چگونه با بحرانهای زندگی مقابله کنیم یا با آنها کنار بیاییم؟
بحران و رشد
علم تربیت، مرکب از علوم و فنون گوناگون است. بهطور مثال میتوان تعلیم و تربیت در مدرسه و مهدکودک، آموزش مشاغل، آموزش درآمدزایی، تعلیم گذران اوقات فراغت، تعلیم بزرگسالان، تعلیم تئاتر و موزهداری را نام برد. هدف علوم آموزشی، آمادهسازی افراد برای شرایط گوناگون زندگی است. با توسعه حوزههای مختلف علمی و هنری و با تغییر شرایط زندگی، آموزش مهارتها تخصصیتر از قبل شده است.
بحران، موقعیتی است که هیچکس در زندگی مصون از آن نیست. این بحران میتواند امری طبیعی مانند بلوغ باشد و یا بحرانی سرنوشتساز مانند از دست دادن یک عزیز. درهرصورت فرد، تحت فشار تغییرات قرار میگیرد، اما همزمان فرصت لمس تجربه مهمی را در زندگی خود پیدا میکند. این تجربه مستقیما بر تکامل شخصیتی او تأثیر گذاشته و تا پایان عمر همراهش خواهد بود.
بحران درمانی(۶) با تحلیل موقعیت فرد در بحران، بیان موقعیتهای مشابه، انگیزهبخشی و طرح نظریههای علمی و کاربردی برای فعالیتهای روزمره، به فرد درگیر کمک میکند تا بر بحرانی که در آن هست فائق گردد. هدف این علم، حساس کردن افراد بر معنادار بودن بحرانهای زندگی و آموزش مهارتهای لازم برای غلبه بر بحرانهای زندگی، در هر سنی است. بحران وضعیتی حتمی و اجتنابناپذیر در زندگی هر فرد است. ازاینرو علم تعلیم بحران، امری ضروری است تا در کنار روانشناسی بحران و رواندرمانی بحران، به موفقیت در زندگی بینجامد.
پایههای علم تعلیم بحران مبتنی بر دو اصل فلسفی، ۱ـ فلسفه خودآگاهی هگل(۷) و ۲ـ آنالیز هستی(۸) و همچنین معنادرمانی ویکتور امیل فرانکل(۹) است. تفکر هگل در مورد رشد بیانتهای خودآگاه بسیار ساده است و میتوان آن را با مثال غنچه بیان کرد. هر تعبیری که غنچه را بهعنوان «وضعیت یا حالتی» در نظر بگیرد و از فعل «هستن» برای توصیف آن استفاده کند گمراهکننده و اشتباه است. نمیتوانیم بگوییم غنچه رشد میکند یعنی «میشود». کلمه «غنچه» وضعیتی «است» که نمیتوان آن را با فعل «هستن» توصیف کرد، بلکه روندی است در حال شدن که «رشد» را توصیف میکند. هگل خود چنین میگوید:
«غنچه، با شکفته شدن گل از بین میرود. شاید بتوان اینگونه تعبیر کرد که بهگونهای نفی میشود. این حالت نیز با رسیدن میوه، «بودِ غلط» را برای گل بهعنوان یک گیاه وصف میکند».(۱۰) اصطلاح «بودِ غلط» فریبکاری فعل «بودن» را بیان میکند. به همان اندازه که تصویر آبشار نیاگارا در بردارنده حیات و خروش عینی آن نیست، به همان اندازه نیز نمیتوان غنچه را با «بودن» وصف کرد. برش لحظهای، کل پروسه را منجمد میکند و زمان را متوقف میسازد. وقتی فرایند «شدن» را در حد فرایند «بودن» پایین میآوریم، چیزی از میان میرود و آن چیزی نیست جز بخش زنده و حاوی حیات آن، تنها یک غنچه مرده «غنچه» است. بخش زنده هرگز «است» نمیشود، زیرا دائم در حال «شدن» است. این سادهترین راه برای بیان تفکر هگل است.
این نکته شامل چیزی که «خودآگاه» میخوانیم نیز میشود. درواقع در اینجا نیز مسئله بر سر «آگاه شدن» است. با هر شناخت و با هر اشتباهی «خودآگاه» ما توسعه و رشد مییابد. هر تجربه تازهای که «من» در دنیا به دست میآورد، خودآگاه رشد میکند. «خودآگاه» در حقیقت، شدنی آگاهانه است.
این فلسفه، عالم وجود (ماده) و نیز عالم خودآگاه (روح) را با درنظر گرفتن رشد دینامیکی آنها در زندگی روزمره دربر میگیرد. بهطور مثال خانمی خود را با این کلمات معرفی میکند: «روزبهخیر، من کریستینه هایتمان(۱۱) هستم. شما که هستید؟»
هیچکس به این نکته پی نمیبرد که چه اشتباه بزرگی، در پس این جمله پنهان است. چراکه، ظرف این چند ثانیهای که خانم هایتمان، خود را معرفی میکند، صدها سلول بدن او میمیرند و صدها سلول تولید میشوند. روانش دچار هیجان یا شادی شده، بهطوری که احیانا فشار خون او کمی افزایش یافته تحولات بیوشیمیایی فراوانی در بدن او صورت گرفتهاند. پس نمیتوان ادعا کرد که او بهطور مطلق و بدون هیچگونه تغییری همان فردی است که دقایق یا ثانیههای قبل خود را معرفی کرد.
ممکن است این تغییرات را ریزبینانه، و اینگونه تحولات را طبقهبندیهای بیاهمیتی بدانیم، اما حقیقت این است که اینها وجود دارند و شمار این تغییرات، ثانیهشمار عمرند. اگر خانم هایتمان از منظر هگل به خود نگاه میکرد منطقا برای معرفی خود میبایست از این کلمات استفاده میکرد: «روزبهخیر. من کریستینه هایتمان میشوم. شما که میشوید؟»
آنچه مسلم است، این است که هیچکس، در مکالمات روزمره خود اینگونه سخن نمیگوید. همیشه میگوییم «خورشید صبح از مشرق طلوع میکند و در مغرب غروب»، با اینکه همه میدانیم، خورشید نه طلوع میکند و نه غروب. غالبا زبان محاوره، عاملِ سترِ حقیقت میگردد و فیلسوف با بررسی فرضیههای روشن و عادتهای بیانی آن را از ستر خارج میکند. اکنون به بررسی نوع بیانِ فردی که گرفتار بحرانی شده، میپردازیم. معمولاً چنین جملهای را میشنویم:
«من الآن گرفتار بحران سختی شدهام. جهنم خداست. زندگی من معنایی نداره.»
بیایید جملات بالا را با تفکر «شدن» و «رشد» بررسی کنیم، منطقا به این جمله میرسیم:
«در بحران سختی، در حال رشد یافتن هستم. برای رسیدن به بهشت باید از جهنم عبور کنم. زندگی من در حال ساختن جایگاهی برای یک معنی جدید است….»
کسی که اینگونه صحبت میکند، دیگر بحرانی ندارد، چرا که در مسیر رشد قرار گرفته است. میان حالت اول و دوم، تفاوت بنیادینی در توصیف فرد از خود و دنیا وجود دارد. تفاوت در خودآگاه فرد نهفته است. مسلما کسی که شرایط زندگی خود را تا این حد درک میکند، مهارت فردی بالاتری نسبت به شخصی دارد که خود را در شرایط بحرانی درون جهنم میبیند، در نتیجه برخورد متفاوتتری با بحران دارد.
اینکه ما چه برداشتی از خود و زندگیمان داریم، دیگران را چگونه و با چه دیدی میبینیم و چه تلقیای از جهان بیرون داریم، همه اینها به خودآگاه ما مربوط میشود. جز با رشد خودآگاه، کسی قادر نخواهد بود از بحرانی سرنوشتساز، پیروز و سرفراز بیرون آید. همانگونه که غنچه، یک حالت دائمی نیست بلکه یک صورت گذرا است، به همان نسبت نیز هر بحرانی که بر فردی عارض میشود معبری بهسوی تکامل است. وجود بحران ضروری است، اگر بحرانی وجود نداشت رشدی حاصل نمیشد و به قول توماس مان(۱۲) «زندگی مرده»ای میداشتیم.
بحرانها تغییرات را تحمیل میکنند و با هر تغییری، فرد معنای آن را میپرسد و با هر پاسخی که مییابد، خودآگاهش رشد میکند. اگر با این دید زندگی را ببینیم، کل زندگی یک رودخانه است. یک «شدن» دائم، روندی در حال رشد. زندگی با تولد آغاز میشود و با مرگ پایان میپذیرد و چه میدانیم، شاید بعد از مرگ روند تکامل بلندپایهتری را پیشرو داشته باشد.
اولین پایه آموزش بحران تغییر دیدگاه است؛ نه تنها نسبت به بحرانها، بلکه تغییر دیدگاه نسبت به کل جهان دینامیکی. پدیدههای زندگی در روند «شدن» از نو مشاهده و کشف میشوند. از بلور برف گرفته تا کل کیهان، با پدیده دائمی «شدن» مواجهیم. این امر زندگی را جذاب میکند، چرا که میآموزیم به مسائل با دیدی نو نگاه کنیم. بهعنوان مثال:
«به یک بلور برف نگاه کنید. این دانه کوچک بهطور شگفتآوری از قوانین پیچیده ریاضی و فیزیک تبعیت میکند و اشکال منظم هندسی را شکل میدهد، جالب آنکه هیچ دانه یک شکل و متحدالشکلی در میان آنها نیست. کریستالی، پلیکریستالی، سوزنیشکلها، چندشاخهای، مسطحها، پایهای و غیره. نکته جالب آن است که هر دانه برف در کره زمین منحصر به فرد است. کلیه شرایط محیطی اعم از دما، رطوبت و آلودگیهای جوی بعد از یک ساعت تأثیر خود را بر دانه برف میگذارند و بلور برف، تبدیل به یک چندضلعی میشود. شکل نهایی دانه برف، بازگوکننده شرایط جوی متأثر بر آن است.»(۱۳)
هریک از بیشمار دانههای برف، همزمان ماجرای زندگی خود را «بیان» میکنند. هر «هستی» وجود خود را با بودنها و شدنهایش به نمایش میگذارد. هیچچیز قطعی و محکم نیست. همه چیز «جاری» است. اگر بخواهیم وضعیت «است» را برای دانه برف حفظ کنیم، باید آن را در لحظه منجمد کنیم. اما با این کار «بود» او را نابود میکنیم. یک تکه یخ، بههیچوجه یک بلور برف نیست. زندگی حرکت و جنبش است، زندگی فراز و فرود دارد و دقیقا راز زندگی در همین نبض بالا و پایین است. هستی زندگی ما نیز با همین «شدن»هاست. موجودیت فردی ما داستان برگشتناپذیر «شدن» ما است. این تفکر جدیدی نیست و نه تنها فیلسوفان، بلکه شاعران، هنرمندان، دانشمندان علوم طبیعی، اخترشناسان و عارفان را همواره متحیر کرده است.
اکنون میدانیم که رشد نه تصادفی و نه کور است. این قانون به همان اندازه که شامل دانه برف و غنچه میشود، شامل انسان و تمامی کیهان نیز هست. بهطور قطع مشخص است که رشد گرایشی درونی است. مکشی به سمت جلو و بالا است. گویا، هر رشدی مأمور به این است که نردبانی را بهسوی بالا بپوید. تمامی پروسه زندگی از ویروسها گرفته تا بزرگترین موجودات، همگی پیرو یک قاعده سازمانیافتهاند.
هگل در این گرایش فطری دست خالق طبیعت را خواند و دانست که خلق شدهایم تا بهسوی او، در جهت تکامل و تمامیت حرکت کنیم؛ اما با شناخت، یعنی با برداشتی شفاف و خودآگاهی تام. البته که قدمت این تفکر فلسفی به قبل از هگل برمیگردد.
نکته جالب اینکه این فلسفه نه تنها کهنه نمیشود، بلکه بالعکس هرروز، علوم مختلفی آن را تأیید میکنند، مثلاً در علم زیستشناسی (Maturana Varela, ۱۹۸۷) روانشناسی (Piaget, ۱۹۷۶) شیمی (Prigogin, ۱۹۸۸)، فلسفه، روانشناسی و علوم طبیعی، در همه این علوم خط مشی این فلسفه دیده میشود. وجود یک «بحث» واحد، در دو رشته علمی فلسفه و علوم طبیعی که تا این حد از یکدیگر دور هستند، بیانگر یک نتیجه واحد است، و آن اینکه:
«کل هستی روی یک پاشنه میچرخد، به عبارتی یک معنی دارد.»
این اندیشه فوقالعاده بزرگی است، همانگونه که هگل میگوید، به این معنی است که ما در مسیر الوهیت قرار داریم، چراکه مسیر زندگی همواره به سوی نظامی بالاتر در حرکت است. اگر دانشمندان علوم طبیعی بیشترین توجهات و تأییدات خود را معطوف به این نکته نکرده بودند، شاید این تفکر تا به این حد مهیج نبود. برنده جایزه نوبل شیمی، «ایلیا پریگوژین»(۱۴) ثابت کرد که حتی در مواد نیز، گرایش بهسوی نظامی بالاتر وجود دارد. بر این اساس، بینظمی یک وضعیت طبیعی نیست، بلکه ایستگاهی ضروری برای رسیدن به نظمی بالاتر است. هنگام انتقال از مرحلهای پایینتر به یک مرحله بالاتر نوسانهای شدیدی بهوجود میآید که گاه ممکن است کل سیستم را نابود کند، اما اگر سیستم موفق به تحمل نوسانها شود و جان سالم بهدر برد، میتواند به نظامی بالاتر دست یابد. به بیان دیگر: چنانچه ناملایمات و نوسانها تحمل شوند، رشد صورت میگیرد.(۱۵) عنوان کتاب منتخب جایزه ایلیا پریگوژین «از بودن تا شدن»(۱۶) است، که میتوان آن را شعار آموزش بحران نیز در نظر گرفت. فهمیدن رسالت بحران، لازمه بلوغ شخصیت است.
بحراندرمانی در این اندیشه با فلسفه هگل همسو است، «جهتدار بودن رشد». منظور این است که رشد، جهتدار است و گرایش خاصی دارد: زندگی بهسمت جلو و رو به بالا حرکت میکند. یعنی خود فرایند «شدن» معنیدار است. «شدن» قوانینی دارد که با قانون حیات منطبق بوده و حضورش ضرورت دارد.
اصل دوم بحراندرمانی، معنیدار بودن زندگی و رشد است. هیچکس به اندازه پزشک و روانشناس اهل وین، ویکتور امیل فرانکل(۱۷) تا به این حد جدی و بنیادین به این موضوع نپرداخته است. متد او با عنوان آنالیز هستی(۱۸) و منطقدرمانی(۱۹) شناخته شده است (رواندرمانی با تمرکز بر معنا)
هسته مرکزی تفکر فرانکل چنین میگوید: زندگی همواره و تحت هر شرایطی دارای معنی است. زندگی، در وجود لحظات مأیوسکننده و بیمعنا «بیتقصیر» است؛ در وجود چنین لحظاتی ما «مقصریم». به قول هگل: تقصیر در خودآگاه ما انسانهاست. چنانچه خودآگاه رشد کند، «معنیای» در رویدادی مییابیم که بهواسطه درگیری با آنها هفتهها و ماههای عمرمان را به پوچی و بیمعنایی گذرانده بودیم. بهمحض یافتن یک «معنی» تازه، ناخودآگاه کمی «رشد» مییابد. چراکه اکنون توان درک و شناخت روابط را پیدا کرده، چیزی که سابق بر آن از درک آن عاجز بود.
با این تعابیر، خودآگاه و معنی به آونگی میمانند که در حرکت متقابل در حال نوسانند. یک خودآگاه متعالی میتواند معنای روابط پیچیده را بشناسد و چنانچه هنوز رشد نیافته باشد، نیازمند روابط پیچیدهتری خواهد بود، با هر «معنا»ی جدیدی «خودآگاه» رشد مییابد و بهسوی تکامل میرود و با هر «خودآگاه» جدیدی یک «معنا»ی تازهای استنتاج میشود. نمودار زیر که آقای آندره وستفال(۲۰) رسم کرده است، بیانگر این «پروسه شدن» است.
این نوسان در حال صعود، چگونه و چه موقع از حرکت باز میایستد؟ اگر انسان قادر به شناخت تمامی معانی موجود در دنیا و در زندگی بود، دیگر انسان نمیبود، بلکه خدا میشد. «خودآگاه مطلق» فقط متعلق به ذات خداوند است. فقط اوست که هر معنای ممکن و موجودی را میشناسد و میداند. چنانچه انسان در بحرانی بهدنبال معنایی بگردد و نهایتا آن را بیابد، یک پله از بینهایت پلههایی را که به خودآگاه مطلق منتهی میشوند، پیموده است، پس نتیجه میگیریم که بین یک معنی و یک معنی دیگر، «رشد» خانه دارد، به عبارت دقیقتر «رشد خودآگاه».
واژه «Sinn: معنا» در زبان آلمانی، از لحاظ لغوی به Weg, Fährte («فاصله»، «راه») و Reise «سفر» برمیگردد. فعل آن، Sinnen «معنا داشتن» در معنی باستانی خود به «سفر کردن» reisen و یا eine Fährte suchen «در جستوجوی ردی بودن» است.(۲۱) درواقع در معنای ابتدایی و اولیه خود به مفاهیمی چون eine Richtung einschlagen «جهتی را پیش گرفتن» و Unterwegssein«در راه بودن» برمیگردد. بالأخره هر سفری روزی به مقصدی ختم خواهد شد. طبق نظریه هگل، مقصد رشد خودآگاه، «تکامل» است و به عبارتی رسیدن به خودآگاه مطلق. این دقیقا همان چیزی است که مایستر اکهارت(۲۲) با الهام از دیدی عرفانی چنین میگوید: «وجود خداوند، شدن ماست.»
***
معنا و وجود با یکدیگر در ظاهر مرتبطاند. کسی که در جستوجوی معنایی است، در مسیر رشد قرار دارد، در مسیر «بودنی» که بالاتر از «بود» خویشتن است. شناخت این مسئله برعهده خودآگاه است که نقش خود را بهعنوان موتور این رشد بشناسد. برای مطلق و کامل شدن آن، باید بینهایت معنا را بشناسد.
***
همانگونه که گفته شد، آموزش بحران (بحراندرمانی) در سال ۱۹۹۲، براساس تئوری خودآگاه و تئوری معنا(۲۳) بهعنوان یک رشته تربیتی مستقل، بنیانگذاری شد. از آن زمان به بعد چه در داخل و چه در خارج از کشور (آلمان) مورد توجه و تأییدات فراوانی واقع شده است. مرحله بعد از طرح این منطق، اجرای مشاوره است. تعداد جلسات مشاوره بین یک تا سه جلسه هستند. تمرکز جلسات کمک کردن به فرد، در یافتن «معنایی» برای بحران اوست. من هربار که مشورت گیرندگان این جمله را بیان میکنند، آرامش مییابم.
«هیچوقت اینطوری به قضیه نگاه نکرده بودم!»
این جمله آغاز پایان بحران فعلی اوست و بهزودی هدایتگر تغییر میشود. با تغییر دید، دیدگاهِ وابسته به آن نیز تغییر میکند و همان رویدادهای قبلی بهکلی بهگونهای دیگر تعبیر و ارزیابی میشوند. این گواه رشد خودآگاه است و در آینه خودآگاه، بحران نقش فرشته سیاه را دارد.
بحرانها از هر نوعی که باشند، خاصه بحرانهای سرنوشتساز، فرصتهای خاص و گاه منحصربهفردی را برای رشد ما فراهم میکنند. درصورتیکه پیام آنها را درک کنیم و به قول فرانکل، معنایی برای آنها بهدست آوریم، زندگیمان را فعال میسازیم و تواناییهایمان را ناب میکنیم. بحرانهای زندگی تنها بهظاهر و بهطور موقت، مانعی برای زندگی روزمره ما بهحساب میآیند، اما در حقیقت آنها همپیمانان مسیر زندگی ما هستند.
برتری تئوری فرانکل نسبت به سایر تئوریهای روانشناسان در این است که سرنوشت بینانگذار آن با آن آزموده شده است. فرانکل هرگز نمیتوانست بدون اعتقاد درونی به این امر که زندگی در هر شرایطی همواره معنادار است، در اردوگاههای نازیها زنده بماند و غم از دست دادن همه خویشان خود را تحمل کند. محققا «سرنوشت» فرانکل را آزموده است. تمایل دارم موضع او را با این مثال تشریح کنم:
«سرنوشت همان چیزی است که هنوز از آن مصون ماندهای.»
مسلم است که هیچکس نمیخواهد بحرانی داشته باشد. اصلاً چه لزومی بر وجود آن هست؟ بحران خاطر را میرنجاند، تعادل را از بین میبرد و حتی ممکن است خطر مرگ در پی داشته باشد. ازاینرو بهتر است کلاً از بحران پرهیز شود. بشر میتواند در خوشبختی، هماهنگی، سلامت و عشق به بهترین شکل ممکن به تعالی و رشد دست یابد، اما زندگی همیشه با خوشبختی و هماهنگی پیش نمیرود. عشق میتواند بهسرعت به دلسردی و تنفر بدل شود، خوشبختی هم ممکن است در یک چشمبرهم زدن از بین برود. در چنین شرایطی وظیفه بحراندرمانی در حین مشاوره، بررسی، تبیین، توضیح و تشریح موقعیت فعلی فرد؛ بیان موقعیتهای مشابه، ارائه راهحل و طرح الگوی رفتاری استاندارد در بحران است. در پسِ کارشناسیها و مشاورهها، فلسفهای از زندگی پنهان است که من آن را در این کتاب با لغت ساختگی Evologie مطرح میکنم. منظور از این واژه نه Biologie «بیولوژی» و نه Evolution «تحول» است، بلکه تنها منظور از آن جستوجو بهدنبال قوانین عمومی زندگی است. با قاطعیت نمیتوان گفت که «زندگی» چیست. زندگی با شدنهای دائماش و علت و معلولهایش، برای همیشه یک راز باقی میماند. اما متفکران هوشمندی، خود را به آن مشغول کردهاند تا بتوانند به یک یا چند راز آن پی ببرند. فیلسوف بزرگ و بنیانگذار نوین علم هرمنویتیک(۲۴)، ویلهلم دیلتی(۲۵)، سالها درباره غیرقابل فهم بودن زندگی اندیشید و مطالب بسیاری درباره آن نوشت. هدف آموزههای وی بههیچوجه بیان فلسفهای خشک نبود. وی صراحتا از خشکی و بیروحی فلسفه کانت(۲۶)، لوکه(۲۷) و دیگر فلاسفه شکایت دارد و چنین میگوید:
«در رگهای سوژههای شناخته شده لوکه، هومه(۲۸) و کانت خون جریان ندارد، بلکه شهد رقیقشدهای از عقل تحتعنوان طرزتفکر مطلق جاری است.»(۲۹)
نظریه من مطابق با نظریه دیلتی است و سعی من بر آن بوده که تئوری او را بهگونهای ارائه دهم که اجرای عملی آن شفاف و قابل فهم باشد. ازاینرو بدون لطمهزدن به هسته علمی این تفکر، زبان آن را به مقدار زیادی ساده کردهام. طی چهاردهسال گذشته با ارائه مقالات متعدد درباره آموزش بحران (درمانی) در جلسات و سمینارهایی در آمریکا و اروپا، این دانش را به دانشمندان و عوام شناساندهام و هربار به این نتیجه رسیدهام، هنگامی که دانشمندی نظر خود را ساده و قابل فهم ارائه میکند، مخاطبان راضیترند. امیدوارم کتاب حاضر (نوزدهمین اثر مکتوب نگارنده) بتواند این تجربه را بهصورت عملی ارائه دهد. بهنظر من، ما باید سپاسگزار بحرانهای زندگیمان باشیم. چراکه بهواسطه آنها مأمور به رشد و کمال میشویم و با غلبه بر آنها موفق به لایهبرداری، ایجاد ثبات و استحکام در شخصیتمان هستیم.
***
الماس تحتِفشار به وجود میآید. وضع انسان نیز به همینسان است. فرایند «شدن» او را به سمت درخشش سوق میدهد نه به سمت «خاموشی و سوختن».
زندگی روبهجلو در حرکت است اما با نگاه به گذشته فهمیده میشود.
