کتاب موریارتی ، نوشته آنتونی هوروویتس

یک: آبشار رایشنباخ (۶)
آیا کسی واقعاً آنچه را که در آبشار رایشنباخ اتفاق افتاد، باور میکند؟ شرح و توضیحات زیادی دربارهٔ این واقعه نوشته شده است، ولی به نظر من همهٔ آنها چیزی کم دارند… حقیقت را. برای مثال به گزارش ژورنال ژنو (۷) و همینطور خبرگزاری رویترز (۸) توجه کنید. من داستان آنها را از اول تا آخر خواندم. کار آسانی نبود، چون هر دو با لحن خشک اکثر مطبوعات اروپایی نوشته شده بودند، انگار چون مجبور بودند این خبر را اعلام میکردند، نه به این خاطر که چنین خبری میتوانست برای کسی جالب باشد. دقیقاً چه گفتند؟ اینکه شرلوک هولمز (۹) و پروفسور جیمز موریارتی (۱۰)، دشمن قسمخوردهٔ او که مردم به تازگی از وجودش آگاه شدهاند، با یکدیگر ملاقات کرده و هر دو مرده بودند. خبر این دو مطبوعات آنقدر خالی از هیجان بود که انگار خبر تصادف یک ماشین را شرح میدهند. حتی تیتر خبرها هم بیمزه بود.
ولی چیزی که حقیقتا باعث تعجب من است شرح داستان از زبان دکتر جان واتسون (۱۱) است. او کل ماجرا را در مجلهٔ استرند (۱۲) شرح میدهد؛ ماجرا را از ضربهای که در بیست و چهارم آوریل سال ۱۸۹۱ به در اتاق مشاورهاش میخورد شروع کرده و سپس به سفرش به سوئیس میپردازد. هیچکس به اندازهٔ من به شرح ماجراجوییها، ماموریتها، خاطرات، پروندهها و دیگر چیزهای مربوط به این کارآگاه بزرگ علاقه ندارد. در حالیکه پشت دستگاه تایپ مدل رمینگتون خود (که یک اختراع آمریکایی است) نشستهام و این کار سخت و دشوار را آغاز میکنم، میدانم که نوشتهام احتمالاً از نظر صحت کلام و حس سرگرمی که تا آخر در کارهای دکتر واتسون وجود داشت، به پای او نخواهد رسید. ولی باید از خود بپرسم… او چطور میتوانست تا این حد اشتباه کند؟ چطور متوجه تناقضاتی که هر پلیس احمقی هم میتوانست از آنها سر دربیاورد، نشده بود؟ رابرت پینکرتون (۱۳) همیشه میگفت دروغ مانند یک شغال مرده است. هرچه بیشتر آن را به حال خود بگذاری، بوی آن بیشتر میشود. اگر اینجا بود مطمئنا قبل از همه متوجه بوی گند اتفاقات آبشار رایشنباخ میشد.
ببخشید اگر کمی بیش از حد تاکید میکنم، ولی داستان من… این داستان… با رایشنباخ آغاز میشود و اتفاقات پس از آن نمیتواند بدون بررسی دقیق حقایق، منطقی به نظر برسد. حتماً دوست دارید از هویت من مطلع شوید. برای اینکه بدانید با چه کسی طرف هستید بگذارید بگویم که نامم فردریک چیس (۱۴) است و یکی از بازرسان ارشد آژانس کارآگاهی پینکرتون در نیویورک هستم و برای اولین بار (و احتمالاً آخرین بار) در عمرم به اروپا رفته بودم. ظاهرم؟ خب، هیچ کسی نمیتواند به راحتی ظاهرش را توصیف کند، ولی صادقانه خواهم گفت که نمیتوانم خود را خوشقیافه بدانم. موهایم سیاه و چشمهایم قهوهای بود. لاغر بودم و با اینکه تنها چهل و دو یا سه سال داشتم، سختیهای زندگی حسابی خستهام کرده بود. ازدواج نکرده بودم و گاهی میترسیدم این حقیقت از لباسهایم آشکار شود، چون لباسهایم همیشه کهنه بود. اگر چند نفر در اتاقی حضور داشتند، من همیشه آخرین نفری بودم که حرف میزدم. این طبیعت من بود.
پنج روز پس از آن درگیری که در دنیا با نام «مشکل نهایی» شناخته میشود، به رایشنباخ رفتم. البته همانطور که میدانید این مشکل به هیچ عنوان نهایی نبود، بنابراین تنها چیزی که برایمان باقی میماند «مشکل» خالی است.
بیایید از اول شروع کنیم.
شرلوک هولمز، بزرگترین کارآگاه مشاوری که دنیا به خود دیده است، از ترس جانش از انگلستان فرار میکند. دکتر واتسون که او را بهتر از هرکس دیگری میشناسد و هرگز به کسی اجازه بدگویی از هولمز را نمیدهد، اعتراف میکند که هولمز در آن زمان به زیرکی همیشه نیست و مخمصهای که در آن گیر افتاده و قادر به کنترلش نیست، او را از تاب و توان انداخته است. آیا میتوان سرزنشش کرد؟ در طول یک روز بیش از سه بار به جانش سوءقصد شد؛ کم مانده بود یک کالکسهٔ دواسبه در خیابان ولبک (۱۵) او را زیر دست و پا له کند؛ کم مانده بود آجری که از سقف خانهای در خیابان ویر (۱۶) افتاده (یا کسی آن را پایین انداخته) به سرش بخورد و بیرون در خانهٔ واتسون نیز مورد حملهٔ مردی چماق به دست قرار گرفت. آیا چارهای غیر از فرار داشت؟
خب، بله. گزینههای دیگری که در اختیار داشت آنقدر زیاد است که من نمیفهمم آقای هولمز واقعاً چه در سر داشت. البته در داستانهای او که همه را خواندهام (همیشه بدون اینکه بتوانم راهحل ماجرا را حدس بزنم) آقای هولمز هیچوقت توضیح زیادی نمیداد. اول از همه، چه چیزی باعث شد فکر کند جایش در اروپا امنتر از خانهٔ خودش است؟ لندن شهری پرسکنه و پیچدرپیچ است که او آن را مثل کف دستش میشناسد و همانطور که یک بار گفت، اتاقهای زیادی در جاهای مختلف لندن قرار دارند (به قول واتسون، پنج پناهگاه کوچک) که تنها هولمز از وجودشان مطلع است.
میتوانست تغییر چهره دهد. البته تغییر چهره هم میدهد. یک روز بعد، واتسون پس از رسیدن به ایستگاه ویکتوریا کشیش ایتالیایی پیری را میبیند که مشغول حرف زدن با باربر است و حتی جلو میرود و به او پیشنهاد کمک میدهد. بعدا همان کشیش وارد کوپهاش میشود و پس از اینکه چند دقیقه روبهروی هم مینشینند، واتسون سرانجام دوستش را تشخیص میدهد. تغییر چهرههای هولمز آنقدر ماهرانه بود که میتوانست سه سال بعد را به عنوان یک کشیش کاتولیک زندگی کند، بدون اینکه کسی متوجه هویت او شود. حتی میتوانست وارد یک صومعهٔ ایتالیایی شود. «پدر شرلوک»… این باعث میشد دشمنانش رد او را گم کنند. شاید حتی فرصتی پیدا میکرد تا در کنار کشیش بودن، برخی از سرگرمیهای مورد علاقهاش را دنبال کند… مثلا پرورش زنبور.
ولی هولمز به جای آن سفری را آغاز میکند که هیچ شباهتی به گردش ندارد و از واتسون میخواهد او را در این سفر همراهی کند. چرا؟ حتی بیعرضهترین خلافکاران هم میتوانستند از مقصد او سر دربیاورند و دنبالش بروند؛ نباید فراموش کنیم که دربارهٔ یک جنایتکار بیهمتا حرف میزنیم، کسی که در حرفهٔ خود استاد است، مردی که هولمز هم از او میترسد و هم تحسینش میکند. من حتی یک لحظه باور نمیکنم که او موریارتی را دست کم گرفته بود. عقل سلیم به من میگوید احتمالاً پای بازی دیگری در میان بود.
شرلوک هولمز به کانتربری (۱۷)، نیوهاون (۱۸)، بروکسل (۱۹) و استراسبورگ (۲۰) سفر میکند، در حالی که در تمام طول مسیر تعقیب میشود.
در استراسبورگ تلگرافی از پلیس لندن دریافت میکند مبنی بر اینکه همهٔ اعضای گروه موریارتی دستگیر شدهاند. البته این حقیقت نداشت. یکی از فعالان اصلی از تور فرار کرده بود… گرچه شاید بهتر است از این اصطلاح استفاده نکنم، چون این ماهی بزرگ که کلنل سباستین موران (۲۱) نام دارد حتی به این تور نزدیک هم نشده بود.
موریارتی
نویسنده : آنتونی هوروویتس
مترجم : مریم رفیعی
ناشر: نشر ایرانبان
تعداد صفحات : ۳۵۴ صفحه