عشق چیست و چگونه تعریف میشود؟ نظریههای جدید درباره عشق!
من هم مثل همه وقت زیادی را صرف فکرکردن دربارهٔ روابط نزدیکم کردهام. با خودم گفتهام “چرا بعضی روابطم کاملاً موفق و بعضی دیگر کاملاً ناموفقند؟” من هم مثل دیگران در مورد روابط، مطالعه کردهام؛ پای برنامههای تلویزیونی نشستهام؛ به مشاورانی مراجعه کردهام که به من وعده دادند که در درک این مسأله کمکم میکنند؛ حتی مدت زمانی به روانپزشکی پرداختم تا بتوانم بفهمم کجاها موفق و کجاها ناموفّق بودهام. جالب این که حتّی نظریههای خودم در مورد عشق پاسخگوی این سؤالم نبودند، نه در مورد روابط خودم و نه در مورد روابط دیگران.
از سال ۱۹۸۰ مطالعه در مورد عشق را شروع کردم. آن زمان تمرکزم بر روی ساختار عشق بود. به همراه یک دانشجوی فوقلیسانس به نام سوزان گراجک(۱) نظریهٔ روانسنجی عشق را ارائه دادم. هدف از ارائهٔ این نظریه این بود که ببینیم آیا میتوان عشق را از طریق اجزاء تشکیلدهندهٔ آن شناخت و اگر پاسخ مثبت است، ماهیت این اجزاء تشکیلدهنده چیست. بر اساس این دیدگاه میتوان عشق را در قالب طیف وسیعی از عواطف، افکار و انگیزههای مختلف درک و توصیف کرد. مراقبت کردن از دیگری، خوب ارتباط برقرار کردن و حمایتگر بودن نمونههایی از این افکار، عواطف و انگیزهها هستند. اما مشکل نظریهٔ ما این بود که فقط عناصر عشق را توصیف میکرد و قادر به دستهبندی این عناصر و تعیین میزان تأثیرگذاری هر کدام در مقایسه با دیگری نبود. در نتیجه نظریهام از پاسخ به این سؤال که چرا من یا هرکس دیگری برخی افراد را دوست داریم و برخی دیگر را نه، عاجز بود.
من اواخر دههٔ ۱۹۸۰ نظریهٔ مثلث عشق را ارائه دادم. بر اساس این دیدگاه جدید، عشق در قالب سه عنصر تشکیلدهندهٔ آن قابل درک و توصیف بود: صمیمیت، هوس و تعهد.
نسبت این عناصر در انواع مختلف عشق متفاوت است. بهعنوان مثال مشخصهٔ عشق رمانتیک صمیمیت و هوس است. درحالیکه در عشق بچگانه یا احمقانه، تعهّد ناشی از هوس حرف اول را میزند؛ و نهایتاً عشق خالص یا کامل تلفیقی از هر سه عنصر صمیمیت، هوس و تعهّد است. گرچه این نظریه بر خلاف نظریهٔ قبلیام عناصر عشق را دستهبندی میکرد، هنوز نمیتوانست پاسخگوی سؤال اصلی من باشد. این نظریه هم نتوانست به ما بگوید که چرا افراد به شخص خاصی علاقمند میشوند و با او رابطهٔ عاطفی طولانیمدّت برقرار میکنند ولی با دیگری نه.
دیدگاه من در اواسط دههٔ ۱۹۹۰ کاملاً تغییر کرد. من متوجّه شدم که ابتدا باید قصّههای متعدّد عاشقانه را خوب بفهمم و بعد آنها را کنار هم بچینم تا بتوانم به پاسخ اصلی برسم. اما قصّهها خیلی متفاوت بودند. تفاوتهای زیادی نه تنها بین خود قصّهها، بلکه بین دیدگاه افراد حاضر در آنها بود. دو نفری که باهم در ارتباط هستند، ممکن است قصّهها و تعابیر متفاوتی از رابطهشان داشته باشند. نکته اینجاست که در روابطی که قصّههای طرفین با هم تفاوت زیادی داشتند، میزان رضایت افراد از رابطه پایین بود. به این ترتیب من به دیدگاه “عشق بهعنوان یک قصّه” رسیدم و در این کتاب آن را به شما معرفی میکنم. نکتهٔ اصلی این نظریه این است که ما ناخواسته عاشق افرادی میشویم که قصّههایشان عیناً مانند قصّه ما و یا شبیه به آن است اما نقش خود آن فرد در قصّهاش مکمّل نقش ما در قصّهمان است. بنابراین، این افراد از برخی جهات شبیه به ما و از برخی دیگر با ما متفاوتند. اگر عاشق فردی شویم که قصّهاش با قصّه ما فاصلهٔ زیادی دارد، رابطهٔ ما و عشق ورای آن کاملاً در خطر خواهد بود.
ما برای آزمودن دیدگاه “عشق یک قصّه است” به جمعآوری داده پرداختیم. اما هنوز هم در حال ارزیابی آن هستیم و این بررسی ممکن است مدتها طول بکشد. بنابراین، توجّه داشته باشید که این کتاب نتایج یک پروژهٔ درحال تکمیل را ارائه میدهد، نه نتایج نهایی آن را.
مخاطبان من در این کتاب تمام افرادی هستند که به مطالعه در مورد عشق علاقمندند. بنظر میآید که تقریباً همه به این موضوع علاقه دارند. این کتاب به خوانندگان راهحلی ارائه نمیدهد و دنبال بهبود بخشیدن نیست، بلکه کتابی کاملا علمی و درعینحال قابلفهم برای عموم و متخصّصین است. امیدوارم دیدگاه جدیدی که در این کتاب ارائه میدهم پاسخگوی سؤالهایی باشد که نظریههای قبلیام نتوانستند پاسخ بدهند. سؤالاتی نظیر اینکه چرا ما عاشق افراد بخصوصی میشویم و چرا عشقمان به بعضی افراد دوام بیشتری دارد.
افراد زیادی بطور مستقیم و غیرمستقیم در نوشتن این کتاب مرا همراهی کردند. همکاران قدیمم در موضوع عشق، سوزان گراجک و مایکل بارنز(۲)، نقش بسزایی در رشد نگرش من داشتند. همکاری اخیرم با آن بیل(۳) به دیدگاه من در مورد عشق وسعت داد. مهمترین این دیدگاهها این بود که عشق در بطن روابط اجتماعی شکل میگیرد.
مهزاد حجت(۴) نقش بسزایی در تهیهٔ سؤالات پرسشنامهای که در این کتاب آمده داشت. از جمله مطالعهای که در آن شرکتکنندگان در یک کلاس روانشناسی از روابط عاشقانهشان برایش گفته بودند. نیل وشلر(۵) هم در جمعآوری و ارائهٔ قصّههای این کتاب نقش شایانی داشت. بعلاوه، او بود که قصّه معلم و دانشآموز را پیشنهاد کرد.
خود را مدیون تمام افرادی میدانم که در مراحل مختلف تألیف این کتاب مرا یاری کردند. از سای دوروسولا(۶) بخاطر ساعتهایی که صرف تایپ کتاب کرد؛ جوان بوسرت(۷) که کتاب را به تأیید دانشگاه آکسفورد رساند؛ سو وارگا(۸) بابت ویراستاری کتاب؛ و کیم تورتاسو(۹) که کتاب را به چاپ انتشارات دانشگاه آکسفورد رساند صمیمانه متشکرم. همچنین از اعضای خانوادهام سپاسگزارم که به من درسهای فراوانی در مورد عشق دادند.