۱. حوزههای دانش و مهارت
مَثَلِ معروفی است که میگوید، «دانش قدرت است». یعنی کسی که قدرتی دارد، میتواند کار مهمی انجام دهد و این امر بدون داشتن «دانش» ممکن نیست. من واژه «مهارت» را به «قدرت» ترجیح میدهم. دانش مهارت میآورد و فرد دارای مهارت، ماهر است. ازاینرو نخستین فصل کتاب را با عنوان دانش و مهارت آغاز میکنم.
«علم»، عامل پیشبرد «دانش» است و از ارکان قدرت جوامع پیشرفته محسوب میشود. کسی که بهطور علمی به یک موضوع یا حیطه تحقیقاتی بپردازد، به بخش ویژهای از دانش و توانایی میرسد و قادر خواهد بود در آن زمینه منطقی بیندیشد و عقلانی نظر دهد. در اینجا مسئله «قدرت» نیست، بلکه «شناخت»(۳۰) است.
افراد بسیاری هستند که دانش اندوزی را محدود به حفظ کردن مطالب نوشتهشده در کتب میدانند. من شخصا، هر ترم شاهدم که چگونه شماری از دانشجویان، فقط با افزایش حجم محفوظات ذهنشان فارغالتحصیل میشوند و این کار را با کسب دانش و یا شناخت اشتباه میگیرند. برخی از آنها نیز موفق میشوند که با محفوظات ذهنشان، آزمون را بگذرانند. درواقع آنها بدون اینکه دانش را فهمیده باشند، باززایی علم میکنند.
عمر علمی که روی هم تلانبار شده، کوتاه است، چراکه در این نوع علمآموزی، روابط نه شناخته و نه فهمیده شدهاند، ازاینرو دانستهها، مدتی بعد از امتحان فراموش میشوند. البته این بسیار طبیعی است، چراکه ظرفیت مغز محدود است و بهزودی برای مطالب جدیدتر و بهروزتری جا باز میکند. با «شناخت» واقعی روابط از یک سو و درک منطق و فهم روشمند مطالب از سوی دیگر میتوان دانش را به شیوه دیگری فرا گرفت. دراینصورت به روح کسب مهارت نزدیک میشویم. «مهارت» با ترکیب در «خودآگاه»، به یک واحد فراموشنشدنی تبدیل میشود. مهارت کسبشده، دستخوش تغییر نمیشود، ازاینرو در برابر نوسانات مقاوم است، برای کسب مهارت نیازی نیست تا صدها چیز را تکتک به ذهن بسپاریم بلکه تنها فهم اصول و ساختار روابط کفایت میکند.
برای تشخیص کیفیت مطلب ازبرشده، آزمون سادهای وجود دارد که اجرای آن برای هر کس ممکن است، فقط کافی است سعی کنید این دانش را به فرد دیگری منتقل کنید. با توضیح دادن یک مطلب، مشخص میشود که آیا خود آن فرد مطلب را بهدرستی و عمیق فهمیده است یا خیر. اگر کسی مطالب را بهصورت کمّی حفظ کرده باشد در انتقال آن به دیگری ناکام میماند، و برعکس چنانچه محفوظاتی را بهصورت کیفی به ذهن سپرده باشد، با درس دادن به دیگری «عمیقتر و محکمتر میشوند». این امر ملموس و قابل تجربه است. در مورد اول فرد عصبی و شاکی است و در مورد دوم درس دادن توأم با رضایتمندی و نشاط خواهد بود.
***
* محفوظات طوطیوار، مانند ثروت بادآوردهای هستند، که باد میبرد.
* دانشی که بهطور حقیقی فهمیده شده باشد، مثل مال حلال باقی میماند.
* اولی برای این بهوجود آمده که از بین برود و نابود شود؛ دومی برای ماندن و زیاد شدن بهوجود آمده است.
***
از این به بعد هرگاه در این کتاب از کسب دانش، شناخت و یا مهارت صحبت شود، همواره دانش توأم با کیفیت یعنی «دانش کیفی» موردنظر است.
۱ـ حوزههای سه گانه دانش
اصطلاح «دانستن» را در اینجا برای یک مفهوم کلی بهکار میبرم، چراکه نه تنها به دانش ذهنی(۳۱) اطلاق میشود، بلکه شامل هیجانات(۳۲) و مهارتهای هنری و حرکتی(۳۳) نیز میشود. دانشمندان بهطور معمول بر روی دانش ذهنی تخصص دارند. مددکاران و رواندرمانان، بر دانش روان احاطه عظیمی دارند و کارگران و هنرمندان دانش خود را بهواسطه مهارت «دست» و «توانمندی» نشان میدهند. واژه هنر در زبان آلمانی از توانستن مشتق شده است.(۳۴)
مغز، قلب و دست، هریک بهطور جداگانه واحد مستقلی را تشکیل میدهند. واحد فکر کردن، حس کردن و فعالیت کردن. من در هریک از این سه واحد از دانشی سخن میگویم که بهواسطه شناخت کیفی به مهارت رسیده باشد. با این تعبیر، یک بالرین دانش عظیمی در زمینه حفظ تعادل جسم و عضلات و انتقال حرکات دارد. آنچه درباره دانش یک دانشمند در زمینه خودش صادق است، در مورد یک بالرین در زمینه حرفهاش هم صادق است، اما از طرفی این پرسش مهم مطرح است که آیا او اصل حرکات نرمشی (دانش) را یاد گرفته و اکنون آنها را بهصورت فیزیک بدنی ارائه میکند یا اینکه فقط تکنیک مربیاش را تقلید میکند.
در هریک از سه حوزه وجودی انسانی یعنی: جسم، روان و روح، موضوعات و حوزههای تحقیقاتی بیشماری وجود دارند. انسانها بههنگام ارتباط با یکدیگر تبادل اطلاعات میکنند، بدینصورت اطلاعات جدیدی تولید میشوند. پس، امکان کسب دانش به شیوههای بیشماری میسر میشود. بهنظر من، انسان از بدو تولد تا مرگ، در سه حوزه یا سه عالَم، دانش یا بهعبارتی مهارت کسب میکند، که عبارتند از:
دنیای بیرون (طبیعت، تکنیک اشیاء و غیره)
دنیای اجتماع (همنوعان)
دنیای درون (منِ درونی فرد)
در زیر به اختصار به این سه دنیا میپردازیم.
کسب دانش در دنیای بیرون
فرض بگیریم برای فردی شنیده شدن صدای رعد بعد از برق عجیب باشد. در ذهن او این توالی حاکم است: اول برق را میبینیم، بعد رعد میزند. چرایی این مسئله را هنوز نمیداند، چراکه هنوز در مورد این جزء، از دنیای بیرون اطلاعی کسب نکرده است. پس درباره این پدیده فکر میکند، در مورد آن تحقیق کرده و روابط فیزیکی موجود بین آنها را بررسی میکند تا جایی که بالأخره زمانی به این شناخت برسد که در اصل جدا پنداشتن این دو پدیده از هم (دیده شدن اولی با چشم و بعد شنیده شدن دومی با گوش) از ابتدا اشتباه بوده است.
اکنون میداند که:
رعد و برق با هم رخ میدهند، اما از آنجایی که سرعت انتقال نور خیلی بیشتر از سرعت انتقال صوت است، برق از نظر زمانی زودتر از رعد به ادراک میرسد.
شناخت «تصحیح یک اشتباه» است. بهواسطه شناخت، فرد مهارت(۳۵) اندکی نسبت به دنیای بیرون بهدست میآورد. تمام شناختهایی که مربوط به جهان بیرون هستند و بهدست میآیند، در حیطه این مهارت میگنجند. من به طبیعت، «دنیای بیرون یا جهان خارج» میگویم. دنیای بیرون مملو از چیزهایی است که ما انسانها بهوجودآورنده آن نیستیم. (ستارهها، اقیانوسها، جنگلها و غیره). کسی که به یکی از این موضوعات و یا موضوعات مشابه به آن مشغول باشد، در حوزه طبیعت، شناخت کسب میکند. به عبارتی «دانش تخصصی» و یا «مهارت تخصصی» بهدست میآورد.
***
* کسب علم درباره جهان خارج، به «مهارت تخصصی» میانجامد.
***
کسب دانش در دنیای درون
کسب دانش در حیطه «دنیای درون» بسیار متفاوتتر از دنیای بیرون است. اینجا مسئله بر سر روابط دنیای طبیعت نیست، بلکه حول محور «منِ درون» میگذرد. اینجا نیز با مثالی، مهارت مربوط به این موضوع را روشن میکنم. تصور کنیم خانمی «هراس»(۳۶) بیمارگونه از گربه دارد. در حضور او نباید کلمه «گربه» بیان شود، در غیر اینصورت دچار حمله عصبی میشود. کتابها و مجلاتی که بهدست او میرسند نباید حاوی عکس گربه باشند، چرا که او از هوش میرود. کسی که بهدنبال حل این معماست باید به «من درون» رخنه کند تا به مجموعهای از روابط دست یابد. علت این هراس ممکن است به دوران کودکی او برگردد. تا زمانی که این نقطه تاریک و ناشناخته بماند، زندگی این زن محدود است، چراکه همواره یک حرکت کنترلنشده، یک حادثه و یا یک بیهوشی در انتظار اوست. در اینجا بخشی از خویشتن(۳۷) این فرد مختل است. یک نقطه تاریک در «دنیای درون»، روح او را آزار میدهد و کل زندگیاش تحتالشعاع این ترس است. اینجا کاستی در مهارت تخصصی نیست، بلکه در «خودشناسی» فردی است. اگر با یک مشاوره و یا یک دوره درمانی موفق شود به این «خودشناسی» دست پیدا کند، تمام علائم از بین میروند. درصورت موفقیتآمیز بودن دوره درمانی میتوانیم در مورد این خانم بگوییم که ایشان اندکی دانش و شناخت نسبت به «دنیای درون» خود کسب کرده است، چراکه او این مهارت را یافته که بر ترس از گربه غلبه کند.
***
* کسب دانش نسبت به دنیای درون به مهارت فردی میانجامد.
***
کسب دانش در دنیای اجتماع
مرد جوانی را در نظر بگیریم که بینهایت خجالتی است و در هر مکالمهای دستوپای خود را گم میکند و سرخ میشود، ازاینرو از جمع گریزان است. اگرچه در زندگی خصوصی با نامزدش رابطه خوبی دارد و مشکل قابلملاحظهای نیست، اما در محیط کارش، مشکلاتی هست. چراکه از جمع دوری میکند و بههیچوجه قادر به پیش بردن مکالمات اداری و تجاری نیست. در این مورد، این جوان به «مهارت تخصصی» نیازی ندارد، بلکه نیاز او کسب «مهارت اجتماعی» است. اکنون ریشه خجالتی بودن او برای ما دارای اهمیت نیست، بلکه مسئله این است که او چطور میتواند «مهارت اجتماعی» خود را بالا ببرد. شاید گذراندن دورههای ارتباطات، دوره فن بیان و یا ملحق شدن به یک گروه تئاتر هنرمندان آماتور کمکی به او بکند. دراینصورت میتوانیم به این نتیجه برسیم که او در زمینه رفتار و برخورد با دیگران دانشی بهدست آورده و به عبارت دیگر مهارتی درباره دنیای اجتماع کسب کرده است.
***
* کسب دانش درباره مسائل مربوط به دنیای اجتماع، به «مهارت اجتماعی» میانجامد.
***
دنیای بیرون، دنیای اجسام و اشیاء است. از ذره اتم گرفته تا کهکشان بیانتها، حوزه وسیعی از دانش را دربرمیگیرد که برای راحت زندگی کردن در دنیای بیرون، کشف و تحقیق در مورد آن الزامی است. برای تضمین بقای خود باید قوانین حاکم بر طبیعت را بشناسیم و «مهارت تخصصی» خود را ارتقاء بخشیم.
۱.Sachkompetenz
دنیای درون، همان «منِ حقیقی»است، رازآلود و به همان اندازه غیرقابل فهم. در هریک از ما جهان کوچک شگفتانگیزی نهفته است. کسی که در این زمینه دانش خود را ارتقا ببخشد، خودشناسی خود را ارتقاء بخشیده و به «مهارت فردی» میرسد. درصورتیکه بخواهیم خودمان را بفهمیم و با «من» خویش کنار بیاییم به این مهارت نیاز مبرم داریم.
دنیای اجتماع، همان جامعه انسانی است که در آن بزرگ میشویم و زندگی میکنیم که ما را به آن چیزی که باید بشویم تبدیل میکند، یعنی «انسان گون». جامعه به ما احساس امنیت و استقامت میبخشد. به ما جایگاه و خویشکاری میدهد. دیدگاه و ارزشی که برای خود قائلیم بهشدت متأثر از آن است. هر جامعهای ارزشهای اخلاقی و معنوی مختص به خویش را «معیار» قرار میدهد که در رفتار میانانسانی آن جامعه از ارزش و اعتبار برخوردار است. واژهای که در اینجا بهکار میبرم «مهارت اجتماعی» یا به عبارتی «ارتباط» است. اگر میخواهیم در جامعه راحت باشیم، به آن نیاز مبرم داریم.
این سه حوزه دانش به طور معمول وجود دارند و هیچ کس از آنها بینیاز نیست، چراکه هیچ انسانی نمیتواند خود را از «دنیای بیرون» جدا کند؛ هیچ انسانی نمیتواند «دنیای درونی» خود را نادیده بگیرد؛ و هیچ انسانی نمیتواند از جامعهای که در آن زندگی میکند و با آن در ارتباط است دوری کند؛ ازاینرو است که بشر در تمام طول عمر خود دائما در حال کسب این سه مهارت است.
مهارت تخصصی در ارتباط با دنیای بیرون است.
مهارت فردی در ارتباط با دنیای دورن است.
مهارت اجتماعی در ارتباط با دنیای اجتماع (همنوعان) است.
***
* برای طی روند طبیعی «انسان شدن»، «خودشناسی» و «اجتماعی شدن»، «دانش» امری اجتنابناپذیر محسوب میشود.
* در هر زمینهای که «مهارت» کسب کنیم، در آن «ماهر» میشویم. مهارت میتواند به «موضوعات»، «منِ حقیقی» و یا «روابط درون اجتماعی» برگردد.
***
این سه حوزه دانش و مهارتهای مربوط به آنها شبکهوار بههم مرتبطاند. توصیف چگونگی این شبکه از چهارچوب این کتاب خارج است و از طرفی موضوع اصلی ما هم نیست. آنچه از آغاز این کتاب مطرح بوده و هست، پایهریزی برای بیان رابطه میان بحران و رشد است. برای غلبه بر بحرانها در هریک از این سه حوزه نامبرده به «مهارت» نیاز داریم، بهخصوص در زمینه مهارت اجتماعی و مهارت فردی.
بحران و رشد
نویسنده : بیژن امینی
مترجم : سمیه مشایخ
ناشر: انتشارات صابرین
تعداد صفحات : ۳۳۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید