پنج رازی که باید پیش از مردن از آنها آگاه شویم!
دیگران دربارهٔ این کتاب میگویند:
“کتابیست غنی حاوی داستانهای کوتاه از خرد و حکمت که چشمانداز زندگیات را گسترش میدهد و الزام هر چه بهتر زیستن را در وجودت عمق میبخشد.”
براین تریسی
نویسنده و سخنران
“به جای افسوس و حسرت در پایان زندگی که: ‘ای کاش آنچه اکنون میدانم را آنوقت میدانستم.’ میتوانی هماکنون همه چیز را بدانی! این کتاب در بردارندهٔ خرد باور ناکردنی مردمیست که تجسم و چشماندازی راستین از زندگی دارند.”
مارشال گلداسمیت
نویسنده و استاد مدیریت
“جان ایزو حقایقی بنیادی و کلیدی را دربارهٔ سالخوردگان آشکار کرده و به شیوهای جذاب و تکاندهنده ارائه داده است. این اثر تنها یک کتاب سادهٔ دیگر در زمینهٔ معنای زندگی نیست، بلکه کشف دقیق و پژوهششدهٔ جادهٔ تکامل است، آن هم در عصری که بیشتر از هر زمان دیگر به آن احساس نیاز میشود. نویسنده دیدگاه شخصیاش را به درون هر بخش از کتاب میدمد، آنگونه که احساس میکنیم همراه با او در راه سفری شخصی هستیم. سفری که شادیبخش، احساسی، گاه غمانگیز و مهیج، ولی پیوسته پرمعنا و هدفمند است.”
دکترجانت ای. لپ، روانشناس
نویسنده و سخنران
“آیا هرگز خواستهای با فردی به راستی خردمند بنشینی و از او دربارهٔ چند مسألهٔ بنیادین زندگی مطالبی بپرسی؟ نشستن با بیشتر از ۲۰۰ نفر آدم خردمند را چگونه میبینی؟ این همان کاریست که جان ایزو انجام داده است. او در اینجا حقایقی را ارائه میدهد که نمیتوان نادیده از آنها گذشت. خودت را برای غافلگیر شدن، هیجانزدگی، شور و اشتیاق و تغییری ابدی آماده کن. این کتابیست که همدم دایمیات خواهد شد، یادآورندهای مهربان که میگوید هرگز برای دریافت حقایقی که به خردمندی، توفیق و خوشبختی منتهی میشود، دیر نیست.”
دکتر ام.کیث
نویسنده و سخنران
“جان ایزو در این کتاب آنچه آشکار است را میگیرد و به حقیقت واصل تبدیل میکند. اگر پنج راز را بخوانی، دیدگاهی نوین برای بقیهٔ عمرت خواهی یافت. و آن دیدگاه را بسیار دوست خواهی داشت.”
جوول بارکر
پژوهشگر و نویسنده
“جان ایزو یک راوی چیرهدست است. او با درهم آمیختن داستانهایی که بیانگر دیدگاههایش هستند و ارائه این ترکیب مسحورکننده به ما آموزش میدهد. بگذار این کتاب مشاورت باشد!”
بورلی کی
نویسنده و مشاور بینالمللی در مدیریت و مشاغل
“پنج راز که پیش از مردن باید بدانی کتابیست با محتوای شگفتانگیز: شاعرانه و دریافتنی. جان ایزو با نقل سرگذشت هیجانانگیز و ژرف سالمندان خردمند، از راز زندگیهای کامل و پرحاصل پرده برمیدارد. خواندن این کتاب استثنایی شادیبخش است و تجربهٔ درسهای ژرف و در عین حال سادهٔ ارائه شده در آن سروری بسیار بیشتر را در آدمی برمیانگیزد.”
جیم کاوزس
نویسنده و پژوهشگر
“درک خرد نهفته در کتاب پنج راز که پیش از مردن باید بدانی تأثیر و هیجانی ژرف در من بهوجود آورد. این کتاب بخش عظیمی از دانش و معرفت گمشدهٔ بزرگترهایمان را آشکار و روشن میکند و راههای عملی برای زیستن پرمعناتر و دقیقتر را پیش پایمان میگذارد. جان ایزو که دلیرانه واژهٔ مردن، را در عنوان کتابش میآورد، حکمت و خرد ژرف و سادهٔ زیستن و رسیدن به کانون آنچه انسانیت کاملتر معنا میدهد را به ما عرضه میدارد.”
دیوید ایروین
نویسنده و آموزشگر مدیریت و رهبری
“آنچه تصور میکنیم میدانیم، بهطور معمول همان چیزهایی هستند که لازم است به ما یادآوری شوند. این کتاب سبب میشود تا دیگر بار بر اصولی که یک زندگی موفق و مطلوب را میسازند، تمرکز کنیم.”
ماکس وایمن
منتقد و نویسنده
“اگر قرار است امسال تنها یک کتاب بخوانی، پنج راز که پیش از مردن باید بدانی را انتخاب کن. دکتر ایزو با ساختن کلیدهای بنیادی برای یک زندگی مفید و همراه با خوشبختی، خدمتی بزرگ و ماندگار در حق همهٔ ما انجام داده است. این کتاب ادبیاتی ممتاز و غیرعادی را از خردمندی و دانایی در بردارد.”
لاری سی. اسپرز
نویسنده و متخصص ارشد مدیریت
۱. چرا برخی از مردم معنای زندگی را مییابند و خوشبخت میمیرند؟
نه دهم خردمندی، خردمند شدن به موقع است.
تئودور روزولت(۸)
خردمندی ارزشمندتر از هر ثروت است.
