معرفی کتاب « زلیخا چشمهایش را باز میکند »، نوشته گوزل یاخینا
یادداشت نویسنده برای خواننده ایرانی
چند سال پیش وقتی داشتم این رمان را مینوشتم حتی تصور هم نمیکردم که آن را به زبان فارسی ترجمه خواهند کرد. صادقانه بگویم، حتی مطمئن نبودم این رُمان منتشر شود. تنها نشسته بودم و داستانی که الهام گرفته از زندگی و سرنوشت مادربزرگم بود را مینوشتم. مادربزرگ من مانند میلیونها اتباع شوروی قربانی سرکوبهای سیاسی شد و به مدت شانزده سال به سیبری تبعید شد. این تبعید زندگی او را بهطور اساسی دگرگون کرد. من نیز بر روی سوژه و قهرمانان کتاب کار کردم. دقیقا میخواستم از بازی سرنوشت بنویسم، از اینکه چطور فردی که خود را در آستانهٔ مرگ میبیند و آمادهٔ پذیرش آن است ناگهان وارد مرحله دوم زندگی خود میشود که بسیار با پیش از آن متفاوت است. زندگی تازهای که همچون عطیه و هدیه به او بخشیده میشود. زلیخا که قهرمان رُمان است نه تنها در فضای بیرونی جابهجا میشود و سرزمین پهناور اتحاد جماهیر شوروی را در مسیر خود به سوی تبعیدگاه پشت سر میگذارد بلکه در فضای ذهنی نیز جاری میشود و از دنیای مأنوس و کهنهٔ زندگی گذشته میگذرد و وارد دنیای نو میشود، جایی که باید زندگی دوم خود را بگذراند و به سؤالهایی که مردم در تمامی دوران نگران آن بودند پاسخ دهد: آیا میتوان فرد غریبه و دشمن را دوست داشت، فردی که به زبان دیگری صحبت میکند، دین دیگری دارد و آن سوی دیوار اجتماع تو جای دارد؟ برای یک زن چه چیزی مهم است، عشق به فرزند یا عشق به مرد؟ رهاکردن فرزند بالغ از خود چه معنایی دارد؟
در این کتاب جریان زندگی آدمی بیشتر مورد توجه من بوده تا جریان دگرگونیهای سیاسی. من تلاش کردهام رُمانی بنویسم که با پیروی دقیق از تمامی جزئیات تاریخی تنها یک کتاب تاریخی نباشد، بلکه کتابی باشد که به مسائل ماندگار و همیشگی بپردازد، مسائلی که همیشه ذهن و دل انسانها را جدا از ملیت به خود مشغول داشته است.
من از دیدار آیندهٔ قهرمانان خود با خوانندگان ایرانی بسیار خوشحالم.
با مهر
گوزل یاخینا
فصل اول: مرغ خیس
یک روز
زلیخا چشمهایش را باز میکند. تاریک است؛ مثل سرداب. پشت پرده نازک آویخته، غازهای خوابآلود آه میکشند. کرهاسب یکماهه با لبهایش ملچملچ پستان مادر را جستوجو میکند. آن سوی پنجره بالای سرش بوران ماه ژانویه زوزه میکشد. ولی سوز نمیآید، دست مرتضا درد نکند که پیش از سرما درزها را گرفته بود. مرتضا مرد زحمتکش خوبی است. شوهر خوبی هم هست. او حالا دارد آبدار و پرطنین در اتاق مردانه خروپف میکند. عمیقتر بخواب! پیش از دمیدن آفتاب سنگینترین خواب آدم را فرا میگیرد.
وقتش رسیده. خدای بزرگ کمک کن آنچه را میخواهم انجام دهم و کسی هم از خواب بیدار نشود. زلیخا به آرامی یک پای برهنهاش را و بعد آن یکی را بر زمین میگذارد. به اجاق تکیه میدهد و بلند میشود. در طول شب اجاق سرد شده، گرما رفته و سردی کف اتاق پایش را میسوزاند. نمیتواند پاپوشی بهپا کند. سروصدا کند کارش تمام است (راه رفتن با کفشهای نمدی بیسروصدا ممکن نیست. حتما یکی از تختههای کفشپوش به جیرجیر میافتد) مهم نیست. زلیخا تاب میآورد. دست از پهلوی زبر اجاق میگیرد و میرود تا خود را به در خروجی اتاق زنانه برساند. اینجا تنگ و تاریک است ولی او همه خمها و گوشهها را میشناسد. نیمی از زندگیاش را چون آونگ در رفتوآمد بوده؛ از آشپزخانه به اتاق مردانه با پیالههای پُر و داغ، از اتاق مردانه به آشپزخانه با پیالههای سرد و خالی. راستی چند سال است او شوهر دارد؟ پانزده سال از سی سال؟ بیشتر از نیمی از زندگیاش. یادش باشد وقتی مرتضا سردماغ است از او بخواهد برایش حساب کند.
نباید پایش به جایی گیر کند. نباید پای برهنهاش به لبه صندوق همیشه مزاحم کنار دیوار بگیرد. باید خوب حواسش را جمع کند پایش را روی تختههای لق کنار خم اجاق نگذارد. باید بیصدا از کنار پردهٔ خشخشو که زنانه را از مردانه جدا میکند بگذرد… بالاخره به در نزدیک میشود.
خروپف مرتضا نزدیکتر شده. تو را به خدا بخواب! بخواب! زن نباید از شوهر خود چیزی پنهان کند. ولی چه کنم؟ ناچارم.
حالا دیگر باید مراقب باشد حیوانها را بیدار نکند. بیشتر وقتها آنها در طویله میخوابند. ولی در این سرمای کشنده، مرتضا سفارش کرده بچهترها و پرندهها را شب در خانه نگه دارند. غازها از جایشان جنب نمیخورند ولی کرهاسب سم بر زمین میکوبد و سر میجنباند. عجب شیطانی است! اسب خوبی خواهد شد، فرز و چابک!
از کنار پرده دست میبرد و پوزه نرم کرهاسب را نوازش میکند؛ آرام باش! آشناست. کرهاسب با قدردانی در کف دست او میدمد؛ گرم و خیس. او را شناخت. زلیخا انگشتان خیسش را با پیراهنش پاک میکند و به آرامی در را با شانه هُل میدهد. در که برای زمستان کنفپوش شده به سختی وا میدهد. از باریکه، مه سوزناک و سرد به درون میخزد. زلیخا گام بلندی برمیدارد تا از آستانه بگذرد. خدا نکند در این وقت پایش را روی آستانه در بگذارد و ارواح بدجنس را عصبانی کند. خدا بهدور! در را به آرامی میبندد و به آن تکیه میدهد. حالا توی دالان خانه است. خدا را شکر نیمی از راه بهخیر گذشت. دالان به سردی بیرون است. پوست را میسوزاند. پیراهن هم گرمایی نمیدهد. تیغهای هوای یخکرده از زیر در خروجی به پاهای برهنهاش فرو میرود. ولی این چیزها ترس ندارد. ترسناکترین چیز آن است که پشت در روبهروست. همان دری که بسته است.
عفریته (۱). زلیخا پیش خودش او را اینطور صدا میزند. خدای بزرگ را صدهزار مرتبه شکر که دستکم مادرشوهرش با آنها در یک کلبه زندگی نمیکند. خانهٔ مرتضا جادار است. دو کلبهٔ بزرگ دارد که با یک دالان به هم میرسند. روزی که مرتضای چهلوپنج ساله زلیخای پانزده ساله را به خانهاش آورده بود، عفریته با اخموتخم، همه اسباب و اثاثیهاش را به آن طرف کشیده بود؛ دست تنها صندوقهای رنگ و وارنگ، دیگها و ظرفها را به کلبه مهمانسرا برده بود و همه را از آن خود کرده بود. پسرش که آمده بود به او کمک کند فریاد کشیده بود «دست نزن»! و دو ماه تمام را با او حرف نزده بود. از همان سال به سرعت شروع کرد به کورشدن و پس از چندی کرشدن. چند سالی مثل سنگ کور و کر بود. در عوض حالا یکریز حرف میزند.
هیچکس نمیدانست که او درست چند سال دارد؛ خودش میگفت صد سال. مرتضا چندی پیش نشست و حساب کرد. مدت درازی سرش در حساب و کتاب بود تا سرانجام اعلام کرد حق با مادر است. او بهراستی تقریبا صدساله است. او را سر پیری زاییده بود و حالا خود مرتضا پیرمرد بود.
بیشتر وقتها، عفریته زودتر از همه بیدار میشود و با احتیاط گنج پنهان خود را در دالان میگذارد، همان ظرف پیشاب شبانه زیبایش را که از جنس چینی شیریرنگ است و دستههایی با گلهای پیچک ظریف آبی دارد و با درِ رویایی زیبایی بسته میشود (زمانی مرتضا آن را از قازان برایش هدیه آورده بود). زلیخا باید بیدرنگ ظرف با ارزش مادرشوهر را بردارد و بشوید. این اولین وظیفه هر صبح اوست، پیش از آنکه اجاق را روشن کند، خمیر بیندازد و گاو را به گله بسپارد. خواب بماند روزگارش سیاه است. در این پانزده سال تنها دو بار خواب مانده بود و خیال ندارد هیچگاه به یاد بیاورد که در آن دو بار بر او چه گذشت.
از پشت در فعلاً صدایی نمیآید. زودباش زلیخا! عجله کن مرغ خیس! بار اول عفریته این نام را بر او گذاشته بود. پس از چندی خود زلیخا هم خودش را اینطور مینامید.
زلیخا خود را به ته دالان رساند، همانجا که راهپله به انبار زیرشیروانی میرسد. به آرامی به نردهها دست میکشد. پلهها شیب تند دارد، تختههای آن در یخبندان به ناله افتادهاند. از بالا بوی تند چوب کهنه، خاک یخزده، گیاهان خشک شده و غاز نمکسود میآید. زلیخا بالاتر میرود. صدای بوران نزدیکتر میشود. باد خود را به سقف میکوبد و از گوشهها زوزه میکشد. راه برود تختهها که درست بالای سر مرتضاست صدا خواهند کرد. بهتر است بخزد. خود را به جلو میکشد. سبک است؛ مرتضا او را مثل یک گوسفند با یک دست بلند میکند. بالاپوش را میکشد روی سینهاش تا خاکی نشود. دو سر آن را میپیچد و به دندان میگیرد. کورمالکورمال به جعبهها، کارتنها و ابزار چوبی دست میکشد. با دقت از خطهای باریک نور میگذرد تا آنجا که سرش به دیوار میخورد. بالاخره رسیدم.
سر میکشد و از پنجرهٔ کوچک زیر سقف بیرون را نگاه میکند. در گرگومیش تیره صبح خانههای روستا، پوشیده از برف، به سختی پیداست. یکبار مرتضا بیشتر از صد خانه را شمرده بود. بیشک آبادی بزرگی است. راه روستایی صاف به افق میرسد؛ همانجا که رود جریان دارد. چراغ خانهها تکوتوک روشن است. عجله کن زلیخا!
روی زانو بلند میشود و دست میکشد. چیز قلنبه و سفت و صیقلی را حس میکند؛ غاز نمکسود دودی! شکم همان دم به خواهش میافتد که دستاندازی کند. ولی نه، به غاز نباید دست بزنم. ادامه میدهد. جلوتر، سمت چپ پنجره، از سقف کیسههای سنگین و بزرگ که حالا از سرما سفت شدهاند آویزان است؛ لواشک سیب. اینها خوب توی کوره پخته شده، بعد با دقت روی تخته پهن شده، با سلیقه روی بام، زیر آفتاب ماه آگوست و باد خنک سپتامبر خشک شدهاند. میتوانی تکهای به دهان بگذاری و مدتها آن را در دهان بمَکی. یک تکه زبر و ملس به سقف دهان میچسبد که میتوانی با زبان بگیری و به دندان بسپاری. یا اصلاً یک تکه بزرگ در دست نگه داری و گاهبهگاه کمی از آن در دهان بگذاری یا بلیسی…
دهان زلیخا آب میافتد. زلیخا چند برگه لواشک سیب جدا میکند و میپیچد و زیر بغل میگذارد. باز دست میکشد، خوب است، هنوز خیلی مانده روح مرتضا هم نباید خبردار شود. حالا وقت برگشتن است.
باز خم میشود و به طرف پلهها میخزد. لواشک زیر بغل اجازه نمیدهد تند برود. حق دارند به من میگویند مرغ خیس؛ حداقل کیسهای با خود برنداشتم که لواشک را در آن بگذارم. راهپله را به آرامی رو به پایین میآید. پاهای بیحس شدهاش را به لبه پلهها تکیه میدهد. به آخرین پله که میرسد، در اتاق عفریته با سروصدا باز میشود و روشنی درون را به سیاهی بیرون میریزد. چیزی تقتق به زمین کوبیده میشود. عفریته با صدای خشدار مردانه رو به تاریکی میپرسد:
ــ کسی اونجاست؟
زلیخا خشکش میزند. قلبش تند میتپد و در دلش پیچ سردی وول میخورد. آخر هم نتوانستم…
لواشک زیر بغل گرم و نرم شده. عفریته جلوتر میآید. پس از پانزده سال کوری، خانه را مثل کف دست میشناسد و با اطمینان در آن حرکت میکند. زلیخا چند پله به بالا برمیگردد. لواشکها را زیر بغل فشار میدهد؛ مبادا بیفتد. عفریته به همه طرف سرک میکشد. درست است که نه میشنود و نه میبیند ولی این عفریتهٔ پیر همهچیز را بهخوبی حس میکند. عفریته است دیگر چه میشود گفت.
صدای ضربهٔ عصا بر زمین نزدیکتر میآید. باز هم نزدیکتر. آخ! همین مانده که مرتضا را بیدار کند. زلیخا باز چند پله خود را عقب میکشد سنگینی خود را یله میکند روی نردهها و لبهای خشک شدهاش را میلیسد.
سایهٔ سفید پای راهپله میایستد. صدای بوکشیدن پیرزن که هوا را به درون میکشد شنیده میشود. زلیخا دستهایش را روی صورت میگذارد، دستها بوی غاز نمکسود و سیب میدهد. ناگهان عفریته قدم پیش میگذارد و با عصای درازش به نردهها میکوبد انگار بخواهد با ضرب شمشیر آنها را تکهتکه کند. طنین ضربههای عصا به نزدیک پاهای برهنه زلیخا میرسد. بدن بیحسش مثل خمیر شل میشود روی پلهها. اگر عفریته تنها یک ضربه دیگر بزند، اگر تنها یک قدم پیش بیاید… عفریته زیر لب چیز نامفهومی میگوید و عصا را کنار میکشد. میرود و بیسروصدا ظرفش را در تاریکی میگذارد و رو به کلبه پسرش فریاد میکشد:
ــ زلیخا!
بیشتر وقتها روزهای این خانه اینطور شروع میشود.
زلیخا آب چسبناک و کشدار دهان را فرو میدهد. بهخیر گذشت؟ به آرامی پایینتر میآید و بیحرکت میماند.
ــ زلیخا! زلیخا؟!
حالا دیگر باید جواب بدهد. مادرشوهرش هیچ خوش ندارد سه بار او را صدا بزند. زلیخا خود را به طرف صدا پرت میکند.
ــ آمدم. آمدم مامان!
و ظرف در بسته و گرم و عرق کرده را برمیدارد. همان کاری که هر روز صبح میکند.
ــ آخر پیدایت شد مرغ خیس؟ تنها بلدی بخوابی و تنبلی کنی.
حتما مرتضا از این سروصداها بیدار شده و به زودی پیدایش میشود. زلیخا لواشک را زیر بغل فشار میدهد (نکند بیفتد توی حیاط یا کوچه) اولین کفشی را که دم دست دارد بهپا میکشد و بیرون میرود. باد به سینهاش مشت محکمی میکوبد و میخواهد او را از جا بکند. پیراهنش به دست باد میافتد و بالا میرود. در درازای شب ایوان خانه را برف پوشانده. زلیخا با احتیاط پلهها را پایین میرود (نمیبیند. با پاها لمس میکند) زانوها را سفت میکند سُر نخورد. خود را به مستراح میرساند. با در که برخلاف باد باز میشود کلنجار میرود و آن را باز میکند و محتوای ظرف را در سوراخ منجمد روی زمین میریزد.
به خانه که برمیگردد عفریته را نمیبیند؛ به اتاقش برگشته. جلوی در به مرتضا که خوابآلود و چراغ به دست ایستاده برمیخورد. ابروهای پرپشت او بالای بینی به هم رسیدهاند. گونههایش از یک خواب عمیق چنان چین خورده انگار با چاقو خط انداخته باشند.
ــ زن دیوانه شدهای؟ برهنه توی این باد و بوران؟
ــ به دو ظرف مامان را خالی کردم و برگشتم.
ــ باز میخواهی نصف زمستان را مریض بیفتی گوشه خانه و همه کارها را به کول من بیندازی؟
ــ چی میگی مرتضا؟ من اصلاً سردم نیست. نگاه کن!
زلیخا دستهای قرمزش را جلوی مرتضا میگیرد و بازوها را محکم به پهلو میچسباند. پیراهن نمکشیده به تنش میچسبد، نکند لواشک از روی لباس پیدا باشد. ولی مرتضا آنقدر عصبانی است که نگاه نمیکند. بر زمین تف میاندازد و دستی به سر تراشیده و ریش درازش میکشد و میگوید:
ــ چیزی بیاور بخوریم و خانه را جمع کن باید برویم پی هیزم.
زلیخا به آرامی سر تکان میدهد و دلش از شادی غنج میرود.
بهخیر گذشت. توانستم!
او توانسته بود. آفرین زلیخا، آفرین مرغ خیس! به این میگویند غنیمت؛ دو تکه لواشک خوشمزه مچاله شده. امروز میتواند برایش ببرد؟ تا آنوقت کجا میتواند پنهانش کند؟ در خانه که نمیشود، پایش را بیرون بگذارد عفریته تمام وسایل او را زیرورو میکند. باید با خودش ببرد. خطرناک است ولی انگار امروز خدا با اوست.
زلیخا با دقت لواشک را در دستمال درازی میپیچد، در شال کمرش جاساز میکند و پیراهن را روی آن میکشد. نیمتنه و شلوار را به تن میکند. موها را میبافد و میپیچد و روسری بزرگ و پشمی را روی همه اینها میاندازد.
تیرگی فشرده صبح از پنجره کوچک بالای سرش خود را میچپاند توی اتاق و اینجا فشردهتر و تیرهتر میشود. زلیخا پرده را کنار میزند به هرحال بهتر از این است که در تاریکی محض کار کنی. چراغی که کنار اجاق میسوخت هم نور قرمز بیرمقی میدهد و اتاق زنانه را روشن میکند ولی مرتضای صرفهجو آنقدر فتیله را پایین کشیده بود که شعله تقریبا دیده نمیشد. اشکالی ندارد او با چشمهای بسته هم میتواند به کارها برسد.
یک روز نو از راه میرسد.
کمی بعد مه و بوران صبحگاهی آرام گرفت و خورشید در آسمان آبی روشن پیدا شد. مرتضا و زلیخا برای آوردن هیزم از خانه بیرون رفتند. زلیخا پشت به مرتضا عقب سورتمه مینشیند و خانههای یولباش را نگاه میکند که از او دور میشوند. خانههای سبز و زرد و آبی مثل قارچ از زیر برف سر در آوردهاند. باریکههای دود سفید از خانهها به سوی آبی آسمان بالا میرود. برف زیر تیغههای سورتمه پرطنین و شیرین خرچخرچ میکند. گاهبهگاه سندوگاچ کمرش را از سرما میلرزاند و تکان میخورد. پوست بره کهنهای که زیر زلیخا پهن است گرما میدهد. دستمالی که لواشک را در آن پیچیده هم روی شکم را گرم میکند. خدا کند امروز بتواند آن را برساند، همین امروز…
دستها و خط کمر زلیخا تیر میکشد. دیشب برف زیادی باریده بود و زلیخا خیلی بیل زده بود تا توانسته بود در میان برف راه باز کند؛ از خانه تا ایوان، از ایوان تا انبار بزرگ، تا انبار کوچک، تا مستراح، تا طویله زمستانی، تا در پشتی خانه. بعد از کار چقدر بیکاری میچسبد؛ آن هم وقتی روی سورتمهای که مثل گهواره همواره تکانتکان میخورد لم داده باشی، رانها را در شکم جمع کنی، دستها را خوب در آستینهایت فرو ببری، چانه را خم کنی روی سینهات و چشمها را ببندی…
ــ بیدار شو زن! رسیدیم.
درختهای غولپیکر سورتمه را در بر گرفته بود. بالشتکهای سفید بر شاخههای کاج نشسته بود. شبنم نشسته بر شاخکهای باریک و دراز توس یخبسته و آن را چون گیسوهای زنها آویزان کرده است. تلهای بزرگ برف بادآورده و تا چشم کار میکند سکوت است.
مرتضا پاچیلههای نمدی را روی چکمهها میپوشد و از سورتمه بیرون میپرد. تفنگ را روی شانه میاندازد و تبر بزرگی را از کمربند آویزان میکند. چوبدستی برای تکیهدادن برمیدارد و بیآنکه به دور و برش نگاه کند استوار و محکم به سوی درختزار راه باز میکند. و زلیخا در پی او. جنگل کنار «یولباش» خوب و مهربان و گشادهدست است. در تابستان توتهای درختی درشت و تمشکهای بتهای ریز و در پاییز انواع قارچهای خوراکی دارد. حیوانهای وحشی زیادی هم دارد. از دل جنگل چشمهای میجوشد که بیشتر وقتها مهربان و خوشطبع است؛ پُر میشود از ماهیهای چابک و خرچنگهای تنبل. ولی در بهار تندخو و غرغرو میشود و روی چهرهاش برفاب و گِلولای آماس میکند. وقتی قحطی بزرگ آمده بود همینها مردم را از گرسنگی نجات دادند؛ جنگ و رود… و البته لطف خدا.
امروز مرتضا خیلی دور شده. تا ته راه جنگلی. این راه از زمانهای دور باز شده و تا آخر جنگل روشن پیش میرود و بعد در دل بیشهها و درختزارها فرو میرود و در آنجا که با کاجهای خمیده، پوشیده شده تمام میشود. بعد از آن دیگر راهی نیست. جنگل تمام میشود و اورمان شروع میشود؛ اورمان سیاه جنگل، خانهٔ جانوران وحشی و ارواح و اجنه جورواجور، زیر بار شاخ و برگهای ریخته و پوسیده. کاجهای پیر سیاه با نوکهای خنجریشان چنان درهم تنیدهاند که اسب نمیتواند در آن میان راه باز کند. آنجا دیگر خبری از درختهای جنگل روشن؛ صنوبرهای حنایی، توسهای خالدار و بلوطهای خاکستری نیست.
میگویند آن سوی سیاه جنگل سرزمین قوم ماری است. اگر چند روز پیدرپی از خورشید دور شوی به آنجا میرسی. ولی آخر کدام آدم عاقلی این کار را میکند؟! حتی وقتی «قحطی بزرگ» آمده بود مردم از مرز «کراسنایا پولیانا» نگذشته بودند. دست به هر کاری زده بودند غیر از این. پوست درخت خورده بودند، میوه سخت بلوط را کوبیده بودند، دانههایی که موشها در لانههاشان پنهان کرده بودند از توی زمین بیرون آورده و خورده بودند ولی به سیاه جنگل نرفته بودند. و چند نفری هم که رفته بودند پس از آن دیده نشدند.
زلیخا لحظهای میایستد، سبد بزرگ که در دست دارد را روی برف میگذارد. سبد را برای جمعآوری شاخکهای نازک آورده. با دلهره به دور و برش نگاه میکند، مرتضا نباید این همه دور میشد!
ــ مرتضا! هنوز خیال داری بروی؟ من دیگر نمیتوانم «سندوگاچ» را ببینم.
شوهر جواب نمیدهد و همچنان در جنگل دستنخورده پیش میرود؛ شاخههای دراز را کنار میزند و با پاچیله برفها را زیر پا میکوبد و برفریزهها را به اطراف میپراکند. سرانجام روبهروی توس بلندبالا و کشیدهای میایستد که با شاخههای باشکوهش خودنمایی میکند. با رضایت دست میکشد به تنه درخت و میگوید:
ــ این یکی خوب است.
با هم برفهای اطراف درخت را میروبند. بعد مرتضا پوستبرهاش را در میآورد، تبر را در دست محکم میکند و خط کوچکی روی تنه درخت میاندازد؛ اینجا را میزنیم… و میزند.
تیزی تبر زیر نور خورشید برق میزند و درجا بر پهلوی توس مینشیند. توس ناله کوتاهی میکند «چاخ» و در جنگل تکرار میشود «آخ! آخ!». تبر، پوست درخت، که با گرههای سیاه شگفتانگیز نقاشی شده را میشکافد و به نرمی صورتی رنگ آن میرسد. تراشهها مثل اشک فرو میریزد. طنین ضربه تبر و ناله درخت در جنگل میپیچد. زلیخا کمی دورتر دلواپس میشود که این صدا تا آن طرف سیاه جنگل میرسد. سبد به دست ایستاده و با دلهره تبرزدن مرتضا را نگاه میکند.
دست را تا میتواند بالا میبرد و با سرعت فرود میآورد؛ بر شکاف سفید تنهٔ درخت. مرد پرزور و تنومندی است. خدا شوهر خوبی نصیبش کرده؛ گِلهکردن ناشکری است. خود او آنقدر کوچک است که به سختی تا شانه مرتضا میرسد… چیزی نمیگذرد که درخت توس بنای لرزیدن میگذارد، میلرزد و با صدای بلندتر ناله میکند. بر تن درخت دهان بازی بیصدا فریاد میکشد. مرتضا تبر را کنار میگذارد. خسوخاشاک را از شانه میتکاند و رو به زلیخا داد میزند:
ــ بیا کمک کن.
هر دو با هم تنه لرزان را با شانههاشان هُل میدهند.
ــ محکمتر! محکمتر! باز هم!
زلیخا چشمهایش را باز میکند
نویسنده : گوزل یاخینا
مترجم : زینب یونسی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۴۹۰ صفحه