کتاب « کلاه رئیس جمهور »، نوشته آنتوان لورن
دنیِل مِرسیه (۲) خلاف موج جمعیت از پلههای ایستگاه قطار سَن لازار (۳) بالا رفت. مردان و زنان، کیف به دست و بعضی دیگر چمدان به دست از کنارش پایین میرفتند. آن ها چهرههایی نگران و قدمهایی تند داشتند. در آن شلوغی، ممکن بود هُلش دهند، اما برعکس، به نظرش رسید همه از سر راهش کنار میروند. وقتی بالای پلهها رسید، از سرسرا گذشت و به سکوی قطار نزدیک شد. آن جا هم جمعیت زیادی از قطارها بیرون میآمد، سیلِ بیوقفهٔ انسان! راه خود را تا جلوی تابلوی ساعات حرکت باز کرد. قطار آن ها روی سکوی ۲۳ توقف می کرد. چند متری جلوتر رفت و جلوی دستگاه پانچِ بلیط ایستاد.
ساعت ۲۱: ۴۵ قطار شمارهٔ ۷۸۶۵۴ با صدایی ناهنجار وارد شد و مسافران را پیاده کرد. دنیل برای پیدا کردن همسر و پسرش گردن خود را بالا کشید. اول وِرونیک (۴) را دید که برایش دست تکان داد و بعد با حالتی متعجب لب و لوچهاش را کج و کوله کرد و با دست دایرهای فرضی دور سرش کشید. ژِروم (۵)، به سوی پدرش دوید و بدون آنکه تعادلش را به هم بزند میان پاهای او ایستاد. ورونیک نفسزنان از راه رسید: «این کلاه دیگه چیه؟»
«کلاه میتران (۶).»
«دارم میبینم که مارکِ میترانه!»
دنیل تأکید کرد: «نه منظورم اینه که واقعاً کلاه میترانه!»
وقتی می گفت «واقعاً کلاه میترانه»، ورونیک سرش را خم کرده و با چین ابرویی که همیشه برای تشخیص اصل و تقلبی بودن چیزی روی صورت داشت، آن را ورانداز کرده بود. وقتی دنیل از او درخواست ازدواج کرده بود، و حتی در اولین ملاقاتشان در نمایشگاه بوبورگ (۷) هم این چین ابرو را داشت. خلاصه همین چین ابرو دنیل را عاشق او کرده بود. با شک و تردید گفت: «بعداً برام توضیح بده.»
«بابا، این کلاه میترانه؟»
دنیل در حالی که چمدانهای آن ها را برمی داشت گفت: «آره.»
«پس تو رئیسجمهوری؟»
دنیل که از این تلقین کودکانه خوشش آمده بود: «آره، من رئیسجمهورم.»
در طول مسیر که داخل ماشین بودند دنیل کوچکترین اطلاعاتی نداد. «همهچی رو توی خونه تعریف میکنم.» ورونیک حسابی اصرار کرد ولی فایدهای نداشت. وقتی به شانزدهمین طبقهٔ برج خود در منطقهٔ پانزدهم رسیدند، دنیل اعلام کرد غذا درست کرده است. یک بشقاب گوشت و مرغ سرد، همراه سالاد گوجهفرنگی، ریحان و یک بشقاب پنیر که آه تحسینِ ورونیک را به دنبال داشت. همسرش این غذای سرآشپز را فقط سالی چندبار درست می کرد. قبل از هرچیز باید اشتهاآور مینوشیدند. دنیل که کلاه هنوز روی سرش بود گفت: «بشین.» ورونیک نشست و ژروم خودش را در بغل او چپاند. لیوانها را بالا بردند و ژروم هم با آبپرتقالش آن ها را همراهی کرد.
دنیل کلاهش را برداشت و به سوی ورونیک دراز کرد. او آرام انگشتش را روی نمد کشید و ژروم هم از او تقلید کرد. دنیل کمی وحشت زده گفت: «دستهات تمیزن؟» ورونیک کلاه را پشت و رو کرد و نوارچرمی داخلش را دید. دو حرف حک شده با فلز طلایی خودنمایی می کردند: «ف.م.» ورونیک به شوهرش نگاهی انداخت.
شب گذشته، دنیل ماشین گلف خود را بالای چهارراه پارک کرده بود. صدای رادیو را که خواننده در آن میخواند پنبه را بیشتر از مواد دیگر دوست دارد (۸)، خفه کرد. این آهنگ، با ترجیعبند آرام و بیپروایش که محبوب ترین موسیقی شده بود، داشت از چشمش میافتاد. شانههایش را ماساژ داد و تلاشی بیهوده کرد تا قولنج گردنش را بشکند. از همسر و پسرشان که برای گذراندن تعطیلات به نرماندی، پیش پدر و مادر همسرش رفته بودند هیچ خبری نداشت. شاید وقتی به خانه برگردد پیامی روی تلفن گذاشته باشند. پیغامگیر تلفن صدای خستگی میداد و چند روزی میشدکه نوار کاست را میپیچاند. باید یک پیغامگیر جدید میخریدند. دنیل از خود پرسید بدون پیغامگیر چه باید کرد؟ هیچ. تلفن زنگ میخورَد، هیچ کس نیست و باید بعداً تماس بگیرند. همین.
این ایده که خرید کند و در آپارتمان ساکت غذا بپزد به نظرش جالب نبود. ساعت شانزده که داشت آخرین هزینههای مأموریت شرکت سوژتِک (۹) را بررسی می کرد به فکرش رسید شب به رستوران برود. حدود یک سال میشدکه جایی نرفته بود. آخرین بار با ورونیک و ژروم بیرون رفته بود. طی شش سال، آن شام معقولانه ترین گردش آن ها بود. یک بشقاب دریایی اعیانی، یک بطری نوشیدنی pouilly fuissé و برای ژروم که اعلام کرده بود صدف دوست ندارد، استیک با گوشت چرخکرده سفارش داده بودند.
«حتی یه دونه هم نمیخوری؟»
درحالی که سرش را تکان داده بود: «نه!»
ورونیک گفته بود: «حالا حالاها وقت داره.»
بله درست می گفت، ژروم هنوز فرصت داشت. ساعت هشت شب بود، سرمای اوایل زمستان روی شهر گسترده شده و هیاهوی شهری مانند صدای ترافیک کرکننده بود. قبلاً چندبار با ماشین از جلوی این رستوران رد شده بود. داخل بلوار و خیابان مجاورش سرک کشید تا توانست آن جا را پیدا کند. خودش بود، آن یخچال صدفها که بیرون بودند، سایهبانهای قرمز بزرگ و گارسونهایش با دستمال سفید در دست.
یک شام در تنهایی، بدون همسر و فرزند انتظارش را میکشید. گاهی قبل از ازدواج خود را به چنین شامی دعوت می کرد. آن زمان درآمدش کفاف نمیداد به چنین جاهای شیکی برود. با این حال، حتی به متواضعانهترین مکان هم که رفته بود بهترین غذاها را خورده و هرگز برای چشیدن یک سوسیس کوچک، تکهای گوشت یا غذای کارمندی نیاز به مصاحبت کسی را حس نکرده بود. در نور درخشان زمستانی، شامی مجردی او را فرا میخواند. از این فکر خوشش آمد. درحالی که در ماشین را میبست با خودش تکرار کرد شام مجردی. دنیل بهقول یک رواندرمانگر که کتابی در مورد استرسِ هنگام کار نوشته بود و در برنامهٔ آنتن ۲ تبلیغش می کرد، نیاز به «خودیابی» داشت. دنیل با کلی احساس خوب چارهٔ کار خود را پیدا کرده بود. برای خودیابی و دورریختن استرس روزانه، اعداد حسابداری و فشارهای اخیر ناشی از سازماندهی مجدد سرویس مالی، میخواست این پرانتز غذایی را باز کند. ژان مالتار (۱۰) مدیریت مالی را برعهده گرفته بود و دنیل به عنوان معاون، در این انتصاب نشانهٔ خوبی نمیدید. نه برای سرویس مالی و نه برای خودش. درحال عبور از بلوار تصمیم گرفت این عذابهای روحی را از خود دور کند. به محض اینکه درِ سنگین رستوران رو هُل بدم، دیگه نه از ژان مالتار خبری هست، نه از پروندهٔ گردش مالی، ترازنامه و درآمدومالیات. فقط من خواهم بود و سینی غذای دریایی اعیونی.
گارسون با پیشبند سفید، از کنار میزهایی که زوجها، خانوادهها و توریستها دور آن ها با لبخند حرف میزدند یا با دهان پر سر تکان میدادند، جلوتر از او رد شد. پس دنیل فرصت کرد بشقابهای غذای دریایی، استیک به همراه سیبزمینی بخارپز و تکههای گوشت گاو با سس بئارنز را بررسی کند. هنگام ورود، سرمهماندار، مردی با صورتی بیضیشکل و سبیلی نازک، از او پرسید آیا رزرو کرده یا نه. دنیل برای یک لحظه فکر کرد شبش خراب شده است. با صدای ضعیفی گفت: «وقت نداشتم.» سرمهماندار ابروی چپش را بالا انداخت و به لیست رزرو نگاه کرد. دخترجوان بلوندی به مرد نزدیک شد و درحالی که خطی روی لیست نشان میداد گفت: «شمارهٔ دوازده نیم ساعت پیش کنسل کرد.»
سرمهماندار با تندی گفت: «هیچکس هم به من خبر نمیده!»
دختر قبل از اینکه دور شود به آرامی گفت: «فکر کردم فرانسواز (۱۱) بهتون گفته.»
سرمهماندار برای لحظهای چهره درهم کشید، چشمانش را بست به این نشان که دارد خود را کنترل میکند تا به خاطر این اشتباه جزئی عصبانی نشود. با چانهاش به گارسونی که سریع نزدیک شد اشاره کرد و به دنیل گفت: «آقا، راهنماییتون میکنن.»
رستورانها معمولاًرومیزیهای سفید مایل به آبی دارند و به اندازهٔ برف در بازیهای زمستانی برای چشم مضرند. لیوانها و کارد و چنگالهای نقرهای به معنای واقعی کلمه میدرخشند. برای دنیل، این روشنایی خاص میزهای رستورانهای بزرگ، نشانهای لوکس بود. گارسون با منوی غذا و نوشیدنیها برگشت. دنیل جلد قرمز با چرم مصنوعی را باز کرد و خواند. قیمتها از حد تصورش بالاتر بودند ولی تصمیم گرفت این جزئیات را کنار بگذارد. سینی اعیانی محصولات دریایی وسط صفحه و با نوشتاری متفاوت خودنمایی می کرد: صدف پرورشی، صدف بروتانی، نصف خرچنگ، صدفهای دوکفهای، میگو، شاهمیگوی نروژی، حلزون نفیر، میگوی خاکستری، صدفهای کوچک، صدفهای کانادایی، صدفهای سنگی و حلزونهای دریایی. به نوشیدنیها نگاهی انداخت و انتخاب کرد. آن ها هم گرانتر از چیزی بودند که حساب کرده بود. دنیل غذا و نصف بطری نوشیدنی puilly fuissé سفارش داد. گارسون گفت: «متأسفم، فقط یه بطری کامل این نوشیدنی رو میفروشیم.» دنیل نمیخواست گدابازی دربیاورد. منوی نوشیدنیها را بست و گفت: «یه بطری عالیه.»
بیشتر مشتریها زوج بودند. سر بعضی میزها هم مردانی با کراوات خاکستری مثل او نشسته بودند، جدا از این واقعیت که کراوات آن ها از مزونهای گرانقیمت خریداری شده بود. شاید هم اندازه گرفته و برایشان دوخته بودند. چهار مرد پنجاه سالهای که کمی دورتر نشسته بودند، حتماً پایانِ روزی سخت و امضای قرارداد خوبی را جشن گرفتهاند. آن هاجرعهجرعه از نوشیدنی بیشک مرغوب مینوشیدند. هر کدام لبخند آرام و مطمئن مردان موفق را بر چهره داشتند. پشت یکی از میزهایی که زیر آینههای بزرگ قرار گرفته بود، زنی سبزهرو و شیک با پیراهن قرمز به حرفهای مردی گوش میداد که دنیل فقط پشت و موهای خاکستری او را میدید. زن با اکراه به حرفهای او گوش میداد و گاهی نگاهش در سالن میچرخید و دوباره به همسخناش معطوف میشد. به نظر حوصلهاش سر رفته بود. مسئول نوشیدنی، سطلی نقرهای و پایهدار روی میز گذاشت. شیشه نوشیدنی در آن شناور و یخ دورش را پوشانده بود. دربازکن را برداشت و چوبپنبه را تا زیر دماغش کشید و مراسم را تکمیل کرد. دنیل اولین جرعه را نوشید و به نظرش خوب آمد. جزو آندسته از آماتورها نبود که تشخیص هر طعم یک محصول را با حرکات چشم بروز میدهند. مسئول نوشیدنی مانند همهٔ همکارانش در انتظار تأیید مشتریاش بود. دنیل تصمیم گرفت با سر تأیید کند تا تصور شود او نوشیدنیها را خوب میشناسد. مرد با نیملبخندی برلب، لیوان او را پر کرد و رفت. چند لحظه بعد، یک گارسون پایهای گرد روی میز قرار داد که نشانهٔ از راه رسیدن سینی غذای دریایی به همراه سبد نان سبوس دار، پنیر راموکَن سرکهای و موسیر و جاکَرهای بود. دنیل تکهای نان را به این ترکیب آغشته کرد. همان کاری که هربار در رستوران غذای دریایی انجام میداد. طعم سرکه را با جرعهای نوشیدنی خنک پایین برد. آهی رضایتمندانه کشید. خود را پیدا کرده بود.
سینی محصولات دریایی روی یخ خردشده از راه رسید. صدفی برداشت، لیموی چهار قاچ شده را به آرامی رویش چکاند، قطرهای روی غشای نازک افتاد و صدف زود خودش را جمع کرد. او غرق در انعکاس رنگینکمانی صدفش، تنها فرصت داشت متوجه تغییر مشتری میز کناری شود. سرش را که بلند کرد، سرمهماندار رستوران را با آن سبیل نازک، درحال لبخند به مشتری تازه وارد دید. مردی که اول شالگردن قرمز، بعد پالتو و کلاهش را درآورد و روی صندلی کناری دنیل نشست. سرمهماندار سریع پرسید: «اجازه میدید لباسهاتون رو بگیرم؟»
«نه، نه، همین طوری خوبه. میذارم روی صندلی. شما اذیت نمیشین آقا؟»
دنیل با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: «نه.» و بعد آهی کشید و گفت: «خواهش میکنم.»
فرانسوا میتران کنار او نشسته بود.
دو مرد روبه روی رئیسجمهور نشستند. یکی چاقالو و عینکی با موهای فرفری، دیگری لاغر که دستهموی خاکستریاش بسیار شیک مانند موج به پشت سرش کشیده شده بود. به دنیل لبخندی محبتآمیز زد و او هم بدون کوچکترین حالت طبیعی لبخندش را پاسخ داد. او قبلاً این مرد با چشمان نافذ و لبهای باریک را دیده بود. اسم و سمت او را به یاد آورد: «وزیر امور خارجه، رولان دوما (۱۲).» از هشت ماه قبل که میتران مجلس را از دست داد، جایش را به شخص دیگری واگذار کرده بود. دنیل برای اینکه به این اتفاق نادر و جدید و غیرمعمول شکلی واقعی ببخشد با خود چند بار تکرار کرد: «دارم کنار رئیسجمهور شام میخورم.» آنقدر حواسش به میز بغلی بود که هیچ مزهٔ صدفها را نفهمید. آنقدر این اتفاق برایش عجیب بود که فکر کرد شاید در رختخوابش بیدار خواهد شد و روز هنوز شروع نشده است. در رستوران، نگاه مشتریها به میز بغلی دنیل جذب میشد. وقتی داشت دومین صدف را میخورد، ازگوشهٔ چشم سمت چپش را نگاه کرد. رئیسجمهور عینکش را زده و منو را میخواند. دنیل شبکیهاش را روی این چهره متمرکز کرد، چهرهای که طی این پنج سال، هر ۳۱ دسامبر در عکس مجلات و تلویزیون دیده بود. حالا میتوانست خود واقعی و حضورش را ببیند. کافی بود دستش را دراز کند تا لمسش کند. گارسون برگشت و رئیسجمهور دوجین صدف و یک ماهی سومون سفارش داد. مرد چاق پورهٔ قارچ و استیک آب دار خواست و رولان دوما مانند رئیسجمهور، صدف و سومون درخواست کرد. چند دقیقه بعد، مسئول نوشیدنی با سطلی نقرهای که شیشهٔ نوشیدنی در آن شناور بود از راه رسید. با احترام در بطری را باز کرد و جرعهای در لیوان رئیسجمهور ریخت. فرانسوا میتران آن را چشید و با حرکت سر تأییدش کرد. دنیل لیوان خودش را پر کرد و لاجرعه سر کشید و بعد قاشقی از سرکه و موسیر برداشت تا روی یک صدف بریزد. وقتی داشت صدف را میخورد صدای فرانسوا میتران با چشیدن او همراه شد و گفت: «هفتهٔ پیش به هِلموت کوهل (۱۳) گفتم…» و دنیل با خودش فکر کرد که از این به بعد موقع خوردن صدف خواهد شنید: «هفتهٔ پیش به هِلموت کوهل گفتم…»
یک گارسون جلوی مرد چاق و عینکی نوشیدنی گذاشت و همکارش پیش غذا را آورد. مرد چاق پورهاش را مزه کرد و خوشش آمد. دنیل انبر مخصوصی را که با فویل نقرهای پیچیده بودند برداشت تا به جنگ حلزون دریایی برود. رولان دوما با حالت توطئهآمیزی گفت: «میشل توی انبارش نوشیدنیهای عالی داره.» رئیسجمهور سرش را به سوی او بلند کرد و «میشل» برای آن ها ازخانهٔ ویلاییاش گفت، که سیگارهای محلی دنیا و سوسیسهای محلی را در آن جا نگهداری می کرد. سیگارها و سوسیسهایش را به یک اندازه دوست داشت. فرانسوا میتران در حالی که لیمو روی غذایش میفشرد گفت: «جالبه آدم کلکسیون سوسیس داشته باشه.» دنیل که دهمین حلزونش را خورد باز زیرچشمی به سمت چپش نگاهی انداخت. رئیسجمهور آخرین صدفش را خورده بود و دهانش را با دستمالِ تمیز پاک می کرد. به رولان دوما گفت: «تا یادم نرفته… تلفن دوستمون رو بگیر.» دوما در حالی که دست به جیب کُتش میبرد گفت: «بله حتماً.» رئیسجمهور به سوی پالتویش برگشت، کلاه را از روی آن برداشت و آن طرف تیغهٔ چوبی که نیمکتها را از هم جدا می کرد گذاشت. از جیبش یک دفترچهٔ چرمی بیرون آورد، دوباره عینکش را به چشم گذاشت و دفترچه را ورق زد. دفترچه را به دوما داد: «آخرین اسم، پایین دفترچه.» دوما در سکوت، اسم و مشخصات را یادداشت کرد و دفترچه را برگرداند و میتران هم دوباره آن را در جیب پالتویش گذاشت. «میشل» شروع کرد به صحبت در مورد فردی که اسمش برای دنیل آشنا نبود. دوما درحالی که چشمانش را جمع می کرد به حرفهای او گوش میداد و فرانسوا میتران لبخندی زد و با شوخی گفت: «شما سخت میگیرید.» این حرف، همسخنش را به ادامه واداشت. مرد چاق درحالی که پورهاش را تمام می کرد. گفت: «راست میگم، راست میگم، من اون جا بودم.» دنیل به ماجرا گوش میداد. حس می کرد در صمیمیتی عجیب شریک شده است. همهٔ مشتریهای رستوران ناپدید شده بودند. فقط آن چهار نفر حضور داشتند. و شما دنیل، نظر شما چیه؟ دنیل به سوی رئیسجمهور برمیگشت، جملاتی می گفت که فرانسوا میتران لذت میبرد. سپس دنیل به سوی رولان دوما برمیگشت تا نظرش را جلب کند. دوما تأیید می کرد و میشل با صدای شوخش می گفت: «البته، دنیل حق داره!»
فرانسوا میتران به آرامی گفت: «اون خانم چقدر زیباست…» دنیل نگاه او را دنبال کرد. رئیسجمهور زن گندمی با پیراهن قرمز را تحسین کرده بود. دوما از رسیدن غذای اصلی برای نگاه کردن سواستفاده کرد. مرد چاق هم همین طور. او گفت: «خیلی زیباست.» دوما زمزمه کرد: «تأیید میکنم.» دنیل با رئیسجمهور هم دلی کرد. فرانسوا میتران هم از نوشیدنی او سفارش داده بود و همان زن را تحسین می کرد. داشتن ذائقهٔ مشترک با شخص اول فرانسویها چیز کمی نبود. این تفاهم در کلماتی که شنید، اساس دوستیهای مردانهٔ بسیاری بود و دنیل دوباره رؤیاپردازی کرد، چهارمین نفری است که سر میز رئیسجمهور نشسته است. او هم دفترچه یادداشتی با چرم سیاه داشت که وزیر قبلی خوشحال میشد چند شماره از آن کپی بردارد. خانهٔ ویلایی مرد چاق برای او غریبه نبود و هرازگاهی به آن جا سر میزد تا قبل از روشن کردن معروفترین سیگارهای هاوانا کمی سوسیس بچشد. او رئیسجمهور را در پیادهرویهای پاریسیاش همراهی می کرد. به کنارهٔ رود سن و راستهٔ کتابفروشها میرفتند و درحالی که هردو دستها را پشت کمر گره کرده بودند، از چگونگی کارکرد جهان یا غروب آفتاب روی پُلِ هنر حرف میزدند. عابران به چهرهٔ آشنای آن ها خیره میشدند و همه زمزمه می کردند: دنیل، فرانسوا میتران رو خوب میشناسه…
«همهچی مرتبه؟»
گارسون او را از رؤیایش بیرون کشید. بله همهچیز مرتب بود. تا زمانی که لازم باشد، غذا خوردنش را کش خواهد داد. حتی اگر تا بسته شدن رستوران هم طول بکشد، او قبل از رفتن رئیسجمهور بیرون نخواهد رفت. این کار را برای خودش و دیگران انجام میداد تا یک روز بتواند تعریف کند: «یه شب، نوامبر سال ۱۹۸۶، کنار فرانسوا میتران توی یه رستوران شام خوردم. اون کنارم بود. مثل تو که الان هستی.» دنیل از حالا داشت جملاتی را که سالها بعد خواهد گفت در ذهنش مرور می کرد.
دو ساعت و هفت دقیقه گذشته بود. فرانسوا میتران همراه رولان دوما و مرد چاق بعد از اینکه سرمهماندار با تشریفات در را برایشان باز کرد در شب ناپدید شده بود. هر سه نفر غذایشان را با یک کِرِم بروله تمام کرده بودند. مرد چاق، سیگاری از یک ظرف چرمی بیرون کشیده بود به این نشانه که هنگام پیادهروی روشنش خواهد کرد. دوما با یک اسکناس ۵۰۰ فرانکی صورت حساب را پرداخت کرده بود. رئیسجمهور پرسیده بود: «بریم؟» دوما بلند شده بود و دختر جوان، مسئول رختکن، برای پوشیدن پالتو به او و «میشل» کمک کرده بود. درحالی که میشل از درد کمر نالیده بود، رئیسجمهور خودش پالتویش را پوشیده و شالگردن قرمز را دور گردنش پیچیده بود. او از این حرکت برای نگاه کردن به زن گندم گون استفاده کرده و نگاهشان به هم گره خورده بود. او به رئیسجمهور لبخند زد و حتماً میتران هم در جوابش لبخند زده بود که دنیل ندید. سپس هر سه به سوی در خروجی رفته بودند. در سالن، همه به سوی همدیگر خم شده بودند و برای چند لحظه صداها پایین آمد. تمام شده بود. تنها چند بشقاب خالی، کارد و چنگال، لیوان و دستمالهای تقریباً مچاله شده باقی مانده بودند. دنیل گفت: «یه میز مثل بقیهٔ میزها.» در عرض چند دقیقه کارد و چنگالها برداشته میشدند، رومیزیها عوض میشدند و یک مشتری آن جا مینشست بدون اینکه بداند یک ساعت قبل از او رئیسجمهور آن جا بوده است.
دنیل آخرین صدف آب دارش را بیست دقیقه روی یخ منتظر نگه داشته بود. قاشقی سرکهٔ قرمز رویش چکاند و چشید. یُد زیر زبانش آزاد و با ترشی و تندی سرکه ترکیب شد: «هفتهٔ پیش به هلموت کوهل گفتم.» از این به بعد این جمله را خواهد شنید. آخرین جرعه از نوشیدنیاش را سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت. این شام واقعاً غیرواقعی بود و همهٔ این ها به چیزهای کوچک بستگی داشت: اگر تصمیم گرفته بود در خانه غذا بخورد، اگر به رستوران دیگری رفته بود، اگر سرمهماندار میز خالی نداشت، اگر مشتری آن میز رزروش را کنسل نکرده بود… اتفاقات مهم زندگی ما همیشه نتیجهٔ سلسله جزئیاتی بیاهمیت هستند. با این فکر به سرگیجه افتاد و نمیدانست آیا ناشی از فکرش است یا قدرت نوشیدنیای که خورده بود. چند لحظه چشمانش را بست و نفس کشید، شانهاش را تکان داد، خواست گردنش را بمالد، دست چپش را تا تیغهٔ مسی بین صندلیها بالا برد. دستش با فلز سرد و چیز دیگری برخورد کرد. چیزی منعطف و نرم که مثل صدف جمع شده بود. دنیل به سوی تیغهٔ مسی برگشت: کلاه آن جا بود. به طور غریزی به ورودیِ رستوران نگاه کرد. رئیسجمهور چند دقیقه پیش رفته بود. کسی جلوی در نبود. دنیل تصمیم گرفت یکی از پرسنل رستوران را صدا بزند ولی در آن لحظه کسی پیدایش نبود. فرانسوا میتران کلاهش را فراموش کرد. این جمله در ذهنش نقش بست. این کلاه میترانه. این جاست، کنارتو. مدرک واقعی امشب، دلیل اینکه این اتفاق افتاده. دنیل دوباره به سوی کلاه که با دقت بین مس و آینه گذاشته شده بود، برگشت. پشت نمد سیاه، همهٔ سالن منعکس میشد. به جای اینکه سرمهماندار را صدا بزند و بگوید: «مشتری میز بغلی من کلاهش رو جا گذاشته.» و تشکر مؤدبانه از او بشنود، میلی عجیب او را دربرگرفت. حس کرد دو نفر شده است و آن یکی دنیل مرسیه که میان سالن ایستاده بود، شاهد حواسجمعِ حرکت ساده و غیرقابل بازگشتی بود که در لحظات آتی رقم خواهد خورد. دنیل که تماشاچی خودش بود، دستش را به سوی تیغهٔ مسی بالا برد، گوشهٔ نمد کلاه سیاه را گرفت، به آرامی بلندش کرد و زیر رومیزی قرمز آورد تا روی زانوهایش قایم کند. این حرکت که در کل سه ثانیه و نیم طول کشید، به نظر او کُندی بیپایانی داشت و هنگامی که صدای سالن دوباره به گوشش رسید، گویی تنگی نفسی طولانی گرفته بود. خون در شقیقههایش دوید و قلبش در سینه میتپید. اگر کسی به او اعتراض کند چه؟ با وحشتی مختصر به این موضوع فکر کرد. یک بادیگارد. خود رئیسجمهور. دنیل فکر کرد: «چی بگم و چی کار کنم؟ چطوری توضیح بدم که کلاه یهویی اومده روی زانوهام؟»
او مرتکب دزدی شده بود. آخرین دزدی او در یک مرکز خرید بود و به دوران نوجوانیاش برمیگشت. بعد از مدرسه با یکی از دوستانش چرخ میزد. صفحهٔ چهل وپنج دور آلین (۱۴)، اثر کریستوف خواننده را دزدیده بودند. از آن بعدازظهر ۱۹۶۵ به بعد هیچ کار خلافی نکرده بود. کاری که انجام داد بینهایت سختتر از کش رفتن یک صفحه از مرکز خرید بود. دنیل بیحرکت بود و چشمانش بین مشتریها میچرخید. نه، کسی ندیده، مطمئن بود. از آن بابت جای نگرانی نبود. البته قبل از اینکه اتفاقی غیرمنتظره بیفتد. حتماً رئیسجمهور به دنبال کلاهش به رستوران زنگ میزد وگارسونها زیر نگاه خشمگین سرمهماندار دور میز او را میگشتند، باید از آن جا میرفت. دنیل صورت حساب را خواست و گفت با کارت بانکی میپردازد. گارسون با کارتخوان برگشت، دنیل سرسری قیمت را نگاه کرد، دیگر هیچچیز اهمیت نداشت. رمزش را وارد کرد و دستگاه با سر و صدا کاغذی بیرون داد. جیبش را گشت تا انعامی در بشقاب فلزیِ نقرهای بیندازد و گارسون به نشانهٔ تشکر سرش را تکان داد و دور شد. دنیل به خودش گفت: «حالا.» برای خودش آب ریخت چون آب دهانش خشک شده بود، لاجرعه سرکشید، بعد به آرامی رومیزی را بلند کرد و کلاه رئیسجمهور را روی سرش گذاشت. بله، خیلی به او میآمد. پالتویش را پوشید و با این حس که پاهایش از راه رفتن سر باز میزنند به سوی در خروجی رفت. سرمهماندار باید جلویش را میگرفت: «ببخشید آقا… خواهش میکنم! این کلاه آقا…» هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاد. دنیل پانزده فرانک انعام داده بود و گارسونها جلویش سر خم می کردند، حتی سرمهماندار هم لبخندی زد و سبیل نازکش به هوا بلند شد. در را برایش باز کردند، وارد سرمای بیرون شد، یقهاش را بالا کشید و به سوی ماشینش رفت. به خودش گفت: کلاه میتران روی سر منه. وقتی داخل ماشین نشست، آینه را روی خودش تنظیم کرد و مدتی طولانی خودش و کلاه روی سرش را نظاره کرد. به نظرش میرسید تمام سرش در آسپرینی طراوتبخش شناور است، حبابهای اکسیژن سلولهایی که طی زمان بیحس شده بودند را غلغلک میداد. سوییچ را پیچاند و به آرامی در دل شب راهی شد.
قبل از اینکه در پنجمین طبقهٔ پارکینگ خانهاش پارک کند مدتی طولانی در خیابانها و محلهاش چرخید. میتوانست بدون فکر کردن به چیزی همین طور مسیری طولانی رانندگی کند. حسی از اطمینان، سرشار از آرامشی همچون دوش آب گرم او را احاطه کرده بود. در سالن ساکت روی کاناپه نشست و به انعکاس ضد نور خودش روی صفحهٔ خاکستری و خاموش تلویزیون نگاه کرد. سایهٔ مردی کلاه به سر را دید که با سرش تأیید میکند. ساعتی همان طور آن جا ماند و به تصویرش اندیشید. تمام وجودش سرشار از متانتی اسطورهای بود. فقط ساعت دو صبح، پیام همسرش را گوش داد. همهچیز در نرماندی روبه راه بود و ورونیک و ژروم فردا شب ساعت ۲۱: ۴۵ با قطار به ایستگاه سن لازار میرسیدند. لباسهایش را درآورد، کلاه آخرین بود. دنیل با هیجان، در غلافِ چرمی سیاه آن، دو حرف طلاکوب دید: ف.م.
در ماجرای آن شب تنها یک چیز را تغییر داده بود: «سینی غذای دریایی فقط شامل ۲۴ صدف، نصف خرچنگ و حلزون دریایی بود.» میدانست اگر وارد جزئیات شود ورونیک فقط روی قیمتِ چنین غذایی تمرکز خواهد کرد. جملاتی مانند: «بهبه، وقتی ما نیستیم خوب به خودت میرسی.» یا «واسه خودت تنهایی جشن میگیری.» در روال تعریف کردن ماجرا وقفه میانداخت. به روایت دنیل، از راه رسیدن رئیسجمهور مقدس بود و جملهٔ «هفتهٔ پیش به هلموت کوهل گفتم» به منزلهٔ حکم الهی بود.
«من شوکه شدهم.»
کلاه رئیس جمهور
نویسنده : آنتوان لورن
مترجم : ساناز فلاحفرد
ناشر: نشر هیرمند
تعداد صفحات : ۱۸۰ صفحه