سوفوکلس(۹)
چرا برخی از مردم معنای زندگی را مییابند و خوشبخت میمیرند؟ رازهای یافتن خوشبختی و زندگی خردمندانه کدامند؟ عوامل مهم برای داشتن یک زندگی شایستهٔ بشری چیست؟ اینها پرسشهایی هستند که کتاب حاضر در پی پاسخگویی به آنهاست.
برای دستیابی به یک زندگی خردمندانه باید وجود دو واقعیت بنیادین را در زندگی بشر تشخیص بدهیم. واقعیت اول اینست که فرصتی محدود و به مدت نامشخص در اختیار داریم ـ شاید ۱۰۰ سال، شاید ۳۰ سال و شاید…؟
واقعیت دوم اینکه در آن وقت محدود و مدت نامشخص، گزینههای بیشمار برای استفاده از وقتمان موجود است ـ فعالیتهایی که برمیگزینیم، بر آنها فکر و حواسمان را متمرکز میکنیم و در انجامشان انرژیمان را مصروف میداریم ـ و این گزینهها در نهایت زندگیمان را مشخص میکنند. وقتی زاده میشویم، هیچگونه راهکار و رهنمودی را به دستمان نمیدهند و از لحظهٔ ورودمان به این دنیا شمارش ثانیههای عمر آغاز میشود.
واژههای «مردن» و «مرگ» را دوست نداریم. بسیاری از فعالیتهای بشری به گونهای طراحی شدهاند که همچون پوششی ما را از حقیقت زندگی، یعنی اینکه زندگی محدود است، اینکه دستکم در اینجا، وقت ابدی نداریم، دور نگه میدارند. شاید بعضی از شما در انتخاب کتابی با واژهٔ «مردن» بر عنوانش، تردید داشته باشید. نکند تشخیص فناپذیری شخصی رویدادی بد را فرا خواند، یا حتی هماکنون که اینگونه واژهها را میخوانید، شاید اندکی ناآرام شوید و بخواهید شتابان از آنها بگذرید و به مطلبی دیگر بپردازید.
با همهٔ اینها، حقیقت اینست که ما میمیریم، که وقتمان محدود است و همین مسأله به یافتن رازهای زندگی اهمیت میبخشد. اگر برای همیشه زنده میماندیم، شتابی کمتر برای کشف جادههای راستین خوشبختی و هدف زندگی وجود میداشت، چون با برخورداری از نعمت جاودانگی به یقین دور یا زود با آن جادهها روبهرو میشدیم. این نعمتیست که از داشتنش محرومیم. در هر سنی که هستیم، مرگ در نزدیکیمان نشسته است. شاید در دوران جوانی احساس کنیم مرگ واقعیتی است که در دوردست قرار دارد. ولی پس از برگزاری مراسم یادبود آدمها در ردههای سنی مختلف، از جمله یکی از دوستانم که به تازگی و در سن ۳۳ سالگی ضمن انجام مسافرتی در کنیا(۱۰) از میان ما رفت، بر این باورم که مرگ همیشه در فاصلهای نزدیک به ما حضور دارد و کنار آمدن با زندگی را گوشزد میکند.
دِرِک والکت(۱۱)، شاعری اهل سینت لوچیا(۱۲) برندهٔ جایزهٔ نوبل، زمان را «آفت عزیز» نامیده است. از سویی میدانیم که زمان آفت است، زیرا همهٔ آنچه برایمان اهمیت دارد را، دستکم در زندگی کنونی، از ما خواهد گرفت و از سوی دیگر زمان «عزیز» است، زیرا درست همین فناپذیری ماست که به زندگی ضرورت و هدف میبخشد. وقتمان محدود است و باید خردمندانه از آن بهرهبرداری شود.
دانش در برابر خرد
برای آگاهی بر اینکه چگونه باید از این یگانه فرصت زندگی بهطور کامل استفاده کرد، خرد بیشتر از دانش مورد نیاز است. خرد با دانش تفاوت دارد و به گونهای بنیادین از دانش مهمتر است. ما در عصری به سر میبریم که دانش بشر (شمار واقعیتهای علمی) هر شش ماه یک بار دو برابر میشود، ولی خرد موجود اندک است. دانش عبارتست از انبوه واقعیتها و ساختهها، درحالیکه خرد توانایی تشخیص موارد مهم از موارد بیاهمیت است. تا زمانی که نتوانیم آنچه بهراستی مهم است را کشف کنیم، نخواهیم توانست معنای راستین زندگی را بیابیم.
نخستین شغلم همکاری با هیئتهای کلیسایی بود. وقتی در سالهای بیست عمر به سر میبردم، این فرصت را داشتم که مدتی را با افرادی که به بیماریهای درمانناپذیر دچار و رو به مرگ بودند، بگذرانم. از طریق آن تجربیات بود که فهمیدم افراد بشر به صورتهای بسیار گوناگون میمیرند. پارهیی از مردم پس از سپری کردن یک زندگی هدفمند و جهتدار با حسرت و افسوس اندک میمیرند. اینان با احساس ژرف پشت سر گذاشتن یک زندگی کامل انسانی به پایان زندگیشان میرسند. دیگران با نگاهی تلخ به گذشته و با نارضایی باطن از آنچه بهراستی اهمیت داشته و از دست دادهاند، از دنیا میروند. با اینکه در سنین جوانی بودم، متوجه شدم برخی از مردم اسرار زندگی را مییافتند و برخی دیگر به این کار موفق نمیشدند.
از دیدگاه من، مرگ هرگز مفهومی خالی از کیفیات واقعی نداشته است. پدرم تنها ۳۶ سال داشت که مُرد. او روزی در جریان یک گردش دستهجمعی از جایش برخاست و در همان لحظه از دنیا رفت. زندگیاش با کامل بودن فاصلهٔ بسیاری داشت و در آن لحظه همه چیز به پایان رسید. بازگشت هم وجود نداشت. در سن ۲۸ سالگی دهها مراسم تدفین را پشت سر گذاشته و در کنار بسیاری از افرادی که روزهای پایانی زندگیشان را میگذراندند، نشسته بودم. من داشتن این رابطهٔ نزدیک با فناپذیری را یک هدیهٔ بزرگ میدانم. شاید به دلیل همین تجربیات بود که پیوسته در جستجوی «رازهای» یک زندگی هدفمند و کامل بودم و بهعنوان یک مرد جوان آرزو میکردم وقتی پایان عمرم فرا برسد، با تأسف و حسرت به گذشته و زندگیای که میتوانستم داشته باشم، نگاه نکنم.
همسرم پرستار است، او نیز از سالهای نوجوانی شاهد حقیقت فناپذیریمان بوده است. وی در اتاق جراحی، در بخش سرطان کودکان و در اتاق فوریتهای پزشکی کار کرده است. ما با هم پیوسته دربارهٔ مرگ صحبت میکنیم و میکوشیم با آگاهی از حضور مرگ زندگی کنیم.
لزلی(۱۳)، همسرم، چند بار در طول زندگیاش در دو قدمی مرگ قرار گرفت. او با قلبی نارسا به دنیا آمده و تاکنون چند عمل جراحی عمده، نخستین بار زمانی که نوزادی چند روزه بوده، را پشت سر گذاشته است، ولی سه سال پیش اتفاقی افتاد که بار دیگر شکنندگی زندگی را به ما یادآوری کرد.
قرار بود همسرم برای یک عمل جراحی عادی و نه خطرناک به بیمارستان برود. به یاد میآورم در آن روز دخترم سیدنی(۱۴) که ده ساله بود، گفت: “مامان، تو در واقع به آن عمل جراحی نیاز نداری، مگر نه؟” لزلی به او بار دیگر اطمینانخاطر داد و بامداد روز بعد برای عمل جراحی در بیمارستان بستری شد.
آنچه در طول ۷۲ ساعت بعد رخ داد، هنوز هم برایم در هالهای از ابهام قرار دارد. عمل جراحی بهخوبی انجام گرفت، همسرم گیج و بدحال بود. بچهها و من آن شب بر بالینش در بیمارستان ماندیم. روز بعد حالش اندکی بهتر شد و من در اوایل شب اتاقش را ترک گفتم تا بتواند استراحت کند، در ضمن یادآور شدم که برای انجام پارهای کارها به دفترم میروم و روز بعد نزدیکیهای ظهر به نزدش بازخواهم گشت. حدس میزدیم که او در ظرف یک روز آینده بتواند به خانه بازگردد.
صبح روز بعد در حدود ساعت یازده به بیمارستان تلفن کردم و همسرم شروع به پرت و پلاگویی کرد. او حرفهایی میزد که قابل درک نبود. شتابان به بیمارستان رفتم و بهزودی دریافتم که وی در نیمههای شب گذشته با ۳۷ سال سنی که داشت به یک حملهٔ قلبی دچار شده بود. او همه چیز را سهگانه میدید. او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. ساعاتی بعد در همان روز متخصص اعصاب از من خواست که دشوارترین تصمیم زندگیام تا آن زمان را بگیرم. “همسر شما به یک حملهٔ قلبی دچار شده است و ما علت آن را نمیدانیم. اکنون باید تصمیم بگیریم که آیا برای او داروی رقت خون تجویز کنیم یا خیر. این اقدام ممکن است جانش را از مرگ نجات بدهد و یا بسته به علت بروز حملهٔ قلبی، به خونریزی بیشتر منجر شود. تصمیمگیری با شماست.” با توجه به اطلاعاتی که در اختیارم قرار گرفته بود، تصمیم گرفتم رضایت خودم را مبنی بر استفادهٔ همسرم از آن دارو اعلام کنم. روزهای بعد با دلواپسی و وحشت سپری شدند.
هنگامی که یک چنین رویدادی رخ میدهد، هر یک از ما داستان خودش را دارد. من نمیتوانم از سوی همسرم دربارهٔ آنچه بر او گذشته بود، سخن بگویم، ولی برای من در ماههای بعد از آن اتفاق، توفانی از هیجان و اضطراب برپا شده بود. زندگیام پرمشغله بود و آکنده از فعالیت و دیدارهای گوناگون. حتی در مدتی که لزلی دوران نقاهتش را در خانه میگذرانید، من به بسیاری از آن فعالیتها ادامه میدادم و اکنون در نگاهی به گذشته میبینم در آن روزها بدانگونه که دلم میخواست، در کنار همسرم حضور نداشتم. همواره از خود میپرسیدم: آیا بهراستی در راه درست زندگی گام برمیدارم؟ در راستای همانچه که بهراستی مهم است؟
همچنانکه همسرم اندک اندک بهبود مییافت و من با چشمانی اندوهبار شاهد مبارزهٔ روزانهاش برای بازیافتن توانایی انجام کارهایی ساده بودم که او روزی بهراحتی و بهگونهای بدیهی از عهدهٔ انجامشان برمیآمد، با اندیشیدن دربارهٔ بقیهٔ دوران زندگیام در کشمکش بودم. آن حملهٔ قلبی برای هر دو نفرمان یادآور این بود که زندگی شکستنی است، ولی در عین حال فریادی هشداردهنده نیز بود.
در پایان آن سال لزلی تا اندازهٔ زیادی به وضع جسمانی عادیاش بازگشته بود و من بسیار شکرگزار بودم. احساس میکردم مهلت و یا تخفیفی به ما بخشیده شده است، ولی بههرحال مورد بررسی و بازبینی قرار گرفتهایم. با این تجربه باورمان دربارهٔ اطمینان به تندرستی و به زندگی درهم شکسته شد. زندگی کوتاه بود و من از خود پرسیدم: آیا بهراستی فهمیدهام چه چیز اهمیت دارد؟ اگر اکنون زمان مرگ من فرا برسد، آیا خواهم توانست بگویم که به اسرار زندگی پی بردهام؟ با نزدیک شدن به سن ۵۰ سالگی و بهبودی همسرم از آن حملهٔ قلبی، پا در راه سفری گذاشتم که در این کتاب میآید، سفر کشف «رازها».
آفرینش این کتاب از اشتیاقم برای درک آنچه در زندگی اهمیت دارد، کشف اسرار خوشبختی و زندگی هدفمند ناشی شد. با بالا رفتن سن خودم را با احساس فوریت و ضرورتی بزرگتر رو در روی این پرسشها که در تمام دوران زندگیام حضور داشتهاند، یافتم. چه چیز مهم است؟ در پایان زندگی به چه چیز خواهم اندیشید؟ از آنجا که تنها زمانی محدود در اختیار دارم، استفادهٔ خردمندانه از این مهلت محدود چگونه است؟ اسرار خوشبختی و هدف زندگی چیست؟
آنچه بشر بیشتر از هر چیز دیگر خواهانش است
بهنظر من دو خواسته وجود دارد که ما افراد بشر بیشتر از هر چیز دیگر در طلبشان هستیم. فروید در فرضیهاش میگوید، نخستین خواستههای بشر جستجوی لذت و دوری از درد بوده است. ولی نتیجهٔ یک عمر زندگیام که نه با بیماران روانی، که در دیدار با هزاران نفر از ساکنان چند قارهٔ جهان و گوش سپردن به داستان زندگیشان گذشته است، مرا به این باور میرساند که فروید سخت در اشتباه بود، بسیار سخت.
به تجربهٔ من آن دو نکتهای که بیشتر از هر چیز دیگر مورد نظر بشر است، یافتن خوشبختی و معنای زندگی است. «خوشبختی» در بیشتر اوقات همچنانکه در عبارت «بیخیال، خوش باش» (به مفهوم خوشی و بیخبری) میآید، بهصورت واژهای پوچ و بیپایه تلقی میشود. همچنین ممکن است خوشبختی را یک احساس خوش و گذرا که از لذتهایی چون خوردن غذایی خوشمزه و یا برخورداری از یک رابطهٔ جنسی ناشی شود، بدانیم.
منظور من از عبارت «یافتن خوشبختی» بدین معناست که هر موجود بشری میخواهد شادمانی و احساس ژرف خرسندی را تجربه کند. ما میخواهیم بدانیم که یک زندگی کامل را سپری و آنچه به معنای یک موجود بشری بودن است را تجربه کردهایم. ژوزف کمپبل(۱۵) در اینباره چنین میگوید: “تصور میکنم آنچه در جستجویش هستیم، تجربهای از زنده بودن است، به گونهای که تجربیات زندگیمان در سطح فیزیکی صرف انعکاسهایی در عمق وجودمان و در واقعیت داشته باشد، آنگونه که در واقع وجد و شعف زنده بودن را احساس کنیم.”
این به معنای احساس خوشی و سعادت همیشگی و پایدار نیست، بلکه خرسندی روز به روز و شادمانی است که آنچه خوشبختی مینامیم را میآفریند. ما در پایان هر روز و در پایان زندگیمان همانچه پدربزرگم «خستگی خوب» مینامید را خواهانیم.
با این همه، بهعنوان یک موجود بشری خوشبختی را برای خود کافی نمیدانیم. به باور من، ما در جستجوی معنا نیز هستیم. اگر خوشبختی تجربهٔ خرسندی و شادمانی روز به روز است، معنا، حس تشخیص هدف در زندگی آدمی است.
ما میخواهیم بیشتر از هر چیز دیگر بدانیم که بودنمان در این دنیا اهمیت دارد تا دلیلی برای زنده بودن بیابیم. برخی این را حس تشخیص هدف زندگی مینامند. دیگران ممکن است آن را بر جا گذاشتن میراثی و یا یافتن فراخوانی بدانند. به عقیدهٔ من، «معنا» ارتباط با چیزی است بیرون از وجود خودمان. معنا یعنی تنها نبودن، زیرا اگر زندگی من معنا دارد، با چیزی یا کسی در ماورای وجود خودم مرتبط است.
خوشبختی در لحظههای زندگیمان است. معنا در حس ارتباط ماست. شاید اگر فناپذیر نبودیم، خوشبختی کافی میبود. ولی فناپذیریمان سبب میشود که بخواهیم در ارتباط باشیم تا بدانیم که بودنمان در دنیا اهمیت داشته است.
حال چگونه به رازهای خوشبختی و معنا پی ببریم؟ چگونه رازهای زندگی کردن خوب و خوشبخت مردن را پیدا کنیم؟
بسیاری از ما در سفر زندگی دچار لغزش میشویم، همچنانکه پیش میرویم، میآموزیم تا سرانجام آنچه مهم است را کشف کنیم. در بیشتر موارد، در زمان پیری به خرد و معرفت دست مییابیم، زمانی که بیشترین بخش زندگی را پشت سر گذاشتهایم، آنگاه که دیگر برای عمل کردن به آنچه آموختهایم، خیلی دیر شده است. چرا نتوانیم رازهای یک زندگی خوشبخت و پرمعنا را پیش از آنکه پیر شویم، بدانیم؟
تصور نمیکنم برای رسیدن به خرد و حکمت باید منتظر شویم تا به سن پیری برسیم. به نظر من رازهای زندگی در اطرافمان و بهصورت شواهدی در زندگی دیگران وجود دارند، در زندگی آنانکه آنچه ما در جستجویش هستیم را یافتهاند.