قصّههای این کتاب براساس واقعیتهای زندگی افراد نوشته شدهاند. بعضی از این اتّفاقات حتّی سالها بهطول انجامیده امّا برای حفظ امانتداری، تمام اطلاعات شخصی افراد شامل نام و سایر مشخصات آنها تغییر داده شده است.
آر، جِی، اِس، نیوهاون، کان، آگوست ۱۹۹۷
فصل اول: قصّههایی که روایت میکنیم
مفهوم جمله “عشق یک قصّه است” چیست؟ یک قصّه چه ویژگیهایی دارد و چطور شکل میگیرد؟ در این فصل به این سؤالها پاسخ میدهم. برای شما میگویم که قصّههای عاشقانه چه هستند، چرا مهماند و چطور میتوانند زندگی شما را تغییر دهند.
عشق بهعنوان یک قصّه
بیستوهشت سال است که زَک و تامی ازدواج کردهاند. تمام این سالها دوستانشان پیشبینی میکردند که آنها یک روز از هم جدا میشوند. پیشبینیهایشان کاملاً معقول بود. تامی مدام زک را تهدید میکرد که ترکش میکند. زک هم سریع جوش میآورد و میگفت که هیچ چیز بیشتر از این خوشحالش نمیکند. زک و تامی همیشه در حال دعوا هستند. صدای جروبحثهایشان آنقدر بلند است که دوستانشان احساس شرمندگی میکنند. بهنظر آنها رابطهای بدتر از این نمیتواند وجود داشته باشد و تنها چیزی که این زوج را کنار هم نگه داشته، مسائل جنسی است.
از طرف دیگر والِری و لئونارد از هم جدا شدهاند ولی هیچکدام از کسانی که آنها را میشناسند نمیتوانند دلیل آن را بفهمند. ازدواج آنها کاملاً موفّق بنظر میآمد. البته از این دست ازدواجها در اطرافمان زیاد دیدهایم. مادامیکه دو طرف، دردها و مشکلات رابطهشان را پنهان میکنند خوشبخت بهنظر میرسند. اما جالب اینجاست که خود والری و لئونارد هم احساس خوشبختی میکردند و همیشه این را به همدیگر و به دوستانشان میگفتند. حتّی بچههایشان میگفتند “پدر و مادر هیچوقت دعوا نمیکردند و کل جرّوبحثهایشان در مخالفتهای جزئی خلاصه میشد”.
بالاخره لئونارد در محل کارش با زن دیگری آشنا شد و از والری جدا شد. او کمی دستپاچه بود و بخاطر این کارش احساس شرمندگی میکرد. توجیهش این بود که بالأخره عشق واقعیاش را پیدا کرده است. اما در خلوت خودش، اعتراف میکرد که در مورد والری هم همین حس را داشته ولی به مرور رابطه برایش عادی شده است. اواخر، پیش مشاور میرفت تا بتواند از اتّفاقی که دارد می افتد سر در بیاورد.
عقل سلیم پیشبینی میکرد که، تامی و زک از هم جدا میشوند و والری و لئونارد با خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنند. اما سرنوشت آنها بر خلاف پیشبینیهای منطقی ما پیش رفت و نظریهٔ پشت این پیشبینیها نتوانست اتّفاقی را که افتاده توجیه کند. آیا راهی هست که بتوانیم بفهمیم چه اتّفاقی برای این زوجها افتاد؟
قصّههای عاشقانه
یک راه برای درک رفتار این قبیل زوجها این است که ببینیم هرکدام، چه قصّههایی در مورد عشق موجود در رابطهشان و عشق ایدهآلشان دارند. این قصّهها ممکن است کاملاً مشابه یا متفاوت باشند. سؤالی که برای من پیش آمده بود این بود که آیا ممکن است تداوم یک رابطه به میزان همخوانی قصّه عشق موجود در آن با قصّه عاشقانهای که هر کدام از زوجین در ذهنشان پرورش دادهاند بستگی داشته باشد. بهعنوان مثال اگر کسی خواهان عشق رمانتیک و افسانهای باشد اما قصّه رابطهاش جنگ باشد، این رابطه هیچوقت برای او رضایتبخش نخواهد بود. در مقابل، افرادی که به رابطهٔ جنگ علاقمند هستند، در عشق رمانتیک حوصلهشان سرمیرود.
نکته جالب در مورد زک و تامی این است که قصّه عاشقانهٔ هردویشان، جنگ بود. ممکن است این مسأله برای اطرافیان احمقانه و عجیب بنظر بیاید، اما این رابطه برای آنها کاملاً جواب میداد. این نوع رابطه خواستهٔ هردوی آنها را برآورده میکرد. هردو یک چیز را میخواستند: جنگ و جدال. عکس این مسأله هم صادق است. از سوی دیگر والری و لئونارد از نظر دیگران رابطهٔ کاملاً موفّقی داشتند، غافل از اینکه این رابطه با قصّه عاشقانهٔ لئونارد جور در نمیآمد. پس به جدایی ختم شد چون قصّه عاشقانهٔ او با قصّه عاشقانهای که والری داشت در تضاد بود. آن دو با قصّههای عاشقانهشان بزرگ شدهاند و به این روند ادامه خواهند داد.
ما با قصّههای عاشقانهمان بزرگ و عجین میشویم. سالها پیش وقتی خیلی جوانتر بودم، اریک سگال(۱۰) رمان بسیار پرفروشی نوشت. اسم این رمان خیلی ساده بود: “قصّه عشق”(۱۱). چه عنوان خوبی! این کتاب در کتابفروشیها خیلی خوب به فروش رفت. فیلمی هم که بر اساس آن ساخته شد بهشدّت مورد استقبال قرار گرفت. اما سؤال این است که آیا واقعاً روابط زندگی ما تحتتأثیر قصّههایمان است؟
اغلب به ما میگویند که باید واقعبین باشیم؛ باید بین قصّههای ذهنیمان و واقعیتهای بیرون تفاوت قائل شویم و آنها را از هم جدا کنیم. میگویند هدف از شناخت فرد این است که او را آنطور که هست ببینیم و بشناسیم و به تصوّرات و برداشتهای شخصیمان در مورد او بها ندهیم.
در بطن روابط شخصی امکان جدا کردن قصّه از واقعیت وجود ندارد، چرا که واقعیتها ناخواسته بر اساس قصّههایمان شکل میگیرند. خود واقعی ما هم ساختهٔ این قصّههاست. امانوئل کانت(۱۲) در کتاب “نقد عقل محض”(۱۳) مینویسد: “اگر واقعیت مطلق وجود داشته باشد، کاملاً غیرقابلشناخت است. ما تنها میتوانیم واقعیتی را که ساختهٔ ذهن خودمان است بشناسیم، همان واقعیتی که شکل قصّهما را به خود گرفته است”.
عشق واقعاً یک قصّه است. با این تفاوت که اینجا دیگر نویسنده، ویلیام شکسپیر(۱۴)، گابریل گارسیامارکز(۱۵)، اریک سگال یا باربارا کارتلند(۱۶) نیست، بلکه خود ماییم. در طول تاریخ همیشه قصّههایی در مورد عشق وجود داشته است. درونمایه و طرح حوادث این قصّهها بهندرت تغییر کرده است. تفاوت در این است که این قصّهها در زندگی روزمرهٔ افراد به صورتهای مختلف نمود پیدا میکنند. تفاوت دیگر در محبوبیت بعضی قصّهها نسبت به برخی دیگر است. ما در حالت کلّی با قصّههای عاشقانه بهتر ارتباط برقرار میکنیم. چه در رمان باشد، چه نمایشنامه، چه سریال تلویزیونی و چه هر جای دیگر. قصّههای عاشقانه در مقایسه با کتابهای رشد شخصیت یا مطالب مجلاتی که به ما گام به گام در شناخت و بهبود روابطمان کمک میکنند، بیشتر به مذاقمان خوش میآیند. شاید بهتر باشد بهجای مطالعهٔ نسخههای منطقی که این کتابها برای بهبود روابطمان تجویز میکنند، نگاه عمیقی به قصّههای عاشقانهٔ زندگیمان بیندازیم. این به این معنی نیست که این نسخهها معقول نیستند. مسألهٔ اصلی این است که گرچه این نوع روشها بخشی از رواندرمانی محسوب میشوند، اما کارساز نیستند.
اگر روشهای رایج در شفای زندگی عاشقانهٔ افراد، فقط به تأثیر قصّههایی که برای خودشان میسازند بپردازند، موفّق نخواهند بود. بهعبارتدیگر درک دلیل شکست روابط کافی نیست، بلکه خود قصّه عاشقانهٔ موجود باید درک و بررسی شود. زوجها معمولاً از درمانگری به درمانگر دیگر و از مشاوری به مشاور دیگر مراجعه میکنند، ولی اوضاع هیچ تغییری نمیکند. چرا که معمولاً فقط به علائم پرداخته میشود، نه به علّت بروز این علائم؛ دقیقاً همانطور که آسپرین فقط علائم بیماری را از بین میبرد، نه علّت آن را. آسپرین ممکن است تب ناشی از وجود ویروس را از بین ببرد، اما خود ویروس را از بین نخواهد برد. خبر بدتر این که تب مرتبط با ویروس ناشی از خود ویروس نیست، بلکه ناشی از واکنش بدن به آن است. بدن دمایش را بالا میبرد تا بتواند ویروس را از بین ببرد. اینجاست که از بین بردن علامت بیماری میتواند کار را سختتر کند.
در روابط، احساسهایی مانند افسردگی، عصبانیت، و نگرانی علائمی هشداردهنده هستند. شاید رواندرمانی و مصرف قرصهای ضدافسردگی این علائم را بهبود ببخشد، اما به بهبود خود رابطه کمکی نخواهد کرد. ریشه باید درمان شود. چهبسا در نهایت به این نتیجه برسیم که مدّتهاست در حال تحمّل رابطه هستیم، چرا که قصّه این رابطه شباهتی به قصّه ایدهآلمان ندارد. اینجاست که یا باید رابطهمان را تغییر دهیم، یا قصّه عاشقانهٔ ایدهآلمان را.
فیلم “وقتی هری با سالی آشنا شد”(۱۷) فروش خوبی داشت، چون به موضوع قصّههای عاشقانه میپرداخت. خصوصاً به این مسأله که چطور قصّههایی که در مورد عشق داریم با قصّههایمان در مورد دوستی متفاوتند. رابطهٔ هری با سالی و درکی که او از این رابطه داشت با تعریفی که او از قصّه دوستی داشت کاملاً جور در میآمد، اما با تعبیر او از قصّه عشق زمین تا آسمان فرق داشت. هری علیرغم ارتباط با سالی، سالها بدنبال عشق در زنان دیگر بود. در نهایت او در نتیجهٔ ارتباطش با سالی، قصّه عاشقانهاش را تغییر داد. اما تاوقتیکه دیدگاهش تغییر نکرده بود نمیتوانست دید رمانتیکی به سالی داشته باشد، هرچند رفتار سالی رمانتیک بود. وقتی هری قصّه عاشقانهاش را تغییر داد رابطهاش با سالی بهتر و کاملاً دگرگون شد.
افراد همیشه دیر یا زود از لحاظ احساسی درگیر روابطشان میشوند. بنابراین همیشه کسانی هستند که در تلاشند روابط نزدیکشان را درک کنند، بهبود بخشند، یا آن را تغییر دهند. چنین افرادی برای دستیابی به این هدف کارهای مختلفی انجام میدهند: با دوستانشان در خارج از رابطه صحبت میکنند؛ با اعضای خانواده و درمانگرها مشورت میکنند؛ کتاب میخوانند؛ در دورهها شرکت میکنند؛ و ویدئوهای آموزشی میبینند. اما این افراد در عمل چقدر در بهبود بخشیدن به روابطشان موفقند؟ آمار طلاق در ایالات متحدهٔ آمریکا حدود پنجاه درصد است و این، خود یک مدرک است. یک شاهد بر عدم موفقیت این روشها. همهٔ ما روابطی را سراغ داریم که به جدایی ختم نشدهاند اما چندان هم موفّق نبودهاند. تعداد روابطی که کاملاً موفّقند بسیار انگشتشمار است. یا روابط نزدیک، مقولهٔ دشواری برای شناخت هستند یا ما در تلاشمان برای درک و بهبود این روابط، شاهکلیدی را که به دوام آن میانجامد از قلم انداختهایم. اینجاست که دیدگاه “عشق بهعنوان یک قصّه” به کار میآید. هر کدام از ما قصّه عاشقانهٔ ایدهآلی را در ذهنمان پروراندهایم و بنظر میآید این قصّه مهمترین چیزی است که باید به مطالعه و شناخت آن پرداخت.
روابط بهعنوان قصّه
وقتی اولین بار با کسی آشنا میشویم، طبیعتاً دنبال این هستیم که او را هرچه بیشتر و بهتر بشناسیم. کنجکاویم بدانیم آیا طرز فکر او با ما همخوانی دارد؛ تلاش میکنیم اولین برداشتهایمان در مورد او را با واقعیت تطبیق دهیم، واقعیت را جایگزین خیال کنیم، و حقایق را جایگزین قصّه. وقتی در حال شناخت او هستیم، تصوّر میکنیم داریم خیال را با واقعیت جایگزین میکنیم، درحالیکه اگر دقت کنیم که چقدر به حس روز اول آشناییمان اعتماد میکنیم و چطور زوجیابی و حتی ازدواج میکنیم، میبینیم که این جایگزینی در عمل اتفاق نمیافتد. ما با پیشفرضهای فراوانی وارد رابطه میشویم. این پیشفرضها یا قصّهها بخودی خود درست یا غلط نیستند، اما ممکن است میزان سازگاری آنها با شرایط محیط متفاوت باشد. تعریف قصّه سازگار یا هنجار میتواند از زمانی به زمان دیگر و از محیطی به محیطی دیگر تغییر کند. بهعنوان مثال، در فرهنگ بعضی جوامع، عشق یکی از ضروریات ازدواج است، اما در فرهنگ جامعهای دیگر بین این دو هیچ ارتباطی وجود ندارد. ممکن است فرهنگ هر دو جامعه این مفاهیم را بصورت درست یا غلط به افراد القا کند، و نه بهعنوان مسائلی قراردادی که صرفاً از رسومات فرهنگی نشأت میگیرد. همانطور که میبینید چیزی که از آن تعبیر به واقعیت میشود خود واقعیت نیست، بلکه تنها درکی از آن “قصّه” است. قصّه در بطن زندگیهای ماست که به رابطه معنا میدهد. گاهی اوقات میبینیم که هر یک از طرفین رابطه، از رفتارها و اتّفاقات برداشتهای متفاوتی میکنند. به این دلیل که هرکدام، این اتّفاقات و رفتارها را بر اساس قصّه خودشان تفسیر میکنند.
قصّه من، قصّه تو
تیرون وقتی با سامانتا آشنا شد فکر میکرد عشق واقعیاش را پیدا کرده است. او قبلاً در انتخاب اشتباه کرده بود، اما این بار نه. بهنظر میآمد سامانتا تمام چیزهایی را که او میخواست داشت. او حتّی چیزهایی داشت که تیرون فکر نمیکرد بتواند در کسی پیدا کند. او موفّق، باهوش، جذاب، اجتماعی و باوقار بود؛ او به ورزش علاقمند و شوخطبع بود و مهمتر از همه این که به تیرون علاقه داشت. تیرون او را به تماشای بازی بیسبال(۱۸) دعوت کرد. سامانتا هم دعوت او را قبول کرد.
در عرض یک ماه، تیرون و سامانتا مرتب همدیگر را میدیدند. ظرف دو ماه تعداد قرارهایشان بهطرز عجیبی زیاد شد. اما بعد از گذشت سه ماه تیرون در مورد رابطهاش دچار تردید شد. او تقریباً مطمئن بود که سامانتا دستکم با یک نفر دیگر رابطه دارد، شاید هم بیشتر از یک نفر. قصّه بهطرز تلخی آشنا بهنظر میآمد: یک زن غیرقابلاعتماد که تظاهر به درستی و صداقت میکند ولی هر فرصتی را برای خیانت غنیمت میداند. تیرون خوشحال بود که قبل از آن که دیر شود توانسته بود سامانتا را بشناسد. رابطهٔ آنها بعد از چند درگیری به پایان رسید. تیرون از این مسأله خوشحال بود، سامانتا هم همینطور. او تمام این مدّت با کس دیگری آشنا نشده بود، اما درعینحال علاقهای به ادامهٔ رابطه با یک مرد شکّاک نداشت.
شاید بهنظر بیاید تیرون شکّاک بوده که تمام مدّت این فکر که نکند نامزدش به او خیانت کند مثل خوره مغزش را میخورده، اما همهٔ ما تا حدی شبیه او هستیم. همین که با کسی آشنا میشویم، تمامی افکار و احساساتمان را در وجود او منعکس میبینیم، هم خردی که کسب کردهایم و هم کولهبار احساسات گذشتهمان را. در ظاهر داریم او را عمیقاً میشناسیم، اما معمولاً واقعیت چیز دیگری است. ما تمام مدت در حال خلق قصّهای هستیم که شباهت چندانی به خود آن شخص ندارد، بلکه بیشتر شبیه به تصوّر ما از اوست. در واقع شناخت ما از افراد صرفاً درکی است که ما از آنها داریم.
شما میگویید که شبیه تیرون نیستید. اما من میخواهم به شما بگویم که چه بسا خیلی بیشتر از آنچه خودتان تصوّر میکنید به او شبیهید. روزی با یک پژوهشگر عشق در مورد رابطهاش با همسرش صحبت میکردم. این شخص در زمینهٔ روابط نزدیک یک پیشکسوت است و در میان متخصّصینی که بهدنبال درک روانشناسی این روابط هستند فرهیخته محسوب میشود. او برایم تعریف کرد که بعد از گذشت بیست سال از زندگی مشترکشان یک روز با همسرش در اتاق نشیمن مشغول صحبت بوده. سپیدهدم بود و آتش شومینه شعلهور. از این رمانتیکتر نمیشد. ناگهان حرف نسنجیدهای از دهان همسرش پرید و دیدگاه او را به ربطهشان کاملاً دگرگون کرد. او متوجّه شد که دیدگاه همسرش با دیدگاه او در تضاد کامل است. تمام این بیست سال متوجّه این مسأله نشده بود. حالا هرچه بیشتر با همسرش صحبت میکرد، بیشتر و بیشتر به یقین میرسید. به این ترتیب ازدواجش خاتمه یافت.
این پژوهشگر برجستهٔ عشق دیگر تیرون نبود. اما او هم به اندازهٔ تکتک ما در معرض توهّم قرار داشت. آیا درک جدیدش واقعاً درست بود؟ هیچ راهی برای قطعیّت در این مورد نبود. او هم مانند تیرون با یک قصّه عاشقانه شروع و بعد قصّهاش تغییر کرده بود. همسرش هم مثل سامانتا قصّه عاشقانهٔ خودش را داشت. در روابط، دستکم تاجایی که من میدانم، هیچ قصّه خوب یا بدی وجود ندارد.
اگر شک دارید، از دو نفر که در حال جدا شدن هستند بپرسید. اکثر مواقع قصّههای دو طرف آنقدر با هم تفاوت دارند که انگار هر کدام دارند در مورد یک رابطهٔ مجزّا صحبت میکنند. توصیف هر کدام، از رابطه با توصیف دیگری فرق دارد. این یکی از اصلیترین دلایل جدایی است. قصّههایی که آن ها در مورد رابطهشان دارند بهمرور زمان آنقدر از هم دور میشوند که شباهتی بینشان نمیماند.
تفاوت در قصّهها لزوماً مختص روابط روبهشکست نیست. من با همکاری مایکل بارنز در مطالعهای از زوجها خواستم پرسشنامهای را تکمیل کنند. در بخشی از سؤالات پرسشنامه از آنها پرسیده شده بود که نسبت به نامزدشان چه احساسی دارند. در بخش دیگر از آنها خواسته بودیم حدس بزنند جواب طرف مقابلشان به همان سؤالها چیست. ما از مقیاس صفر و یک استفاده کردیم که در آن صفر به معنای پاسخ کاملاً تصادفی و از روی حدس و گمان و یک به معنای پاسخ صحیح بود. همبستگی بین پاسخ هریک از زوجین به هر سؤال و درستی یا نادرستی پاسخ طرف مقابلش به همان سؤال، فقط ۳ /۰ بود. یعنی رابطهٔ بین پاسخ داده شده به هر سؤال و حدس طرف مقابل در مورد آن از سطح معناداری بسیار پایینی برخوردار بود. این اصلاً خبر خوبی نبود. متأسفانه زوجین شناخت خیلی کمی از احساس طرف مقابلشان داشتند. جالب است بدانید که این آمار مربوط به روابط پایدار بود. تصوّر کنید در روابط ناپایدار اوضاع از چه قرار است. تجربهٔ من میگوید که معمولاً وقتی یکی از طرفین دادخواست طلاق داده، نفر دوم حتّی روحش هم از شکافی که بینشان بهوجود آمده خبر ندارد. در این وضعیت اگر از متقاضی طلاق بپرسیم که آیا این خبر برای همسرش غیرمنتظره است، میگوید که بارها به او اخطار داده است. قصّههای آنها آنقدر از هم فاصله گرفته که آنها دیگر قادر به برقراری ارتباط نیستند. عکس این مسأله هم صادق است. وقتی قصّهها به هم شبیه باشند، دیدگاه افراد به هم نزدیکتر میشود؛ فرضیههای آنها در مورد روابط به هم شبیه میشود و درنهایت به جایی میرسد که اتّفاقات را به طرز مشابهی تفسیر میکنند. همهٔ اینها نیازمند ارتباط مؤثر است.
تنوع قصّههای افراد در مورد عشق، اهمیت موضوعی را یادآور میشود: تلاش برای شناخت عشق طاقتفرسا و بینتیجه است، چرا که عشق برای هر کسی معنای بخصوصی دارد. هرکسی قصّهای در مورد عشق دارد، اما قصّههای ما ممکن است زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشند. در یک رابطه، افراد نیاز دارند در کنار قصّههای عاشقانهٔ خودشان، یک قصّه عاشقانهٔ مشترک هم بسازند.
قصّه ما
نه تنها هر یک از ما یک قصّه شخصی در مورد رابطهاش دارد، بلکه هر کدام برداشتی از قصّه رابطهٔ مشترکش هم دارد که فکر میکند با برداشت طرف مقابلش یکی است. ممکن است این قصّه مشترک به قصّههای شخصی هر کدام از طرفین بسیار کمشباهت یا برعکس، بسیار شبیه باشد. البته ممکن است برداشت طرفین از این قصّه مشترک با هم فرسنگها فاصله داشته باشد. بیایید نگاهی به قصّه بث و بلیک بیندازیم.
بث و بلیک بیست سال است که با خوبی و خوشی باهم زندگی میکنند. آنها به خودشان میبالند که اینهمه سال آرام و شاد در کنار هم زندگی کردهاند. آنها جز چند کشمکش ساده، آن هم در مورد بچهها، مشکلی با هم نداشتهاند. شاید نه در همهٔ زمینهها، اما از خیلی جنبهها آنها یک زوج شاد و موفق محسوب میشوند.
حالا ششهفت ماه است که بث با شخصی به نام دیوید آشنا شده. او مطلّقه است و علاقهای به ازدواج مجدّد ندارد. جالب اینجاست که بث هیچ علاقهای به ترک بلیک ندارد. او با بلیک واقعاً شاد است، اما بهطرزی آرام و بیهیجان. او فکر میکند دیوید هیجانی تازه به زندگیاش میبخشد، هیجانی که در زندگی با بلیک وجود ندارد.
بث بخاطر رابطهٔ مخفیانهاش عذاب وجدان دارد. او میداند که این رابطه بیمعنی است و اگر بلیک بداند، بلافاصله او را ترک خواهد کرد. بلیک از این مسأله کوتاه نخواهد آمد. او زیادی مغرور است. بخشی از وجود بث میگوید “قبل از آنکه دیر بشود با دیوید قطع رابطه کن”، اما بخش دیگر وجودش به همان اندازه میگوید که نمیتواند از او دل بکند.
بث کاملاً سردرگم شده. هم قصّه عاشقانهٔ شخصیاش در مورد رابطهای که با بلیک دارد و هم قصّه مشترکشان کاملاً خوب و راضیکننده است. اما حقیقت این قصّه مشترک چیست؟ او میداند که امکان ندارد درک بلیک از این قصّه مشترک با درک او یکی باشد. او خوب میداند که تمام مدتی که با بلیک است، در حال تظاهر کردن است. قصّه رابطهٔ او با بلیک با قصّه ایدهآل عاشقانهاش فرسنگها فاصله دارد. دیر یا زود همه چیز لو میرود، اما کِی، مشخص نیست.
ماجرای بث و بلیک خیلی پیچیدهتر از چیزی است که بهنظر میآید. بلیک هم مخفیانه با شخص دیگری رابطه دارد. او هم همان دغدغهٔ بث را دارد. اگر آنها در مورد تردیدهایی که در خصوص رابطهشان دارند باهم صحبت میکردند، ممکن بود بتوانند رابطه را حفظ کنند، اما هر کدام فقط سعی میکرد مسأله را از دیگری پنهان کند.
بهنظر میآمد هر دو داشتند تظاهر میکردند درحالیکه نقاط مشترکشان خیلی بیشتر از اینها بود. گاهی اوقات شباهتهای قصّه مشترک زوجها آنقدر ظریفند که قابل آزمودن نیستند. در روزنامهٔ ملّی خواندم که دو نامزد بهخاطر بلیط لاتاری(بخت آزمایی) از هم جدا شدهاند. زن بلیط را خریده بود و از مرد خواسته بود آن را برایش نگه دارد. بلیط برنده شد و زن آن را از مرد پس خواست. اما نگاه مرد به قضیه طور دیگری بود. او معتقد بود که آنها دیگر من نیستند، بلکه ما هستند. پس پولشان هم مشترک است و مرد باید آن را مدیریت کند. حالا دیگر دادگاه باید تصمیم بگیرد. دیر بود اما آن دو متوجّه شدند که دیدگاهشان به رابطه هیچ شباهتی به هم ندارد. بارها شنیدهایم که زوجها به مرور زمان شبیه هم میشوند. یک دلیل این مسأله این است که افراد همیشه کسانی را انتخاب میکنند که قصّهشان به قصّه آنها شباهت داشته باشد. دلیل دیگر این است که آنها طوری با طرف مقابلشان برخورد میکنند که رفتارش بر اساس آنچه آنها میخواهند شکل بگیرد؛ و اگر شباهتی بین قصّههایشان نبینند، بطور خودآگاه یا ناخودآگاه او را تشویق به رفتار در آن راستا می کنند. طرف مقابل دیر یا زود متوجّه میشود که در حال بازی کردن نقشی است که حتّی تصورش را هم نمیکرد. چه بسا او کاملاً با آن نقش مخالف بوده، یا آن را در مورد خودش غیرممکن میدانسته. در این صورت او فشاری را برای تبدیل شدن به آنچه نمیخواهد احساس خواهد کرد.
روابط دارای قدرت هستند و میتوانند ما را به شکلهایی که مورد پسندمان نیست تغییر دهند. رفتار ما تحت تأثیر قصّههای عاشقانهٔ خودمان و طرف مقابلمان است. آنچه این واقعیت را پیچیدهتر میکند این است که ما فقط یک قصّه عاشقانه نداریم، بلکه هر کدام از ما چندین قصّه عاشقانه دارد. این قصّهها چطور بروز میکنند؟ آیا خودآگاهند؟ در فصل بعد به این سؤال و سؤالات دیگر پاسخ میدهم.
قصّههای متعدّد عاشقانهٔ ما
معمولاً هر کدام از ما نه تنها یک، بلکه چند قصّه عاشقانه دارد. این مسأله نشان میدهد که نه تنها عشق برای افراد مختلف معناهای متفاوتی دارد، بلکه میتواند برای هر شخص معانی متعددی هم داشته باشد. بیایید با هم نگاهی به رابطه آرون و لوسی بیاندازیم.
