یک پیشنهاد فرهنگی: «غمنومه فریدون» را گوش کنید
«غمنومه فریدون»، روایتی محاوره و موزون به سبک و سیاق قصههای کوچه از یک آبادی است که در آن خندیدن ممنوع میشود. در پی این رویداد فریدون جوان خندهروی آبادی به دلیل عشقش به لبخندهای معشوقهی خود «هیچا» به اعتراض میایستد …
جدیدترین اثر موسیقایی حسین علیزاده به نوعی بازگشتی به ادبیات و موسیقی مغفول کوچه و آثار شنیداریی از این دست است.
دراین اثر بازیگران و هنرمندانی همچون صابر ابر، فرهاد اصلانی، امیر جعفری، حبیب رضایی، آیدا شاملو، سیامک صفری، ژاله علو، فاطمه معتمدآریا و زندهیاد مرتضی احمدی به ایفای نقش پرداختهاند.
از میان نوازندگان این اثر میتوان به رضا عسگرزاده، سیامک جهانگیری، صبا علیزاده، رادمان توکلی، مهرداد ناصحی، سحر ابراهیم، علی رحیمی و حسین علیزاده، اشاره کرد. همخوانی این اثر روایی، موسیقایی بر عهدهی مهرداد ناصحی، شهرام رکوعی، راحله برزگری، سحر محمدی، آساره شکارچی، عامر شادمان، روشنک کیمنش و سمیرا محسنی بود.
پیمان قدیمی در مورد این اثر مینویسد:
نوشتن یادداشت برای غمنومه فریدون، وقتی سختتر میشود که میبینی نزدیک به ده سال از روزهای شروع نوشتن، تا این روزهای دم انتشارش میگذرد.
کلمه یادداشت پیش از هر چیزی آدم را یاد فراموشی میاندازد. گاهی اوقات احساس میکنم فراموشی غریبترین ساحت و لحظه آدمیزادی است، یک ساحت مسری، کشنده و در عین حال آرامبخش، تصور کنید تمام ساکنین یک جغرافیا، یک آبادی، فراموشی گرفته باشند.
حجم زندگی در این مساحت را حساب کنید. کسی نام خودش را ندارند، نام دیگری را نداند. نام شهر را نداند. زمان را نداند. زبان را نداند. چیزی شبیه زندگی در مه!
همه چیزی شبیه همه چیز است و هیچچیزی شبیه خودش نیست.
شهر و مردمان بیتاریخ چنیناند. من عاصی، من بیدرخت، خیال میکردم فراموشی رضا کرمرضایی است و نعمتالله گرجی، ساعدی است و بهرنگی، نادری است و گله، عابدزاده است و کلی، نیمای یوش است و فاطمی مصدق. این است و آن.
اما نه! حالا شک ندارم، فراموشی جایی در گذشته ندارد. فراموشی همیشه در آینده اتفاق میافتد. فراموشی امروز در فردا. به عبارتی همه ما هم مشغول فراموش کردنیم و همه در حال فراموش شدن.
یاد بیدل میافتم که مینویسد: آیینه هر چه دید فراموش میکند. توی آینه نگاه میکنم. نه! آینه نیستم من.
دست میکشم، پوستم و اسنخوان. من هنوز حافظهام سر جاش است، اما تهران. این تهران دارد حافظهاش را از دست میدهد. این شهر، این جغرافیا، پاک فراموشی گرفته، یادش رفته همین خانه بغلی، روزگاری تمام ترانههای کوچه را از بر بود. اما حالا گربهها توش زاییدهاند.
هه! معلوم است که خانه متروک آلزایمر میگیرد. بالاخره یک روز ترک از پیشانی و پنجرهاش شروع میشود. رادیو خاموش میشود و عنکبوت و خاک به جان خاطراتش میافتند. خانه متروک آنقدر فراموشی میگیرد تا دست آخر یک روز او را جرثقیل و کامیون به آسایشگاههای بیرون شهر ببرند و جاش یک شش واحدی، ده واحدی، هزار واحدی علم کنند. مفت چنگ بساز و بفروشها، بیروح، بیترانه، یک شهر بیحافظه.
نه! بحث بر سر نوستالژی باسمهای این روزهامان نیست که این روزها نوستالژی خود گیجترین جریان موجود است. بحث بر سر بالایی است که بساز و بفروشهای هنری، بنگاهداران فرهنگی، این روزها بر سر حافظه این شهر آوردهاند. شهری ساختهاند همهاش بیپرنده، بیدرخت، شهری کسالتبار که در آن هیچ چیزی و هیچ کسی شناسنامه ندارد.
برای من این اثر خود اگر بتوان پیشوند اثر را بر آن گذاشت، درست مثل یک بازگشت بود به خانه پدری. نه برای اقامتی همیشگی. یک جور بازگشت برای برداشت شناسنامه. رفتم سراغ شناسنامهام توی انبار.
صندوق این خانه متروک را باز کردم. خاک آلبوم عکسها را گرفتم و نگاه کردم. عکس همه کسانی را که در این خانه زندگی کرده بودند.
شاملو، بهرنگی، ساعدی، فروغ، مفید، حاتمی و … خانهای آبا و اجدادی در خیابان قیام، انقلاب، میدان ژاله، سی تیر، امیر آباد… خانهای که هنوز جای مشتهای از خشمم روی دیوارهاش درد میکند.
نه! شناسنامهای در کار نبود. همه این خانه شناسنامهام شد. میخواستم این قصه، این شناسنامه را ثبت کنم. اما نه توی ثبت احوال، نه توی دفترخانههای اسناد رسمی. باید مهر کسانی پای آن میخورد که به آن اعتبار میدادند. کسانی که صفحه به صفحه این شناسنامه، آجر به آجر این خانه آبا و اجدادی را از بر باشند.
یک جور استشهاد محلی. قصه را برداشتم و رفتم سراغ کسی که فعل زیستناش را صرف ثبت احوال مردمان و جغرافیاش کرده، کسی که فراموشی ندارد. در زدم. حسین علیزاده، بیهیچ پیشوند و پسوندی در را باز کرد. نشست و شنفت و غمنومه فریدون، این بیم و امید مردانی شروع شد. بیرون که زدن هوا برف داشت.
شروع شد. نیما دهقانی، حبیب رضایی، صابر ابر، نورالدین حیدری ماهر، سیامک صفری، زندهیاد مرتضی احمدی، بانو ژاله علو، امیر جعفری، فرهاد اصلانی، آیدای شاملو، فاطمه معتمد آریا، صبا علیزاده، همه رفقای حوزه موسیقی اثر، همخوانان، نوازندگان و خوانندگان.
فرهاد فزونی، علی بوستان، امیر حسین قدسی، بامداد افشار، دانیال جلالی، رفقای بازیگر در نمایش فریدون. همه و همه آستین همت و رفاقت بالا زدند تا این خانه را نونوار کنند. تا این خانه خاک فراموشی نگیرد. دم و دست همت و رفاقتشان گرم و خوش.
حلا غمنومه فریدون، این خانه آبا و اجدادی، ششدانگ به نام شماست. کاشکی در خورتان باشد. درخور شمای یکه همجغرافیاییم و به قولی دستهامان با هم آشنایند. با چشمهای بسته، بشنویدش، با هم و کنار هم. نوش جان سرمستیهاتان.
حسین علیزاده در مورد این اثر مینویسد:
چندی پیش نامهای به دستم رسید، از پیمان قدیمی. فکر کردم چه خوب، نامهای هم از قدما دریافت کردم. شک کردم که آیا «قدیمی»، عنوان، صفت با نام شخص است.
فرق نمیکرد، شروع کردم به خواندن. همین طور که قصه مرا با خود میبرد. فراموش کردم پیمان که بود. پیر بود یا جوان؟ اصلا وجودش واقعیت داشت؟ یقین پیدا کردم که نه، او واقعیت ندارد.
اما نمیدانم چرا هرگاه پرسش یا پیشنهادی داشتم، او را میخواندم.
خوب، واقعا دسترسی به قدما مشکل بود. یا فراموش شدهاند یا در قید حیات نیستند و یا خدای ناکرده واقعیتهای را بیان نمیکنند. به همین دلیل تصمیم گرفتم با همین حوان در تماس باشد.
هر بار که دستش را میفشردم، دقت میکردم ببینم که شاید روح است، روح قدما.
کمکم به یقین رسیدم این پیمان قدیمی همان روح قدماست که کارش حمل تاریخ است و چه امانتدار خوب و صادقی و چه کولهبار سنگینی که وزن این همه تاریخ را تحمل کرده است
کم کم به کوله احساس مالکیت پیدا کردم. مونسم شد. در خلوت بیشتر از آن لذت میبردم.
وقتی در سکوت گوشم را نزدیک میبردم. صدای همهمههای آشنا میشنیدم.
چه صداهای آهنگین محکم و مهربانی، در حالی که بر سر هم فریاد میکشیدند. مدتهای طولانی هم، آرام و یکصدا میشدند.
بیشتر کنجکاو شدم، گوش تیز کردم. صداها را شناختم.
چه موسیقی زیبایی از این همه هم آوایی شنیده میشد.
من میشیندم: صدای فردوسی، مولوی، سهرودی، حلاج، صادق هدایت، صمد بهرنگی، شاملو، بیژن مفید، بهرام بیضایی.
راستش هرگاه کوله قدیمی به من سپرده میشد، دوست داشتم با همه صداها، همصدا شوم.
و همصدا شدم، همنوا شدم و با پیمان که از قدیم با کولهبار پر از تاریخش آمده بود، همداستان شدم.
و حالا نه از غم، از دل، با مردمان عاشق، همراز، همراه و همدل شدیم.
مرسی دکتر جان،
حتما باید کار جالب و قابل تاملی از آب درآمده باشه.
وقتی خود این مجموعه، کتاب رو به صورت خاص منتشر کردند و در یک تیراژ؛ چه توقعی هست؟
دوستان کل این اثر رو برای یک قشر خاص در نظر گرفتند.
هر اثری حتما یک گروه مخاطب خاص داره ولی منظور شما را به درستی متوجه نشدم.
نسخه محدود کار به این صورت که شما میفرمایید منتشر شده. مثل همه جای دنیا که برای عده ای طرفدار خاص نسخه های محدود و ویژه عرضه میشه. خود اثر مثل همه کارهای صوتی دیگه با قیمت 15 هزار تومان در دسترس هست که برای اکثر قریب به اتفاق افراد جامعه قابل تهیه هست.
به نظر شما ایا متن داستان/شعر متنی قوی است؟ من متخصص شعر و ادبیات نیستم و بهعنوان یک مخاطب عام (در این حوزه) این اثر را با «شهر قصه» مقایسه میکنم. هرچند اون اثر ویژگیهای خودش را داشت ولی «غمنومهی فریدون» با همهی قدرتی که از موسیقی حسین علیزاده و بازی صداپیشگان و گرافیک حرفهایش میگیرد، به نظر من شعرگونهای ضعیف است (گرچه موضوع داستانش خوب است و جای پرداخت بیشتری هم دارد).
به نظرم برخی تبلیغات و پخش اثر و… باعث شده حس کنم این اثر بیشتر برای معروفیت و درآمدزایی ایجاد شده و این حس خیلی خیلی متأسفم میکند.
فرهاد فزونی طراح گرافیک این پروژه هست که اشتباه نوشتین…نمیدونم چرا اینقدر ارزش طراح میاد پایین