کتاب «املت شیرین»، نوشته ژان فیلیپ آرو وینیو
بچهژانها
مامان گفت: «پسرها، من خبر مهمی براتون دارم.»
آن شب، یکی از شبهای سال ۱۹۶۷ و کمی قبل از رسیدن نوئل بود. پاپا هنوز به خانه نیامده بود و ما همه توی آشپزخانه داشتیم شام را آماده میکردیم. من معمولاً این جور مواقع را دوست دارم: بوی خوبی توی آشپزخانه میپیچد، هوای خانه گرم است، پنجرهها بخار کرده و همهٔ ما در حالی که به مامان کمک میکنیم، میتوانیم با او صحبت کنیم. اما این بار بچهکوچکترها آشپزخانه را گرفته بودند، همه توی سروکلهٔ هم میزدند و من احساس میکردم مامان کمکم دارد عصبی میشود. اما دلیل آن را نمیدانستم.
ژان.آ دوباره پرسید: «خبر مهم؟ عالییه. میخوای برامون سیبزمینی سرخکرده درست کنی؟!»
از آنجا که داشتیم نخودفرنگی پاک میکردیم، ژان.س پوزخندی زد. مامان عاشق سبزیجات خام، پخته و غذاهای سالم و پر از ویتامین است. تنها نکتهٔ جالب در پاک کردن نخودفرنگی، باز کردن غلاف آن است: آدم با ناخن پوست نخود را باز میکند، توی آن یک غلاف خیلی نازک دیگر هست و بعد به نخودهای گرد و براق میرسیم که مثل فشنگهای هفتتیر، پشت سر هم ردیف شدهاند.
ژان.د از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا نخود را توی بینیاش سُر داد، ما هم مجبور شدیم او را سر و ته تکان بدهیم تا نخودها را دربیاوریم. آن وقت بود که مامان کمی حرصش گرفت و گفت: «دارید خرابکاری میکنید. یه بار از شما خواستم به من کمک کنید ها!»
بعد ژان.ای ظرف نخود را برگرداند. آن وقت همهٔ ما چهار دست و پا کف آشپزخانه افتادیم تا نخودفرنگیهایی را که روی زمین قل میخورد، جمع کنیم. انگار پای یک دست تیلهبازی جانانهٔ در بین بود. از خنده رودهبر شده بودیم، اما بعد، وقتی اولین کشیده از جا در رفت، اوضاع دیگر اصلاً خندهدار نبود. مامان گفت: «خب، حالا که اینطور شد، همه توی سالن و دیگه از کمک هم خبری نیست.»
هر بار که همه میخواهیم به او کمک کنیم، همینطوری میشود. مامان سرِ هیچی عصبانی میشود و میگوید هیچ وقت بچههایی مثل ما ندیده، انگار ما به عمد این کارها را انجام میدهیم تا او را عصبانی کنیم.
او دوباره گفت: «در ضمن بدا به حالتون. چون حالا که اینطور شد، دیگه خبر مهم بیخبر مهم.»
ژان.س پرسید: «میخوایم ماشینمون رو عوض کنیم؟»
مامان گفت: «از این هم بهتر.»
ژان.آ پرسید: «قراره تلویزیون بخریم؟»
«باز هم بهتر از این. هیچ کدومتون نمیتونید حدس بزنید؟»
ما بی آنکه جوابی بدهیم، به هم نگاه کردیم. چه خبری میتوانست از خریدن تلویزیون هم بهتر باشد؟
ژان.آ که شم هماهنگی دارد، چند روز پیش از آن، زمزمههای این آرزو را بین بچهها پخش کرده بود و گفته بود با اولین کسی که برای نوئل، چیز دیگری به جز تلویزیون بخواهد، تسویه حساب جانانهای خواهد کرد. بنابراین نه از قطار برقی، نه از مجموعه اسلحه و نه از تفنگ بادی خبری نبود. این یعنی آنکه، کار هدیههای ابلهانه و شیرینی و شکلات تمام بود. او گفت اگر همهٔ ما پشت قضیه را بگیریم، مامان و پاپا مجبور میشوند قبول کنند. او حتی به جای بچهکوچکترها که نوشتن بلد نبودند، نوشت: «پاپا نوئل عزیز، ما تمام سال گذشته، بچههای خیلی خوبی بودیم. حالا به عنوان هدیهٔ سال نو از تو چیزی نمیخواهیم جز اینکه لطف کنی و یک تلویزیون به ما هدیه بدهی.»
امضا: ژان.د و ژان.ای
پیوست: ما شومینه نداریم، اما تو به آسانی میتوانی از راه پنجرهٔ سالن، به اینجا بیایی.
ژان.س اعتراض کرد: «پس شمشیر زورویی من چی میشه؟ اون رو که میتونم بخوابم؟»
ژان.آ گفت: «نخیر. هیچی. یا یه تلویزیون یا مرگ!»
تا یادم نرفته، باید بگویم که ژان.آ از همهٔ ما بزرگتر است و چون عینک میزند فکر کرده رئیس است. یک جورهایی مثل جو دالتون، بهخصوص وقتی مثل آن شب، همه لباس راحتیهای راهراهمان را میپوشیم، روی قالیچهٔ سالن دور هم مینشینیم و توی جیبهایمان را پر از نخودفرنگی میکنیم تا آنها را به لاک پشت و خوکچهٔ هندیمان بدهیم.
ژان.آ، ژان.ب، ژان.س، ژان.د، ژان.ای این طرز اسمگذاری، فکر پدرم بود. پاپا اصلاً حافظهٔ خوبی ندارد. حتی یک روز مجبور شد به اطلاعات ساختمان تلفن بزند، چون شماره تلفن آپارتمانمان را فراموش کرده بود. به همین دلیل، وقتی ما به دنیا آمدیم، این راه به نظرش از همه راحتتر رسید: اینکه اسم همهٔ ما را ژان یه چیزی بگذارد، این اسم را هم از پاپی ژان ـ پدربزرگمان ـ گرفته بود. او به عنوان دنبالهٔ اسم ما، حروف الفبا را انتخاب کرده بود و این را نوعی راه کمک به تقویت حافظه میدانست. اما من با خودم فکر میکنم: خدا را شکر که ما فقط پنج تا بچهایم! وگرنه مگر آدم میتواند به اسمهایی مثل ژان ــ والتر، ژان ــ زوتیم یا ژان ــ زنوفون(۱) فکر کند؟
تازه داشتن پنج پسر در خانواده، خودش هم آنقدرها رایج نیست. بنابراین، تکلیف طبقهبندی آنها به ترتیب حروف الفبا مثل صفحههای یک فرهنگ لغت، دیگر روشن است! با وجود این وضعیت، ممکن نیست بتوانیم جلو شوخیها، اسمهای مستعار یا بازیهای سادهٔ کلمات را که با اسم ما میشود، بگیریم. من فهرستی به نام «فرهنگ واژگان ژانها» تهیه کردهام و آن را توی دفترچهٔ شخصی مارکِ کلرفونتنام نوشته ام.
ــ ژان.آ: ده ساله، با نام مستعار ژان غرغرو، چون شخصیت او واقعاً از دست رفته است. او همیشه میخواهد رئیس باشد.
ــ ژان.ب: هشت ساله. خود من هستم. اسم رمزم هست ژامبون، چون عاشق خوردن هستم و پاهایم کمی گرد و قلنبه است.
ــ ژان.س: ملقب به ژانِ سه. شش ساله و گیج و منگ خانواده.
ــ ژان.د: چهار ساله. با نام مستعار ژان دِ گند بزن. دلیل آن را بعد خواهید دانست.
ــ ژان.ای: دو ساله و تهتغاری. او هنوز اسم مستعار ندارد، چون خیلی کوچک است. البته ژان.آ یک بار پیشنهاد کرد اسم او را بگذاریم ژان جیشو.
وقتی همهٔ ما با هم برای گردش به خیابانهای شهرمان، شربور(۲) میرویم، مردم جور عجیبی به ما نگاه میکنند. پنج برادر صورتگرد با گوشهای بلبلی مثل هم. یعنی آنها یک خانوادهاند؟ نه. بیشتر نوعی جاذبه گردشگری هستند. آدم احساس میکند توی یک گروه سیرک است، مثلاً یک گروه بندباز کوچولو که میخواهند از توی چند حلقه بپرند یا یک هرم انسانی درست کنند.
«امشب یک نمایش استثنایی داریم! به تماشای آن بیایید و شمار حیرتآور ژانهای بندباز ما را تشویق کنید!»
مامان که همیشه آدم خیلی منظمی است، ما را به سه گروه تقسیم کرده: بچهبزرگها (ژان آ و من)، بچهوسطیها (ژان.س و ژان.د) و تهتغاریمان، ژان.ای که تنها کسی است که یک اتاق برای خودش دارد. من و ژان.آ یک اتاق داریم. تختهایمان عمودی است و برای چیدن میز غذا یا شستن ظرفها، نوبت هفتگی داریم. در ضمن، به محض سر زدن کوچکترین بلاهتی، همیشهٔ خدا کاسهکوزهها را سر ما میشکنند، چون از همه بزرگتریم و باید برای بقیه الگو باشیم.
گاهی وقتها دوست داشتم اسمم ژان تنهای تنها بود، یکییکدانه بودم و یک شمارهٔ کامل برای خودم داشتم، نه اینکه قسمتی از یک مجموعه باشم. دوست داشتم هر وقت میخواستم، میتوانستم روی تخت بالایی بخوابم، نه اینکه در مقابل ژان.آ کوتاه بیایم، آن هم به این بهانه که او بزرگتر است و همیشه میخواهد دستور بدهد. اما خوب، چه کسی میتواند خانوادهٔ خودش را انتخاب کند؟
مامان گفت: «ژان.د اون انگشتت رو از توی بینیت در بیار. در ضمن همه گوش کنید. من خبر مهمی براتون دارم.»
بعد یک آهنگ مخصوص عید نوئل توی گرامافون گذاشت، روی یک صندلی روبروی ما نشست و ما احساس کردیم لحظهٔ حساسی است. ژان.س که برگهای کاج نوئل توی پاهایش میرفت و یکسره وول میخورد، آرام گرفت. حلقههای گل برقی، چشمک میزد، باران شدید به پنجرهها میخورد. این بار هم از برف شب سال نو خبری نبود، اما با وجود بخاری با آن دریچهاش که با صدای خفهای خرناس میکشید، بوی رزین درخت کاج و شاخ و برگ فراوانش که بالای سرمان قرار گرفته بود، ناگهان احساس خوبی به ما دست داد.
من عاشق روزهای قبل از سال نو هستم. در این روزها، ما سالن را با حلقههای گل و فرشتههای کوچولو از جنس کاغذ طلایی تزئین میکنیم. شبها بعد از خوردن شام، هر کدام از ما به نوبت یکی از پنجرههای تقویم ادوِنت(۳) را باز میکنیم. توی ماکت آخور سال نو(۴) پنج تا گوسفند گچی هست. یعنی برای هر کداممان یک گوسفند. تازه، اگر در طول روز بچههای خوبی باشیم، اجازه داریم گوسفندمان را کمی راه ببریم.
مشکل ما ژان.آ است: او همیشه میخواهد گوسفندش جلوتر از همه باشد. آن وقت همه تقلب میکنند و یواشکی گوسفندشان را کمی جلو میبرند، انگار میخواهند یک مرحله به پیروزی نزدیکتر بشوند. بنابر این هر شب باید دوباره گوسفندها را روی خط شروع بگذاریم و احساس میکنیم نوئل هیچ وقت از راه نخواهد رسید.
مامان گفت: «خب، حالا کی میخواد اون خبر مهم رو بدونه؟»
ژان.س و ژان.د دست بلند کردند و داد زدند: «من! من!»
ژان.ای خیال کرد قرار است ما بدون وجود او کاری انجام بدهیم، به همین دلیل او هم شروع به جیغ و ویغ کرد: «اول من! اول من!» دیگر صدا به صدا نمیرسید. همه سعی میکردند بلندتر از آن یکی داد بزنند تا اولین کسی باشند که خبر مهم به او میرسد. به همین دلیل مامان یکدفعه رنگش حسابی پرید و از کوره دررفت: «ساکت! با این وضعیت چطوری میخواید بفهمید چه خبره…»
بعد ناگهان حرفش را قطع کرد، دستهایش را روی شکمش گذاشت و شکلکی درآورد. یکدفعه سر و صدای همهمان بند آمد.
«مامان؟ مامان؟»
در یک لحظه، همه دور او جمع شدیم. ژان.س آرام روی دست او میزد. من با تقویم ادونت، او را باد میزدم و ژان.آ مثل برق به آشپزخانه رفت تا برای او یک لیوان آب بیاورد. وقتی برگشت داد زد: «برید عقب. مگه نمیبینید این طوری نمیذارید اون نفس بکشه؟»
مامان در حالیکه چشمهایش را باز میکرد، گفت: «چیزی نیست. یه دفعه گرمم شد. نگران نباشید.»
مامان آدم خیلی منظمی است. او طوری به اوضاع سروسامان میدهد تا هیچ وقت مریض نشود. به همین خاطر، دیدن او در این حالت، یک ترس درست و حسابی به جانمان انداخت. بی آنکه حتی یک کلمه حرف بزنیم، دور او جمع شده بودیم و به او نگاه میکردیم که رنگورویش آهسته جا میآمد. او دوباره گفت: «به شما اطمینان میدم که حالم بهتره. نگران نباشید.»
ژان.د یک مشت شیرینبیان چسبناک را که از توی جیبش درآورده بود، به او داد. کاملاً روشن بود که حال مامان بهتر شده بود: او با مهربانی شیرینبیان را پس زد و ژان.د هم دوباره آنها را برای خودش توی جیبش تپاند، انگار او هم به یک چیز مقوی کوچولو نیاز داشت. بعد پرسید: «تو مطمئنی که مریژ نیشتی؟»
مامان در حالی که به شکمش دست میکشید، گفت: «مطمئنم. درست برعکس: خبر مهمام هم همینه…»
همهٔ ما با چشمهای گرد به هم نگاه کردیم. یعنی منظور مامان این بود که…
او ادامه داد: «دوست داشتم پدرتون اینجا بود و این خبر رو به شما میداد، اما اون دیروقت برمیگرده. بنابراین، من اون خبر رو به شما میدم: به زودی یه بچهٔ جدید به خانواده اضافه میشه.»
این خبر چنان اثری به جا گذاشت که انگار مامان درست وسط سالن توپ در کرده بود. ژان.د که دندانهایش در اثر خوردن شیرینبیان سیاه شده بود، دهانش از شدت حیرت باز ماند و رشتهای بزاق روی چانهاش آویزان شد. ژان.س با انگشتهایش شروع به شمردن کرد و چندین بار آنها را شمرد و دست آخر، ناباورانه به شست دست راستش خیره ماند: «یه بچهٔ جدید؟ منظورت اینه که ما به زودی میشیم…»
ژان.د که حساب ذهنیاش خیلی خوب است، وسط حرف او دوید: «شیش تا! من اول جواب را گفتم!»
ژان.آ که از پا درآمده بود، دوباره پرسید: «شیش تا؟»
مامان با شور و شوق جواب داد: «عدد قشنگییه، نه؟ یه عدد گرد و قلنبه، شیکم گنده با یه دم کوچولو مثل چوب گیلاس… من همیشه عاشق عددهای زوج بودهام. به نظرتون این خبر شگفتانگیزی نبود؟»
همه آن قدر منگ شده بودیم که نمیتوانستیم جوابی بدهیم. انگار به یک مشت آدم که کشتیشان شکسته و آنها را توی یک قایق بیش از حد کوچک تلنبار کردهاند، خبر بدهند باید باز هم کمی تنگتر بنشینند تا یک مسافر دیگر را هم توی قایق بیندازند…
ناگهان سروکلهٔ پرسشها بود که از هر طرف شلیک شد. مثل یک آتشبازی مصنوعی درست و حسابی! مامان با لبخند جانانهای به تک تک پرسشها جواب میداد، آنقدر شاد بود که دلمان نمیآمد توی ذوقش بزنیم.
یه بچه برای سال نو؟ اما چطوری باید اون رو توی آخور مسیح بذاریم؟»
«اون هم مثل ژان.آ عینکی میشه؟»
«من هم میتوانم اون رو بغل کنم؟»
«من باید تیلههام رو به اون هم بدم؟»
ناگهان ژان.آ گفت: «صبر کنید. شما چیزی رو که از همه مهمتره فراموش کردید.»
همه به سمت او برگشتیم. ژان.آ همانطور که مثل جناب آقای همه چیزدان، عینکش را روی بینیاش جابجا میکرد، گفت: «اگه بچه دختر باشه چی؟»
ژان.س گفت: «این امکان نداره.»
«اون وقت چرا، گلابی؟ بهات گفته باشم، توی دنیا تعداد دخترها از پسرها بیشتره.»
ژان.ای جیغ زد: «بله، یه دختر، یه دختر!»
ژان.د داد زد: «یه پسر، یه پسر!»
ژان.س پیشنهاد کرد: «راهی نداریم جز اینکه رای بگیریم!»
مامان دستش را بالا برد تا ما ساکت شویم. بعد گفت: «ما که نمیتونیم دربارهٔ این جور چیزها تصمیمگیری کنیم. برای اینکه بفهمیم بچه دختره یا پسر، باید تا اومدن بهار صبر کنیم. تا اون وقت، این موضوع یه راز باقی میمونه.»
ژان.س که همیشه به چیزهای به دردبخور فکر میکند، پرسید: «اون وقت اسمش رو چی بذاریم؟»
من پیشنهاد کردم: «باید اسمی پیدا کنیم که در هر دو صورت قابل استفاده باشه. مثلاً دومینیک…»
«یا کامیل.»
«… دنیل…»
ژان.آ او را دستانداخت: «اما دیکتهٔ این اسمها برای دخترها فرق داره، گلابی!»
ژان.س پیشنهاد کرد: «چطوره یه تقویم بیاریم؟»
مامان گفت: «نه. اگه دختر باشه، اسمش رو هلن میذاریم.»
همه جیغ زدیم: «هلن؟ دوباره؟»
هلن، اسمی است که قرار بود اگر من دختر باشم، روی من بگذارند. همین طور ژان.آ، ژان.س، ژان.د و ژان.ای… پدر و مادرم که قوهٔ تخیل خیلی قدرتمندی ندارند، فقط همین یک اسم را پیدا کردند.
به هر حال من سعی میکنم برای خودم تصور کنم اگر همهٔ بچهها دختر بودند، خانوادهٔ ما چه شکلی میشد. پنج تا هلن! یکی با عینک، دومی مثل من کمی تپلی و همین طوری تا آخر. آن وقت این بار، پاپا بود که دست و پایش گل هم میافتاد! چون مجبور بود این طوری با ما حرف بزند: «هلن! کاری به کار هلن نداشته باش. مگه نمیبینی هلن خوابیده؟»
البته در این صورت احتمالاً راه چارهای پیدا میکرد. مثلاً هلن اول، هلن دوم، هلن سوم، چهارم و پنجم؛ یک جور طبقهبندی، از آنهایی که برای پاپها یا شاهان فرانسه به کار میبرند.
ژان.آ محکم گفت: «این یکی حتماً دختره. آمار این رو میگه. وانگهی، دخترها همیشه کاری میکنند که نور چشمی باشند…»
مامان گفت: «ژان.آ دوباره شروع به حرف زدن پشت سر خواهرت نکن!»
ژان.د با شادی داد زد: «اون خواهر من هم هست!»
ژان.ای در حالی که پا میکوبید، گفت: «نه. اون خواهر منه!»
آن شب، وقتی گوسفندهایمان را به سمت آخور هل دادیم، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و دائم به ششمین مجسمهای فکر میکردم که سال آینده توی آن میگذاشتیم: یک گوسفند خیلی کوچولوی گچی که او هم از اول ماه دسامبر شروع به جلو رفتن میکرد و شب سال نو در حالی که لابلای گوسفندهای دیگر، گاو و الاغ توی آخور فشرده میشد، مسیرش را به پایان میبرد.
گوسفند هلن اول، ملکهٔ ژانها. خواهر یکییکدانهٔ من. یعنی خواهر یکییکدانهٔ ما. خواهری که مال هر پنج تایمان بود.
به نظر من، این تازه اول دردسر بود.
املت شیرین
نویسنده : ژان فیلیپ آرو وینیو
مترجم : سعیده بوغیری
ناشر: انتشارات کتابسرای تندیس
تعداد صفحات : ۱۲۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید