داستان کوتاهی از خالد حسینی: دعای دریا
فرانک مجیدی: تهاجم و جنگ و خشونت، همیشه قربانیانی دارد که هر چقدر هم سعی کنند، هرگز نخواهند توانست خاطرات شوم آن را فراموش کنند. بیدفاعترین قربانیان جنگ، همیشه کودکان هستند. آنها متوجه معادلات پست دنیای بزرگترها که به جنگ ختم میشود، نیستند و در جهان کودکانهی خود زندگی میکنند تا بمبها و گلولهها میآیند و ترس در دلهایشان خانه میکند. خانهها از دست میروند و از گذشتهی امن و بازیهای سرخوشانه، هیچ نمیمانَد. هر چه که هست، آیندهای تاریک و ناملموس است و وحشت از قدمی دیگر. در این سالها کودکان زیادی در اطراف ما، کودکیشان را از دست دادند. خبرهای بد آنقدر زیاد است که متأسفانه بهجای جریحهدار کردن وجدان عمومی، وجود نکبت و زخمهایی از این دست، دارد برای ما عادی میشود.
در میان سیل خبرهای تلخ، داستان «آلان کوردی» یکی از نمادینترین خبرهای چند سال اخیر بود. ماجرایی که البته در سیل اخبار جنگ سوزان خاورمیانه، حالا یک تیتر عادی و معمولی است. اما آدمهایی هستند که با شهرتشان، این ماجراهای غبارگرفته را بیرون میکشند و دوباره در خاطرهها زنده میکنند. «خالد حسینی»، نویسندهی شهیر رمانهای «بادبادکباز»، «هزار خورشید تابان» و «و کوه طنین انداخت»، یکی از این آدمهاست. او امروز در اینستاگرام خود داستان کوتاهی با عنوان ذکرشده منتشر کرد. داستانی در قالب نامهی پدری به پسر خردسالش، و آن را به آلان تقدیم کرد. بی هیچ سخن اضافهای، این داستان متأثرکننده را در ادامه میخوانیم.
مروان عزیزم،
در تابستانهای طولانی کودکی، وقتی که من پسربچهای به سن و سال حالای تو بودم، من و عموهایت تشکهایمان را روی پشتبام خانهی روستایی پدربزرگت، در اطراف حمص، پهن میکردیم.
صبحها با صداهای حرکت شاخههای درختان زیتون در نسیم، معمع کردن بزغالهی مادربزرگت، تلق تلق قابلمههایش، با خنکای هوا و اولین اشعههای آفتاب به رنگ خرمالو که از شرق برمیآمد، بیدار میشدیم.
ما وقتی تو را به آنجا بردیم که کودکی نوپا بودی. من خاطرهای خیلی واضح از مادرت در آن سفر دارم، که داشت به تو گلهای گاو در حال چریدن در مزرعهای پر از گلهای وحشی را نشان میداد. ای کاش آنقدر جوان نبودی!
اگر آنطور بود، خانهی روستایی را فراموش نمیکردی، دودههای روی دیوارهای سنگیاش را، و نهری را که من و عموهایت رویش هزار سد کوچک در عالم کودکیمان ساخته بودیم.
کاش حمص را همانگونه که من به خاطر دارم، به یاد بیاوری مروان!
در شلوغیهای قسمت قدیمی شهر، مسجدی برای ما مسلمانها، کلیسایی برای همسایگان مسیحیمان، و یک بازار بزرگ برای همهی ما پر از آویزهای طلا، محصولات تازه و لباسهای عروس بود. کاش تو آن مسیرهای شلوغ که از عطر کیبهی سرخشده مملو بود و پیادهرویهای عصرگاهی من و مادرت در میدان برج ساعت را به خاطر میآوردی!
اما آن زندگی، آن زمان، حالا مثل یک دروغ به نظر میرسد. حتی برای من، مانند شایعهای فراموششده در گذشتهای دور است. اول تظاهرات آمد، بعد محاصره. آسمان بر سرمان بمب تف کرد. قحطیها. خاکسپاریها.
اینها چیزهایی است که تو میشناسیشان. تو میدانی که دهانهی گشودهشده از انفجار یک بمب میتواند حفرهای برای شنا بسازد. تو آموختهای که خون تیره، خبری خوشتر از فوران خون روشن است. تو یاد گرفتهای که مادرها، خواهرها و همکلاسیها میتوانند در قطعاتی از پوستهای کوچک مثلثیشکل و مشتعل پیدا شوند که در تاریکی میدرخشند، در میان شکافهای باریک و گداختهی بتن و آجر.
مروان، مادرت امشب اینجا و با ماست، در این ساحل سرد و روشن از نور مهتاب، در کنار نوزادهای گریان و زنانی که به زبانهایی جز زبان ما مویه میکنند. افغانها، سومالیاییها، عراقیها، اریترهایها و سوریها. همهی ما بیتابِ طلوع خورشیدیم. همهی ما در وحشت از رسیدن سپیدهایم. همهی ما در جستجوی خانهایم. شنیدم که میگفتند ما مهمان ناخواندهایم، که ما ناخواستهایم. باید بدبختیمان را به جایی دیگر ببریم. اما من صدای مادرت را میشنوم که روی جزر و مد، در گوشم زمزمه میکند: « آه، عزیزم، اما اگر آنها تنها نیمی از آنچه را که تو دیدهای، میدیدند. اگر فقط میدیدند، مطمئناً حرفهای بامحبتتری میگفتند.»
به نیمرخت در نور تربیع آخر ماه نگاه میکنم. پسرکم، مژههایت انگار با خوشنویسی رسم شده، که برای خوابی بیآلایش بستهاند. به تو گفتم: «دستم را بگیر. هیچ اتفاق بدی نمیافتد.» اما اینها فقط کلمات هستند، حقههای یک پدر! این ایمان تو به بابا، دارد پدرت را میکُشد.
چون امشب به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم، این است که دریا چقدر عمیق است، و چه وسیع، چه بیتفاوت. من چه ناتوانم برای محافظت از تو در برابر آن. همهی کاری که میتوانم بکنم، این است که دعا کنم. دعا کنم که خدا قایق را وقتی که ساحل، خارج از میدان دید است و ما مانند ذرههایی کوچک در میان آبهای مواج در حال واژگون شدن و از میان رفتن و بهراحتی بلعیدهشدن هستیم، درست هدایت کند.
چون تو، تو یک محمولهی باارزشی مروان. باارزشترین محمولهی دریایی که تا بهحال وجود داشته.
دعا میکنم که دریا این را بداند.
انشاالله.
چقدر دعا میکنم که دریا این را بداند!
ممنون از این پست عالی
لطفاً آثار ادبی نویسنده های خوب ایرانی رو هم در خصوص مشکلاتی که مردم ایران بصورت روزمره باهاشون دست به گریبان هستند رو هم مشابه همین پست انتشار بدید. چه بسا سوزناک تر از داستان سوریه هم هست!
امیدوارم روزی سراسر جهان را صلح و دوستی فرا بگیرد
بسیار متاثر شدم.
به امید روزی که با ظهور امام عصر صلح به جهان برگرده.
سلام. انشالله.