معرفی کتاب « زمان دستدوم »، نوشته سویتلانا آلکسیویچ

مقدمه مترجم
بازهم سخن از تاریخ پرفراز و فرود روسیه به میان میآید. راویان لب به سخن میگشایند و بخشهایی از تاریخ روسیه را در دوران شوروی و پسا شوروی بازمیگویند. افرادی با دیدگاههای مختلف، از موضوعی یکسان صحبت میکنند.
کتاب حاضر نتیجه ۱۰ سال تلاش مداوم نویسنده و سفرهای او به شهرهای مختلف شوروی سابق و یافتن افرادی است که از آن دوره سخن میگویند.
در ۱۷۹۹ آلکساندر پوشکین نویسنده و شاعر معروف روس (۱۷۹۹ ـ ۱۸۳۷) در اثر معروفش، «دختر کاپیتان» آورده است: «خداوند ما را از طغیان بیاحساس و بیرحم روسها محفوظ دارد. در میان ما، آنهایی که برای ایجاد اغتشاشِ بیسرانجام توطئه میکنند، یا جوان هستند و مردم ما را نمیشناسند یا انسانهایی سنگدلی هستند که بهاندازه دانه ارزن برای زندگی خود و دیگران ارزش قائل نیستند».
هشتاد سال پس از کشتهشدن پوشکین، آنچه از آن هراس داشت به وقع پیوست. انقلاب روسیه به ثمر نشست و پیشبینی او محقق شد. کشور روسیه که در مسیر ترقی و پیشرفت قرار داشت، در چنگال یکی از مخوفترین و خبیثترین نظامهای تاریخ گرفتار شد. افسارگسیختگانی که کینهای دیرینه از انسانهای شریف داشتند، یکشبه بر مصدر کار قرار گرفتند و قتلوغارت را پیشه خود کردند. سالها پس از انقلاب اکتبر، همین افراد به دو گروه تقسیم شدند: کمونیستهای محافظهکار و دموکراتهای اصلاحطلب. ولی جنگ بر سر غنائم بهدستآمده از مردم روسیه، همچنان ادامه یافت. روشنفکران خودفروخته و عامل سیهروزی مردم، از جهنمیترین نظام حاکم بر کشور دفاع کردند. مردم روسیه هم که غرق در ابتذال اخلاقی بودند و به چیزی جز منافع لحظهای و مقطعی خود نمیاندیشیدند، مانند یک روسپی، شبی در آغوش کمونیستها و شبی در آغوش دموکراتها به سر میبردند. هرچند حمایت از محافظهکارانِ کمونیست ـ جدا از بهحقبودن با نبودنشان ـ تا حدودی توجیهپذیر بود و ریشه در اعتقادات برخی مردم معتقد داشت، ولی حمایت از دموکراتهایِ اصلاحطلب و فرصتطلبِ بیاخلاق، توجیهی نداشت. نابخردانی که از چاقوکشان سابق و اصلاحطلبان امروز دفاع میکردند، در تکتک جنایتهای آنها سهیم شدند و اینگونه، اتحاد جماهیر شوروی پس از سالها حاکمیتِ سیاه فروپاشید و جامعهای که در ابتذال اخلاقیِ مطلق به سر میبرد، روزبهروز بیشتر در آن غرق شد.
وقتی بوران انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را دربرگرفت، قتل و غارت و جنایت انقلابیون هم افزایش یافت. چندی بعد لنین به علت بیماری از صحنه سیاسی کشور خارج شد و در سال ۱۹۲۴ درگذشت. کشمکشها برای جانشینی او، جز یارگیری، توطئه و دسیسه افراد بانفوذ علیه یکدیگر نتیجهای در پی نداشت. تروتسکی، زیناویف، کامینف، بوخارین، استالین و خیلیهای دیگر درگیر نبرد قدرت شدند، ولی درنهایت، استالین بهواسطه دوراندیشیِ بیشتر و مخفیکردن وصیتنامه لنین تا لحظه مرگ (در آن وصیتنامه لنین به استالین تاخته بود و خواستار فاصلهگرفتن او از قدرت، به دلیل خشونت بیشازحدش شده بود) پیروز این چالش شد. زندانیشدن یکسوم ملتی، در تاریخ امری بیبدیل است. شمار زیادی به دلیل کیشپرستی استالین، به بهانههای مختلف و واهی، راهی سیبری، تبعید و کار اجباری شدند.
پس از استالین، خروشچف به قدرت رسید که همزمان بر مفاهیمی چون «استالینزدایی» و «اصلاحطلبی» تأکید داشت؛ اما دوران قدرت او هم دیری نپایید و در سال ۱۹۶۴ در پی توطئه سران حزب از قدرت برکنار و تا آخر عمر در حبس خانگی ماند و وقتی در ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۱ در سن ۷۷ سالگی درگذشت، جنازهاش با مراقبت و کنترل شدید دفن شد و حتی خانوادهاش اجازه شرکت در مراسم نداشتند.
پس از خروشچف، برژنف با همکاری تنی چند از اعضای حزب کمونیست شوروی، ازجمله «سوسولوف» نظریهپرداز حزب، در سال ۱۹۶۴ حکومت ۱۸ ساله خود را آغاز کرد و رکورددار طولانیترین دوران زمامداری در شوروی، بعد از استالین شد. برخلاف دوره خروشچف که علاوه بر مقام دبیرکلی حزب کمونیست، مقام نخستوزیری شوروی را هم از سال ۱۹۵۸ را داشت (همانند استالین) اینبار اعضای حزب تصمیم گرفتند نوعی تقسیم قدرت در حزب به وجود بیاید. در نتیجه دبیرکلی حزب به برژنف و نخستوزیری شوروی به «کاسیگین» رسید.
در دوره زمامداری برژنف آزادیهای محدودی که در دوره خروشچف به مردم شوروی داده شد، از میان رفت و پروژه استالینزداییِ خروشچف کنار نهاده شد؛ اما رکوردِ دیکتاتوری و جنایت در شوروی، همچنان در دستان استالین بود. سالهای پایانی رهبری برژنف در رسانههای جمعی دوران «رکود» نام گرفت. بحران همگانی، گرایشهای منفی در اقتصاد، توسعه بیشازحد دستگاه دیوانسالاری از ویژگیهای این دوره است. در دوره زمامداری او، شوروی به افغانستان حمله کرد که پیامدهای دشواری در پی داشت. برژنف، در سال ۱۹۸۲ پس از چند ماه بیماری درگذشت.
پس از برژنف، یوری آندروپوف، سیاستمدار اهل شوروی، دبیرکلی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را برای دو سال عهدهدار شد که پیشازاین، به مدت ۱۵ سال تصدی ریاست کا.گ.ب. دستگاه امنیتی مخوف اتحاد جماهیر شوروی را در دست داشت. او خروشچف، دبیرکل وقت حزب کمونیست شوروی را بهرغم تمایلش متقاعد کرد تا ارتش سرخ را برای قتلعام مردم مجارستان در سال ۱۹۵۶ م. به آن کشور بفرستد. به همین جهت به «قصاب بوداپست» مشهور شد. رهبران قیام مجارستان دستگیر و بهاتفاق اعدام شدند. آندروپوف از طرفداران سرسخت نظام تکحزبی و بااقتدار مطلق حزب کمونیست بود و به همین جهت در درگیریهای شوروی در ۱۹۶۸ در پراگ، در ۱۹۷۹ در کابل و در ۱۹۸۱ در ورشو معتقد بود، ارتش سرخ باید با اقتدار مداخله کند و از سیاست مشتِ آهنین استفاده شود. او که به بیماری قند و نارسایی کلیه مبتلا بود در فوریهٔ ۱۹۸۴ در سن ۶۹ سالگی درگذشت.
دبیرکل بعدی حزب کمونیست کنستانتین چرنینکو بود. او طی دوران زمامداری برژنف، در کنفرانسهای بینالمللی نزدیکترین همراه او بود و به همین سبب محافل غرب او را «سایه برژنف» مینامیدند. چرنینکو پس از ۱۳ ماه حکومت، در ۱۰ مارس ۱۹۸۵ و در سن ۷۳ سالگی درگذشت. پس از چرنینکو، میخائیل گورباچف به قدرت رسید که از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بود. تلاشها و اصلاحات گورباچف با دکترین دوگانه پروستوریکا (اصلاحات اقتصادی) و گلاسنوست (فضای باز سیاسی) به جنگ سرد خاتمه داد و درنهایت، سبب فروپاشی شوروی شد.
تحقیقات در این حوزه حاکی از آن است، انقلاب اکتبر در روسیه انقلابی ناکام و غیرضروری بود و نتیجهای جز نابودی امپراتوری روسیه و آرمانهای آن دربر نداشت. روشنفکران خودفروختهای که ملت را به خیابانها کشاندند و ملتی که از روی ناآگاهی و عقدههای روانی انقلاب کردند، به ناگاه خود قربانی هیولایی شدند که آفریده بودند. رژیم انقلابی جدید، رژیمی ضد بشری، آدمکش و به معنای واقعی کلام، انسانستیز بود. اگر استالین به روستاها برق برد، باسوادی را گسترش داد و یکی از مجهزترین متروها را در مسکو ایجاد کرد، هیچکدام از اینها، پوششی برای کشتار میلیونها انسان بیگناه در سیبری و ترور مخالفان او در خارج از کشور نبود؛ شگفتا که وقتی استالین درگذشت، میلیونها نفر از مردم ناآگاه، بیفرهنگ و بیاخلاق که قربانی اقدامات او بودند، در تشییعجنازهاش شرکت کردندو شمار زیادی در این ازدحام کشته شدند. امر شگفت دیگر آن بود که وقتی خروشچف ـ جنایتکار و آدمکش سابق ـ ظرف یک شب ادعای آزادیخواهی کرد و به عنوان اصلاحطلب، به روی کار آمد و ژست عدالتخواهان را گرفت، بخش قابل توجهی از جامعهٔ فاسد روسیه و روشنفکران بیوطن آن کشور، جانب وی و اصلاحطلبان آدمکش دیگری را گرفتند که علاوه بر سوابق پلیدشان، در همان هنگام نیز، صدها برابر از محافظهکاران کمونیست، جانیتر، تبهکارتر و بیوطنتر بودند.
روسیه در نتیجهٔ جنگهای جناحی، جناحهای مافیایی آن کشور که تنها به جیب خود میاندیشیدند و مفاهیمی نظیر «کشور» و «ملت» در اندیشهٔ آنها کوچکترین جایگاهی نداشت، هرچه بیشتر در انحطاط اخلاقی و فرهنگی فرو رفت. ملت روسیه، هرچه بیشتر به فساد و فحشا کشیده شد و از آنجا که بیاخلاقی در جامعه گسترش یافته بود، هیچکس درصدد اصلاحات بنیادین نبود. چنین بود که پس از ۷۰ سال از انقلاب ننگین اکتبر، روسیه به ناگاه فروپاشید و یکسوم آن اعلام استقلال کرد؛ اما اتحاد جامعهٔ فاسد و روشنفکران بیوطن برای نابودی تتمهٔ آن کشور نیز تداوم یافت. جنایتکاران سابق، به جای محاکمه در دادگاه تاریخ، مجدداً مصدر کار شدند و فساد و فقر و نکبت کماکان در روسیه ادامه یافت…
درباره سویتلانا آلکسییویچ
سویتلانا آلکسییویچ در ۳۱ می ۱۹۴۸ در شهر استانیسلاو، در شرق اوکراین، از پدری بلاروسی و مادری اوکراینی متولد شد که هر دو معلم مدرسه بودند و پس از چندی به بلاروس مهاجرت کردند. سویتلانا تحصیلاتش را در سال ۱۹۶۵ به پایان رساند و بهعنوان معلم تاریخ و زبان آلمانی و همچنین روزنامهنگار مشغول به کار شد. در سال ۱۹۷۲ از دانشکده روزنامهنگاری دانشگاه ملی بلاروس فارغالتحصیل شد و در روزنامههای آن زمان، فعالیت خود را آغاز کرد. در سال ۱۹۸۳ به عضویت «اتحادیه نویسندگان شوروی» درآمد. مدتی در فرانسه و آلمان زیست و از سال ۲۰۱۳ مجدداً به بلاروس بازگشت.
به او لقب «آرشیو حافظه» دادهاند. کتابهای او بر مبنای مصاحبههای طولانی با افرادی است که حادثه یا رویداد مهمی را گذراندهاند و یا اینکه در زندگی نزدیکان آنها رخ داده است.
شهرت او مرهون آثار مستندی همچون «جنگ چهره زنانه ندارد»، «بچههایی از جنس روی»، «زمزمههای چرنوبیل» و «زمان دست دوم» است.
نخستین کتاب او «من از روستا رفتم» مجموعهای از تکگوییهایِ ساکنانِ روستایی در بلاروس است که روستا را ترک کردند و به شهر رفتند. هرچند کتاب در سال ۱۹۷۶ آماده چاپ شد، ولی حزب کمونیست بلاروس، به دلیل محتوای نقادانه آن بر نظام حاکم اجازه چاپ به آن نداد.
«جنگ چهره زنانه ندارد»، نخستینِ کتاب او بود که در سال ۱۹۸۳ اجازه انتشار یافت. این اثر رمانی مستند، بر اساس مصاحبه با زنان شوروی است که در جنگ جهانی دوم شرکت داشتهاند. قهرمانان این کتاب زنانی هستند که بهعنوان پرستار، خلبان، تکتیرانداز، مترجم، پزشک، بیسیمچی و… در جنگ حضور داشتهاند و تجارب خود را از جنگ بیان میکنند. هرچند بخشهایی از این کتاب هم به دلیل سانسور و در چاپهای اولیه حذف شدند؛ اما در سال ۱۹۸۵ کتاب کامل و با شمار دو میلیون نسخه منتشر و بر اساس آن نمایشنامههای زیادی اجرا شد. در طی سالهای ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴ هفت مجموعه فیلم مستند، براساس این کتاب توسط کارگردانی به نام ویکتور داشوک تولید شد.
دومین اثر او به نام «آخرین شاهدان» در سال ۱۹۸۵ م. چاپ شد (این کتاب با عناوینی دیگری همچون «تکخوانی کودکان»، «صد گهواره بزرگسال»، «صد داستان برای بزرگسالان» نیز منتشر شد) این اثر بر مبنای خاطرات کودکانی بود که در زمان جنگ از ۶ تا ۱۲ سال سن داشتند.
سومین کتاب سویتلانا، با عنوان «بچههایی از جنس روی» در سال ۱۹۸۹ منتشر شد که به تهاجم نظامی شوروی به افغانستان پرداخته است. دلیل انتخاب این اسمی تابوتهایی از جنس روی بود که جسد سربازان شوروی در آن قرارگرفته و به میهنشان بازگردانده میشدند. در این کتاب با مادران سربازانِ کشتهشده یا سربازان بازمانده از جنگ مصاحبه شده است.
کتاب دیگر او با نام «شیفتگان مرگ» که به خودکشیهای دوران شوروی میپردازد، در سال ۱۹۹۳ چاپ شد.
در سال ۱۹۹۷ کتاب «زمزمههای چرنوبیل» منتشر شد. این اثر بر مبنای مصاحبه با شاهدان فاجعه اتمی چرنوبیل تألیف شد. در ادامه عنوان این کتاب نوشتهشده «مستنداتی برای آینده» که همزمان نشاندهنده دو فاجعه است، فاجعه تکنولوژیکی و فاجعه سوسیالیسم که در پی آن، قاره عظیم سوسیالیستی به زیر آب رفت.
در سال ۲۰۱۳ کتاب «زمان دستدوم» منتشر شد که به دردهای انسانی بعد از فروپاشی سوسیالیسم میپردازد.
کتابهای سویتلانا آلکسیویچ به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، سوئدی، لهستانی، چینی، نروژی، فارسی و بسیاری زبانهای دیگر ترجمهشدهاند. آثار او برنده جوایز بسیاری، ازجمله جایزه «ریمارک» (۲۰۰۱)، جایزه ملی نقد (ایالاتمتحده ۲۰۰۶)، نشان خوانندگان جایزه «کتاب بزرگ» (۲۰۱۴) برای کتاب «زمان دستدوم» و بسیاری از جوایز دیگر را به خود اختصاص داده است. در سال ۲۰۱۳ نیز برنده مدال طلای جمهوری بلاروس با عنوان «برند سال ۲۰۱۳» شد. همچنین در این سال، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبی شد. در سال ۲۰۱۵ نیز به دلیل «آثار چندصدایی و خاطرات رنج و شجاعت زمان ما» در کتاب «زمزمههای چرنوبیل» جایزه نوبل ادبی را دریافت کرد. او اولین برنده جایزه نوبل در جمهوری بلاروس، اولین نویسنده روس زبان از سال ۱۹۸۷؛ و اولین روزنامهنگار طی ۵۰ سال گذشته برای ادبیات مستند بود که موفق به دریافت این جایزه شد.
کتاب «زمان دستدوم» جوایز ادبی مهمی همچون «ریشارد کاپوشینسکی» کشور لهستان در سال ۲۰۱۵ جایزه مِدیسی کشور فرانسه در سال ۲۰۱۳ «بالشایا کنیگا» روسیه در سال ۲۰۱۴ و بسیاری دیگر از جوایز بزرگ ادبی دنیا شد. این کتاب، آخرین اثر خانم سویتلانا آلکسیویچ است که در سال ۲۰۱۶ بهعنوان یکی از ۱۰ کتاب برتر سال توسط Washington Post و Publishers weekly و بسیاری دیگر از انتشارات و روزنامههای معتبر جهانی انتخاب شد. Washington Post درباره این کتاب نوشتهشده: «نویسنده این حس صمیمیت را به شما القاء میکند که اگر در آشپزخانه نشسته باشید و شخصیتها را مطالعه کنید، با آنها در شادی و رنجهایشان شریک میشوید». روزنامه News day نیز نوشته: «اگر میخواهید روسیه معاصر را بشناسید، مطالعه کتاب «زمان دستدوم» برایتان ضروری است».
در پایان لازم به ذکر است، مطالب این اثر دربارهٔ وقایع و اشخاص، نظر شخصی نویسنده و مصاحبهشوندگان و در راستای رسالت حفظ امانت در ترجمه است و به معنای تأیید و یا رد آنها از سوی مترجم نیست. مترجم این اثر بر خود واجب میداند که از آقای دکتر رضوان حسنزاده و آقای دکتر امیرعباس امیرشکاری به دلیل بیان نقطه نظرات صائب و کمکهای بیشائبهشان صمیمانه تشکر و قدردانی نماید. همچنین باید تشکری ویژه شود از جناب آقای مجتبی راشدی که از نظرات و کمکهای بیدریغ ایشان در چاپ این اثر، بینهایت بهرهها برده شد.
مقدمهٔ نویسنده
یادداشتهای یک همسرنوشت
حال زمان وداع با دوران شوروی و با زندگی گذشتهمان است و من بر آنم تا با گذار از وادی طرفداری و غرضورزی، حرفهای همه افرادی را که در درام سوسیالیستی شرکت داشتند، گوش کنم…
کمونیسم نقشهای غیرعاقلانه در سر داشت و در پی بازسازی انسان «باستانی» و حضرت آدم بود و به این هدفش هم رسید. شاید به تنها چیزی که دستیافت، همین بود. طی هفتادواندی سال، گونهٔ جدید انسانی از آزمایشگاه مارکسیسم ـ لنینیسم (۱) بیرون آمد و آن را انسان شوروی (۲) نام نهادند. برخی برآناند چنین انسانی، شخصیتی تراژیک است و گروه دیگر نام روسی ساوُک (۳) را بر اینگونه جدید مینهند. من این انسان را میشناسم و آشناییام دیرینه است. پهلو به پهلوی چنین فردی بودهام و سالها با او زندگی کردهام. آن فرد من هستم، آشنایان، دوستان و والدینم هستند. سالیان سال، به مناطق مختلف شوروی سابق سفر کردم، چراکه «انسان شوروی» فقط روس نبود بلکه بلاروسها، ترکمنها، اوکراینیها، قزاقها و… را نیز شامل میشد. امروزه با اینکه در کشورهای مختلفی زندگی میکنیم و به زبانهای متفاوتی سخن میگوییم ولی باز هم چون گاو پیشانیسفید مشخص و متمایزیم. همچنان همان انسانهای دوران سوسیالیسم هستیم و به سایرِ انسانهای کره زمین شباهت نداریم.
فرهنگ واژگان و تصورات خودمان را دربارهٔ خوبی و بدی داریم. برداشتمان از قهرمانان و الگوهایمان نیز همینگونه است. رابطه و ما هم با مرگ منحصر به خودمان است.
شلیک، تیرباران، حذف، پاکسازی. در مصاحبههایی که ثبت و ضبط میکنم، واژههایی از این دست را بارها و بارها شنیدهام. در دوران شوروی اگر فردی به ناگاه ناپدید میشد، کلماتی مانند دستگیری، دهسال حبس بدون حق مکاتبه و تبعید زیاد شنیده میشد.
با در نظر گرفتن این حقیقت که چندی پیش، میلیونها انسان جانشان را از دست دادند، چه بهایی برای زندگی یک انسان میتوان در نظر گرفت؟ آکنده از نفرت و پیشداوری هستیم. در واقع گولاک (۴) و جنگی وحشتناک (۵)، ما را به اینجا سوق داد. وقایعی همچون اشتراکیسازی (۶)، کولاکزدایی (۷)، مهاجرت اجباری مردم و اقوام (۸) و… را سپری کردیم.
آری، سوسیالیسم چنین بود و در یککلام، زندگی ما اینگونه بود. در آن دوران کمتر دربارهٔ آن سخن میگفتیم ولی حال که آن زمانه بیبازگشت، سپری شده و دنیا تغییر کرده، سبک زندگی ما در آن گاه (بدون قضاوت دربارهٔ خوب یا بد بودن آن) برای همگان جالب شده است و میخواهند دربارهٔ آن بدانند. من یک نویسندهام و با یافتن تکههای این پازل در پی یافتن نسخهٔ روسی تاریخ سوسیالیسم و… هستم. در جستوجوی این حقیقت که سوسیالیسم از نوع روسی، چگونه در روح و روان آدمی جریان یافته بود. همیشه این فضای کوچک مرا به خود جلب میکند. گسترهای که در شمایل یک انسان میسر شده و در آن هر اتفاقی شدنی است.
ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا تا این اندازه به داستانها و روایتهایی با محتوای خودکشی توجه شده و کمتر به مردم غیرعادی شوروی که در آن زمان طبیعی مینمودند و ـالبته همه اینگونه بودند ـ پرداخته شده است؟ هرچند شماری را عشق، پیری و گاهی کنجکاوی و دانستن رازورمز مرگ و… به خودکشی واداشته است، باید این مطلب را متذکر شوم که من در پی یافتن افرادی بودم که باورهایی را متعصبانه در درونشان پرورش داده و با آنها زیسته بودند. حکومت کمونیستی، همهچیزشان بود حتی هوای نفس کشیدنشان و جایگزین همه وجودشان و زندگی خصوصیشان شده بود. آنها را یارای دستکشیدن از گذشته سِترگ و وداع با آن و درک گونهای دیگر از خوشبختی نبود. نمیتوانستند درون خود را کندوکاو کنند و به آن خود برسند؛ آنگونه که انسان امروزی بدان دستیافته و حتی فردی کوچک نیز میتواند پیشرفت کند و بزرگ شود. انسان امروزی خواهان زندگی است حتی اگر ایده یا تفکر بزرگی هم نداشته باشد، برایش مهم نیست. چنین انسانی هرگز در حیات روسی وجود نداشته و ادبیات روس با چنین فردی غریبه است. بهطورکلی ما یک فرد نظامی بودیم یا جنگ میکردیم و یا آماده جنگ میشدیم. هرگز طعم زندگی دیگری را نچشیدیم. روانشناسی نظامی ما هم از همینجا نشأت میگیرد. در زندگی شهروندیمان همهچیز نظامیوار بود. بر طبل کوبیده میشد و پرچمها به اهتزاز درمیآمدند. قلبها از شدت هیجان به تپش در میآمدند و گویا میخواستند از سینه بیرون بزنند. انسان بردگی خود را نمیدید و حتی بردگیش را هم دوست داشت.
یادم میآید پس از مدرسه کل کلاس میخواستیم برای کار به زمینهای بکر و نوآباد برویم. آنان را که تمایلی به همراهی نداشتند، تحقیر میکردیم و هر لحظه این افسوس غمانگیز بر ما سایه میافکند، چرا انقلاب (۹) و جنگهای داخلی در زمانی رخ دادند که ما نبودیم. هرگاه به گذشته مینگریم از خودمان میپرسیم، آیا این ما بودیم؟ این من بودم؟
من همگام با سایر راویانِ این کتاب، داستانهای خودم را روایت میکنم. یکی از کسانی که با او مصاحبه کردم، به من گفت: «فقط یک شهروند شوروی، میتواند شهروند شوروی را درک کند.» این گفته از آنرو بود که ما انسانهایی با حافظهٔ کمونیستی مشترکی هستیم. وجه مشترک حافظهمان کمونیست است. پدرم میگفت او خودش پس از پرواز یوری گاگارین (۱۰) به کمونیست اعتقاد پیدا کرد. «ما اولین هستیم. ما قادر به هر کاری هستیم.» پدر و مادرمان، ما را اینگونه تربیت کردند. من خودم، اکتبریست (۱۱) بودم و نشانی داشتم که روی آن پسربچهای مو فرفری حکشده بود. پیشاهنگ (۱۲) و کامسامولتس (۱۳) هم بودم. یأس و ناامیدی بعدها ما را فراگرفت. پس از پروستوریکا (۱۴)، همه در انتظار بازگشایی آرشیوهای حکومتی بودیم. آنها باز شدند و ما از حقیقت ِتاریخِ پنهان شده آگاه شدیم:
«ما باید ۹۰ میلیون از ۱۰۰ میلیون ساکن روسیه شوروی را با خودمان همراه کنیم. در مورد سایرین هم نیازی به صحبت نیست، آنها را باید از بین ببریم.» (زیناویف (۱۵)، ۱۹۱۸)
«باید حداقل هزار کولاک و ثروتمندِ دستگیر شده به دار آویختند شوند (باید بساطِ دار بیوقفه برپا باشد تا مردم ببینند). تمام گندمشان را گرفته و زندانیشان کرد… بهگونهای باید رفتار کنیم که صد فرسنگ آنطرفتر هم تمام مردم ببینند و لرزه بر اندامشان بیفتد.» (لنین (۱۶)، ۱۹۱۸)
پروفسور کوزنیتسوف خطاب به تروتسکی: «مسکو، دیگر از قحطی و گرسنگی در حال جاندادن است.»
[تروتسکی در پاسخ گفت]: «اینکه قحطی و گرسنگی نیست. زمانی که تیتوس (۱۷) بیتالمقدس را فتح کرد، مادران اروپایی بچههایشان را میخوردند. زمانی که مادران شما را به خوردن فرزندانشان مجبور کنم، آن موقع میتوانید بگویید: ما گرسنهایم.» (تروتسکی (۱۸)، ۱۹۱۹).سرانجام سال ۱۹۹۱ فرا رسید. هرچند مردم روزنامه و نشریه میخواندند ولی ساکت بودند. وحشتی فراگیر آنها را فرا گرفته بود. چگونه با این مسئله باید کنار میآمدیم؟ بسیاری حقیقت و آزادی را دشمن خود پنداشتند. یکی از آشنایانم که بیشتر با او در آشپزخانه مینشستیم، میگفت: «ما کشورمان را نمیشناسیم. نمیدانیم که بیشترِ مردم چه فکری در سر دارند و به چه میاندیشند! هر روز آنها را میبینیم و دیدار میکنیم، از خواستهها و افکارشان چیزی نمیدانیم ولی جرئتِ آموزش به آنها را به خود میدهیم. بهزودی همهچیز بر ما روشن میشود و آنگاه وحشتزده خواهیم شد» اما من با او بحث میکردم.
سال ۱۹۹۱ چه دوران خوبی بود! بر این باور بودیم که فردا، همین فردا آزادی فرا خواهد رسید و این آزادی از آغاز و از خواستههای ما، شروع خواهد شد. بخشی از «کتابهای ثبتشده» اثر شالاموف (۱۹) پیرامون آن زمانه را برایتان روایت میکنم: «من از شرکتکنندگان در نبردِ بزرگِ ناموفق برای بازسازی زندگی واقعی بودم.» این را کسی نوشته که خود هفده سال در اردوگاههای استالین، در تبعید بود.
غم و اندوه آرمانها و خواستههای ناکام باقی ماندند…
مردم شوروی را به چهار نسل تقسیم میکنم: استالینی (۲۰)، خروشچوفی (۲۱)، برژنفی (۲۲) و گورباچفی (۲۳). من از نسل آخر هستم. برای ما پذیرش شکست باورهای کمونیستی راحت بود زیرا در زمانی زندگی میکردیم که دیگر این باورها و ایدهها، جوان و نیرومند نبودند. دورانی بود که جادویِ مرگ رمانتیسم و آرزوهای آرمانشهرِ کمونیست، از بین بود.
ما در زمان پیرمردان کرملین بزرگ شدیم. در زمان قحطی و دوران گیاهخواری زیستیم. زمانی که قسمت بیشترِ خونِ کمونیستها از یادها رفته بود. هرچند شورو شوق کمونیستی زنده بود ولی همه میدانستند که آرمانشهرِ کمونیستی در زندگی واقعی ناشدنی است.
جنگ اول چچن (۲۴) بود. در راهآهن مسکو با زنی آشنا شدم که از منطقهای نزدیک تامبوف (۲۵) آمده بود و برای بازگرداندن پسرش از جنگ به چچن میرفت. میگفت: «اجازه نمیدهم او بمیرد، نمیگذارم.»
حکومت بر روح و روانش تسلط نداشت. او انسانی آزاد بود. افرادی مانند او کم بودند. آزادی بیشتر مردم را عصبی میکرد. یارای درک و تحمل آزادی را نداشتند. یکی میگفت: «من سه روزنامه خریدم. هر کدام حقایق را از دیدگاه خودشان نوشتهاند. حقیقت واقعی کدام است؟ پیشتر صبحها روزنامهٔ پراودا (۲۶) را میخواندیم. از همهچیز باخبر میشدیم و همهرا هم میفهمیدیم.»
مردم آرام از کمای ایده و باورهای گذشتهشان خارج میشدند. هرگاه دربارهٔ توبه و استغفار سخن به میان میآمد، در جواب میشنیدم: «برای چه چیزی باید توبه کنم؟» همه خود را قربانی میدانستند ولی شریک آن فجایع نمیدانستند. یکی میگفت: «من هم زندانیشده بودم.» دیگری میگفت: «من مبارزه میکردم.» و آن دیگری میگفت: «من شهرم را از ویرانی نجات دادم و شبوروز آجری روی آجر میگذاشتم.» این وضع غیرمنتظره بود. همه مست آزادی بودند ولی کسی آمادگی آن را نداشت. پس آزادی کجا بود؟ آزادی فقط در آشپزخانهها بود. جایی که بنا به عاداتهای سابق فحش و ناسزا به حکومت ادامه داشت. همه به یلتسین (۲۷) و گورباچف فحش میدادند. به یلتسین بهسبب خیانت به روسیه ناسزا میگفتند و به گورباچف بهدلیل آنکه به همه خیانت کرد. او به تمام قرن بیستم خیانت کرد. ما باور داشتیم که دیگر ما هم مثل مردم سایر کشورها خواهیم شد. مثل دیگران. فکر میکردیم که اینبار بالاخره همهچیز درست خواهد شد. روسیه تغییر کرد و برای این تغییر از خود آزرده است. مارکس (۲۸) از روسیه به عنوان «مغول اسکانیافته» یاد میکند.
سخن از تمدن شوروی است، سعی دارم آثار و افراد مشهور آن را بهسرعت ثبتوضبط کنم. دربارهٔ سوسیالیسم سؤالی نمیپرسم بلکه عشق، حسادت، کودکی، پیری، موسیقی، رقص و آرایش موضوع پرسشهای من است. هزاران جزئیات زندگیِ محو شده، موضوع مصاحبههای من هستند. این تنها راهی است که میشود به این تراژدی دردناک در قالب یک موضوعِ عادی پرداخت.
همیشه زندگیِ عادیِ انسانی مرا به تعجبواداشته است. شمار حقایق انسانی برایم جالب هستند. برای تاریخ فقط حقایق اهمیت دارند. احساسات و عواطف جایگاهی در این وادی ندارند، اما من بر آنم از دید علوم انسانی بهدنیا بنگرم، نه از دیدگاه یک مورخ چراکه مبهوت و شگفتزدهٔ انسانم…
بعد از فوت پدرم دیگر نمیتوانیم حرفهای ناتماممان را به پایان برسانیم. او میگفت مردن در جنگ برایشان راحتتر از مرگ بچههایی است که امروز در چچن جان میدهند. در دههٔ چهل، آنها از جهنمی به جهنمی دیگر وارد شدند. قبل از جنگ، پدرم در دانشکدهٔ روزنامهنگاری شهر مینسک بلاروس تحصیل میکرد. بهخاطر داشت هر بار که از تعطیلات برمیگشتند، اساتید قبلی نبودند و همه را دستگیر کرده بودند. هرچند از آنچه میگذشت، اطلاعی نداشتند. ولی این رخدادها برایشان وحشتناک بود. وحشتی همچون دوران جنگ بر همه حاکم بود.
من و پدرم رکوپوستکنده با هم حرف نمیزدیم. او نگران اوضاعواحوال من بود ولی آیا من هم نگران و ناراحت او بودم؟ پاسخ به این پرسش برای من سخت است… ما نسبت به والدینمان بیرحم بودیم. بر این باور بودیم که آزادی خیلی ساده است، اما این وضع چندی بیش نپایید و کمرمان زیر آن خم شد. زیرا هیچکس آزادی را به ما یاد نداده بود. فقط فراگرفته بودیم چگونه برای آزادی جان بدهیم و سرانجام آزادی فرارسید. آیا ما منتظر چنین آزادیای بودیم؟ ما حاضر بودیم برای آرمانهایمان بمیریم و مبارزه کنیم… زندگی چخوفی (۲۹) آغاز شد. بدون تاریخچه. تمام ارزشها بهجز ارزش زندگی را خراب کردیم. آرزوهای جدیدی شکل گرفتند: ساخت خانه، خرید ماشین خوب و کاشت درخت انگورفرنگی. آزادی در شمایل بیبندوباری و بیاخلاقی سرکوبشده در زندگی روسی خود را نشان داد.
اعلیحضرتْ «مصرف»، شد آزادی. مصرفگرایی معیارِ آزادی و آزادی، عظمتِ تاریکی شد. تاریکیِ خواستهها و امیالِ زندگیِ مرموز انسانی که دربارهٔ آن تصور درستی نداشتیم. هرچند در طول تاریخ جان سالم به در بردهایم ولی زندگی نکردهایم. الان دیگر نیازی به تجربهٔ نظامیگری نیست، باید آن را فراموش کرد. احساسات و حالتهای روحی انسانیِ نوینی شکلگرفتهاند. ناگهان همهچیز دوروبرمان تغییر کردند، تابلوی مغازهها، پوششمان، پول، پرچم و… و حتی خود انسان. او هم رنگینتر و با فردیتی بیشتر شد. گویا سنگ مونولیتی را منفجر کردند و زندگی به جزایر کوچکتر، سلول، اتم، و… تقسیم شد. دال (۳۰) در کتاب خود نوشته: «آزادی یعنی رهایی اراده…». شَرِّ بزرگ به داستانی کهن و روایتی جنایی ـ سیاسی تبدیل شد.
دیگر هیچکس دربارهٔ ایده سخن نمیگوید بلکه همه دربارهٔ وام، اعتبار بانکی، سود بانکی و سفته صحبت میکنند. مردم ما پول کسب نکردند، بلکه آن را ساختند و برنده شدند. آیا این ماجرا زمانی طولانی دوام میآوَرد؟
سویتایوا (۳۱) نوشته: «این حقیقت که روح روسی با پول آمیخته نشده کتمانناپذیر است.» قهرمانان آثار آستروفسکی (۳۲) و سالتیکوف ـ شدرین (۳۳) در خیابانها احیا شدهاند و میشوند. با هرکسی ملاقات میکردم میپرسیدم: «آزادی چیست؟» پاسخ پدران با فرزندان تفاوت داشت. آنان که در دوران شوروی به دنیا آمده بودند با کسانی که بعد از فروپاشی چشم به جهان گشودهاند، تجربهٔ مشترکی ندارند. انگار انسانهایی از دو سیارهٔ مختلفاند. به پاسخهایشان دقت کنید:
پدران: «آزادی، نبودن ترس است». «آزادی، سه روز ماه اوت (۳۴) است. روزهایی که داشتیم بر کودتاچیان پیروز میشدیم»؛ «فردی که از میان صدها نوع مختلف کالباس در مغازه قدرت انتخاب دارد، آزادتر از کسی است که فقط امکان انتخاب بین ده نوع را دارد (۳۵)»؛ «کتکنخوردن، آزادی است. ما نمیتوانیم احساس نسلی که کتک نخورده داشته باشیم. یک روس درک و فهمی از آزادی ندارد، او به قزاق و شلاق نیاز دارد».
فرزندان: «آزادی یعنی عشق»؛ «آزادی درونی ارزشی مطلق است»؛ «آزادی زمانی است که تو از بیان خواستههایت ترسی»؛ «آزادی یعنی اینکه حسابی پول داشته باشی که در آن صورت همهچیز خواهی داشت»؛ «آزادی زمانی است که میتوانی بهگونهای زندگی کنی که به فکر آزادی نباشی. آزادی خوب است.»
به دنبال زبانی هستم؛ انسان زبانهای زیادی دارد. یکی زبانی که با آن با بچهها صحبت میکند و دیگری زبانِ اظهار عشق… زبان دیگری هم وجود دارد و آن زبانِ نجوای درونی است. زبان انسان در خیابان، سرکار و حتی در سفر فرق میکند. خلاصه در هرجایی، زبان به نحوی تغییر میکند. نهتنها واژگان بلکه بهتبع آن چیزهای دیگر هم تغییر میکنند. حتی زبان انسان در شب و روز نیز تفاوت دارد.
ولی رخداد بین دو انسان در شبانگاه به طور کامل از تاریخ حذف میشود. انسانِ روز و انسانِ شب، دو مقوله متفاوتاند. ما فقط با تاریخِ انسانِ روز سر و کار داریم. خودکشی، موضوعی شبانه محسوب میشود. شب که انسان در خواب است، درواقع در مرز بین بودن و نبودن قرار دارد. من بر آنم با تجزیهوتحلیل دقیق انسان روز، این موضوع را درک کنم. شنیدم که میگویند: «از چیزی که خوشتان میآید، نمیترسید؟».
زمانی در جادهای که به روستای اسمولینشینا (۳۶) منتهی میشد، کنار مغازهای ایستادم. چهرههای آشنا، زیبا و خوبی دیدم (من خودم هم در روستا بزرگ شدهام). زندگی در آنجا چقدر تحقیرآمیز و فقیرانه بود. صحبتمان دربارهٔ زندگی گلانداخته بود.
ـ دربارهٔ آزادی سؤال میپرسید؟ بفرمایید داخل مغازه ما. هر جور ودکایی که بخواهید هست، استاندارد، گورباچف، پوتینکا انواع و اقسام کالباس، پنیر و ماهی هم داریم. موز هم داریم. دیگر به چه آزادیای نیاز هست؟ برای ما همین کافی است.
ـ به شما زمین هم دادهاند؟
ـ گیریم که بدهند، چه کسی میخواهد روی آن کار کند؟ اگر میخواهی تو بردار. اینجا فقط واسکا کروتوی زمین گرفت، آنهم برای بچه هشتسالهاش. آن بچه کنار پدرش پشت گاوآهن حرکت میکند. اگر بخواهی برای واسکا کار بکنی، نه میتوانی دزدی بکنی و نه استراحت. او فاشیست است.
داستایوفسکی (۳۷) در برادران کارامازوف (۳۸) و در بخش «افسانهٔ مفتش اعظم» مطلبی دربارهٔ آزادی دارد. آورده که مسیرِ آزادی سخت، طاقتفرسا و تراژیک است. «چرا باید دو مفهوم خیروشر لعنتی را بشناسیم، وقتیکه چنین بهایی برای آن میپردازیم؟» انسان همیشه باید یکی را انتخاب کند و بین آزادی و یا سعادت و رفاه یکی را برگزیند. یا آزادی را با غمورنج و یا خوشبختی را بدون آزادی انتخاب کند. بیشتر مردم گزینهٔ دوم را ترجیح میدهند.
مفتش اعظم، به حضرت مسیح که به زمین بازگشته، میگوید: «چرا آمدهای تا مزاحم و سد راهمان شوی؟ تو آمدهای تا مزاحم ما شوی و خودت هم این را میدانی». «با این همه احترامی که به انسان گذاشتی، چنان بود که گویا تو با او همدردی نکردی زیرا توقعت از او زیاد است… اگر از احترامت به انسان میکاستی، توقعت هم از او کمتر و این رفتارت به عشق نزدیکتر میشد. از بار مسئولیت انسان نیز کاسته میشد. او ضعیف و رذل است… تقصیر روح ضعیف چیست که گنجایش اینهمه هدایای وحشتناک را ندارد؟»، «برای انسان هیچچیز آزاردهندهتر از این نیست، درحالیکه آزاد است به دنبال کسی بگردد تا در مقابلش زانو بزند و پرستشش کند… و این هدیه یعنی آزادیاش را که با آن زاده شده، هرچه سریعتر به کسی بسپارد…».
دههٔ نود بود. شاد و سرخوش بودیم که دیگر به آن سادهلوحیمان بازنخواهیم گشت. بر این باور بودیم که انتخاب انجام شده و کمونیست بدون هیچگونه شانسِ بازگشت، بازنده شده و همهچیز تازه شروع شده است. بیست سال گذشت و امروزه بچهها به والدینشان میگویند: «ما را از سوسیالیسم نترسانید.»
یکی از دوستانم که استاد دانشگاه بود، گفت: «اواخر دههٔ نود دانشجویان میخندیدند و زمانی که من خاطرات دوران شوروی را برای آنها تعریف میکردم، مطمئن بودند که آیندهٔ جدیدی در پیشروی آنها قرار دارد ولی الان همهچیز تغییر کرده است. دانشجویان امروزی میدانند و حس میکنند که کاپیتالیسم، نابرابری، فقر و ثروتِ فاسد، به چه معناست. گذشتهٔ والدینشان جلوی چشمشان است. چیزی برای آنها از کشوری غارتشده، باقی نمانده است. آنها بهسمت رادیکالیسم (۳۹) گرایش دارند و در آرزوی انقلاب خودشان هستند. پیراهن ورزشی سرخ با عکس لنین و چگوارا بر تن میکنند.»
نظرسنجیای در خصوص شوروی و کیشپرستی استالین برگزار شد. نیمی از جوانانِ نوزده تا سیساله بر این باور بودند که استالین «سیاستمداری بزرگ» بود. در کشوری که در آن استالین کمتر از هیتلر آدم نکشته، بازگشت به کیشپرستی استالین چه معنایی دارد؟! برخی ویژگیهای دوران شوروی مد شده است. بهعنوان مثال «کافه شوروی» با نام غذاهای دوران شوروی؛ شکلات و کالباس با مارک «شوروی» و با طعموبویی که برای ما حس نوستالژی دارد، در مغازهها پدیدار شده است. البته ودکای «شوروی» هم جای خود را دارد. دهها برنامه در تلویزیون و شماری سایت اینترنتی پیرامون نوستالژی «شوروی» دیده میشود.
شما بهعنوان گردشگر میتوانید به اردوگاههای کار اجباری استالین مانند سالوفکی (۴۰) یا ماگادان (۴۱) بروید. در تبلیغ این تور نوشته شده: «برای احساس کامل آن دوران به شما لباس زندانیان و کلنگ آنها داده شده و محل اقامت زندانیان نشان داده میشود و در آخر برنامهٔ ماهیگیری هم خواهید داشت….»
باورهای قدیمی احیا شدهاند. ایدههایی همچون «امپراتوری بزرگ»، «مشت آهنین»، «راه خاص روسی» و... سرود ملی شوروی دوباره خوانده میشود. کامسامول (۴۲) هم باعنوان ناشی (۴۳) بازسازی شده و حزبی هم که قدرت را در دست دارد، برگردان حزب کمونیست است. قدرت رئیسجمهور مانند قدرت دبیرکل حزب کمونیست است و قدرت مطلق محسوب میشود. فقط بهجای مارکسیسم ـ لنینیسم، از واژهٔ ارتدکس استفاده میشود…
الکساندر گرین (۴۴)، پیش از انقلاب ۱۹۱۷ نوشت: «آینده هم در جایگاه خودش نخواهد بود.» صدسال گذشت ولی باز آینده در جایگاه خودش نیست. «زمان دستدوم» فرا رسیده و سنگر محل خطرناکی برای هنرمند است. میتواند یک تله باشد. در این وادی، بینایی از بین میرود. مردمک چشم منقبض میشود و دنیا رنگ میبازد. در این سنگر، دنیا سیاهوسفید است. دیگر نمیتوانی انسان را تشخیص دهی و فقط یک نقطهٔ سیاه روی سیبل نشانهدیده میشود. تمام عمرم در سنگر بودم و میخواستم از آن بیرون بزنم و لذتبردن از زندگی را فرا گیرم و به باوری عادی دستیابم اما بازهم دههاهزار نفر در خیابانها راهپیمایی میکنند. دست یکدیگر را میگیرند. آنها روی لباسهایشان نوار سفید دارند که نشانهٔ رنسانس، روشنایی و نور است و من با آنها هستم.
در خیابان چندین جوان را دیدم که لباسی با نشان داس و چکش و تصویر لنین داشتند. آیا آنها میدانند کمونیست چیست؟
فصل اول: آرامشی آخرالزمانی
از هیاهوی خیابان تا گپ و گفت آشپزخانهای (۱۹۹۱ ـ ۲۰۰۱)(۴۵)
۱. ایوان احمق (۴۶) و ماهی طلایی
متوجه چه چیزی شدم؟ اینکه قهرمانان یک دوران به ندرت قهرمانان دوران دیگری می شوند. البته این موضوع دربارهٔ ایوان احمق و ایمیلیا (۴۷)، قهرمانان داستان های روسی، صادق نیست. دربارهٔ داستان های ما صدق نمی کند، چرا که داستان پیروزی و لحظهٔ موفقیت قهرمانان شان هستند. قهرمانانی که در انتظارِ یاریِ معجزه آسایی هستند تا همهچیز خود به خود روبه راه شود. کنار اجاق دراز کشیده اند و دوست دارند همهچیز داشته باشند. خودِ تنور برای شان نان بپزد و ماهی طلایی همهٔ آرزوهای شان را برآورده کند. مدام دستور می دهند که این را می خواهم، آن را می خواهم، فرشتهٔ مهربان (۴۸) را می خواهم. می خواهم شاهانه در کنار رودی مملو از شیر و با ساحلی خوردنی بیاسایم.
خب البته بیشتر ما هم چنین آرزوهایی داشتیم. روح در تلاش و رنج است. هیچ پیشرفتی حاصل نمی شود زیرا توان چنین کاری را دیگر ندارد و اقدامی انجام نمی شود.
روح روسی چقدر اسرارآمیز است… همه سعی دارند آن را درک کنند. آثار داستایوفسکی را می خوانند تا بدانند در ورای روح روسی چیست و آن را بشناسند. در ورای روح ما فقط روح است. دوست داریم در آشپزخانه گفتوگو کنیم و کتاب بخوانیم. کار اصلی ما کتاب خواندن است. تماشاچی هستیم. افزون بر این حس یگانه و منحصربه فردِ خودمان را داریم. اگرچه هیچ مبنایی به جز نفت و گاز برای این حس وجود ندارد. از سویی این مسئله مانعی برابر تغییرِ زندگی مان است و از سوی دیگر حس تفکر و تعمق را در ما تقویت می کند. همیشه این باور وجود داشته که روسیه باید چیزی خلق کند و به دنیا اثری متفاوت و خارق العاده ارائه دهد. برگزیدهٔ پروردگاریم و مسیر و راه خاصی وجود دارد که آن هم روسی است. تا دل تان بخواهد آبلاموف (۴۹) هایی داریم که روی کاناپه دراز می کشند و منتظر معجزه هستند. ولی اشتودلتس (۵۰) نداریم.
شتودلتس های عمل گرا و چالاک تحقیر می شوند. چون جنگل های درختان توس زیبا و باغ های آلبالو را از بین برده اند و به جای آنها کارخانه ساختهاند و درآمدزایی می کنند. اشتودلتس ها برای ما بیگانه اند…»
«آشپزخانه حقیر روسی…، آشپزخانه خروشچفی با ده تا دوزاده مترمربع که با دیوارهٔ تیغه ای نازک از توالت جدا شده، طرحی از دوران شوروی است. قوطی مایونز روی طاقچه پنجره، با پیازی داخل آن و گلدانی که گل آلوورا برای درمان زکام در آن کاشته شده است. آشپزخانه فقط محل پخت غذا نیست بلکه آشپزخانه، غذاخوری، اتاق کار و تریبون سخنرانی ما است. آشپزخانه، محلی برای گذران دوران معالجه دسته جمعی امراض روحی و جسمی است.»
در قرن نوزده میلادی خانه های اشرافی داعیه دار فرهنگ روسی بودند و در قرن بیستم، آشپزخانه ها این نقش را ادامه دادند. پروستوریکا (۵۱) هم در آشپزخانه ها شکل گرفت. زندگی شصت ساله ما، زندگی آشپزخانه ای است. از این بابت باید سپاسگزار خروشچف بود. در زمان او از کامونالها (۵۲) خارج شدیم و آشپزخانه های شخصی شکل گرفتند که در آنجا می شد بدون کمترین ترسی به دولت فحش و ناسزا داد. در آشپزخانه های شخصی همه خودی بودند. در همین آشپزخانهها ایده ها و طرح های جالبی پایهریزی شد و لطیفه ها شکل گرفت…. یکی را تعریف میکنم: «می گویند کمونیست کسی است که آثار مارکس را خوانده و ضد کمونیست کسی است که آن را درک کرده.»
ما در این آشپزخانه ها بزرگ شدیم و اتفاقاً بچه های ما هم در چنین آشپزخانههایی رشد کردند و همراه ما به ترانه های گالیچ (۵۳) و آکوجاوا (۵۴) گوش میدادند و عاشق ویسوتسکی (۵۵) بودند. همه رادیو بی بی سی را می گرفتند و درباره هرچیزی صحبت می کردند: درباره درهمبرهم بودن مسایل در شوروی و درباره مفهوم زندگی ، خوشبختی و شادی همگانی.
در همین مورد، اتفاق خنده داری را برای تان تعریف میکنم. یکبار تا نیمه های شب بیدار و با صدای بلند گرم صحبت بودیم. دختر دوازدهسالهمان روی کاناپه خوابش برده بود. در همان حالت خواب آلوده گفت: «تو را به خدا دوباره درباره سیاست حرف نزنید! بازهم ساخاروف (۵۶)، سولژنیتسین (۵۷) و استالین…». (می خندد).
چای، قهوه و ودکا می نوشیدیم. در سال های دهه هفتاد، مشروب کوبایی سر میکشیدیم و همه عاشق فیدل کاسترو (۵۸)، انقلاب کوبا (۵۹) و کلاه چگوارا (۶۰) بودیم. عاشق ستاره های هالیوودی و گفتوگوهای بی پایان. از شنود حرفهایمان می ترسیدیم. شاید هم شنود میشدیم در میان صحبت های مان یکی با خنده به لوستر یا پریز برق نگاهی میکرد و می گفت: «رفیق سرگرد! حواس تان هست که؟» یک جورایی هم ریسک بود و همبازی…. از این زندگی دروغین هم لذت می بردیم و می گفتیم: «چیزی نخواهد گفت!» عده کمی هم آشکارا مقاومت می کردند که بیشتر «دگراندیشانِ مطرح بودند. باد در جیبهایشان سوته میکشید…
امروزه فقیر بودن و نداشتنِ تناسباندام خجالت آور شده… در واقع بدون پول دیگر نمی شود زندگی کرد. پدر و مادر من رفتگر و نگهبان بودند. تو زندگی می کنی و متوجه آنچه اطرافت در حال وقوع است، نمی شوی. گویا از پنجره ای به بیرون نگاه می کنی. من و همسرم فارغالتحصیلِ دانشکده فسلفه دانشگاه سنت پترزبورگ (لنین گراد آن زمان) هستیم. او رفتگر شد و من کارگر تهیه سوخت در کورهپزخانه. ۲۴ ساعت کار می کردم و ۴۸ ساعت استراحت. در آن زمان حقوق یک مهندس ۱۳۰ روبل بود و من در کوره پزخانه نود روبل میگرفتم. بهتر است چهل روبل ضرر کنی در عوض آزادی کامل داشته باشی. همیشه کتاب می خواندیم و صحبت می کردیم و بر این باور بودیم که ایدهپردازی میکنیم.
در آرزوی انقلاب بودیم ولی با این ترس که شاید عمرمان برای دیدنش کفاف ندهد. زندگی بسته ای داشتیم و از اتفاقهای دنیای پیرامون، بیخبر بودیم، مانند گیاهان آپارتمانی. بعدها فهمیدم بیشتر افکارمان تخیلی و غیرواقعی بودند و باورهایمان درباره غرب، کاپیتالیسم و مردم روسیه اشتباه بود. با تصورات مان زندگی می کردیم. روسیه ای که در کتاب ها و در گفتوگوهای آشپزخانه ای مان دربارهاش صحبت میشد هرگز وجود خارجی نداشت، فقط در ذهن ما بود.
پروستوریکا به پایان رسید و کاپیتالیسم فرارسید. نود روبل، نود دلار شد. زندگی با آن غیرممکن بود. از آشپزخانهها بیرون آمدیم و وارد خیابان ها شدیم. تازه فهمیدیم این مدت فقط نشسته بودیم و حرف می زدیم و ایدهای نداشتیم. در همین زمان و از جایی دیگر افرادی متفاوت پدیدار شدند. جوانانی که کت و شلوار تمشکیرنگ به تن و انگشتر طلای نگین دار به انگشت شان داشتند. قوانین بازی آنها جدید بود: «اگر پول داری، آدمی و اگر نداری هیچکس نیستی.» دیگر برای کسی اهمیت نداشت که تمام آثار هگل (۶۱) را خوانده باشی. انساندوستی، نشانه بیماری محسوب میشد. آنچه این تازهبهدورانرسیده ها بلد بودند، در دستگرفتن یک جلد کتاب ماندلشتام (۶۲) بود. حقایق زیادی آشکار شد، روشنفکری شرمآور و ناچیز به حساب میآمد.
روزهای تعطیل در پارک نزدیک خانه، طرفداران آیین ویشنو (۶۳) آشپزخانهٔ صحرایی برپا میکردند و سوپ و کمی غذای معمولی می دادند. صف طولانی متشکل از افراد پیر گلوی آدم را می فشرد و احساس خفگی به آدم دست می داد. برخی از ترس آبرو، صورت شان را می پوشاندند. در آن زمان دو بچهٔ خردسال داشتیم و بیشتر اوقات گرسنه بودیم. با همسرم کاسبی راه اندختیم. پنج یا شش جعبه بستنی از تولیدکننده ای میخریدیم و برای فروش به بازار بردیم ولی چون در یخچال نبودند، بعد از چند ساعت همهٔ آنها آب میشدند. بستنی ها را بین بچه های گرسنه پخش میکردیم و چقدر خوشحال میشدند.
زنم فروشندگی می کرد و من کالا تهیه می کردم. حاضر به هر کاری بودم، بهجز فروشندگی. تا مدتها شرایط خوبی نداشتم. بیشتر اوقات یاد زندگی آشپزخانه ای می افتادم. چقدر عاشق بودیم. چه زنانی داشتیم. ثروتمندان را تحقیر می کردند. با هیچ چیز نمی شد عوضشان کرد ولی امروزه کسی زمانی برای بیان احساس ندارد. همه فقط به فکر پول درآوردن هستند. کسب پول و درآمد به سان کشف بمب اتم شده…
۲. چرا ابتدا عاشق گوربی (۶۴) و سپس از او متنفر شدیم؟
زمان گورباچف بود و چهرههای مردم شاد و سرحال بود و آنها از فرارسیدن آزادی خوشحال بودند. همه در چنین فضایی نفس می کشیدیم. روزنامه ها با شمار بالا منتشر می شدند. زمان انتظارهای بزرگ بهسر رسیده بود و بر این باور بودیم که به زودی راهی بهشت می شویم. دموکراسی، برایمان به سان حیوانی درنده، ناشناخته بود. دیوانهوار خود را به تجمع و نشست های سیاسی می رساندیم و فکر می کردیم، همهٔ حقایق را دربارهٔ استالین و اردوگاه های کار اجباری گولاک خواهیم دانست. می توانیم کتاب های ممنوعهای مانند «بچه های آربات (۶۵)» از ریباکوف (۶۶) و کتاب هایی از این دست را بخوانیم و دموکرات شویم. اشتباه می کردیم! تمام کانال های رادیویی فریاد می زدند: «حقیقت! بهزودی حقیقت را بازگو خواهیم کرد. بهزودی رازی بزرگ را آشکار می کنیم، با ما باشید…». مردم را به گوش دادن و خواندن دعوت میکردند.
البته همه آمادگی لازم برای این تغییر را نداشتند. بیشتر مردم افکار ضدشوروی نداشتند. آنها فقط خواهان زندگی خوب بودند. خواستار پوشیدن لباس جین و خرید دستگاه ویدئو و اتومبیل بودند. همه آرزویشان پوشیدن لباس هایی با رنگ روشن و شاد و صرف غذایی خوشمزه بود. وقتی نسخه ای از کتاب «مجمع الجزایر گولاک» اثر سولژنیتسین را به خانه بردم، مادرم وحشت زده گفت: «اگر همین الان با این کتاب از اینجا نروی، خودم تو را از خانه بیرون می اندازم.»
پدربزرگم پیش از جنگ، تیرباران شده بود ولی مادربزرگم می گفت: «برای واسیلی ناراحت نیستم. حقش بود. تاوان زبان درازش را داد.» از مادربزرگم پرسیدم: «چرا پیشتر در اینباره چیزی برای ما بازگو نکرده بودی؟»، گفت: «بگذار زندگی من با مرگ خودم به پایان برسد و رنج و عذابی به شما نرسد.» بله والدین و اجداد ما چنین زندگی ای داشتند.
همه چیز خوب پیش می رفت. مردم، پروستوریکا را ایجاد نکردند بلکه فقط یک نفر آن را بهوجود آورد و آن گورباچف بود. گورباچف و گروهی از روشنفکران….
گورباچف، مأمور مخفی آمریکاییها و یک ماسون (۶۷) بود. به کمونیسم خیانت کرد. کمونیست ها را به سطل آشغال و کامسامولتس ها را به زباله دانی انداخت. از گورباچف بهدلیل دزدیدن میهنم متنفرم. از شناسنامه دوران شوروی خودم مانند باارزش ترین چیزم نگهداری می کنم. بله… ما برای جوجه رنگ شده و سیب زمینی آشغالی هم در صف می ایستادیم ولی این بهخاطر میهن مان بود. من شوروی را دوست داشتم. شما در ولتای علیای (۶۸) دارای موشک زندگی کرده اید و من در کشوری کبیر. روسیه همیشه دشمن غرب بوده و غربی ها از آن واهمه داشته اند. همچون استخوانی در گلوی غرب بوده است. غربی ها تمایلی به روسیه قدرتمند، خواه کمونیست، خواه غیرکمونیست، ندارند. به ما همچون انبارِ نفت و گاز، جنگل و فلزات رنگی نگاه می کنند. نفت می فروشیم و به جای آن لباس زیر می خریم. ولی پیشتر تمدنی عاری از زباله و کثافت داشتیم. کار سازمان سیا بود. الان آمریکاییها کنترل ما را در دست گرفته اند. پول خوبی هم به این منظور به گورباچف دادند… دیر یا زود او را محاکمه خواهند کرد. آرزویم این است که روزی با آسودگیِ خاطر در میدان تستِ بوتوفسکی، گلوله ای به شقیقه اش شلیک کنم (با مشت بر روی میز می کوبد).
آیا حالا خوشبخت شده ایم؟ کالباس و موز داریم، ولی در منجلاب دست و پا می زنیم و جیره خوار بیگانگان شده ایم.
حال به جای میهن آن روزمان، سوپرمارکتی بزرگ داریم. اگر بتوان نام این سوپرمارکت را آزادی گذاشت. من که نیازی به این آزادی ندارم، تف بر این آزادی. ملت ما را تحقیر کرده اند و در حد قرنیز کنار دیوار، پایین آوردهاند. تبدیل به برده شده ایم. همان گونه که لنین در زمان کمونیستی می گفت: زنانِ آشپز، کشور را اداره می کردند. کارگران، شیردوشان و نساجان کشور را اداره می کردند ولی الان گروهی دزد و راهزن در پارلمان نشسته اند. میلیونرهای دلاری. آنها باید در زندان باشند نه در مجلس. ما را با پروستوریکا فریب دادند.
من در شوروی بهدنیا آمدم و شوروی را دوست دارم. پدرم کمونیست بود و از کودکی به من یاد داده بود که روزنامهٔ پراودا بخوانم. با پدرم در راهپیمایی همه جشن ها شرکت و گاه گریه می کردیم. من پیشاهنگ بودم و دستمال قرمز به گردن می بستم. با آمدن گورباچف افسوس و آرزوی کامسامول شدن بر دلم ماند. من ساوُک هستم. والدینم هم ساوُکاند حتی پدربزرگ و مادربزرگم هم ساوُک بودند. پدربزرگم در نبرد سال ۱۹۴۱ م در حومهٔ مسکو کشته شد و مادربزرگم پارتیزان بود….
آقایانِ لیبرال (۶۹) به کار کثیف شان ادامه می دهند. خواهان آناند که گذشته مان را حفره ای تاریک بدانیم. من از همهٔ آنها متنفرم؛ از گورباچف، شواردنادزه (۷۰)، یاکاولیف (۷۱). لطف کنید نام همه آنها را با حروف کوچک بنویسید [برای تحقیر]. تا این حد از آنها متنفرم. دوست ندارم به آمریکا بروم. می خواهم به شوروی برگردم…
چه سال های خوب و ساده ای بود! گورباچف را باور داشتیم و دیگر به کسی به این سادگی اعتماد نخواهیم کرد. بسیاری از روس های مهاجر و تبعید شده به کشور برگشتند…. چه دوران پرشکوه و باعظمتی بود. بر این باور بودیم حصاری را که دورمان است، می شکنیم و چیزی نوین میسازیم. در دانشکدهٔ زبان شناسی دانشگاه دولتی مسکو فارغ التحصیل شده و دانشجوی دورهٔ دکتری بودم. در آرزوی انجام کارهای علمی بودم. در آن سال ها آویرینسیف (۷۲) تبدیل به بت شده بود و روشنفکران مسکو در سخنرانی های او حاضر می شدند. اقشار روشنفکر با همدیگر ملاقات می کردیم و با آرزو و تصور برای نیل به هدف ساخت کشوری جدید، یکدیگر را به مبارزه تشویق می کردیم. خبر مهاجرت یکی از همکلاسی هایم به اسرائیل مرا متعجب کرد (۷۳)، گفتم: «آیا واقعاً از رفتنت ناراحت نیستی؟ اینجا همهچیز تازه شروع شده است.»
هرچه بیشتر می گفتیم و می نوشتیم «آزادی! آزادی!»، به همان سرعت، نهفقط پنیر و گوشت بلکه نمک و شکر هم از قفسه مغازه ها غیب می شدند. مغازه ها خالیشده بودند. وحشتناک بود. همهچیز همچون دوران جنگ کوپنی شده بود. مادربزرگ خواب نداشت. تمام روز شهر را زیر پا می گذاشت تا اجناس کوپنی تهیه کند. بالکن ما پُر از پودر لباسشویی بود. گونی های شکر و خواربار در اتاق خواب مان بود. زمانی که کوپن جوراب را اعلام کردند، پدرم گریه کرد و گفت: «این دیگر پایان شوروی است.» او این را حس می کرد. پدرم در دفترِ طراحیِ مجموعه ای نظامی در بخش طراحی موشک کار می کرد و دیوانه وار عاشق کارش بود. دو مدرک عالی تحصیلی داشت. کارخانه به جای موشک، ماشین لباس شویی و جاروبرقی تولید می کرد. پدرم مشمول تعدیل نیرو شد. [امثال پدرم] از طرفداران پروپاقرص پروستوریکا بودند. شعارنویسی می کردند و اطلاعیه پخش می کردند. باور نمی کردند که آزادی این گونه است. نمی توانستند این شرایط را تحمل کنند و سرانجام با شلیک گلوله به زندگی شان پایان دادند. مردم در خیابان ها فریاد می زدند: «گورباچف به پشیزی نمی ارزد، از یلتسین حمایت کنید!» تصویر برژنف روی نشان های افتخار و تصویر گورباچف روی کوپن ها بود. دوران پادشاهی یلتسین شروع شد.اصلاحات گایدار (۷۴) و اصطلاح بخر ـ بفروشِ او که به شدت از آن متنفرم، شروع شد….
برای نجات جانم با چندین گونیِ لامپ و اسباب بازی به لهستان رفتم. واگن پر از معلم، مهندس، پزشک و غیره بود. همه کلی گونی و کیفدستی همراه شان بود. تمام شب را نشسته بودیم و دربارهٔ کتاب «دکتر ژیواگو» اثر پاسترناک (۷۵) و نمایشنامه های شاتروف (۷۶) صحبت می کردیم؛ مانند کاری که در مسکو در آشپزخانه ها انجام می دادیم.
دوستان دوران دانشگاهم را به یاد دارم. به جز زبان شناسی به هر شغل دیگری مشغول شدیم. مدیران ارشد آژانس های تبلیغاتی، کارمند بانک و حتی دستفروش…. من در بنگاه معاملات ملکی کار می کنم. مالک آن زنی است که از شهرستان به مسکو آمده. ببینید چه کسانی صاحبان شرکت ها هستند؟ چه کسانی در قبرس و میامی ویلا دارند؟ همان حزبی های سابق اند. پول های حزب را باید چنین جاهایی جستجو کرد. رهبران انقلاب ضدکمونیستی با اینکه شصت سالی از عمرشان می گذشت و در میدانهای جنگ، بوی خون به مشام شان رسیده بود ولی مانند بچهها ساده لوح بودند… باید شب و روزمان را در میدان ها سپری می کردیم و اعضای حزب کمونیست را در دادگاه نورنبرگ (۷۷) محاکمه می کردیم اما خیلی زود به خانه های مان بازگشتیم. امروز قدرت در دست صرافان و سودجویان اقتصادی است. بر خلاف نظریههای مارکس بعد از سوسیالیسم، کاپیتالیسم (۷۸) ایجاد شد. (ساکت می شود)
من چقدر من خوشبختم که این زمانه و سقوط کمونیست را دیدم. دیگر کمونیست بازنمی گردد. اکنون در دنیای دیگری زندگی می کنیم دیدمان به دنیا عوض شده و باید با دید دیگری به دنیا نگاه میکنیم. آزادیِ نفس کشیدن آن روزها را هرگز فراموش نخواهم کرد…
۳. چگونه عشق آمد و تانک ها زیر پنجره ها رژه رفتند!
من عاشق بودم و به هیچچیز جز عشق فکر نمی کردم. وقف عشق شده بودم که ناگهان مادرم صبح مرا بیدار کرد و گفت: «تانک ها پایین توی خیابان درحرکتاند. به نظرم کودتایی شده است!». من در همان حالِ خواب و بیداری گفتم: «مادر، این یک مانور است.» چقدر وحشتناک بود. از پنجره که نگاه می کردیم، تانک های واقعی توی خیابان بودند و من هرگز از این نزدیکی تانک ندیده بودم. از تلویزیون، باله دریاچه قو (۷۹) پخش می شد. همین موقع، دوست مادرم سراسیمه آمد و از اینکه سپرده های حزب را چند ماهی امانتگرفته بود، بسیار مضطرب بود. مجسمهٔ نیمتنهٔ لنین را در موتورخانه مدرسهشان گذاشته بود. می خواست بداند که حالا باید با آن چه کار کند؟
همهچیز خیلی سریع پیش می رفت. سخنگوی کودتاچیان (۸۰)، فرمان حالت فوق العاده را قرائت می کرد و دوست مادرم با هر کلمه ای، می گفت: «خدای من! خدای من!» پدرم به تلویزیون تف می انداخت….
به اولگ زنگ زدم و قرار گذاشتیم که بهسمت «ساختمان دولت» برویم. من نشانی با تصویر گورباچف را به لباسم زدم و یک ساندویچ برداشتم. در مترو سکوت عجیبی بر همه حاکم بود همه در انتظار فاجعه بودند. تانک ها همه جا را اشغال کرده بودند. روی ماشین های زرهی، نه قاتلان بلکه جوانانی ترسیده با چهره هایی هراسان نشسته بودند. پیرزنان به آنها نان و مربا می دادند. کنار ساختمان دولتی ده ها هزار نفر را دیدم و نفس راحتی کشیدم. همه حال شان خوب بود. احساس می کردیم، می توانیم فریاد بزنیم: «یلتسین! یلتسین! یلتسین!».
دسته های مدافع شکل گرفتند. فقط جوانان را ثبت نام می کردند. از ثبتنام افراد مسن خودداری می کردند و آنها هم از این امر ناخشنود بودند. پیرمردی با هیجان فریاد زد: «کمونیست ها تمام زندگی مرا دزدیدند! حداقل اجازه دهید که زیبا بمیرم!» یکی به او گفت: «پدرجان، کنار بروید، بگذارید جوانان بیایند.»
الان می گویند که ما می خواستیم از کاپیتالیسم دفاع کنیم. نه… این درست نیست. من مدافع سوسیالیسم بودم ولی سوسیالیسمی متفاوت با آنچه در شوروی بود. من طرفدار چنین سوسیالیسمی بودم. همهٔ ما اینگونه می اندیشیدیم. پس از سه روز تانک ها مسکو را ترک کردند. چه تانک های مهربانی بودند. ما پیروز شدیم. همدیگر را در آغوش می گرفتیم و می بوسیدیم…
در آشپزخانه و کنار دوستانم نشسته بودم. دوستان زیادی پیش ما بودند، نهتنها دوستان مسکوییام بلکه دوستان شهرستانی و خویشاوندانم هم کنارم بودند. فردای آن روز سالگرد کودتای ۱۹ اوت بود.
ـ فردا روز جشن است.
ـ چه جشنی؟! یک فاجعه و تراژدی بود. مردم بازنده این ماجرا بودند.
ـ با آهنگی از چایکوفسکی، دوران شوروی را به خاک سپردیم…
ـ اولین کار من این بود که پول برداشتم و بهسرعت به مغازه رفتم. می دانستم هر اتفاقی که بیفتد، در هر صورت قیمت ها افزایش خواهند یافت.
ـ خوشحال شدم که گورباچف را برکنار می کنند. این وراج حسابی خستهام کرده بود.
ـ انقلاب ظاهری بود. نمایشنامه ای برای مردم. بی تفاوتی مردم را به یاد می آورم. با هرکس که صحبت می کردی، متوجه این بی تفاوتی می شدی. همه چشمانتظار بودند که چه می شود!
ـ به سرکارم زنگ زدم و برای «انقلاب کردن» بیرون رفتم. چاقوهای خانه را با خودم برداشتم. می دانستم که بیرون جنگ است و باید اسلحه داشت…
ـ طرفدار کمونیسم بودم! همه خانواده کمونیست هستند. مادرم بهجای لالایی، ترانه های انقلابی برای مان می خواند. الان هم برای نوه هایش همان ترانه ها را می خواند. به او می گویم: «عقلت را از دست داده ای؟» و او در پاسخ می گوید: «ترانه دیگری بلد نیستم.» هم پدربزرگم بلشویک بود و هم مادربزرگم.
ـ شما هنوز بر این باورید که کمونیسم داستانی زیباست. پدرم، والدینش را در اردوگاه های کار اجباری ماردوی از دست داد.
ـ به همراه والدینم به «ساختمان دولت» رفتم. پدرم می گفت: « باید به آنجا برویم وگرنه دیگر خبری از کالباس و کتاب های خوب نخواهد بود.» مردم سنگفرشهای خیابان ها و پیاده روها را از جای شان درمی آوردند و با آنها سنگر می ساختند.
ـ مردم دیگر آگاه شده بودند و رابطه شان با کمونیسم تغییر کرده بود. شما که غریبه نیستید، واقعه ای را برای تان تعریف می کنم مربوط به وقتیکه در کمیته منطقه ای کامسامول کار می کردم. روز اول تمام کارت های عضویت کامسامول، پرسش نامه های خالی و نشان ها را به خانه بردم و در زیر زمین مخفی کردم. نمی دانستم به چه دردم می خورند ولی میدانستم وقتی برای پلمپ بیایند، تمام آنها را امحا خواهند کرد ولی برای من مدارک ارزشمندی بودند.
ـ امکانش بود که برای جنگ و کشتار برویم و خونریزی به راه بیفتد. خدا خودش رحم کرد و نجات مان داد!
ـ دخترم در بیمارستان کودکان بستری بود. وقتی برای ملاقاتش رفتم، گفت: «مادرجان! دارد انقلاب می شود؟ جنگ داخلی شروع خواهد شد؟»
ـ من در دانشکدهٔ افسری تحصیل کردهام. آن زمان در مسکو خدمت می کردم. اگر دستور می دادند کسی را دستگیر کنیم، بدون هیچ شک و شبه ای دستور را اجرا می کردیم. خیلی ها مایل به انجام این دستور بودند. وضعیت آشفته و بههمریخته کشور همه را خسته کرده بود. پیشتر، همهچیز مشخص، دقیق و طبق قانون بود. نظمی حاکم بود. نظامیان چنین زندگیای را دوست دارند. بیشتر مردم این زندگی را دوست دارند.
ـ من از آزادی می ترسم. آدم مستی می آید و خانه را به آتش می کشد.
ـ برادران! دربارهٔ چه صحبت می کنید؟ بی خیال شوید! زندگی کوتاه است. بیایید مشروبی بنوشیم.
۱۹ اوت ۲۰۰۱ دهمین سالگرد کودتای ماه اوت بود. در شهر ایرکوتسک، پایتخت سیبری بودم. چند مصاحبه کوتاه در خیابان های شهر انجام دادم.
ـ به نظر شما اگر کمیتهٔ وضعیت اضطراری موفق می شد چه اتفاقی می افتاد؟
پاسخ ها:
ـ کشوری بزرگ همچنان حفظ می شد…
ـ به کشور چین نگاه کنید، کمونیست ها در رأس قدرتاند و دومین اقتصاد بزرگ دنیا شدهاند.
ـ باید گورباچف و یلتسین را بهعنوان خائن به کشور محاکمه می کردند.
ـ کشور دریای خون می شد و اردوگاه های کار اجباری پر از آدم می شد.
ـ نباید به سوسیالیست خیانت می شد و مردم را به دو گروه ثروتمند و فقیر طبقه بندی میکردند.
ـ نباید در چچن جنگ میشد.
ـ کسی جرئت نمی کرد بگوید این آمریکاییها هستند که بر هیتلر پیروز شدهاند.
ـ من خودم کنار «ساختمان دولت» ایستاده بودم و در تظاهرات شرکت کردم. حس می کنم که فریب خوردم.
ـ اگر کودتا موفق می شد چه اتفاقی می افتاد؟ کودتا هم که پیروز شد. مجسمهٔ دیرژینسکی را سرنگون کردند ولی لوبیانکا (۸۱) سر جایش است. الان تحت نظارت و رهبری کا.گ. ب، کاپیتالیسم را می سازیم.
ـ زندگی من تا این حد تغییر نمی کرد.
۴. دربارهٔ آنکه چگونه همهچیز با ایدهها و واژگان مدیریت می شدند
دنیا به دَه ها بخش با رنگ های مختلف تقسیم شد. عاشق آن بودیم که هرچه زودتر روزهای خاکستری شوروی به صحنه های دوست داشتنی و شیرینی سینمای آمریکا تبدیل شوند. امروزه کمتر کسی ایستادن ما را کنار «ساختمان دولت» به یاد میآورد… آن سه روز، دنیا را برانگیخت ولی ما را نه… دو هزار نفر تظاهرات می کردند و بقیه از کنارشان می گذشتند و آنها را دیوانه می پنداشتند. بسیاری بیشازحد مشروبات الکلی نوشیده بودند. زیاده روی در نوشیدن مشروبات در کشور ما عادی است، آن زمان هم همینطور بود. بی تحرکی و انجماد جامعه را فرا گرفته بود. نمی دانستیم به کجا می رویم، بر آن بودیم یا کاپیتالیسم بیاید یا یک سوسیالیسم خوب.
از کودکی به ما القاء کرده بودند، کاپیتالسیت ها افرادی چاق و وحشتناک هستند… (می خندد).
به ناگاه کشور پر از بانک و اتاق های بازرگانی شد. همه چیز تغییر کرده بود. چیزهای کاملاً متفاوتی پدیدار شدند که کفشهای کار یا لباسهای قدیمی پیرزنانه نبودند، بلکه چیزهایی بودند که ما همیشه بلکه چیزهایی بودند که ماهمیشه آرزویش را داشتیم، چیزهایی مثل… لباس جین، پالتوهای پوست مد روز، لباس زیر زنانه و ظروف خوب با رنگ های الوان و زیبا. همهچیز در شوروی، خاکستریرنگ، بی روح و شبیه وسایل نظامیها بود. کتابخانه ها و تئاترها خالی شدند و بازار و مغازه های تجاری جای آنها را گرفتند. همه در پی شادی و خوشبختی بودند و دوست داشتند مثل بچه ها دنیای جدیدی داشته باشند. کمکم همه به سوپرمارکتهای بزرگ عادت کردند و با دیدنشان ذوق نمی کردند… پسر جوان تاجری از آشنایان می گفت: «اولین بار هزار قوطی قهوهٔ آماده آوردم و ظرف چند روز تمام شان را فروختم. سپس صد جاروبرقی خریدم، آنها را هم ظرف مدت کوتاهی فروختم. کاپشن، لباس بادگیر و هر جور خرتوپرتی مشتری خودش را داشت». مردم لباس ها و کفش های شان را عوض می کردند حتی مبل ها و لوازم خانگی شان را. خانه های بیرون شهرشان را تعمیر کرده و حصارها و سقف های زیبایی برای آن میساختند…. با دوستان مان آن روزها را به یاد می آوریم و میخندیم… مثل انسان های اولیه بودیم. مردم گدا شده بودند. هر چیزی را باید آموخت. در دوران شوروی فقط می شد به تعداد زیاد کتاب داشته باشیم. کسی اجازهٔ ماشین و خانه اضافه را نداشت. به تدریج یاد می گرفتیم که خوب لباس بپوشیم، غذای خوشمزه درست کنیم و صبح آبمیوه و ماست بخوریم… قبل از فروپاشی اهمیتی به پول نمی دادم، چون نمی دانستم پول چیست! در خانوادهٔ ما صحبت دربارهٔ پول ممنوع و خجالت آور بود. در کشوری بزرگ شدیم که در آن پول وجود نداشت. من هم مثل بقیه ماهانه ۱۲۰ روبل می گرفتم و کفاف زندگی ام را می داد. از زمان پروستوریکا سروکله پول پیدا شد. با گایدر پول واقعی را دیدیم. به جای پارچه نوشته های «آیندهٔ ما کمونیست است»، همهجا پارچه نوشتههای «بخرید! بخرید!» آویزان بود. اگر الان بخواهی سفر کنی، می توانی از پاریس یا حتی از اسپانیا و فستیوال گاوبازی آن دیدن کنی. من چنین آرزویی را با خواندن آثار همینگوی (۸۲) دریافتم. کتاب های او را می خواندم و می دانستم که هرگز آن زندگی را نخواهم دید.
کتاب تمام زندگی ما بود… شببیداریهای آشپزخانه ها تمام و کسب پول و اضافهکار آغاز شد. پول، مترادف با آزادی شد و این موضوع همه را نگران کرده بود. قوی ترین و بانفوذترین افراد مشغول تجارت شدند. لنین و استالین فراموش شدند و اینگونه ما از جنگ داخلی نجات یافتیم. وگرنه دوباره به سفید یا سرخ و خودی یا غیرخودی تقسیم بندی می شدیم. کالا، جای خون را گرفت… زندگی همین است دیگر! هیچ کس زیبا مردن را دوست ندارد، همه عاشق زیبا زیستن هستند و ما هم زیبا زیستن را انتخاب کردیم. حالا اگر همه پول نان شب شان را ندارند، مسئله دیگری است…
زمان دستدوم
نویسنده : سویتلانا آلکسیویچ
مترجم : شهرام همتزاده
ناشر: انتشارات نیستان
تعداد صفحات : ۷۵۴ صفحه