معرفی کتاب «مهارتهای استادی»، نوشته رابرت گرین
مقدمه
نهایت قدرت
***
تقدیر هر انسانی در دستان خود اوست؛ همانند مجسمهسازی که مواد خام را به شکل کالبد درمیآورد. رقمزدن تقدیر شبیه نوعی کار هنری در همهٔ زمینههاست: هریک از ما به شکلی منحصربهفرد با تواناییهایی برای انجامدادن این کار آفریده شدهایم و مهارتهایی داریم که به کمک آنها میتوانیم مواد خام را به شکل دلخواه درآوریم. فقط میبایست این مهارتها را بیاموزیم و آنها را به شکل مناسب پرورش دهیم.
یوهان ولفگانگ فون گوته
***
نوعی از قدرت و هوش وجود دارد که حد اعلای توانایی بشر را به نمایش میگذارد. این هوش، که منشأ بزرگترین موفقیتها و اکتشافات در تاریخ بوده، هوشی نیست که در مدرسه آن را به ما آموزش داده باشند یا کارشناسان آن را بررسی و تحلیل کرده باشند؛ اما تقریباً همهٔ ما در شرایط یکسان آن را بهطور انحصاری تجربه کردهایم. این حس اغلب هنگامی به سراغمان میآید که تحت فشار قرار میگیریم؛ مثلاً، هنگام روبروشدن با مرگ، نیاز فوری داشتن به حل یک مسئله، در نقطهٔ بحرانی یک انتخاب یا در نتیجهٔ کار ثابت روی طرحی خاص. در هر حالت، به دلیل تحمل فشار در شرایط محیطی خاص، احساسی غیرعادی، متمرکز و نیرومند به ما دست میدهد.
ذهنمان پیش از خودمان کاملاً در این جریان فرو میرود. این جرقههای ناشی از تمرکز شدید، به هر نوع فکری مربوط میشوند: آنها هنگام خواب از ناکجاآباد به سراغمان میآیند؛ انگار که از ناخودآگاهمان فوران کردهاند. در این هنگام، دیگران در برابر تواناییهای ما مقاومت نمیکنند؛ شاید به این دلیل که توجه ما به آنها بیشتر میشود یا بهطور ناگهانی نیروی ویژهای بهدست میآوریم که احترامگذاشتن را به دیگران القا میکنیم.
اغلب ما زندگیِ به دور از شر و شوری را سپری میکنیم و پیوسته بعد از وقوع اتفاقات در قبالشان واکنش نشان میدهیم؛ اما در روزها یا هفتههایی خاص انگار حس میکنیم میتوانیم اتفاقات را پیشبینی کنیم و خودمان خالق بعضی از آنها باشیم.
میتوان این نیرو را از طریق راههای زیر نمایش داد:
ما بیشتر اوقات در دنیای درونی ساختهشده از رؤیاها، آرزوها و افکار آزاردهندهمان زندگی میکنیم؛ اما در این دوره از خلاقیت استثنایی، یکباره به دلیل نیاز به انجامدادن کاری به جلو رانده میشویم که حاصل آن تحققِ رویدادی واقعی خواهد بود. در این زمانها، ما خودمان را وادار میکنیم که بهجای پریدن از حالتی به حالت پریشانی همیشگی، از دنیای درونی ساختهشده از افکارمان بیرون بیاییم و با جهان، سایر مردم و واقعیتها در تماس باشیم.
افکار ما به هسته و مرکز بعضی چیزهای مشخص نفوذ میکند و بر آنها متمرکز میشود. در این لحظات، اینگونه مینماید که توجه ذهنیِ ما به دنیای بیرون معطوف شده و در نور دنیای اطراف غرق میشود. افکارمان ناگهان ایدهها و جزئیات جدیدی را به نمایش میگذارند و در نتیجه، بیشتر الهام میگیریم و خلاقتر میشویم.
هرگاه از خطر مرگ رها شویم یا بحرانی را پشت سر بگذاریم، این احساس قدرت و خلاقیتِ ناگهان شدتگرفته به یکباره محو میشود. آنگاه به حالت آشفتهٔ قبلیمان باز میگردیم و آن حس چیرگی جادویی در وجودمان از بین میرود. کاش میشد این احساس را دگرباره ایجاد کنیم یا به طریقی آن را برای مدتی طولانیتر فعال نگه داریم… اما ظاهراً این امری بس اسرارآمیز و پیچیده است.
مشکل پیش رو این است که هرگاه دربارهٔ این نیرو و هوش اسرارآمیز مطالعه میشود یا انواع افسانهها و تصورات نادرست احاطهاش میکند، به ناگاه از مقابلمان میگریزد: همهٔ این جادوها تنها به مهارت وابستهاند. بنا بر تصورات ما، خلاقیت و درخشندگی ناگهان از «ناکجاآباد» پیدا میشود که حاصل استعداد ماست، شاید هم از حال خوب ناشی شود یا اینکه حاصل تأثیر ستارگان بر سرنوشت ما باشد!
در اینجا، روشنسازی حس «مهارت»، کمک بزرگی به ما خواهد کرد؛ کارهایی از قبیل: نامیدن این حس قدرت، بررسی ریشههای آن، تعریف نوع هوشی که به این حس منجر میشود و درک چگونگی ایجاد و حفظ این حس. اجازه دهید نام آن را «تأثیر مهارت» بگذاریم؛ احساسی که ورای اجبار حقیقت در دیگران و خود ماست.
شاید این حس را فقط برای زمانی بسیار کوتاه تجربه کنیم، اما این درخشش برای دیگران، مانند استادانِ حوزههای مختلف، راهنمای مسیر زندگیشان میشود؛ زیرا هدفشان درک جهان است؛ استادانی مانند لئوناردو داوینچی، ناپلئون بناپارت (۱)، چارلز داروین، توماس ادیسون، آنا مارتا گراهام و بسیاری آدمهای دیگر.
در ریشههای این قدرت جریان سادهای دیده میشود که راهنمای مهارت است و همهٔ ما فقط میتوانیم به یکی از آنها دست یابیم.
این فرایند را میتوان اینگونه نیز روشن کرد: فرض کنید آموختن نواختن پیانو را آغاز کردهایم یا وارد حرفهای شدهایم که لازمهٔ آن فراگرفتن مهارتهای خاصی است. در آغاز، ظاهراً با این کار غریبه هستیم. تأثیرات ابتدایی پیانو یا محیط کار بر اساس قضاوتهای اولیه هستند و اغلب از عنصر ترس ناشی میشوند. در ابتدای آموختن پیانو، صفحهکلیدش دستپاچهکننده به نظر میرسد. ما ارتباط بین کلیدها، سیمها، پدالها و هر چیز دیگر این ساز را درک نمیکنیم. در محل کار جدید نیز از قدرت ارتباطات بین همکاران، شناخت روحیات رئیس و قوانین و رسوم متداول و حیاتی برای پیشرفتمان غافلیم. ما گیج میشویم؛ زیرا حساب تعداد چیزهای لازم برای هر دو مثال ذکرشده از دستمان خارج میشود!
با وجود این، شاید هنگام گیرافتادن در این موقعیتها دربارهٔ آنچه میتوانیم بیاموزیم یا انجام دهیم هیجانزده و برانگیخته شویم؛ اما بهزودی درمییابیم که کار پیش رویمان چقدر میتواند سخت باشد.
تسلیمشدن در برابر احساساتی مانند رنجش، ناشکیبایی، ترس و گیجی خطر بزرگی است. اینجاست که از مشاهده و آموختن دست میکشیم و فرایند متخصصشدن متوقف میشود.
از طرف دیگر، اگر بتوانیم این احساسات را مهار کنیم و بگذاریم زمان کار خودش را انجام دهد، آنگاه هر چیزی کاملاً در مکان و جایگاه واقعی خودش قرار میگیرد. همانطور که به مشاهده ادامه میدهیم و به راهنماییهای بقیه گوش میسپاریم، بهوضوح چیزهایی کسب میکنیم، قوانین را میآموزیم و میبینیم چگونه همهچیز با هم کار میکنند و با یکدیگر متناسباند.
اگر به تمرین ادامه دهیم، وارد جریان میشویم. مهارتهای اولیه مغلوب ما میشوند و ما با چالشهای جدیدتر و هیجانانگیزتری روبرو شویم؛ زیرا قبلاً ارتباطات نامرئی اطرافمان را مشاهده کردهایم. حال بهآهستگی به تواناییهایمان اعتماد میکنیم، مشکلاتمان را از پیش رو برمیداریم یا بر ضعفهایمان غالب میشویم؛ همان ضعفهایی که بهکلی مقاومتمان را از بین میبرند.
در نقطهای خاص، از دانشآموز بودن به سمت استادشدن حرکت میکنیم؛ ایدههایمان را محک میزنیم و پایداری ارزشمندی را حین این فرایند به دست میآوریم. حال، دانشِ در حال افزایشمان را در مسیرهای خلاقانه به کار میاندازیم و بهجای اینکه فقط کارهای دیگران را ببینیم و بیاموزیم، سبک و روش خود را در پیش میگیریم و خود وارد بازی میشویم.
با گذشت سالها، همچنان به این فرایند وفادار میمانیم؛ با این حال، گامی دیگر باقی میماند: کسب مهارت. دیگر، صفحهکلید موجودی غریب نیست، بلکه بخشی نهادینهشده در ماست و بهصورت جزئی از دستگاه عصبی ما و اثر انگشتانمان درآمده است. اکنون، در مسیر پیش رو، حسی برای پیوستن به حرکت گروهی به وجود آمده است؛ حالت متداول برای کسبوکار.
میتوان این حس را برای موفقیتهای اجتماعی نیز به کار برد. با نگاهی دقیق به دیگران، واکنشهای آنها را پیشبینی کنید؛ حتی میتوانید تصمیماتی سریع و بسیار خلاقانه بگیرید. افکار بهسرعت جذب ما میشوند. ما آموختهایم که قوانین خوب و لازم هستند؛ اما اکنون میتوانیم قوانین را بشکنیم و آنها را بازنویسی کنیم. در فرایندهایی که به شکلی ما را به نهایت قدرت رهنمون میکنند، میتوانیم سه سطح مستقل را شناسایی کنیم:
اولین سطح تجربهاندوزی است. دومین سطح خلاقیت – فعالیت و سومین سطح مهارت است. در حالت اول، ما خارج از محدوده ایستادهایم و تا جایی که میتوانیم قوانین و موارد اساسی را میآموزیم. ما فقط تصویری محدود از حوزهٔ مورد نظر داریم، بنابراین قدرت ما محدود است.
در حالت دوم، همزمان با ادامهٔ تمرینات و عمق گرفتنها، درون هر تشکیلاتی را میبینیم و به ارتباط بین عناصر پی میبریم؛ بنابراین، درک جامعتری از موضوع به دست میآوریم. این درک با قدرت جدید، توانایی استفاده از تجربیات و بازی خلاقانه با عناصر موجود به دست میآید.
در سومین حالت، میزان دانش، تجربه و تمرکزمان بسیار عمیق میشود؛ بهطوریکه میتوانیم تصویری کلی با وضوح بالا داشته باشیم.
اینگونه به قلب زندگی، یعنی به طبیعت بشر و پدیدههای طبیعی راه پیدا میکنیم. به کمک مهارت، به سمت عمق و هستهٔ هر چیزی پیش میرویم. هنرمند کسی است که چیزهایی از اصل و حقیقت به دست آورده باشد.
به این ترتیب، دانشمندان برجسته میتوانند قوانین جدید فیزیک را کشف کنند و مخترعان یا پیشگامان میتوانند به چیزهایی برسند که هیچکس دیگر حتی تصور آن را هم نمیتوانست بکند.
میتوان این قدرت را دریافتِ ناگهانی یا الهام غیبی نامید؛ اما این دریافت چیزی نیست جز بارقهای آنی و سریع از واقعیت، بدون نیاز به هیچ کلمه یا فرمولی. کلمات و فرمولها شاید دیرتر به ما برسند، اما این بارقهٔ ناگهانی چیزی است که سرانجام ما را به واقعیت نزدیک میکند؛ یعنی مغزمان بهطور ناگهانی بهواسطهٔ بخشهایی از حقیقت روشن میشود که قبلاً برای ما و دیگران پنهان بود.
حیوانات نیز توانایی آموختن دارند، اما هنگام برقراری ارتباط با دنیای اطرافشان و برای حفظ خود از خطرهای پیش رو بهطرز چشمگیری بر غریزهشان تکیه میکنند. با اتکا به غریزه، عملکرد حیوانات سریع و مؤثر میشود، اما بهجای آن، بشر برای شناخت محیط به قوهٔ تفکر و استدلالش تکیه میکند.
از سویی شکلگیری هر اندیشهای به زمان نیاز دارد که روندش بهآرامی صورت میگیرد. در نتیجه، همین کندی میتواند تفکر را بیاثر کند؛ بنابراین بیشتر چیزهای آزاردهنده، مانند تفکرات منفی درونمان، ارتباط ما را با دنیای اطراف قطع میکنند.
نیروهای مثبت در سطح مهارت، ترکیبی از غریزه و قوهٔ استدلال، هوشیاری و ناخودآگاهی و خوی انسانی و حیوانی است.
این همان مسیر ماست که با ایجاد ارتباط قوی و ناگهانی با دنیای اطرافمان کمک میکند تا درون هر چیزی را ببینیم و دربارهٔ آن فکر کنیم. وقتی کودک بودیم، تا حدی نیروی روشنبینی و دریافت ناگهانی داشتیم، اما با گذشت زمان و بهتدریج اطلاعاتی که در گذر زمان در ذهن ما جای گرفت، این نیرو را از بین برد.
مهارتها ما را به حالت کودکیمان برمیگردانند؛ حالتهایی که کارشان نمایشدادن درجات شهودی به شکل ناگهانی و دسترسی به حالات بیخبری در سطوح بسیار بالاتر از حالات کودکی است.
اگر این فرایند را بهسوی نقطهٔ پایانی طی کنیم، نیروی روشنبینی پنهان موجود در مغز را فعال کردهایم؛ چیزی که گاه آن را در انجامدادن کاری یا هنگام حل مسئلهای حس کردهایم.
در حقیقت، اغلب در لحظههایی از زندگی از این قدرت بهره میبریم؛ مثلاً، وقتی حدس میزنیم قرار است چه اتفاقی بیفتد یا وقتی جواب کامل سؤالی از ناکجا به ذهنمان میرسد؛ اما این لحظات زودگذرند و بر پایهٔ تجربیات کافی بنا نشدهاند تا تکرار شوند.
وقتی به مهارتی دست پیدا میکنیم، شهودگرایی بهصورت نیرویی تحت فرمان ما ظاهر میشود که ثمرهٔ کار عمقی در یک فرایند است. جوایز دنیا همواره خلاقانه هستند. از این رو، به پاداش توانایی در کشف وجوه تازهای از حقیقت، نیرویی حیرتآور و واقعی به ما بخشیده میشود.
اکنون از این دیدگاه به مهارت بیندیشید:
تاریخ ماندگار پر از زنان و مردانی است که به دلیل دست نیافتن به حقیقت و نیرویی برای تغییر دنیای پیرامونشان، در دام محدودیتهای خودآگاهشان گیر افتادند. آنان به انواع دستاویزهای کوچک متوسل شدند تا هوشیاری و حس مدیریت خود را در مراسم خیالی، جذبهها، طلسمها و داروها افزایش دهند. آنها زندگیشان را وقف یافتن کیمیا میکنند؛ مادهای خیالی که تمام عناصر را به طلای خالص تبدیل میکند.
با این ولع و اشتیاق برای میانبرها، روزهای ما سپری میشوند؛ اما برای به دست آوردن فرمول موفقیت، عاقبت رازهای باستانی با تغییر روشها و رفتارها و با جذبِ درست انرژی آشکار خواهند شد.
در تمام این نیروها، همیشه ذرهای از حقیقت و تجربه وجود دارد؛ مثلاً، اهمیت جادوی تمرکز عمیق. اما پایان تمام این تحقیقات بر چیزی استوار شده که اصلاً وجود خارجی ندارد: نیروی مطلق، راهحلی سریع و آسان، الدورادوی (۲) ذهن.
همزمان، بسیاری از مردم خود را در این خیالپردازیهای بیپایان گم میکنند و قدرت واقعی در مشت خود را نادیده میگیرند. با وجود فرمولهای مادهانگارانه یا جادویی، میتوانیم مثالهایی را از این قدرت ببینیم که در طول تاریخ تأثیرگذار بودهاند: اختراعات و اکتشافات بزرگ، ساختمانهای باشکوه، آثار هنری و مهارتهای فنی در اختیارمان و همهٔ نیروهای حاکم بر ذهن.
این قدرت به آنهایی که صاحبش بودند، نوعی اتصال به حقیقت و توانایی برای تغییردادن دنیا بخشیده است؛ همانی که صوفیان و جادوگران گذشته تنها میتوانستند آن را در رؤیاهایشان ببینند.
بعد از گذشت قرنها، مردم دورتادور هر نوع مهارتی دیوار کشیدند، آن را نبوغ نامیدند و به آن صفت «دستنیافتنی» اطلاق کردند.
آنها به دیدهٔ نتیجهٔ امتیازی خاص، استعدادی ذاتی یا فقط تقدیر ستارهای زیبا و بینقص به مهارت نگاه میکردند. گاهی نیز به آن به چشم جادوی گمراهکننده مینگریستند.
اما آن دیوار دروغین بود. راز واقعی اینجاست: مغز ما محصول شش میلیون سال تکامل است. بیش از هر چیز دیگری، تغییرات به وجود آمده در مغز برای هدایت ما به سمت کسب مهارت طراحی شده است؛ همان نیروی پنهان درون همهٔ ما.
تکامل مهارت
***
طی سه میلیون سال، ما برای بقای خود به شکار و گردآوری گیاهان سرگرم بودیم. این امر در سراسر فرایند تکامل در مسیر زندگی ادامه داشت؛ بهطوری که در نهایت، مغزی کاملاً انطباقپذیر و خلاق پدیدار شد. امروزه نیز با مغزهایی جوینده و گردآورنده در سرهایمان پابرجا ماندهایم.
ریچارد لیکی (۳)
***
امروزه، درک این تصویر برای ما کمی دشوار است؛ اما اجداد انسانی اولیهمان، با وجود ضعیف و آسیبپذیری بسیارشان، شهامت به خرج دادند و حدود شش میلیون سال پیش، به سمت علفزارهای شرق آفریقا حرکت کردند. قد آنها کمتر از ۱۵۰ سانتیمتر بود و روی دو پا راه میرفتند. آنان میتوانستند روی پاهایشان بدوند، اما بههیچوجه نمیتوانستند به سرعت متجاوزان تیزرویی برسند که روی چهارپا میدویدند و آنها را تعقیب میکردند.
اجداد ما پوست و استخوان بودند. دستهایشان توانایی دفاع از خود را نداشت. هیچ وسیلهٔ دفاعی مانند چنگال، نیش یا زهر نداشتند که در صورت حمله، از خود دفاع کنند. برای گردآوری میوهها، دانهها و حشرات یا برای به دست آوردن گوشت شکار مجبور بودند به سمت دشتهای باز مهاجرت کنند و در آنجا هم بهسادگی طعمهٔ گربههای وحشی یا گلههای کفتار میشدند. به همین دلیل، کمتعداد و ناتوان بودند و بهآسانی احتمال نابودیشان وجود داشت.
اما با گذشت چند میلیون سال، که با مقایسهٔ تغییرات ایجادشده، بسیار کوتاه به نظر میرسد، احتمالاً اجدادمان بهطور طبیعی به شکارچیان نیرومند و محکم روی زمین تبدیل شدند. چهچیز میتواند علت این چرخش جادویی در آنها باشد؟
از نظر برخی افراد، این امر به توانایی ایستادن انسان روی دو پا مربوط میشود، زیرا به کمک انگشتانی که شستی در جلو دارند و میتوانند اشیای ظریف را نگه دارند، توانایی بشر برای تهیهٔ ابزار زیاد شده است.
اما این توضیحات مبتنی بر علوم طبیعی صحیح نیستند. در حقیقت، برتری و مهارت ما در دستانمان نیست؛ بلکه در مغزهایمان ریشه دارد.
تغییر شکلی که قدرتمندترین ابزارِ شناختهشده در طبیعت نامیده میشود بسیار قدرتمندتر از هر مشتی است. ریشهٔ این تغییر در دو صفت سادهٔ زیستشناسی نهفته است: ویژگی بینایی و خصلت اجتماعیبودن.
اجداد اولیهٔ ما از پرایمیتها (۴) منشعب شدند و طی میلیونها سال پیشرفت کردند. آنها در جریان تکامل، به بارزترین دستگاههای بینایی در طبیعت مجهز شدند؛ آنها برای حرکت سریع و مؤثر در چنین جهانی، هماهنگی بسیار پیچیدهٔ بین چشمها و عضلات را توسعه دادند. جای چشمهایشان کمکم به جلوی صورت منتقل شد و انسان دیدی دوچشمی و بارز یافت. حاصل این دستگاه بینایی، مغزی با دید سهبعدی و چشماندازی همراه با جزئیات کامل، اما نسبتاً محدود بود.
حیواناتی که بر دید هر دو چشم مسلط بودند، یعنی زاویهٔ دیدشان نه در جهت مستقیم صورتشان، بلکه در چپ، راست یا گوشههای چشمشان بود، مانند جغدها یا گربهها، اساساً شکارچیان قابلی بوده و هستند. آنها از این دید قدرتمند برای تمرکز بر شکار در فواصل دور استفاده میکردند؛ اما پرایمیتهایی که روی درختان زندگی میکردند، بیناییشان را برای اهداف دیگری تغییر دادند، مانند گشودن راه از میان شاخهها و پیداکردن میوهها، توتها و حشرات به روشی مؤثرتر. همچنین به شکلی استادانه، دیدشان را به دید رنگی تغییر دادند.
هنگامیکه اجداد ما درختان را ترک گفتند و به سمت علفزارهای ساوانا حرکت کردند، بدنشان را با وضعیت ایستاده تطبیق دادند. آنها قبلاً بر این دستگاه بینایی قدرتمند مسلط شده بودند و میتوانستند هنگام عقبنشینی، تفکر و تدبیر کنند. میتوانستند بر نزدیکترین اشیای پیرامونشان متمرکز شوند و همزمان تمام جزئیات مهم دنیای اطراف خود را هم شناسایی کنند؛ مانند رد پاها و نشانههای بهجامانده از متجاوزان یا رنگها و شکل سنگهایی که میتوانستند بردارند و از آنها در تهیهٔ ابزار و ادوات استفاده کنند.
آنها از این بینایی قوی خود برای سرعتبخشیدن به دیدن و واکنش نشاندادن خود بر سر درختان استفاده میکردند؛ اما در علفزار روباز و وسیع موضوع برعکس بود. داشتن امنیت و یافتن غذا به زمان وابسته بود و مشاهدهٔ صبورانهٔ محیط به توانایی تشخیص جزئیات و تمرکز بر درک احتمالی آنان بستگی داشت. در واقع، بقای اجداد ما به قدرت تمرکز آنها وابسته بود. آنها هرچقدر میتوانستند دورتر و دقیقتر ببینند بین فرصت مناسب و وجود خطر، تفاوت بهتری قائل میشدند. آنها میتوانستند با انداختن نظری تند و کوتاه به افق چیزهای بیشتری ببینند. در واقع، با هر نگاه دقیق، اطلاعات و جزئیات بسیار زیادی وارد مغزشان میشد.
دستگاه بنایی بشر، برخلاف دستگاه بینایی گاوها، نه برای نگاهی سطحی و گذرا، بلکه برای عمق بخشیدن به تمرکز ساخته شده است. تمرکز حیوانات دائماً بر زمان حال است. آنها میتوانند از رویدادهای تازه درسهای جدید بیاموزند؛ اما از دیدن چیزهای مقابل چشمانشان گیج میشوند.
کمکم، پس از گذشت زمانی بسیار طولانی، اجداد ما توانستند بر این ضعف اساسی غلبه کنند. آنها این کار را با تماشای طولانی هر شیء و مقاومت در برابر سردرگمشدن، حتی برای چند ثانیه، انجام میدادند. آنان توانستند خودشان را برای لحظهای از زمان و از شرایط موجود رها کنند. در این مسیر توانستند به الگوها توجه کنند، برای خودشان اصول کلی بسازند و تفکر روبهجلو داشته باشند؛ اما از نظر روحی با تفکر و واکنش متفکرانه فاصله داشتند. در حقیقت، تلاش برای فاصلهگرفتن از متجاوزان و یافتن غذا تنها امتیاز درخور توجه انسانهای اولیه بود؛ اما در همین دوران توانستند قابلیت تفکیکسازی و فکرکردن را به مثابه مزیت ابتداییشان در مقابله با شکارچیان و یافتن غذا تکامل ببخشند. این امر آنها را به واقعیتی پیوند زد که دیگر حیوانات هرگز نتوانستند به آن دست یابند.
تفکر دربارهٔ این مقوله بزرگترین نقطهٔ چرخش در تمام دورهٔ تکامل بود: هوشیاری و استدلال ذهن.
دومین مزیت زیستشناختی، گریزپابودن آنها بود. این مزیت بهاندازهٔ مزیت اول قدرتمند بود. تمام موجودات اولیه، بنا بهضرورت، اجتماعی خلق شدهاند، اما در اجداد اولیهٔ ما، به علت آسیبپذیری زیادشان در محیطهای باز، لزوم اتحاد و زندگی گروهی به شکلی برجستهتر به چشم میخورد. آنها برای رصد دقیق متجاوزان و جمعآوری غذا به گروه وابسته بودند.
بهطور کلی، انسانهای اولیه در مقایسه با دیگر حیوانات، تأثیر متقابل اجتماعی بیشتری بر یکدیگر داشتند. پس از گذشت صدها هزار سال این هوش اجتماعی به شکل پیچیدهای رشد کرد و به اجداد ما یاری رساند تا با یکدیگر در سطوح بالا همکاری کنند؛ همچنین، با شناخت ما از محیط طبیعی، این هوش به توجه و تمرکز دقیق وابسته شد. از این رو، شاید، تعبیر نادرست علائم اجتماعی در گروهی منسجم نشاندهندهٔ خطری بزرگ باشد.
در روند تکمیل ویژگی بینایی و اجتماعیبودن، حدود دو تا سه میلیون سال پیش، اجداد اولیهٔ ما توانستند اختراع کنند و مهارتهای پیچیدهٔ شکارشان را بهبود بخشند.
بهمرور زمان، آنها خلاقتر شدند و این مهارتهای پیچیده را در هنر نیز به دست آوردند. آنها به شکارچیان فصلی تبدیل شدند و وقتی صفحهٔ اروپا – آسیا بهطور کامل جدا شد، توانستند خودشان را با زندگی در انواع اقلیمها تطبیق دهند. در نهایت، طی فرایندی حین این تغییرات سریع، در زمانی حدود دویست هزار سال پیش، مغزشان بهاندازهٔ مغز انسان امروزی رشد کرد.
در سال ۱۹۹۰، گروهی از عصبشناسان ایتالیایی به نکات جدیدی در این زمینه پی بردند. آنان به کمک این نکات توانستند دلایل افزایش مهارتهای شکار اجداد اولیه و تغییر بعضی مسائل مربوط به مهارت را به شکلی که امروزه وجود دارد، توضیح دهند.
آنها با مطالعه روی مغز میمونها دریافتند عصبهای محرکهٔ ویژهای وجود دارد که تنها هنگام اجرای حرکات خاص برانگیخته میشوند؛ حرکاتی مانند کشیدن اهرم برای گرفتن بادام یا به دست گرفتن موز.
از طرفی، این سلولهای عصبی در مواقع دیگر مانند زمان انجامدادن چنین اعمالی نیز برانگیخته میشوند.
طولی نکشید که سلولهای عصبی آینهای تقویت شدند. برانگیختهشدن سلولهای عصبی یعنی اینکه پرایمیتها چه در انجامدادن کاری و چه در مشاهدهٔ همان کار، حسی مشابه را تجربه میکردند. این امر به آنها امکان میداد تا خودشان را به جای دیگری قرار دهند و حرکات جاندار مقابل را همانگونه درک کنند که گویی خودشان آنها را انجام میدهند.
دانشمندان با قراردادن میمونها در موقعیتهای گوناگون، عملکردهای آنها را بررسی کردند. آنان با استفاده از این دادهها توانستند توانایی بعضی حیوانات اولیه را با مطالعهٔ رفتارهای دیگران بسنجند و بهخصوص رفتارهای شامپانزهها را هنگام پیشبینی روشها و عملکردهای مشابه درک کنند.
تجربیات اخیر، وجود این سلولهای عصبی را به شکلی پیشرفتهتر در انسان ثابت کرده است. میمون یا پستاندار اولیه میتواند عملی را از دیدگاه طرف مقابل ببیند و بدین طریق، به منظور او پی ببرد؛ اما ما به شکلی عمیقتر این کار را انجام میدهیم.
ما بدون هیچگونه نشانهٔ تصویری یا عملی از جانب دیگران، میتوانیم خودمان را درون مغز او تصور کنیم و به افکار احتمالی وی پی ببریم.
اجداد ما به کمک پیچیدگی سلولهای آینهای توانستند امیال دیگران را از روی دقیقترین نشانهها درک کنند؛ از این رو، آنان مهارتهای اجتماعیشان را ارتقا دادند. همچنین، این خصوصیت میبایست بهمثابه یکی از عناصر حیاتی برای مهارت ساخت ابزار حفظ میشد. در نتیجه، بشر اولیه با عملیکردن هوش خود موفق شد که ساخت ابزار را بیاموزد. شاید مهمترین مسئله این باشد که او توانست توانایی تفکر درونی را دربارهٔ هر چیز پیرامونش به دست آورد.
اجداد ما بعد از سالها مطالعه، بهویژه دربارهٔ حیوانات، توانستند به این نتایج برسند و همانند آنها فکر کنند، بر الگوهای رفتاری آنها پیشی بگیرند و قدرتشان را در تعقیب و کشتن شکار گسترش دهند.
این تفکر درونی در تقابل با اشیا نیز به همان خوبی به کار گرفته شد و اجداد ما توانستند ابزار سنگی بسازند.
صنعتگران ماهر خودشان را با ادواتشان یکی احساس کردند؛ زیرا سنگ یا چوبی که میتراشیدند دستانشان را پر میکرد. آنها میتوانستند طوری این شیء را حس کنند که گویی جزئی از اندامشان است. در واقع، تسلطشان بر اجسام، هم در ساخت و هم در استفاده از آنها، بیشتر از تسلط بر خودشان بود.
این قدرت ذهنی فقط پس از سالها کسب تجربه در انسان آزاد شد. در عصر حجر، این تخصص در تعقیب شکار و ساخت ابزار خلاصه میشد؛ اما با حرفهایشدن بشر در این مهارتها، دیگر انسان میتوانست به شکل خودکار و بدون تفکر آنها را انجام دهد؛ بنابراین مغز، که دیگر درگیر نبود، میتوانست روی حرکات خاص و پیچیده در سطوحی بالاتر تمرکز کند؛ مثلاً، به آنچه در ذهن شکار میگذرد و اینکه چگونه میتوان از وسیلهای که در اختیار دارد به بهترین نحو ممکن بهره ببرد.
احتمالاً این تفکر درونی اولین تغییر وابسته به سطح سوم نبوغ است؛ چیزی شبیه به حس روشنبینی لئوناردو داوینچی حین کالبدشکافی یا هنگام خیرهشدن وی به چشمانداز مقابلش یا حتی حس فارادی هنگام کشف نیروی الکترومغناطیس.
داشتن مهارتهایی در این سطح بدین معناست که اجداد ما میتوانستند بهسرعت و به شکلی کارآمد تصمیمگیری کنند. به این ترتیب، به درک کاملی از محیط و شکارشان میرسیدند.
آنها نیروی بصیرتشان را صدها هزار سال پیش از ساخت زبان گفتاری توسعه دادند. این امر روشن میکند که چرا وقتی چنین نبوغی را حس میکنیم، به نظرمان چیزی شبیه همان نغمهٔ اولیه میآید؛ یعنی، نیرویی توصیفنشدنی و ورای دانش ما. این کوشش بلندمدت نقشی حیاتی و اساسی در پیشرفت فکری ما داشته و ارتباطمان را با زمان بهکلی دگرگون کرده است.
زمان دشمن بزرگ حیوانات است. اگر آنها شکار باشند، سردرگمی طولانیمدت حین فرار میتواند به معنای مرگشان تلقی شود. اگر شکارچی باشند، تنها حاصل تعلل بیاندازه، گریز شکارشان خواهد بود. زمان برای آنها همچنین بهیادآورندهٔ ضعف جسمانیشان است؛ اما اجداد ما طی فاصلهٔ زمانی زیاد، این فرایند را تغییر دادند. آنها هرقدر وقت خود را بیشتر صرف مشاهدهٔ هر چیز میکردند، دانششان عمیقتر میشد و با هستی ارتباط بهتری برقرار میکردند. آنان به کمک تجربه، مهارتهای شکارشان را بهبود میبخشیدند و با تمرین بیشتر، تواناییهایشان در ساخت ابزار کارآمد بیشتر میشد.
ما آموختیم که دربارهٔ خودمان به تفکر بپردازیم. توانستیم از موقعیتهای پیچیده، بدون سردرگمی خارج شویم و در ادامهٔ این مسیر به مرد یا زنی توانمند تبدیل شدیم.
در حقیقت، ما به سفری خیالی در جهت عکس نیروی طبیعیمان میپردازیم تا باورمان را دربارهٔ توانایی عبور از موانع و هدر ندادن زمان ارزیابی کنیم؛ همچنین دستیابی به قدرت جادویی ارتباطات سیاستمدارانه یا فرمولهای آسان و اتکا به استعدادهای طبیعیمان را بسنجیم. ما در زمان سفر میکنیم و همزمان با این گذر، به موجوداتی ضعیف تبدیل میشویم، تواناییهایمان را از دست میدهیم و در نهایت میمیریم.
گاهی در دام انتخابها و ترسهایمان میافتیم و با توجه به ارتباط ذهنیِ حال حاضرمان با طبیعت، به قطع تدریجی این ارتباط و گیرافتادن در مسیر باریک تعقل دچار میشویم.
بشری که تنها برای نجات جان خود به تمرکز وابسته بود، حال به موجودی برتر تبدیل شده که دیگر جانوران را ارزیابی میکند. هنوز هم کسی که نتواند عمیق بیندیشد، نمیتواند با فطرتش ارتباط برقرار کند. اوج حماقت است اگر باور کنیم در طول عمر کوتاهمان و در این مدتزمان محدودی که توانایی اندیشیدن داریم، میتوانیم به زوایای پنهان و تغییرات ایجادشده در مغز، آن هم طی شش میلیون سال پیشرفت، دست یابیم.
برای رسیدن به این مهم، شاید در ابتدا به پریشانی زودگذر دچار شوید؛ اما در نهایت، زمان ضعفها و ناتوانیهای شما را بیرحمانه افشا میکند.
رستگاری بزرگ برای همهٔ ما به معنای به ارثبردن ابزاری بسیار انعطافپذیر است. طی گذر زمان، اقوام شکارچی – گردآورندهٔ (۵) ما تغییر هنرمندانهای در مغزشان ایجاد کردند و آن را به شکل امروزی خود درآوردند. آنها این تغییر را با خلق بستری به دست آوردند که در آن میشد آموخت، تغییر داد و با هر تغییری سازگار شد. البته، این جریان در مسیر بسیار کُند تکامل طبیعی محبوس نبود.
مغزهای ما، بهمثابه اندامهایی پیشرفته، قدرت و انعطافپذیری یکسانی دارند. در هر لحظه، ما میتوانیم رابطهمان را با زمان و نوع فعالیتمان تغییر دهیم؛ اکتشاف کنیم یا با بهرهگیری از عنصر زمان برای بهبود خودمان بکوشیم. ما میتوانیم بر عادات زشت و بیارادگی خود غلبه کنیم و از پلههای نردبان هوش بالا برویم.
به این تغییر، به دیدهٔ بازگشت به فطرتتان نگاه کنید. در مقام بشر به گذشته برگردید، به آن متصل شوید و با اجداد شکارچی – گردآورندهٔ خود در قالب امروزی ارتباطی باشکوه برقرار کنید. شاید محیطی که خلق میکنیم متفاوت باشد، اما مغز ما شبیه به یکدیگر است و از این رو، قدرت آن در آموختن، انطباق و زمان دستیابی به مهارت در تمام جهان یکسان است.
کلیدهای کسب مهارت
***
انسان باید بیاموزد. بدین طریق درمییابد و میبیند که آن پرتوی ضعیف ناگهانی که از ذهنش به بیرون متبادر میشود، حتی بیش از درخشش آسمان شاعران و حکیمان است؛ اما او بدون توجه به این اندیشه کنار میکشد، زیرا به درونش بیتوجه است. در هر کاری که از نوابغ سر میزند، میتوانیم اندکی از افکار فراموششدهمان را ببینیم. آنها بعدها به سمت ما بازمیگردند، اما به شکلی مشخص و با بازگشتی برتر و والاتر.
رالف والدو امرسون (۶)
***
اگر همهٔ ما با مغزهایی مشابه و کموبیش با همان ترکیب و توانایی برای کسب مهارت به دنیا آمدهایم، پس چرا در طول تاریخ تنها شمار معدودی از انسانها پیشرفت خوبی داشتند و توانستند این نیروی بالقوه را دریابند؟
بهطور مشخص، در رویارویی با هوش تجربی، این سؤال مهمترین پرسش است. در حقیقت، بیشتر تعاریف متداول دربارهٔ یک موتزارت، یک داوینچی و استعداد طبیعی و هوش آنان است؛ اما چگونه میتوان موفقیتهای فوقالعادهشان را در محیطی که متولد شدند و رشد کردند شرح داد؟
با وجود اینکه هزاران کودک استعدادها و مهارتهای غیرعادی خودشان را در بعضی حوزهها به نمایش میگذارند، فقط تعداد کمی از آنها این استعداد را تا انتها دنبال میکنند. با این حال، ظاهراً آنهایی که در دوران نوجوانیشان هوش کمتری دارند، اغلب موفقترند.
استعداد ذاتی یا آیکیوی (۷) بالا نمیتواند دسترسی به موفقیت را در آینده تضمین کند. با مثالی کلاسیک این موضوع را نشان میدهم:
زندگی سرفرانسیس گالتون (۸) و خویشاوند مسنترش چارلز داروین را با یکدیگر مقایسه کنیم. طبق تمام محاسبات، گالتون ابرنابغهای با آیکیوی استثنایی بود. درصد هوش او بیشک بیش از چارلز داروین بود. این ارزیابیها را متخصصان سالها پس از ابداع مقیاسهای سنجش انجام دادهاند.
گالتون پسر فوقالعادهای بود که پیشبینی میشد به مقام علمی برجستهای دست پیدا کند؛ اما در کمال تعجب، درست همانگونه که در اغلب کودکان نابغه اتفاق میافتد، در هر حوزهای که وارد میشد، هیچ مهارتی کسب نمیکرد. او آشکارا، ناآرام و بیقرار بود.
برعکس گالتون، داروین، که برجستهترین دانشمند شناخته میشود، یکی از نوادری بود که به قول خودش هوشی کمتر از معیارهای معمول داشت: «من هوشی استثنایی ندارم؛ بلکه قدرت من در پیگیری طولانیمدت یک مسئله است و ساده میگویم قطار خیالی اندیشههایم بسیار محدود است.» اما داروین خصلتهایی داشت که گالتون از آنها بیبهره بود. توجه به زندگی داروین میتواند پاسخی برای پرسش ما در خصوص چگونگی دستیابی به مهارت باشد.
داروین در زمان کودکیاش اشتیاق شدیدی به جمعآوری نمونههای زیستشناسی داشت. پدر پزشکش ترجیح میداد او شغل پدر یعنی پزشکی را دنبال کند. پس او را در دانشگاه ادینبورگ (۹) نامنویسی کرد. اما داروین به این رشته علاقهای نداشت. او دانشجوی متوسطی بود. پدرش ناامید و نگران از اینکه مبادا فرزندش در هیچ حرفهای موفق نشود، ناچار برای او شغلی در کلیسا دستوپا کرد.
وقتی داروین خودش را برای اشتغال در این کار آماده میکرد، استاد قدیمیاش به او گفت: «کشتی تحقیقاتی اچاماس (۱۰) بهزودی بندر را برای تحقیق پیرامون جهان ترک میکند. آنها به یک دستیار در زمینهٔ زیستشناسی نیاز دارند تا در جمعآوری نمونههای ارسالی به آزمایشگاهی در انگلستان همکاری کند.» با وجود مخالفتهای پدر، داروین این شغل را قبول کرد. چیزی در درونش او را به سمت این سفر میکشید.
ناگهان علاقهٔ شدید به جمعآوری نمونهها، روزنهای به رویش گشود. او در آمریکای جنوبی توانست متحیرکنندهترین نمونهها مانند فسیلها و استخوانهای جانوران را جمعآوری و مرتب کند. او موفق شد بین علاقهمندیاش به گونههای حیات روی کرهٔ زمین و چیزهایی بزرگتر، ارتباط برقرار کند که همان پرسشهای بزرگ دربارهٔ منشأ گونهها بود. داروین تمام انرژیاش را برای دستیابی به این امر مهم صرف کرد. در نهایت، جمعآوری تعداد بسیار زیادی از نمونهها باعث شد تا فرضیهای در ذهنش شکل بگیرد.
بعد از گذراندن پنج سال روی دریا به انگلستان برگشت و باقیماندهٔ زندگیاش را به تکمیل کار خود، یعنی تکمیل فرضیهاش دربارهٔ تکامل انسان، اختصاص داد. در این فرایند، او با حجم عظیمی از کار مشقتبار مواجه شد.
مثلاً، هشت سال فقط روی بارناکلها (۱۱) مطالعه کرد تا اعتبارش را در جایگاه زیستشناس تثبیت کند. او مجبور بود مهارتهای سیاسی و اجتماعیاش را بهدقت افزایش دهد تا بتواند تمام نیرویش را علیه تعصباتی به کار گیرد که در مقابل عرضهٔ هرگونه فرضیه در انگلستان وجود داشت. آنچه او را حین چنین جریان خستهکنندهای پشتیبانی میکرد، علاقهٔ عمیقش به موضوع تحت مطالعه و برقراری ارتباط با آن موضوع بود. جزئیات اساسی این داستان در زندگی تمام متخصصان بزرگ در تاریخ تکرار شده است: وجود علاقهای شدید در دوران جوانی یا تمایل قلبی و احتمال مواجهشدن با موضوع مورد علاقهشان. این علاقه به آنها کمک میکرد استعدادشان را کشف کنند و در زمینهای که دربارهاش تمرکز و هیجان داشتند، دورهای آموزشی ببینند.
آنها با استفاده از تواناییهایشان و با تمرین سختتر و حرکت سریعتر در این مسیر پیشرفت کردند. تمام این موارد از افزایش اشتیاق آنها به مطالعه و ارتباط عمیق با حوزهٔ مورد علاقهشان ناشی میشد. البته، در هستهٔ این تلاش مضاعف، خصوصیتی ذاتی وجود دارد. این خصلت، نه استعداد است و نه نبوغ، بلکه خصیصهای است که باید پرورش داده شود؛ شاید صفتی قدرتمند باشد که نتیجهای خاص را رقم بزند. این صفت بازتابی از یگانگی انسان است. این یگانگی میتواند کاملاً علمی یا فلسفی باشد؛ حقیقتی علمی که از نظر ژنتیک ثابت میکند ما منحصربهفرد هستیم. ترکیب ژنتیکی دقیق ما هرگز پیش از ما به وجود نیامده و پس از ما نیز تکرار نخواهد شد.
این یگانگی نوعی برتری را مشخص میکند که هنگام انجامدادن فعالیتهای خاص یا مطالعه روی موضوعات ویژه، آن را درون خود احساس میکنیم.
در سرشت هر فرد شاید ذرهای استعداد ریاضی، موسیقی، ورزشی، بازیهای خاص، حل معماهای سخت، تعمیرکاری و معماری یا بازی با کلمات وجود داشته باشد؛ اما هر شخص با انتخاب مسیرش و با پیگیری و دستیابی به مهارت، این طبایع را در مقایسه با دیگران عمیقتر و واضحتر تجربه میکند. این افراد ندایی درونی حس میکنند؛ ندایی که در نهایت به تسلطیافتن بر افکار و آرزوهایشان منجر میشود.
آنها یا تصادفی یا با کمک نیرویی قدرتمند مسیری را پیدا کردهاند که صفات اختصاصیشان را به بالندگی میرساند. اشتیاق شدید و توانایی برقرارکردن ارتباط عمیق به آنها امکان میدهد تا تبعات این روند را تحمل کنند؛ سختیهایی مانند تردیدداشتن به خود، ساعتهای خستهکنندهٔ تمرین و مطالعه، موانع اجتنابناپذیر و زخمزبانهای تمامنشدنی بدخواهان. آنها انعطاف و اطمینانی را در خود وسعت میبخشند که دیگران از آن بیبهرهاند.
ما در فرهنگ خویش تمایل داریم نیروهای مبتنی بر احساس و تفکر را با پیروزیهای موقتی تعدیل کنیم؛ اما در بسیاری مواقع، احساسات عامل جداکنندهٔ میان استادان در حوزهای خاص و افرادی است که فقط مشغول انجامدادن کاری سادهاند.
بردباری، اشتیاق، ایستادگی و اعتماد به نیروهای استدلالی، در نهایت نقش بزرگی در موفقیتمان بازی میکنند. احساسات نیز تحریککننده و انرژیبخش هستند و ما میتوانیم با کمک آنها تقریباً بر همهچیز غلبه کنیم. احساس خستگی و بیقراری باعث میشود مغزمان ساکن و ساکت شود و ما به شکلی فزاینده تأثیرپذیر شویم.
در گذشته، فقط نخبهها یا افرادی که انرژی فوق بشری داشتند میتوانستند مسیر دلخواهشان را دنبال کنند و به درجهٔ استادی برسند.
کسی که به محیط نظامی وارد میشد یا خود را نامزد مشاغل سیاسی میکرد، از میان افرادی متعلق به طبقهای خاص انتخاب میشد. در بیشتر موارد، اگر استعداد یا اشتیاق بیشازاندازهای در کاری مشاهده میشد، امری تصادفی بود.
میلیونها نفری که بخشی از طبقه، جنسیت و گروه قومی قانونی و مقبول تلقی نمیشدند، از امکان پیگیری خواستهشان محروم شدند؛ حتی اگر آنان قصد داشتند طبیعت فطریشان را دنبال کنند و به دانش و اطلاعات مربوط به حوزهٔ خاصی دسترسی یابند که فقط به دست نخبگان نگهداری میشد. به همین دلیل بود که تعداد متخصصان در آن زمان محدود و جایگاهشان بسیار بالاتر از دیگران بود.
بعدها این موانع سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی برداشته شدند. امروزه ما به انواع دانشها و اطلاعات متخصصان دسترسی داریم؛ چیزی که متخصصان پیشین، تنها در رؤیاهایشان میتوانستند ببینند. ما بیش از گذشته قدرت و حق حرکت به سمت طبیعت خود را داریم؛ طبیعتی که همهٔ ما آن را بهمثابه بخشی از ویژگی منحصربهفرد موروثیمان در اختیار داریم.
امروزه نبوغ، پیچیده و بزرگ جلوه داده میشود؛ اما تکتک ما بسیار بیشتر از آنچه فکر میکنیم، به هوش و استعداد نزدیکیم. در اصل، ریشهٔ لاتینی کلمهٔ نبوغ به این معناست که یک روح نگهبان، از همان لحظهٔ پیدایش، شخص را رصد میکند و بعداً بهصورت خصلتهای ذاتی ظاهر میشود و به هر شخصی یگانگی میبخشد.
با وجود این، شاید گاه در لحظاتی تاریخی، خودمان را در نقطهای ببینیم که گویی توانایی رسیدن به مقام استادی داریم؛ مقامی که در آن بسیاری از مردم به سمت سرشتشان کشیده میشوند. در حقیقت، با آخرین مانع بر سر راه کسب قدرت روبرو میشویم؛ مانعی فرهنگی و موذیانه. بسیاری از تصاویر مربوط به کسب مهارت بدنام هستند. آنها با چیزهای ازمدافتاده و حتی ناخوشایند همراه هستند و ظاهراً هیچ جذابیتی برای دیگران ندارند. این تغییر ارزش، به دوران حاضر و مسائل خاص زمان ما مرتبط است.
ما در جهانی زندگی میکنیم که ظاهراً به شکل فزایندهای ورای اختیار ماست. عملکردهای ما با تغییر نیروهای جهانی عوض میشوند. مسائل پیش روی ما شامل مشکلات اقتصادی، محیطی و… را نمیتوان بهتنهایی حل کرد. سیاستمداران خود را کنار کشیدهاند و در برابر خواستههای اجتماع مسئول نیستند. پاسخ طبیعی مردم در تنگنا، عقبنشینی بهسوی سستی و بیارادگی است.
مهارتهای استادی
نویسنده : رابرت گرین
مترجم : لیلی سالاری
ناشر: هورمزد
تعداد صفحات : ۵۹۳ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید
ترجمه این کتاب افتضاحه! پر از غلط و جملههای نامفهوم.
واقعا حیف که این کتاب فوقالعاده با این ترجمه نابود شده :(