معرفی کتاب «آخرین نفس»، نوشته پل کالانیتی
فصل اول
مقدمه
وبستر بسیار مجذوب مرگ بود
و جمجمه زیر پوست را دید؛
و آن موجودات بینفس زیر خاک را
تکیه زده به پشت با خندهای بدون لب
تی. اس. الیوت. نجوای ابدیت (۱۳)
تصاویر سیاتی اسکن را بهسرعت از نظر گذراندم، تشخیصش راحت و واضح بود. ریه با تومورهای بیشمار مات و تیره شده بود، ستون فقرات تغییر شکل داده و کج شده و یک تکه کبد کاملاً از بین رفته بود. سرطان، به شکلی وسیع گسترش یافته بود. من یک رزیدنت جراح مغز و اعصاب بودم که سال آخر دوره رزیدنتیام را میگذراندم. در شش سال گذشته بارها و بارها علائم چنین اسکنهایی را معاینه کرده بودم. برای اینکه ببینم برای کمک به بیمار کاری از دستم ساخته است یا نه. اما این اسکن با اسکنهای دیگر فرق دارد: این اسکن خود من بود.
روپوش رادیولوژی به تن نداشتم و لباس جراحی و روپوش سفید پزشکیام را هم نپوشیده بودم. یکدست لباس آبی مخصوص بیمارها تنم بود. درحالیکه به سهپایه سرم وصل بودم، پشت کامپیوتر پرستارهای بیمارستان نشسته بودم و اسکنهای خودم را میدیدم. همسرم لوسی (۱۴)؛ یک پزشک امراض داخلی؛ کنارم بود. یکبار دیگر آن تصاویر را از نظر گذراندم. دریچه ریه، دریچه استخوان، دریچه کبد، از ابتدا تا انتهای توضیحات مربوطه را، سپس از چپ به راست، بعد از جلو به عقب، درست همانطور که آموزش دیده بودم، انگار دنبال چیزی میگشتم تا تشخیصم را عوض کند.
من و لوسی روی یک تخت بیمارستان کنار هم دراز کشیده بودیم.
لوسی مات و مبهوت؛ انگار که از روی یک نوشته میخواند؛ خیلی سریع گفت: فکر میکنی ممکنه چیز دیگهای باشه؟
گفتم: نه.
مثل دو عاشق سفت همدیگر را بغل کرده بودیم. در یک سال گذشته هر دو مشکوک بودیم، اما نمیخواستیم باور کنیم، و اصلاً دوست نداشتیم از سرطان در حال رشد درون من حرف بزنیم.
حدوداً شش ماه قبل بود که کاهش وزن و درد شدید کمرم شروع شد. وقتی صبحها لباس میپوشیدم، کمربندم گشاد و گشادتر میشد. به دکتر مخصوص خودم، یک همکلاسی قدیمی از استنفورد مراجعه کردم. خواهرش؛ یک انترن جراح مغز و اعصاب بود که پس از یک عفونت بدخیم به شکلی ناگهانی و تلخ از دنیا رفت. دکترم نگاهی مادرانه به بیماری من داشت. با این وجود وقتی وارد مطبش شدم یک پزشک دیگر در اتاقش دیدم؛ همدورهایم در مرخصی زایمان به سر میبرد.
ملبس به یک دست لباس آبی بلند مخصوص بیماران و دراز کشیده روی یک میز سرد علائم بیماریام را برای دکتر توضیح دادم. گفتم: البته، اگر این موضوع یک پرسش تخصصی آزمون دانشگاه بود ــ یک مرد سیوپنجساله با کاهش وزن غیرقابل توضیح و هجوم ناگهانی درد پشت ــ پاسخ آشکار من سرطان بود. اما شاید همه اینها به خاطر کار کردن سخت و زیاد من باشه. نمیدونم. دوست دارم ام.آر.ای (۱۵) بگیرم تا مطمئن شم.
او گفت: “فکر میکنم اول باید عکس رادیولوژی بگیریم.”ام.آر.آی برای درد کمر گران بود و یک کار غیرالزامی. بهخصوص در دورهای که همه بر کاهش هزینههای ملی تأکید داشتند. درعینحال ارزش یک اسکن به چیزی بستگی دارد که دنبالش هستید. در بیشتر مواقع رادیولوژی برای تشخیص سرطان بیفایده است. و در بسیاری موارد تجویز ام.آر.ای در مرحله اولیه بیماری از نظر پزشکان نوعی ارتداد به حساب میآید. او ادامه داد: رادیولوژی خیلی حساس نیست، ولی برای شروع خوبه.
چطوره یک عکس کامل از ستون فقرات گرفته بشه، شاید یک تشخیص واقعگرایانهتر این باشه که مهرههای گردن ستون فقراتم به جلو متمایل شده.
از عکسالعمل او در آینه دیواری متوجه شدم که در حال بررسی آن در کامپیوتر است.
ادامه دادم: پنج درصد کمر دردهای دائمی در جوانها به خاطر علائم شکستگی و ترک در ستون فقراته.
ــ بسیار خوب. دستورش را میدم.
گفتم: ممنونم.
چرا در لباس یک بیمار با اقتدار یک متخصص و جراح حرف میزدم؟ حقیقت این بود که خیلی بیشتر از او درباره درد کمر میدانستم. بهعنوان یک متخصص مغز و اعصاب نیمی از آموزشهایم مربوط به اختلالات ستون فقرات بود. شاید واقعاً مشکل در یکی از مهرههای ستون فقراتم بود. این موضوع تأثیری معنادار و مشخص بر درصدی از جوانها داشت و سرطان ستون فقرات در سی و چند سالگی عجیبوغریب بود. احتمال این موضوع نمیتوانست بیشتر از یک در ده هزارم باشد. حتی اگر صد مرتبه بیشتر از اینها هم رایج بود، احتمال آن بسیار کمتر از ترک یا شکستگی مهرههای ستون فقرات بود. شاید فقط موضوع را زیادی بزرگ کرده بودم.