هفت ماه از آشنایی آرون و لوسی میگذرد. هر دوی آنها قبلاً یک تجربهٔ ناموفّق داشتهاند، اما طوری رفتار میکنند که انگار بار اولشان است. آنها به این نتیجه رسیدهاند که هر دو، از زندگی یک چیز میخواهند و با هم سازگاری زیادی دارند. نهایتاً وقتی بهم میرسند، همه چیز آرام و خوب میشود. ازدواج قبلی هردو پر از تنش بود، طوری که هیچکدام طعم آرامش را نچشیده بودند. آنها اخیراً به ازدواج و بچهدار شدن هم فکر کردهاند. صحبتهایی که زمانی خیالی بنظر میآمد، حالا در حال تبدیل شدن به واقعیت است. لوسی متحیّر بود که چطور خیالاتش به این سرعت به واقعیت تبدیل شده است.
متأسفانه در این بین اتفاقات دیگری هم داشت میافتاد. آرون تا سه هفته پیش هیچ اهمیتی به دوتی نمیداد، اما حالا مدام به او فکر میکند. او در یک سفر یک هفتهای کاری با دوتی آشنا شده بود. دوتی در شرکتی که آرون برای مأموریت به آنجا رفته بود قائممقام مدیر بود. در طول آن هفته تمرکز آرون بهمرور از کار به سمت دوتی منعطف شده بود. این توجّه از فروختن قطعات اتومبیل دوتی شروع و به دلدادگی به او ختم شده بود. آرون کاملاً سردرگم بود.
او از رابطهاش با لوسی راضی بود و قصد نداشت با شخص دیگری رابطه برقرار کند. اتفاقاً در مورد رابطهشان خیلی جدی بود، چون هر دو افراد جدیای بودند و این رابطه برعکس ارتباط قبلیشان بدون دردسر و به دور از هرگونه استرس بود. حفظ رابطه از تنش برای هر دوی آنها بینهایت مهم بود. اما رابطهاش با دوتی چه؟ نه تنها چنین پیامدی نداشت، بلکه شباهت زیادی به ازدواج قبلیاش داشت. چیزی که او هرگز نمیخواست دوباره تجربه کند. باید تا جایی که میتوانست از دوتی فاصله میگرفت، اما پاهایش یارای رفتن نداشت.
رابطهاش با دوتی برایش خوشایند بود. البته رابطه زیاد جدی نبود. اما وقتی دعوایی پیش میآمد، او کاملا بهم میریخت. او و دوتی تا حالا دو بار بحث کردهاند و هردو بار آرون بشدّت پریشان شده. بنظر خودش دیوانه است که خودش را درگیر دوتی میکند.
نه لوسی و نه دوتی از وجود هم خبر ندارند. آرون آخر هر هفته به این نتیجه میرسد که دیگر وقتش رسیده تصمیمش را بگیرد. یا باید با یکی از آنها قطع رابطه کند، یا روی رابطهاش با یکیشان کار کند، شاید هم هر چیز دیگری که خودش هم نمیداند. چیزی که میداند این است که علاقهای به ادامهٔ دو رابطهٔ همزمان که هرکدام به یک وادی جدا ختم میشود ندارد. او احساس گناه میکند. نمیداند چطور ممکن است در آن واحد به سمت هردو نفر کشیده شود. آخر آنها با هم خیلی فرق دارند. امّا چیزی که میداند این است که واقعا مجذوب هردو شده است.
بالاخره آرون بخاطر لوسی با دوتی قطع رابطه کرد، اما طولی نکشید که رابطهاش با لوسی هم به هم خورد. دیگر هیچکدام، از رابطهشان راضی نبودند. هردو به این نتیجه رسیده بودند که با این رابطه فقط دارند زخمهای جنجال رابطهٔ قبلیشان را التیام میدهند. این رابطه کجا و رابطهٔ قبلیشان کجا! گذر از آن رابطه به این رابطه، منطقی نبود، بلکه برای هردویشان فقط راهی بود برای فرار از گذشته.
شرایطی که برای آرون پیش آمد کاملاً طبیعی است. در ذهن تکتک ما بیشتر از یک قصّه عاشقانه وجود دارد که امیدواریم در روابطمان تجلی پیدا کند. اغلب، نمیدانیم این قصّهها چه هستند. پس طبیعتاً بههیچوجه نمیدانیم هر کدام میتوانند چقدر روی ما تأثیر بگذارند. بدین معنی که مسلماً ما برخی از این قصّهها را به برخی دیگر ترجیح میدهیم. هر شخصی که وارد زندگی ما میشود هم قصّهای جدید در ما برمیانگیزد.
در نتیجه، رابطهٔ عاشقانهای که روزی برایمان راضیکننده یا حتّی خوب بود میتواند با ظاهر شدن یک شخص دیگر با نقشی در قصّهای محبوبتر ناکارآمد شود. وقتی با شخص جدیدی آشنا میشویم که قصّهای محبوبتر از قصّه عاشقانهٔ فعلیمان را در ما برمیانگیزد، ممکن است زوج فعلیمان ناگهان تمام جذّابیت خودش را برایمان از دست بدهد. شاید از این که شخصی که آنقدر برایمان جذّاب بود به این سرعت جذّابیتش را از دست بدهد، احساس شرمندگی کنیم. علّت این تغییر ناگهانی میتواند عدم آگاهی ما از سلسله مراتب قصّههایمان و تأثیر آنها بر روی خودمان باشد.
از آنجا که اغلب از وجود ترجیحات شخصی و سلسله مراتب قصّههایمان بیخبریم، ممکن است خودمان هم، مثل دیگران وقتی ببینیم که داریم از زاویه دیگری به رابطهمان نگاه میکنیم تعجّب کنیم. این همان اتّفاقی است که برای آرون افتاد. او از هر دو زن خوشش میآمد چون هر کدام نقشی را در دو قصّه مجزایش بازی میکردند. به همین دلیل او نمیدانست واقعاً چه میخواهد.
درواقع آرون هر دو قصّه عاشقانه را میخواست، اما نمیخواست همزمان با دو نفر رابطه داشته باشد. پس او هم مثل همهٔ ما یا باید یکی از آن دو نفر را انتخاب میکرد یا قید هر دو را میزد. شاید آرون خیلی خوششانس بود که در هردو رابطه شکست خورد چون هیچکدام از آنها او را اغنا نمیکرد.
همین اتّفاق برای لئونارد که قبلا به او اشاره کردیم افتاد. اوایل بهّنظر میآمد والری دقیقا همان کسی است که او از رابطهٔ عاشقانه میخواست. لئونارد فکر میکرد والری تمام چیزهایی را که او میخواست دارد، تا این که با کسی آشنا شد که به ایدهآلش نزدیکتر بود. چه بسا بعدها با شخص دیگری آشنا شود که به قصّه عاشقانهٔ او از این هم نزدیکتر باشد، شاید هم قصّه عاشقانهاش را عوض کند. ما دو انتخاب داریم: یا باید زودتر ببینیم که آیا فرد حاضر به ایدهآل عاشقانهمان نزدیک است یا نه، یا مدام خودمان را درگیر روابط عاشقانهٔ کوتاهمدّت کنیم.
کوهنوردی
تصوّر کنید پایین کوهی ایستادهاید و میخواهید به نوک قلّه صعود کنید، اما هوا تاریک و مهآلود است و مناسب بالا رفتن نیست. نمیتوانید نوک قلّه را ببینید یا حتّی چندین قدم جلوتر را. تنها راه بالا رفتن از کوه این است که به پاهایتان و آنچه آنها حسّ میکنند اعتماد کنید و قدمهای کوتاه بردارید. مبادا گام بلندی بردارید، وگرنه سقوط میکنید.
شما به آرامی کوهنوردی خواهید کرد چون تمام مدّت این خطر که نمیدانید پایتان دقیقاً کجاست و دارید به کدام سمت قدم برمیدارید تهدیدتان میکند. خب، به یک قلّه میرسید. حالا دیگر پایتان را هرجا بگذارید از جایی که اکنون هستید پایینتر خواهد بود. حالا دیگر جایی برای رفتن نیست، جز پایین. آهان! پس شما در نوک قلّه اصلی هستید! درست است؟ خیر!
از کجا میدانید که به نوک قلّه رسیدهاید؟ این ممکن است فقط بلندترین برآمدگی موجود در کل مسیر، قبل از قلّهٔ اصلی باشد.هوا هم که تاریک است. پس نمیتوانید با اطمینان بگویید که جایی که الان ایستادهاید نوک قلّهٔ اصلی است. چیزی که شما فکر میکنید قلّهٔ اصلی است، ممکن است فقط یک قلّهٔ کوچک در مسیر باشد و بس! درست است که الان تمام اطرافتان پستتر از جایی است که شما ایستادهاید، اما کسی چه میداند، شاید فقط یکچهارم مایل جلوتر قلّهٔ بلندتری در انتظارتان باشد.
حالا دو انتخاب دارید. میتوانید بنا را براین بگذارید که به حدّ کافی بالا آمدهاید و همانجا بمانید یا کمی پایین بیایید و بالا رفتن را از نو شروع کنید با این امید که قلّهٔ بلندتری پیدا خواهید کرد. ممکن است این قلّه را پیدا بکنید یا نکنید، هیچ تضمینی وجود ندارد. بنابراین باید تصمیم بگیرید که آیا میخواهید چنین ریسکی کنید. در اوج خوشبینی به قلّهٔ بلندتری میرسید. اما یادتان باشد باز هم نمیتوانید با اطمینان بگویید که این همان قلّهٔ اصلی است. در اوج بدبینی هم، هیچوقت قلّهای به بلندی قلّهای که فتح کرده بودید پیدا نمیکنید. حتّی ممکن است این بار نتوانید به همان اندازه بالا بروید.
این مسأله در مورد قصّههای عاشقانه هم صدق میکند. هیچوقت نمیتوانید مطمئن شوید که قصّه رابطهای که در آن هستید، همان قصّه ایدهآل شماست. شاید قصّه بهتری درانتظارتان باشد یا شاید رابطهٔ فعلیتان بهمرور بهتر شود. بهعبارت دیگر شاید رابطه با فردی جدید با یکی دیگر از قصّههایتان همخوانی داشته باشد. شاید هم آنچه در پیش روست، بهبود رابطهٔ فعلیتان باشد. وضعیت ما در عشق هم همینقدر نامشخص است، وضعیت طرف مقابلمان هم همینطور. این باعث میشود هیچکدام ندانیم که اوضاع از چه قرار است و واقعیت کدام است و خیال کدام.
ارتباط بین قصّهها و اتّفاقات
زوجها معمولا بر سر اینکه دیدگاه کدام به واقعیت نزدیکتر است مشاجره میکنند، غافل از این که بر اساس دیدگاه “عشق یک قصّه است” در روابط، پی بردن به واقعیت مطلق مشکل و حتّی غیرممکن است. چرا که اطّلاعاتی که افراد دارند و حتّی به دیگران منتقل میکنند متأثّر از قصّههایی است که در مورد روابطشان دارند. مثلاً هرکدام از دو طرف مطمئن است که طرف مقابل دروغ میگوید، درحالیکه آن شخص به نظر خودش کاملا صادق است.
حالا به یک مشکل شایع در روابط اشاره میکنیم. تعریف دین از یک رابطهٔ عاشقانه، رابطهای توأم با آرامش، آهستگی و بدون اختلاف است. بهنظر او اگر دو نفر واقعاً همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را آنطور که هستند میپذیرند، با هم مدارا میکنند، و بحث نمیکنند. اما از نظر سوزان، دو نفری که همدیگر را دوست دارند تفاوتهای هم را میبینند، میپذیرند و بهدنبال راهحلّ مشترک میگردند. بهنظر او اگر یک زوج نتوانند با هم گفتگو و تعامل داشته باشند، خصوصاً در مورد تفاوتهایشان، نمیتوانند حتّی رابطه را جلو ببرند. در نتیجه سوزان بمحض این که مشکلی میبیند، آن را با دین مطرح میکند.
دین این مطرح کردنها را بحثوجدل میداند. او معتقد است کسانی که همدیگر را دوست دارند نباید این کار را بکنند. پس از سوزان فاصله میگیرد. این واکنش او باعث میشود سوزان بیشتر از حقّش و دیدگاهش دفاع کند. نتیجه، فاصله گرفتن بیشتر و بیشتر دین است. رابطهٔ آنها در حال از هم پاشیدن است ولی نه به این دلیل که هرکدام واقعیت را طور دیگری میبیند و یا اینکه بههم علاقمند نیستند، بلکه به این خاطر که قصّههایی که در مورد عشق دارند با هم فرق دارد و هرکدام، اتّفاقات را بر اساس دیدگاه خودش تفسیر میکند. ممکن است رابطه صرفاً به این خاطر که هیچکدام از طرفین، قصّه عاشقانهٔ دیگری را درک نمیکند از هم بپاشد. مهم نیست زوجها چقدر باهم خاطرات مشترک و خوب دارند. قصّههای متفاوت، بین آنها فاصله میاندازد.
سؤالی که اینجا مطرح میشود این است که اگر تجربیات مشترک ما را به شناخت واقعیت نزدیکتر نمیکند، پس راه شناخت همدیگر چیست؟ سؤال مهمتر این که چرا باید به خودمان چنین زحمتی بدهیم؟ خب، یک دلیل محکم برای شناخت طرف مقابل وجود دارد و آن این که احتمالاً او آن کسی که ما فکر میکنیم نیست.
برای بهتر شناختن طرف مقابلمان باید بدانیم که رابطهٔ ما انعکاسی از قصّه مشترکی است که در آن هستیم و انعکاسی از نقشی که هر کدام از ما در این قصّه مشترک بازی میکند. کانت سالها پیش به این مسأله اشاره کرد که ما هرگز نمیتوانیم به ماهیت واقعی مسائل پی ببریم، بلکه فقط میتوانیم به درکی از آنها برسیم. هرچه تجربهمان بیشتر میشود فهم و درکمان از مسائل هم پیچیدهتر و غنیتر میشود. نه به این معنی که شناخت فعلیمان به واقعیت نزدیکتر شود و یا شکل مشخصی بهخود بگیرد. دقیقاً برعکس! هرچه بیشتر کسی را میشناسیم تضادهای بیشتری در وجودش میبینیم. هرچند ممکن است این تضادها در برداشت و دید ما باشد، و نه در طرف مقابلمان.
غیرقابلشناخت بودن ماهیت افراد و مسائل میتواند ما را ناامید کند اما درهرحال از اهمیت ویژهای برخوردار است چون به ما نشان میدهد که روابطمان با افراد به اندازهٔ سایر تجربیاتمان سوگرایانه است و نه بیشتر. رنگها را در نظر بگیرید. به لباسی که اکنون پوشیدهاید نگاه کنید. چه رنگهایی در آن میبینید؟ این رنگها دقیقاً کجا هستند؟
بهنظر میآید رنگها در اشیائی که میبینیم هستند، اما اینطور نیست. لباس شما تنها میتواند طیفهای مشخصی از امواج الکترومغناطیسی را جذب کند و طیفهای دیگر را بازتاب دهد. تعامل بین طیف نورهای منعکس شده و چشم شما چیزی را میسازند که ما به آن رنگ میگوییم. بعضی افراد و گونههایی از حیوانات، کوررنگی جزئی یا کامل دارند. یکی از معماهایی که بچهها برای هم مطرح میکنند این است که آیا تو هم همان آبیای را میبینی که من میبینم؟ این معما نمیتواند بیدلیل باشد. هیچ راهی وجود ندارد تا بتوانیم بفهمیم که آیا سلولهای مخروطیشکل چشم شما عیناً مانند سلولهای مخروطیشکل چشم من عمل میکند. بههیچوجه نمیتوان فهمید که همهٔ ما دقیقاً چه چیزی را آبی میبینیم.
این مسأله که آیا افراد رنگها را دقیقاً عین هم میبینند بحثبرانگیز است اما اینکه آیا افراد عشق را به یک رنگ و شکل میبینند جای هیچ بحثی ندارد. در عرصهٔ عشق، همیشه افراد از اتّفاقات، برداشتهای متفاوتی دارند. همانطور که در مورد دین و سوزان دیدیم، چیزی که بهّنظر یک نفر انتقاد سازنده است از دید نفر دیگر برخورد تهاجمی محسوب میشود و همانطور که در قصّه کِیت و ارنست خواهیم دید، کاری که از دید یک نفر میتواند رابطه را نجات دهد ممکن است بهنظر طرف مقابلش نابودکننده باشد.
کِیت دوباره عازم فرانسه است. خوشبختانه او در شغل واردات-صادرات پیشرفت خوبی کرده. این خصوصاً در شرایط فعلی خیلی خوب است چون ارنست شش ماه است که بخاطر تعدیل نیروی شرکت از کار برکنار شده و هنوز نتوانسته کاری پیدا کند که درآمدش در حد شغل قبلیاش باشد. او قبلاً در یک شرکت مخابراتی بزرگ، مدیر ارشد بود.
ارنست از این که نتوانسته کار پیدا کند احساس شرمندگی میکند. او همچنین عصبانی است چون با سابقهٔ کار سی ساله باید میتوانست در یکی از شرکتهای مورد علاقهاش بدرخشد. او معتقد است بخاطر سنّ بالایش است که نتوانسته کار خوبی پیدا کند اما دلیلی برای اثبات این حرفش ندارد. از طرفی خودش هم از نحوهٔ استخدام باخبر است. او خوب میداند که وقتی میتوان برای پستی، کارمندی را با حقوق پایین استخدام کرد دلیلی برای استخدام نیرویی با حقوق درخواستی بالا وجود ندارد.
ارنست از یک طرف خوشحال است که کِیت در کارش تا این اندازه موفّق است اما از طرف دیگر از این که او مدام دور از خانه است ناراحت است. درست است که اوایل ازدواجشان ارنست هفتهای شصت ساعت کار میکرد و کِیت کوچکترین اعتراضی نمیکرد اما حالا دیگر سنّی از آنها گذشته و نیاز دارند بیشتر کنار هم باشند. کِیت معتقد است اگر زیاد سفر نکند، به نان شبشان محتاج میشوند. او سفرهایش را تنها راه حفظ رابطه و تنها راه تهیّهٔ غذا و سرپناه برای خانواده میداند.
اما ارنست چنین اعتقادی ندارد. او با خودش فکر میکند که نکند کِیت دیگر از بودن در کنار او لذّت نمیبرد. او گذشته را مرور میکند و با خودش میگوید “پس به این خاطر است که وقتی تمام طول روز سرکار بودم کِیت اعتراضی نمیکرد”. میبینید؟ وقتی به گذشته نگاه میکنیم تفسیرهایمان چقدر میتواند با زمان حال متفاوت باشد؟ بهنظر کِیت، کارش تنها راه پایدار ماندن ازدواجشان و راه نجاتشان از فقر است اما ارنست آن را عامل ویرانی رابطه میداند. حقّ با کیست؟ کِیت؟ ارنست؟ هردو؟ یا هیچکدام از آنها؟ تنها پاسخی که میتوان با قطعیت داد این است که حقّ با هر کدام هم که باشد، هردو در مورد آیندهٔ رابطهشان دچار اضطراب شدهاند.
یک رابطه و هزار و یک قصّه موازی
قصّه کِیت و ارنست نشان میدهد که روابط نه تنها قصّههای عاشقانهٔ فراوانی در دل خود دارند، بلکه انواع دیگری از قصّه را هم در بر میگیرند، قصّههایی در مورد پول، فرزند، رابطهٔ جنسی و هزارویک چیز دیگر. افراد ممکن است حتّی در مورد قصّههایشان قصّههایی داشته باشند. بهعنوان مثال کسی که در رابطهاش قصّه حسادت دارد میتواند قصّهای در مورد علّت این حسادت هم داشته باشد، مثلاً “من همیشه نگران اینم که نامزدم کجاست چون ممکن است سر قرار با شخص دیگری باشد” مثلاً به این خاطر که “بیست سال پیش صمیمیترین دوستم با همسرم رابطهٔ جنسی برقرار کرد”.
برای افرادی که گرایش به حسادت دارند ادامهٔ رابطه با کسی که علاقهای به دادن گزارش لحظه به لحظه در مورد اینکه کجاست و با چه کسی است ندارد، سخت است. یک نمونهٔ بارز از چنین فردی خولیو است. او نیاز داشت بداند ماریا کجاست. به هیچ وجه با شخصیت ماریا مشکلی نداشت و رابطهشان از خیلی جنبهها مثبت و سازنده بود. اما خولیو احساس میکرد نیاز دارد بداند همسرش به او وفادار است و این فقط با دانستن این که او کجاست و چه کار میکند ممکن بود.
برداشت ماریا از این انتظار خولیو این بود که خولیو به او اعتماد ندارد. رابطهٔ آنها خیلی از نیازهای هردویشان را برآورده میکرد. ماریا از سایر جهات از رابطه کاملاً راضی بود اما نمیخواست احساس اسارت کند، که میکرد. خولیو اسم رفتارش را کنجکاوی میگذاشت اما از نظر ماریا این صرفاً حسادت کشنده بود. سخت بود اما او تصمیم گرفت خولیو را ترک کند. خولیو نمیخواست رابطهشان تمام شود و ماریا نگران حال او بود. او با مشاور، وکیل، کشیش و دوستانش مشورت کرد اما هیچکس نتوانست راهنماییاش کند چون خولیو کار غیرقانونیای نکرده بود. ماریا حس میکرد گیر افتاده و واقعاً هم همینطور بود. هرچه قصّه پیش میرود اوضاع بدتر و بدتر میشود. قصّهها چطور بهمرور زمان بسط پیدا میکنند و عناصر آنها چیست؟
قصه عشق : نظریهای جدید در روابط
نویسنده : رابرت جی استرنبرگ
مترجم : مژگان جمالی
ناشر: انتشارات کتیبه پارسی
تعداد صفحات : ۲۶۳ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید