معرفی کتاب هنر ظریف بی‌خیالی: رویکردی متفاوت برای یک زندگی خوب

فصل یکم: تلاش نکنید

فرهنگ امروز ما، تمرکز شدیدی روی انتظارات مثبت غیرواقعی دارد: خوشحال‌تر باشید؛ سالم‌تر باشید؛ بهتر از بقیه باشید؛ باهوش‌تر، سریع‌تر، ثروتمندتر، جذاب‌تر، محبوب‌تر، کارآمدتر، رشک‌برانگیزتر و تحسین‌برانگیزتر باشید؛ کامل و شگفت‌انگیز باشید، و هر روز صبح، قبل از صبحانه، یک تخم طلا بگذارید و همسر و دو فرزند خود را برای خداحافظی ببوسید. سپس با هلی‌کوپتر خود به سمت کار رضایت بخشتان پرواز کنید؛ جایی که روزهای خود را صرف کارهای بسیار مهم و پرمعنایی می‌کنید که احتمالاً روزی سیارهٔ زمین را نجات خواهد داد.

اما اگر بایستید و واقعاً به این موضوع فکر کنید، می‌بینید که توصیه‌های مرسوم در مورد زندگی (همهٔ چیزهای مثبت و شادی که در حوزهٔ رشد فردی قرار می‌گیرد و هر روز آن را می‌شنویم)، در واقع بر چیزهایی تمرکز کرده‌اند که شما آن‌ها را ندارید. این توصیه‌ها، بر چیزهایی تأکید می‌کنند که شما تصور می‌کنید هم‌اکنون کمبودها و شکست‌های شخصی شما هستند. شما بهترین راه‌ها برای پول درآوردن را می‌آموزید؛ چون احساس می‌کنید که هم‌اکنون به اندازهٔ کافی پول ندارید. جلوی آینه می‌ایستید و جملات تأکیدی خود را تکرار می‌کنید که «شما زیبا هستید»؛ زیرا این‌گونه حس می‌کنید که گویا هم‌اکنون زیبا نیستید. توصیه‌های دوست‌یابی و رابطه را به کار می‌گیرید؛ چون احساس می‌کنید هم‌اکنون دوست‌داشتنی نیستید. تمرین‌های تجسمی عجیب و غریب در مورد موفق‌تر بودن را اجرا می‌کنید؛ زیرا این‌طور حس می‌کنید که هم‌اکنون به اندازهٔ کافی موفق نیستید.

از قضا، این تمرکز بر چیزهای مثبت(چیزهایی که بهتر و برتر هستند)، تنها این کارکرد را دارد که بارها و بارها به ما یادآوری می‌کند که ما چگونه نیستیم، چه کمبودهایی داریم و چه چیزهایی می‌بایست می‌بودیم که نتوانسته‌ایم باشیم؛ زیرا هیچ فرد شادی نیاز ندارد که جلوی آینه بایستد و با خودش تکرار کند که شاد است. او، به خودی خود، شاد است.

یک ضرب‌المثل تگزاسی می‌گوید: «سگ، هر چه کوچک‌تر، پارسَش بلندتر». یک مرد با اعتماد به نفس، نیازی احساس نمی‌کند که اثبات کند اعتماد به نفس دارد. یک زن ثروتمند، نیازی نمی‌بیند همه را متقاعد کند که ثروتمند است. اگر همیشه در رؤیای چیزی هستید، در واقع، این واقعیتِ ناخودآگاه را بارها و بارها پیش خود تقویت می‌کنید که «شما آن چیز نیستید».

همه‌کس و همهٔ تبلیغات، از شما می‌خواهند که باور کنید کلید زندگی خوب، داشتن یک شغل بهتر، یا خودروی پرقدرت‌تر، یا همسر زیباتر، یا یک جکوزی با یک استخر سیار برای بچه‌هاست. دنیا پیوسته به شما می‌گوید که مسیر زندگی بهتر، از راه بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌گذرد (بیشتر بخرید؛ بیشتر داشته باشید؛ بیشتر بسازید؛ بیشتر لذت ببرید؛ بیشتر باشید). همواره با این پیام‌ها بمباران می‌شوید که همیشه به همه چیز اهمیت بدهید. به تلویزیون جدید اهمیت بدهید. به یک تعطیلاتِ بهتر از آنچه همکارتان رفت، اهمیت بدهید. به تزیینات جدید باغچه اهمیت بدهید. به داشتن مونوپاد مناسب اهمیت بدهید.

چرا؟ حدس من این است: چون اهمیت دادن به چیزهای بیشتر، برای کسب و کارها خوب است.

و اگرچه کسب و کارهای خوب، هیچ ایراد خاصی ندارند، اما مشکل این است که اهمیت دادن زیاد، برای سلامت فکری شما ضرر دارد. این کار باعث می‌شود که بیش از اندازه به چیزهای سطحی و ظاهری وابسته شوید و زندگی خود را وقف دویدن در پی سراب خوشحالی و رضایتمندی کنید. کلید زندگی خوب، این نیست که به چیزهای بیشتر و بیشتری اهمیت بدهید؛ بلکه باید به چیزهای کمتری اهمیت بدهید، و تنها چیزهایی را مد نظر قرار دهید که حقیقی، فوری و مهم هستند.

چرخهٔ بازخورد جهنمی

ذهن شما یک عادت عجیب دارد که اگر آن را آزاد بگذارید، می‌تواند شما را کاملاً دیوانه کند. آیا توصیفات زیر برای شما آشنا به نظر می‌رسد؟

ـ از این‌که با کسی در زندگی رو به رو شوید، احساس نگرانی می‌کنید. این نگرانی، شما را زمین‌گیر می‌کند و کم کم به این مسئله فکر می‌کنید که علت نگرانی شما چیست. حالا از نگرانی خود نگران می‌شوید. نه! نگرانی دوبل! و این باعث می‌شود که نگرانی شما افزایش پیدا کند. در این هنگام است که به دنبال آرام‌بخش می‌گردید.

ـ یا مثلاً شما در مهار خشم خود مشکل دارید. از کوچک‌ترین و احمقانه‌ترین چیزها عصبانی می‌شوید، و اصلاً علت آن را نمی‌دانید. این واقعیت که شما به این اندازه زود عصبانی می‌شوید، باعث می‌شود که از خودتان بیشتر عصبانی شوید. و سپس متوجه می شوید که عصبانی بودنِ همیشگی باعث می‌شود فردی سطحی و بدجنس شوید که از این موضوع متنفر هستید. این تنفر، چنان زیاد است که از خودتان به خشم می‌آیید. حالا به خودتان نگاه کنید: شما از عصبانی شدنِ خودتان خشمگین می‌شوید، و حالا خشم خود را با زدن مشتی به دیوار تلافی می‌کنید.

ـ یا این‌که همیشه چنان دلواپس انجام دادن درست کار هستید که از دلواپسیِ خود نگران می‌شوید. یا برای هر اشتباهی چنان احساس گناه می‌کنید که برای احساس خود، عذاب وجدان می‌گیرید.

به چرخهٔ بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالاً تا کنون چند بار به این چرخه گرفتار شده‌اید. شاید همین حالا هم گرفتار این چرخه باشید: «خدایا، می‌دانم که در حال اجرای این چرخهٔ بازخوردی هستم. چقدر بدبختم که همیشه اینطور هستم. باید این کار را متوقف کنم. اوه خدای من، از این‌که به خودم بدبخت گفتم، احساس بدبختی می‌کنم. دیگر نباید خودم را بدبخت بخوانم. لعنتی… باز هم این کار را کردم. می‌بینی؟ چقدر بدبختم! اَه…»

دوست من، آرام باش. باور کنید یا نه، این بخشی از زیبایی انسان بودن است. فقط اندکی از حیوانات زمین این توانایی را دارند که افکار شناختی داشته باشند؛ اما ما انسان‌ها این نعمت را داریم که می‌توانیم دربارهٔ افکار خودمان هم بیندیشیم. در نتیجه، من می‌توانم به دیدن بعضی ویدئوهای اینترنتی فکر کنم، و سپس به این بیندیشم که چقدر دیوانه ام که می‌خواهم این ویدئوها را ببینم؛ معجزهٔ خودآگاهی.

مشکل این است که جامعهٔ امروزی ما، از طریق ترویج فرهنگ مصرف‌گرایی و رسانه‌های جمعی که پیوسته به دنبال نمایش دادن «هی! ببین: زندگی من از زندگی تو جذاب‌تر است» هستند، نسلی از انسان‌ها را به دنیا تحویل داده است که باور دارند این تجربه‌های منفی(یعنی نگرانی، ترس، عذاب وجدان، و مانند آن) اصلاً خوب نیست. یعنی اگر به صفحهٔ فیس‌بوک خود نگاه کنید، می‌بینید همه بسیار خوشحال هستند. اینجا را ببینید؛ هشت نفر این هفته ازدواج کرده‌اند!؛ یک بچهٔ ۱۶ساله، در تلویزیون، در جشن تولد خود، یک خودروی فراری هدیه گرفته است؛ و یک بچهٔ دیگر، با ابداع یک برنامه که با تمام شدن دستمال توالت، جنس مورد نیازتان را به طور خودکار تأمین می‌کند، دو میلیون دلار درآمد به دست آورده است.

در همین حال، شما در خانه مانده‌اید و دارید دندان‌های گربه‌تان را نخ دندان می‌کشید و فکر می‌کنید که زندگی شما خیلی مزخرف‌تر از آن است که فکرش را می‌کنید.

چرخهٔ بازخورد جهنمی، تا مرز فراگیر شدن پیش می‌رود و همراه خود، برای بسیاری از ما، استرس بیش از حد، اضطراب بیش از حد و نفرت از خود می‌آورد.

پیش‌ترها، در زمان پدربزرگ، وقتی او احساس بدی پیدا می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که «امروز حس خیلی بدی دارم؛ ولی چاره‌ای نیست؛ زندگی همینه»، به خودش می‌گفت که «باید برگردم کاه‌ها رو جمع کنم»؛ ولی الان چطور؟ حالا اگر شما حتی برای پنج دقیقه هم احساس بدی داشته باشید، با ۳۵۰ تصویر از افرادی که کاملاً خوشحال هستند و زندگی فوق‌العاده‌ای دارند، بمباران می‌شوید؛ و غیرممکن است که احساس نکنید مشکلی دارید.

این بخشِ آخر ماجراست که ما را به دردسر می‌اندازد. ما از این‌که احساس بدی داریم، حس بدی پیدا می‌کنیم. از احساس عذاب وجدان، عذاب وجدان می‌گیریم. از عصبانی شدن، عصبی می‌شویم. از نگران شدن، نگران می‌شویم. یعنی من چه مشکلی دارم؟

برای همین است که اهمیت ندادن، کلیدی است و این راه‌حل، دنیا را نجات خواهد داد. این کار، از طریق پذیرش این واقعیت انجام می‌گیرد که دنیا کاملاً به‌هم‌ریخته است، و البته اشکالی ندارد؛ چون همیشه همین‌گونه بوده است، و همیشه هم همین‌طور خواهد بود.

با اهمیت ندادن به داشتن احساس بد، از چرخهٔ بازخورد جهنمی خارج می‌شوید؛ به خودتان می‌گویید «حال من خیلی خراب است؛ اما چه اهمیتی دارد؟»، و آن وقت، انگار که فرشته‌ها روی شما گرد بی‌اهمیتی پاشیده باشند، دیگر برای داشتن حسِ بد، از خودتان متنفر نمی‌شوید.

جورج اورول گفته است که برای دیدن آنچه درست مقابل چشمان فرد است، به تقلایی پیوسته نیاز است. راه حل استرس و نگرانی‌های ما نیز درست در مقابل چشمان ماست؛ ولی آن را نمی‌بینیم؛ زیرا مشغول تماشای فیلم و تبلیغات دستگاه‌های آشغال ورزشی عضلات شکم هستیم و همیشه به این فکر می‌کنیم که چرا نباید با شکم شش‌تکهٔ خود، همهٔ چشم‌ها را به خود جلب کنیم.

ما در دنیای آنلاین، دربارهٔ «مشکلات جهان‌اولی‌ها» جوک می‌گوییم؛ اما در واقع قربانی موفقیت خود شده‌ایم. به‌رغم این‌که همهٔ افراد اکنون تلویزیون‌هایی با صفحهٔ نمایش تخت دارند، و می‌توانند خریدهای خود را در خانه تحویل بگیرند، بیماری‌های ناشی از استرس و اضطراب، و انواع افسردگی‌ها در سی سال اخیر سر به فلک کشیده اند. بحران ما، دیگر مادی نیست؛ بلکه دچار بحران وجودی و معنوی شده‌ایم. ما آن‌قدر چیزهای گوناگونی داریم و فرصت‌های چنان متنوعی در اختیارمان هست که حتی دیگر نمی‌دانیم باید به چه چیزهایی اهمیت بدهیم.

چون شمار چیزهایی که ما می‌توانیم هم‌اکنون ببینیم یا بدانیم، بی‌انتهاست، راه‌های بی‌شماری هم وجود دارند که نشان می‌دهند تلاش‌های ما کافی نیست، و ما به اندازهٔ کافی خوب نیستیم و هیچ چیز آن‌قدر که می‌تواند، عالی نیست. و این موضوع، ما را از درون متلاشی می‌کند.

یک اِشکال که در همهٔ آموزه‌های «چگونه خوشحال باشیم» که در پنج سال گذشته، هشت میلیون بار در فیس‌بوک منتشر شده است، وجود دارد، این است که:

تمایل به داشتن تجربه‌های مثبت بیشتر، به خودی خود، یک تجربهٔ منفی است، و از طرف دیگر، پذیرش تجربه‌های منفی فرد، به خودی خود، یک تجربهٔ مثبت است.

این مسئله کمی پیچیده است و هیچ کس به آن توجه نکرده است. پس یک فرصت دوباره می‌دهم تا مغز خود را باز کنید و این متن را دوباره بخوانید: خواستن تجربهٔ مثبت، یک تجربهٔ منفی است، و پذیرش تجربهٔ منفی، یک تجربهٔ مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتسِ فیلسوف، آن را قانون معکوس می‌نامد(هرچه بیشتر دنبالِ داشتن حس خوب همیشگی باشید، رضایت کمتری پیدا می‌کنید؛ زیرا تعقیب هر چیزی، تنها این واقعیت را روشن می‌کند که شما آن را ندارید). هر چه نومیدانه‌تر دنبال ثروتمند شدن باشید، بیشتر احساس فقر و کم‌ارزش بودن می‌کنید؛ فارغ از این‌که واقعاً چقدر درآمد داشته باشید. هر چه بیشتر بخواهید جذاب و زیبا باشید، در درون خود، حس زشت‌تری پیدا خواهید کرد؛ فارغ از این‌که ظاهر شما چگونه است. هر چه بیشتر دنبال خوشحالی و عشق باشید، تنهاتر و بی‌اعتماد به نفس‌تر خواهید بود؛ فارغ از این‌که خود را با چه کسانی احاطه کرده‌اید. هر چه بیشتر بخواهید در معنویات رشد کنید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحی‌تر خواهید شد.

آلبرت کامو، فیلسوف اگزیستانسیال، نیز گفته است: «اگر دنبال این باشید که بدانید شادی چیست، هرگز شاد نخواهید بود. و اگر دنبال معنای زندگی باشید، شما هرگز نمی‌توانید زندگی کنید.»

یا به زبان ساده‌تر:

تلاش نکنید.

می‌دانم که اکنون با خودتان چه می‌گویید: «مارک، همهٔ این‌ها، بسیار هیجان‌انگیز است؛ اما خودروی گران‌قیمتی که به امید آن در حال پس‌انداز بودم، چه می‌شود؟ بدن عضلاتی‌ای که برای آن به خودم گرسنگی دادم، چه می‌شود؟؛ من برای آن دستگاه ورزش عضلات شکم، کلی هزینه کرده‌ام! خانهٔ کنار دریاچه که رؤیای من بود، چه می‌شود؟ اگر به این چیزها اهمیت ندهم، هرگز به هیچ چیزی نخواهم رسید. نمی‌خواهم دچار چنین وضعی شوم.»

خوشحالم که این را طرح کردید.

آیا تا کنون متوجه شده‌اید که هر چه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، نتیجهٔ بهتری به دست می‌آورید؟ آیا متوجه شده‌اید کسی که کمترین هزینه را برای موفقیت چیزی کرده، به آن دست پیدا می‌کند؟ متوجه شده‌اید که گاهی اوقات، چگونه وقتی دیگر اهمیتی نمی‌دهید، همه چیز سر جای خود جفت و جور می‌شود؟

موضوع چیست؟

نکتهٔ جالب توجهی که در مورد قانون معکوس وجود دارد این است که: متضادِ اهمیت ندادن نیز جواب می‌دهد. اگر دنبال کردن تجربهٔ مثبت، منفی باشد، دنبال کردن تجربهٔ منفی، مثبت است. رنجی که در باشگاه بدن‌سازی دنبال می‌کنید، به سلامت و انرژی بیشتر منتهی می‌شود. شکست‌های کسب و کار، منجر به درک بهتر اموری می‌شود که برای موفقیت لازم هستند. صادق بودن در مورد ضعف‌ها باعث می‌شود که شما اعتماد به نفس پیدا کنید و بین افراد کاریزماتیک وارد شوید. رنج ناشی از رو در رو شدنِ صادقانه باعث می‌شود که در ارتباط خود با دیگران، به اعتماد و احترام دست یابید، و تحمل ترس‌ها و نگرانی‌ها، شهامت و بردباری شما را افزایش می‌دهد.

من می‌توانم مثال‌های بسیار بیشتری را مطرح کنم؛ اما مطلب روشن است. هر چیز ارزشمندی در زندگی، از طریق غلبه بر تجربه‌های منفیِ مرتبط با آن به دست می‌آید. همهٔ تلاش‌های ما برای فرار از این ناخوشایندی‌ها، اجتناب از آن‌ها، از بین بردن آن‌ها یا خفه کردنشان باعث می‌شود که نتیجهٔ عکس بگیریم. اجتناب از رنج‌ها، نوعی رنج است. اجتناب از تلاش، نوعی تلاش است. انکار شکست، یک شکست است. و مخفی شدن از شرمساری، نوعی شرم است.

رنج، تار و پود جدا نشدنی زندگی است، و بیرون کشیدن آن، نه‌تنها غیرممکن، بلکه زیان‌آور است: تلاش برای بیرون کشیدن رنج‌ها از زندگی، همهٔ چیزهای دیگر را نیز به هم می‌زند. تلاش برای اجتناب از درد، اهمیت دادن بیش از حد به درد است. در مقابل، اگر بتوانید کاری کنید که به درد اهمیتی ندهید، متوقف نشدنی می‌شوید.

من در زندگی به چیزهای زیادی اهمیت داده‌ام. همچنین به چیزهای زیادی نیز اهمیت نداده‌ام. و درست مثل راه‌های نرفته، این اهمیت ندادن‌های من بوده است که تفاوت‌های بزرگ را ایجاد کرده است.

احتمالاً در زندگی خودتان کسی را می‌شناسید که زمانی به چیزی اهمیت نمی‌داده و توانسته است کارهای فوق‌العاده‌ای بکند. شاید در زندگی خود، زمانی را به یاد دارید که به موضوعی اهمیتی نمی‌داده‌اید و تا حد اعلایی موفق شده‌اید. در زندگی من یکی از بزرگ‌ترین موقعیت‌هایی که اهمیتی به آن نداده‌ام، وقتی بود که تنها پس از شش هفته از آغاز کارم در حوزهٔ امور مالی استعفا دادم و یک کسب و کار اینترنتی را شروع کردم. تصمیم‌گیری در مورد فروش بیشتر اموالم و رفتن به آمریکای جنوبی نیز همین‌طور بود. آیا اهمیتی می‌دادم؟ نه. فقط رفتم و کارم را انجام دادم.

این لحظه‌های بی‌خیالی، دقیقاً زمانی است که بیشترین تأثیر را در زندگی دارد؛ بزرگ‌ترین تغییرات کاری؛ انتخاب لحظه‌ای برای رها کردن دانشگاه و پیوستن به یک گروه هنری؛ و تصمیم به جدا شدن از دوستی که رفتارهای نامناسب او بارها تکرار شده است.

اهمیت ندادن، یعنی دیدن سخت‌ترین و ترسناک‌ترین چالش‌های زندگی، و عمل کردن در برابر آن‌ها.

اگرچه ممکن است اهمیت ندادن، در ظاهر، کار ساده‌ای جلوه کند، اما ماجرا، از نزدیک، چیز دیگری‌ست؛

بیشترِ ما، به علت اهمیت دادن زیاد در موقعیت‌هایی که نباید اهمیت بدهیم، زندگی را سخت می‌کنیم. وقتی کارمند بی‌ادب پمپ بنزین، بقیهٔ پول ما را با اسکناس‌های خرد پس می‌دهد، ما زیادی اهمیت می‌دهیم. وقتی برنامهٔ مورد علاقهٔ ما در تلویزیون دیگر پخش نمی‌شود، بیش از حد اهمیت می‌دهیم. وقتی همکارهای ما به خودشان زحمت نمی‌دهند که از تعطیلات آخر هفتهٔ فوق‌العادهٔ ما چیزی بپرسند، بیش از حد اهمیت می‌دهیم.

ببینید، مسئله این است که شما یک روز می‌میرید. می‌دانم که این موضوع روشن است؛ فقط می‌خواهم به شما یادآوری کنم؛ شما و همهٔ کسانی که می‌شناسید، به زودی خواهید مرد، و در زمان کوتاهی که بین الآن و مرگ باقی است، فرصت اهمیت دادن به چیزهای محدودی را دارید؛ اگر بدون تأمل و انتخاب آگاهانه به همه چیز و همه کس اهمیت بدهید، کارتان ساخته است.

هنرِ ظریفی در بی‌خیال بودن هست. اگرچه ممکن است این تصور، مسخره به نظر برسد و من هم آدم مزخرفی جلوه کنم. منظورم این است که بیاموزیم چگونه افکار خود را به شیوه‌ای مؤثر متمرکز و اولویت‌بندی کنیم، و چگونه چیزهایی که برای ما اهمیت دارند و چیزهایی را که اهمیتی ندارند، بر اساس ارزش‌های شخصی خود انتخاب کنیم. این کار، بسیار دشوار و نیازمند یک عمر تمرین و ممارست است، و شما پیوسته در این راه شکست می‌خورید؛ اما شاید این ارزشمندترین چالشی باشد که در زندگی وجود دارد. شاید تنها چالش زندگی، همین باشد.

وقتی به همه چیز و همه کس اهمیت می‌دهید، احساس می‌کنید که حق دارید همیشه در آرامش و شادی باشید و همه چیز باید دقیقاً همان‌طوری باشد که شما دوست دارید. اما این یک بیماری است، و شما را زنده زنده خواهد بلعید. شما در این حالت، هر اتفاق ناخوشایندی را بی‌عدالتی می‌بینید؛ هر چالشی را یک شکست می دانید؛ هر ناراحتی را یک ناسزای شخصی تلقی می‌کنید؛ و هر مخالفتی را یک خیانت تصور می‌کنید. در جهنم کوچک خود که به اندازهٔ فکرتان است، گیر می‌افتید؛ در حس حق به جانب بودن و خشم خود می‌سوزید؛ و بی‌وقفه در چرخهٔ بازخورد جهمنی می‌چرخید؛ بدون این‌که به جایی برسید.

هنر ظریف بی‌خیال بودن

بیشتر افراد وقتی به بی‌خیالی فکر می‌کنند، صحنه‌ای را تصور می‌کنند که در آن، بی‌تفاوتیِ کاملی در برابر همه چیز حکم‌فرماست؛ آرامش عظیمی که همهٔ توفان‌ها را در خود حل می‌کند. آن‌ها فردی را تصور می‌کنند که هیچ چیز بر او اثر ندارد و در برابر هیچ‌کس قد خم نمی‌کند، و امیدوارند که خودشان هم چنین فردی باشند.

کسی که هیچ احساسی ندارد و هیچ معنایی در هیچ چیز نمی‌یابد، همان بیمار روانی‌ست. من اصلاً نمی‌فهمم چرا باید بخواهید مانند یک بیمار روانی باشید.

پس بی‌خیالی چه معنایی می‌دهد؟ بیایید نگاهی به ۳ نکتهٔ ظریف بیندازیم که کمک می‌کنند موضوع را روشن کنیم:

نکتهٔ شمارهٔ یک: بی‌خیال بودن، به معنای بی‌تفاوت بودن نیست؛ بلکه به این معناست که با متفاوت بودن خود راحت باشید.

بگذارید شفاف بگویم: بی‌تفاوتی، هیچ چیزِ تحسین‌برانگیز یا اطمینان‌برانگیزی در خود ندارد. کسانی که بی‌تفاوت هستند، ترسو و بی‌هیجان‌اند. آن‌ها، همان تنبل‌ها و ترول‌های اینترنتی هستند. در واقع بی‌تفاوت‌ها، غالباً به این علت تلاش می‌کنند بی‌تفاوت باشند که در واقعیت بیش از حد اهمیت می‌دهند. آن‌ها اهمیت می‌دهند که بقیه دربارهٔ موهایشان چه فکری می‌کنند؛ در نتیجه، هیچ‌وقت موهای خود را نمی‌شویند و مرتب نمی‌کنند. آن‌ها اهمیت می‌دهند که بقیه دربارهٔ ایده‌هایشان چه فکری می‌کنند؛ در نتیجه، پشت سخنان نیش‌دار و نظریات خودمحورانه پنهان می‌شوند. آن‌ها می‌ترسند که کسی به آن‌ها نزدیک شود؛ در نتیجه، خود را خیلی خاص تصور می‌کنند؛ افراد منحصر به فردی که مشکلاتی دارند که هیچ‌کس قادر به درک آن‌ها نیست.

افراد بی‌تفاوت، از دنیا و نتایج تصمیم‌های خود می‌ترسند، برای همین است که هیچ تصمیم معناداری نمی‌گیرند. آن‌ها در قلمرو خاکستری و بی‌احساسِ ساختهٔ ذهن خود باقی می‌مانند، خودشیفته‌اند، از خود انتقاد می‌کنند و پیوسته حواس خود را پرت می‌کنند تا متوجه چیزی که همیشه نیازمند زمان و انرژی آن‌هاست و زندگی نام دارد، نباشند.

زیرا یک واقعیت پنهان در زندگی هست؛ این‌که چیزی به نام بی‌خیالی وجود ندارد. شما باید به چیزی اهمیت بدهید. توجه به چیزهای مختلف و اهمیت دادن به مسائل، بخشی از جسم و بیولوژیِ ماست.

مسئله این است که به چه چیزهایی اهمیت بدهیم، و چگونه به چیزهایی که هیچ اهمیتی ندارند، اهمیت ندهیم.

به تازگی یکی از دوستان صمیمی مادرم، او را فریب داد و مقدار قابل توجهی از پول‌های او را بالا کشید؛ اگر من بی‌تفاوت بودم، شانه‌هایم را بالا می‌انداختم و به کار خودم مشغول می‌شدم، و یک فصل دیگر از سریالی تلویزیونی را دانلود می‌کردم. متأسفم، مامان!

اما من از این بی‌عدالتی به خشم آمدم. عصبانی بودم. گفتم: «مامان، مراعات او را نکن. یک وکیل می‌گیریم و او را تعقیب قضایی می‌کنیم. چرا؟ چون من اهمیتی نمی‌دهم. اگر مجبور شوم، زندگی این آشغال را به هم می‌ریزم.»

این موضوع، نخستین نکتهٔ ظریفِ اهمیت ندادن را نشان می‌دهد. وقتی می‌گوییم «ببین؛ مارک منسون اهمیتی نمی‌دهد.»، منظورمان این نیست که به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. برعکس، منظور ما، این است که مارک منسون، در راه رسیدن به هدف خود، به هیچ مشکلی اهمیت نمی‌دهد. او اهمیتی نمی‌دهد که برای انجام دادن کاری که آن را درست، مهم یا شرافتمندانه می‌داند، کسی را ناراحت کند.

این همان چیزی‌ست که تحسین‌برانگیز است. منظورم من نیستم! منظور، غلبه بر مشکلات، قبول کردن متفاوت بودن، طرد شدن و منفور بودن، در راه ارزش‌های خودِ فرد است؛ این‌که حاضر باشیم در چشمان شکست خیره شویم و او را مسخره کنیم. کسانی که به مشکلات، شکست‌ها و خراب‌کاری‌های خود اهمیتی نمی‌دهند؛ کسانی که می‌خندند و کاری را که فکر می‌کنند درست است، در هر حال انجام می دهند؛ زیرا آن‌ها می‌دانند که کارِ درست، همین است. آن‌ها می‌دانند که این کار، مهم‌تر از خودِ آن‌هاست؛ مهم‌تر از احساسات و غرور و شخصیت آن‌هاست؛ «بی‌خیال» گفتنِ آن‌ها برای همه‌چیزِ زندگی نیست؛ بلکه در برابر چیزهای بی‌اهمیت زندگی است. آن‌ها تنها به چیزهایی اهمیت می‌دهند که حقیقتاً مهم هستند؛ دوستان، خانواده، اهداف و تفریحات، و گاهی هم یکی دو جایی تعقیب قضایی. و به همین علت که آن‌ها تنها به مسائل مهم اهمیت می‌دهند، دیگران نیز در مقابل به آن‌ها اهمیت می‌دهند.

چون یک نکتهٔ مخفی دیگر نیز در زندگی وجود دارد، و آن این است که شما نمی‌توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده‌ای از افراد داشته باشید، بدون این‌که در زندگی بعضی دیگر کاملاً بیهوده و اضافی باشید، این کار شدنی نیست؛ چون در این دنیا کمبود چالش نداریم. ضرب‌المثلی کهن می‌گوید «مهم نیست کجا بروید؛ در هر حال، شما آنجا خواهید بود.» این موضوع دربارهٔ شکست‌ها و مشکلات هم صحت دارد. فارغ از این‌که کجا بروید، صد خروار مشکل و مسئله منتظر شماست، و البته این موضوع اشکالی ندارد. هدف این نیست که از این مشکلات فرار کنیم. هدف این است که مشکلاتی را پیدا کنیم که از کار کردن روی آن‌ها لذت ببریم.

نکتهٔ شمارهٔ دو: برای این‌که به مشکلات اهمیت ندهید، باید علتی را پیدا کنید که از مشکلات برای شما مهم‌تر باشد.

تصور کنید که در سوپرمارکت هستید و می‌بینید که یک پیرزن بر سر صندوق‌دار فریاد می‌زند و برای قبول نکردن بن تخفیف کوچکی، او را تحقیر می‌کند. چرا این خانم این‌قدر به این مسئله اهمیت می‌دهد؟ رقم این بن، خیلی ناچیز است.

علت این موضوع را من به شما می‌گویم: این خانم، احتمالاً در طی روز، کار بهتری جز پیدا کردن بن‌های تخفیف تبلیغات ندارد. او پیر و تنهاست. فرزندان او ناخلف هستند و اصلاً به او سر نمی‌زنند. حقوق بازنشستگی‌ای که به او می‌رسد، در حال تمام شدن است، و احتمالاً در حالی خواهد مرد که پوشک بزرگ‌سالان به تن دارد و فکر می‌کند که در سرزمین اسباب‌بازی‌هاست. در نتیجه بن‌های تخفیف را جمع می‌کند. این، همهٔ چیزی‌ست که برای او مانده است. فقط او مانده است و بن‌های تخفیف لعنتی. این تنها چیزی‌ست که به آن اهمیت می‌دهد؛ زیرا چیز دیگری برای اهمیت دادن باقی نمانده است. پس وقتی یک بچهٔ کک مکی ۱۷ساله در پشت صندوق فروشگاه، یکی از بن‌های تخفیف او را قبول نمی‌کند، و مثل دفاع شوالیه‌ها از شاه‌زاده‌ها، از پاکیزگی صندوق فروشگاهی خود دفاع می‌کند، مادربزرگ جوش می‌آورد. هشتاد سال اهمیت دادن، در یک لحظه بر سر او آوار می‌شود و شروع می‌کند به بیان این‌که «زمان ما، مردم احترام سرشان می‌شد.».

مشکل افرادی که به همه‌چیز و همه‌کس اهمیت می‌دهند، این است که آن‌ها در زندگی خود چیز مهمی ندارند که به آن اهمیت بدهند.

اگر روزی متوجه شدید که پیوسته به چیزهای بی‌ارزشی اهمیت می‌دهید که شما را اذیت می‌کند (مثلِ سرعت تمام شدن باتری‌های کنترل تلویزیون یا از دست دادن یک تخفیف یکی بخر دو تا ببر برای ضدعفونی‌کننده دست و امثال آن)، احتمالاً چیز ارزشمندی در زندگی شما وجود ندارد که بخواهید به آن اهمیت بدهید، و مشکل اصلی شما هم همین است. مشکل، مایع ضدعفونی‌کننده نیست. باتری‌های کنترل تلویزیون، مشکل شما نیستند.

یک بار شنیدم که هنرمندی می‌گوید: «وقتی کسی مشکلی نداشته باشد، ذهن او دنبال راهی می‌گردد تا مشکلاتی را بیافریند.». فکر می‌کنم چیزهایی که بیشتر آدم‌ها آن‌ها را مشکلات زندگی می‌نامند (به‌ویژه سفیدپوستان تحصیل‌کرده و نازپروردهٔ طبقهٔ متوسط)، در واقع آثار جانبی این واقعیت هستند که آن‌ها در زندگی خود چیز مهمی برای نگران بودن ندارند.

در نتیجه، پیدا کردن یک چیز مهم و معنادار در زندگی، شاید سودمندترین راه برای صرف زمان و انرژی شما باشد؛ زیرا اگر چیز معناداری پیدا نکنید، به چیزهای بی‌اهمیت و خُرد بها می‌دهید.

نکتهٔ شمارهٔ سه: چه متوجه باشید چه نباشید، شما همیشه در حال اهمیت دادن به چیزی هستید.

در واقع ما از زمان کودکی به همه چیز اهمیت می‌دهیم. حتما تا به حال دیده‌اید که بچه‌ای چون رنگ آبی کلاه او، آن چیزی نیست که او می‌خواسته، هق هق گریه کند.

وقتی جوان هستیم همه چیز تازه و هیجان‌انگیز است، و به نظر می‌رسد که همه چیز مهم باشد. در نتیجه، ما به همه چیز و همه کس اهمیت می‌دهیم. به این‌که دیگران در مورد ما چه می‌گویند؛ به این‌که فلان دوست به ما زنگ می‌زند یا نه؛ به این‌که جوراب‌های ما جفت است یا نه؛ و به این‌که بادکنک‌های جشن تولد ما چه رنگی هستند.

وقتی بزرگ‌تر می‌شویم، با کسب کمی تجربه و گذشت زمان کم کم متوجه می‌شویم که بیشتر این چیزها تأثیر بلندمدتی در زندگی ما ندارند. کسانی که پیش از این به نظرِ آن‌ها در مورد خودمان اهمیت می‌دادیم، دیگر در زندگی ما وجود ندارند. جوابِ رد شنیدن‌هایی که در لحظهٔ شنیدن بسیار دردناک بودند، در واقع به سود ما تمام شدند. متوجه می شویم که مردم چقدر کم به جزئیات سطحی ما توجه می‌کنند و تصمیم می‌گیریم دیگر به آن‌ها اهمیت ندهیم.

در واقع دربارهٔ چیزهایی که به آن‌ها اهمیت می‌دهیم، گزینشی‌تر عمل می‌کنیم. این همان چیزی‌ست که به آن پختگی گفته می‌شود. چیز خوبی‌ست و بد نیست که گاهی اوقات از آن استفاده کنید. پختگی، زمانی رخ می‌دهد که فرد می‌آموزد تنها به چیزهایی اهمیت بدهد که ارزشمند هستند.

بزرگ‌تر که می‌شویم و به میان‌سالی که می‌رسیم، چیزهای دیگری نیز کم کم تغییر می‌کنند؛ از انرژی ما کاسته می‌شود، شخصیت ما استحکام پیدا می‌کند، می‌دانیم که ما چه کسی هستیم، و آن را می‌پذیریم؛ که شامل بخش‌هایی می‌شود که زیاد هم از آن خوشنود نیستیم.

و البته عجیب است که این موضوع، رهایی‌بخش است. دیگر نیازی نیست به همه‌چیز اهمیت بدهیم. زندگی، همین چیزی‌ست که هست. آن را با همهٔ بدی‌ها و خوبی‌هایش می‌پذیریم. می‌فهمیم که ما هرگز درمان سرطان را پیدا نخواهیم کرد؛ یا به ماه سفر نمی‌کنیم؛ یا هیچ‌وقت دستمان به فلان پول نخواهد رسید. البته اشکالی هم ندارد. زندگی ادامه دارد. حالا فرصت‌های خود برای اهمیت دادن را تنها صرف گزینه‌هایی می‌کنیم که حقیقتاً ارزشمند هستند: خانواده، بهترین دوستان، و تفریحات سالم. و البته در کمال ناباوری می‌بینیم که همین‌ها کافی‌ست. این ساده‌سازی، واقعاً موجب شادی همیشگی ما می‌شود. کم کم فکر می‌کنیم که شاید بوکوفسکی حرف بدی نزده باشد؛ تلاش نکنید.

خُب، مارک، هدف این کتاب چیست؟

این کتاب به شما کمک می‌کند تا در مورد انتخاب چیزهایی که در زندگی اهمیت حقیقی دارند و چیزهایی که بی‌اهمیت هستند، کمی شفاف‌تر فکر کنید.

من معتقدم که امروز ما با یک اپیدمی روانی مواجه شده‌ایم، که در آن مردم دیگر نمی‌فهمند که گاهی خوب است بعضی چیزها خراب شود. می‌دانم که در نگاه اول، این مسئله، ناشی از تنبلی فکری شناخته می‌شود؛ اما باور کنید که این مسئلهٔ مرگ و زندگی است.

چون وقتی باور داریم که اصلاً خوب نیست که گاهی بعضی چیزها خراب شود، ناخودآگاه خودمان را سرزنش می‌کنیم. کم کم احساس می‌کنیم اشکالی در ما هست؛ که این باعث می‌شود با کارهای بیش از حد جبران کنیم؛ مثلاً چهل جفت کفش داشته باشیم؛ یا سه شنبه شب، قرص‌های آرام‌بخش مصرف کنیم، یا دست به خشونتی شدید بزنیم.

این اعتقاد؛ که اصلاً خوب نیست که گاهی کم آوردن و ناپسند بودن را بپذیریم، منشأ چرخهٔ بازخورد جهنمی‌ست که کم‌کم در حال چیره شدن بر فرهنگ ماست.

ایدهٔ اهمیت ندادن، روشی برای تطبیق دادن مجدد انتظارات خود از زندگی‌ست و این‌که ببینیم چه چیزهایی مهم، و چه چیزهایی بی‌اهمیت هستند. ایجاد این مهارت، گاهی منجر به وضعیتی می‌شود که من آن را «آگاهی عملی» می‌نامم.

منظور از آگاهی در اینجا، خوش‌بختیِ همیشگی و از بین رفتن تمام رنج‌ها نیست. برعکس، من آگاهی عملی را در این می‌بینم که بپذیریم رنج تا حدی گریزناپذیر است، و فارغ از این‌که شما چه می‌کنید، زندگی شامل شکست، از دست دادن، افسوس و حتی مرگ می‌شود. وقتی با همهٔ چیزهایی که زندگی سر راه شما قرار می‌دهد راحت باشید، روحیهٔ شما شکست‌ناپذیر می‌شود؛ زیرا تنها راه غلبه بر رنج، این است که اول بیاموزیم چگونه آن را تحمل کنیم.

این کتاب به تسکین دردها و رنج‌های شما اهمیتی نمی‌دهد، و دقیقاً برای همین است که صادقانه نوشته شده است. این کتاب، راهنمای شما به سمت عظمت نیست؛ زیرا عظمت، تنها توهم ذهن ماست؛ یک مقصد ساختگی که خود را به دنبال کردن آن متعهد می‌کنیم و وجود خارجی ندارد.

در عوض، این کتاب، رنج‌های شما را به ابزار، دردهای شما را به قدرت، و مشکلات‌تان را به مشکلات کمی بهتر تبدیل می‌کند. این همان پیشرفت حقیقی‌ست. این کتاب را به عنوان یک راهنما برای رنج کشیدن بدانید؛ برای این‌که چگونه این کار را بهتر و با مهربانی و تواضع بیشتر انجام دهید. این کتاب دربارهٔ آرام حرکت کردن به رغم بارهای سنگینی که بر دوش می‌کشید، و کنار آمدنِ راحت‌تر با ترس‌ها و خندیدن به اشک‌هایتان است.

این کتاب به شما یاد نمی‌دهد که چگونه چیزی را به دست بیاورید و موفق شوید؛ بلکه می‌آموزد که چگونه ببازید و رها کنید. به شما می‌آموزد که چشم‌های خود را ببندید و اعتماد داشته باشید که می‌توانید به پشت بیفتید، و با وجود آن، مشکلی پیش نیاید. به شما می‌آموزد که کمتر اهمیت بدهید و تلاش نکنید.


بی‌خیالی

هنر ظریف بی‌خیالی: رویکردی متفاوت برای یک زندگی خوب
نویسنده : مارک منسون
مترجم : واحد ترجمه انتشارات کلید آموزش
ناشر: انتشارات کلید آموزش 
تعداد صفحات : ۲۴۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]