معرفی کتاب دن آرام ، نوشته میخائیل شولوخوف

خاک پرافتخار ما نه از گاوآهن،
خاک ما از سم اسبان شیار برمیدارد و تخمی که برآن افشانده میشود سرهای قزاقان است.
دون آرام ما زیور از بیوگان جوان بسته است
پدر ما ـ دون آرام ـ از یتیمان شکوفه دارد و امواج دون آرام به اشک مادران و پدران انباشته است.
تو ای پدر ما، ای دون آرام!
برای چه، ای دون آرام، آبی چنین گلآلود داری؟
من که دون آرامم، چگونه گلالود نباشم!
چشمههای سرد از اعماق من میجوشند، درون من ـ درون دونآرام ـ ماهیان سپید میلولند.
از سرودهای قدیم قزاقان
پیشگفتار
شولوخوف، نویسنده بزرگ معاصر شوروی که جایزه نوبل ادبیات بتازگی و با تأخیر پرمعنائی به سراغ او رفته است، در ایران درست شناخته نیست. همان انگیزههائی که در مقیاس سازمانها و محافل رسمی جهان آزاد موجب میشد که برغم شور اقبال میلیونها خواننده در خاور و باختر، بنای سر به آسمان کشیده اثر او را نبینند و ندانند، همان انگیزهها با دوروئی کمتر ولی با برندگی بیشتر در کشور ما نیز در کار بود. چه این از شگفتیهاست که سی و هفت سال پس از انتشار نخستین جلد رمان «دون آرام» ـ که به بیش از هفتاد زبان و از جمله زبانهای عربی و اردو در همسایگی دیوار به دیوار ما ترجمه شده است، ـ هنوز جز داستان کوتاه «سرنوشت یک انسان» و سه چهار فصل پراکنده از «دونآرام» چیزی از این نویسنده نامی بدست خواننده ایرانی نرسیده است. و اما، چاره نیست که آفتاب در گردش خود از هر افقی سرمیزند…
میخائیل آلکساندرویچ شولوخوف در ۲۴ ماه مه ۱۹۰۵ در یکی از روستاهای بخش ویوشنسکایا، در سرزمین قزاقنشین «دون» که رود پهناور و پربرکتی به همین نام سیرابش میکند، دیده به روشنائی زندگی گشود. مادرش اوکراینی و بیوه یک قزاق بود، و پدرش خرده مالک ورشکستهای از روسهای استان ریازان که به ناحیه دون مهاجرت کرده بود و در تلاش معاش حرفههای گوناگونی در پیش میگرفت. پس از آن که میخائیل به مرکز بخش به مدرسه فرستاده شد، مادرش تازه به فرا گرفتن خواندن و نوشتن پرداخت تا بتواند با پسرش بیواسطه مکاتبه کند. شولوخوف تاسال ۱۹۱۸، یعنی تا سن سیزده سالگی، به مدرسه رفت. در آن سال، بدنبال انقلاب روسیه، جنگ داخلی و شورش در سرزمین قزاقنشین دون در گرفت و برای این پسرک پرشور بیکباره دفتر کودکی و بیخبری در نوردیده شد. سیل خروشان حوادث او را مانند هزاران هزار نوجوان دیگر به میدانهای جنگ و برادرکشی کشاند.
شولوخوف تا سال ۱۹۲۲ در صفوف سربازان سرخ با دشمن همزبان و همخانه جنگید. آنچه در این سالهای بیرحمی و گرسنگی و بیماری و مرگ، و همچنین جانفشانی و دلسوزی و امیدهای بزرگ و رخشان، بر او گذشت، اثری نازدودنی برجان او نهادودیری نگذشت که در طرح رنگین و پرشکوه رمان بزرگ «دونآرام» انعکاس یافت.
در پایان سال ۱۹۲۲، که سرکوب عناصر مخالف بطور کلی انجام پذیرفت و دستههای پراکنده راهزنان نیز تارومار شدند، شولوخوف با سمت کمیسر یک واحد مأمور تأمین خواربار به مسکو منتقل گردید، ولی این سازمان نظامی بزودی منحل شد و شولوخوف از خدمت مرخص گشت. از آن پس او برای گذران زندگی گاه کارمند آمار و گاه آموزگار و گاه نیز مباشر باربری، بنّا، حسابدار و نیز روزنامهنگار شد. نخستین مقاله ادبی او در سال ۱۹۲۳ در روزنامه «پراودای جوانان» به چاپ رسید و او در این هنگام هیجده ساله بود. پس از آن داستانهای کوتاهی در روزنامههای خاص جوانان انتشار داد، و همین مسیر زندگیش را معین کرد. در ۱۹۲۵ مجموعهای بنام «داستانهای دون» از او منتشر گردید و یک سال بعد همان داستانها را باضافه چند داستان دیگر در مجموعه تازهای به چاپ رسانید که سرافیموویچ، از نویسندگان بنام آن زمان، مقدمهای بر آن نوشت و استعداد او را ستود.
شولوخوف در همان سال ۱۹۲۵ به سرزمین زادبومی دون بازگشت و در ویوشنسکایا مستقر شد. از آن پس تاکنون زندگی او با خانواده خود در آنجا گذشته است و همه ساله گروه کثیری از دوستداران هنر برای دیدار وی به خانهاش روی میآورند. در همین جا بود که شولوخوف در ۱۹۲۶ نوشتن رمان بزرگ «دون آرام» را آغاز کرد و آن را تا ۱۹۴۰ به پایان برد. چاپ و انتشار چهار مجلد این اثر که مشتمل برهشت بخش است از ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۰ طول کشید و رویهم نویسنده چهارده سال در این کار رنج برد، اما در خلال همین مدت او داستان دیگری به نام «زمین نوآباد» نوشت و در ۱۹۳۲ انتشار داد که بخش دوم آن را سالها بعد توانست در قلم آرد و در دسترس خوانندگان بگذارد.
شهرت شولوخوف بعنوان یک رمان نویس پس از انتشار نخستین جلد «دون آرام» در ۱۹۲۸ آغاز شد، و گرچه تاچندی برخی از منتقدان قشری خردههائی از نظر نحوه تفکر و تمایلات سیاسی بر این اثر گرفتند، شهرت نویسنده پیوسته رو به فزونی رفت. بویژه انتشار «زمیننوآباد» که بهترین و واقعیترین تصویر هنری گذار طبقه دهقان به تولید دستجمعی در اقتصاد کشاورزی شناخته شد، شولوخوف را مقبول عام کرد. در نتیجه همین شایستگی و قبول عام شولوخوف بسال ۱۹۳۷ به سمت نماینده شورای عالی اتحاد شوروی برگزیده شد و حسن خدمت او در حق مردم موجب گردید که او این سمت را تاکنون حفظ کند. در سال ۱۹۳۹ شولوخوف بخاطر فعالیت ادبی ثمربخش خود به دریافت نشان لنین مفتخر شد و در همان سال به عضویت فرهنگستان علوم اتحاد شوروی درآمد.
در سالهای جنگ با آلمان هیتلری، شولوخوف مانند دیگر نویسندگان و هنرمندان شوروی به جبهه رفت. در گزارشهائی که او برای روزنامهها و مجلات میفرستاد، واقعیات تلخ و دهشت بار زندگی سربازان و خاک سوخته و ویران گشته میهن و مصایب مردم آواره و خانمان بربادرفته منعکس میشد، و همین در برانگیختن حس انتقام در جنگجویان اثری بسزا داشته است. مجموعه مقالات جنگی او به نام «مکتب کین» از همین دوران است و همچنین فصلی چند از اثری که بعدها در ۱۹۵۹ زیرعنوان «آنها برای میهن جنگیدند» به اتمام رسید و انتشار یافت.
چنانکه میتوان دید، آثار شولوخوف، گذشته از داستانهای کوتاه معدود، روی هم در چهار یا پنج عنوان خلاصه میشود که عمدهترین آنها همانا «دونآرام» و «زمیننوآباد» است. ولی همین آثار تصویری زنده و رنگین و بسیار استادانه از مراحل معین تاریخ کشوری است که در آن، برای نخستین بار در جهان، زندگی براساس دیگری بنا شد، و همین غرابت امر سختترین دشمنیها و گرمترین دوستیها را از همه سو بدان جلب کرد و انگیزه برخوردهای خونین و مصایب بیشمار و پیروزیهای خیره کننده گردید.
شولوخوف نویسندهای است بتمامی پرورده دوران شوروی، و اگر بیان هنر او با سنن کلاسیک داستان نویسی روس پیوند خویشاوندی نزدیک دارد و در واقع ادامه و گسترش همان است، مایه و محتوای آن تجربه بس عظیم و بس دردناک مردم کشوری بزرگ و پهناور و عقب مانده درگذار از مرحلهای به مرحله دیگر اجتماعی است. و شولوخوف، در تصویری که از این رستاخیز واقعی بدست میدهد، ناظری آسوده و فارغالبال نیست که قضایا را از بیرون نگریسته باشد. او خود با رگ و پوست و سراسر هستی خویش در درون وقایع جای داشته است و هنرش از تجربه باخون و عرق آب دادهاش مایه میگیرد.
البته مزیت آثار شولوخوف و توفیق نویسنده در این که توانسته است ندای خود را به گوش دوست و دشمن برساند و نزد هردو قبول یابد تنها در آن نیست که این آثار در چهارچوب یک چنان درام پرشکوه انسانی قرار دارد. هنر شولوخوف در آن است که اصیلترین عنصر اجتماع، یعنی مردم ساده را، با همان سختکوشی کند و بیدغدغهشان، با همان زیرکی بیزرق و برق طبیعیشان که از تجربه نسلها همچون عسل در کندو در آنان متراکم شده است، با همان زبان بیپروا و رنگینشان در معرض تندباد حوادث میآورد و در گیرودار چارهاندیشی و پایداری یا سرگشتگی و تسلیمشان، در پیروزیهای لغزنده و شکستهای تلخ و آموزندهشان، خود این حوادث را روشن و محسوس میگرداند. خواننده در آثار شولوخوف طپشهای قلب و گرمای زندگی مردم را احساس میکند، با تصویری که نویسنده از محیط و زمان میدهد خو میگیرد و اگر بتوان گفت بدان دل میبندد، و چه بسا که از آن پس تصوری که از واقعیت در برش معینی از زمان و مکان در او بجا میماند همان باشد که شولوخوف بدو تلقین کرده است. بیهوده نیست که گورکی، نویسنده بزرگ روس، از همان سال ۱۹۳۲ که تنها دو مجلد اول «دونآرام» انتشار یافته بود، گفت: «مردم صاحب رأی اروپا به کتابهای شولوخوف به عین مانند خود واقعیت استناد میکند.»
شولوخوف در «دونآرام» جنگ با آلمان و انقلاب روسیه و شورش و جنگ داخلی را در مقیاس محدود یک دیه قزاقنشین و در سرنوشت یک خانواده کشاورز نسبتا مرفه و بویژه یک تن از افراد آن بنام گریگوری ملخوف تصویر میکند.
در سوانحی که بر چهرههای بسیار متنوع داستان میگذرد، کلمات جنگ و برادرکشی و شورش براستی جان میگیرد و همه معنای وحشت بار آن گوئی لمس میشود. داستان، آرام و پرشکوه، بسان رود دون پیش میرود و جریان تحول اجتماعی را با زبان مجاب کننده واقعات بهتر از هر بیان علمی و جزمی تشریح میکند، نیروهای رویهم کور و کری را که در اعماق اجتماع در کار است نشان میدهد و معلوم میدارد که چگونه این نیروها در شرایط و احوال معین ناگزیر به سطح فعالیت آگاه میرسند، و آنوقت بنائی که تادیروز استوار بنظر میرسید و هر کس و هرچیز در آن بجای خود بود گوئی بر اثر زلزله شکاف بر میدارد، دوستان به دشمنی برمیخیزند، مادر بر مرگ فرزند و زن بر شوهر اشک میریزد، آتش انتقام از هر گوشه زبانه میکشد و دست دژخیم بر پیکر مادر و کودکانی که راه فرار نداشتهاند فرود میآید و در میان این ارکستر هولانگیز ناله و فریاد و خشم و خونریزی و آلودگی، جوانه زندگی تازهای سر برمیآورد و بسوی خورشید گردن میکشد.
این به تعبیری دیگر همان داستان دیرین زایش است که زندگی ناگزیر میباید تجدید شود و تجدید میشود. اما مردم که در زندگی خانوادگی خود بارها شاهد این معجزه میگردند و آنرا چنانکه هست میپذیرند و در حد توانائی، با علم و تجربه خویش به تحقق آن کمک میکنند و از مادر و نوزاد به یک سان مراقبت مینمایند، وقتی که همین قانون طبیعی ــ البته با دامنه بسیار وسیعتر و در فواصل بسیار دورتر که چندین و چند نسل آدمی را در برمیگیرد و از این رو مانند بهمن و سیل و طوفان و آتشفشان بصورت بلیهای جلوهگر میشود، ـ باری، وقتی که همین قانون طبیعی در ارکان اجتماع به لحظه عمل میرسد، مردم سراسیمه میگردند و چون این قانون، خواسته و ناخواسته، بدست خود ایشان عمل میکند، فاجعهای در میگیرد و آنان که هرگز به فکرشان نمیرسد که آبستنی را به صورت بیماری ببینند و در کار آن به مداوا و احیانا به عمل جراحی بپردازند، در این مورد چه بسا که برحسب موقع اجتماعی و امتیازاتی که از آن برخوردارند در بکار بردن آهن و پولاد تردیدی به خود راه نمیدهند و از سنن ملی و مقدسات دینی تأویل میآورند.
چنین است محتوای داستان «دونآرام» که در نزدیک به دو هزار صفحه قشرهای مردم قزاق را در کشاکش این تندباد نشان میدهد و قهرمان اصلی آن گریگوری ملخوف را، که نمونه یک کشاورز سختکوش و آزادمنش و کار دوست است، با همه دلاوری و نیروی روحی و تیزبینی عملی که در اوست و در آزمون حوادث او را تا حد فرماندهی یک لشکر شورشی بالا میبرد، در برابر دو راهیهائی که سیر وقایع در تغییرات سریع و ناگهانی خود پیش روی او میگذارد همچون بازیچهای دستخوش تردید و تزلزل تصویر میکند و سرانجام هم او را به شکست کامل و محتوم خود میکشاند.
شکست گریگوری شکست مردم میانه حالی است که در بحرانهای اجتماعی به دفاع از مواضعی برمیخیزند که نمیتواند از آن ایشان باشد. باهوشترین و کار آمدترین عناصر این قشر از مردم در چنین احوال ناگزیر میباید کارشان به حیرت و درماندگی بکشد تا در پایان خود را بر پهنه زمین بخشنده و مهربان تنها و تنگدست و بیگانه ببینند، چنانکه کار گریگوری ملخوف بدانجا کشید. و اما دیگران، بتدریج که در مخالفت باخواست قهری اجتماع پیشتر میروند، پله به پله از نردبان انسانیت فروتر میآیند، تا همچون گرگان آدمیخوار در بیشهها و سنگلاخها کمین کنند و همانجا بزاری زار از پا در آیند، و این همان است که بر فومین و دیگران رفت.
ضرورت محتومی که در سرنوشت قهرمان داستان محسوس است بهیچ روی نویسنده را از همدردی عمیق انسانی نسبت بدو و دیگر کسانی که در طول داستان زندگی و امید و ایمان به خوشبختی خود را از دست میدهند باز نمیدارد. شولوخوف با لحنی سوزناک و براستی زیبا بر همهشان دل میسوزاند و بر مصایبشان مویه میکند، و در این زمینه تنها پیشقدم بزرگ و عالیقدری که برایش سراغ دارم فردوسی ماست در شاهنامه.
شولوخوف نثری ساده و در عین حال دقیق دارد که بویژه در گفتگوها بشدت رنگ محلی میگیرد و از طنز و تمسخر و رکگوئی و بیپروائی در آوردن متلک و دشنام خالی نیست. اصطلاحات و ضربالمثلهای نابی که در دهان قهرمانان خود میگذارد از دلبستگی عمیق نویسنده به سرزمین زادبومی خود و از دوستی و دمخوری او با مردم ساده حکایت میکند. دریافت او از طبیعت برهنه و وحشی خاک دون و روح شاد و سرکش مردم قزاق و آشنائی او با ترانهها و سرودهای دلانگیزشان که پیوسته در طنین است براستی مایه اعجاب خواننده میگردد، و عشق او به رودخانه بزرگ و پربرکت دون و همچنین به استپ پهناور که در بهار غرق سبزه و گل و گیاه خوشبو میشود و در تابستانهای سوزان بوی تلخ افسنطین آن را فرا میگیرد و در زمستانهای سخت یخبندان جولانگاه برف و باد و بوران است در توصیفهای متعدد و هربار نامکرر او بیپرده به چشم میخورد.
چهرههای بسیار متنوعی که شولوخوف در طول داستان به صحنه میآورد همه بادقت و باریکاندیشی ترسیم شده است، و در این میان بویژه چهره زنها جالب است. آکسینیا، ناتالیا، ایلی نیچنا و داریا، هرکدام با شدت و قوت نماینده سرشتی خاصاند. ایلینیچنا مادری است که بیش از هر چیز به قوام و استحکام زندگی خانوادگی نظر دارد، و درمیان شوهری تندخو و پسری سرکش و عروسی نومید، اوست که با بردباری و مناعت طبع و صلابت اخلاقی خود میباید در تندباد سوداها و طوفان جنگ و شورش و انقلاب که خانواده را از پایه میلرزاند حامی و نگهدار آن باشد. ناتالیا و آکسینیا هردو بر سر یک مرد ـ گریگوری ملخوفــ با هم رقابت و ستیزه دارند. عشق در هر دو عمیق و وفادار و مغرور است و به هیچ سازش و گذشت وهنآور تن نمیدهد. و با آنکه در این میان ناتالیا ـ زن شرعی ـ است که شکست میخورد و با سقط جنین دست به کاری میزند که مرگ او را در پی دارد، باز عشق او در وجود فرزندانش زنده میماند و خود را بر شوهر نامهربان تحمیل میکند. با این همه، پیروزی آکسینیا که بر چنین فاجعهای مبتنی است او را در دیده خواننده محکوم و منفور نمیگرداند. در او نیز عشق پاک و با بزرگترین فداکاریها توأم است، چنان که او هم سرانجام سر در این راه مینهد، و گریگوری که، ـ خسته و شکست خورده و از خاک خود ریشهکن گشته ـ به قصد فرار به سرزمینی دور دست که در آن بتواند بیدغدغه تعقیب کار و زندگی کند، او را با خود برده است، بدست خود با نوک شمشیر برای او در خاک سرد یخ بسته گور میکند و در واقع ته مانده امید و نیروی زندگی خود را به خاک میسپارد.
چنین است داستان «دون آرام» که، در مقیاس رویهم کوچک سرزمین قزاقنشین دون، گزارشی است هنرمندانه و بس رنگین از بزرگترین فاجعه تاریخ معاصر، ـ فاجعهای که در چهار گوشه جهان انعکاسی بس بزرگ داشته است و واکنشهای موافق و مخالف آن هنوز تا سالها در سرنوشت هرکسی مؤثر خواهد افتاد.
م. ا. بهآذین
سخنرانی: مرداد ۱۳۴۴
بخش نخست
۱
خانه روستائی خانواده ملخوف (۱) درست در انتهای ده واقع بود. دروازه طویلهاش رو به شمال بسوی رودخانه دون (۲) باز میشد: هشت ساژن (۳) شیب تند از میان پشتههای گچی خزهپوش، و سپس ساحل رود.
فرشی از صدفهای مرواریدگون، خط شکسته و خاکستری رنگ قلوهسنگهائی که امواج بر آن بوسه میزد، و آنگاه سطح پولادین و پرچین و شکن دون که از باد در تلاطم بود. روبمشرق، دورتر از پرچینهای بافته از سرشاخههای بید خرمنگاهها، جاده آتامانها (۴) بچشم میآمد و سپس رنگهای خاکستری خاراگوش بود و طوسی مایل به قهوهای بوتههای سرسخت و لگد اسبان خورده بارهنگ؛ صلیبی بر دوراهی جاده به پا ایستاده بود و پس از آن هم استپ که در چادر مهی گذرا فرورفته بود. در جهت باختر نیز خیابان ده بود که از میدان گذشته بسوی چمنزارها میرفت.
پروکوفی ملخوف (۵)، قزاق، هنگام یکی مانده به آخرین جنگ روس و ترک به ده بازگشت و همسری با خود آورد، ـ زنی کوچک اندام که سراپایش به شالی پیچیده بود. ای زن چهرهاش را میپوشاند و چشمان وحشی آرزومندش را بندرت نشان میداد. عطری شگرف و دماغپرور ازشال ابریشمیاش برمیخاست و نقش قوس قزحوار آن مایه رشک زنان قزاق بود. زن اسیر ترک از خویشاوندان پروکوفی کناره میگرفت و دیری نگذشت که پدر پیر ملخوف سهم او را ازدارائی خویش به وی داد. پیرمرد هرگز گناه پسرش را نبخشید و تا زنده بود نخواست در خانهاش پای نهد.
پروکوفی زود دست بکار شد. نجاران خانهای برایش ساختند و او خود حیاط طویله را پرچین کرد و در آغاز پائیز زن بیگانه اسیر گرفتهاش را به خانه تازه برد. او و زنش از پس ارابهای که همه اثاثشان بر آن بار شده بود پیاده از میان دهگذشتند. مردم از پیروجوان همه روی به کوچه آوردند. مردها زیر چشمی میخندیدند، زنها بصدای بلند کنایه میپراندند، انبوه کودکان دست و رو نشسته قزاق از پس پروکوفی سوت میکشیدند. ولی او، با پالتوی دکمه نابسته، در حالیکه مچ نازک زنش را میان دستهای گنده و سیاه خود میفشرد و سرش را با جعدهای کاهی رنگ مات مبارزه جویانه بلند نگه میداشت، آهسته میرفت و گوئی درشیار تازه شخم کردهای قدم برمیداشت. چیزی که بود، زیر استخوان گونه، لپهایش برمیجست و میلرزید و میان ابروان همچون سنگش عرق مینشست.
از آن پس او بندرت در ده دیده شد، حتی هرگز در اجتماعات قزاقها شرکت نکرد. تنها و منزوی در خانه پرت افتادهاش در کنار دون بسر میبرد. در دهکده داستانهای عجیبی دربارهاش گفته میشد. پسر بچههائی که گوسالهها را در چمنزارهای آنسوی جاده به چرا میبردند حکایت میکردند که عصر یک روز هنگام غروب آفتاب دیدندش که زن خود را سردست گرفته تا پشتهای که گورستان تاتارهاست میبرد. آنجا پروکوفی زن را بر زمین نهاد و پشتش را به تخته سنگ کهنه باد و باران خورده سوراخ سوراخی که بالای پشته بود تکیه داد و خود در کنارش نشست. هر دو چشمان خیرهشان را به استپ دوختند. آنقدر نگاه کردند تا آفتاب فرو رفت و روشنائی محو شد. آنگاه پروکوفی زنش را با پوستین خود پوشاند و به خانه باز برد. مردم ده برای توضیح این رفتار حیرتانگیز هزار گونه حدس و گمان میزدند. زنها چندان پرگوئی میکردند که وقت آنکه سر یکدیگر را شپش بجویند نیز نداشتند. درباره زن پروکوفی نیز شایعات فراوان بود. برخی میگفتند زیبائی خیرهکنندهای دارد و برخی دیگر بخلاف آن معتقد بودند. مطلب هنگامی روشن شد که یکی از بیچشم و روترین زنان بنام ماورا (۶) ـ زن یک سرباز ـ به بهانه گرفتن کمی خمیرمایه به خانه پروکوفی شتافت. پروکوفی برای آوردن مایه به زیرزمین رفت و ماورا فرصت یافت تا کشف کند که لعبت ترکی که پروکوفی به غنیمت آورده چیز بسیار حرف مفتی است.
اندکی پس از آن ماورا با گونههای گلانداخته و چارقد یکور افتاده با گروهی از زنان در پس کوچهای سرگرم گفتگو بود:
ــ آخر، جانم، میخواهم بدانم چیزی در او جسته است؟ باز اگر میشد گفت زن است، ولی یک همچو موجودی!… نه شکمی، نه کون و کپلی. اه! دخترهای خودمان خیلی چاق و چلهترند. بس که باریک است، مثل زنبور میتوان از وسط دو نیمش کرد. بعد هم آن چشمهای درشت سیاهش که، پناه برخدا، مثل چشم شیطان برق میزند. بگمانم باید نزدیک زایمانش باشد، بخدا!
زنها اظهار تعجب نمودند:
ــ نزدیک زایمانش باشد؟
ــ من که تازه دیروز به دنیا نیامدهام! خودم سه تا بچه بزرگ کردهام.
ــ خوب، صورتش چه شکلی است؟
ــ صورتش؟ زردنبو. چشمهای غمزدهای دارد. البته، زندگی در خاک بیگانه بکامش شیرین نیست. اما بدتر از همه، دخترها… شلوار پروکوفی را به پا میکند!
زنها یکباره از تعجب گفتند:
ــ نه!
ــ خودم دیدم، شلوار میپوشد. چیزی که هست یراق ندارد. باید از آن شلوارهای معمولی شوهرش باشد. پیراهن بلندی به تن دارد و زیر آن میتوان شلوار را دید که لبههایش را در جوراب فرو برده است. وقتی که چشمم به آن افتاد، نزدیک بود از هوش بروم.
در دهکده زمزمه برخاست که زن پروکوفی جادوگر است. عروس استاخوف (۷) (خانواده آستاخوف نزدیکترین همسایه پروکوفی بودند) قسم میخورد که روز دوم عید تثلیث پیش از برآمدن آفتاب زن پروکوفی را دیده است که با سروپای برهنه گاوشان را میدوشد. از آن روز باز، پستان گاو پژمرده گشت و باندازه مشت یک بچه شد و حیوان از شیر افتاد و بزودی مرد.
آن سال گاو میری از حد متعارف درگذشت. نزدیک پایابهای دون هرروز لاشههای تازه گاوها و گوسالهها روی ریگهای ساحل پدیدار میشد. پس از آن اسبها بیمار گشتند ورمههائی که در چراگاههای دهستان میچریدند کمکم رو به نابودی نهادند. و در کوچه پس کوچههای ده زمزمه بدخواهانهای خزیدن گرفت.
قزاقها روزی انجمن کردند و سپس نزد پروکوفی رفتند. وی بیرون آمد و بالای پلههای ورودی خانه تعظیمی کرد:
ــ سروران ارجمند، چه خدمتی از بنده برمیآید؟
جمعیت، گنگ و خاموش، به پلهها نزدیکتر میشد. پیرمرد مستی فریاد کشید:
ــ زن جادوگرت را بیرون بیار، میخواهیم محاکمهاش کنیم…
پروکوفی خیز برداشت تاخود را بدرون خانه بیندازد. ولی او را گرفتند. قزاق تنومندی که لوشنیا (۸) لقب داشت سرش را به دیوار کوفت و به او گفت:
ــ صدات در نیاد. داد و فریاد لازم نیست. دستی بروی تو دراز نخواهد شد، ولی زنت را زیر خاک میکنیم. او سر به نیست بشود بهتر است تا همه ده از نداشتن گاو و اسب از بین بروند. ها، صدات در نیاد، وگرنه سرت را چنان به دیوار میزنم که داغان بشود.
غرش از میان جمع برخاست:
ــ این ماده سگ را بکشیدش تو حیاط!
یکی از رفقای زمان سربازی پروکوفی موهای زن ترک را بدور یک دست پیچید و دهانش را اکه فریاد میکشید بدست دیگر محکم گرفت و دوان دوان از میان سرسرا گذشت و او را زیر پای جمعیت پرتاب کرد. جیغ بلندی از میان غلغله و هیاهوی مردم بگوش رسید. پروکوفی پنج شش تن قزاق را بسوئی پرت کرد و خود را بدرون خانه انداخت و شمشیری را که به دیوار آویخته بود قاپید. قزاقها در حالیکه به یکدیگر تنه میزدند از خانه بیرون گریختند. پروکوفی که شمشیر برق افشان و صفیرکشان را بالای سر میچرخاند از پلهها پائین دوید. جمعیت پس پس رفت و بهر سوی حیاط پراکنده شد.
لوشنیا پاهای چابکی نداشت. پروکوفی نزدیک محوطه خرمنگاه به او رسید و با یک ضربت اریب که از پشت روی شانه چپش فرود آورد تنش را تا کمر بدو نیم کرد. جمعیت که از پرچین خانه چوب میکندند باز عقب نشستند و از محوطه خرمنگاه به صحرا گریختند.
پس از نیم ساعت، قزاقها جرأت نمودند و بار دیگر بخانه پروکوفی نزدیک شدند. دو تن از ایشان با احتیاط از دروازه قدم بدرون نهادند. در آستانه مطبخ زن پروکوفی که سرش بطرز دلخراشی به عقب کشیده شده بود میان برکهای از خون افتاده، لبان شکنجه دیدهاش پیچ خورده و زبان گاز گرفتهاش از دهان بدر آمده بود. پروکوفی با سر لرزان و نگاه بیفروغ نوزاد نارسی را که ونگ میزد درون پوستینی میپیچید.
زن پروکوفی عصر همان روز مرد. مادر پیر او بر بچه رحم آورد و پرستاری وی را برعهده گرفت. تن کودک را با سپوس خیسانده اندودند و او را با شیر مادیان پروراندند و پس از یک ماه چون اطمینان یافتند که نوزاد سیاه چرده ترک وش زنده خواهد ماند او را بکلیسا بردند و تعمید دادند و بنام پدربزرگش پانتلئی (۹) خواندند. پروکوفی پس از دوازده سال از زندان اعمال شاقه باز آمد. با آن ریش کوتاه و سرخ رنگ که رگههای موی سفید در آن دیده میشد و با آن جامههای روسوار که به تن داشت، دیگر به قزاقان نمیمانست. باری، پسرش را باز گرفت و به سرخانه روستائی خود رفت.
پانتلئی بزرگ شد، و او پسری گندم گون و نافرمان بود. چهره و ترکیبش به مادر خود میرفت. پروکوفی دختر یک قزاق همسایه را به ازدواج وی درآورد.
دن آرام
نویسنده : میخائیل شولوخوف
مترجم : م.ا.به آذین
ناشر: انتشارات فردوس
با تشکر از مطالب خوبتون. در جایی خواندم که بین کلمه کازاک و قزاق تفاوت وجود دارد. قزاق ها نقشی در این داستان ندارند و کازاک ها هستد که در روسیه زندگی میکنند.