کتاب میهن فروش ، نوشته پل بیتی

شاید باورش سخت باشد که این حرف را از زبان یک مرد سیاهپوست میشنوید، اما من هیچوقت چیزی ندزدیدهام. هیچوقت در قماربازی یا پرداخت مالیات تقلب نکردهام. هیچوقت بدون بلیت سینما نرفتهام. هیچوقت یادم نرفته بقیهٔ پولم را به صندوقدار حواسپرت داروخانه بدهم که انگار اصلاً از اصول حرفهای تجارت و حداقل دستمزدها خبر ندارد. هیچوقت از یک خانه یا یک مغازه -حتی یک بار- دزدی نکردهام؛ چه با دست خالی، چه با اسلحه. هیچوقت نشده که سوار یک اتوبوس یا متروی شلوغ بشوم و روی صندلیهایی بنشینم که مخصوص سالخوردههاست، بعد خودم را ارضا کنم و با وجود منحرف بودنم، نگاهی غمگین و افسرده روی صورتم داشته باشم. اما حالا من اینجا هستم، در اتاقکهای غارمانند دادگاه عالی ایالات متحدهٔ آمریکا؛ ماشینم را غیرقانونی در خیابان قانون پارک کردهاند و این کارشان طعنهآمیز هم هست، دستبندهای آهنی به دستهایم زده و آنها را پشتم بستهاند؛ مدتهاست که از حق قانونیام برای سکوت دست کشیدهام و همهٔ اینها از وقتی اتفاق افتاد که روی آن صندلی زبر و ضخیمی نشستم که درست مثل این کشور است؛ چون آنقدرها هم که راحت بهنظر میرسد، راحت نیست.
من را با نامهای غیرمنتظره احضار کردهاند که روی پاکتش مُهر «بسیار مهم» خورده است؛ نامه با حروف بزرگ و قرمز نوشته شده که آن را بیشتر شبیه آگهیهای شرطبندی اسبسواری کرده است. درست از وقتی که پایم را به این شهر گذاشتهام، لحظهای طعم آسایش را نچشیدهام.
نامه اینطور شروع میشد:
آقای عزیز؛
به شما تبریک میگوییم، شما دیگر میتوانید در پروندهتان پیروز شوید! پروندهٔ شما از بین صدها پروندهٔ استینافی دیگر انتخاب شده است تا دادگاه عالی ایالات متحدهٔ آمریکا آن را بررسی کند. چه افتخار باشکوهی! اکیداً توصیه میشود که حداقل دو ساعت قبل از جلسهٔ دادگاه، ساعت ۱۰ صبح روز ۱۹ مارس، سال پس از میلاد مسیح… در محل حاضر شوید…
همراه نامه چند راهنمای رسیدن به ساختمان دادگاه عالی از فرودگاه، ایستگاه قطار و مرز آی ۹۵ (۱) و همچنین چند برگهٔ تخفیف هم برای مکانهای دیدنی مختلف، رستورانها، غذاخوریها و جاهایی از این قبیل هم بود. هیچ امضایی در کار نبود. نامه فقط اینطور تمام میشد…
با احترام
مردم ایالات متحدهٔ آمریکا
واشنگتن با خیابانهای عریض، میدانهای سرگیجهآور، مجسمههای مرمری و ستونها و طاقهایش با آن ساختارهای معماری قدیمی قرار بوده که شبیه رم باستان بهنظر برسد (البته اگر خیابانهای رم باستان با سیاهپوستهای بیخانمان، سگهای بمبیاب، اتوبوسهای تور و شکوفههای گیلاس پر میشد، واشنگتن هم خیلی شبیه رم باستان میشد). دیروز عصر، من مثل یک سیاهپوست اهل اتیوپی که صندل به پا دارد و از بین درختهای تاریکترین جنگلهای لس آنجلس میگذرد، با جرئت از هتل بیرون آمدم و به راهپیمایی دهاتیهایی ملحق شدم که شلوارهای جین آبی به پا داشتند و بهآرامی رژه میرفتند و میهنپرستانه از کنار نشانههای تاریخی سلطنتی آمریکا میگذشتند. من با حیرت به مجسمهٔ یادبود لینکلن خیره شدم. اگر آبراهام لینکلنِ راستگو به زندگی برمیگشت و هر طور که شده میتوانست پاهای استخوانی هفت متری و نشیمنگاه ده سانتیمتریاش را از روی تختش بلند کند، چه میگفت؟ چهکار میکرد؟ آیا رقص خیابانی میکرد؟ آیا در سطلهای کنار خیابان ادرار میکرد؟ آیا روزنامهها را میخواند و میدید آن جامعهای که او نجات داده بود، حالا تبدیل به حکومتی در دست ثروتمندان ناکارآمد شده است؟ آیا انسانهایی که او آزاد کرد، حالا بردههایی در خدمت موزیک، رپ و وامهای چپاولگرانه هستند و اینکه کل مهارتهای او حالا بیشتر به درد زمین بسکتبال میخورد تا کاخ سفید! آنجا او میتوانست در وقت استراحت تجدید قوا کند، برای یک پرتاب سهامتیازی بدنش را جلو بکشد، ژستش را بگیرد و وقتی توپ از سبد بیرون افتاد فحش بدهد. او منجی بزرگ است، هیچکس نمیتواند متوقفش کند و فقط میتواند امیدوار باشد که شانس بودن در کنارش را داشته باشد.
تعجبی ندارد که در ارتش آمریکا هیچ کاری برای انجام دادن وجود ندارد، بهجز شروع یک جنگ جدید. توریستها حتی اجازه ندارند جلوِ ساختمان عکس بگیرند، بنابراین هنگامی که خانوادهٔ کهنهسربازان دریایی با چهار نسل سابقه که همهشان لباس ملوانها را پوشیده بودند، دوربین یکبار مصرفی دستم دادند و از من خواستند از فاصلهٔ دور و در حالی از آنها عکس بگیرم که دارند ژست عکسهای فوری به خودشان میگیرند، پنهانی سلام نظامی داده و نشانههای صلح را به دلیلی نامعلوم تکان میدادند؛ من فقط خیلی خوشحال بودم که دارم به کشورم خدمت میکنم. در پارک نشنال مال (۲)، یک مارش تکنفره برای واشنگتن برپا بود. یک پسر سفیدپوست تنها روی علفها دراز کشیده بود و طوری در خلسهای عمیق فرو رفته بود که بنای تاریخی واشنگتن مثل یک کوه یخی بیروح بهنظر میرسید. او با رهگذران شوخی میکرد، به دوربینهای گوشیهایشان لبخند میزد و در همان حال خودش را ارضا میکرد.
در باغ وحش، جلوِ قفس پستانداران ایستادم و به حرفهای زنی گوش دادم که از این متعجب بود که یک گوریل صدوهشتاد کیلویی که با پاهایی گشاد روی یک شاخهٔ خالی بلوط نشسته بود و با دقت مراقب غذاهای داخل قفسش بود، چقدر «شبیه رئیسجمهور» بهنظر میرسید. وقتی دوستپسرش با انگشت به پلاکارد اطلاعات زد و به او نشان داد که اتفاقاً اسم این گوریل پشتنقرهایِ «شبیه رئیسجمهور» هم، باراکا (۳) است، زن قاهقاه خندید تا اینکه نگاهش به من افتاد که انگار برادرِ صدوهشتاد کیلویی آن گوریل داخل قفس بودم و داشتم چیزی را مثل چوب بستنی یا موز، داخل دهانم میچپاندم. بعد آن زن پریشان شد، گریه کرد و بهخاطر اینکه حرفهای ذهنش را به زبان آورده بود و حتی بهخاطر بهدنیا آمدنش هم عذرخواهی کرد. او یکدفعه گفت: «چند تا از بهترین دوستام میمونن.» این بار نوبت من بود که بخندم. من فهمیدم او اهل کجاست. کل این شهر عادت داشتند مثل زیگموند فروید، روانشناس اتریشی، بدون فکر حرف بزنند و همین حرفها پشتوانهٔ محکمی باشد برای رفتارها و سوءرفتارهای آمریکایی. بردهداری؟ سرنوشت ملی؟ سریال کمدی لاورن و شرلی؟(۴) نشان ندادن عکسالعمل زمانی که آلمان سعی میکرد همهٔ یهودیها را در اروپا بکشد؟ چرا بعضی از بهترین دوستان من موزهٔ هنرهای آفریقایی، موزهٔ هولوکاست، موزهٔ سرخپوستان آمریکایی و موزهٔ ملی زنان هنرمند هستند. گذشته از این، بگذارید این را به شما بگویم که دختر خواهرم با یک اورانگوتان سرخپوست ازدواج کرده است.
کل چیزی که لازم است، یک سفر یکروزه در جرج تاون (۵) و چینا تاون (۶) است. پرسهای آهسته که از کنار کاخ سفید، سازمان مبارزه با اعتیاد ققنوس، مهمانخانهٔ رئیسجمهور تا آلونکهای محلی ادامه دارد و پیامی دارد که به اندازهٔ کافی روشن است. چه در رم باستان باشید و چه در آمریکای مدرن، یا شهروند هستید یا برده. طرفدار شیر (۷) یهودا یا موسی. گناهکار یا بیگناه. راحت یا ناراحت. و اینجا، در دادگاه عالی ایالات متحدهٔ آمریکا، لعنت به این دستبندها و لغزندگی روکش چرم این صندلی؛ تنها راهی که میتوانم جلوِ سُر خوردن خفتبار باسنم روی این صندلی لعنتی را بگیرم این است که آنقدر به عقب خم شوم که اتاق بازداشت را با بیقیدی فراموش کنم، اما هر جا و هر طوری هم که نشسته باشم، تحقیرشدنم در این دادگاه کوچکترین تغییری نمیکند.
مأموران دادگاه با کلیدهایی که مثل زنگولههای سورتمه به هم میخورند، دوبهدو مثل اسبهای ارّابهران که موهایشان خیلی کوتاه شده و با عشق به خدا و ملت، افسار به گردن دارند، وارد اتاقکها میشوند. ارّابهران اصلی، زنی مغرور است که رنگینکمانی از مدالهای تقدیر با رنگهای روشن روی سینهاش زده و پشت صندلیام میزند. او از من میخواهد که صاف بنشینم، اما من که آدمی سرکش، اهل شهری افسانهای هستم، قطعاً بیشتر از قبل لم میدهم تا اینکه بهخاطر این مقاومتِ بیخشونتِ بیمنطق با باسن روی زمین میافتم. او با یک بازویش که کلفت و بیموست، کلید دستبند را روی صورتم تکان میدهد، مرا صاف مینشاند، صندلیام را آنقدر به میز نزدیک میکند که میتوانم انعکاس کت و شلوار و کراواتم را در درخشش چوب ماهوتش ببینم که مثل لیمو تازه است. من قبلاً هرگز کت و شلوار نپوشیدهام و مردی که آن را به من فروخت میگفت: «هر وقت این کت و شلوار رو بپوشی، درست مثل الان خوشتیپ بهنظر میای.» اما چهرهٔ روی میز که به من خیره شده درست مثل هر کارمند سیاهپوست آفریقایی با سر تاس، موهای بافته و لباس اداری بهنظر میرسد که نامش را نمیدانید و چهرهاش را نمیشناسید- او درست شبیه یک مجرم است.
فروشنده این قول را هم به من داد: «وقتی خوب بهنظر برسی، احساس خوبی هم داری.» او ضمانت کرد. پس وقتی به خانه برگردم، میخواهم ۱۲۹ دلارم را پس بگیرم، چون ظاهرم را دوست ندارم. احساسم را دوست ندارم. حسم مثل لباسم است- حقیر، ناخوشایند و بیثبات.