عکسهای رادیولوژی خوب و بدون نقص بودند. علائم بیماریام را به شکلی جدی بررسی و پیگیری کردیم و قرار ملاقاتهای بعدی را هم گذاشتیم و من سر کارم برگشتم تا آخرین فعالیت آن روزم را تمام کنم. از شدت کاهش وزنم کاسته و درد پشتم هم قابل تحمل شد. البته مسکن ایبوپروفین هم تأثیر زیادی در سرپا نگه داشتنم در طول روز داشت. عجیب نبود که در روزهای بعد میتوانستم روزی چهارده ساعت سرپا باشم و کار کنم. سفرم از یک دانشجوی پزشکی تا استادی رشته مغز و اعصاب در دانشگاه تقریباً به انتهای راهش رسیده بود. پس از ده سال آموزش سخت و دائمی، مصمم بودم پانزده ماه آخر را هم دوام بیاورم و دوره رزیدنتیام را به پایان برسانم. بین پزشکان و استادان برجسته رشتهام احترام زیادی کسب کرده و جوایز ملی مهمی را به خودم اختصاص داده بودم و از چند دانشگاه بزرگ پیشنهاد استادی داشتم. مدیر برنامههایم در استنفورد اخیراً مرا فرا خوانده و گفته بود: “پل، فکر میکنم هر شغلی درخواست کنی نفر اول کسب آن هستی. جهت اطلاع بگم که حتی در استنفورد هم دنبال فردی مثل تو در سمت استاد دانشگاه هستیم. البته قول نمیدم، اما این موضوع را هم مدنظر داشته باش.”
در سیوششسالگی، به قله کوه رسیده بودم. میتوانستم سرزمین موعود را ببینم. از اردن تا کرانههای باختری فلسطین و سواحل مدیترانه. یک قایق شیک و تفریحی را بر روی سطح لاجوردی دریا میدیدم که میزبان من و لوسی و بچههای فرضیام در تعطیلات آخر هفته بود. میدیدم که با سبک شدن برنامه کاریام از درد پشتم هم کاسته شده و زندگیام آرامتر و تحت کنترل بود.
سپس، چند هفته بعد درد سینه هم به سایر دردهایم افزوده شد. آیا سر کار به چیزی برخورد کرده بودم؟ به طریقی یکی از دندههایم را شکسته بودم؟ بعضی شبها عرقریزان بین ملافههای خیس از عرق بیدار میشدم. دوباره کاهش وزنم شروع شد و این بار خیلی سریع از ۷۹ به ۶۵ کیلوگرم رسیدم. با سرفههای دائمی. تردید کوچکی در وجودم باقیمانده بود. بعد از ظهر یک روز شنبه من و لوسی در پارک دولورز (۱۶) سانفرانسیسکو دراز کشیده بودیم و منتظر خواهر لوسی بودیم. او نگاهی به صفحه تلفنم انداخت که نتایج یک تحقیقات پزشکی را نشان میداد: نتیجه تناوب بروز سرطان در یک فرد سی تا چهلساله.
او گفت: چی؟ فکر نمیکردم واقعاً نگران این موضوع باشی.
جواب ندادم. نمیدانستم چی بگویم.
پرسید: میخوای در مورد این موضوع با من حرف بزنی یا نه؟
عصبانی بود، چون خودش هم نگران بود. عصبانی بود چون چیزی نمیگفتم. عصبانی بود چون این زندگیای نبود که قولش را داده بودم.
پرسید: میتونی بگی چرا به من اعتماد نداری؟
گوشیام را خاموش کردم و گفتم: بیا بریم و بستنی بخوریم.
برنامهریزی کرده بودیم تا هفته بعد برای تعطیلات به نیویورک برویم و از چند دوست قدیمی دانشگاهی دیدن کنیم. شاید یک خواب خوب شبانه و چند نوشیدنی موجب گرمتر شدن رابطه ما و کاسته شدن فشار ازدواجمان میشد.
اما لوسی برنامه دیگری داشت. او چند روز قبل از سفرمان اعلام کرد: “من با تو به نیویورک نمیام.” قصد داشت برای یک هفته ترکم کند. به زمان احتیاج داشت تا شرایط ازدواجمان را بررسی کند. لحنش آرام بود. چیزی که مرا گیجتر از قبل کرد.
گفتم: چی؟ این کار را نکن.
او گفت: خیلی دوستت دارم. و به همین دلیل احساس سردرگمی میکنم. درعینحال نگرانم که چیزای مشترکی از رابطهمون نمیخوایم. حس میکنم که نصف و نیمه به هم پیوند خوردیم و با هم هستیم. نمیخوام همینطوری و اتفاقی در جریان نگرانیهای تو قرار بگیرم. وقتی میخوام در مورد احساساتت حرف بزنم، اهمیت نمیدی و احساساتت را از من مخفی میکنی. مجبورم یه کار متفاوت بکنم.
گفتم: همهچیز درست میشه. همهاش به خاطر دوره رزیدنتی هست.
آیا اوضاع اینقدر بد بود؟ دورههای آموزشی مغز و اعصاب به همراه همه آن آموزشهای شدید و طاقتفرسای تخصصی پزشکی، قطعاً تأثیر زیادی بر رابطه زناشویی ما گذاشته بود. شبهای زیادی بود که دیروقت به خانه برمیگشتم. بعد از اینکه لوسی به رختخواب رفته بود. و من خستهوکوفته روی زمین اتاق نشیمن ولو میشدم و صبحهای زیادی وقتی به سرکار میرفتم، هنوز هوا تاریک و لوسی خواب بود. اما حرفه و شرایط شغلی ما به اوج خودش رسیده و بیشتر دانشگاهها هردومان را برای استادی میخواستند. من بهعنوان استاد جراحی مغز و اعصاب و لوسی بهعنوان پزشک داخلی. ما دشوارترین مراحل سفرمان را پشت سر گذاشته بودیم. و مگر بارها و بارها در این مورد باهم حرف نزده بودیم؟ آیا متوجه نبود که این بدترین زمان ممکن برای بزرگ کردن مشکلات بود؟ نمیدید که فقط یک سال از رزیدنتیام مانده و من عاشق او هستم و چیزی تا دستیابی به آرزوها و زندگی مورد علاقهمان باقی نمانده؟
او گفت: اگر فقط موضوع رزیدنتی در میان بود دوام میآوردم. راه زیادی را پشت سر گذاشتیم. اما اگر همه اینها فقط به خاطر رزیدنتی نباشه چی؟ واقعاً فکر میکنی وقتی مدرک تخصصی جراحی مغز و اعصابت را بگیری همه چی بهتر میشه؟
پیشنهاد دادم سفر را فراموش کند. خواستم کمی به دلش راه بیایم. پذیرفتم نزد آن روانشناسی بروم که لوسی در چند ماه گذشته پیشنهاد داده بود. با این وجود اصرار داشت به زمان نیاز دارد. زمان برای فکر کردن در تنهایی. آن لحظه یکدفعه تیرگی و سراسیمگی از بین رفت و فقط یک لبه تیز و برنده روبرویم ظاهر شد. گفتم؛ بسیار خب. اگر واقعاً تصمیم گرفته ترکم کند، فرض میکنم که رابطه ما تمام شده. اگر معلوم شد سرطان دارم، به او نمیگویم و او آزاد است هر طور میخواهد زندگی کند و هر انتخابی دوست دارد انجام دهد.
قبل از رفتن به نیویورک، در چند جلسه پزشکی در مورد پیشگیری سرطان در جوانان شرکت کردم. (سرطان بیضه؟ نه. سرطان پوست؟ نه. سرطان خون؟ نه.) تعداد جراحیهای مغز و اعصاب مثل همیشه زیاد بود. پنجشنبه شب به جمعه صبح گرایید و متوجه شدم سیوشش ساعت متوالی در اتاق عمل و به شکلی عمیق غرق در جراحیهای پیچیده بیمارانم بودهام. مواردی مثل ورم شدید رگها، دور زدنهای شریانهای درون مغزی، مشکلات وریدی. وقتی یکی از همکاران وارد شد و اجازه داد تا برای چند دقیقه کمرم را به دیوار تکیه و به آن استراحت بدهم یک نفس راحت کشیدم و در سکوت خدا را شکر کردم. تنها فرصت گرفتن عکس از سینهام زمانی بود که در حال ترک بیمارستان و رفتن به فرودگاه بودم. یا متوجه میشدم سرطان دارم و آن وقت برای آخرین بار بود که دوستانم را میدیدم، یا سرطان نداشتم و با خیال راحت به مسافرت میرفتم.
باعجله به خانه رفتم تا ساکم را بردارم. لوسی مرا به فرودگاه رساند و گفت که از چند روانشناس وقت گرفته.
از محل سوار شدن به هواپیما یک پیامک برایش فرستادم: کاش تو هم باهام بودی.
چند دقیقه بعد پاسخ داد: دوستت دارم. منتظرم تا برگردی.
در طول پرواز کمرم خشک شده بود و وقتی با زحمت خودم را به ایستگاه راهآهن مرکزی شهر رساندم تا ترن خانه دوستم را سوار شوم، از درد به خودم میپیچیدم. طی چند ماه گذشته، درد و تشنج متنوع تند و درندهای را متحمل شده بودم. از دردهای بیاهمیت ساده تا دردهایی که حرف زدن را مشکل میکرد و دندانهایم را به هم میسایید. گاهی درد آنقدر شدید بود که فریادکشان روی زمین چروکیده میشدم و به خودم میپیچیدم. این درد طاقتفرساتر از دردهای بد بود. در سالن انتظار سالن قطار روی یک نیمکت چوبی دراز کشیدم. ماهیچههای کجومعوج پشتم را حس کردم و نفس کشان دردی که ایبروفن از پسش برنیامده بود را تحت کنترل درآوردم. بعد ماهیچههایی که از درد در حال تکه و پاره شدن بودند را به اسم صدا کردم: عضلات پشت، ماهیچه رومبوئید، لاتی سیموس، پیریفورمیس…
یک مأمور ایمنی نزدیک شد و گفت: جناب، نمیتونید اینجا دراز بکشید.
درحالیکه از درد نفسنفس میزدم گفتم: ببخشید… کمرم… بهشدت…. گرفته.
ــ با این وجود نمیتونید اینجا دراز بکشید.
ببخشید. ولی دارم از سرطان میمیرم.
این کلمات نوک زبانم بود ــ اما ممکن بود سرطان نداشته باشم. شاید این همان چیزی بود که مردم آن را کمردرد مینامند و یکعمر با آن زندگی میکنند. چیزهای زیادی درباره کمردرد میدانستم ــ همه جزئیات آناتومی کمر را میشناختم. همینطور فیزیولوژی و واژههای مختلفی که مردم برای توصیف انواع دردهای مختلف بکار میبردند. اما از آن دردسر درنمیآوردم. شاید درد اینطوری بود. یا شاید نمیخواستم تصور کنم که اینقدر نفرینشده و بدشانس باشم. شاید فقط دوست نداشتم کلمه سرطان را با صدای بلند بگویم و خودم را فریب میدادم.
بهزحمت بلند شدم و دولادولا و لنگان به سمت سکوی قطار رفتم. وقتی به خانه دوستانم در کلد اسپرینگ (۱۷) در فاصله هشتاد کیلومتری شمال منهتن (۱۸) و رودخانه هادسن (۱۹) رسیدم، حوالی غروب بود. با ده دوازده تن از دوستان قدیمی سلام و احوالپرسی کردم و آنها در میان صدای دورگه جوانان و هلهله شاد بچههایشان به من خوشامد گفتند. بعد از سلام و احوالپرسی و بغل کردنها یک نوع سردی تیره و طوفانی حکمفرما شد.
ــ لوسی نیومده؟
گفتم: در دقایق آخر براش یک کار ناگهانی و مهم پیش آمد.
ــ چه بدشانسی بزرگی.
ــ واقعاً. اشکالی نداره ساکم را زمین بزارم و یه کم استراحت کنم؟
امیدوار بودم که دور بودن چند روزهام از اتاق جراحی همراه با خواب و استراحت کافی و تمدید اعصاب و چشیدن مجدد طعم یک زندگی معمولی، علائم خستگی و درد کمرم را از بین ببرد و به حالت عادی برگردم. اما پس از سپری شدن یکی دو روز، معلوم شد که هیچ بهبودی در کار نیست.
صبحها تا دیروقت میخوابیدم و صبحانه نمیخوردم و سر میز نهار به دیسهای متنوع غذا زل میزدم و به خاطر اینکه نمیتوانستم به آنها لب بزنم عصبانی میشدم. وقت صرف شام آنقدر خسته بودم که باید دوباره به رختخواب برمیگشتم. گاهی برای بچهها کتاب میخواندم. بیشتر اوقات بچهها دوروبر من میپلکیدند و سروصدا کنان بازی میکردند. (بچهها، عمو پل باید استراحت کنه. چرا نمیرید یک جای دیگر بازی کنید؟) به خاطر دارم پانزده سال قبل بهعنوان مشاور یک اردوگاه تابستانی لب یک دریاچه در شمال کالیفرنیا نشسته بودم. آن روز، روز استراحتم بود. یک کتاب به اسم “مرگ و فلسفه” مطالعه میکردم و یک مشت بچه سرخوش از من بهعنوان یک مانع برای بازی برافراشتن پرچم گروهشان استفاده میکردند. معمولاً از یادآوری آن لحظههای ناسازگار میخندیدم. یک جوان بیست ساله وسط درختان سرسبز، دریاچه، کوهستان، پرندههای باشکوه آوازخوان، ترکیبشده با گروهی از بچههای چهارساله شاد و جیغکشان سرش را درون یک کتاب کوچک جلد سیاه درباره مرگ فروبرده بود. حالا در این لحظه حس مشابهی داشتم و بهجای دریاچه تاهو (۲۰) کنار رودخانه هادسون بودم. و بچهها هم غریبه نبودند و فرزندان دوستانم بودند. و بهجای اینکه یک کتاب درباره مرگ مرا از حیات و جنبوجوش اطرافم جدا کند، توسط جسم رو به مرگ خودم از آنها جدا بودم.
شب سوم با میزبانم مایک (۲۱) حرف زدم. به او گفتم که میخواهم سفرم را کوتاه کنم و روز بعد به خانهام برگردم.
گفت: به نظر خوب نیستی. همه چی روبراهه؟
گفتم: برو یک نوشیدنی بیار و بنشین.
جلو شومینه نشستیم و گفتم: مایک، فکر میکنم سرطان دارم. و نه از آن سرطانهای خوب.
نخستین بار بود که این موضوع را با صدای بلند بر زبان میآوردم.
گفت: بسیار خب. قراره این حرفت را بهعنوان یک شوخی استادانه تلقی کنم؟
ــ نه.
کمی مکث کرد و بعد گفت: نمیدونم که باید دقیقاً چی بپرسم.
ــ خب، فکر میکنم باید قبل از هر چیز بگم که هنوز واقعاً نمیدونم سرطان دارم یا نه. تقریباً مطمئنم. علائم زیادی اشاره به این موضوع داره. فردا به خانه برمیگردم تا این موضوع را بیشتر بررسی کنم. امیدوارم اشتباه کنم.
مایک تعارف کرد که وسایلم را با پست برایم بفرستد تا چیز سنگینی برای حمل نداشته باشم. صبح روز بعد مرا به فرودگاه رساند و شش ساعت بعد در فرودگاه سانفرانسیسکو بودم. بهمحض اینکه از فرودگاه بیرون آمدم گوشیام زنگ خورد. پزشک مراقبتهای اولیهام بود که میخواست مرا در جریان نتیجه عکس رادیولوژی سینهام قرار بدهد. ریهام بهجای شفاف بودن تار بود. انگار که دیافراگم دوربین بیشازحد بازمانده باشد. دکتر گفت مطمئن نیست که آن عکس چه معنایی دارد.
احتمالاً معنیاش را نمیفهمید.
اما خودم میفهمیدم.
لوسی جلو در خروجی فرودگاه سوارم کرد. منتظر ماندم به خانه برسیم و بعد به او بگویم. روی مبل که نشستیم موضوع را با او در میان گذاشتم، او نیز فوراً به وخامت شرایطم پی برد.
نجواکنان گفتم: بهت احتیاج دارم.
او گفت: هرگز ترکت نمیکنم.
به یکی از دوستان نزدیک، یک متخصص مغز و اعصاب زنگ زدیم و از او خواستیم پروندهام را بررسی کند.
یک دستبند پلاستیکی مخصوص بیماران دریافت کردم. لباس بلند آبی آسمانی بیمارستان را پوشیدم و از کنار پرستارهایی که به اسم میشناختم عبور کردم و به اتاق معاینه رفتم. اتاقی که در چند سال گذشته در آن صدها بیمار را معاینه کرده بودم. در آن اتاق کنار بیماران دیگر نشستم و تشخیص نهایی بیماریام و عملیات پیچیده مداوایم توضیح داده شد. در همین اتاق بود که به بیماران معالجه شده از بیماریهای مختلف تبریک میگفتم و شاهد شادی و بازگشت دوباره آنها به زندگی بودم. در همین اتاق بود که مرگ بیماران را به خانواده متوفی اعلام میکردم. روی آن صندلیها مینشستم و دستانم را در روشویی گوشه اتاق میشستم. دستورالعملهای لازم را روی تخته سفید مینوشتم و تقویم روز را ورقورق میزدم. حتی برای لحظاتی از فرط خستگی روی تخت معاینه آنجا دراز میکشیدم و استراحت میکردم. حالا بیدار و کاملاً هوشیار روی آن تخت افتاده بودم.
یک پرستار جوان؛ یکی از آنهایی که تا آن روز ندیده بودمش؛ سرش را از لای در به درون اتاق آورد و گفت:
ــ الان دکتر مییاد.
و با این حرف، آیندهای که تصورش را میکردم، آیندهای که در حال تحقق بود، اوج تلاش دهها سالهام، در حال گریز و محو شدن بود.
فصل دوم: در سلامتی کامل شروع شد
دست خداوند بر فرازم آمد و مرا از درون روحالقدس بیرون کشید و به سرزمین خداوند حمل کرد و میان درهای پر از استخوان نشاند و موجب شد تا نگاهی به اطراف بیندازم؛ و در آن دره وسیع، آدمهای زیادی بودند؛ موجوداتی بسیار خشک و من مشاهده کردم.
و به من گفت، ای فرزند آدم آیا این استخوانها میتوانند احیا شوند.
ایزکیل ۳ تا ۳۷: ۱
ترجمه شاه جیمز (۲۲)
یقین داشتم که هرگز نمیخواهم دکتر بشوم. بالای خانهمان روی یک سطح صاف بیابان؛ زیر آفتاب دراز کشیده بودم و استراحت میکردم. عمویم؛ که مثل خیلی از خویشاوندانم پزشک بود؛ همان روز از من پرسیده بود برنامه آیندهام چیست. حالا که کالج را تمام کرده بودم، این سؤال خیلی مهمی بود. اگر مجبور میشدم جواب بدهم، تصور میکنم پاسخم این بود که میخواهم یک نویسنده بشوم. اما راستش در آن زمان، فکر هرگونه شغل و حرفه بیمعنا بود. تا چند هفته دیگر آن شهر کوچک در ایالت آریزونا را ترک میکردم و زیاد شبیه کسی نبودم که آمادگی بالا رفتن از نردبان یک حرفه مشخص را داشته باشد. شبیه یک الکترون وزوز کن نبودم که مترصد رها شدن از مسیر گردشش و پرتاب شدن به یک دنیای عجیب و درخشان است
من غرق در نور خورشید و خاطرات روی خاک دراز کشیده بودم. احساس میکردم که آن شهر پانزدههزارنفری؛ به فاصله ششصد مایلی تا دانشگاه شبانهروزی جدیدم در استنفورد؛ با همه وعدهووعیدهایش در حال آب رفتن بود.
پزشکی را فقط از کاستیها و عیوبش میشناختم. بهویژه از غیبت پدری که جای خالیاش بیشتر از هر چیزی احساس میشد. کسی که قبل از طلوع آفتاب سرکار میرفت و در تاریکی به خانه میآمد و غذای مانده میخورد. ده سالم بود که بابا ما را از برنکس ویل (۲۳) نیویورک؛ یک منطقه شلوغ و پرجمعیت واقع در حومه شمال منهتن؛ به یک دره خشک در کینگمن (۲۴) آریزونا، احاطهشده توسط دو رشتهکوه آورد. یک خانواده دارای سه پسر در سنین چهارده، ده و هشت. به مکانی که از دید دنیای بیرون بهعنوان منطقه انتقال بنزین به نقاط دیگر شهرت داشت. عاملی که باعث کشانده شدن پدر به این منطقه شد، هوای آفتابی و هزینه پایین زندگی بود. وگرنه چگونه میتوانست از پس هزینه بالای دانشگاه پسرانش که از مدتها قبل در آرزوی فارغالتحصیلیشان میسوخت برآید؟ ضمناً نقلمکانش به آریزونا به خاطر باز کردن یک مطب تخصصی قلب در آن منطقه نیز بود. وقت گذاشتنش برای بیماران و اهمیت دادن به آنها؛ خیلی زود از او یک عضو برجسته و محترم جامعه ساخت. وقتی دیروقت شب یا در تعطیلات آخر هفته او را میدیدم، ترکیبی از نوعی عطوفت مطبوع و یک نوع دیکتاتوری تلخ و تند داشت. همراه با در آغوش کشیدنها و بوسهها و اظهارات رسمی و سفتوسختش که: “نفر اول شدن خیلی آسونه. فقط باید نفر اول را پیدا کنید و نمرهتون بالاتر از او بشه.” او در ذهن خودش به این نتیجه رسیده بود که پدر بودن میتواند خلاصه، کوتاه، متمرکز (اما صمیمی) و همراه باقدرت و اقتدار باشد… درست مثل پدرهای دیگر. تنها چیزی که میدانستم این بود که؛ اگر بهای پزشک بودن این است، بهای خیلی زیاد است.
از محل دراز کشیدنم در بیابان، میتوانستم خانهمان را ببینم. درست آنسوی مرز شهر و در زمینه کوهستان سربت (۲۵) و در میان سنگهای سرخ صحرا و خالخال شده توسط درختان کهور، بتههای خار و کاکتوس. در آنجا شیطان گردوخاک به یکباره چرخش کنان از هیچ برمیخاست و جلو دید را محو و تیره میکرد و بعد فرومینشست. پهنه آسمان روبرویمان را میپوشاند و سپس در فاصله دور فرومیریخت. دو سگمان، ماکس (۲۶) و نیپ (۲۷) هرگز از گشتوگذار در فضای وسیع و آزاد آنجا خسته نمیشدند. هر روز به گردش میرفتند و با گنجهای تازه صحرا برمیگشتند. چیزهایی مثل پای گوزن، باقیمانده یک خرگوش نیمه خورده شده برای وعده غذایی بعد، اسکلت جمجمه یک اسب، استخوان آرواره یک گرگ صحرایی.
من و دوستانم هم عاشق این آزادی بودیم و بعد از ظهرهایمان صرف اکتشافات، گردش، یافتن استخوان و نهرهای نادر صحرایی میشد. سالها زندگی در یک بیشه نورانی حومه شمال شرق کشور و در یک خیابان اصلی پر از درخت با یک مغازه شیرینی فروشی باعث شده بود تا آن صحرای بادخیز و وحشی را غریبه و تطمیع کننده بیابم. در نخستین اکتشاف انفرادیام در سن دهسالگی، یک شبکه آبیاری قدیمی کشف کردم. با سرانگشتان لبه درپوش شبکه را گرفتم و بلندش کردم و زیر آن؛ درست در فاصله چند سانتی صورتم؛ سه شبکه تار براق سفید دیدم که درون هرکدام یک عنکبوت سیاه درشت براق با نقش یک ساعت شنی قرمز خونین بر پشت قدم رو میرفتند. نزدیک هر عنکبوت یک کیسه کمرنگ تپنده و نبضدار با تعداد بیشماری از عنکبوت تازه متولدشده بود. وحشت باعث شد تا شبکه را رها کنم و با صدای زیاد بیندازم و تلوتلوخوران عقب بروم. وحشتم به خاطر این گفته اهالی دهکده بود که هیچچیزی کشندهتر و مرگآورتر از نیش یک عنکبوت سیاه براق نیست. و آن قیافه غیرانسانی و رنگ سیاه براق و نقش قرمز خونین روی پشتشان حسابی مرا ترساند، طوری که تا سالها کابوس میدیدم.
صحرا چیزهای وحشتناک زیادی برای ارائه داشت. عقربهای سمی بزرگ، عنکبوت زرد تیره، عقرب کژدم، عقرب بارک، هزارپا، مار نقش الماسی، مار زنگی، مار زنگی سبز. بهتدریج با این حیوانات خو گرفتیم و حتی زندگی کردن در کنار این مخلوقات را راحت میدانستیم. وقتی من و دوستانم یک لانه عنکبوت کشف میکردیم، برای بازی یک مورچه را نزدیک لانه میگذاشتیم و به تماشای به دام افتادن و تلاش بیفایده مورچه برای فرار از ارتعاشات تار و فرورفتنش به درون دهان سیاه حفره مانند عنکبوت میایستادیم. شیفته آن لحظه مهلک حرکت انفجاری عنکبوت بودیم که از مخفیگاهش بیرون میآمد و آن مورچه بیچاره را با آروارهاش میبلعید. آن حیوانات و واقعیتهای منطقه جای قوموخویش روستایی و اسطورههای شهریام را پر میکرد. شناختم از آنها قدرت و صلابت خاصی به مخلوقات صحرایی بخشید. باعث شد تا سوسمار هیولا مانند جیلا را کمتر از یک گودزیلا ندانم. فقط پس از مدتی کوتاه اقامت در صحرا متوجه شدیم که برخی از ساکنین آن سرزمین، مثل خرگوش شاخدار، به شکلی عمدی به وجود آمده بود تا مردمان شهری را سردرگم و اهالی محلی را سرگرم کند. یکبار یک ساعت تماموقت گذاشتم تا تعدادی دانشجوی مهمان از برلین را متقاعد کنم که بله، آن خرگوشها نوع به خصوصی از گرگ صحرایی هستند که درون کاکتوسها زندگی میکنند و در زمان حمله میتوانند از فاصله نه متری روی شکارشان بپرند. (درست مثل المانیهای از همهجا بیخبر) با این وجود هنوز کسی دقیقاً نمیداند که واقعیت در کجای آن شنهای چرخان و گرداب مانند قرار دارد. چون هر کدام از این موجودات صحرایی که به نظر غیرقابل تصور و دور از دسترس میآید، به یکباره واقعی و قابل لمس میشوند. برای نمونه: “همیشه کفشتان را از وجود عقرب کنترل کنید”. این کار یک عمل ساده و معقول است.
در شانزدهسالگی قرار بود هر روز برادر کوچکترم جیوان (۲۸) را با ماشین به مدرسه برسانم. صبح یک روز مثل همیشه دیر کرده بودیم و جیوان در راهرو خانه بیصبرانه منتظرم بود و داد و فریاد میکرد که نمیخواهد به خاطر تأخیر من دوباره از مدرسه اخطار بگیرد. خواهش و تمنا کنان میگفت که عجله کنم. بنابراین بهسرعت از پلهها پایین آمدم و از در باز جلو خانه به بیرون هل خوردم… و نزدیک بود روی یک مار زنگی دو متری پا بگذارم. روایتی بین مردم رایج بود که اگر در دهانه خانهتان یک مار زنگی را بکشید، زوج و فرزندانش برای انتقام میآیند و در آنجا یک لانه دائمی بنا میکنند. درست مثل مادر گرندل (۲۹) بنابراین من و جیوان قرعهکشی کردیم تا فرد خوششانس یک بیل دست بگیرد و فرد بدشانس یک روبالشی بردارد و سپس با حرکاتی محتاط و جدی و درعینحال خندهدار موفق شدیم مار را درون روبالشی کنیم. بعد مثل قهرمانان پرتاب چکش المپیک روبالشی محتوی مار را درون صحرا پرت کردیم. با این فکر که بعد از ظهر برگردیم و روبالشی را برداریم تا مامان دعوایمان نکند.
از بین معماهای متعدد دوران کودکیام، بزرگترین معما تصمیم پدر برای آوردن خانواده به شهر صحرایی کینگمن آریزونا نبود، بلکه چگونگی متقاعد کردن مامان برای این سفر و همراهی او بود. آن دو؛ بهعنوان یک زن و شوهر جوان عاشق؛ از آن سر دنیا ــ یعنی از جنوب هند ــ به نیویورک آمده بودند. (بابا بهعنوان یک مسیحی و مامان بهعنوان یک هندو؛ با ازدواجی محکومشده توسط هر دو خانواده. موضوعی که موجب یک شکاف قومی دو ساله شد. مادربزرگ مامان هرگز اسم من، یعنی “پل”، را به رسمیت نشناخت و بهجای آن اصرار داشت سادهیر (۳۰) صدایم کند.) و مامان مجبور شد با وجود وحشت شدید و کشندهاش از مار به آریزونا بیاید. حتی کوچکترین، بامزهترین و بیآزارترین مارهای قرمز جیغ او را درمیآوردند. طوری که فوراً خودش را به نزدیکترین ابزار بزرگ و تیز مثل شن کش، ساطور یا تبر مسلح میکرد و از خانه بیرون نمیآمد.
مارها منبع دائمی تشویش مامان بودند، بااینحال آینده بچههایش بزرگترین چیزی بود که مامان از آن میترسید. قبل از اینکه به آریزونا نقلمکان کنیم برادر بزرگترم سومن (۳۱) تقریباً دبیرستان ویژه نخبگان بخش وستچستر را تمام کرده بود. او کمی پس از نقلمکان ما به کینگمن موردپذیرش دانشگاه استنفورد قرار گرفت و خیلی زود از پیش ما رفت. بهزودی یاد گرفتیم که کینگمن، وستچستر نیست. مامان پس از بررسی نظام آموزشی مدارس عمومی بخش موهاو (۳۲) حسابی ناراحت شد و به هم ریخت. اداره ممیزی مدارس امریکا بهتازگی اعلام کرده بود که کینگمن دارای پایینترین سطح تحصیلات در کل امریکاست. حدود سی درصد دانش آموزان دبیرستانهای آن منطقه؛ قبل از اخذ دیپلم؛ تحصیلشان را نیمهکاره رها و ترک تحصیل میکردند. تعداد کمی از دانش آموزان به دانشگاه میرفتند و البته هیچکدام از آنها وارد دانشگاههایی چون هاروارد نمیشدند که مدنظر و مورد تائید بابا بود. مامان با چند نفر از دوستان و آشنایان ثروتمندش در سواحل شرق امریکا تماس گرفت تا با آنها مشورت کند. ضمناً با چند نفر از والدین همدرد ما نیز حرف زد. با تعدادی از والدین خوشحالی که دیگر قرار نبود فرزندانشان با بچههای همیشه گرسنه تحصیلات خانواده کالانیتی رقابت کنند.
آن شب مامان گریهکنان به رختخواب رفت. مامان میترسید که نظام آموزشی ضعیف و بیخاصیت کینگمن مانع پیشرفت فرزندانش و پذیرش آنها در دانشگاههای معتبر شود. او بهعنوان یک زن هندی تحصیلکرده در رشته فیزیولوژی و با یک ازدواج بیستوسهساله و شغل پرمشغله بزرگ کردن سه بچه در کشوری که کشور خودش نبود، خیلی فرصت مطالعه پیدا نکرده بود. اما تصمیم داشت مطمئن شود که بچههایش هیچ محرومیتی از این بابت نکشند. او وادارم کرد تا در سن دهسالگی کتاب ۱۹۸۴ را بخوانم. این کتاب باعث شد از جنسیتم متنفر شوم، و بااینحال کمکم عاشق و شیفته ادبیات شدم.
کتابها و آثار نویسندههای زیادی را خواندم و یک فهرست کامل و اصولی از آن کتابها تهیه میکردم. کنت مونت کریستو، ادگار آلن پو، رابینسون کروزو، ایوانهو، نیکلای گوگول، آخرین موهیکان، دیکنز، تواین، آوستن، بیلی باد…. وقتی دوازده سالم شد خودم کتابها را انتخاب میکردم و سومن برادرم هم کتابهایی که در دانشگاه خوانده بود را برایم میفرستاد. آثاری مثل: شهریار، دن کیشوت، نماینده، سر توماس مالوری، بئوولف، هنری تورئو، سارتر، کامو. برخی از آنها تأثیر عمیقی بر من داشت. “دنیای قشنگ تازه” اثر آلدوس هاکسلی ساختار فلسفه اخلاقی مرا ساخت و موضوع مقاله ورودی من به دانشگاه شد. مقالهای که در آن به بحث و گفتگو درباره “خوشبختی هدف زندگی نیست” پرداختم. هاملت هزار بار مرا از بحرانهای غیرمعمول نوجوانی و جوانی عبور داد. در دوره دبیرستان شعر “به معشوقه خجالتی” و اشعار عاشقانه دیگر من و دوستانم را از رویدادهای ناگوار و شاد مختلف عبور داد. در روزهایی که بیشتر شبها از خانه جیم میشدیم و مثلاً زیر پنجره سرگروه تیم رقص مدرسه آواز “شکلات آمریکایی” را سر میدادیم. (پدر آن دختر کشیش محله بود و زیاد از عکسالعملش نمیترسیدیم.) وقتی یکنیمه شب، حین فرار، توسط آن کشیش دستگیر و به خانه برگردانده شدم، مامان واقعاً نگران شد و به بازجویی در مورد انواع و اقسام مواد مخدر مورداستفاده نوجوانها پرداخت. هرگز مظنون نشد که تنها ماده نئشه کننده مورد مصرف من مقداری اشعار عاشقانه بود که هفته قبل از دست خودش گرفته بودم. کتاب تنها همدم و ذرهبین نفیس من برای دیدن ابعاد و مناظر تازه جهان بود.