این کتاب از پنج راز سخن میگوید که باید پیش از مردن دربارهٔ زندگی بدانیم. این رازها بنیان یک زندگی کامل و هدفمندند. رازها هدیهای از سوی آنانکه زندگی خردمندانهای را سپری کردهاند به آن گروه از ماست که هنوز در حال صعود به قله هستیم.
آیا آنها بهراستی رازند؟
چرا آنها را «رازهای» کشفشدنی مینامم؟ بهطور معمول دربارهٔ راز بهعنوان چیزی فکر میکنیم که شماری اندک از مردم میدانند، ولی به احتمال زیاد وقتی این پنج راز را میخوانی، احساس خواهی کرد که بر آنها از پیش آگاهی داشتهای. البته رازها خبرهایی گیجکننده و شگفتآور نخواهند بود. راز را فرهنگ لغت «قاعده یا نقشهای رمزی که تنها افراد محرم و یا شماری اندک از افراد میدانند» معنی میکند. گرچه ممکن است این مطالب را از پیش شنیده باشی، ولی آنچه از این پنج نکته «راز» میسازد، اینست که تنها شمار کمی از مردم بدانگونه زندگی میکنند که انگار رازها واقعیت دارند. راز در این نیست که این نکتهها تازه و جدیدند، بلکه بیشتر در اینست که آنها در سراسر دنیا و در میان گروههای گوناگون مردم مشترکند، مردمی که دیگران میگویند به خوشبختی و هدف زندگی دست یافتهاند.
تولستوی(۱۶) در کتاب آنا کارنینای(۱۷)ی خود مینویسد: «همهٔ خانوادههای خوشبخت شبیه به هم هستند، ولی هر خانوادهٔ بدبخت به شیوهٔ خودش بدبخت است.» آنچه من در مصاحبهها کشف کردم اینست که همهٔ مردم خوشبخت هر پنج راز را در شرایطی که زندگیشان را میگذرانیدند، میدانستند. مطلب مهمتر اینکه، آن مردم نهتنها بر این رازها آگاهی داشتند، بلکه آنها را در زندگیشان به کار بسته بودند.
دانستن رازها کافی نیست. همهٔ ما چیزهایی میدانیم که به عمل در نمیآوریم: ورزش برای حفظ سلامتمان سودمند است، رعایت یک رژیم غذایی متعادل میتواند سلامت بدن را تأمین کند، سیگار کشیدن زیانآور است، روابط دوستانه مهمتر از مسایل مادیست و… با این همه، بسیاری از ما زندگی روزانهمان را در خلاف جهت «خردمندی»ای که از آن برخورداریم، سپری میکنیم. در این کتاب بر آنم که به دو پرسش پاسخ بدهم: چه چیز در زندگی اهمیت دارد ـ رازهای یک زندگی کامل و هدفمند چیست؟ چگونه این رازها را در زندگیمان بهکار گیریم و راه درست زندگی را دنبال کنیم؟ من به این نکات بهعنوان علم و عمل مینگرم. دانستن ضروری است، ولی کافی نیست.
پیش از اینکه آن پنج راز و به کار بستنشان در زندگیمان را با تو در میان بگذارم، به شرح روشی میپردازم که بهوسیلهٔ آن رازها را کشف کردم.
۲. چرا با سلمانیهای شهر (و ۲۰۰ نفر افراد دیگر بالای ۶۰ سال) دربارهٔ زندگی گفتگو کردم
سه راه برای آموختن خرد و معرفت وجود دارد:
اول تفکر که اصیلترین است. دوم تجربه که تلخترین است و سوم تقلید که سهلترین است.
کنفوسیوس(۱۸)
تصور کن برای گذراندن تعطیلات در کشوری بیگانه و پر از راز و رمز در حال برنامهریزی هستی و در طول مدت عمرت پولی اندوختهای تا بتوانی به آن سرزمین مسافرت کنی. آنجا مقصدی است با گزینههای گردشگری نامحدود و انتخاب آن گزینهها بستگی به این دارد که چگونه بخواهی وقتت را صرف کنی. در ضمن میدانی که وقت کافی برای استفاده از همهٔ آن موقعیتها نداری. همچنین میدانی که دیگر هرگز سفر دومی به آن مقصد نخواهی داشت و این یگانه فرصتی است که در اختیار داری.
اکنون در نظر آور شخصی اطلاع میدهد چند نفر از همسایگانت در آن کشور اقامت داشتهاند و از همهٔ نقاطش بازدید کردهاند. برخی از آنان از سفرشان لذت بردهاند و با افسوس و حسرت اندک بازگشتهاند. برخی دیگر آرزو میکنند با اطلاعاتی که اکنون دربارهٔ آنجا دارند، سفری دوباره به آن دیار داشته باشند. آیا این همسایگان را برای شام به خانهات دعوت میکنی و از آنان میخواهی عکسهایی که در آنجا گرفتهاند را همراهشان بیاورند، داستان سفرشان را میشنوی و به توصیههایشان گوش میدهی؟ ممکن است با اعمال سلیقهٔ شخصی و آنچه خود ترجیح میدهی در تجربیات آنان تغییراتی بهوجود آوری، ولی نادانی است که نخواهی داستان سفرشان را بشنوی.
زندگی مانند یک چنین سفری است. تنها یک بار فرصت داریم به سفر زندگی برویم، دستکم بهصورت موجود (و تا آنجا که میدانیم). مدت زمانی نامشخص و محدود در اختیار داریم و همچنانکه بسیاری از مردم در پایان سفر به شیوهٔ برگزاری سفرشان با آه و افسوس و ندامت مینگرند، بسیاری نیز با احساس ژرف خوشبختی و خرسندی به آن نگاه میکنند. چرا نباید به گفتهٔ آنان که پیش از ما به این سفر رفتهاند و میتوانند آنچه را آموختهاند به ما بگویند، گوش فرا دهیم؟ فرضی که در پس نوشتن این کتاب وجود داشت، ساده بود: اگر بتوانیم آدمهایی را شناسایی کنیم که عمر طولانی داشته و خوشبختی را یافتهاند، به کشف رازهایی که پیش از مردن باید بدانیم، موفق خواهیم شد.
یکی از بزرگترین موهبتهایی که به من اعطا شده، اینست که همیشه زندگی دیگران مورد توجه و علاقهام بوده است. آدمهای بهکلی بیگانه، در بیشتر موارد پس از یک آشنایی کوتاه، داستان زندگیشان را با من در میان میگذارند. تصور میکنم دلیلش اینست که من دارای ویژگی داوری نیستم و نیز معتقدم شنیدن داستان زندگی دیگران به ما خرد و دانایی میبخشد. میگویند: “خردمندی پاداشی است که بهخاطر یک عمر گوش دادن در زمانی که ترجیح دادهای حرف بزنی، میگیری.”
چگونه آن خردمندان را برگزیدیم
شاید بنا بر این باور که خردمندی در نتیجهٔ گوش دادن به سخنان دیگران حاصل میشود، وقتی تصمیم گرفتم رازهای دانایی و معرفت و برخورداری از یک زندگی کامل و هدفمند را کشف کنم، با شنیدن داستان زندگی دیگران، به این نکته عمل کردم. روش من ساده بود: در آغاز از چندین هزار نفر خواستم تا یک نفر را که عمری طولانی پشت سر گذاشته و آنان معتقد بودند هدف و خوشبختی زندگی را یافته است، شناسایی و توصیف کنند. من به شدت احساس میکردم وقتی مردم خوشبختی و معنا را مییابند، اطرافیانشان متوجه این موضوع میشوند. بر این باور بودم که اگر به جای تعریف معنای هدف، بتوانیم آدمهایی را پیدا کنیم که «آن» را یافته باشند، خواهیم توانست پرده از رازها برداریم. همچنین بهنظر میرسید که اگر از مردم بخواهیم تنها یک نفر را که میدانستند یک زندگی طولانی را گذرانیده و معنای زندگی را دریافته است، شناسایی کنند، حاصل این روند، گروهی بهراستی بیهمتا از مردم خواهد بود و داستان زندگی و اندیشههایشان میتواند رازهای راستینی را که جستجو میکردم، آشکار کند. انجام این کار را از ۱۵۰۰۰ نفر درخواست کردیم. پیشنهادات و پاسخهایشان تکاندهنده بود. هر بامداد سیل پیام و ایمیل و نامه دربارهٔ پدر و مادر، دوستان و بستگانی که میگفتند “عمر طولانی داشته و آنچه در زندگی مهم است را یافتهاند” به دفترمان سرازیر بود. با انجام مصاحبههای مقدماتی اسامی برگزیدگان به حدود ۴۰۰ نفر کاهش یافت و پس از گفتگوهای بعدی، سرانجام ۲۳۵ نفر را واجد شرایط تشخیص دادیم.
آنگاه که این افراد انتخاب شدند، بهطور حضوری و یا از طریق تلفن و در هر مکانی که بودند به مدت یک تا سه ساعت با آنان مصاحبه کردیم با این هدف که ببینیم از زندگی چه آموختهاند. برای هر یک از آنان پرسشهایی را مطرح کردیم، از جمله: چه چیز برایشان خوشبختی به ارمغان آورده است؟ چه چیز به زندگیشان معنا بخشیده است؟ چه چیز اتلاف وقت بوده است؟ اگر میتوانستند یک زندگی دوباره داشته باشند، چه تغییری در زندگیشان بهوجود میآوردند؟ رازها چه بودند و آنان چگونه آن رازها را در زندگی خویش به عمل درآورده بودند؟ دربارهٔ مرگ چه احساسی داشتند؟ راههای عمدهای که به تغییر جریان زندگیشان منجر شد، چه بود؟ بیشتر از همه به چگونگی عملکردهایی که تعیینکنندهٔ روند زندگیشان بود، گوش میدادیم و میکوشیدیم از لابهلای تجربیات و رویدادها رازها را بخوانیم.
آنچه این کتاب را منحصر به فرد میکند، گفتگوی ما دربارهٔ زندگی و با شمار زیادی از مردم نیست. تفاوت این کتاب در اینست که این آدمها از سوی دیگران و بیشتر از سوی کسانی که بسیار جوانتر از آنان بودند، بهعنوان افرادی که خوشبختی و هدف زندگی را دریافتهاند، شناسایی شدند.
در دوران جوانی، بسیاری از ما بزرگترهای خردمندی بر گِردِ خویش داشتهایم. من هم در سالهای جوانی، مانند شمار زیادی از شما، با بزرگترهای دانایی برخورد کردهام که بر مطالب و مسایل بیشماری دربارهٔ زندگی آگاهی داشتند. آنان پدربزرگ و مادربزرگ، عمه و خاله، عمو و دایی و یا معلم و مشاور بودند. همچنانکه برخی اشخاص سالمند نیز در زندگیمان حضور داشتند که احساس میکردیم «آن» را یافتهاند. سالهای عمر یک چنین زن و یا مردی دانششان را به گونهای خردمندی تبدیل کرده بود. برای اینگونه افراد واقعیتهای زندگی دیگر دانش صرف نبود. پدربزرگم یکی از همین افراد بهشمار میآمد. احساس میکردم که او چیزهایی دربارهٔ زندگی میداند. او آنچه مهم است را کشف کرده بود.
بهنظر من آن «بزرگترهای خردمند» در اطرافمان وجود دارند. تنها باید چشمانمان را باز کنیم. اینگونه آدمها چیزهای زیادی میدانند که به ما بیاموزند. پیوند نیرومندی که در بیشتر موارد میان پدربزرگ و مادربزرگ و نوهها دیده میشود، به احتمال زاییدهٔ این واقعیت است که کودکان درکی ذاتی از ارتباط بین سن و خردمندی دارند.
البته این واقعیت را نیز در سالهای نخستین زندگیمان درمییابیم که همهٔ آدمهای مسن خردمند نیستند. گرچه خردمندی و دانایی بهطور معمول با عامل سن در ارتباط است، ولی گاه سن بالا را بدون احراز خردمندی میبینیم. بسیاری از ما آدمهای مسنی را میشناسیم و شناختهایم که زندگی تلخی را گذرانیده و بهنظر میرسد که در طول سالهای عمرشان چیز زیادی نیاموختهاند. با علم به این موضوع، تنها افرادی که عمر طولانی داشتهاند را برای گفتگو برنگزیدم، بلکه با کسانی نیز به صحبت نشستم که دیگران نشانههای خردمندی را در آنان دیده بودند، همان نشانهها و ویژگیهایی که من به عنوان ظرفیت تشخیص آنچه در زندگی بهراستی اهمیت دارد و درآمیختن آن با زندگی تعریف و تعبیر میکنم.
قدر و ارزش گفتگو با افرد مسن
در جامعهٔ ما گفتگو با افراد مسن به منظور یافتن راه زندگی، امری چندان متداول نیست. ما با فرهنگی جوانگرا زندگی میکنیم، فرهنگی که میپندارد آنچه تازه و نو و جاری است (چه یک لپتاپ باشد، چه یک اتومبیل و یا چه یک آدم)، بالاترین ارج و منزلت را دارا است. بنابراین چرا گوش دادن به صدای پیران اینقدر ارزشمند است؟ اگر جوان و یا میانسال هستیم، چرا برای یافتن رازهای زندگی در جستجوی پیران هستیم؟ چرا با افرادی که در بسیاری سنین متفاوت خوشبخت بهنظر میرسند، گفتگو نکردیم؟
یک ضربالمثل رومانیایی میگوید: “خانهای که پیری در آن نیست، باید چنین کسی را برای خود تدارک ببیند. “اینکه فرهنگهای بشری از هزاران سال پیش از دوران ما برای پیران احترام قائل بودهاند، بیدلیل نمیتواند باشد. یک عمر ۷۵ ساله، با ۲۰ سال کمتر یا بیشتر، برای آموختن دانایی و خردمندی از طریق تجربه (راه تلخی که کنفوسیوس به آن اشاره کرده است)، زمانی طولانی نیست.
در سال گذشته موقعیتی نصیبم شد تا مدتی قابل توجه را در چند قبیلهٔ تانزانیایی سپری کنم. در آنجا، در میان آن طوایف که «ریش سفیدی» را محترم و گرامی میداشتند، برای نخستین بار اجرای طرح حاضر به مغزم راه یافت. در یکی از آن قبایل به نام ایراک(۱۹)، کسی که به سن ۵۰ سالگی میرسد، به شورای سالمندان میپیوندد. در این قبیله شورایی خاص مردان و شورایی ویژهٔ زنان وجود دارد. همهٔ زندگی گذشتهٔ شخص برای آماده شدن جهت پیوستن به آن شورا که عبارتست از گروهی که تصمیمگیریهای مهم قبیله را بر عهده دارد، میگذرد. با یکی از اعضای قبیله که ۴۹ ساله و همسن خودم بود (یک سال پیش از آنکه ریش سفید شود)، آشنا شدم. او میگفت در آستانهٔ ریش سفیدی بودن وضعی «بهتر از خوب» است. به آسانی میشد احساس کرد که او همهٔ زندگیاش را وقف آماده شدن برای آن لحظه کرده است.
پس از اینکه اعضای قبیله روند کار را شرح دادند، از ما پرسیدند: “در جامعهٔ شما شورای ریش سفیدان چگونه عمل میکند؟” ما، ۱۵ نفر اهالی امریکای شمالی با سن نزدیک به ۵۰ سال و بالاتر، در میان نوعی اضطراب و آشفتگی توضیح دادیم که در جامعهٔ ما بیشتر پیران به خانههای سالمندان سپرده میشوند و یا جدا از جوانان زندگی میکنند. ما در جامعهای زندگی میکنیم که برای جوانان ارزشی بیشتر از پیران قایل میشود.
با شنیدن این مطالب، پیران آن قبیلهٔ تانزانیایی مبهوت و وحشتزده شدند: چگونه چنین چیزی امکان داشت! آنان پس از گفتگو و مشاوره با همدیگر با تأکید به ما توصیه کردند وقتی به کشورمان بازگردیم، شورایی تشکیل دهیم و “آن جوانان را وادار به گوش دادن کنیم.” برای لحظاتی با احساس شجاعتی دروغین و برآمده از نشستن در کوهستانهای شرق آفریقا، تصور کردیم که فکر خوبی است. به یاد آوردم که در بیشترین دورانهای تاریخ، بشر بهطور طبیعی تشخیص داده است که با بالا رفتن سن در بیشتر موارد خردمندی و دانایی که ارزش شنیدن را داشته باشد، بروز میکند. ولی میدانستم که این تجربه در جامعهٔ ما از دست رفته است.
نکتهٔ جالب توجه اینکه مردمان قبیلهٔ ایراک میگفتند، آنان در بیشتر اوقات مردان و زنان جوان را دعوت میکنند تا بهعنوان میهمان در شورا حضور به هم رسانند. زیرا برخی از جوانترها دانا و باخردند. چه درس بزرگی. سالمندی در بسیاری موارد خردمندی به بار میآورد، در عین حال میتوانیم زودتر به خردمندی دست یابیم ـ رازهای زندگی را میتوانیم در هر سن و سال کشف کنیم.
در ضمن اجرای طرح، شانس مصاحبه با شماری از سالمندان بومی را داشتیم. در میان فرهنگهای سکنهٔ نخستین و بومیان کانادا و ایالات متحده برخی از سالمندان «مهتران» نامیده میشوند. برخلاف رسم معمول در قبیلهٔ ایراک، در اینجا عامل سن بهتنهایی کسی را «مهتر» نمیکند و هیچگونه روند نامزدی و یا انتخاباتی نیز در این مورد انجام نمیگیرد. به جای همهٔ اینها، در مرحلهای روشن میشود که فردی مشخص خرد و دانایی لازم را یافته است و دیگران بر آن میشوند که او را بهعنوان یک «مهتر» به رسمیت بشناسند. در این فرهنگها مهتران بهخاطر آنچه که میتوان از آنان آموخت، تکریم میشوند. اینگونه فرهنگها روح نیاکان و درگذشتگان را به همین دلیل و برای هدیهٔ خرد و دانایی که عرضه داشتهاند، مورد تجلیل قرار میدهند.
چه بسیار چشماندازهای فرهنگی مربوط به نسلهای گوناگون در جوامعی گم شدهاند که به گونهای فزاینده در فرهنگ شهرنشینی و جنب و جوش عصر حاضر غرق میشوند. سالها پیش پسربچهای را در برزیل ملاقات کردم که به من گفت، بهترین دوستش مردی سالمند است و در خیابانی که او سکونت دارد، زندگی میکند. اینگونه دوستی هدیهای است که از بسیاری جوانان در دنیای به اصطلاح توسعهیافته گاه از سوی جامعه و گاه بهخاطر عدم تمایل جوانان به گوش دادن، دریغ میشود. در نگاهی به گذشتهام، یکی از مواردی که میگویم کاش به گونهای دیگر عمل کرده بودم، اینست که به جای ادعا و اعتقاد همیشگی به آموختن از اشتباهات، خردمندی را در نزد کسانی جستجو میکردم که تجربیاتشان بیشتر از من بود. ما در زندگی خویش به مهتران نیازمندیم، مهترانی که یک زندگی طولانی را سپری کردهاند تا خردمند و دانا شوند.
یکی از فرضیههای مقدم بر پژوهشهایم این پذیرش ساده بود: وقتی خرد را میبینیم، آن را بازمیشناسیم. یکی از دوستانم که مورد مصاحبه قرار گرفت، با بسیاری گروهها از بومیان اصیل کانادا در سطحی گسترده کار کرده است. چند سال پیش یک بار او (که از سکنهٔ نخستین آنجا نیست) با یکی از مهتران و اهالی قدیمی یعنی زنی کوچک اندام با قدی حدود یک متر و بیست سانتیمتر، در حال قدم زدن بوده است. پس از لحظاتی آن زن سرش را بلند کرده و با نگاهی به او گفته بود: “میدانید، اگر شما از پیروان فرهنگ ما میبودید، یک مهتر به شمار میآمدید.” آن زن با دوستم، باب(۲۰)، فقط قدم زده بود و در ضمن این کار به نوعی دانسته بود که با خرد و دانایی روبهروست. این داستان آینهای است منعکسکنندهٔ روندی که برای تهیهٔ این کتاب در پیش گرفتیم. ما از مردم خواستیم دربارهٔ «قدمزدنهای زندگیشان» بیندیشند و آن «فردی» را که «بزرگتر دانا» مینامند به ما معرفی کنند.
سن ۲۳۵ نفر افرادی که با آنان مصاحبه کردیم بین ۵۹ تا ۱۰۵ سال بود. نزدیک به همهٔ آنان از اهالی امریکای شمالی بودند و در میانشان گروههای بومی، افرادی با ادیان و فرهنگهای مختلف و ساکن در اوضاع جغرافیایی گوناگون و با موقعیتهای حرفهای متفاوت وجود داشتند. از سلمانیهای شهر و معلمان تا بازرگانان و خانهسازان، از رؤسای سکنهٔ نخستین تا هنرمندان، خواستار گرفتن پاسخ به این پرسشها شدیم: پیش از مردن چه چیز را دربارهٔ زندگی باید بدانیم؟ آیا آنان که عمری طولانی همراه با خوشبختی سپری کردهاند چه مطالبی را برای آموزش به ما میدانند؟
پنج راز که پیش از مردن باید بدانی
نویسنده : جان ایزو
مترجم : هما احمدی
ناشر: انتشارات درسا
تعداد صفحات : ۲۴۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید