معرفی کتاب « ده قرن عاشقی »، نوشته مارکوس سجویک

بخش اول – خورشید چلهٔ تابستان
ژوئن ۲۰۷۳ ـ ماه گل
یک
خورشید غروب نمیکند.
این اولین نکتهای است که اریک سون (۱) در جزیرهٔ بلسد (۲) متوجه آن میشود. پیش از آنکه دچار فراموشیای شود که بعدها ذهنش را تسخیر میکند، متوجه چیزهای عجیب و غریب دیگری هم خواهد شد.
اکنون، وقتی بالای تنها تپهٔ جزیره میایستد و به افق نگاه میکند، نگاهی به ساعتش میاندازد. نیمهشب است، اما خورشید هنوز میدرخشد و بهوضوح میتوان آن را در افق دریای متلاطم دید.
جزیره در منتها الیه شمالی قرار دارد.
او سرش را تکان میدهد.
به مرلی (۳) فکر میکند. میشود انتظار را در نگاه او دید. اریک تنها در کنار او احساس آرامش میکرد.
با تعجب لبخند میزند و میگوید:
ـ خب، که اینطور!
او خسته است. سفری طولانی را از سر گذرانده است.
***
اتفاقهای عجیب و غریب از هواپیما شروع شد.
پرواز اسکارپنس (۴) کاملا پر نشده بود و نیمی از صندلیها خالی بودند؛ با اینحال، هواپیما شلوغ بود. اریک حدس زد بیشتر آنها کارگران معدن بودند که به شمال سفر میکردند.
او روی صندلیاش، کنار پنجره نشست و پیش از آنکه مهماندار هواپیما تذکر دهد مسافرها تلفن همراهشان را خاموش و سکوت کنند، همان کاری را انجام داد که بقیه انجام دادند؛ بعد برنامهٔ واندیگری (۵) در تلفن همراهش را انتخاب و آن را باز کرد.
اما… اتفاقی نیفتاد.
دوباره برنامه را انتخاب و آن را باز کرد.
باز هم اتفاقی نیفتاد.
سرش را تکان داد. سر درنمیآورد.
برنامهٔ واندیگری بر اساس قانون شش مرحلهٔ جدایی ساخته شده است. اریک با این برنامه بهخوبی آشناست. بهعنوان روزنامهنگار، شغل او ایجاب میکند که با اشکال مختلف برقراری ارتباط آشنا باشد. فرد باهوشی که این برنامه را اختراع کرد، فهمید که تنها با زدن یک دکمه میتوان با آدمهای سراسر دنیا ارتباط برقرار کرد. حالا جدیدترین نسخهٔ این برنامه دست همه بود. وقتی به سفر یا مکان جدیدی میروی، آسانترین راه برای پیدا کردن دوستانت این است که از برنامهٔ واندیگری استفاده کنی. وقتی در هواپیما هستی، شاید کسی تو را نشناسد، اما ممکن است کسی آنجا باشد که یکی از آشنایان تو را بشناسد؛ مثلا، کسی که با یکی از دوستانت همکلاسی بوده است، یا جایی کار میکند که تو ده سال پیش کار میکردی. و غیره… به این ترتیب، آشنایی را پیدا میکنی که هم سفرت خواهد بود و شاید هم تا آخر عمر با هم دوست بمانید. در تمام سالهایی که اریک در سفرهایش به دور دنیا، از برنامهٔ واندیگری استفاده میکرد، تا بهحال اتفاق نیفتاده بود که او در بین صدها آدم کاملا بیگانه، دوستی برای خود پیدا نکند.
برای همین، مبهوت و گیج، مدتی طولانی به تلفن همراهش خیره ماند و با خود فکر کرد شاید نسخهٔ جدید این برنامه ایرادی دارد.
گویی اتفاق بدی افتاده باشد، از روی صندلیاش بلند شد و دزدکی نگاهی به مسافرها انداخت.
آنها شق و رق سر جایشان نشسته بودند.
با خود گفت:
ـ معدنچیهای خشن.
تأثیر کار و اضطراب را میشد در چهرههایشان دید. سرما پوستشان را پیر کرده بود. ساکت نشسته بودند و بهندرت به مهماندارهایی که دائم در راهروی هواپیما در رفت و آمد بودند و به مسافرها نوشیدنی تعارف میکردند، لبخند میزدند.
صدایی گفت:
ـ باید همین الان تلفن همراهتون رو خاموش کنین، آقای سون.
او سرش را برگرداند و یکی از مهماندارها را دید که به او نگاه میکرد. مهماندار نگاهی به تلفن همراهش انداخت تا مطمئن شود نام او را درست گفته است.
اریک پشت سرش را خاراند و موهای قهوهای تیرهاش را از جلو چشمهایش کنار زد و گفت:
ـ بله، ببخشید، حق با شماست. فقط…
به تلفن همراهش نگاه کرد.
ـ فقط چی، آقای سون؟
اریک سرش را تکان داد. چرا نمیتوانست اسامی هیچکدام از مسافرهای هواپیما را در برنامهٔ تلفنش پیدا کند؟ حتی نمیتوانست با هیچیک از مسافرها کوچکترین ارتباطی برقرار کند.
ـ هیچی.
مهماندار لبخند زد.
ـ خیلی خب. پرواز خوبی داشته باشین، آقای سون.
او پرواز خوبی داشت.
هواپیما یکراست بهطرف شمال رفت و در تمام مسیرش، از روی سواحل دریا عبور کرد. منظرهٔ زیبایی بود.
شکستگیهایی روی خط ساحل دیده میشد؛ دریای بیکران، آبی تیره بود و صخرههای خاکستری و قهوهای، ساحل را پوشانده بودند. خشکی با سربالایی تندی به جنگل میرسید و آن سوی جنگل، قلههای خشک و بیدرخت گسترش یافته بودند.
نزدیک ظهر، هواپیما در اسکارپنس فرود آمد و همانطور که اریک پیشبینی کرده بود، بیشتر مسافرها، به طرف معدن بزرگ به راه افتادند.
برای صدمین بار، راهنمای مسیر را که به او داده بودند، از جیبش بیرون آورد و پیاده بهطرف ترمینال رفت. از آنجا سوار کشتی بخار شد و سفر کوتاهش را به جزیرهٔ بلسد آغاز کرد.
او اطلاعات کمی دربارهٔ آنجا دارد.
همه میدانستند شایعات زیادی دربارهٔ آن جزیره سر زبانهاست و به هر حال، دلیل او از این سفر این بود که چیزی درباره آنجا دستگیرش شود.
دربارهٔ جزیره اطلاعات زیادی در اینترنت وجود ندارد. دربارهٔ زمان حرکت کشتی بخار، ساعت غروب خورشید و بالا آمدن ماه هم اطلاعاتی در دسترس نیست. فقط تاریخچهٔ مختصری دربارهٔ داد و ستد ماهی وجود دارد که حالا دیگر منسوخ شده است.
فقط شایعات است و بس…
نه از گزارش دستاول خبری است و نه از منبع اصلی گزارشها. صفحاتی که باز میکند، اطلاعات قدیمی را بهشکل جدیدی مطرح میکنند و از منابع پراکندهای جمعآوری شدهاند.
بنابراین، اطلاعات کمی برای خواندن در اینترنت پیدا میکند؛ این هم نکتهٔ عجیب دیگری دربارهٔ این مکان است.
تمام شنیدههایش بر اساس شایعات، داستانها و گمانهزنیهاست و زمزمههای دست و پاشکستهای دربارهٔ اسرار جزیره وجود دارد؛ جزیرهای که مردمش سالهاست در آن زندگی میکنند.
دو
اریک سون به عشق در نگاه اول اعتقادی ندارد.
اما باورش را اصلاح میکند.
حتی لحظهای که این اتفاق میافتد، احساس میکند ذهن روزنامهنگاریاش اصلاح میشود و باور قدیمیاش پاک و باور جدیدی جایگزین آن میگردد.
او به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشت؛ اما حالا فکر میکند چنین چیزی ممکن است.
زنی جوان میگوید:
ـ من مرلی هستم.
وقتی سرش را تکان میدهد، موهای روشنش جلو یکی از چشمهایش را میگیرد. موهایش را کنار میزند و میخندد.
اریک میگوید:
ـ البته که تو مرلی هستی.
بعد برای چنین پاسخ احمقانهای، در دل، نامهای توبیخآمیز برای خودش مینویسد؛ هرچند با لحنی گستاخانه حرف نزده، یا حتی سعی نکرده بود مزهپرانی کند و طوری این جمله را ادا کرده، گویی فرد دیگری این را به خود او گفته بود.
نزدیک بارانداز ایستاده و کولهپشتی بزرگ، کنار پایش بود. پشت سرش، کشتی بخار از بارانداز فاصله گرفت و به جای اولش بازگشت. بقیه مسافرها در باریکهراههای جزیره غیب شدند.
همهجا سوت و کور است.
زن جوانی که مرلی نام داشت، نیمدور میزند و سرش را تکان میدهد و آن وقت اریک متوجه گروه کوچکی از همراهان او میشود. آنها هم به او لبخند میزنند.
یکی از آنها پیرمردی است که یک قدم جلو میآید.
او میگوید:
ـ من تور (۶) هستم.
و دستش را دراز میکند.
اریک با او دست میدهد و کمی احساس پریشانی میکند و میپرسد:
ـ شما میدونستین من دارم میام اینجا؟
تور میگوید:
ـ راستش، ما از اومدن شما خبر نداشتیم، ولی بازدیدکنندههای زیادی اینجا نمیان. خبر ورود شما به گوش ما رسید و ما هم به استقبالتون اومدیم، آقای… سون؟
ـ بله، بله، درسته. اریک سون.
تور یکی از ابروهایش را بالا میاندازد. او صورتی دراز دارد که به دلیل آبوهوا آنقدر آفتابسوخته و زمخت شده است که بهسختی میتوان سن او را حدس زد و اریک متوجه میشود یکی از چشمهای او ایراد دارد. هالهای دور چشم او را گرفته است و بهنظر میرسد دید ندارد. شاید چشمش کور بود. اریک سعی میکند به او خیره نشود.
و زیر لب میگوید:
ـ خب، که اینطور!
تور میپرسد:
ـ سون؟ همون خونوادهای که از مؤسسان کلیسای مدرن بودن؟
اریک سرش را تکان میدهد و میگوید:
ـ بله، پدر و مادرم یکی از اونا بودن.
مکثی میکند و میگوید:
ـ من اونا رو ناامید کردم و تنهاشون گذاشتم.
تور لبخندزنان میگوید:
ـ پس چرا اسم فامیلتو عوض نکردی؟ البته ببخشید که میپرسم.
اریک مکثی میکند و میگوید:
ـ دلایل زیادی برای این کار دارم. شاید برای اینکه به اونا احترام میذارم.
مرلی که شاهد این گفتوگوست، سرش را کمی کج میکند و دوباره موها جلو چشمهایش را میپوشاند. اریک متوجه او میشود و احساس میکند سریعتر از آنچه فکر کند، در دام عشق دختر گرفتار میشود. به نظرش مسخره میآید. از خود میپرسد حالا چه باید بگوید، که ناگهان دختر میپرسد:
ـ مؤسسان کلیسای مدرن چه عقایدی داشتن؟
ـ بعضی از عقاید و باورهاشون عجیب و غریبن؛ اما بعضی از عقایدشون هم بر اساس اینه که مردم چطور میتونن با هم ارتباط برقرار کنن و جامعه تشکیل بدن و غیره. اونا معتقد بودن هر اسمی قید و نشونهای داره و اسامی پر از معنی و مفهوم هستن و میشه از اونا بهعنوان سلاحی برای پیشداوری و فخرفروشی استفاده کرد. از نظر اونا، ارقام، متداول و عادی هستن، مفهوم خاصی ندارن و خنثی هستن.
مرلی کمی بیشتر سرش را کج میکند. اریک احساس عجیبی نسبت به او حس میکند و دلش میخواهد از خوشحالی فریاد بزند.
تور میگوید:
ـ اما آقای سون، تمام کلمات مفهوم دارن؛ بهخصوص اسمها؛ حتی اسامی جدید؛ ارقام هم همینطور…
اریک شانههایش را بالا میاندازد.
ـ قبلا اسم پدر و مادرتون چی بوده؟
اریک وقتی متوجه میشود نمیخواهد دربارهٔ پدر و مادرش حرف بزند، احساس سردرگمی میکند؛ بنابراین، موضوع بحث را عوض میکند. به تور، مرلی و دو زن و مرد دیگری که همراه آنها هستند، نگاه میکند. آنها به او لبخند میزنند.
ـ شما همیشه با بازدیدکنندهها اینقدر دوستانه رفتار میکنین؟
تور تکرار میکند:
ـ بازدیدکنندههای زیادی اینجا نمیان.
اریک متوجه میشود تور، پاسخی واضح و مستقیم به سؤالش نمیدهد، اما از این موضوع میگذرد.
تور در ادامه میپرسد:
ـ چرا به جزیرهٔ بلسد اومدین؟
بعد لبخند میزند. تا اریک میخواهد جواب او را بدهد، چیزی مانعش میشود. میداند بهتر است دروغ نگوید و معمولا در چنین موقعیتهایی از روش سادهای استفاده میکرد و تنها بخشی از حقیقت را میگفت.
او توضیح میدهد:
ـ من روزنامهنگارم. سردبیر روزنامهٔ ما میخواد همه چی رو دربارهٔ جزیرهٔ شما بدونه. اون شنیده که این جزیره، قشنگ و استثنائیه.
بعد متوجه میشود که تقریبا تمام حقیقت را به آنها گفته است.
بعد از معارفه و خوشآمدگویی، به دوراهی میرسند؛ یکی از مسیرها دور خط ساحل میچرخد و دیگری به سربالاییای میرسد که شیب ملایمی دارد. اریک خانههای چوبی زیبا با رنگهای متفاوتی را میبیند؛ رنگهایی مثل قرمز تیره، آبیکمرنگ و زرد پررنگ. اطراف خانهها بوتههای گل رز و درختهای بلند به چشم میخورد. زنبورها در هوا وزوز میکنند.
پشت سرش، موجهای اقیانوس آبی به تختهسنگهای اطراف ساحل میخورند و صدای برخوردشان به گوش میرسد.
تور به کولهپشتی اریک نگاه میکند و میپرسد:
ـ و چه مدت اینجا میمونین؟
اریک میگوید:
ـ هنوز نمیدونم.
او به مرلی نگاه میکند. مرلی لبخند میزند.
ده قرن عاشقی
نویسنده : مارکوس سجویک
مترجم : ندا شادنظر
ناشر: نشر ایرانبان
تعداد صفحات : ۲۸۸ صفحه