بیشتر اوقات پلیسها انتظار دارند از آنها تشکر کنی. چه نشانی ادارهٔ پست را به تو داده باشند، چه حالت را در صندلی عقب یک ماشین گشت جا آورده باشند و… در مورد من، بهخاطر اینکه دستبندت را باز کنند، لباسها و لوازم مصرف موادت را برگردانند و تو را راهی جلسهٔ دادگاه کنند. اما این مأمور از همان صبح که او و نیروهایش مرا بالای پلهٔ چهلوچهارم دادگاه عالی ملاقات کردند، نگاهی ترحمآمیز بر چهرهاش داشت. امروز صبح آنها شانهبهشانه زیر پرچمی ایستاده بودند که جملهٔ «همه در برابر قانون برابرند» رویش نوشته شده بود؛ آنها که به خورشید صبح چپچپ نگاه میکردند، ژاکتهایی با خالخال شکوفههای گیلاس به تن داشتند و جلوِ ورودم به ساختمان را سد کردند. همهٔ ما میدانستیم که این فقط یک بازی بود، یک قدرتنمایی بیمعنا از طرف دولت در آخرین لحظه. تنها چیزی که شوخی نبود، یک سگ پاکوتاه بود؛ افسارش پشت سرش غژغژ میکرد، انگار به من وصل شده بود، چون با هیجان کفشها و پاچههای شلوارم را بو میکشید، بینی کثیف و خیسش را به فاقم میمالید، بعد مطیعانه کنارم نشست و دمش را با افتخار روی زمین میسایید. من به جرمی چنان فجیع محکوم شدهام که بازداشتم بهخاطر همراه داشتن حشیش در ملک ایالتی، درست مثل این است که به هیتلر اتهام ولگردی بزنند یا یک شرکت نفت چندملیتی مثل بریتیش پترولیوم (۸) را بعد از پنجاه سال تمام انفجار پالایشگاهها، نشت و انتشار گازهای سمی و راهاندازی کمپینهای تبلیغاتی بیشرمانه و ریاکارانه به جرم تولید زباله محکوم کنند. پس پیپم را با ضربهای محکم روی آن میز ماهوتی خالی میکنم. آن مایع چسبناک و تند و لغزان که ساخت آمریکاست روی زمین میریزد و آن زن پلیس مثل یک فرمانده جوخهٔ آتش که آخرین سیگار یک فراری را روشن میکند، مطیعانه فندک بیکش را بیرون میآورد و پیپم را برایم روشن میکند. من چشمبسته دستش را رد نمیکنم و باشکوهترین پُک در تاریخ سیگار کشیدن را تجربه میکنم. با هر یک از طرفداران اصلاحیهٔ پنجم قانون آمریکا که مخالف نژادپرستی و سقط جنین هستند و مرتکب جرم سوزاندن پرچم آمریکا شدهاند، تماس بگیرید و به آنها بگویید که درخواست محاکمهٔ مجدد بدهند، چون من عالیترین جا را در عالیترین دادگاه این کشور پیدا کردهام. مأموران با شگفتی به من خیره شدهاند. من مثل میمون اسکوپس هستم: حلقهٔ گمشده در تکامل فلسفهٔ آفریقایی-آمریکایی. میتوانم زوزهٔ سگ پاکوتاه داخل راهرو را بشنوم که پنجههایش را به در میزند و در همان حال دود حشیشم را که شکل یک قارچ یا حتی یک بمب است، روی صورتهایی فوت میکنم که به ردیف، زیر گچبریهای بزرگ سقف ایستادهاند. گچبریهای سقف اتاق بعضی از مهمترین شخصیتهای تاریخ را بهتصویر میکشند: حمورابی، موسی، سلیمان -این طلسمهای مرمری اسپانیایی برای دموکراسی و پاکبازی- محمد، ناپلئون، شارلمان (۹) پادشاه ژرمنها و چند تندیس براق از پسربچههای یونان باستان که با رداهای بیآستین بالای سرم ایستادهاند و نگاههای خیرهٔ قضاوتگرانهٔ سنگیشان رویم افتاده است. با خودم میگویم آیا آنها به پسرهای اسکاتسبروی آل گور (۱۰)- سیاستمدار آمریکایی- هم با همین نگاه تحقیرآمیز خیره میشوند؛ پسرهای نهسالهٔ سیاهپوستی که بهاشتباه به جرم تجاوز به دو زن سفیدپوست آمریکایی در سال ۱۹۳۱ محکوم شدند.
فقط کنفوسیوس مأیوس بهنظر میرسد. او لباسی بلند با آستینهای گشاد مثل لباس ساتنی ورزشکاران چینی به تن دارد، کفشهای کونگفو به پایش است و با ریش و سبیلی مثل شائولین به من نگاه میکند. من پیپ را تا پیشانیام بالا میآورم و یک پُک او را مهمان میکنم؛ طولانیترین سفر تنها با یک پُک شروع میشود…(۱۱)
او میگوید: «اون جملهٔ مزخرف «طولانیترین سفر» مال لائو تسو است.»
من میگویم: «همهٔ شما فیلسوفا و شاعرای حرومزاده سر و ته یک کرباسین.»
این آخرین سفر در ردیفی طولانی از پروندههای تاریخی نژادپرستی است. گمان میکنم محققان قانون اساسی و دیرینهشناسان فرهنگی دربارهٔ جایگاه من در جدول زمانی تاریخ بحث خواهند کرد تا از روی شواهد مزخرفی مثل دود پیپم تخمین بزنند که من از نسل مستقیم درد اسکات (۱۲) هستم یا نه؛ آن معمای بغرنج سیاهپوستی که بهعنوان یک بردهٔ آفریقایی-آمریکایی در یک کشور آزاد زندگی میکرد، مردی که برای همسر و بچههایش کافی بود، مردی که برای شکایت از اربابش در راه آزادی کافی بود، اما مردی که برای قانون اساسی کافی نبود، چون از چشم دادگاه او فقط یک کالا بود: یک حیوان دوپای سیاه «بدون هیچ حقی که در برابر انسانهای سفیدپوست به او احترام بگذارد.» آنها تمام خلاصهپروندههای حقوقی را خواندند، کاغذهای پوستی قبل از جنگ را هم واکاوی کردند و سعی کردند تصمیم بگیرند که آیا حکم این پرونده رأی پروندهٔ پلسی علیه فرگوسن (۱۳) را تأیید میکند یا نقض. آنها مزارع، پروژهها و کاخهای ییلاقی و نژادپرستانهٔ سبک تودور (۱۴) را جستوجو خواهند کرد، آنها حیاطهای خلوت را حفاری خواهند کرد تا بقایای ارواح نژادپرستِ زمانهای گذشته را پیدا کنند که زیر خرواری از مهرههای بازی دومینو و تاس دفن شدهاند، بعد آنها را صیقل خواهند داد و گرد و غبار را از روی قانون و سندهای مدفون در کتابهای قطور حقوق خواهند زدود و من را بهعنوان نمونهای غیرمنتظره معرفی خواهند کرد که به نسل قبل هیپ هاپ تعلق دارد؛ چیزی شبیه خوانندهٔ رپ، لوک کمپل (۱۵) که دندانهایش خیلی از هم فاصله داشت و بهخاطر حقش برای جشنگرفتن و تقلید مضحکانه از سفیدپوستها میجنگید؛ کاری که سالهای سال انجام داده بود. اما اگر آن طرف میز نشسته بودم، خودنویس را از دست رئیس دیوان عالی – ویلیام رنکوئست (۱۶)- میقاپیدم و نظر قاطع و مخالفم را اینطور مینوشتم که میگفت: «هر خوانندهٔ رپ دیوانهای که تکیهکلام ترانههایش «من خیلی حشریام» باشد، هیچ حقی نسبت به سفیدپوستها یا هر مرد پیرو هیپ هاپ دیگر ندارد که کل وجودش همقیمت کفشهای مخملی مارک پومای اوست؛ او ملزم به احترام گذاشتن به آنها نیز هست.»
دود گلویم را میسوزاند، داد میزنم: «همه در برابر قانون برابرند!» درحالیکه مخاطبم هیچ فرد خاصی نیست، انگار این فریاد، گواه من است، هم برای قدرت حشیش و هم برای وضعیت جسمی ناپایدار خودم. در محلههایی مثل جایی که من بزرگ شدم، جاهایی که همه بلدند خوب حرف بزنند، اما موقع عملکردن که میرسد کم میآورند، هممحلهایها یک ضربالمثل مشهور دارند -ترجیح میدهم دوازده نفر دربارهام قضاوت کنند تا شش نفر- این یک مَثَل است، یک شعر رَپ که خیلی تکرار میشود، تکیهکلام ناخوشایندی که به زبانآوردنش سخت است و انگار آخرین تیری است که امثال من در چنته داریم؛ تکیهکلامی که در ظاهر مربوط به عدالت سیستم قضایی است، اما در باطن معنایش این است: اول شلیک کن، به وکیل تسخیری اعتماد کن و شکرگزار باش که هنوز سالمی. من آنقدرها هم خیابانی نیستم، اما تا آنجا که میدانم هیچ نتیجهای برای دادگاه استیناف وجود ندارد. هیچوقت نشنیدهام که یک گردنکلفت در مغازهٔ گوشهٔ خیابان، جرعهای مشروب بخورد و بعد بگوید: «ترجیح میدهم نُه نفر پروندهام را بازبینی کنند تا اینکه یک نفر دربارهام حُکم بدهد.» افرادی که سعی کردهاند قدری از مزایای آن شعار «همه در برابر قانون برابرند» را بهدست بیاورند، جنگیدهاند و جانشان را از دست دادهاند؛ اما این شعار آنچنان شادمانه در خارج از این ساختمان تبلیغ میشود که بیشتر مجرمان -چه بیگناه باشند، چه گناهکار-هرگز تابهحال معنایش را نفهمیدهاند. دادگاههای استیناف آنها بهندرت از درخواست اشکآلود یک مادر برای طلب رحمت خدا یا یک وام بانکی دوم برای خانهٔ مادربزرگ فراتر میرود. و اگر به چنین شعارهایی اعتقاد داشتم، مجبور بودم بگویم که من خیلی بیشتر از سهمم از عدالت نصیب بردهام، اما اینطور نیست. وقتی مردم حس میکنند باید یک ساختمان یا هر جای دیگری را با شعاری مثل «کار آزادتان میکند»، «بزرگترین شهر کوچک در دنیا» یا «شادترین جای روی زمین» تزیین کنند، این خودش نشانهٔ ناامنی است؛ بهانهای ساختگی برای پر کردن فضا و زمان محدودمان. تابهحال به رنو در نوادا (۱۷) رفتهاید؟ این شهر حقیرترین شهر در دنیاست و اگر دیزنیلند واقعاً شادترین جای روی زمین باشد، یا باید آن را مثل یک راز نگه دارید یا ورود به آن رایگان خواهد شد که با درآمد سرانهٔ سالیانهٔ یک ملت آفریقایی کوچک مثل دترویت (۱۸) که در جنوب صحرای بزرگ است برابری نخواهد کرد.
البته برداشت من همیشه اینطور نبوده است. وقتی بچه بودم، همیشه فکر میکردم تمام مشکلات سیاهپوستهای آمریکایی میتواند حل شود، اگر فقط یک شعار داشتیم؛ یک شعار مختصر و مفید: «آزادی، برابری، برادری»؛ میتوانستیم این شعار را روی درهای فرفورژهای آهنی بنویسیم که جیرجیر صدا میکنند، یا آن را برای تزیین روی دیوارهای آشپزخانه و پرچمهای تشریفاتی بنویسیم. این شعار مثل بهترین فرهنگها و مدلهای موی آفریقایی-آمریکایی باید ساده و در عین حال عمیق باشد؛ اصیل و در عین حال قدری برابریطلب؛ کارت دعوت برای کل نژادی ظاهراً هیچ نژادی ندارد، اما همه آنهایی که خیلیخیلی سیاهاند، آن را کاملاً درک میکنند. نمیدانم که پسرهای جوان از چنین مفاهیمی چه برداشتی دارند، اما وقتی همهٔ دوستانتان پدر و مادرشان را با اسم کوچک صدا میزنند، میشود حس کرد که یک جای کار میلنگد. و آیا در این دوران سرشار از تشنج و بحران برای خانوادههای سیاهپوستِ درمانده بهتر نیست که دور شومینه جمع شوند، به نمای زیبایش خیره شوند و با دیدن کلمات نشاطبخش روی چند ظرف یادگاریِ دستساز که به دیوار آویزان است آرام بگیرند یا اینکه بهتر است به آن سکههای طلایی کمیابی خیره شوند که با کارت اعتباری از یک آگهی تلویزیونی آخر شب خریدهاند؛ کارتی که دیگر موجودی ندارد؟
اقوام دیگر هم شعارهایی دارند. «فتحنکرده و تسخیرناپذیر» کارت ویزیت قوم چیکاساو (۱۹) بود، گرچه به میزهای قمار یا جنگیدن با همدستان در جنگ داخلی مربوط نمیشد. چند شعار معروف دیگر هم هست: اللهاکبر. راه گریزی نیست. دوباره هرگز. طبقهٔ ۹۶ هاروارد. حفاظت و خدمت. همهٔ اینها چیزی بیش از درودها و حرفهای پیشپاافتاده هستند. آنها کدهایی هستند که قوای افراد را تجدید میکنند. انرژی زبانی که نیروی حیاتمان را تقویت میکند و ما را به انسانهای دیگری وصل میکند که همفکرمان هستند، پوستشان همرنگ ماست و مثل ما کفش به پا میکنند. در زبان مدیترانهای به آن چه میگویند؟ اِستسا فیسیا، اِستسا رازا (۲۰). یک پوست، یک نژاد. هر نژادی یک شعار دارد. حرفم را باور نمیکنید؟ آن مرد موسیاه در بخش منابع انسانی را میشناسی؟ آن مردی که مثل سفیدپوستها رفتار میکند، مثل سفیدپوستها حرف میزند، اما خیلی متعادل بهنظر نمیرسد؟ پیشش برو و از او بپرس چرا دروازهبان مکزیکی اینقدر بیاحتیاط بازی کرد یا اینکه آیا غذای مکزیکی تاکویِ (۲۱) آن کامیونی که بیرون پارک شده برای خوردن سالم هست یا نه. جلو بروید. از او بپرسید. به او سیخ بزنید. پشت جمجمهٔ سرخپوستی صافش را بمالید و ببینید آیا برمیگردد و داد میزند برای نژادم، همهچیز! غیر از نژادم، هیچچیز!
وقتی دهساله بودم، تمام یک شب طولانی را زیر شال پشمیام پنهان شدم و عروسک خرسی فانشاینَم (۲۲) را نوازش میکردم که نقش پرستار را برایم داشت؛ او کلمات اسرارآمیز و مبهم زیادی میدانست که شباهت زیادی هم به سخنان متعصبانهٔ پیروان سبک بلوم (۲۳)، منتقد ادبی آمریکایی داشت؛ او ادبیترین خرس پرستار و سختگیرترین منتقد من بود. وقتی سعی میکردیم با هم نژاد سیاه را در هشت کلمه یا کمتر نجات بدهیم، در تاریکی بدبوی آن غار مخوف که از جنس ریون بود، دستهای زرد، زبر و تقریباً بیحرکتش تقلا میکردند تا چراغقوه را ثابت نگه دارند. من که سعی میکردم از زبان لاتینی که در مدرسهٔ خانگیام یاد گرفته بودم خوب استفاده کنم، فیالبداهه یک شعار میساختم و بعد آن را زیر بینی پلاستیکیِ قلبمانند او حک میکردم تا تأییدش کند. اولین تلاشم این بود -آمریکای سیاه: آمدم، دیدم، فتح کردم- مرغ سرخشده! که با شنیدنش خرس فانشاین به نشانهٔ ناامیدی، گوشهایش را تا زد و چشمهای پلاستیکیاش را بست. وقتی گفتم همیشه مخلص، همیشه بدبو، موهای پشتش سیخ شد و وقتی از عصبانیت شروع کرد به پنجه کشیدن روی تشک و روی پاهای زرد و زبرش بلند شد و دندانها و ناخنهای تیزش را نشان داد، سعی کردم یادم بیاید که کتابچهٔ راهنمای کاب اسکاتس (۲۴) میگفت وقتی با یک خرس کارتونی پفکی و عصبانی روبهرو میشوی که از شراب سرقتی و قدرت کلمات مست شده، چهکار باید بکنی. «اگر با یک خرس عصبانی روبهرو شدید- خونسرد باشید. با لحنی آرام با او صحبت کنید، سر جایتان بایستید، مراقب باشید و جملات لاتین واضح، ساده و نشاطبخش بنویسید»:
یک جسم، یک ذهن، یک قلب، یک عشق. (۲۵)
این راهنمایی خیلی هم بد نبود و کادر دورش قشنگ و شبیه پلاک ماشین بود. میتوانستم آن را در حلقهٔ شکسته و گرد یک مدال افتخار جنگ نژادی ببینم. فانشاین از آن بدش نیامد، اما از روی حالتش که دیدم آن شب با بینی جمعکرده خوابید، میتوانستم بگویم که حس کرد شعارم از یک تفکر گروهی خاص حکایت دارد؛ مگر نه اینکه سیاهپوستها همیشه از این شکایت میکنند که اَنگ یکپارچگی به آنها میزنند؟ برای اینکه رؤیاهایش را خراب نکنم، به او نگفتم که سیاهپوستها همه یکجور فکر میکنند. با آنکه این فکر را به زبان نمیآورند، اما هر سیاهپوستی فکر میکند که از هر سیاهپوست دیگری بهتر است. من که هیچوقت چیزی از «انجمن ملی پیشرفت رنگینپوستها»(۲۶) یا اتحادیهٔ شهری نشنیدم، عقاید سیاهپوستها را فقط درون سرم حس میکنم، عقایدی که بیصبرانه منتظر یک جنبش است، یک ملت؛ فکر میکنم به همین خاطر است که این روزها همهچیز در برندسازی و خلق لوگوهای تجاری خلاصه میشود.
شاید ما به یک شعار خاص نیاز نداریم. چند بار پیش آمده که بشنوم کسی بگوید: «میدونی کاکاسیاه، شعار من اینه…؟» اگر زرنگ بودم، از دانش کلمات لاتینم استفاده میکردم و زبان عامیانهٔ سیاهپوستها را به زبان متداول مردم آمریکا ترجمه میکردم. برای هر کلمه ده دلار میگرفتم. و اگر آن کلمه مربوط به حوالی ما نبود، از من میخواستند این جمله را ترجمه کنم: «از بازیگر متنفر نشو، از بازی متنفر باش»، برای هر کلمه پانزده دلار میگرفتم. اگر این حرف درست باشد که بدن هر انسانی قصر اوست، میتوانستم پول خوبی به جیب بزنم. شاید یک مغازهٔ کوچک کنار بلوار باز میکردم و صفهای بلند مشتریان تاتوکردهام جلویش میایستادند؛ مشتریانی که با آنهمه تاتو روی بدنهایشان خود را شبیه عبادتگاههایی کردهاند که به هیچ مذهب و فرقهای تعلق ندارد: نشانِ آتش در مصر باستان، پرندهٔ تخمگذار سانکوفا (۲۷) و صلیبهایی که با الهههای خورشید آزتکها (۲۸) و تکستارهٔ کهکشان داوود میجنگیدند. نمادهای چینی روی ساقهای تراشیده و ستون فقرات پایین میلغزیدند. فریادهای حمایتی که مثل چینیها برای عشقهای قدیم کشیده میشوند و جوانها فکر میکنند معنایش آن است که «مادربزرگ بِوِرلی (۲۹)، روحت شاد» اما معنی واقعیشان این است: «بدون کاغذبازیهای اداری، هیچ کاری را نمیشود جلو برد!» پسر! این کار خیلی پولساز میشود، چون قیمت سیگارها خیلی بالاست، آنها تمام شب به مغازهام خواهند آمد. میتوانم پشت یک پنجره با شیشههای ضخیم بنشینم و یکی از آن کشوهای فلزی لغزانی را داشته باشم که کارکنان پمپ بنزینها استفاده میکنند. کشو را جلو میکشم و مشتریانم مثل زندانیهایی که یادداشتهای دوران زندانشان را تحویل میدهند، باورهایشان را پنهانی به دستم میدهند. هر چه یک مرد سنگدلتر باشد، دستخطش بهتر است. هر چه یک زن مهربانتر باشد، تعبیرش ستیزهجویانهتر خواهد بود. آنها میگویند: «میدونی، شعار من اینه…» و پول را به همراه نقلقولهایی از شکسپیر و فیلم صورتزخمی (۳۰)، متنهایی از کتاب مقدس، پندهای دوران مدرسه و حرفهای مبتذل گانگسترها داخل کشو میاندازند که با هر چیزی -از خون گرفته تا خط چشم- نوشته شده است. و چه این حرفها با عجله روی یک دستمال مچالهٔ میخانه، بشقاب کاغذی که با سس باربکیو و سالاد سیبزمینی لکهدار نوشته شده باشد و چه صفحهای که با دقت از یک دفتر خاطرات پنهانی، جدا شده و از زمان جنبشها و اعتراضات دورهٔ نوجوانی نگه داشته شده باشد و اگر وجودشان را به کسی لو بدهم، بلایی به اسم Ya estuvo (که معنایش را هم نمیدانم) به سرم میآورند، من کارم را جدی انجام میدهم. چون اینها افرادی هستند که عبارت «خیلی خب، اگه یه اسلحه روی سرم بذاری…» برایشان مناسب نیست و وقتی یک نفر سر یک هفتتیر را روی آن تاتوی نماد مثبت و منفی روی گیجگاهتان بگذارد و زندگیتان به گفتن آن بستگی داشته باشد، نیازی نیست که حتماً آی چینگ (۳۱)، ادبیات باستانی چین را خوانده باشید تا تعادل کیهانی جهان و تأثیرگذاری تاتوی روی پوست کمر یک زن را درک کنید. چون شعارتان میتواند هر چیزی باشد بهجز این: «از هر دستی بدهی، از همان دست میگیری…»
وقتی بازار کساد است، آنها پیشم میآیند تا کاردستیهایم را نشانم بدهند. آن حروف انگلیسی قدیمی که در نور خیابان میدرخشد، املایی است که روی عضلههای عرقکردهشان و بالای تن نیمهبرهنهشان حک شده است. پول، حرف اول را میزند؛ نه حرفهای مزخرف… آن عبارتهای توصیفی و اتهامزنندهای که روی رگهای گردنشان حک کردهاند، انگار میخواهد حرف خاصی را دربارهٔ بدنشان به زبان بیاورد؛ هم از زبان علم و هم به بیانِ عشق. لحن بیانی به شدت شهوانی… کلمات غیرمؤدبانه و لرزانی که روی پیشانیشان حک شده، حداکثر شباهتی است که اغلبشان به سفیدپوست بودن و یا سفیدپوست تلقیشدن دارند. یا دلهدزدی کن یا مچت را میگیرند. این یک اصولگرایی افراطی و بیهوده است. خون در برابر خون… این رضایت ناشی از آن است که در آینه به شعارتان نگاه کنید و با خودتان بگویید، هر سیاهپوستی که پارانویایی نباشد، دیوانه است… همان چیزی که اگر ژولیوس سزار سیاهپوست بود میگفت: طبق سِنَت عمل کن، نه اندازهٔ کفشت… و اگر آمریکایی که روزبهروز تعداد احزابش بیشتر میشود تصمیم میگرفت یک شعار جدید تصویب کند، من آمادهٔ همکاری خواهم بود، چون من شعار خیلی بهتری از «اتحاد در عین تنوع»(۳۲) دارم.
اگر چرت بزنی، میبازی.
یک نفر پیپ را از دهانم بیرون میکشد. «زود باش مرد، تفریح دیگه بسه. وقتشه کارمون رو شروع کنیم رفیق.» همپتون فیسک (۳۳)، وکیل و دوست قدیمیام، بهآرامی آخرین حلقههای دود در هوا را پراکنده میکند و سپس از سر تا پایم اسپری خوشبوکنندهٔ هوا میزند. من نشئهتر از آنم که بتوانم با او صحبت کنم، پس با بالا دادن چانههایمان به هم سلام میکنیم، سرهایمان را به نشانهٔ چه خبر تکان میدهیم و لبخندی زیرکانه به هم میزنیم، چون هر دویمان این بو را میشناسیم: نسیم استوایی- همان آشغالی که عادت داشتیم از پدرها و مادرهایمان مخفی کنیم؛ چون بوی داروهای توهمزا را میداد. اگر مادرمان خانه بود، دمپاییاش را پایش میکرد و منبع بوی پای سیب یا توتفرنگی و خامه را پیدا میکرد، او میدانست که ما سیگار کشیدهایم، اما اگر بو چیزی مثل پنتاکلروفنُل (۳۴) بود، بوی بد را به گردن «فلانی و بهمانی» میانداخت؛ شاید هم مادر هیچچیزی نگوید و آنقدر خسته باشد که به این احتمال کاری نداشته باشد که تنها بچهاش به داروی توهمزا معتاد شده است و فقط امیدوار باشد که این مشکل، خودش از بین برود.
وکالت پروندهها در دادگاه عالی جزء حیطهٔ کاری همپ نیست. او یک وکیل مدافع کیفری محافظهکار است. وقتی با دفترش تماس میگیری، مجبوری منتظر بمانی. نه به این خاطر که سرش شلوغ باشد یا منشی نداشته باشد یا اینکه همان موقعی زنگ زده باشی که احمق دیگری آگهی او را روی نیمکت ایستگاه اتوبوس یا شمارهٔ ۸۰۰ (۱-۸۰۰- آزادی) دیده باشد؛ شمارهای که یک کارگر روزمزد روی آینهٔ بغل و صندلی عقب ماشین پلیس حک کرده است. دلیل جواب ندادنش این است که او دوست دارد به صدای دستگاه پاسخگویش گوش کند؛ یک بازگویی ده دقیقهای از موفقیتها و محاکمههای اشتباهش.
«شما با گروه فیسک تماس گرفتهاید- هر شرکتی ممکن است فهرستی از هزینههای مختلف برایتان ردیف کند، اما ما میتوانیم هزینههایتان را کم کنیم. به برخی از پروندههای ما توجه کنید: قتل- رأی به بیگناهی؛ رانندگی در حال مستی- رأی به بیگناهی؛ تجاوز یک مأمور پلیس- رأی به بیگناهی؛ سوءاستفادهٔ جنسی- رأی به بیگناهی؛ سوءاستفاده از کودکان- رأی به بیگناهی؛ سوءاستفاده از سالخوردگان- رأی به بیگناهی؛ سرقت- ردّ اتهام؛ جعل- ردّ اتهام؛ خشونت خانگی- ردّ اتهام (بیش از یک هزار پرونده)؛ رابطهٔ جنسی با یک خردسال- ردّ اتهام؛ مشارکت یک کودک در فعالیتهای مرتبط با مواد مخدر- ردّ اتهام؛ آدمربایی- ردّ اتهام…»
همپ میداند که فقط درماندهترین متهمان برای گوش دادن به آن فهرست طولانی، صبر به خرج خواهند داد که تقریباً شبیه هر قانون مجازات در قانون کیفری لس آنجلس نوشته شده است؛ فهرستی که اول به انگلیسی، بعد به اسپانیولی و سپس به زبان تاگالوگی (۳۵) خوانده میشود. او هم دوست دارد سخنرانیاش را به چنین افرادی ارائه کند. او به ما میگوید: دوزخیان روی زمین. آدمهایی که آنقدر فقیرند که نمیتوانند پول تلفن را بدهند و آنقدر احمقاند که نمیدانند چیزی را از دست نمیدهند. او دوست دارد بگوید: «اگه ژان والژان میذاشت من ازش دفاع کنم، اونوقت کل داستان بینوایان توی شش صفحه خلاصه میشد: اتهام سرقت یک تکه نان- که میتونستم با وکالتم اون رو از این اتهام تبرئه کنم.»
جرمهای من روی دستگاه پاسخگو فهرست نشده است. در بخش تفهیم اتهام در دادگاه منطقه، درست قبل از اینکه قاضی از من بخواهد به جایگاه ویژه بیایم، فهرست اتهامات تبهکارانه علیه من را خواند. اتهامات موجود در آن خلاصهٔ فهرست، مرا به هر چیزی متهم میکرد؛ از هتک حرمت به میهن تا توطئه برای ایجاد دردسر، درست وقتی که اوضاع خیلی هم خوب و مرتب بود. من که زبانم بند آمده بود، جلوِ قاضی ایستادم و سعی کردم بفهمم که آیا حد فاصلی بین «گناهکار» و «بیگناه» وجود دارد. چرا آنها تنها انتخابهایم بودند؟ با خودم گفتم: چرا نمیتوانم «هیچکدام» یا «هر دویشان» باشم؟
بعد از مکثی طولانی، بالاخره رو به قاضی کردم و گفتم: «عالیجناب، من اعتراف میکنم که انسانم.» وقتی این جمله را گفتم، قاضی پوزخندی زد که یعنی کنایهٔ مرا فهمیده، بنابراین جرم اهانت به دادگاه را هم به جرمهایم اضافه کردند که همپ فوراً توانست محکومیتم را به بازداشت تقلیل بدهد؛ آن هم درست قبل از اینکه از طرفم درخواست بیگناهی کند، و سپس با حالتی طنزآمیز تقاضای تغییر محل دادرسیام -مثلاً به نورمبرگ یا سالِم، ماساچوست- را مطرح کرد، چون ممکن بود مناطق مختلف، تعابیر متفاوتی از ماهیت جدی و حساس اتهامات داشته باشند. و با اینکه او هیچوقت چیزی به من نگفت، حدسم این است که پیامدهای پروندهٔ من او را ناگهان حیرتزده کرده بود؛ او ابتدا فکر میکرد فقط با یک پروندهٔ ساده، بیاهمیت و عادیِ یک شرور سیاهپوست شهرنشین طرف است، اما حالا داشت برای بررسی پرونده در دادگاه عالی درخواست میداد.
اما این اخبار دیگر قدیمی شده است. حالا من در واشنگتن هستم و از انتهای طناب حقوقیام آویزانم و حشیش، حافظهام را منگ کرده. دهانم خشکِ خشک است و حس میکنم همین الان داخل اتوبوس شمارهٔ ۷ بیدار شدهام؛ بعد از یک شب طولانی و بیهوده که به عیاشی و تعقیب زنهای جذاب مکزیکی در اسکلهٔ سانتا مونیکا (۳۶) گذشته، تا خرخره مستم و به بیرون پنجره نگاه میکنم و چون حشیش ذهنم را فلج کرده، خیلی دیر میفهمم که از ایستگاهم گذشتهام و اصلاً نمیدانم کجا هستم و چرا همه به من نگاه میکنند. مثل این زن ردیف جلویی دادگاه که روی نردهٔ چوبی خم شده و صورتش از شدت خشم سرخ شده است و انگشتهای میانیِ بلند و باریک و مانیکورشده و لاکزدهاش را به سمتم تکان میدهد. زنهای سیاهپوست دستهای قشنگی دارند و هر بار که آن روغن قهوهٔ «لعنتی» را به دستهایشان میزنند، دستهایشان از قبل هم باشکوهتر میشود. آنها دستهای یک شاعرند، یکی از آن معلمهای شاعر با موهای طبیعی و النگوهای برنجی که شعرهای سوگوارانهاش همهچیز را با جاز مقایسه میکند. تولد نوزاد مثل جاز است. محمدعلی کِلِی مثل جاز است. فیلادلفیا مثل جاز است. جاز مثل جاز است. همهچیز مثل جاز است، بهجز من. از نظر او من نقش یک ریمکیس انگلوساکسون (۳۷) را برای موسیقی سیاهان دارم. من مثل خوانندهٔ آمریکایی، پَت بون (۳۸)، البته از نوع سیاهپوستم که نسخهٔ تغییریافتهای از «این یک شرم نیست؟» خوانندهٔ سیاهپوست، فتس دومینو (۳۹)، را میخواند. من هر نُت راکاندرول غیرپانک بریتانیایی هستم که یکدفعه نواخته میشوم، از همان زمانی که گروه بیتلزها با آن آهنگ بهیادماندنی کولاک کردند؛ آهنگی که اینطور شروع میشد: «شب یک روز سخت.» اما ترانهٔ «چیزی که برای عشق انجام نمیدهی» بابی کالدوِل (۴۰) و خوانندههایی مثل جری مولیگان (۴۱)، ترد باس (۴۲) و ژانیس ژوپلین (۴۳) چطور؟ میخواهم سر این خوانندهٔ آخری فریاد بزنم. اریک کلپتون (۴۴)، ستارهٔ انگلیسی راک، چطور؟ صبر کنید، حرفم را پس میگیرم. لعنت به اریک کلپتون. زن سیاهپوست ردیف اول میرود فروشگاه لباس زیر زنانه، بعد دزدکی سوار قطار میشود، از چنگ پلیسها فرار میکند و گلولهها به سمت من میآیند و انگشت اتهامات مزخرفشان را بیرحمانه به سمت من نشانه میگیرند: «نمیبینی که این راستراستی چقدر بلند و نرم و براق و گرونه؟ حرومزاده، تو باید با من مثل یه ملکه رفتار کنی!» درحالیکه شال پشمی مدل تونی موریسون (۴۵) مثل دم یک بادبادک کشمیری پشتش کشیده میشود.
او حالا به صورتم نگاه میکند و حرفهای بیربطی دربارهٔ نژاد سیاه را با آرامش زیر لب میگوید؛ البته حرفهایش از هر دری هستند: کشتیهای بردهها، بند سیوپنجم قانون، رونالد ریگان (۴۶)- رئیسجمهوری سابق آمریکا، مالیات سرانه، راهپیمایی در واشنگتن، راز پرتاب سهقدمی در بسکتبال، اینکه حتی چطور اسبهای جنبش سفیدپوستی کو کلاکس کلان (۴۷) که ردای سفید دارند هم نژادپرستاند و مهمتر از همه چطور باید از «جمعیت جوانان سیاهپوست» که ذهنهای انعطافپذیری دارند حمایت کرد؛ جوانانی که روز به روز هم بر تعدادشان افزوده میشود. و در واقع، ذهن آن پسربچه با سر خیلی بزرگ که هر دو دستش را دور باسن معلمش پیچیده و صورتش در فاق او پنهان شده است، قطعاً به یک محافظ یا حداقل یک پیشگیری روانی نیاز دارد. او پیش من میآید و انتظار دارد توضیحی برای نفرت معلمش از خودم داشته باشم، اما وقتی جوابی نمیگیرد، سر جای قبلش برمیگردد؛ سرش را دوباره روی فاق لباس معلمش میگذارد که هم مرطوب است و هم نشاطآور؛ بیتوجه به این باور کلیشهای که مردان سیاهپوست آنجا نمیخوابند. اما چه چیزی میتوانستم به او بگویم؟ «وقتی ماروپله بازی میکنی و تقریباً میرسی به خونهٔ آخر، میدونی چطوری شش میاری و اون مار قرمز و بلند تو رو از خونهٔ شصتوهفت برمیگردونه خونهٔ بیستوچهار؟»
او مؤدبانه میگوید: «بله، آقا.»
من درحالیکه دارم سرش را که مثل ته یک چکش گرد است میمالم، میگویم: «خب، من همون مار بلندم.»
معلم شاعرپیشه محکم توی صورتم میزند. و من میدانم چرا. او تقریباً مثل هر کسی میخواهد من احساس گناه کنم. میخواهد کمی پشیمانی از خودم نشان بدهم، به گریه بیفتم تا دولت را از هزینههای اضافی نجات بدهم و او را هم از این شرم خلاص کنم که او هم مثل من یک سیاهپوست است. من هم منتظر میشوم تا آن حس مشترک و آشنای گناهکاریِ سیاهپوستها مرا به زانو دربیاورد، تا با آن اتهامات بیمعنا زمینگیرم کند و باعث شود که با تضرع کامل جلوِ آمریکا تعظیم کنم و بهخاطر سابقهٔ سیاهپوستی افتخارآمیزم طلب بخشش کنم، اما چنین چیزی وجود ندارد؛ فقط همهمهٔ دستگاه تهویهٔ هواست و من هم همچنان ایستادهام، و همین که نگهبانها او را تا صندلیاش همراهی میکنند، پسرک پشت سرش راه میرود و با تمام قوا شالش را نگه میدارد؛ سوزش گونهام که آن زن امیدوار است تا ابد بسوزد، دیگر از بین رفته است و اصلاً نمیتوانم به خودم اجازه بدهم که مثل یک گناهکار التماس کنم.
و این بدترین حالت ممکن است، اینکه در دادگاهی باشم که سرنوشتم را رقم میزند و برای اولین بار احساس گناه نکنم. آن حس گناهی که همیشه و همهجا هست؛ حسی که مثل پایسیب حاضری سیاه و تلخ است؛ مثل بازیهای بسکتبال زندان سیاه و اندوهبار است، آن حس بالاخره از بین رفته و رهایی از این شرم نژادی هم انگار حسی مثل سفیدپوست بودن به آدم میدهد، مثل حسی که یک دانشجوی عینکی سال اولیِ کالج را از سیبزمینیهای سرخکردهٔ (و تقریباً سوختهٔ) سالن غذاخوری وحشتزده میکند. من همان مصداق «تنوع نژادی» بودم که مدرسه با غوغای زیاد در سوابق درخشانش ثبت کرد، اما کمک مالی در جهان آنقدر کافی نبود که حتی بتوانم استخوانهای مرغها را پیش چشم همهٔ سال اولیها لیس بزنم. من دیگر بخشی از آن گناه جمعی نیستم که نوازندهٔ سوم ویولنسل، منشی اداری، مسئول انبار، برندهٔ مسابقهٔ زیبایی -که چندان جذاب نیست، اما بالاخره سیاهپوست است- را از کار صبح دوشنبه بازداشت تا به حرامزادهٔ سفیدپوستی شلیک کنند که آنجا بود. این گناهی است که مجبورم کرد برای هر گزافهگویی نابهجا، هر سیاستمدار تحت بازپرسی فدرال، هر کمدین با چشمهای برجسته و صدایی شبیه سیاهپوستها و هر فیلم سیاهی که از سال ۱۹۶۸ ساخته شده، زیر لب بگویم: «تقصیر من بود»، اما من دیگر احساس مسئولیت نمیکنم. حالا میفهمم تنها زمانی که ما سیاهپوستها احساس گناه نمیکنیم وقتی است که واقعاً کار بدی کردهایم، چون این کار ما را از آشفتگی ذهنیِ سیاهپوست بودن و بیگناهی رها میکند، طوریکه چشمانداز رفتن به زندان، خودش یک انبساط خاطر است. همانقدر که دلقک بودن یک تسکین است، رأی دادن به جمهوریخواهها هم یک تسکین است، ازدواج با سفیدپوستها هم یک تسکین است- البته تسکینی موقت.
من که از اینقدر راحت بودن ناراحتم، آخرین تلاشم را برای اتحاد با مردم انجام میدهم. چشمهایم را میبندم، سرم را روی میز میگذارم و بینی پهنم را در قلاب بازوهایم مخفی میکنم. روی نفس کشیدنم، دور شدن از پرچمها و هیاهو تمرکز میکنم و مخزن وسیع سیاهیهای خیالی را جمع میکنم تا وقتی که بالاخره متوجه حلقهٔ فیلم بایگانیشده و خشدار مبارزه برای حقوق مدنی میشوم. من که حلقه را با دقت از لبههای حساسش گرفتهام، آن را از مخزن مقدسش برمیدارم، با چرخدندههای ذهنی و دروازههای روانشناسی رشتهرشته میکنم و زیر نور چراغی درون ذهنم میگیرم که گاهگاهی با ایدههای خوب پُرنور میشود. پروژکتور را روشن میکنم. نیازی برای تمرکز نیست. قتلعام انسانی همیشه با بالاترین کیفیت ممکن ضبط و حفظ میشود. تصاویر به شفافی شیشهاند و تا ابد در حافظهها و صفحههای تلویزیونهایمان حک میشود. آن حلقهٔ بیپایان ماه تاریخی سیاهپوستان (۴۸) با سگهایی زوزهکشان، شیلنگهای آتشنشانی جوشان و خونهایی که از دملهای بزرگ روی مدل موهای دو دلاری تراوش میکردند، مایع آتشنشانی مثل خونی بیرنگ روی چهرههایی میریخت که قطرههای عرق بر آنها زیر نور فلش دوربینهای اخبار شبانگاهی برق میزدند؛ اینها تصاویری هستند که وجدان ۱۶ میلیمتری جمعی ما را شکل میدهند. اما امروز همهٔ وجودم قلب و ریههایم است و نمیتوانم تمرکز کنم. فیلم درون ذهنم مثل یک بچهٔ بازیگوش و لجباز شروع به جستوخیز میکند. صدا قطع میشود و معترضانی که مثل ورقهای دومینو در سلما- آلاباما (۴۹) سقوط میکنند، حالا مثل سیاهپوستان سخنرانی کرنراستون (۵۰) بهنظر میرسند که دستهجمعی روی بازیهای سیاسی که درست شبیه پوست موز است سُر میخورند. آنها روی سنگفرش خیابانی غلت میخورند که خودش شبیه گورستانی مملو از اجساد انسانهایی است که خودشان و رؤیاهایشان را قتلعام کردهاند و این سو و آن سو افتادهاند. راهپیمایان در واشنگتن به زامبیهای حقوق مدنی تبدیل میشوند، صدهزار نفر با قدمهای آهسته در خواب به سمت بازار میروند و انگشتهای بیجان و دستهای محتاجشان را برای پسگرفتن حقشان دراز میکنند. هر بار که کسی میخواهد به کارهایی اشاره کند که سیاهپوستها باید و نباید انجام بدهند، یا چیزهایی که میتوانند و نمیتوانند داشته باشند، انگار سردستهٔ زامبیها از این درمانده میشود که مجبور است بارها و بارها از گور برخیزد. او نمیداند که میکروفن روشن است و زیر لب اعتراف میکند که اگر فقط آن نوشیدنی بدطعم بدون شکر را چشیده بود که بهجای چای سرد در پیشخوانهای مجزای نژادی در جنوب به او تعارف کرده بودند، از تمام تلاشها در راستای احقاق حقوق مدنی صرفنظر میکرد؛ قبل از بایکوتها، ضربوشتمها و کشتارها. او یک قوطی نوشابهٔ رژیمی را روی تریبون میگذارد و میگوید: «همهچیز با نوشابه بهتر میشود. جدی میگویم!»
اما من هنوز احساس گناه نمیکنم. اگر واقعاً به عقب برگردم و همهٔ آمریکای سیاهپوست را با خودم به قهقرا ببرم، برایم اهمیتی ندارد. این تقصیر من است که تنها مزیت محسوس حاصل از جنبش حقوق مدنی این است که سیاهپوستها مثل قبل از سگها نمیترسند؟ نه، تقصیر من نیست.
رئیس دادگاه بلند میشود، چکشش را میکوبد و شروع میکند به خواندن رأی دادگاه: «عالیجنابان، رئیس دادگستری و نایب رئیس دادگاه عالی ایالات متحدهٔ آمریکا.»
همپتون مرا که میلرزم بلند میکند و ما همراه تمام حضاری از جایمان بلند میشویم که از هیبت مقاماتی که وارد میشوند جا خوردهاند؛ درحالیکه مقامات با آن مدل موهای دورهٔ آیزنهاوری (۵۱) سعی میکنند حالت صورتشان بیطرف بهنظر برسد و در ذهنشان تکیهکلام نانوشتهٔ «یک روز دیگر، درآمد بیشتر» جریان دارد که برایشان تبدیل به عادتی روزمره شده است. خیلی بد است که این حالت پرشکوه محال است اتفاق بیفتد زمانی که یک ردای سیاه ابریشمی پوشیدهای و قاضی سیاهپوست با حواسپرتی فراموش کند ساعت پلاتینیوم پنجاههزار دلاریاش را دربیاورد. فکر میکنم اگر من هم شغلی دائمی و باثبات داشتم که زمین و زمان هم نمیتوانست آن را تغییر بدهد، به اندازهٔ این قاضیِ حرامزاده ازخودراضی میشدم.
سکوت! سکوت! سکوت!
اکنون، بعد از پنج سالِ پُر از رأی و حکم، عقبگرد، استیناف، تعویق و دادرسی قبل از محاکمه، من حتی نمیدانم شاکی هستم یا متهم. تمام چیزی که میدانم این است که عدالت با ترشرویی و زمانسنجی دقیقش، کوچکترین اهمیتی به تبعیض نژادی نمیدهد و لحظهای هم چشم از من برنمیدارد. چشمهای ریز و گرد او با نگاهی بیرحم به من خیره شدهاند و پلک هم نمیزنند؛ او از این عصبانی است که من اقدامات خطیر سیاسیاش را به هم ریختهام. او که درست مثل بچهای عصبانی است که برای اولین بار به باغ وحش شهر میرود و میترسد از جلوی قفسی رد شود که کنار قفس خزندگان است و ظاهراً حالا خالی است، بالاخره کنار یک حصار میایستد و داد میزند: «او اینجاست!»
او اینجاست، نشانهٔ آفتابپرست آفریقایی که بین همهٔ بوتهزارها مخفی شده، پاهای چسبناکش در رخوتی سرد، محکم به دور قوهٔ قضائیه پیچیده و در سکوت، برگهای بیعدالتی را میخورد. «از دل برود هر آنکه از دیده برفت» شعار کارگران سیاهپوست است، اما حالا کل کشور میتواند این واقعیت را به چشم خودش ببیند، همهٔ ما بینیهایمان را به شیشهها فشار میدهیم درحالیکه از این واقعیت شگفتزدهایم که او توانسته این همه مدت باسن براق سیاه آلاباماییاش را در پرچم قرمز و سفید و آبی آمریکا استتار کند.
«به تمام کسانی که کاری با عالیجنابان دادگاه عالی ایالات متحده دارند، توصیه میشود نزدیکتر بیایند و توجه کنند، زیرا دادگاه اکنون تشکیل میشود. خداوند، ایالات متحده و این دادگاه شریف را حفظ کند!»
همپ شانهام را میمالد، یادآوری برای اینکه دهانم را ببندم و وقت عالیجنابِ کلاهگیسبهسر یا دولت جمهوری او را نگیرم. این دادگاهِ عالی است، نه دادگاه مردم. من نباید هیچ کاری میکردم. من به رونوشتهایی از رسیدهای خشکشویی، گزارشهای پلیس یا عکسی از یک سپر قُرشده نیازی نداشتم. اینجا وکلا استدلال میکنند، قاضیها میپرسند و من فقط باید بنشینم و از جایم لذت ببرم.
دادستان کل وارد پرونده میشود. رفتار ملایم و بیطرفانهاش -که مانند همهٔ افراد ایالت میدوسترن است- تأثیر زیادی بر کاهش تنش در دادگاه دارد. «ما ابتدا امروز صبح دلایل پروندهٔ شمارهٔ ۲۶۰۶-۰۹ را بررسی خواهیم کرد…» او مکثی میکند، چشمهایش را میمالد، سپس با خونسردی ادامه میدهد. او «در پروندهٔ شمارهٔ ۲۶۰۶-۰۹ با عنوان: من علیه ایالات متحدهٔ آمریکا» بلافاصله از کوره درنمیرود. او فقط پوزخندی میزند و بعد چشمهایش را میچرخاند و درحالیکه از شدت عصبانیت دندانهایش به هم میخورد میگوید: «این حرومزاده فکر میکنه کیه؟» اعتراف میکنم که «من علیه ایالات متحدهٔ آمریکا» کمی تعریف از خود بهنظر میرسد، اما چه چیزی میتوانم بگویم؟ من به معنای واقعی کلمه منم. یک بازماندهٔ نهچندان مفتخر کنتاکی میز (۵۲)؛ یکی از اولین خانوادههای سیاهپوستی که در جنوب غرب لس آنجلس ساکن شدند، میتوانم ریشههایم را به نخستین کشتیای وصل کنم که از اعدامها و سرکوبهای سیاهپوستان توسط دولت گریختند- گذرگاه گریهاوند (۵۳). اما وقتی بهدنیا آمدم، پدرم، به سنت پیچیدهٔ هنرمندان یهودی که نامهایشان را تغییر میدادند و مردان سیاهپوست مقید و نهچندان موفقی که به آنها حسادت میکردند، تصمیم گرفت نام خانواده را کوتاه کند و آن e سنگین آخرش را بیندازد؛ همانطور که جک بنی (۵۴) کمدین، نامش را به بنجامین کوبلسکی (۵۵) تغییر داد؛ کرک داگلاس (۵۶) بازیگر، نام اصلیاش دنیلوویچ (۵۷) بود؛ همانطور که جری لوئیس (۵۸) کمدین، دین مارتین (۵۹) را بیرون کرد، مکس بِر (۶۰) بوکسور، شملینگ (۶۱) را حذف کرد؛ گروه هیپ هاپ ترد باس، کلمهٔ ساینس را از نامش انداخت؛ و بالاخره همانطور که سامی دیویس جونیور (۶۲) کمدین، کل یهودیت را سرنگون کرد. پدرم نمیخواست بگذارد آن هجای اضافی مرا عقب نگه دارد، همانطور که او را عقب نگه داشته بود. او دوست داشت بگوید که اسمم را انگلیسی یا آفریقایی انتخاب نکرده، بلکه نامی متداول و واقعی رویم گذاشته تا نشان بدهد که من با کل تواناییهای بالقوهام بهدنیا آمده بودم و میتوانستم از آبراهام مازلوی (۶۳) روانشناس، کلاس سوم و عیسی مسیح فرار کنم.
همپ، وکیل مدافعی که شبیه جنایتکارهاست و میداند که زشتترین ستارههای سینما، سفیدترین رَپرها و احمقترین روشنفکران اغلب محترمترین اعضای حرفهٔ منتخب خودشان هستند، با اعتمادبهنفس خلال دندانش را روی تریبون میگذارد، زبانش را روی آن دندانش با روکش طلا میکشد و کتش را صاف میکند، لباسی گشاد، به سفیدی دندان یک کودک و با چهار دکمه که مثل یک بالون خالی از هوا روی اسکلت استخوانیاش کشیده و نظرتان دربارهٔ زیبایی و همخوانی لباسهای او به این بستگی دارد که موسیقی خوانندهای را دوست دارید یا ندارید که مدل مویش فرفری از نوع کلئوپاترایی است و براقی و تیرگی پوستش، درست مثل ضربهٔ فنیِ دور اول مایک تایسون بوکسور، جایی برای بحث باقی نمیگذارد. انتظار من دستکم از او این است که اینطور با دادگاه حرف بزند: «احمقهای عزیز، شاید شنیده باشید که برخی افراد گفتهاند که موکل من یک متقلب است، شاید گفتن این حرف برای آنها ساده باشد، چون از نظر آنها موکل من کلاهبرداری بیش نیست!» در سنی که فعالان اجتماعی برنامههای تلویزیونی دارند و میلیونها دلار به جیب میزنند، افراد زیادی باقی نماندهاند که شبیه همپتون فیسک باشند، آن احمقها و طرفداران بیاجر و مزدی که به نظام و قانون اساسی ایمان دارند، اما میتوانند شکاف بین واقعیت و شعارها را هم ببینند. و درحالیکه نمیدانم او واقعاً مرا باور دارد یا نه، میدانم که وقتی او شروع به دفاع از آدمی غیرقابلدفاع میکند، برایش فرقی ندارد، چون او مردی است که شعار کارت ویزیتش این است: «برای فقرا، هر روز همان جمعهٔ غیررسمی (۶۴) است.»
فیسک بهندرت گفته است: «با اجازهٔ دادگاه محترم»، وقتی قاضی سیاه تقریباً حرکتی نامحسوس و رو به جلو در کرسیاش میکند، هیچکس متوجه نمیشود، اما یک چرخ با صدای جیرجیر در صندلی چرخان، او را به عقب برده است و با هر ارجاع به بخش مبهمی از قانون حقوق مدنی یا پروندهای تأثیرگذار، دادستان کل بیصبرانه تکان میخورد و باعث میشود هر بار باسن شل و ولش را با بیقراری روی صندلی جابهجا کند و صدای جیرجیر بلندتری به گوش برسد. شما میتوانید شبیه یک نفر باشید، اما نه در فشار خونش و رگی که از شدت عصبانیت تا وسط پیشانیاش برجسته میشود و پرده از رازش برمیدارد. او با آن چشمهای قرمزش نگاهی دیوانهوار و نافذ به من میاندازد که در راه خانهٔ ما آن را نگاه خیرهٔ خیابان ویلوبروک (۶۵) مینامیم؛ خیابان ویلوبروک قبلاً رودخانهٔ چهارشاخهای به نام استیکس بود که مناطق سفیدپوست را از سیاهپوست در دیکنز (۶۶) دههٔ ۱۹۶۰ جدا میکرد، اما حالا پس از سفیدها که عمر خرافات تمام شده و دیگر هیچکس با مالیدن دو سکهٔ پنج سنتی به هم پرواز نمیکند (۶۷)، جهنم در هر دو سمت خیابان قرار دارد. حاشیههای رودخانه خطرناکاند و موقعی که روی خط عابر پیاده منتظر تغییر رنگ چراغ راهنمایی هستید، شاید زندگیتان عوض شود. شاید یک نفر از هر نژاد یا گروهی یا هر یک از پنج مرحلهٔ سوگواری (۶۸)، اسلحهاش را از پنجرهٔ سمت مسافر یک ماشین کوپه با دو تُن وزن بیرون بیاورد و با همان نگاه خیرهٔ قاضی دیوان عالی سیاهپوستان به شما نگاه کند و بپرسد: «احمق، اهل کجایی؟»
البته جواب درست «هیچ کجا» است، اما گاهی صدای بلند و خفهٔ موتور، جلسهٔ دادرسی تأیید دعوی، پرسش رسانههای آزاد درباره سوابقتان، یا آن فاحشهٔ سیاهپوست نادان که شما را به آزار جنسی متهم میکند، نمیگذارد که آنها صدایتان را بشنوند. گاهی «هیچ کجا» فقط یک پاسخ خوب نیست، نه به این خاطر که حرفتان را باور نمیکنند، چون بالاخره «هر کسی اهل جایی است»، بلکه به این دلیل که آنها نمیخواهند حرفتان را باور کنند. و حالا این قاضی خشمگین که نقاب تمدن اشرافیاش را انداخته و روی صندلی چرخان پشتبلندش نشسته، هیچ فرقی با آن گانگستری ندارد که در خیابان ویلوبروک بالا و پایین میرود، داد و فریاد میکند و اسلحهاش را به رخ همه میکشد.
و برای اولین بار در سابقهٔ طولانیاش در دادگاه عالی، این دادستان سیاهپوست سؤالی دارد. او هیچوقت پیش از این مداخله نکرده است، پس دقیقاً نمیداند که چطور باید مداخله کند. او بعد از اینکه برای اجازه به دادستان ایتالیایی نگاه میکند، بهآرامی دست بادکردهاش را در هوا بلند میکند که انگشتهایی شبیه سیگار دارد؛ اما او عصبانیتر از آن است که برای تأیید منتظر بماند، یکدفعه میگوید: «کاکاسیاه، تو دیوانهای؟» صدایش برای مرد سیاهپوستی به اندازهٔ او بیش از حد بلند است. مشتهای اندازهٔ ژامبونش که حالا خالی از متانت و بیطرفی هستند، آنچنان سخت به میز کوبیده میشود که ساعت دورطلایی غولپیکر و تجملی از سقف بالای سر دادستان آویزان میشود و شروع میکند به پاندول خوردن رو به عقب و جلو. قاضی سیاهپوست خیلی به میکروفنش نزدیک میشود و داخلش فریاد میزند، چون گرچه من فقط چند قدمتر آن طرفتر از میز نشستهام، اما چندین سال نوری از هم دوریم. او میخواهد بداند چطور ممکن است در چنین روز و عصری یک مرد سیاهپوست میتواند با بردهداری از اصول مقدس اصلاحیهٔ سیزدهم قانون آمریکا تخطی کند. من چطور میتوانستم عمداً اصلاحیهٔ چهاردهم را نادیده بگیرم و اینطور استدلال کنم که گاهی تبعیض نژادی افراد را دور هم جمع میکند. او هم درست مثل همهٔ کسانی که به نظام باور دارند، جوابهایی میخواهد. او میخواهد باور کند که شکسپیر تمام آن کتابها را نوشته است، اینکه لینکلن در جنگ داخلی جنگید تا بردهها را آزاد کند و ایالات متحده در جنگ جهانی دوم جنگید تا یهودیان را نجات بدهد و دنیا را برای دموکراسی امن نگه دارد، اینکه مسیح موعود میآید و دوباره میشود با یک بلیت دو فیلم را دید (۶۹). اما من یک آمریکایی خوشبین نیستم و وقتی کاری را که لازم بود، انجام دادم، به حقوق سلبنشدنی و تاریخچهٔ پرافتخار مردممان فکر نمیکردم. من کاری را کردم که جواب میداد و از چه موقع کمی بردهداری و تبعیض نژادی به کسی آسیب زده است؟ و اگر اینطور باشد، پس لعنت به آن.
وقتی در جایی به بلندی جای من باشی، گاهی خط بین فکر و حرف محو میشود و من که از طرز حرف زدن قاضیِ سیاهپوست دربارهاش قضاوت میکردم، آخرین بخش فکرم را بلند گفتهام: «…پس لعنت به آن.» او طوری بلند میشود که انگار میخواهد دعوا کند. کمی تف نوک زبانش جمع شده؛ عادتی که از روزگار تحصیل در دانشکدهٔ حقوق ییل (۷۰) برایش به یادگار مانده است. دادستان کل او را به اسم صدا میکند، قاضی سیاهپوست به خودش مسلط میشود و دوباره روی صندلیاش مینشیند. او آب دهانش را قورت میدهد، البته اگر غرورش را قورت نداده باشد. «تفکیک نژادی؟ بردگی؟ چرا توی حرومزاده؟ خوب میدونم که پدر و مادرت خیلی بهتر از این تربیتت کردهاند! پس بذارین این جشن جهنمی شروع بشه!»
کثافتی که تو بیل میزنی
فصل ۱
فکر میکنم که مشکل دقیقاً همین است- من طوری تربیت نشده بودم که عاقلتر از این باشم. پدرم (روح کارل یونگ روانپزشک هم شاد) یک دانشمند اجتماعی کمی مشهور بود. او بهعنوان مؤسس -و تا آنجا که میدانم- و تنها متخصص حوزهٔ روانشناسی آزادیبخش (۷۱)، دوست داشت با اسم مستعار «جعبهٔ آزمایش اسکینر (۷۲)» با یک روپوش آزمایشگاه اطراف خانه قدم بزند. من -موش سیاه دراز و باریک و از همهجا بیخبر او- تحت شرایطی سختگیرانه طبق تئوری پیاژه (۷۳) -روانشناس سوئیسی- برای توسعهٔ شناختی آموزش میدیدم. من تغذیهٔ درستی نداشتم، پدرم فقط محرکهای اشتهاآور و نیمهگرم را بهعنوان غذا به من میداد. من تنبیه نمیشدم، پدرم شرایطی برایم درست میکرد که از تنبیه هم عذابآورتر بود. کسی من را دوست نداشت، من در محیطی بزرگ شدم که حتی محبت هم در آن از روی حساب و کتاب بود و نیاز به تعهدپذیری زیادی داشت.
ما در دیکنز زندگی میکردیم؛ یک محلهٔ یهودینشین در حاشیهٔ جنوبی لس آنجلس و همانقدر که شاید عجیب بهنظر برسد، من در مزرعهای در داخل شهر بزرگ شدم. دیکنز که در سال ۱۸۶۸ بنا شد، مثل بیشتر شهرستانهای کالیفرنیا بهعنوان یک جامعهٔ کشاورزی بهوجود آمده بود؛ البته بهجز شهر ایروین (۷۴) -که بهعنوان یک زمین حاصلخیز برای جمهوریخواهان سفیدپوست زشت، چاق و احمق و سگهای نژاد چیواوا و پناهندگان آسیای شرقی تأسیس شده بود که عاشق سگهایشان بودند. منشور اولیهٔ شهر تصریح میکرد که «دیکنز باید از چینیها، اسپانیاییها از هر نوع لهجه و کلاه، فرانسویها، اروپاییهای موقرمز، حقهبازهای دهاتی و یهودیان بیمهارت خالی باشد.» هر چند، مؤسسان با وجود بینش محدودشان، این موضوع را هم لحاظ کردند که پنج جریب مجاور کاریز همیشه به هدفی اختصاص پیدا کند که بهعنوان «کشاورزی و مسکونی» از آن یاد میشد؛ در نتیجه محلهٔ من -یک بخش ده جریبی از دیکنز- بهطور غیررسمی بهعنوان مزرعه بهوجود آمده بود. خیلی ساده میفهمید که چه موقع وارد مزارع شدهاید، چون دیگر نه از پیادهروهای شهر خبری هست نه از رینگها و ضبطهای لوکس ماشین و عصبانیت و سوابق شرکت در انتخابات؛ چون همهٔ این نشانههای شهری با بوی کود گاوی در هوا محو خواهند شد و اگر باد در جهت مناسب بوزد- خوشبه حال علفها. مردهای بالغ بهآرامی با دوچرخههای کثیفشان در خیابانهایی رکاب میزنند که با دستههای مرغابی و هر نوع کبک و پرندههای اهلی از مرغ گرفته تا طاووس بند آمده است. آنها بدون دست سواری میکنند، دستههای کوچک قبضها را میشمارند و فقط سرشان را آنقدر بالا میآورند تا با ابرو و دهانی کنجکاو بپرسند: «چه خبر؟ حالت خوبه؟» چرخهای گاری به درختان حیاط جلویی میخ میشوند و پرچینها به خانههای مزرعهمانند، حس صلابت میدهند که خط بطلانی روی این واقعیت میکشد که هر پنجره، در و در مخصوص ورود سگها، میلهها و قفلهای بیشتری نسبت به یک فروشگاه زندان دارد. شهروندان سالخورده روی ایوان و بچههای هشتساله روی صندلیهای زهواردررفتهٔ علفزار مینشینند، چاقوهای ضامندار را تیز میکنند و منتظرند چیزی اتفاق بیفتد، درست مثل همیشه.
در بیست سالی که پدرم را میشناختم، او رئیس موقت دانشکدهٔ روانشناسی کالج دولتی وست ریورساید (۷۵) بود. برای او که پسر یک مدیر اصطبل در یک مزرعهٔ اسبداری در لکسینگتون- کنتاکی (۷۶) بود، کشاورزی شغل دلگیری بود و هنگامی که یک موقعیت تدریس در غرب به او پیشنهاد شد، فرصت زندگی در یک جامعهٔ سیاهنشین و امکان پرورش اسب آنقدر خوب بود که نمیشد آن را رد کرد، حتی اگر هیچوقت واقعاً نمیتوانست از پس هزینهٔ رهن و نگهداری و تعمیر برآید.
شاید اگر او یک روانشناس تطبیقی بود، بعضی از اسبها و گاوها بیش از سه سال عمر میکردند و گوجهها کمتر دچار آفت میشدند، اما او در اعماق قلبش بیشتر به آزادی سیاهپوستها علاقه داشت تا مدیریت آفات و رفاه قلمروی حیوانات. من برای پدرم که سعی میکرد موانع آزادی ذهنی را از بین ببرد، همان نقشی را داشتم که آنا فروید برای پدر روانشناسش زیگموند فروید داشت؛ من مطالعهٔ موردیِ کوچک (۷۷) او بودم و وقتی به من یاد نمیداد که چطور اسبسواری کنم، آزمایشهای مشهور علوم اجتماعی را روی من -هم بهعنوان گروه کنترل و هم گروه تجربی- انجام میداد. من هم مثل هر بچهٔ سیاهپوست «بدوی» دیگر که آنقدر خوششانس بود که به مرحلهٔ بلوغ ذهنی برسد، به این نتیجه رسیدم که تربیتم آنقدر خوارکننده و حقارتآور بوده که هرگز نخواهم توانست با خاطراتم زندگی کنم.
فکر میکنم اگر به این نکته توجه کنید که پدرم از وجود یک کمیتهٔ اخلاقی برای نظارت بر روشهای فرزندپروری خودش بیبهره بود، بتوانید بگویید که آزمایشهای بیطرفانه شروع شدند. در اوایل قرن بیستم، روانشناسان رفتارگرایی به نامهای واتسون و راینر (۷۸) در تلاشی برای اثبات اینکه ترس، یک رفتار آموختهشده است، «آلبرت کوچک» نُهماهه را در معرض محرکهای خنثی مثل موشهای سفید، میمونها و قرقرههای کاغذی روزنامههای سوخته قرار دادند. در ابتدا، نوزاد مورد آزمایش در اثر مجموعههایی از میمونها، جوندگان و شعلهها آشفته نمیشد، اما بعد از اینکه واتسون چندین بار نشان دادن موشها را با تولید صداهای خیلی بلند همراه کرد، با گذشت زمان آلبرت کوچک نهتنها از موشهای سفید بلکه از تمام چیزهای خزدار میترسید. وقتی هفت ماهه بودم، پدرم چیزهایی مثل ماشین پلیسهای اسباببازی، قوطیهای سرد آبجو، برچسبهای تبلیغاتی ریچارد نیکسون (۷۹)، رئیسجمهور سابق و یک کپی از روزنامهٔ اکونومیست (۸۰) را در گهوارهام میگذاشت، اما بهجای اینکه من را با یک صدای بلند جرنگجرنگ شرطی کند، من یاد گرفتم از آن محرکهای ارائهشده بترسم، چون همراه با آنها هفتتیر ۳۸ کالیبری مخصوص خانواده را بیرون میآورد و طوری به سقف شلیک میکرد که چند پنجرهٔ خانه به سر و صدا میافتاد و در همان حال داد میزد: «سیاهپوست، به آفریقا برگرد!» صدایش آنقدر بلند بود که بتواند صدای خودش را از کنسول ضبط استریویی بشنود که داشت با صدای بلند در اتاق نشیمن آهنگ «خانهٔ شیرین آلاباما»(۸۱) را پخش میکرد. من آنقدر ترسو هستم که تا به امروز هیچوقت نتوانستهام حتی معمولیترین درام جنایی تلویزیونی را تماشا کنم، من وابستگی عجیبی به خوانندهٔ کانادایی، نیل یانگ (۸۲) دارم و هر وقت خوابم نمیبرد، بهجای اینکه به صداهای ضبطشدهٔ رگبار یا موجهای خروشان گوش کنم، به نوارهای رسوایی واترگیت (۸۳) گوش میدهم.
فرهنگ خانوادگی ما باعث شد که او از یک تا چهار سالگی دست راستم را پشت سرم ببندد تا طوری بزرگ شوم که چپدست، راستمغز و با تعادل ذهنی جسمی و روحی باشم. وقتی پدرم خواست «اثر تماشاچی»(۸۴) را روی «جامعهٔ سیاهپوستان» آزمایش کند، هشتساله بودم. او پروندهٔ مشهور و ننگین کیتی جینوویز (۸۵) را با منِ نابالغ تکرار کرد که نقش خانم جینوویز ناکام را بازی میکردم که در سال ۱۹۶۴ در خیابانهای بیروح نیویورک اموالش را دزدیدند، به او تجاوز کردند و تا حد مرگ به او چاقو زدند و دهها نفر از رهگذران و ساکنان محلی فریادهای سوزناک کمکخواهی او را نادیده گرفتند. بنابراین، «اثر تماشاچی» به این صورت است: هر چه افراد بیشتری در اطرافتان برای کمک باشند، احتمال اینکه کمک کنند کمتر خواهد بود. فرضیهٔ پدر این بود که این اثر اصلاً در مورد سیاهپوستها صدق نمیکرد؛ نژادی صمیمی که بقایشان در گرو کمک به یکدیگر در زمان نیاز بود. پس مرا وادار کرد که در شلوغترین چهارراه محله بایستم، درحالیکه اسکناسهای دلار از جیبم بیرون زده بودند و جدیدترین و مرغوبترین هدفونها داخل گوشهایم چپانده شده و یک زنجیر طلایی سنگین به سبک هیپ هاپ هم از گردنم آویزان بود؛ از همه عجیبتر یک دسته کفپوش ماشین بود که درست مثل دستمالهای مخصوص پیشخدمتها روی آرنجم را پوشانده بود و وقتی اشک از چشمهایم جاری میشد، پدرم مرا کتک میزد. او جلوِ گروهی از رهگذران مرا به زمین زد، رهگذرانی که تنها چند لحظه ما را تماشا میکردند. بعضیها هم برای کمک جلو میآمدند؛ البته نه برای اینکه به من کمک کنند، بلکه برای اینکه در کتک زدن به من با پدرم همراه شوند؛ پس دیگر کتک خوردن به یکی دو ضربه مشت به صورتم ختم نمیشد. آنها با رضایت کامل و با لگدها و مشتهایی شبیه برنامههای کشتی کج تلویزیون برای ادب کردن من به پدرم کمک میکردند. یک زن با حالتی ماهرانه و دلسوزانه بازویش را دور گلویم حلقه کرد. وقتی هشیاریام را دوباره بهدست آوردم، متوجه پدرم شدم که داشت آن زن و بقیهٔ مهاجمان به من را ورانداز میکرد، آنها که صورتهایشان عرق کرده بود و سینههایشان هنوز بهخاطر تلاشهای نوعدوستانهشان بالا و پایین میشد. فکر میکردم که در گوشهای آنها هم مثل من هنوز فریادهای بلند و خندههای دیوانهوارشان زنگ میخورد.
«چقدر از فداکاریتان راضی هستید؟»
۱-اصلاً راضی نیستم. ۲-کمی راضیام. ۳-تا حدی راضیام. ۴-راضیام. ۵-خیلی راضیام.
در راه برگشت به خانه، پدر دستش را به نشانهٔ دلداری روی شانههای دردناکم گذاشت و سخنرانی پوزشآمیزی دربارهٔ قصورش در لحاظ کردن «اثر همرنگی با جماعت»(۸۶) ارائه کرد.
سپس زمانی رسید که او میخواست «نوکرمآبی و رفتار مطیعانه در نسل عاشق هیپ هاپ» را آزمایش کند. تقریباً دهساله بودم وقتی پدرم مرا جلوِ یک آینه نشاند، یک ماسک هالووین رونالد ریگان روی سرم کشید، یک نشانهٔ قدیمی خلبانهای آمریکایی را به روپوش آزمایشگاهش وصل کرد و خودش را بهعنوان «یک مقام سفیدپوست» جا زد. او در آن نمایش کمدی با صدایی بلند و تحکمآمیز به من توضیح داد: «سیاهپوست داخل آینه یک سیاهپوست احمق است»، و در همان حال چند الکترود را به گیجگاهم وصل کرد. سیمها به یک محفظهٔ مخوف ختم میشد که پر از دکمه، شماره و ولتاژسنجهای قدیمی بود.
«تو از کاغذ روی میز، از پسر داخل آینه چند سؤال دربارهٔ تاریخچهٔ اجداد سیاهپوستش میپرسی. اگر او جواب غلط داد یا نتوانست ظرف ده ثانیه جواب بدهد، دکمهٔ قرمز را فشار میدهی که یک شوک الکتریکی وارد میکند که شدتش با هر جواب غلط بیشتر خواهد شد.»
میدانستم بهتر است معذرتخواهی کنم، چون طلب بخشش فقط یک مشت حرف مزخرف بود برای اینکه اجازهٔ خواندن تنها کتاب طنز در همهٔ عمرم را بگیرم. بتمن ۲۰۳؛ اسرار تماشایی غار خفاشها فاش شد (۸۷)، یک نسخهٔ کهنه با گوشههای ساییدهشده بود که یک نفر داخل حیاط مزرعه انداخته بود، من آن را برداشتم و مثل یک کتاب زخمی تیمارش کردم تا قابلخواندن شود. این اولین چیزی بود که تابهحال از دنیای بیرون خوانده بودم و وقتی آن را موقع یک زنگ تفریح در آموزش خانگیام بیرون آوردم، پدرم مصادرهاش کرد. از آن موقع به بعد، هر وقت چیزی را نمیدانستم یا روز بدی را در محلهمان گذرانده بودم، او جلد نیمخوردهٔ کتاب را جلوِ صورتم تکان میداد و میگفت: «ببین، اگه وقتت رو با خوندن این مزخرفات تلف نمیکردی، میفهمیدی که بتمن نمیاد به توی عوضی یا مردمت کمک کنه!»
خیلی خوب، سؤال اول را خواندم.
«قبل از اعلام استقلال در سال ۱۹۵۷، قوم آفریقای غربی غنا از کدام دو مستعمره تشکیل شده بود؟»
جواب را نمیدانستم. گوشهایم را برای غرش ماشین بتمن با پیشران راکتی تیز کردم که نزدیکم سروصدا میکرد، اما فقط میتوانستم صدای تیکتیک ثانیههای پدرم را بشنوم. دندانهایم را بههم فشار دادم، انگشتم را روی دکمه قرمز گذاشتم و منتظر تمام شدن مهلت زمانی ماندم.
«پاسخ توگولند (۸۸) و گلد کوست (۸۹) است.»
من مطیعانه، همانطور که پدرم پیشبینی کرده بود، دکمه را فشار دادم. سوزنهای روی صفحه و ستون فقراتم هر دو صاف شدند، در همان حال خودم را در آینه میدیدم که یکی دو ثانیه با خشونت به لرزه افتادم.
خدای من!
من که دستهایم بیاختیار میلرزیدند پرسیدم: «چند ولت بود؟»
پدرم به سردی گفت: «موضوع آزمایش فقط سؤالاتی را میپرسد که روی صفحه نوشته شدهاند.» و از کنارم گذشت تا یک صفحهٔ سیاهرنگ را چند کلیک به سمت راست برگرداند تا شاخص روی XXX قرار بگیرد. «حالا، لطفاً سؤال بعدی را بخوانید.»
کمکم چشمهایم تار میدید فکر میکردم در اثر تلقین است، بااینحال همهچیز به اندازهٔ یک ویدئوی ضبطشدهٔ بیکیفیت پنج دلاری روی یک تلویزیون صفحه تخت دست دوم، تیره و تار بود و برای خواندن سؤال بعدی مجبور بودم کاغذ را به بینیام بچسبانم.
«از بین ۲۳ هزار دانشآموز کلاس هشتم که در آزمون ورودی برای پذیرش در استایوسنت (۹۰)، برجستهترین دبیرستان دولتی نیویورک شرکت میکنند، چند آفریقایی-آمریکایی نمرات لازم برای کسب پذیرش را بهدست آوردند؟»
وقتی خواندن سؤال را تمام کردم، بینیام شروع به خونریزی کرد، قطرات قرمز خون از سوراخ چپ بینیام میریخت و در بازههای دقیقاً یکثانیهای روی میز میچکید. پدرم کرنومترش را کنار گذاشت و خودش شمارش معکوس را شروع کرد. من با بدگمانی به او نگاهی انداختم. سؤال خیلی تخصصی بود. معلوم بود که موقع صبحانه روزنامهٔ نیویورک تایمز (۹۱) را خوانده بود. درحالیکه برای آزمایش آن روزش آماده میشد، دنبال آگهیهای علوفههای مرغوب میگشت و در همان حال یک کاسه برشتوک را هم میخورد. او با چنان شدت و سرعتی صفحهها را ورق میزد که گوشههای تیز روزنامه در هوای صبح ترقترق صدا میدادند، به هم میخوردند و میپریدند.
اگر بتمن همان موقع وارد آشپزخانه میشد و پدری را میدید که داشت پسر خودش را به نفع علم با برق میکشت، چهکار میکرد؟ عجبا! او آن کمربند همهفنحریفش را باز میکرد و چند تا از آن گلولههای گاز اشکآورش را بیرون میآورد و وقتی پدرم داشت از دود خفه میشد، بتمن با طناب او را خفه میکرد؛ البته با این فرض که طناب مخصوصش آنقدر کافی باشد تا دور گردن کلفت و سوسیسمانند پدرم بپیچد؛ بعد مردمک چشمهایش را با مشعل لیزری میسوزاند، با دوربین مینیاتوری چند تا عکس برای بتمنهای آینده میگرفت، بعد ماشین اسپرت کلاسیک پدر را که به رنگ آبی آسمانی بود و پدر فقط موقع رفتن به مناطق سفیدپوستنشین سوارش میشد و با کلیدهای مختلفی باز میشد، میدزدید و بالاخره با هم از آن جهنم درمیرفتیم. این کاری است که بتمن میکرد. اما من که یک ترسوی عاشق بتمن بودم و هنوز هم هستم، فقط میتوانستم دربارهٔ روش غلط سؤال، شک کنم. مثلاً چند دانشآموز سیاهپوست در امتحانات ورودی شرکت کردند؟ میانگین اندازهٔ کلاس در این استایوسنتهای چقدر بود؟
اما این بار، قبل از اینکه دهمین قطرهٔ خون روی میز فرود بیاید و قبل از اینکه پدرم جواب (سؤال هفتم) را بگوید، دکمهٔ قرمز را فشار دادم و خودم یک شوک الکتریکی محرک اعصاب راه انداختم که شدتش هر لحظه بیشتر میشد، به حدی که خدای قدرت ثور (۹۲) را میترساند و قشر تحصیلکرده و متوسط جامعه را که قبلاً تسکین پیدا کرده بودند، چه از نظر جسمی و چه ذهنی فلج میکرد، چون حالا من هم کنجکاو بودم؛ میخواستم ببینم چه اتفاقی میافتد وقتی یک پسر دهسالهٔ سیاهپوست را در راه علم وقف میکنی.
چیزی که کشف کردم این بود که عبارت «تخلیهٔ رودهٔ یک نفر» یک عبارت غلط است، چون حالت عکس درست بود؛ رودههایم مرا تخلیه میکردند. این یک عقبنشینی مدفوع بود که با تخلیههای بزرگ تاریخ قابلمقایسه بود. تخلیهٔ دونکرک (۹۳) فرانسه. سایگون ویتنام. نیو اورلئانز (۹۴) آمریکا. اما بر خلاف بریتانیاییها، سرمایهداران ویتنامی و ساکنان سیلزدهٔ منطقهٔ ناینس وارد (۹۵) واقع در شهر نیواورلئانز، ساکنان دستگاه گوارش من هیچ جایی برای رفتن نداشتند. کثافتهای ادرار و مدفوعم از شلوارم روی پاهایم ریختند و داخل و دور کفشهای ورزشیام را پر کردند. پدرم که نمیخواست آزمایشش را متوقف کند، فقط بینیاش را محکم گرفت و با دست به من اشاره کرد که ادامه بدهم. شکر خدا، جواب سؤال بعدی را میدانستم: «آلبوم گروه هیپ هاپ وو تانگ (۹۶) چند آهنگ داشت؟» چون اگر جواب را نمیدانستم، مغزم به رنگ خاکستری درمیآمد و آنقدر داغ میشد که برای تأمین زغال منقل جشن پنجم ژوئیه کفایت میکرد، وقتی کل آمریکا بهخاطر پایین آمدن سن قانونی رأیگیری جشن میگیرند.
دوران سخت من در زمان رشد کودکیام دو سال بعد تمام شد، وقتی پدرم سعی کرد مطالعهٔ دو روانشناس آفریقایی-آمریکایی به نام دکتر کنت و مامی کلارک در مورد هشیاری نسبت به رنگها را روی کودکان سیاهپوست، با استفاده از عروسکهای سیاه و سفید تقلید کند. البته نسخهٔ آزمایش پدرم هم کمی انقلابیتر بود و هم مدرنتر. درحالیکه کلارک دو عروسک قشنگ با اندازهٔ واقعی و کفشبهپا را که یکی سفید و یکی رنگی بود جلوِ بچههای مدرسه مینشاند و از آنها میخواست هر کدام را که ترجیح میدهند انتخاب کنند، پدرم دو صحنهٔ عروسکی را که استادانه درست شده بود جلویم گذاشت و از من پرسید: «با کدام یکی، با چه مفهوم ضمنی اجتماعی-فرهنگی موافقی، پسر؟»
صحنهٔ عروسکی که من انتخاب کردم عروسک باربی بود که لباس شنایی مطابق رنگ پوستش پوشیده بود و با لولهٔ مخصوص تنفس شنا میکرد و چپچپ نگاه میکرد و از آب استخر خانهای رؤیایی خنک شده بود. در صحنهٔ عروسکی شمارهٔ ۲، مارتین لوتر کینگ (۹۷)-رهبر جنبش حقوق مدنی آفریقایی-آمریکایی، مالکولم ایکس (۹۸)-فعال حقوق بشر، هریت تابمن (۹۹) -بشردوست و مخالف بردهداری- و یک اسباببازی تخممرغی با پوست قهوهای داشتند در یک بیشهٔ باتلاقی میدویدند (و میلرزیدند)؛ آنها از چند سگ پلاستیکی از نژاد آلمانی فرار میکردند که پیشرو حزب مسلحی متشکل از سربازهای اسباببازی من بودند که ملافههای کو کلاکس کلان پوشیده بودند. من پرسیدم: «اون دیگه چیه؟» و به یک تزیین کریسمس سفید کوچک اشاره کردم که بهآرامی روی باتلاق میچرخید و مثل یک توپ دیسکو در نور بعدازظهر میتابید و جرقه میزد.
«اون ستارهٔ شماله. اونها به سمت ستارهٔ شمال میدون. به سمت آزادی.»
من مارتین، مالکولم و هریت را برداشتم و با پرسیدن این سؤال پدرم را رنجاندم: «این آدمتنبلا چیاند؟» مارتین لوتر کینگ خوب بهنظر میرسید. او که یک کت و شلوار سیاه براق تنگ و چسبان پوشیده بود ظاهر شیکی داشت، یک نسخه از زندگینامهٔ گاندی از زبان خودش به یک دستش چسبانده شده بود و یک میکروفن هم در دست دیگرش بود. مالکولم هم ظاهری شبیه او داشت، اما عینکی بود و یک بمب بطریمانند سوزان هم بهآرامی داشت دستش را ذوب میکرد. اسباببازی تخممرغی که نژادش معلوم نبود و لبخند میزد و بهطرز مشکوکی یک نسخهٔ پسرانه از پدرم بود، او میلرزید، اما هیچوقت نمیافتاد و به شعار تبلیغاتیاش وفادار مانده بود؛ چه وقتی که لرزان روی کف دستم میایستاد و چه وقتی که شوالیههای سفیدپوش تعقیبش میکردند. اما در مورد خانم تابمن یک جای کار اشتباه بود. او یک کیسهٔ کتانی اندازهٔ بدنش پوشیده بود و یادم نمیآید که هیچکدام از بزرگان تاریخی که من میشناختم، زن مقدسی را که پیرو راستین موسی بود، مثل یک مانکن خوشاندام با سایز ۳۶-۲۴-۳۶، موهای بلند ابریشمی، ابروهای برداشته، چشمهای آبی، لبهای شهوانی و نوک سینههای تیز توصیف کرده باشند.
«پدر، تو باربی رو سیاه کشیدی.»
«میخواستم آستانهٔ زیبایی رو حفظ کنم. میخواستم یک مبنای زیبایی ایجاد کنم تا نتونی بگی کدوم عروسک از عروسک دیگه قشنگتره.»
از گردن باربی مزرعه یک رشته بیرون میآمد. من آن را کشیدم. او با صدایی یکنواخت و جیرجیرمانند گفت: «ریاضی سخته، بیا بریم خرید.» من اسبهای سیاه را روی میز آشپزخانه گذاشتم و پاهایشان را به حالت دویدن حرکت دادم.
«من با کن و باربی موافقم.»
پدرم بیطرفی علمیاش را از دست داد و پیراهنم را چنگ زد و داد زد: «چی؟ چرا؟»
«چون سفیدپوستها لوازم جانبی بهتری دارن. منظورم اینه که نگاه کن. هریت تابمن یه فانوس گازی، یه عصا و یه قطبنما داره. کن و باربی یه ماشین اسپرت تفریحی و قایق موتوری دارن! واقعاً رقابتی بین اونها نیست.»
روز بعد پدرم «یافتهها» یش را در شومینه سوزاند. حتی در سطح کالج مقدماتی هم یا باید آنها را چاپ کنی یا از بین ببری. اما واقعیت، بیشتر این بود که او هیچوقت یک فضای مخصوص خودش در پارکینگ بهدست نمیآورد یا اجازه نداشت واحدهای درسیاش را کمتر کند، من یک آزمایش اجتماعی شکستخورده بودم. یک پسر حقیر از لحاظ آماری که امیدهای پدرش را برای خودش و نژاد سیاه نابود کرده بود. او اجازه داد به کتاب رؤیاییام رو بیاورم. دیگر به پول توجیبیام نمیگفت «تقویت مثبت» و در عوض بهعنوان «غرامت» از آن یاد میکرد. درحالیکه هیچوقت از فشار برای «یادگیری از طریق مطالعه» دست برنداشت، خیلی طول نکشید تا اولین بیل، چنگک و قیچی پشمچینیِ گوسفند را برایم بخرد. او ضربهای به باسنم میزد و مرا به مزرعه میفرستاد، درحالیکه این جملهٔ مشهور بوکر تی. واشنگتن (۱۰۰)- مربی و نویسندهٔ سخنور- را برای تشویق به لباس کارم وصل کرده بود: «سطلت را همان جایی بینداز که هستی.»
***
اگر بهشتی بود که رسیدن به آن ارزش تلاش را داشت، آن موقع بهخاطر پدرم آرزو میکنم که یک مجلهٔ روانشناسی فرازمینی داشته باشد؛ مجلهای که نتایج آزمایشهای شکستخورده را چاپ میکند، چون توجه به تئوریهای اثباتنشده و نتایج منفی هم درست به اندازهٔ انتشار تحقیقاتی اهمیت دارد که ثابت میکنند شراب قرمز درمان هر دردی است، البته ما هم همیشه به این حقیقت اعتراف کردهایم.
خاطرات من از پدرم آنقدرها هم بد نیستند. اگرچه من واقعاً تنها بچهٔ او بودم، اما پدرم مثل خیلی از مردهای سیاهپوست دیگر، بچههای زیادی داشت. شهروندان دیکنز دودمان او بودند. با اینکه او اسبسوار خیلی خوبی نبود، اما در شهر او را بهعنوان «ناجی نجواگر کاکاسیاهها» میشناختند. هر وقت نیاز بود سیاهپوستی را که «تا سر حد جنون دیوانه شده بود» از روی یک درخت یا پرتگاه یا هر جای بلندی پایین بیاورند، پدرم را صدا میزدند. پدرم کتاب مقدس روانشناسی اجتماعیاش -برنامهریزی تغییر (۱۰۱)، اثر بنیس، بن و رابرت چین (۱۰۲)- را برمیداشت، که آخری یک روانشناسی چینی-آمریکایی گمنام بود که پدرم او را هیچوقت ندیده بود، اما او را راهنمای خودش میدانست. بیشتر بچهها موقع خواب قصهها و افسانههای خیالی میشنوند، اما من مجبور بودم با خواندن فصلهایی با عنوانهایی مثل «کاربرد مدلهای محیطهای سیستمی برای پزشکان (۱۰۳)» بخوابم. پدرم بهجز یک پزشک، هیچچیز دیگری نبود. نمیتوانم زمانی را به یاد بیاورم که او در یکی از این کمکهای سیاهپوستانه مرا همراهش نبرده باشد. او موقع رانندگی اینطور رجزخوانی میکرد که جامعهٔ سیاهپوستها خیلی شبیه خودش بود- ABD.
«یعنی: مدرک دکترا بدون رساله (۱۰۴)؟»
«یعنی: تقریباً شکستخورده (۱۰۵).»
وقتی میرسیدیم، او مرا روی سقف یک مینیون نزدیک مینشاند یا روی یک سطل زباله میایستاند، دفتر یادداشتی به دستم میداد و به من میگفت یادداشت بردارم. بین همهٔ آن آژیرهای چشمکزن، گریهها و شیشههای شکستهای که بهآرامی زیر کفشهای چرمیاش خرد میکرد، من خیلی نگرانش بودم. اما پدر روش خاص خودش برای نزدیک شدن به چیزهای دور از دسترس را داشت. صورتش غمگین و عبوس بود، دستهایش را بالا برده بود، درست مثل یک تندیس کوچک عیسی مسیح روی داشبورد ماشین بهنظر میرسید و در همان حال به سمت دیوانهٔ چاقو بهدستی میرفت که آنقدر مشروب خورده بود که مردمک چشمهایش بیش از حد بزرگ شده بودند. پدرم که یونیفرم کاری خونآلودی را که مدفوع و بقایای مغز رویش پاشیده بود نادیده میگرفت، آن شخص را درست مثل یک دوست قدیمی بغل میکرد. مردم فکر میکردند که حس فداکاریاش بود که به او اجازه میداد اینقدر نزدیک شود، اما از نظر من صدایش بود که کمکش میکرد. پدرم با صدایی رسا و نافذ و شمرده صحبت میکرد. طنین صدا و آرامش لحنش شما را مثل یک نوجوانی که جورابهای ساقکوتاه پوشیده و به آهنگ «در سکون شب» گروه فایو ساتینز (۱۰۶) گوش میدهد، سر جایتان میخکوب میکرد. فقط موسیقی نیست که جانوران وحشی را آرام میکند، حساسیتزدایی آهسته و پیوسته هم مؤثر است. و صدای پدر بهنحوی به افراد عصبانی تسکین میداد و به آنها اجازه میداد که بدون نگرانی با ترسهایشان روبهرو شوند.
وقتی در مدرسهٔ ابتدایی بودم، از اینکه چطور طعم انار به گریهات میاندازد، از پرتوهای سرخ خورشید تابستان که موهای وزوزی شلوغمان را به رنگ قرمز پرتقال خونی درمیآورد و اینکه پدرم چقدر سرگیجه میگرفت وقتی که از استادیوم دادگِر (۱۰۷) حرف میزد یا موقعی که از شراب سفید زینفندل (۱۰۸) و آخرین غروب آفتابی میگفت که رنگش سبز بود و از قلهٔ کوه ویلسون (۱۰۹) دیده بود، از روی همهٔ اینها میدانستم که کالیفرنیا یک جای خاص است. و اگر خوب فکر کنید، میفهمید که تقریباً همهچیزهایی که قرن بیستم را قابلتحمل کردند، در گاراژی در کالیفرنیا اختراع شدند: کامپیوتر اپل، تبلت بوگی بورد (۱۱۰) و رپ گانگستری. بهخاطر حرفهٔ پدرم در کمک به سیاهپوستها، موقع تولد اختراع دوم، من هم آنجا بودم، وقتی ساعت شش صبح در یک صبح سرد و تاریک محلهٔ یهودینشین، دو خانه پایینتر از جایی که من زندگی میکردم، کارل گارفیلد رپر، معروف به «کیلو جی» که از شدت مصرف مواد توهمزا و شعرهای افسردهکنندهٔ آلفرد لورد تنیسون انگلیسی از خود بیخود شده بود، با عجله از گاراژش بیرون آمد، درحالیکه چپچپ به دفتر یادداشتش نگاه میکرد، یک پیپ خاموش هم از لای انگشتهایش آویزان بود. پیپش خیلی بلند بود، درست به اندازهٔ عمر دوران موسیقی. من حدوداً دهساله بودم وقتی که او به سختی از کف وانت تویوتای زرد روشن و تزیینشدهاش بالا رفت، حروف T و TA طوری براق و رنگآمیزی شده بود که نام بِرند روی در عقب ماشینش فقط بهصورت YO خوانده میشد و او با تمام قوا شروع به خواندن شعرش کرد، درحالیکه با تکانهای هفتتیر کالیبر ۳۸ با روکشی از جنس نیکل، آن شعر پنجبخشی مزخرف را با صدای بلند میخواند و از مامانش میخواست که باسن برهنهٔ او را مخفی کند.
میهن فروش
نویسنده : پل بیتی
مترجم : سمانه سیدی
ناشر: انتشارات کتاب کولهپشتی
تعداد صفحات : ۳۹۲ صفحه