کتاب مسیو ابراهیم و گلهای قرآن ، نوشته اریک امانوئل اشمیت

وقتی یازده سالم بود، سر خوکمو بریدم و رفتم سراغ نشمهها. خوکم یه قلک بود از جنس سرامیک. براق، نقاشی شده با رنگهایی مثل رنگ استفراغ و یه شکاف که از آن فقط سکهها داخل میشدن، بیاین که بتونن از اون تو خارج بشن. این قلک یه سره رو بابام برام خریده بود، چون عین درکش از زندگی بود.
«پول واسه جمع کردنه، نه واسه خرج کردن.»
توی شکم خوک دویست فرانک بود، حاصل چهار ماه زحمت.
یه روز صبح، قبل از این که برم مدرسه، پدرم گفت: «موسی، نمیفهمم چرا پولها کم میآد… از حالا هر چی میخری باید تو دفتر حساب و کتاب خونه وارد کنی.»
پس که اینطور! حالا که هم توی مدرسه و هم توی خونه بهم امر و نهی میکنن که بخون، بشور، بپز، خرید خونه رو به کولت بکش، حالا که توی یه آپارتمان بیدر و پیکر تاریک، خالی، بدون محبت زندگی میکنم، حالا که بیشتر بردهام تا پسر یه وکیل بیمشتری و بیزن، حالا که بهم تهمت دزدی هم میزنن، خوب پس چرا دزدی نکنم؟
دردسر ندم، دویست فرانک توی شکم خوکه بود، درست قیمت یه نشمه تو کوچه بهشت. (۱) پولی که آدم اگه میخواست مرد بشه باید میسلفید.
پااندازها شناسنامه میخواستند. با این صدا و هیکلم ــ باد کرده عینهو یه گونی شکر ــ به حرفم که گفتم شونزده سالمه شک کردن. بعید هم نیست که این همه سال منو با زنبیل خرید در حال گذشتن و بزرگ شدن دیده باشن.
ته خیابون، کنار در ورودی، یه خانم تازهکار وایستاده بود، گوشتالو و خوشگل، مثل یه عکس. پولمو نشونش دادم، خندید و گفت: «یعنی تو شونزده سالته؟»
«آره، از امروز صبح.»
با هم رفتیم بالا. نمیتونستم باور کنم. بیست و دو سالش بود، از من بزرگتر بود، و حالا مال خودم بود. بهم یاد داد که چطور خودمو بشورم و چه جوری عشقبازی کنم… البته خودم میدونستم، اما گذاشتم حرفش رو بزنه که خوش باشه، علاوه بر این از صداش خوشم میاومد. زنگ صداش یه کم لجباز بود و کمی غمگین.
تمام مدت نیمه بیهوش بودم. آخر سر موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت: «باید بر گردی و یه هدیه واسهم بیاری.»
این میتونست تمام خوشیمو به باد بده. هدیه کوچک یادم رفته بود. همین رو کم داشتم! من یه مرد بودم، مردی که بین پاهای یه زن غسل تعمید داده شده بود. زانوهام چنان میلرزید که به زحمت میتونستم خودمو رو پاهام نگه دارم، دردسر شروع شده بود. اون هدیه کذایی رو فراموش کرده بودم.
تندی برگشتم خونه، خودم رو انداختم توی اتاقم، اطرافم رو نگاه کردم، تنها چیز باارزشی که میتونستم برداشتم و یه راست به کوچه بهشت دویدم. خانومه همونجا دم در ورودی وایستاده بود. تدی (۲) ام رو بهش دادم.
تقریبا همین روزها بود که با مسیو ابراهیم آشنا شدم.
از وقتی یادم میآد مسیو ابراهیم پیر بود، همه تو کوچه «آبی» و کوچه «فابورگ پواسیونر» میتونستن بهخاطر بیارن که مسیو ابراهیم همیشه این مغازه خواربارفروشی رو داشته. از هشت صبح تا نیمههای شب بین صندوق پول و وسایل بهداشتی چمباتمه زده بود و از جاش جم نمیخورد. یه پاش توی راهرو بود و یه پاش زیر قفسه کارتنهای کبریت. روی پیراهن سفیدش روپوش خاکستری میپوشید. دندونهای عاجش زیر سبیل نازک و باریکش بود. چشمهاش مثل پسته سبز و قهوهای بود و از پوستش که پر از لکههای پیری بود روشنتر بود.
میشد گفت مسیو ابراهیم آدمی جاافتاده است، شاید به این خاطر که دستکم از چهل سال پیش تنها عرب محله یهودیها بود، یا شاید به این خاطر که همیشه لبخند میزد و کمحرف بود، شاید هم به خاطر این که خودش رو از گرفتاریهای زندگی، به خصوص از نوع پاریسیاش، عقب میکشید. تا میتونست از جاش تکون نمیخورد، مثل یه شاخه روی چهارپایهاش پیوند خورده بود. هیچوقت هم جلو کسی ــ هر کس که بود ــ قفسههاش رو پر نمیکرد و همیشه از نیمههای شب تا هشت صبح غیبش میزد و هیچکس نمیدونست کجا میره.
من هر روز خرید میکردم. درست کردن غذا هم با من بود. فقط کنسرو میخریدم، چون غذا پختن با اونا آسونتر بود. هر روز میرفتم خرید، نه به این خاطر که جنس تازه بگیرم، بلکه به این خاطر که پدرم فقط برای همون روز پول میذاشت. وقتی شروع کردم به دزدی از پدرم تا به خاطر شکی که به من داشت ازش انتقام بگیرم، دزدی از مسیو ابراهیم را هم شروع کردم. اولش کمی خجالت میکشیدم اما برای این که بتونم با وجدانم کنار بیام، موقع پول دادن با خودم فکر میکردم «چه اهمیتی داره؟ اون که عربه!» هر روز توی چشم مسیو ابراهیم نگاه میکردم و این به من جرئت میداد که توی دلم بگم: «چه اهمیتی داره؟ اون یه عربه!»
«من عرب نیستم مومو، من از هلال طلایی ماه میآم.»
چیزهایی رو که خریده بودم، جمع کردم و درب و داغون از مغازه زدم بیرون.
مسیو ابراهیم میتونست فکرم رو بخونه! پس اگه میتونه فکرم رو بشنوه، حتما میدونه که ازش دزدی میکنم. روز بعد قوطی کنسروی کش نرفتم اما پرسیدم: «این هلال طلایی ماه چی هست؟»
باید اقرار کنم که تمام شب پیش خودم مجسم کرده بودم که مسیو ابراهیم روی نوک هلال طلایی ماه نشسته و توی آسمان پرستاره پرواز میکنه.
«اسم یه جاییه، از آناتولی تا ایران، مومو!»
روز بعد همین جوری که کیف پولم رو میگشتم گفتم: «من مومو نیستم، اسمم موساست.»
روز بعد او بود که در جوابم گفت: «میدونم که اسمت موساست، به همین خاطر به تو میگم مومو، چون طنین مومو توی گوش خیلی جدی نیست.»
روز بعد پولهای خردم رو میشمردم که پرسیدم: «شما چه مخالفتی دارین؟ موسی یه اسم یهودیه، نه عربی.»
«من عرب نیستم، مومو، من مسلمونم.»
«پس اگه عرب نیستین چرا میگن شما تنها عرب محلهاین؟»
«مومو، عرب بودن تو شغل ما یعنی این که شبا تا بوق سگ باز باشی، به اضافه یکشنبهها.»
صحبت ما همینطوری ادامه داشت، یه جمله در روز. ما وقت داشتیم. اون به خاطر این که پیر بود و من به خاطر این که جوون بودم. یه روز در میون ازش یه قوطی میدزدیدم. فکر میکنم که باید یکی دو سالی میگذشت تا ما با هم در مجموع یک ساعت حرف زده باشیم. البته اگه به برژیت باردو برخورد نمیکردیم.
اون روز خیابون «آبی» حسابی پر از آدم بود، اما ماشینی رفت و آمد نمیکرد. خیابونو بسته بودن و داشتن فیلم میساختن. همه چیز، یعنی هر چی که توی خیابونهای «آبی» و «پاپیون» و «فابورگ پواسیونر» جنسیت داشت، در تکاپو بود. زنها میخواستن مطمئن بشن که بریژیت باردو، اونطور که گفته میشد، واقعا این قدر قشنگه؟ مردها نمیتونستن درست و حسابی فکر کنن، چون حواسشون پاک پرت شده بود.
برژیت باردو اونجا بود، کاملاً در اندازه واقعی و زنده!
از پنجره به بیرون خم شدم، اونو نگاه کردم و یاد گربه کوچیک همسایهمون توی بالکن طبقه چهارم افتادم که خودش رو با رغبت توی آفتاب کش و قوس میداد، و چشمهاش از میل به زندگی برق میزد، و قدر این نعمت رو میدونست.
خوب که نگاه کردم به نظرم رسید که بریژیت باردو یه جورایی شبیه خانمهای کوی بهشته، اما حواسم نبود که در واقع اونا خودشون رو شبیه اون میکردن تا مشتری بیشتری جلب کنن.
با تعجب زیاد متوجه شدم که مسیو ابراهیم دم در مغازهاش ایستاده. از وقتی که چشمم به این دنیا باز شده برای اولین بار بود که میدیدم اون از چهارپایهاش کنده شده.
بعد که دیدم گربه ملوس، باردو، چه جوری جلو دوربینها کش و قوس میآد، یاد خوشگل موطلایی خودم افتادم که حالا صاحب تدیام بود. اون وقت تصمیم گرفتم برم سراغ مسیو ابراهیم و از پرتی حواسش استفاده کنم و چند تایی قوطی کنسرو کش برم.
چه شانس گندی! برگشته بود پشت صندوق، و از بالای صابونها و گیرههای لباس، چشمهای خندانش رو به باردو دوخته بود. تا حالا این جوری ندیده بودمش.
«مسیو ابراهیم، شما زن دارین؟»
«معلومه که دارم.»
خوش نداشت کسی ازش سؤال کنه. با اون نگاهش دیگه نمیتونستم باور کنم که اونقدرها هم که همه فکر میکنن پیره.
«مسیو ابراهیم، اگه با زنتون و برژیت باردو توی یه قایق باشین و قایق چپ بشه چیکار میکنین؟»
«مطمئنم که زنم شناگر ماهریه.»
تا حالا ندیده بودم که چشمی چنان بخندد. من هم از ته دل خندیدم. چشمهاش برق میزد.
آمادهباش! مسیو ابراهیم بلند شد و با احترام ایستاد. برژیت باردو وارد مغازه شد:
«روز بخیر مسیو، یک بطری آب میخواستم.»
«البته، خانم!»
و یه چیز باورنکردنی به واقعیت تبدیل شد، مسیو ابراهیم شخصا یه بطری آب از قفسه براش آورد.
«متشکرم مسیو، چند شد؟»
«چهل فرانک.»
برژیت یکه خورد!
من هم همینطور. یه بطری آب اون موقع دو فرانک بود نه چهل فرانک.
«خبر نداشتم که آب اینجا اینقدر باارزشه.»
«آب نیست که باارزشه خانم، بلکه این ستارههای بزرگند که ارزشمندن.»
این جمله رو با چنان شرم و لبخند شکستناپذیری گفت که برژیت باردو سرخ شد، چهل فرانک رو گذاشت و رفت.
من اصلاً سر در نمیآوردم.
«عجب مسیو ابراهیم! خیلی رو میخوادها!»
«خوب، همینه دیگه، من باید یه جوری قوطیهایی رو که تو بلند میکنی جبران کنم!»
از اون روز با هم رفیق شدیم. البته بعدش قوطیهام رو از جای دیگهای کش میرفتم اما مسیو ابراهیم قسمم داد: «مومو، اگه میخوای بدزدی، فقط از من بدزد!»
و روزهای بعد هزار کلک یادم داد که چطور سر پدرم کلاه بذارم، و یا بی اونکه متوجه بشه تیغش بزنم. به جای نون تازه، نون دو روز مونده رو گرم کنم و به خوردش بدم، قهوه رو هر چی بیشتر با قهوه مالت قاطی کنم، از چای کیسهای دو بار استفاده کنم، و بوژله گرونقیمت رو با شراب سه فرانکی قاطی کنم، و آخرین کلکش که از همه مهمتر بود و نشون میداد که در هنر حیرون کردن آدمها استاده، این بود که بهم یاد داد جای پاستا، غذای سگ به بابام بدم.
با همت مسیو ابراهیم دنیای آدمبزرگها برام شکاف برداشت. دنیای اونها دیگه همون دیوار صاف همیشگی نبود که من باهاش درافتاده بودم، حالا از درون این شکاف، یه دستم رو بیرون آورده بودم.
باز دویست فرانک پسانداز کردم و دوباره میتونستم به خودم ثابت کنم که مَردم.
کوی بهشت. مستقیم رفتم دم در، اونجایی که صاحب جدید تدی من وایستاده بود. صدفی رو که زمانی هدیه گرفته بودم، با خودم آورده بودم. یه صدف واقعی از یه دریای واقعی.
هدیهام رو با خندهای جبران کرد.
همین موقع مردی وحشتزده مثل موش از راهرو خونه بیرون پرید. زنی پشت سرش فریاد میزد: «دزدو بگیرین! کیفم رو دزدید… دزدو بگیرین.»
با سرعت پامو دراز کردم، یارو چند متر اونطرفتر خورد زمین، خودم رو انداختم روش. دزد که با یه نگاه فهمیده بود با بچه طرفه، نیشخندی زد و خواست با یه اردنگی از دستم خلاص بشه، اما خانمه با سر و صدا دوید توی خیابون. دزده بلند شد و در آنی غیبش زد. از خوششانسی، جیغ خانمه بهتر از زور بازوهام عمل کرد. با کفشهای پاشنه بلندش قر میداد و میاومد. کیف رو بهش دادم، اونو با خوشحالی چسبوند به سینههاش.
«مرسی کوچولو، میتونم کاری واسهت بکنم، میخوای بریم بالا؟»
پیر بود، حداقل سی سال رو داشت. اما همونطور که مسیو ابراهیم گفته بود، خوبیت نداشت که آدم دست رد به سینه یه خانم بزنه.
با هم رفتیم بالا. صاحب تدیام از این که همکارش منو غر زده بود حسابی عصبانی به نظر میاومد. وقتی از کنارش رد میشدیم زیر گوشم زمزمه کرد: «فردا بیا، نمیخواد پول بدی.»
البته تا فردا منتظر نموندم…
زندگی با پدرم به خاطر مسیو ابراهیم و خانمهای کوچه بهشت سختتر شد. همین موقع بود که دست به کار زشتی زدم، یعنی شروع کردم به مقایسه کردن. وقتی که با بابام بودم سردم بود و زندگیام مثل یخ بود، در عوض با مسیو ابراهیم و خانمها همیشه گرم بودم و همه چیز برام روشن بود.
توی تاریکی مینشستم و کتابخونه شخصی بابام رو نگاه میکردم. این همه کتاب. کتابهایی که به ظاهر نمونههای عالی ذهن بشر بودن، از متممهای قوانین اساسی گرفته تا مکتبهای فلسفی.
«موسی! پردهها رو بکش، نور به کتابا صدمه میزنه.»
بعد به پدرم نگاه میکردم که چطور توی مبلش کتاب میخوند و بهنظرم میرسید که هاله گرد نور آباژور تمام قدش، مثل خودآگاهی بیرنگی روی صفحههای کتاب ایستاده بود.
پدرم اسیر دیوارهای دانشش بود و توجهش به من بیشتر از توجه به یه سگ نبود. از سگها متنفر بود، حتا یک بار هم سعی نکرد تکه استخونی از دانشش رو به سوی من پرتاب کنه.
اگر کوچیکترین صدایی ازم در میاومد… «اوه ببخشین!»
«موسی ساکت! دارم مطالعه میکنم. دارم کار میکنم…»
با چماقِ کار میشد توی سر هر چیزی زد.
«ببخشید، بابا.»
«خوشبختانه برادرت، پوپول اینجوری نبود.»
پوپول مترادف خودکمبینی من بود. به محض این که کار بدی میکردم، صدای پدرم بلند میشد: پوپول توی مدرسه زرنگ بود، پوپول ریاضی رو دوست داشت، پوپول وان حموم رو کثیف نمیکرد، پوپول بغل توالت نمیشاشید، پوپول عاشق خوندن کتابایی بود که پدرم هم خوندن اونا رو دوست داشت.
این که مادرم کمی بعد از تولدم با پوپول غیبش زده بود مشکل بزرگی نبود. مشکل بزرگ در حقیقت درگیری و جنگیدن با خاطره پوپول بود. زندگی با موجود بیعیبی از جنس پوپول از توان من خارج بود.
«بابا فکر میکنی اگه پوپول بود منو دوست داشت؟»
پدرم بهم زل زد، یا بهتره بگم، سعی میکرد با حیرت ته ذهنمو بخونه: «چه سؤالی؟»
این هم شد جواب: «چه سؤالی.»
کم کم یاد گرفتم با چشم بابام به آدمها نگاه کنم: با شک، با تحقیر… اما چیزهایی هم بود که در یه صندوق مخفی توی سرم قایم کرده بودم و به زندگی رسمی من تعلق نداشت، مثل حرف زدن با یه عرب بی سر و پا، هر چند که عرب نبود و به قول خودش: «عرب بودن توی شغل یعنی این که شبا تا بوق سگ باز باشی، به اضافه یکشنبهها»، یا خوش و بش با خانمهای کوچه بهشت.
یه روز مسیو ابراهیم از من پرسید: «چرا هیچوقت لبخند نمیزنی، مومو؟»
این سؤال مثل یه مشت خورد توی صورتم. یه ضربه محکم که انتظارش رو نداشتم.
«لبخند فقط مال پولداراست، مسیو ابراهیم، من توان مالیشو ندارم.»
حتما برای این که لجم رو در بیاره شروع کرد به خندیدن: «لابد فکر میکنی که من پولدارم!»
«صندوق شما همیشه پر از اسکناسه، کسی رو نمیشناسم که در عرض روز اینقدر اسکناس ببینه.»
«اما من با این اسکناسا باید تا آخر ماه پول جنسا و اجاره رو بپردازم، میدونی چیز زیادی ازش باقی نمیمونه.» و بیشتر خندید. مثل این که میخواست کفر منو دربیاره.
«مسیو ابراهیم، وقتی میگم لبخند فقط مال پولداراس، میخوام بگم که مال آدمای خوشبخته.»
«نه اشتباه میکنی. این لبخنده که خوشبختت میکنه.»
«مزخرفه.»
«امتحان کن.»
«گفتم مزخرفه.»
«تو با ادبی، مومو؟»
«باید باشم، اگه نباشم خدمتم میرسن.»
«با ادب بودن خوبه، ولی بهتر از اون رفتار دوستانه است، سعی کن لبخند بزنی. و بعدش خواهی دید.»
خوب، باشه، هرچی میخواد بشه، بشه. حالا که مسیو ابراهیم با زبون خوش تقاضا میکنه، علاوه بر اون یه ترشی کلم درجه یک فرد اعلا هم بهم میده، پس چرا نخندم.
روز بعد رفتارم مثل خلها شد. انگار که شب چیزی نیشم زده باشه، به همه چیز و همه کس لبخند میزدم.
«ببخشید خانم معلم، من سؤال ریاضی رو نفهمیدم.»
تیک: لبخند!
«نتونستم حلش کنم!»
«خوب باشه موسی، یکبار دیگه برات توضیح میدم.»
تا اونوقت چنین چیزی ندیده بودم، نه تنبیهی نه جریمهای.
توی غذاخوری مدرسه…
«میتونین به من کمی بیشتر پودینگ شاه بلوط بدین؟»
تیک: لبخند!
«با یک کمی خامه…»
و گرفتم.
در زنگ ورزش اعتراف میکنم که کفشهای کتونیم یادم رفته.
تیک: لبخند!
«اونا باید خشک میشدن، آقا معلم.»
آقا معلم میخنده و میزنه روی شونهم.
انگار ضدضربه شدهم، هیچ کسی نمیتونه مقابلم مقاومت کنه. مسیو ابراهیم به من مؤثرترین اسلحه رو داده بود. من با لبخندم به تمام دنیا شلیک میکردم. با من دیگه مثل پشه رفتار نمیشد.
بعد از مدرسه میدوم به طرف کوی بهشت، پیش خوشگلترینشون، یه سیاه خوشهیکل که همیشه دست رد به سینهام زده بود.
«هه!»
تیک: لبخند!
«بریم بالا؟»
«شونزده سالته؟»
«آره مطمئن باش، شونزده سالمه، همیشه هم بوده.»
تیک: لبخند!
میریم بالا.
و بعد موقع در آوردن لباس براش تعریف میکنم که روزنامهنگارم و مشغول نوشتن گزارشی در باره روسپیها…
تیک: لبخند!
و ازش میخوام که اگه دوست داره کمی در باره زندگیش برام حرف بزنه.
«راستی! واقعا روزنامهنگاری؟»
تیک: لبخند!
«آره، دانشجوی روزنامهنگاریام.»
شروع میکنه به حرف زدن. و من چشم میدوزم به سینههاش که وقتی پر از شور زندگی میشه چه جوری و با چه لطافتی بالا و پایین میره. به سختی میتونم باور کنم که زنی با من حرف میزنه. یک زن. لبخند. حرف میزنه. لبخند. حرف میزنه.
شب وقتی پدرم به خونه میآد، بهش کمک میکنم که مثل هر شب پالتوش رو در بیاره، سعی میکنم توی روشنایی توجهش رو جلب کنم، طوری که مطمئن باشم داره منو میبینه.
«غذا آماده است.»
تیک: لبخند!
با تعجب نگاهم میکنه.
من به لبخندم ادامه میدم. آخرشبی کار خیلی سختیه، اما من مقاومت میکنم.
«فکر میکنم باید دسته گلی به آب داده باشی!»
پایان لبخند.
اما روحیهم رو نمیبازم. موقع دسر به سعی خودم ادامه میدم.
تیک: لبخند!
بد جوری نگاهم میکنه.
«بیا اینجا.»
احساس میکنم که لبخندم پیروز خواهد شد. آفرین، یه قربانی جدید. نزدیکتر میرم. شاید میخواد منو ببوسه. زمانی بهم گفته بود که با میل پوپول رو بوسیده، برای این که پسر خیلی ماهی بوده. شاید هم پوپول از وقت تولد خاصیت لبخند رو میشناخته. و شاید هم مادرم زحمت کشیده و بهش یاد داده بوده.
کاملاً به پدرم نزدیک میشم و به شونههاش تکیه میدم. پلک میزنه. میخندم، نیشم تا بناگوش باز میشه.
«دندونهات به ارتودنسی احتیاج داره. تا حالا متوجه نبودم که دندونات جلو هستن.»
از همون شب شروع کردم، قبل از این که پدرم خوابش ببره، رفتم پایین پیش مسیو ابراهیم.
«تقصیر منه. اگه مثل پوپول بودم، برای پدرم آسونتر بود که منو دوست داشته باشه.»
«از کجا میدونی، پوپول که رفته.»
«خب، که چی؟»
«شاید اون اصلاً نمیتونسته پدرتو تحمل کنه.»
«به نظر شما ممکنه؟»
«این که غیبش زده، خودش دلیل بزرگیه.»
مسیو ابراهیم چند تا سکه داد دستم تا در کاغذ بپیچم و آروم شم.
«مسیو ابراهیم، پوپولو دیده بودین؟ اونو میشناختین؟ پوپولو؟ به نظر شما چه جور بچهای بود؟»
آروم زد روی صندوق، انگار که میخواست مانع حرف زدن صندوق بشه.
«مومو! دوست دارم یه چیزی رو بهت بگم. من تو رو صد بار، هزار بار بیشتر از پوپول دوست دارم.»
«راستی؟»
با این که خوشحال بودم، اما نمیتونستم خوشحالیم رو نشون بدم. مشتهام رو گره کردم و دندونهام رو به هم فشردم. هرچی باشه آدم باید از خانوادهاش دفاع کنه.
«مواظب باشین، به شما اجازه نمیدم بد برادرمو بگین، پوپول چه اشکالی داشت؟»
«خیلی مهربون بود. خیلی، اما راستش، مومو برای من عزیزتره.»
کوتاه اومدم و بخشیدمش.
یه هفته بعد، مسیو ابراهیم منو فرستاد پیش دوست دندونپزشکش در کوی پاپیون. به نظر میاومد که دوست و آشناهای زیادی داره.
روز بعد به من گفت: «مومو، اینقدر لبخند نزن، دیگه بسه. نه، شوخی کردم… دوستم به من اطمینان داد که دندونهات به ارتودنسی احتیاج نداره.»
و با چشمهای خندان به طرفم خم شد.
«تصور کن در کوی بهشت با دندونای سیمبندی شده؟ کی رو میتونی قانع کنی که شونزده سالته؟»
مسیو ابراهیم با این حرفش درست زد وسط خال. ازش چندتا پول خرد گرفتم که در کاغذ بپیچمشون تا دوباره حالم سر جاش بیاید.
«مسیو ابراهیم، این همه چیزو از کجا بلدین؟»
«من چیزی بلد نیستم، من فقط میدونم توی قرآنم چی هست.»
من به پیچیدن ادامه دادم.
«خیلی خوبه که آدم اولش بره پیش حرفهایها، مومو. دفعههای اول، آدم باید همیشه بره پیش حرفهایها، اونهایی که به کارشون واردن. بعدها وقتی پیچیدهتر شد، وقتی احساس اومد توی کار، اونوقت میتونی به آماتورها هم قناعت کنی.»
حس کردم حالم جا اومد.
«شما هم بعضی وقتها به کوی بهشت میرین، مگه نه؟»
«درِ بهشت به روی همه بازه.»
«آخ، شما میخواین منو دست بندازین، مسیو ابراهیم! میخواین بگین واقعا آدم با این سن و سال میره اونجا.»
«چرا نه، مگه اونجا فقط مخصوص نوباوههاست؟»
اینو که گفت احساس کردم که حرف مزخرفی زدهم.
«مومو، میخوای بریم پیادهروی؟»
«عجب، پس شما گاهی هم از جاتون تکون میخورین، مسیو ابراهیم؟»
باز هم جفنگ گفته بودم، دنبالش لبخندی پت و پهن تحویل دادم.
«منظورم اینه که من همیشه شما رو روی این چهارپایه نشسته دیدهم.»
مهم نبود چون پیشنهادش واقعا خوشحالم کرد.
روز بعد مسیو ابراهیم پاریس رو به من نشان داد. پاریس زیبا که در کارتپستالها دیده بودم، پاریس توریستها. رفتیم کنار رود سن که قوس بزرگی داشت.
«پلها رو نیگا کن، مومو، رودخونه سن این پلها رو دوست داره، مثل زنی که دیوونه النگوهاشه.»
مسیو ابراهیم و گلهای قرآن
نویسنده : اریک امانوئل اشمیت
مترجم : عباس معروفی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۷۱ صفحه