مامان؛ در راستای تلاش بیوقفهاش برای تحقق تحصیلات عالیه ما؛ بیشتر از یکصد و هفتاد کیلومتر را تا بزرگترین شهر شمالی یعنی لاسوگاس رانندگی میکرد تا ما بتوانیم در آزمونهای مقدماتی استعدادیابی آموزشگاهها، آزمون استعدادیابی دانشگاهها و آزمون ورودی دانشگاههای امریکا شرکت کنیم. او به هیئتمدیره مدارس منطقه پیوست و معلمها را تشویق کرد تا کلاسهای تقویتی پیشدانشگاهی را به برنامه آموزشی دبیرستانها بیفزایند. مامان یک پدیده بود. او تکوتنها درصدد تغییر نظام آموزشی مدارس کینگمن بود و این کار را هم انجام داد. ناگهان در دبیرستان ما این حس ایجاد شد که آن دو کوه تعیینکننده محدوده و مرز شهر؛ دیگر معرف افق فکری ما نبود. افق فکری ما وسعت یافته و مرزهای شهر را پشت سر گذاشته بود.
سال آخر دبیرستان دوست صمیمیام لئو (۳۳) گفت: لعنتی، چهکار کنم؟ اگه قراره تو به دانشگاه هاروارد، یل (۳۴) یا استنفورد بری منم میام.
نمیدانم از پذیرش خودم در دانشگاه استنفورد بیشتر خوشحال شدم یا از پذیرش لئو در دانشگاه یل.
تابستان گذشت و ازآنجایی که کلاسهای استنفورد یک ماه دیرتر از سایر دانشگاهها شروع میشد همه دوستانم از من جدا و پراکنده شدند. بیشتر بعدازظهرها تکوتنها به صحرا میزدم و میخوابیدم و فکر میکردم. تا اینکه با یک دختر به اسم ابیگیل (۳۵) آشنا شدم که در تنها کافیشاپ کینگمن کار میکرد. صحرا یکراه میانبر از بین کوهستان به شهر داشت و کوهنوردی جالبتر از ماشینسواری بود. ابیگیل بیست و یکیدوساله بود و در دانشگاه اسکریپز (۳۶) درس میخواند. او نمیخواست وام تحصیلی بگیرد و به همین علت یکترم مرخصی گرفته بود تا برای شهریه دانشگاهش پسانداز کند. من شیفته دنیاپرستی و این حس او بودم که فکر میکرد راز و رمز چیزهای که از دانشگاه فراگرفته بود را میداند. او دانشجوی رشته روانشناسی بود و اغلب بعد از تعطیل شدن کارش میدیدمش. ابیگیل یک دختر قوی و مرموز بود. میدانست یک دنیای جدید منتظر من است و تا چند هفته دیگر از شهر میروم. یک روز بعد از ظهر از خواب نیم روزم بیدار شدم به آسمان نگاه کردم و دیدم که کرکسها بر فراز سرم در حال پروازند و مرا با جسد اشتباه گرفتهاند. به ساعتم نگاه کردم و حدود سه بعد از ظهر بود. دیرم شده بود. شلوارم را تکاندم و دواندوان به صحرا زدم تا به پیادهرو خیابانها و اولین ساختمانهای شهر رسیدم. یک ساختمان را دور زدم و ابیگیل را در حال جارو کردن محوطه جلو کافیشاپ دیدم.
او گفت: همینالان دستگاه قهوه اسپرسو را تمیز کردم. بنابراین امروز از لاته خنک خبری نیست.
محوطه جلو کافیشاپ جارو شد و به مغازه رفتیم. ابیجیل به سمت صندوق رفت و یک کتاب جلد کاغذی بیرون کشید و بهطرف من گرفت و گفت: بگیر. باید این را بخونی. تو که دائماً در حال مطالعه کتابهای باکلاس بدردنخوری ــ این بار یکی از این کتابهای پیشپاافتاده را بخون.
آن کتاب یک رمان پانصدصفحهای به اسم “شیطان” بود؛ رواندرمانی و معالجه توسط دکتر کسلر (۳۷) نگونبخت، انجمن ارتقا علمی ژاپن (۳۸) و جرمی لیون (۳۹) “. کتاب را به خانه بردم و یکروزه خواندم. کتاب سطح بالایی نبود. ولی فکر میکردم بامزه باشد که نبود. بههرحال کتاب این گمان که ذهن همان عملکرد مغز است را مردود میشناخت. فکری که به ذهن من تحمیل و موجب بهت خوش باورانه درک من از جهان شده بود. البته این موضوع باید حقیقت باشد، وگرنه مغز ما چه کارایی دیگری میتواند داشته باشد؟ درعینحال ما دارای اراده آزاد هستیم و همزمان مجهز به ترکیبی از اندامهای بیولوژیکی. و بر اساس قوانین فیزیکی مغز هم یک اندام است. ادبیات فراهم کننده یک بخش غنی از مفهوم انسان و مغز بهعنوان موتور انجام این کار است. به نظر جادویی میرسد. آن شب در اتاقم دفترچه قرمز دروس استنفورد را باز کردم. دفترچهای که بیش از ده بار آن را مرور کرده بودم. یک ماژیک برداشتم و علاوه بر کلاسهای ادبیات علامت زدهشده، دنبال کلاسهای بیولوژی و اختلالات عصبی هم گشتم.
تا چند سال به هیچ شغلی فکر نمیکردم و فقط در حال گذراندن دورههای ادبیات انگلیسی و بیولوژی انسان بودم. بیشتر به دنبال درک موضوعات بودم تا اخذ مدرک و پیدا کردن کار. مشتاق درک این موضوع بودم که چه چیزی به زندگی انسان مفهوم میدهد؟ همچنان احساس میکردم که ادبیات فراهم کننده بهترینهای زندگی برای ذهن است، درحالیکه علم عصب شناسی ارائه دهنده برازندهترین قوانین مغز بود. منظور یک مفهوم بیثبات و از لحاظ روابط انسانی و ارزشهای اخلاقی به ظاهر جدا نشدنی. “سرزمین تلف شده” تی اس الیوت (۴۰) با غرور به شرح رابطه پوچ و منزوی بین آدمها و تقاضاهای نومیدانه روابط انسانی میپردازد. متوجه شدم که استعارههای الیوت به زبان مورد استفاده من هم رسوخ کرده. البته بقیه نویسندهها نیز در زبان و ادبیاتم طنینانداز بودند. و ناباکوف (۴۱) به خاطر هوشیاریاش در توصیف چگونگی غرق شدن در رنجهای شخصیمان و بیعاطفگی و بیتفاوتی نسبت به درد و رنج دیگران. و کنراد (۴۲) برای حس و لحن فوقالعادهاش در توصیف ارتباط نامناسب بین آدمها و تأثیر عمیق آن بر زندگی بشریت. ادبیات نه تنها به تجربیات ما جلا میدهد؛ بلکه به عقیده من مهیا کننده غنیترین جنبهها و زوایای اندیشههای معنوی آدمها نیز هست. هجوم مختصر من به اصول اخلاقی قراردادی فلسفی تحلیلی بسیار خشک و نامنعطف و مغشوش و فاقد وزن زندگی واقعی آدمها به نظر میرسید.
در دوران دانشگاه پژوهشهای مطالعاتیام بیشتر بر پیشرفت و تقویت روابط معنیدار انسانی استوار بود. اگر در زندگی به طور کامل چیزی را آزمایش نکرده باشیم، آیا یک زندگی نیمهکامل و ناتمام ارزش آزمایش کردن داشت؟ با نزدیک شدن به سال دوم دانشگاه برای دو شغل تقاضا دادم. یکی بهعنوان کارآموز در یک مرکز بزرگ علمی و تحقیقاتی در آتلانتا و دیگری بهعنواناشپز یک اردوگاه مدرسه ابتدایی. یک اردوگاه در یک منطقه خصوصی در طبیعت بکر کنار دریاچه فالن لیف (۴۳) و در مجاورت جنگل ملی الدورادو (۴۴). دفترچه تبلیغات اردوگاه ساده و اغوا کننده بود و میگفت که در صورت انتخاب آن بهترین تابستان و تعطیلات زندگیام را خواهم داشت. و من از پذیرفته شدن به آن اردوگاه غافلگیر و خرسند شدم. تازه فهمیده بودم که آن مدرسه ابتدایی فرهنگ خاص خودش را داشت و مشتاق بودم به آن اردوگاه بروم و ببینم که مفهوم طبیعی و بنیادین زندگی چیست. به زبان دیگر هم میتوانستم به تحقیق در مورد مفهوم زندگی بپردازم و هم آن را تجربه کنم.
تا جایی که ممکن بود انتخاب اردوگاه را به تأخیر انداختم. سپس به دفتر مشاور بیولوژیام رفتم تا تصمیمم را به او اعلام کنم. وقتی وارد شدم مثل مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و در حال مطالعه کردن روزنامه بود. او یک مرد آرام و دوست داشتنی با پلکهای سنگین و افتاده بود. اما به محض اینکه برنامهام را گفتم به یک فرد کاملاً متفاوت تبدیل شد. پلکهایش بالا رفت و چشمانش کاملاً باز و صورتش سرخ شد و در میان بارانی از تف گفت: چی؟ وقتی به کلاسهای بالاتر رفتی میخوای دانشمند شی یا……آشپز؟
احتمالاً در پایان آن ترم، در مسیر بادخیز و کوهستانی اردوگاه همچنان نگران بودم که شایداشتباه کردهام و یک چرخشاشتباه انجام داده باشم. اما خیلی زود تردید و دو دلیام از بین رفت. اردوگاه همانطور بود که وعده داده شده بود و روی زندگی نوباوگان تمرکز داشت. چیزهایی مثل زیباییاشکار دریاچه، کوهستان، مردم، تجربیات غنی، گفتگو و رفاقت. شبهای ماه کامل، نور مهتاب بر طبیعت وحشی جاری میشد و گردش بدون چراغ را ممکن میساخت. تا دو صبح راه میرفتیم و خودمان را به نزدیکترین قله میرساندیم. در یک شب پر ستاره و شفاف دقیقاً قبل از طلوع خورشید؛ کوه تالاک (۴۵) روی زمین صاف زیر پا و درون دریاچه انعکاس مییافت. و ما در ارتفاع تقریباً هزار پایی و روی نوک قله درون کیسههای خواب مچاله میشدیم و برای مقابله با باد سرد کوهستان خودمان را با قهوهای گرم میکردیم که یکی از دوستان مسئول آورده بود. بعد مینشستیم و به نخستین انوار خورشید؛ نوری که به شرق طبیعت نمایی آبی رنگ میداد؛ چشم میدوختیم. نوری که به تدریج بر سطح دریاچه میتابید و آرام آرام آسمان را از ستارههای بیشمارش پاک میکرد. آسمان روز آن بالا بالاها گستردهتر میشد و نخستین شعاع و پرتو آفتاب رااشکار میکرد. رفت و آمد و جنب و جوش جاده دور دستها به دریاچه تائو جان میداد. اما اگر کمی سرمان را برمیگرداندیم، میتوانستیم انوار کامل نور خورشید را که از شرق به سمت ما میآمد، ببینیم. و همزمان در غرب شب همچنان شکست ناپذیر بر فراز ارتفاعات و سراشیبیهای تیره فرمانروایی میکرد و ستارهها در کمال درخشندگی اطراف یک ماه کامل در پهنه آسمان چشمک میزدند. در شرق نور کامل روز بر ما میتابید و در غرب هیچ نشانهای از تسلیم شدن شب نبود. هیچ فیلسوفی نمیتواند چنین صحنه و پدیده والایی را بهتر از این توضیح دهد: “قرار گرفتن بین شب و روز.” انگار این همان لحظهای بود که خداوند فرمان میداد: “روشنایی را حکمفرما کنید”. نمیتوانستیم موجودیت کوچکمان را در مقابل بیکرانگی و وسعت کوهستان، کره زمین و کیهان کتمان کنیم و درعینحال خودمان را جزئی از آن شکوه و عظمت میدانستیم.
آخرین نفس
نویسنده : پل کالانیتی
مترجم : مهرداد بازیاری
ناشر: انتشارات کتابسرای تندیس
تعداد صفحات : ۱۹۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید