کتاب شب (از مجموعه صد سال سینما، صد فیلمنامه)، نوشته میکل آنجلو آنتونیونی ، اینو فلایانو ، تونینو گوئه را
شب، دومین فیلم از سهگانه مشهور میکلآنجلو آنتونیونی، از تحسینشدهترین آثار فیلمساز، و از شاخصهای سینمای مدرن جهان است که آنتونیونی در دهه ۱۹۶۰ – دههای که در حیطه هنر و فرهنگ، ازجمله با همین شب آغاز میشود – از معماران و شارحان آن است. فیلم اول این سهگانه – ماجرا – قبلاً توسط مرحوم هوشنگ طاهری بهفارسی ترجمه شده که در سال ۴۷ (با عنوان حادثه) انتشار یافت و در سال ۱۳۵۶ (با عنوان ماجرا) تجدیدچاپ شد. فیلمنامه سومین فیلم این سهگانه – کسوف – نیز بهترجمه این قلم، در همین مجموعه منتشر خواهد شد. شب، بهخصوص از حیث دیالوگنویسی، نمونهای مثالزدنی از دیالوگهای کنایی و غیرمستقیم است که بهجای دادن اطلاعات صریح، با ابهام و ایهام، بازگوینده درون شخصیتهاست. از بابک احمدی عزیز که در ترجمه این کتاب کمکهای بسیاری به من کرد، سپاسگزارم. همچنین سپاس فراوان از استاد دوستداشتنی، کامران شیردل، که اجازه داد نقدی را که سالها پیش بر شب نوشت، در انتهای این فیلمنامه چاپ شود. این نقد، سال ۱۳۴۵ در یکی از ماهنامهها چاپ شد و برای تجدیدچاپ، بازنویسی شده است.
شب
(LA NOTTE (The Night
۱۹۶۰
کارگردان: میکلآنجلو آنتونیونی
داستان و فیلمنامه: آنتونیونی، انیو فلایانو، تونینو گوئهرا
مدیر فیلمبرداری: جانی دیونانتسو (سیاهوسفید، ۱۲۲ دقیقه)
فیلمبردار: پاسکواله دسانتیس
تهیهکننده: امانوئل کاسوتو (پنیفیلم، رم؛ سوفیتدیپ و سیلورفیلم، پاریس)
موسیقی: جورجو گاسلینی
تدوین: اِرالدو داروما
طراح صحنه: پییرو زوفّی
بازیگران: ژان مورو (لیدیا)، مارچلو ماسترویانی (جووانی پونتانو)، مونیکا ویتی (والنتینا)، برنهارد ویکی (تومازو گارانی)، رُزی ماتساکوراتی (رِزی)، ماریا پیالوتسی (زن جوان بیمار)، جیت ماگرینی (خانم گراردینی)، وینچنزو کوربلاّ (آقای گراردینی)، جورجو نگرو (روبرتو)، روبرتا اسپرونی (برنیس)، اوگو فورتوناتی (چزارینو)، ویتوریو برتولینی، والنتینو بومپیانی، سالواتوره کوازیمودو، جانسِرو فرّاتا
نیمروز میلان. شیشهپاککنها روی ساختمان بلند پیرلّی مشغول کارند؛ جایی که از آن میتوانند چشمانداز وسیع شهر با خیابانهای پررفتوآمد را ببینند. کارکنان درون ساختمان، دفاتر کار خود را برای صرف ناهار ترک میکنند. در پیادهروها، جمعیت میآید و میرود؛ پلیس درحال راهنمایی اتومبیلهاست، و اتوبوسها پر از آدمهای عبوس و خسته است.
در یکی از اتاقهای بیمارستان که با سلیقه آراسته شده و آفتاب بر آن تابیده، تومازو گارانی ــ مردی حدوداً ۴۵ ساله ــ بر اثر دردی آزاردهنده که بر وجودش چنگ انداخته، روی تختش بهخود میپیچد. درد باعث برآمدن نالههایی خفه و زوزهمانند از او میشود. یک دکتر و پرستار در کنار تخت هستند و پرستار درحال آماده کردن سرنگ است.
چهره تومازو که از درد تغییرشکل داده، بهشدت درهم کشیده میشود. پرستار سرنگ را به دکتر که آماده تزریق است میدهد و دکتر در همان حال سعی میکند با زمزمه چند کلمه، بیمار را آرام کند.
دکتر: آروم باش. الان حالت بهتر میشه.
تومازو برای آسان شدن تزریق، با شدت کمتری به خود میپیچد و بهنظر میرسد که تزریق آمپول تأثیر روانی داشته است. نگاهی آشکارا نومیدانه به دکتر میاندازد و زمزمه میکند.
تومازو: دارم با خودم چهکار میکنم؟ دارم با خودم چهکار میکنم؟
پرستار، سرنگ را در سینی میگذارد و دکتر، آهسته و با بیعلاقگی یکی از مجلههای روی میز کنار تخت را تورقی میکند. تومازو از پنجره به شاخههای بالای درختی در آن نزدیکی نگاه میکند. درخت در باغ این بیمارستان بسیار مدرن است. نمای ساختمان بیمارستان، بهطور عمده از قطعههای آلومینیوم و شیشههای بزرگ است و با هیبت تقریباً غولآسایش، تصویر بیروح، اما کامل و بینقص علم را القاء میکند.
اتومبیلی مدل بالا به کنار ساختمان میرسد و میایستد. جووانی پونتانو ــ ۳۷ ساله ــ با لباسی آراسته و متانت شخصی دارای موقعیت محترم اجتماعی، از اتومبیل پیاده میشود. اتومبیل را دور میزند که در دیگر را باز کند، اما پیش از آن، در باز میشود و همسرش لیدیا ــ حدوداً سیساله ــ هم پیاده میشود. او نیز لباسی ساده اما موقر و حاکی از سلیقه دارد. هر دو در سکوت بهسوی ورودی بیمارستان میروند.
در سالن ورودی بیمارستان که مثل بیرونش معماری سرد و بیروح دارد، متصدی قسمت پذیرش، پشت یک میز در مقابل دستگاه تلفن مرکزی نشسته است. با لبخندی خشک بهطرف جووانی و لیدیا برمیگردد.
جووانی: گارانی، تومازو گارانی. اتاق ۴۵.
مرد: بله. طبقه هفتم. منتظر شما هستند.
جووانی با ملایمت لیدیا را بهسوی آسانسور میبرد. وارد آسانسور میشوند و در، پشت سرشان بسته میشود. وقتی آسانسور بالا میرود، جووانی و لیدیا از نگاه به یکدیگر پرهیز میکنند. خشکی معمول لحظههای آسانسور سواری، با دکور بیروح درون اتاقک تشدید شده است. لیدیا به سقف خیره شده و جووانی به کف آسانسور زل زده است. سرانجام صدای آسانسور قطع، و در بهطور خودکار باز میشود.
لیدیا و جووانی از آسانسور قدم به یک راهروی بیروح و طولانی که بسیار تمیز است میگذارند و گامهایشان بر روی کف برقافتاده راهرو، صدایی خشک و آرام دارد. تقریباً به نیمه راهرو رسیدهاند که دری باز میشود و از پشت آن، زن جوانی با نگاهی خیره به آنها، ظاهر میشود. لبخندی خفیف و مرموز میزند. حالتی خاص و جلبکننده در چهره و چشمهای اوست. وقتی جووانی درنگ میکند، با صدایی آهسته حرف میزند.
زن جوان: ببخشید، تلفن من کار نمیکند. نمیتونم کارش بندازم. توجه میکنید؟
زن بدون توجه به لیدیا که پشتسر جووانی ایستاده، لبخندی میزند و درحالی که هنوز با صدایی آهسته و لحنی زیرکانه حرف میزند، موضوع حرفش را عوض میکند.
زن جوان: میتونین طبقه پایین به متصدی پذیرش خبر بدین؟
جووانی میخواهد جوابی بدهد که صدای قدمهای یک پرستار میآید و زن جوان، آهسته در را میبندد، و در همان حال نگاهی خسته به جووانی و لیدیا میاندازد. جووانی و لیدیا به راهشان ادامه میدهند. پرستاری که از سوی دیگر راهرو میآید در سر راهش، موءدبانه اما سرد برایشان سر تکان میدهد. چند قدم جلوتر، به اتاق ۴۵ میرسند. جووانی میخواهد در بزند که در باز میشود و پرستار در حال هل دادن چهارچرخهای حامل وسایل پزشکی بیرون میآید و او هم با سر تکاندادنی بیروح، از آنها استقبال میکند. درست پشتسر او، دکتر با روپوش سفید و تمیزش خارج میشود. موهایش کوتاه، چهرهاش جذاب، اما حالتش بهعمد بیحالت است. دکتر در را پشتسرش میبندد، و درحالی که بهنظر میرسد لیدیا را نادیده میگیرد، به جووانی نگاه میکند.
دکتر: هنوز تحتتأثیر مرفینه، اما بیداره. میتونید برید تو.
جووانی: صحبت از عمل جراحی بود…
دکتر: تصمیم دیگهای گرفتیم. عمل جراحی، حالا ممکنه بیفایده باشه. ببخشید.
دکتر برمیگردد و درحالی که نگاهی از زیر چشم به لیدیا میاندازد، دور میشود. جووانی هم نگاهی به لیدیا میاندازد، لحظهای مکث میکند، سپس درمیزند و وارد میشود. در پی او همسرش نیز به اتاق میرود. تومازو آرام روی تخت استراحت میکند. چهرهاش آسوده و چشمانش روشن و درخشان است. نشسته است و کتابی را میخواند. جووانی لبخندی اجباری میزند و سعی میکند شاداب بهنظر بیاید.
جووانی: تومازو، مزاحمت شدیم؟
تومازو لبخندی خفیف به او میزند و با دیدن لیدیا بهنوعی خویشتنداری میکند.
تومازو: البته که نه. بیایید تو، بیایید تو.
لیدیا: سلام، تومازو.
تومازو: خیلی بهدردسرتون انداختم.
حالا تومازو نیز لبخند میزند. وقتی لبخند میزند، خیلی جوانتر بهنظر میرسد. مردی درستکار و بسیار نکتهبین بهنظر میآید که هنوز اساساً فروتن و خوشخلق است.
جووانی: حالت چطوره؟
تومازو: عمل جراحی موفقیتآمیز بود و مریض مُرد! لیدیا: بنشین، هر دوتان.
جووانی روی لبه تخت مینشیند. لیدیا همچنان میایستد، لحظهای تأمل میکند و سرانجام روی انتهای تخت تومازو تکیه میدهد. گفتگو، بهآرامی ادامه دارد.
شب (صد سال سینما، صد فیلمنامه)
نویسنده : میکل آنجلو آنتونیونی ، اینو فلایانو ، تونینو گوئه را
مترجم : هوشنگ گلمکانی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۱۱۶ صفحه