عشق چیست و چگونه تعریف می‌شود؟ نظریه‌های جدید درباره عشق!

من هم مثل همه وقت زیادی را صرف فکرکردن دربارهٔ روابط نزدیکم کرده­ام. با خودم گفته­ام “چرا بعضی روابطم کاملاً موفق و بعضی دیگر کاملاً ناموفقند؟” من هم مثل دیگران در مورد روابط، مطالعه کرده­ام؛ پای برنامه­های تلویزیونی نشسته­ام؛ به مشاورانی مراجعه کرده­ام که به من وعده دادند که در درک این مسأله کمکم می­کنند؛ حتی مدت زمانی به روانپزشکی پرداختم تا بتوانم بفهمم کجاها موفق و کجاها ناموفّق بوده­ام. جالب این که حتّی نظریه­های خودم در مورد عشق پاسخگوی این سؤالم نبودند، نه در مورد روابط خودم و نه در مورد روابط دیگران.

از سال ۱۹۸۰ مطالعه در مورد عشق را شروع کردم. آن زمان تمرکزم بر روی ساختار عشق بود. به همراه یک دانشجوی فوق‌لیسانس به نام سوزان گراجک(۱) نظریهٔ روان‌سنجی عشق را ارائه دادم. هدف از ارائهٔ این نظریه این بود که ببینیم آیا می­توان عشق را از طریق اجزاء تشکیل‌دهندهٔ آن شناخت و اگر پاسخ مثبت است، ماهیت این اجزاء تشکیل‌دهنده چیست. بر اساس این دیدگاه می­توان عشق را در قالب طیف وسیعی از عواطف، افکار و انگیزه­های مختلف درک و توصیف کرد. مراقبت کردن از دیگری، خوب ارتباط برقرار کردن و حمایت‌گر بودن نمونه­هایی از این افکار، عواطف و انگیزه­ها هستند. اما مشکل نظریهٔ ما این بود که فقط عناصر عشق را توصیف می­کرد و قادر به دسته­بندی این عناصر و تعیین میزان تأثیرگذاری هر کدام در مقایسه با دیگری نبود. در نتیجه نظریه­ام از پاسخ به این سؤال که چرا من یا هرکس دیگری برخی افراد را دوست داریم و برخی دیگر را نه، عاجز بود.

من اواخر دههٔ ۱۹۸۰ نظریهٔ مثلث عشق را ارائه دادم. بر اساس این دیدگاه جدید، عشق در قالب سه عنصر تشکیل‌دهندهٔ آن قابل درک و توصیف بود: صمیمیت، هوس و تعهد.

نسبت این عناصر در انواع مختلف عشق متفاوت است. به­عنوان مثال مشخصهٔ عشق رمانتیک صمیمیت و هوس است. درحالی‌که در عشق بچگانه یا احمقانه، تعهّد ناشی از هوس حرف اول را می­زند؛ و نهایتاً عشق خالص یا کامل تلفیقی از هر سه عنصر صمیمیت، هوس و تعهّد است. گرچه این نظریه بر خلاف نظریهٔ قبلی­ام عناصر عشق را دسته­بندی می­کرد، هنوز نمی­توانست پاسخگوی سؤال اصلی من باشد. این نظریه هم نتوانست به ما بگوید که چرا افراد به شخص خاصی علاقمند می­شوند و با او رابطهٔ عاطفی طولانی­مدّت برقرار می­کنند ولی با دیگری نه.

دیدگاه من در اواسط دههٔ ۱۹۹۰ کاملاً تغییر کرد. من متوجّه شدم که ابتدا باید قصّه­های متعدّد عاشقانه را خوب بفهمم و بعد آن­ها را کنار هم بچینم تا بتوانم به پاسخ اصلی برسم. اما قصّه­ها خیلی متفاوت بودند. تفاوت­های زیادی نه تنها بین خود قصّه­ها، بلکه بین دیدگاه افراد حاضر در آن­ها بود. دو نفری که باهم در ارتباط هستند، ممکن است قصّه­ها و تعابیر متفاوتی از رابطه­شان داشته باشند. نکته اینجاست که در روابطی که قصّه­های طرفین با هم تفاوت زیادی داشتند، میزان رضایت افراد از رابطه پایین بود. به این ترتیب من به دیدگاه “عشق به­عنوان یک قصّه” رسیدم و در این کتاب آن را به شما معرفی می­کنم. نکتهٔ اصلی این نظریه این است که ما ناخواسته عاشق افرادی می­شویم که قصّه­هایشان عیناً مانند قصّه ما و یا شبیه به آن است اما نقش خود آن فرد در قصّه‌اش مکمّل نقش ما در قصّه‌مان است. بنابراین، این افراد از برخی جهات شبیه به ما و از برخی دیگر با ما متفاوتند. اگر عاشق فردی شویم که قصّه‌اش با قصّه ما فاصلهٔ زیادی دارد، رابطهٔ ما و عشق ورای آن کاملاً در خطر خواهد بود.

ما برای آزمودن دیدگاه “عشق یک قصّه است” به جمع­آوری داده پرداختیم. اما هنوز هم در حال ارزیابی آن هستیم و این بررسی ممکن است مدت­ها طول بکشد. بنابراین، توجّه داشته باشید که این کتاب نتایج یک پروژهٔ درحال تکمیل را ارائه می­دهد، نه نتایج نهایی آن را.

مخاطبان من در این کتاب تمام افرادی هستند که به مطالعه در مورد عشق علاقمندند. بنظر می­آید که تقریباً همه به این موضوع علاقه دارند. این کتاب به خوانندگان راه‌حلی ارائه نمی­دهد و دنبال بهبود بخشیدن نیست، بلکه کتابی کاملا علمی و درعین‌حال قابل‌فهم برای عموم و متخصّصین است. امیدوارم دیدگاه جدیدی که در این کتاب ارائه می­دهم پاسخگوی سؤال­هایی باشد که نظریه­های قبلی­ام نتوانستند پاسخ بدهند. سؤالاتی نظیر این‌که چرا ما عاشق افراد بخصوصی می­شویم و چرا عشقمان به بعضی افراد دوام بیشتری دارد.

افراد زیادی بطور مستقیم و غیرمستقیم در نوشتن این کتاب مرا همراهی کردند. همکاران قدیمم در موضوع عشق، سوزان گراجک و مایکل بارنز(۲)، نقش بسزایی در رشد نگرش من داشتند. همکاری اخیرم با آن بیل(۳) به دیدگاه من در مورد عشق وسعت داد. مهم­ترین این دیدگاه­ها این بود که عشق در بطن روابط اجتماعی شکل می­گیرد.

مهزاد حجت(۴) نقش بسزایی در تهیهٔ سؤالات پرسشنامه­ای که در این کتاب آمده داشت. از جمله مطالعه­ای که در آن شرکت‌کنندگان در یک کلاس روانشناسی از روابط عاشقانه­شان برایش گفته بودند. نیل وشلر(۵) هم در جمع­آوری و ارائهٔ قصّه­های این کتاب نقش شایانی داشت. بعلاوه، او بود که قصّه معلم و دانش‌آموز را پیشنهاد کرد.

خود را مدیون تمام افرادی می­دانم که در مراحل مختلف تألیف این کتاب مرا یاری کردند. از سای دوروسولا(۶) بخاطر ساعت­هایی که صرف تایپ کتاب کرد؛ جوان بوسرت(۷) که کتاب را به تأیید دانشگاه آکسفورد رساند؛ سو وارگا(۸) بابت ویراستاری کتاب؛ و کیم تورتاسو(۹) که کتاب را به چاپ انتشارات دانشگاه آکسفورد رساند صمیمانه متشکرم. همچنین از اعضای خانواده­ام سپاسگزارم که به من درس­های فراوانی در مورد عشق دادند.

قصّه­های این کتاب براساس واقعیت­های زندگی افراد نوشته شده­اند. بعضی از این اتّفاقات حتّی سال­ها به‌طول انجامیده امّا برای حفظ امانت‌داری، تمام اطلاعات شخصی افراد شامل نام و سایر مشخصات آن­ها تغییر داده شده است.

آر، جِی، اِس، نیوهاون، کان، آگوست ۱۹۹۷


فصل اول: قصّه­هایی که روایت می‌کنیم

مفهوم جمله “عشق یک قصّه است” چیست؟ یک قصّه چه ویژگی­هایی دارد و چطور شکل می­گیرد؟ در این فصل به این سؤال­ها پاسخ می­دهم. برای شما می­گویم که قصّه­های عاشقانه چه هستند، چرا مهم‌اند و چطور می­توانند زندگی شما را تغییر دهند.

عشق به­عنوان یک قصّه

بیست‌وهشت سال است که زَک و تامی ازدواج کرده­اند. تمام این سال­ها دوستانشان پیش‌بینی می­کردند که آن‌ها یک روز از هم جدا می­شوند. پیش‌بینی‌هایشان کاملاً معقول بود. تامی مدام زک را تهدید می­کرد که ترکش می‌کند. زک هم سریع جوش می­آورد و می­گفت که هیچ چیز بیشتر از این خوشحالش نمی­کند. زک و تامی همیشه در حال دعوا هستند. صدای جروبحث‌هایشان آنقدر بلند است که دوستانشان احساس شرمندگی می­کنند. به‌نظر آن­ها رابطه­ای بدتر از این نمی­تواند وجود داشته باشد و تنها چیزی که این زوج را کنار هم نگه داشته، مسائل جنسی است.

از طرف دیگر والِری و لئونارد از هم جدا شده­اند ولی هیچ­کدام از کسانی که آن­ها را می­شناسند نمی­توانند دلیل آن را بفهمند. ازدواج آن­ها کاملاً موفّق بنظر می­آمد. البته از این دست ازدواج­ها در اطرافمان زیاد دیده­ایم. مادامی‌که دو طرف، دردها و مشکلات رابطه­شان را پنهان می­کنند خوشبخت به‌نظر می­رسند. اما جالب اینجاست که خود والری و لئونارد هم احساس خوشبختی می­کردند و همیشه این را به همدیگر و به دوستانشان می­گفتند. حتّی بچه­هایشان می­گفتند “پدر و مادر هیچ­وقت دعوا نمی­کردند و کل جرّوبحث­هایشان در مخالفت­های جزئی خلاصه می­شد”.

بالاخره لئونارد در محل کارش با زن دیگری آشنا شد و از والری جدا شد. او کمی دستپاچه بود و بخاطر این کارش احساس شرمندگی می­کرد. توجیهش این بود که بالأخره عشق واقعی­اش را پیدا کرده است. اما در خلوت خودش، اعتراف می­کرد که در مورد والری هم همین حس را داشته ولی به مرور رابطه برایش عادی شده است. اواخر، پیش مشاور می­رفت تا بتواند از اتّفاقی که دارد می افتد سر در بیاورد.

عقل سلیم پیش‌بینی می‌کرد که، تامی و زک از هم جدا می­شوند و والری و لئونارد با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می­کنند. اما سرنوشت آن­ها بر خلاف پیش­بینی­های منطقی ما پیش رفت و نظریهٔ پشت این پیش­بینی­ها نتوانست اتّفاقی را که افتاده توجیه کند. آیا راهی هست که بتوانیم بفهمیم چه اتّفاقی برای این زوج­ها افتاد؟

قصّه­های عاشقانه

یک راه برای درک رفتار این قبیل زوج­ها این است که ببینیم هرکدام، چه قصّه‌هایی در مورد عشق موجود در رابطه­شان و عشق ایده­آل‌شان دارند. این قصّه­ها ممکن است کاملاً مشابه یا متفاوت باشند. سؤالی که برای من پیش آمده بود این بود که آیا ممکن است تداوم یک رابطه به میزان هم­خوانی قصّه عشق موجود در آن با قصّه عاشقانه­ای که هر کدام از زوجین در ذهنشان پرورش داده­اند بستگی داشته باشد. به‌عنوان مثال اگر کسی خواهان عشق رمانتیک و افسانه­ای باشد اما قصّه رابطه‌اش جنگ باشد، این رابطه هیچوقت برای او رضایت­بخش نخواهد بود. در مقابل، افرادی که به رابطهٔ جنگ علاقمند هستند، در عشق رمانتیک حوصله­شان سرمی‌رود.

نکته جالب در مورد زک و تامی این است که قصّه عاشقانهٔ هردویشان، جنگ بود. ممکن است این مسأله برای اطرافیان احمقانه و عجیب بنظر بیاید، اما این رابطه برای آن­ها کاملاً جواب می­داد. این نوع رابطه خواستهٔ هردوی آن­ها را برآورده می­کرد. هردو یک چیز را می­خواستند: جنگ و جدال. عکس این مسأله هم صادق است. از سوی دیگر والری و لئونارد از نظر دیگران رابطهٔ کاملاً موفّقی داشتند، غافل از اینکه این رابطه با قصّه عاشقانهٔ لئونارد جور در نمی­آمد. پس به جدایی ختم شد چون قصّه عاشقانهٔ او با قصّه عاشقانه­ای که والری داشت در تضاد بود. آن دو با قصّه­های عاشقانه­شان بزرگ شده­اند و به این روند ادامه خواهند داد.

ما با قصّه­های عاشقانه­مان بزرگ و عجین می­شویم. سال­ها پیش وقتی خیلی جوان­تر بودم، اریک سگال(۱۰) رمان بسیار پرفروشی نوشت. اسم این رمان خیلی ساده بود: “قصّه عشق”(۱۱). چه عنوان خوبی! این کتاب در کتابفروشی­ها خیلی خوب به فروش رفت. فیلمی هم که بر اساس آن ساخته شد به‌شدّت مورد استقبال قرار گرفت. اما سؤال این است که آیا واقعاً روابط زندگی ما تحت‌تأثیر قصّه­هایمان است؟

اغلب به ما می­گویند که باید واقع­بین باشیم؛ باید بین قصّه­های ذهنی­مان و واقعیت­های بیرون تفاوت قائل شویم و آن­ها را از هم جدا کنیم. می­گویند هدف از شناخت فرد این است که او را آن‌طور که هست ببینیم و بشناسیم و به تصوّرات و برداشت­های شخصی­مان در مورد او بها ندهیم.

در بطن روابط شخصی امکان جدا کردن قصّه از واقعیت وجود ندارد، چرا که واقعیت­ها ناخواسته بر اساس قصّه­هایمان شکل می­گیرند. خود واقعی ما هم ساختهٔ این قصّه­هاست. امانوئل کانت(۱۲) در کتاب “نقد عقل محض”(۱۳) می‌نویسد: “اگر واقعیت مطلق وجود داشته باشد، کاملاً غیرقابل‌شناخت است. ما تنها می­توانیم واقعیتی را که ساختهٔ ذهن خودمان است بشناسیم، همان واقعیتی که شکل قصّه‌ما را به خود گرفته است”.

عشق واقعاً یک قصّه است. با این تفاوت که اینجا دیگر نویسنده، ویلیام شکسپیر(۱۴)، گابریل گارسیامارکز(۱۵)، اریک سگال یا باربارا کارتلند(۱۶) نیست، بلکه خود ماییم. در طول تاریخ همیشه قصّه­هایی در مورد عشق وجود داشته است. درون­مایه و طرح حوادث این قصّه­ها به‌ندرت تغییر کرده است. تفاوت در این است که این قصّه­ها در زندگی روزمرهٔ افراد به صورت­های مختلف نمود پیدا می­کنند. تفاوت دیگر در محبوبیت بعضی قصّه­ها نسبت به برخی دیگر است. ما در حالت کلّی با قصّه­های عاشقانه بهتر ارتباط برقرار می­کنیم. چه در رمان باشد، چه نمایشنامه، چه سریال تلویزیونی و چه هر جای دیگر. قصّه­های عاشقانه در مقایسه با کتاب­های رشد شخصیت یا مطالب مجلاتی که به ما گام به گام در شناخت و بهبود روابط­مان کمک می­کنند، بیشتر به مذاقمان خوش می­آیند. شاید بهتر باشد به‌جای مطالعهٔ نسخه­های منطقی که این کتاب­ها برای بهبود روابطمان تجویز می­کنند، نگاه عمیقی به قصّه­های عاشقانهٔ زندگیمان بیندازیم. این به این معنی نیست که این نسخه­ها معقول نیستند. مسألهٔ اصلی این است که گرچه این نوع روش­ها بخشی از روان­درمانی محسوب می­شوند، اما کارساز نیستند.

اگر روش­های رایج در شفای زندگی عاشقانهٔ افراد، فقط به تأثیر قصّه­هایی که برای خودشان می­سازند بپردازند، موفّق نخواهند بود. به‌عبارت‌دیگر درک دلیل شکست روابط کافی نیست، بلکه خود قصّه عاشقانهٔ موجود باید درک و بررسی شود. زوج­ها معمولاً از درمان‌گری به درمان‌گر دیگر و از مشاوری به مشاور دیگر مراجعه می­کنند، ولی اوضاع هیچ تغییری نمی­کند. چرا که معمولاً فقط به علائم پرداخته می­شود، نه به علّت بروز این علائم؛ دقیقاً همان‌طور که آسپرین فقط علائم بیماری را از بین می­برد، نه علّت آن را. آسپرین ممکن است تب ناشی از وجود ویروس را از بین ببرد، اما خود ویروس را از بین نخواهد برد. خبر بدتر این که تب مرتبط با ویروس ناشی از خود ویروس نیست، بلکه ناشی از واکنش بدن به آن است. بدن دمایش را بالا می­برد تا بتواند ویروس را از بین ببرد. اینجاست که از بین بردن علامت بیماری می­تواند کار را سخت­تر کند.

در روابط، احساس­هایی مانند افسردگی، عصبانیت، و نگرانی علائمی هشداردهنده هستند. شاید روان­درمانی و مصرف قرص­های ضدافسردگی این علائم را بهبود ببخشد، اما به بهبود خود رابطه کمکی نخواهد کرد. ریشه باید درمان شود. چه‌بسا در نهایت به این نتیجه برسیم که مدّت­هاست در حال تحمّل رابطه هستیم، چرا که قصّه این رابطه شباهتی به قصّه ایده­آل‌مان ندارد. اینجاست که یا باید رابطه­مان را تغییر دهیم، یا قصّه عاشقانهٔ ایده­آل‌مان را.

فیلم “وقتی هری با سالی آشنا شد”(۱۷) فروش خوبی داشت، چون به موضوع قصّه­های عاشقانه می­پرداخت. خصوصاً به این مسأله که چطور قصّه­هایی که در مورد عشق داریم با قصّه­هایمان در مورد دوستی متفاوتند. رابطهٔ هری با سالی و درکی که او از این رابطه داشت با تعریفی که او از قصّه دوستی داشت کاملاً جور در می­آمد، اما با تعبیر او از قصّه عشق زمین تا آسمان فرق داشت. هری علی­رغم ارتباط با سالی، سال­ها بدنبال عشق در زنان دیگر بود. در نهایت او در نتیجهٔ ارتباط­ش با سالی، قصّه عاشقانه­اش را تغییر داد. اما تاوقتی‌که دیدگاهش تغییر نکرده بود نمی­توانست دید رمانتیکی به سالی داشته باشد، هرچند رفتار سالی رمانتیک بود. وقتی هری قصّه عاشقانه­اش را تغییر داد رابطه­اش با سالی بهتر و کاملاً دگرگون شد.

افراد همیشه دیر یا زود از لحاظ احساسی درگیر روابط­شان می­شوند. بنابراین همیشه کسانی هستند که در تلاشند روابط نزدیکشان را درک کنند، بهبود بخشند، یا آن را تغییر دهند. چنین افرادی برای دستیابی به این هدف کارهای مختلفی انجام می­دهند: با دوستانشان در خارج از رابطه صحبت می­کنند؛ با اعضای خانواده و درمان‌گرها مشورت می­کنند؛ کتاب می­خوانند؛ در دوره­ها شرکت می­کنند؛ و ویدئوهای آموزشی می­بینند. اما این افراد در عمل چقدر در بهبود بخشیدن به روابط­شان موفقند؟ آمار طلاق در ایالات متحدهٔ آمریکا حدود پنجاه درصد است و این، خود یک مدرک است. یک شاهد بر عدم موفقیت این روش­ها. همهٔ ما روابطی را سراغ داریم که به جدایی ختم نشده­اند اما چندان هم موفّق نبوده­اند. تعداد روابطی که کاملاً موفّقند بسیار انگشت­شمار است. یا روابط نزدیک، مقولهٔ دشواری برای شناخت هستند یا ما در تلاشمان برای درک و بهبود این روابط، شاه‌کلیدی را که به دوام آن می­انجامد از قلم انداخته­ایم. اینجاست که دیدگاه “عشق به‌عنوان یک قصّه” به کار می­آید. هر کدام از ما قصّه عاشقانهٔ ایده­آلی را در ذهنمان پرورانده­ایم و بنظر می­آید این قصّه مهم­ترین چیزی است که باید به مطالعه و شناخت آن پرداخت.

روابط به­عنوان قصّه

وقتی اولین بار با کسی آشنا می­شویم، طبیعتاً دنبال این هستیم که او را هرچه بیشتر و بهتر بشناسیم. کنجکاویم بدانیم آیا طرز فکر او با ما هم­خوانی دارد؛ تلاش می­کنیم اولین برداشت­هایمان در مورد او را با واقعیت تطبیق دهیم، واقعیت را جایگزین خیال کنیم، و حقایق را جایگزین قصّه. وقتی در حال شناخت او هستیم، تصوّر می­کنیم داریم خیال را با واقعیت جایگزین می­کنیم، درحالی‌که اگر دقت کنیم که چقدر به حس روز اول آشنایی‌مان اعتماد می­کنیم و چطور زوج­یابی و حتی ازدواج می­کنیم، می­بینیم که این جایگزینی در عمل اتفاق نمی­افتد. ما با پیش­فرض­های فراوانی وارد رابطه می­شویم. این پیش­فرض­ها یا قصّه­ها بخودی خود درست یا غلط نیستند، اما ممکن است میزان سازگاری آن­ها با شرایط محیط متفاوت باشد. تعریف قصّه سازگار یا هنجار می­تواند از زمانی به زمان دیگر و از محیطی به محیطی دیگر تغییر کند. به‌عنوان مثال، در فرهنگ بعضی جوامع، عشق یکی از ضروریات ازدواج است، اما در فرهنگ جامعه­ای دیگر بین این دو هیچ ارتباطی وجود ندارد. ممکن است فرهنگ هر دو جامعه این مفاهیم را بصورت درست یا غلط به افراد القا کند، و نه به‌عنوان مسائلی قراردادی که صرفاً از رسومات فرهنگی نشأت می­گیرد. همان‌طور که می­بینید چیزی که از آن تعبیر به واقعیت می­شود خود واقعیت نیست، بلکه تنها درکی از آن “قصّه” است. قصّه در بطن زندگی­های ماست که به رابطه معنا می­دهد. گاهی اوقات می­بینیم که هر یک از طرفین رابطه، از رفتارها و اتّفاقات برداشت­های متفاوتی می­کنند. به این دلیل که هرکدام، این اتّفاقات و رفتارها را بر اساس قصّه خودشان تفسیر می­کنند.

قصّه من، قصّه تو

تیرون وقتی با سامانتا آشنا شد فکر می­کرد عشق واقعی­اش را پیدا کرده است. او قبلاً در انتخاب اشتباه کرده بود، اما این بار نه. به‌نظر می­آمد سامانتا تمام چیزهایی را که او می­خواست داشت. او حتّی چیزهایی داشت که تیرون فکر نمی­کرد بتواند در کسی پیدا کند. او موفّق، باهوش، جذاب، اجتماعی و باوقار بود؛ او به ورزش علاقمند و شوخ­طبع بود و مهمتر از همه این که به تیرون علاقه داشت. تیرون او را به تماشای بازی بیسبال(۱۸) دعوت کرد. سامانتا هم دعوت او را قبول کرد.

در عرض یک ماه، تیرون و سامانتا مرتب همدیگر را می­دیدند. ظرف دو ماه تعداد قرارهایشان به‌طرز عجیبی زیاد شد. اما بعد از گذشت سه ماه تیرون در مورد رابطه­اش دچار تردید شد. او تقریباً مطمئن بود که سامانتا دست‌کم با یک نفر دیگر رابطه دارد، شاید هم بیشتر از یک نفر. قصّه به‌طرز تلخی آشنا به‌نظر می­آمد: یک زن غیرقابل‌اعتماد که تظاهر به درستی و صداقت می­کند ولی هر فرصتی را برای خیانت غنیمت می‌داند. تیرون خوشحال بود که قبل از آن که دیر شود توانسته بود سامانتا را بشناسد. رابطهٔ آن­ها بعد از چند درگیری به پایان رسید. تیرون از این مسأله خوشحال بود، سامانتا هم همینطور. او تمام این مدّت با کس دیگری آشنا نشده بود، اما درعین‌حال علاقه­ای به ادامهٔ رابطه با یک مرد شکّاک نداشت.

شاید به‌نظر بیاید تیرون شکّاک بوده که تمام مدّت این فکر که نکند نامزدش به او خیانت کند مثل خوره مغزش را می­خورده، اما همهٔ ما تا حدی شبیه او هستیم. همین که با کسی آشنا می­شویم، تمامی افکار و احساساتمان را در وجود او منعکس می­بینیم، هم خردی که کسب کرده­ایم و هم کوله­بار احساسات گذشته­مان را. در ظاهر داریم او را عمیقاً می­شناسیم، اما معمولاً واقعیت چیز دیگری است. ما تمام مدت در حال خلق قصّه‌ای هستیم که شباهت چندانی به خود آن شخص ندارد، بلکه بیشتر شبیه به تصوّر ما از اوست. در واقع شناخت ما از افراد صرفاً درکی است که ما از آن­ها داریم.

شما می­گویید که شبیه تیرون نیستید. اما من می­خواهم به شما بگویم که چه بسا خیلی بیشتر از آنچه خودتان تصوّر می­کنید به او شبیهید. روزی با یک پژوهش‌گر عشق در مورد رابطه­اش با همسرش صحبت می­کردم. این شخص در زمینهٔ روابط نزدیک یک پیشکسوت است و در میان متخصّصینی که به‌دنبال درک روانشناسی این روابط هستند فرهیخته محسوب می­شود. او برایم تعریف کرد که بعد از گذشت بیست سال از زندگی مشترکشان یک روز با همسرش در اتاق نشیمن مشغول صحبت بوده. سپیده­دم بود و آتش شومینه شعله­ور. از این رمانتیک­تر نمی‌شد. ناگهان حرف نسنجیده­ای از دهان همسرش پرید و دیدگاه او را به ربطه­شان کاملاً دگرگون کرد. او متوجّه شد که دیدگاه همسرش با دیدگاه او در تضاد کامل است. تمام این بیست سال متوجّه این مسأله نشده بود. حالا هرچه بیشتر با همسرش صحبت می­کرد، بیشتر و بیشتر به یقین می­رسید. به این ترتیب ازدواجش خاتمه یافت.

این پژوهش‌گر برجستهٔ عشق دیگر تیرون نبود. اما او هم به اندازهٔ تک­تک ما در معرض توهّم قرار داشت. آیا درک جدیدش واقعاً درست بود؟ هیچ راهی برای قطعیّت در این مورد نبود. او هم مانند تیرون با یک قصّه عاشقانه شروع و بعد قصّه‌اش تغییر کرده بود. همسرش هم مثل سامانتا قصّه عاشقانهٔ خودش را داشت. در روابط، دست‌کم تاجایی که من می­دانم، هیچ قصّه خوب یا بدی وجود ندارد.

اگر شک دارید، از دو نفر که در حال جدا شدن هستند بپرسید. اکثر مواقع قصّه­های دو طرف آنقدر با هم تفاوت دارند که انگار هر کدام دارند در مورد یک رابطهٔ مجزّا صحبت می­کنند. توصیف هر کدام، از رابطه با توصیف دیگری فرق دارد. این یکی از اصلی­ترین دلایل جدایی است. قصّه­هایی که آن ها در مورد رابطه­شان دارند به‌مرور زمان آن­قدر از هم دور می­شوند که شباهتی بینشان نمی­ماند.

تفاوت در قصّه­ها لزوماً مختص روابط روبه‌شکست نیست. من با همکاری مایکل بارنز در مطالعه­ای از زوج­ها خواستم پرسشنامه­ای را تکمیل کنند. در بخشی از سؤالات پرسشنامه از آن­ها پرسیده شده بود که نسبت به نامزدشان چه احساسی دارند. در بخش دیگر از آن­ها خواسته بودیم حدس بزنند جواب طرف مقابلشان به همان سؤال­ها چیست. ما از مقیاس صفر و یک استفاده کردیم که در آن صفر به معنای پاسخ کاملاً تصادفی و از روی حدس و گمان و یک به معنای پاسخ صحیح بود. هم‌بستگی بین پاسخ هریک از زوجین به هر سؤال و درستی یا نادرستی پاسخ طرف مقابلش به همان سؤال، فقط ۳ /۰ بود. یعنی رابطهٔ بین پاسخ داده شده به هر سؤال و حدس طرف مقابل در مورد آن از سطح معناداری بسیار پایینی برخوردار بود. این اصلاً خبر خوبی نبود. متأسفانه زوجین شناخت خیلی کمی از احساس طرف مقابلشان داشتند. جالب است بدانید که این آمار مربوط به روابط پایدار بود. تصوّر کنید در روابط ناپایدار اوضاع از چه قرار است. تجربهٔ من می­گوید که معمولاً وقتی یکی از طرفین دادخواست طلاق داده، نفر دوم حتّی روحش هم از شکافی که بینشان به‌وجود آمده خبر ندارد. در این وضعیت اگر از متقاضی طلاق بپرسیم که آیا این خبر برای همسرش غیرمنتظره است، می­گوید که بارها به او اخطار داده است. قصّه­های آن­ها آنقدر از هم فاصله گرفته که آن­ها دیگر قادر به برقراری ارتباط نیستند. عکس این مسأله هم صادق است. وقتی قصّه­ها به هم شبیه باشند، دیدگاه افراد به هم نزدیک­تر می­شود؛ فرضیه­های آن­ها در مورد روابط به هم شبیه می­شود و درنهایت به جایی می­رسد که اتّفاقات را به طرز مشابهی تفسیر می­کنند. همهٔ این­ها نیازمند ارتباط مؤثر است.

تنوع قصّه­های افراد در مورد عشق، اهمیت موضوعی را یادآور می­شود: تلاش برای شناخت عشق طاقت­فرسا و بی­نتیجه است، چرا که عشق برای هر کسی معنای بخصوصی دارد. هرکسی قصّه‌ای در مورد عشق دارد، اما قصّه­های ما ممکن است زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشند. در یک رابطه، افراد نیاز دارند در کنار قصّه­های عاشقانهٔ خودشان، یک قصّه عاشقانهٔ مشترک هم بسازند.

قصّه ما

نه تنها هر یک از ما یک قصّه شخصی در مورد رابطه­اش دارد، بلکه هر کدام برداشتی از قصّه رابطهٔ مشترکش هم دارد که فکر می­کند با برداشت طرف مقابلش یکی است. ممکن است این قصّه مشترک به قصّه­های شخصی هر کدام از طرفین بسیار کم­شباهت یا برعکس، بسیار شبیه باشد. البته ممکن است برداشت طرفین از این قصّه مشترک با هم فرسنگ­ها فاصله داشته باشد. بیایید نگاهی به قصّه بث و بلیک بیندازیم.

بث و بلیک بیست سال است که با خوبی و خوشی باهم زندگی می­کنند. آن­ها به خودشان می­بالند که این­همه سال آرام و شاد در کنار هم زندگی کرده­اند. آن­ها جز چند کشمکش ساده، آن هم در مورد بچه­ها، مشکلی با هم نداشته­اند. شاید نه در همهٔ زمینه­ها، اما از خیلی جنبه­ها آن­ها یک زوج شاد و موفق محسوب می­شوند.

حالا شش‌هفت ماه است که بث با شخصی به نام دیوید آشنا شده. او مطلّقه است و علاقه­ای به ازدواج مجدّد ندارد. جالب اینجاست که بث هیچ علاقه­ای به ترک بلیک ندارد. او با بلیک واقعاً شاد است، اما به‌طرزی آرام و بی­هیجان. او فکر می­کند دیوید هیجانی تازه به زندگی­اش می­بخشد، هیجانی که در زندگی با بلیک وجود ندارد.

بث بخاطر رابطهٔ مخفیانه­اش عذاب وجدان دارد. او می­داند که این رابطه بی­معنی است و اگر بلیک بداند، بلافاصله او را ترک خواهد کرد. بلیک از این مسأله کوتاه نخواهد آمد. او زیادی مغرور است. بخشی از وجود بث می­گوید “قبل از آنکه دیر بشود با دیوید قطع رابطه کن”، اما بخش دیگر وجودش به همان اندازه می­گوید که نمی­تواند از او دل بکند.

 

بث کاملاً سردرگم شده. هم قصّه عاشقانهٔ شخصی­اش در مورد رابطه­ای که با بلیک دارد و هم قصّه مشترکشان کاملاً خوب و راضی­کننده است. اما حقیقت این قصّه مشترک چیست؟ او می­داند که امکان ندارد درک بلیک از این قصّه مشترک با درک او یکی باشد. او خوب می­داند که تمام مدتی که با بلیک است، در حال تظاهر کردن است. قصّه رابطهٔ او با بلیک با قصّه ایده­آل عاشقانه­اش فرسنگ­ها فاصله دارد. دیر یا زود همه چیز لو می­رود، اما کِی، مشخص نیست.

ماجرای بث و بلیک خیلی پیچیده‌تر از چیزی است که به‌نظر می­آید. بلیک هم مخفیانه با شخص دیگری رابطه دارد. او هم همان دغدغهٔ بث را دارد. اگر آن­ها در مورد تردیدهایی که در خصوص رابطه­شان دارند باهم صحبت می­کردند، ممکن بود بتوانند رابطه را حفظ کنند، اما هر کدام فقط سعی می­کرد مسأله را از دیگری پنهان کند.

به‌نظر می­آمد هر دو داشتند تظاهر می­کردند درحالی‌که نقاط مشترکشان خیلی بیشتر از این­ها بود. گاهی اوقات شباهت­های قصّه مشترک زوج­ها آنقدر ظریفند که قابل آزمودن نیستند. در روزنامهٔ ملّی خواندم که دو نامزد به‌خاطر بلیط لاتاری(بخت آزمایی) از هم جدا شده­اند. زن بلیط را خریده بود و از مرد خواسته بود آن را برایش نگه دارد. بلیط برنده شد و زن آن را از مرد پس خواست. اما نگاه مرد به قضیه طور دیگری بود. او معتقد بود که آن­ها دیگر من نیستند، بلکه ما هستند. پس پولشان هم مشترک است و مرد باید آن را مدیریت کند. حالا دیگر دادگاه باید تصمیم بگیرد. دیر بود اما آن دو متوجّه شدند که دیدگاهشان به رابطه هیچ شباهتی به هم ندارد. بارها شنیده­ایم که زوج­ها به مرور زمان شبیه هم می­شوند. یک دلیل این مسأله این است که افراد همیشه کسانی را انتخاب می­کنند که قصّه‌شان به قصّه آن­ها شباهت داشته باشد. دلیل دیگر این است که آن­ها طوری با طرف مقابلشان برخورد می­کنند که رفتارش بر اساس آنچه آن­ها می­خواهند شکل بگیرد؛ و اگر شباهتی بین قصّه­هایشان نبینند، بطور خودآگاه یا ناخودآگاه او را تشویق به رفتار در آن راستا می کنند. طرف مقابل دیر یا زود متوجّه می­شود که در حال بازی کردن نقشی است که حتّی تصورش را هم نمی­کرد. چه بسا او کاملاً با آن نقش مخالف بوده، یا آن را در مورد خودش غیرممکن می­دانسته. در این صورت او فشاری را برای تبدیل شدن به آنچه نمی­خواهد احساس خواهد کرد.

روابط دارای قدرت هستند و می­توانند ما را به شکل­هایی که مورد پسندمان نیست تغییر دهند. رفتار ما تحت تأثیر قصّه­های عاشقانهٔ خودمان و طرف مقابلمان است. آنچه این واقعیت را پیچیده­تر می­کند این است که ما فقط یک قصّه عاشقانه نداریم، بلکه هر کدام از ما چندین قصّه عاشقانه دارد. این قصّه­ها چطور بروز می­کنند؟ آیا خودآگاهند؟ در فصل بعد به این سؤال و سؤالات دیگر پاسخ می­دهم.

قصّه­های متعدّد عاشقانهٔ ما

معمولاً هر کدام از ما نه تنها یک، بلکه چند قصّه عاشقانه دارد. این مسأله نشان می­دهد که نه تنها عشق برای افراد مختلف معناهای متفاوتی دارد، بلکه می­تواند برای هر شخص معانی متعددی هم داشته باشد. بیایید با هم نگاهی به رابطه آرون و لوسی بیاندازیم.

هفت ماه از آشنایی آرون و لوسی می­گذرد. هر دوی آن­ها قبلاً یک تجربهٔ ناموفّق داشته­اند، اما طوری رفتار می­کنند که انگار بار اولشان است. آن­ها به این نتیجه رسیده­اند که هر دو، از زندگی یک چیز می­خواهند و با هم سازگاری زیادی دارند. نهایتاً وقتی بهم می­رسند، همه چیز آرام و خوب می­شود. ازدواج قبلی هردو پر از تنش بود، طوری که هیچ­کدام طعم آرامش را نچشیده بودند. آن­ها اخیراً به ازدواج و بچه­دار شدن هم فکر کرده­اند. صحبت­هایی که زمانی خیالی بنظر می­آمد، حالا در حال تبدیل شدن به واقعیت است. لوسی متحیّر بود که چطور خیالاتش به این سرعت به واقعیت تبدیل شده است.

متأسفانه در این بین اتفاقات دیگری هم داشت می­افتاد. آرون تا سه هفته پیش هیچ اهمیتی به دوتی نمی­داد، اما حالا مدام به او فکر می­کند. او در یک سفر یک هفته­ای کاری با دوتی آشنا شده بود. دوتی در شرکتی که آرون برای مأموریت به آنجا رفته بود قائم‌مقام مدیر بود. در طول آن هفته تمرکز آرون به‌مرور از کار به سمت دوتی منعطف شده بود. این توجّه از فروختن قطعات اتومبیل دوتی شروع و به دلدادگی به او ختم شده بود. آرون کاملاً سردرگم بود.

او از رابطه­اش با لوسی راضی بود و قصد نداشت با شخص دیگری رابطه برقرار کند. اتفاقاً در مورد رابطه­شان خیلی جدی بود، چون هر دو افراد جدی­ای بودند و این رابطه برعکس ارتباط قبلی­شان بدون دردسر و به دور از هرگونه استرس بود. حفظ رابطه از تنش برای هر دوی آن­ها بی­نهایت مهم بود. اما رابطه­اش با دوتی چه؟ نه تنها چنین پیامدی نداشت، بلکه شباهت زیادی به ازدواج قبلی­اش داشت. چیزی که او هرگز نمی­خواست دوباره تجربه کند. باید تا جایی که می­توانست از دوتی فاصله می‌گرفت، اما پاهایش یارای رفتن نداشت.

رابطه‌اش با دوتی برایش خوشایند بود. البته رابطه زیاد جدی نبود. اما وقتی دعوایی پیش می­آمد، او کاملا بهم می­ریخت. او و دوتی تا حالا دو بار بحث کرده­اند و هردو بار آرون بشدّت پریشان شده. بنظر خودش دیوانه است که خودش را درگیر دوتی می­کند.

نه لوسی و نه دوتی از وجود هم خبر ندارند. آرون آخر هر هفته به این نتیجه می­رسد که دیگر وقتش رسیده تصمیمش را بگیرد. یا باید با یکی از آن­ها قطع رابطه کند، یا روی رابطه­اش با یکی­شان کار کند، شاید هم هر چیز دیگری که خودش هم نمی­داند. چیزی که می­داند این است که علاقه­ای به ادامهٔ دو رابطهٔ هم‌زمان که هرکدام به یک وادی جدا ختم می­شود ندارد. او احساس گناه می­کند. نمی­داند چطور ممکن است در آن واحد به سمت هردو نفر کشیده شود. آخر آن­ها با هم خیلی فرق دارند. امّا چیزی که می­داند این است که واقعا مجذوب هردو شده است.

بالاخره آرون بخاطر لوسی با دوتی قطع رابطه کرد، اما طولی نکشید که رابطه­اش با لوسی هم به هم خورد. دیگر هیچ­کدام، از رابطه­شان راضی نبودند. هردو به این نتیجه رسیده بودند که با این رابطه فقط دارند زخم­های جنجال رابطهٔ قبلی­شان را التیام می­دهند. این رابطه کجا و رابطهٔ قبلی­شان کجا! گذر از آن رابطه به این رابطه، منطقی نبود، بلکه برای هردویشان فقط راهی بود برای فرار از گذشته.

شرایطی که برای آرون پیش آمد کاملاً طبیعی است. در ذهن تک­تک ما بیشتر از یک قصّه عاشقانه وجود دارد که امیدواریم در روابطمان تجلی پیدا کند. اغلب، نمی­دانیم این قصّه‌ها چه هستند. پس طبیعتاً به‌هیچ­وجه نمی­دانیم هر کدام می­توانند چقدر روی ما تأثیر بگذارند. بدین معنی که مسلماً ما برخی از این قصّه­ها را به برخی دیگر ترجیح می­دهیم. هر شخصی که وارد زندگی ما می­شود هم قصّه‌ای جدید در ما برمی­انگیزد.

در نتیجه، رابطهٔ عاشقانه­ای که روزی برایمان راضی‌کننده یا حتّی خوب بود می­تواند با ظاهر شدن یک شخص دیگر با نقشی در قصّه‌ای محبوب­تر ناکارآمد شود. وقتی با شخص جدیدی آشنا می­شویم که قصّه‌ای محبوب­تر از قصّه عاشقانهٔ فعلیمان را در ما برمی­انگیزد، ممکن است زوج فعلیمان ناگهان تمام جذّابیت خودش را برایمان از دست بدهد. شاید از این که شخصی که آنقدر برایمان جذّاب بود به این سرعت جذّابیتش را از دست بدهد، احساس شرمندگی کنیم. علّت این تغییر ناگهانی می­تواند عدم آگاهی ما از سلسله مراتب قصّه­هایمان و تأثیر آن­ها بر روی خودمان باشد.

از آنجا که اغلب از وجود ترجیحات شخصی و سلسله مراتب قصّه­هایمان بی‌خبریم، ممکن است خودمان هم، مثل دیگران وقتی ببینیم که داریم از زاویه دیگری به رابطه­مان نگاه می­کنیم تعجّب کنیم. این همان اتّفاقی است که برای آرون افتاد. او از هر دو زن خوشش می­آمد چون هر کدام نقشی را در دو قصّه مجزایش بازی می­کردند. به همین دلیل او نمی­دانست واقعاً چه می­خواهد.

درواقع آرون هر دو قصّه عاشقانه را می­خواست، اما نمی­خواست هم‌زمان با دو نفر رابطه داشته باشد. پس او هم مثل همهٔ ما یا باید یکی از آن دو نفر را انتخاب می­کرد یا قید هر دو را می­زد. شاید آرون خیلی خوش­شانس بود که در هردو رابطه شکست خورد چون هیچ­کدام از آن­ها او را اغنا نمی­کرد.

همین اتّفاق برای لئونارد که قبلا به او اشاره کردیم افتاد. اوایل به‌ّنظر می­آمد والری دقیقا همان کسی است که او از رابطهٔ عاشقانه می­خواست. لئونارد فکر می­کرد والری تمام چیزهایی را که او می­خواست دارد، تا این که با کسی آشنا شد که به ایده­آلش نزدیک­تر بود. چه بسا بعدها با شخص دیگری آشنا شود که به قصّه عاشقانهٔ او از این هم نزدیک‌تر باشد، شاید هم قصّه عاشقانه­اش را عوض کند. ما دو انتخاب داریم: یا باید زودتر ببینیم که آیا فرد حاضر به ایده­آل عاشقانه­مان نزدیک است یا نه، یا مدام خودمان را درگیر روابط عاشقانهٔ کوتاه­مدّت کنیم.

کوه‌نوردی

تصوّر کنید پایین کوهی ایستاده­اید و می­خواهید به نوک قلّه صعود کنید، اما هوا تاریک و مه­آلود است و مناسب بالا رفتن نیست. نمی­توانید نوک قلّه را ببینید یا حتّی چندین قدم جلوتر را. تنها راه بالا رفتن از کوه این است که به پاهایتان و آنچه آن­ها حسّ می­کنند اعتماد کنید و قدم­های کوتاه بردارید. مبادا گام بلندی بردارید، وگرنه سقوط می­کنید.

شما به آرامی کوه‌نوردی خواهید کرد چون تمام مدّت این خطر که نمی­دانید پایتان دقیقاً کجاست و دارید به کدام سمت قدم برمی­دارید تهدیدتان می­کند. خب، به یک قلّه می­رسید. حالا دیگر پایتان را هرجا بگذارید از جایی که اکنون هستید پایین­تر خواهد بود. حالا دیگر جایی برای رفتن نیست، جز پایین. آهان! پس شما در نوک قلّه اصلی هستید! درست است؟ خیر!

از کجا می­دانید که به نوک قلّه رسیده­اید؟ این ممکن است فقط بلندترین برآمدگی موجود در کل مسیر، قبل از قلّهٔ اصلی باشد.هوا هم که تاریک است. پس نمی­توانید با اطمینان بگویید که جایی که الان ایستاده­اید نوک قلّهٔ اصلی است. چیزی که شما فکر می­کنید قلّهٔ اصلی است، ممکن است فقط یک قلّهٔ کوچک در مسیر باشد و بس! درست است که الان تمام اطرافتان پست­تر از جایی است که شما ایستاده­اید، اما کسی چه می­داند، شاید فقط یک‌چهارم مایل جلوتر قلّهٔ بلندتری در انتظارتان باشد.

حالا دو انتخاب دارید. می­توانید بنا را براین بگذارید که به حدّ کافی بالا آمده­اید و همان‌جا بمانید یا کمی پایین بیایید و بالا رفتن را از نو شروع کنید با این امید که قلّهٔ بلندتری پیدا خواهید کرد. ممکن است این قلّه را پیدا بکنید یا نکنید، هیچ تضمینی وجود ندارد. بنابراین باید تصمیم بگیرید که آیا می­خواهید چنین ریسکی کنید. در اوج خوش­بینی به قلّهٔ بلندتری می­رسید. اما یادتان باشد باز هم نمی­توانید با اطمینان بگویید که این همان قلّهٔ اصلی است. در اوج بدبینی هم، هیچ­وقت قلّه­ای به بلندی قلّه­ای که فتح کرده بودید پیدا نمی­کنید. حتّی ممکن است این بار نتوانید به همان اندازه بالا بروید.

این مسأله در مورد قصّه­های عاشقانه هم صدق می­کند. هیچوقت نمی­توانید مطمئن شوید که قصّه رابطه­ای که در آن هستید، همان قصّه ایده­آل شماست. شاید قصّه بهتری درانتظارتان باشد یا شاید رابطهٔ فعلی­تان به‌مرور بهتر شود. به‌عبارت دیگر شاید رابطه با فردی جدید با یکی دیگر از قصّه­هایتان هم­خوانی داشته باشد. شاید هم آنچه در پیش روست، بهبود رابطهٔ فعلی­تان باشد. وضعیت ما در عشق هم همین‌قدر نامشخص است، وضعیت طرف مقابلمان هم همین‌طور. این باعث می­شود هیچ­کدام ندانیم که اوضاع از چه قرار است و واقعیت کدام است و خیال کدام.

ارتباط بین قصّه­ها و اتّفاقات

زوج­ها معمولا بر سر اینکه دیدگاه کدام به واقعیت نزدیک‌تر است مشاجره می­کنند، غافل از این که بر اساس دیدگاه “عشق یک قصّه است” در روابط، پی بردن به واقعیت مطلق مشکل و حتّی غیرممکن است. چرا که اطّلاعاتی که افراد دارند و حتّی به دیگران منتقل می­کنند متأثّر از قصّه­هایی است که در مورد روابطشان دارند. مثلاً هرکدام از دو طرف مطمئن است که طرف مقابل دروغ می­گوید، درحالی‌که آن شخص به نظر خودش کاملا صادق است.

حالا به یک مشکل شایع در روابط اشاره می­کنیم. تعریف دین از یک رابطهٔ عاشقانه، رابطه­ای توأم با آرامش، آهستگی و بدون اختلاف است. به‌نظر او اگر دو نفر واقعاً همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را آنطور که هستند می­پذیرند، با هم مدارا می­کنند، و بحث نمی­کنند. اما از نظر سوزان، دو نفری که همدیگر را دوست دارند تفاوت­های هم را می­بینند، می­پذیرند و به‌دنبال راه‌حلّ مشترک می­گردند. به‌نظر او اگر یک زوج نتوانند با هم گفتگو و تعامل داشته باشند، خصوصاً در مورد تفاوت­هایشان، نمی­توانند حتّی رابطه را جلو ببرند. در نتیجه سوزان بمحض این که مشکلی می­بیند، آن را با دین مطرح می­کند.

دین این مطرح کردن­ها را بحث‌وجدل می­داند. او معتقد است کسانی که همدیگر را دوست دارند نباید این کار را بکنند. پس از سوزان فاصله می­گیرد. این واکنش او باعث می­شود سوزان بیشتر از حقّش و دیدگاهش دفاع کند. نتیجه، فاصله گرفتن بیشتر و بیشتر دین است. رابطهٔ آن­ها در حال از هم پاشیدن است ولی نه به این دلیل که هرکدام واقعیت را طور دیگری می­بیند و یا اینکه به‌هم علاقمند نیستند، بلکه به این خاطر که قصّه­هایی که در مورد عشق دارند با هم فرق دارد و هرکدام، اتّفاقات را بر اساس دیدگاه خودش تفسیر می­کند. ممکن است رابطه صرفاً به این خاطر که هیچکدام از طرفین، قصّه عاشقانهٔ دیگری را درک نمی­کند از هم بپاشد. مهم نیست زوج­ها چقدر باهم خاطرات مشترک و خوب دارند. قصّه­های متفاوت، بین آن­ها فاصله می­اندازد.

سؤالی که اینجا مطرح می­شود این است که اگر تجربیات مشترک ما را به شناخت واقعیت نزدیک­تر نمی­کند، پس راه شناخت همدیگر چیست؟ سؤال مهم­تر این که چرا باید به خودمان چنین زحمتی بدهیم؟ خب، یک دلیل محکم برای شناخت طرف مقابل وجود دارد و آن این که احتمالاً او آن کسی که ما فکر می­کنیم نیست.

برای بهتر شناختن طرف مقابل‌مان باید بدانیم که رابطهٔ ما انعکاسی از قصّه مشترکی است که در آن هستیم و انعکاسی از نقشی که هر کدام از ما در این قصّه مشترک بازی می­کند. کانت سال­ها پیش به این مسأله اشاره کرد که ما هرگز نمی­توانیم به ماهیت واقعی مسائل پی ببریم، بلکه فقط می­توانیم به درکی از آن­ها برسیم. هرچه تجربه­مان بیشتر می­شود فهم و درکمان از مسائل هم پیچیده­تر و غنی­تر می­شود. نه به این معنی که شناخت فعلیمان به واقعیت نزدیک‌تر شود و یا شکل مشخصی به‌خود بگیرد. دقیقاً برعکس! هرچه بیشتر کسی را می­شناسیم تضادهای بیشتری در وجودش می­بینیم. هرچند ممکن است این تضادها در برداشت و دید ما باشد، و نه در طرف مقابلمان.

غیرقابل‌شناخت بودن ماهیت افراد و مسائل می­تواند ما را ناامید کند اما درهرحال از اهمیت ویژه­ای برخوردار است چون به ما نشان می­دهد که روابط­مان با افراد به اندازهٔ سایر تجربیاتمان سوگرایانه است و نه بیشتر. رنگ­ها را در نظر بگیرید. به لباسی که اکنون پوشیده­اید نگاه کنید. چه رنگ­هایی در آن می­بینید؟ این رنگ­ها دقیقاً کجا هستند؟

به‌نظر می­آید رنگ­ها در اشیائی که می­بینیم هستند، اما این‌طور نیست. لباس شما تنها می­تواند طیف­های مشخصی از امواج الکترومغناطیسی را جذب کند و طیف­های دیگر را بازتاب دهد. تعامل بین طیف نورهای منعکس شده و چشم شما چیزی را می­سازند که ما به آن رنگ می­گوییم. بعضی افراد و گونه­هایی از حیوانات، کوررنگی جزئی یا کامل دارند. یکی از معماهایی که بچه­ها برای هم مطرح می­کنند این است که آیا تو هم همان آبی­ای را می­بینی که من می­بینم؟ این معما نمی­تواند بی­دلیل باشد. هیچ راهی وجود ندارد تا بتوانیم بفهمیم که آیا سلول­های مخروطی­شکل چشم شما عیناً مانند سلول­های مخروطی­شکل چشم من عمل می­کند. به­هیچ­وجه نمی­توان فهمید که همهٔ ما دقیقاً چه چیزی را آبی می­بینیم.

این مسأله که آیا افراد رنگ­ها را دقیقاً عین هم می­بینند بحث­برانگیز است اما این‌که آیا افراد عشق را به یک رنگ و شکل می­بینند جای هیچ بحثی ندارد. در عرصهٔ عشق، همیشه افراد از اتّفاقات، برداشت­های متفاوتی دارند. همان‌طور که در مورد دین و سوزان دیدیم، چیزی که به‌ّنظر یک نفر انتقاد سازنده است از دید نفر دیگر برخورد تهاجمی محسوب می­شود و همانطور که در قصّه کِیت و ارنست خواهیم دید، کاری که از دید یک نفر می­تواند رابطه را نجات دهد ممکن است به‌نظر طرف مقابلش نابودکننده باشد.

کِیت دوباره عازم فرانسه است. خوشبختانه او در شغل واردات-صادرات پیشرفت خوبی کرده. این خصوصاً در شرایط فعلی خیلی خوب است چون ارنست شش ماه است که بخاطر تعدیل نیروی شرکت از کار برکنار شده و هنوز نتوانسته کاری پیدا کند که درآمدش در حد شغل قبلی­اش باشد. او قبلاً در یک شرکت مخابراتی بزرگ، مدیر ارشد بود.

ارنست از این که نتوانسته کار پیدا کند احساس شرمندگی می­کند. او همچنین عصبانی است چون با سابقهٔ کار سی ساله باید می­توانست در یکی از شرکت­های مورد علاقه­اش بدرخشد. او معتقد است بخاطر سنّ بالایش است که نتوانسته کار خوبی پیدا کند اما دلیلی برای اثبات این حرفش ندارد. از طرفی خودش هم از نحوهٔ استخدام باخبر است. او خوب می­داند که وقتی می­توان برای پستی، کارمندی را با حقوق پایین استخدام کرد دلیلی برای استخدام نیرویی با حقوق درخواستی بالا وجود ندارد.

ارنست از یک طرف خوشحال است که کِیت در کارش تا این اندازه موفّق است اما از طرف دیگر از این که او مدام دور از خانه است ناراحت است. درست است که اوایل ازدواجشان ارنست هفته­ای شصت ساعت کار می­کرد و کِیت کوچکترین اعتراضی نمی­کرد اما حالا دیگر سنّی از آن­ها گذشته و نیاز دارند بیشتر کنار هم باشند. کِیت معتقد است اگر زیاد سفر نکند، به نان شبشان محتاج می­شوند. او سفرهایش را تنها راه حفظ رابطه و تنها راه تهیّهٔ غذا و سرپناه برای خانواده می­داند.

اما ارنست چنین اعتقادی ندارد. او با خودش فکر می­کند که نکند کِیت دیگر از بودن در کنار او لذّت نمی­برد. او گذشته را مرور می­کند و با خودش می­گوید “پس به این خاطر است که وقتی تمام طول روز سرکار بودم کِیت اعتراضی نمی­کرد”. می­بینید؟ وقتی به گذشته نگاه می­کنیم تفسیرهایمان چقدر می­تواند با زمان حال متفاوت باشد؟ به‌نظر کِیت، کارش تنها راه پایدار ماندن ازدواجشان و راه نجاتشان از فقر است اما ارنست آن را عامل ویرانی رابطه می­داند. حقّ با کیست؟ کِیت؟ ارنست؟ هردو؟ یا هیچکدام از آن­ها؟ تنها پاسخی که می­توان با قطعیت داد این است که حقّ با هر کدام هم که باشد، هردو در مورد آیندهٔ رابطه­شان دچار اضطراب شده­اند.

یک رابطه و هزار و یک قصّه موازی

قصّه کِیت و ارنست نشان می­دهد که روابط نه تنها قصّه­های عاشقانهٔ فراوانی در دل خود دارند، بلکه انواع دیگری از قصّه را هم در بر می­گیرند، قصّه­هایی در مورد پول، فرزند، رابطهٔ جنسی و هزارویک چیز دیگر. افراد ممکن است حتّی در مورد قصّه­هایشان قصّه­هایی داشته باشند. به‌عنوان مثال کسی که در رابطه­اش قصّه حسادت دارد می­تواند قصّه‌ای در مورد علّت این حسادت هم داشته باشد، مثلاً “من همیشه نگران اینم که نامزدم کجاست چون ممکن است سر قرار با شخص دیگری باشد” مثلاً به این خاطر که “بیست سال پیش صمیمی­ترین دوستم با همسرم رابطهٔ جنسی برقرار کرد”.

برای افرادی که گرایش به حسادت دارند ادامهٔ رابطه با کسی که علاقه­ای به دادن گزارش لحظه به لحظه در مورد اینکه کجاست و با چه کسی است ندارد، سخت است. یک نمونهٔ بارز از چنین فردی خولیو است. او نیاز داشت بداند ماریا کجاست. به هیچ وجه با شخصیت ماریا مشکلی نداشت و رابطه­شان از خیلی جنبه­ها مثبت و سازنده بود. اما خولیو احساس می­کرد نیاز دارد بداند همسرش به او وفادار است و این فقط با دانستن این که او کجاست و چه کار می­کند ممکن بود.

برداشت ماریا از این انتظار خولیو این بود که خولیو به او اعتماد ندارد. رابطهٔ آن­ها خیلی از نیازهای هردویشان را برآورده می­کرد. ماریا از سایر جهات از رابطه کاملاً راضی بود اما نمی­خواست احساس اسارت کند، که می­کرد. خولیو اسم رفتارش را کنجکاوی می­گذاشت اما از نظر ماریا این صرفاً حسادت کشنده بود. سخت بود اما او تصمیم گرفت خولیو را ترک کند. خولیو نمی­خواست رابطه­شان تمام شود و ماریا نگران حال او بود. او با مشاور، وکیل، کشیش و دوستانش مشورت کرد اما هیچ­کس نتوانست راهنمایی­اش کند چون خولیو کار غیرقانونی­ای نکرده بود. ماریا حس می­کرد گیر افتاده و واقعاً هم همینطور بود. هرچه قصّه پیش می­رود اوضاع بدتر و بدتر می­شود. قصّه­ها چطور به‌مرور زمان بسط پیدا می­کنند و عناصر آن­ها چیست؟

قصه عشق : نظریه‌ای جدید در روابط
نویسنده : رابرت جی استرنبرگ
مترجم : مژگان جمالی
ناشر: انتشارات کتیبه پارسی
تعداد صفحات : ۲۶۳ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]