کتاب «خواهر»، نوشته لوئیس جنسن
۱
حالا
با قلبی شکسته و پاهایی که یاریام نمیکند از ماشین پیاده میشوم. زیپ ژاکتم را بالا میکشم. قبل از اینکه بیل و کیفم را از صندوقعقب بیرون بیاورم، دستکش چرمیام را دستم میکنم. با خود میگویم: «الان وقتشه.» چکمههای پلاستیکیام روی گلوشلی که تا پرچین ادامه دارد سر میخورد. تا جایی که یادم هست، اینجا همیشه همینطور بوده است. به محض اینکه وارد جنگل میشوم، به لرزه میافتم. تاریکتر از آن است که فکرش را کرده بودم. نفس عمیقی میکشم و هوای پر از رایحهٔ کاج را فرو میدهم تا تعادل خود را حفظ کنم. با تمایل شدیدم برای آنکه به خانه بروم و صبح برگردم میجنگم. به خودم یادآوری میکنم که چرا اینجا هستم و خود را وادار به پیشروی میکنم.
گوشیام راه را روشن میکند تا پایام در سوراخ خرگوشها نرود و زمین نخورم. با قدمهای بلند از روی شاخههای افتادهٔ درختان رد میشوم، همان شاخههایی که قبلاً از رویشان میپریدم. در بیست و پنج سالگی، سنم آنقدر بالا نبود که نتوانم بدوم، اما بارم حسابی دستوپاگیر بود. برای رسیدن به آنجا عجله نداشتم و قرار هم نبود این کار را تنها انجام بدهم.
میایستم. دستهٔ بیل به باسنم تکیه میدهم. انگشتهایم را از هم باز میکنم. جایی را که خواب رفته را تکان میدهم. از میان بوتهها خشخشی میشنوم. حس میکنم تحت نظرم. دو خرگوش نور گوشیام را میبینند و جستوخیزکنان بیرون میپرند. دور که میشوند، قلبم گرومبگرومب میزند.
به خودم قوت قلب میدهم که «حالم خوبه!» صدایم بلند است و منعکس میشود. یادم میآید که چهقدر تنها هستم.
حس میکنم بند کولهپشتی روی شانههایم تنگ است. قبل از ادامهٔ راهپیمایی، بندهایش را تنظیم میکنم. شاخهٔ درختی زیر پایم میشکند. به فضای باز جنگل میرسم. درخت صاعقهخوردهای آنجا است. فکر میکنم از سر دو راهی راه را اشتباه آمدهام. مطمئن نبودم همین جاست، اما وقتی دوروبرم را نگاه میکنم به نظرم چیزی تغییر نکرده است. البته که همه چیز تغییر کرده است. خاطرات آخرین دفعه که اینجا بودم ناگهان چنان به ذهنم هجوم میآورد که نفسم بند میآید. روی زمین ولو میشوم. همانطور که گذشته به زمان حالم نفوذ میکند رطوبت برگها و زمین به شلوارم نفوذ میکند.
***
چارلی صدا زد: «زود باش، دختر، اگه همینطور کشش بدی، باید تولد شونزده سالگیت رو جشن بگیریم ها! دارم یخ میزنم.» مجبور شده بود درحالیکه ساکهای پلاستیکی دور پاهایش پخش بود و موهای طلاییاش در قرمزی بیرمق خورشید میدرخشید روی درِ رنگپریدهٔ کنار مزرعهٔ ذرت بنشیند. لخلخکنان به سمتش میرفتم، و چارلی که هیچوقت صبور نبود با جعبهای در دست که حاوی امیدها و آرزوهایمان بود انتظار میکشید.
«یالا، گریس!» پایین پرید، اجناسش را قاپید و با عجله به سمت جنگل رفت. من جعبه را در بغلم جابهجا کردم و سعی کردم با تعقیب رنگ کت بنفش و رایحهٔ ایمپالس، اسپری بدنی که همیشه از اتاق مادرش میدزدید، ادامه بدهم.
شاخهها و بوتههای خار به شلوار جینمان چسبیده بود و به موهایمان گیر میکرد، ولی ما به راهمان ادامه دادیم تا اینکه ناگهان به محیط باز جنگل رسیدیم.
وقتی من جعبه را به زمین انداختم و خم شده بودم و دستهایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و نفسنفس میزدم، چارلی خندید و گفت: «صورت قرمزت با موهات سته.» با وجود خنکای اوایل شب، شقیقههایم خیس عرق بود. چارلی کیسهها را وارونه کرد: خوراکیها، نوشیدنیها، کبریت، یک بیلچه، و یک هدیهٔ کوچک، همه روی زمین پخشوپلا شدند. دور هدیه کاغذ کادوی بنفشی پیچیده شده بود و برچسبی با این نوشته رویش بود: «امروز پونزده ساله شدی.» در حالی که لبخند میزد، هدیه را به طرف من گرفت. من نشستم، پاهایم را روی هم انداختم و با دقت کاغذ کادو را بدون اینکه پاره شود باز کردم. آهسته جعبه را بیرون کشیدم. داخلش نیمهٔ یک قلب طلا بود با یک زنجیر که رویش «BFF» حکاکی شده بود. وقتی به چارلی نگاه کردم، اشک داشت چشمهایم را میسوزاند. او گردن پوشیده از موهای پرپشتش را خم کرد و نیمهٔ دیگر قلب را نشان داد. وقتی چارلی شروع به کندن چاله کرد، گردنبند را به گردنم انداختم. همیشه، بهعنوان عضوی از انجمن راهنما (۱)، آتش کوچکی روشن میکردم. بعد از غروب آفتاب، هوا سردتر هم میشود و حالا روز هم کوتاه شده است. وقتی چاله به اندازهٔ کافی عمیق شد، چارلی از نفس افتاده بود و ناخنهایش کثیف شده بودند.
من جعبهٔ خاطرات را آوردم و درون چاله گذاشتم. کل شنبه را به انتخاب محتوا و تزیین بیرون ظرف پلاستیکی گذراندیم. عکسهای سوپرمدلها و ستارههای پاپ را که میخواستیم از آنها تقلید کنیم از مجلهها بریدیم و رویش چسباندیم. چارلی گفت: «هیچوقت نمیتونی بیش از حد ثروتمند یا بیش از حد لاغر باشی.» او یک بغل گل را کند و شروع کرد به پوشاندن چاله.
جیغ کشیدم. «صبر کن! میخوام این رو توش بگذارم.» و کاغذ کادوی تولدم را در هوا تکان دادم.
«نمیتونی این کار رو بکنی، درش رو بستیم.»
«مراقبم.» بهآهستگی چسبهای نواری را کندم و درش را باز کردم. جای تعجب بود که روی تل عکسها پاکت صورتیرنگی بود که مطمئناً وقتی قبلاً جعبه را پر کرده بودیم آنجا نبود. من به چارلی که مرموز نگاه میکرد خیره شدم.
من رفتم سراغ پاکت. «این چیه، چارلی؟»
چارلی دستم را گرفت و گفت: «نه.»
دستم را کشیدم و مچم را مالیدم. «این چیه؟»
چارلی به چشمهایم نگاه نکرد. «این برای ماست که وقتی میآیم سراغ جعبه بخونیمش.»
«چی توش نوشته؟»
چارلی کاغذ کادو را از میان انگشتانم قاپید و درحالیکه کاغذ خشخش میکرد آن را درون جعبه گذاشت، و دقی درش را بست. وقتی چارلی نمیخواست دربارهٔ چیزی صحبت کند، راهی برای ادامه دادنش وجود نداشت. تصمیم گرفتم رهایش کنم، اجازه نمیدادم رفتار مرموزش تولدم را خراب کند.
«نوشیدنی؟» آب سیبی برداشتم و وقتی حلقهٔ درش را کشیدم ویزی کرد و کفَش از کنارههای قوطی سرریز شد. دستم را با شلوارم پاک کردم و یک قلپ خوردم. دلم گرم شد. ناراحتیام را برطرف میکرد.
چارلی قبل از اینکه بیاید و کنار من بنشیند چاله را پر کرد و با بیلچهاش آنقدر به سطح آن کوبید تا صاف شد.
آتش ترقوتوروق میکرد و ما به تنهٔ درختِ افقی لم دادیم و مارشمالوهای بهسیخکشیده را به سلامتی خوردیم، و وقتی که خاکسترهای گرم خاموش شدند تازه متوجه شدم که چهقدر دیر بود.
«ما باید بریم. من باید ساعت ده خونه باشم.»
«باشه، انگشت کوچیکتو میآری تا به هم قول بدیم با همدیگه برمیگردیم و جعبه رو باز میکنیم؟» قبل از اینکه بطریها را بهخاطر قولی که نمیدانستیم عمل به آن غیرممکن است به هم بزنیم و بنوشیم، چارلی انگشت کوچکش را به سمت من دراز کرد و من هم انگشتم را دورش حلقه زدم.
حالا فقط من هستم. من زیر لب میگویم: «چارلی، ای کاش تو اینجا بودی.» نصفهقلب چارلی برای همیشه دور گردن من است، وقتی خم شدم چرخید، انگار که به دنبال جفتش میگردد، و برای کامل شدن مستأصل است. من بهآرامی حلقهٔ گل را زمین میگذارم. وحشت بیش از حدی که از چهار ماه پیش، یعنی زمان مرگ چارلی، من را به ستوه آورده است دوباره ظاهر میشود و من شال را از دور گردنم باز میکنم تا بتوانم بهتر نفس بکشم. من واقعاً سزاوار سرزنشم؟ همیشه مقصرم؟
با وجود سرمای ژانویه، احساس داغی میکنم. همزمان با درآوردن دستکشهایم، حس میکنم پژواک صدای چارلی را از میان درختها میشنوم: من کار وحشتناکی کردم، گریس، امیدوارم من رو ببخشی.
او چهکار کرده؟ نمیتواند از کاری که من کردم بدتر باشد، ولی مصمم شدهام که بدانم چه بوده است. میدانم تا وقتی که به سمت جلو نرفتهام پیشروی نخواهم داشت. تا امروز صبح، مطمئن نشده بودم که از کجا باید شروع کنم، وقتی نامهای در پاکت صورتی از پست دریافت کردم، یاد خاطرهٔ نامهای افتادم که چارلی نمیخواست آن را بخوانم و در جعبهٔ خاطرات مخفیاش کرده بود. شاید سرنخی در نامه باشد. به هر حال، شروعی خواهد بود. پرسیدن از مردمی که او را میشناختند من را به جایی نرساند و ضمناً من کسی هستم که از همه بهتر میشناسدش، مگر نه؟ من بهترین دوستش بودم.
ولی واقعاً میشود یک نفر را شناخت؟ میشود درستوحسابی کسی را شناخت؟
دوزانو مینشینم و برای مدت نامشخصی بدون حرکت میمانم تا اینکه هوا خنک میشود. شاخهها خشخش میکنند و تکان میخورند، انگار درختها رازشان را برایم نجوا میکنند، تشویقم میکنند تا راز چارلی را از زیر خاک بیرون بیاورم.
سرم را تکان میدهم، افکارم را دور میرانم و قبل از اینکه گونههای خیسم را پاک کنم آستینم را تا روی مچ دستم میکشم. بیل را با دستهایم بلند میکنم، ولی دستهایم آنقدر سنگین شدهاند که انگار مال خودم نیستند. دستهٔ بیل را چنان محکم میگیرم که دردی بهسرعت سراغ مچم میآید. نفس عمیقی میکشم و شروع به کندن میکنم.
۲
حالا
گربهٔ خانگیام را صدا میکنم: «میتنز؟ من خونهام.» جعبهٔ خاطرات را بالای سرم نگه داشته بودم، یواشیواش از راهرو به سمت اتاق نشیمن آمدم. مراقب بودم که نقاشیهای کنار دریا را که روی دیوار آبیرنگ بودند بههم نزنم. «تو اینجایی؟» مثل توپ خاکستری پفکرده روی چهارپایهٔ پیانویی که بابا نواختنش را یادم داد جا خوش کرده است، من را روی این چهارپایهٔ چرمی مینشاند تا اینکه توانستم بدون کمک بنشینم. من و بابا کنار هم مینشستیم، و وقتی آهنگی را انتخاب میکردم انگشتانش که دچار داکتیلیت (۲) شده بود با مهارت آکوردها رو مینواخت. هرگز دوباره نخواهم نواخت. هنوز یادآوری زمانی که زندگی عادی و خانوادهای عادی داشتم خیلی دردناک است.
اتاق نشیمن با وجود نوری که از پنجرههای فرانسوی به درون میآید، دلگیر است. ابرهای سهمگین بالای آسمان تیره میگذرند. چراغ را روشن میکنم. امسال زمستان خیلی سرد شده است و بهسختی میتوانم عصرهای تابستان را به یاد بیاورم که با یک لیوان بلند پر از پیم (۳) بیرون مینشستم، قالبهای یخ جرینگجرینگ میکردند تا اینکه نور خورشید سرخ میشد و خفاشها به سمت آسمان نیلگون پرواز میکردند.
بشقاب آلفرد میکین (۴) که برای مناسبتهای خاص نگه داشتهام در قفسهٔ مجلههای پسران است، زردهٔ تخممرغ خشکشده و سس گوجه طرح گلیگلیاش را پوشانده است. نمکدانی روی زمین افتاده و دانههای سفید روی فرش کپه شدهاند. دن چیزی خورده است.
پایم را روی یک حولهٔ گلولهشده میگذارم و کنار میز ناهارخوری میایستم. رویش نسخهٔ کهنهٔ زنان کوچک را میگذارم که در حال خواندنش برای همسایهٔ بغلی، خانم جونز، هستم. با آن عینک تهاستکانیاش دیگر نمیتواند حروف ریز را بخواند. تقریباً به قسمتی رسیدهام که بث میمیرد و اصلاً مهم نیست که قبلاً چند بار آن را خواندهام، میدانم که باز هم اشک میریزم. وقتی جعبه را روی میز میگذارم، گل خشک روی سطح کرمیرنگ میز میریزد و من گلها را روی زمین میریزم. عکسهای کهن خوانندهها و سوپرمدلها، که قبلاً محکم به جعبهٔ پلاستیکی چسبیده بود، الان بهطور غمگنانهای از آن آویزان شده؛ بهسختی میتوانم نصفشان را به یاد بیاورم. با ناخنم با لبهٔ نواری که درش را به هم چسبانده بازی میکنم؛ چسبندگیاش را از دست داده است و بهراحتی کنده میشود. میکنمش و دوباره صافش میکنم و با دو شستم محکم فشارش میدهم. باز کردن جعبه بدون چارلی حس خوبی ندارد ـ ولی اگر بخواهم بفهمم که درون پاکت صورتی چیست، چارهٔ دیگری ندارم و این کار را میکنم. با وجود این، راحت نیستم، انگار که به حریم خصوصیاش تجاوز میکنم.
ویلا بیش از حد ساکت است. من یادداشتی مینویسم. نینا سیمون حالش خوب است. خوشحالم که یکی از ما حال خوبی دارد. دن تمام آهنگها را دانلود میکند ولی من با چیزهای قدیمیای که با آنها بزرگ شدم راحتترم، حتی پدربزرگ الان با آن سیستم پخش و بلندگوهایش از من مدرنتر است. من خودم را در مبل راحتی چرمی قهوهای ولو میکنم و در نرمی کوسنهای ناهماهنگ غرق میشوم. وینیل میچرخد و میچرخد، ترقتوروق و جلزولز میکند، عین خاطرات من خواستار توجه است.
انگارنهانگار که ما هفت سال پیش به ویلا آمدهایم. دیگر چیزی برای نگرانی نداشتم. زندگیام روی غلتک افتاده بود، و اندکی در مورد تزیینات مبلمان وسواس داشتم. هر بار که یک کوسن جدید به خانه میآوردم دن چشمغره میرفت. «جوری برقص که انگار کسی نگاهت نمیکنه، یه ضربالمثل حکیمانهٔ توخالی.» او از من قاپیدش و دورش کرد و دور اتاق نشیمن چرخاندش.
در آن لحظه، به او گفتم: «هیچکس نمیخواد وقتی میرقصی نگات کنه.» او من را آنقدر قلقلک داد تا افتادیم روی زمین، لباس همدیگر را میکشیدیم، تا اینکه روی من افتاد، و پشت من بر اثر کشیده شدن روی فرش گرد قرمز که بهجای روفرشی قهوهای شکلاتی آورده بودیم سوخت. بعد از آن، کنار هم روی روکش رنگارنگ مبل که پشت مبل را زینت داده بود دراز کشیدیم و پیتزای هاوایی را با سروصدای زیاد خوردیم. من به دن گفته بودم که پپرونی سفارش بدهد ـ او هیچوقت میوهٔ روی غذاهای خوشمزه را درک نکرد، ولی میدانست که من ترکیب شور و شیرین را دوست دارم.
به نظر میرسد از زمانی که آنطور خندیدیم مدت مدیدی میگذرد. آن موقعها را دوست داشتم. داغ ما را مثل یک آهنربای دفعکننده از هم جدا کرده: فرقی نمیکند که چهقدر سخت برای به هم رسیدن تلاش میکنیم، خلیجی بینمان هست که نمیتوانیم رویش پلی بسازیم.
میتنز بلند میشود و مینشیند و قوسی به کمرش میدهد، و پاهایش را سفت و محکم نگه میدارد. یادم میافتد که یک کلاس یوگای دیگر را هم از دست دادهام. هیچچیز به اندازهٔ احساس گناه فرساینده نیست. از درون وجودت را میخورد. باید بدانم ـ ریمورز (۵) اسم دوم من است؛ حتماً کاتولیک به دنیا آمدهام. میتنز چنان زیبا از روی چهارپایه میپرد که فقط گربهها میتوانند این کار را بکنند و با یک میو، یعنی همین الان بهم غذا بده، سرش را میان ساق پاهایم میآورد.
دنبالش به آشپزخانه میروم. بوی بد روغن سوخته در هوا پیچیده است، و سینک که وقتی رفته بودم تمیز و درخشان بود حالا تا نیمه از آب راکد پر است. دستهٔ ماهیتابه جوری در هوا است که انگار علامت میدهد: مرا بشویید. میروم و لای پنجره را باز میکنم. هوای سرد از میان باغ پشتی وارد میشود. پیشبینی شده است که فردا برف میآید. دستم به کتری میخورد و دو پوست تخممرغ را در هوا میگیرم، سفیده روی سطح چوبی میریزد. آنها را درون سطلی که بیش از حد پر شده بود میریزم. بعداً باید خالیاش کنم. با دستمال سطح چوبی را پاک میکنم و فنجانی را آب میکشم، به امید اینکه دن هر بار که چیزی مینوشد یک فنجان تمیز برندارد. ما ماشین ظرفشویی نداریم ـ مگر اینکه من را به حساب بیاوری، که مطمئنم دن همینطور فرض میکند. آشپزخانهمان کوچک است، یا اگر این خانه یکی از خانههایی بود که دن قرار بود بفروشد، میگفت: «کوچیک ولی کاربردیه.» بهسختی جایی برای کابینت داریم، ولی من عاشق انباریمان هستم، تمام چیزهایی که لازم داریم درونش جا شده است.
دستم را داخل قوطی چای میکنم؛ دستم به فلز خنک ته قوطی میخورد. وقتی در یخچال را باز میکنم، نور یخچال قفسههای خالی را نشان میدهد. من با یک نصفه قالب پنیر بز و یک فلفل قرمز پلاسیده چه میتوانم درست کنم؟ دن بعد فوتبال به خانه میآید و انتظار دارد که شام حاضر باشد. درواقع، این غیرمنصفانه است؛ او هرگز از من درخواست نمیکند که آشپزی کنم؛ فرض بر این است که من این کار را خواهم کرد. همیشه میکنم. خاطرهٔ زمانی را که دیگر در موردش صحبت نمیکنیم کنار میزنم. زمانی که من بهسختی میتوانستم اسم خودم رو به یاد بیاورم چه برسد به اینکه با اجاقگاز کار کنم. الان با شرایط کنار آمدهام. واقعاً همینطور است.
در لیست خریدی تمامنشدنی که با مگنت «ایست» به در یخچال چسبیده است، از همان مگنتهایی که عکس خوک رویش است، با خط بد مینویسم: «چای کیسهای.» دن مگنت را پارسال برایم خرید ـ او گفت برای حمایت از من است، زیرا دست از یک رژیم دیگر برداشته بودم. مجلههای پرزرقوبرقی که بررسی کردم کمکی نمیکند. در یک صفحه به من میگوید که اندازهٔ متوسط یک زن انگلیسی را دارم، و سایز چهارده چاق نیست، ولی در صفحهٔ بعد عکسهایی از مدلهای لاغری را چاپ میکند که همگی استخوان ترقوهٔ بیرونزده و گونههای تورفته دارند. مگنت را برای یادآوری همیشگی این موضوع نگه داشتهام که من باید پنج کیلو کم کنم. ولی هرگز این کار را انجام نمیدهم.
میتنز دور پای من میچرخد تا من را مجبور کند کاسهٔ خالیاش را بردارم. یک کیسه غذای گربه در کابینت باقی مانده است. با زحمت آن را به سمت ظرفش میبرم و درحالیکه با بیصبری میومیو میکند بیسکویتها را پیمانه میکنم.
میتنز را که بهصورت خیلی غریزی همانند همهٔ حیوانات مشغول خوردن است تماشا میکنم. او از زمان مرگ چارلی مایهٔ آرامشم بوده است. از سکوت او بیش از حرفهای نسنجیدهٔ دن آرامش پیدا کردهام. قصد نداشتم که حیوان خانگی داشته باشم، ولی سه سال پیش گربهٔ همسایهٔ مادربزرگ شش بچهگربه به دنیا آورد و من رفتم تا چند عکس بگیرم و آنها را در پیشدبستانی محل کارم نشان دهم. بچهگربهها خیلی دوستداشتنی بودند، و وقتی کوچکترین آنها آمد و روی پایم نشست و به خواب رفت راحت تحت تأثیر قرار گرفتم تا آن را به خانه بیاورم. آن را به داخل فیستای (۶) خودم بردم که از کس دیگری خریده بودم. او در جعبهٔ چیپس واکرز (۷) که درونش یک پتوی صورتی رنگپریده بود در صندلی مسافر نشست و چشمهایش را طوری ریز کرد که انگار تا به حال خورشید را ندیده است. آهستهتر از معمول به سمت خانه رانندگی کردم، در جای پارک کنار ویلایم که چالهٔ آب داشت پارک کردم و دستهایم را که مورمور میشد تکان دادم. ناخنهایم اثری هلالی در کف دستم به جا گذاشتند و یادم میآید که برای خودم سر تکان دادم. هر روز مراقب سی و شش کودک چهار ساله بودم، یک بچهگربه که کاری ندارد.
وقتی وارد ویلا شدم، زیر نظر گرفتمش که چهطور ریز و آهسته در خانهٔ جدیدش قدم میزد. اسمش را چه بگذارم؟ در کودکی تمام فکروذکرم بیتریکس پاتر (۸) بود. پدر همیشه قبل از خواب برایم یک داستان میخواند و صدای هر حیوان را درمیآورد. من عاشق شنیدن مسخرهبازیهای تام کیتن (۹) و خواهرهایش ماپت (۱۰) و میتنز بودم. پنجهٔ این بچهگربه سبکتر از بقیهٔ بدنش بود. میتنز به نظر اسمی عالی برایش بود؛ رابطهای با پدر.
اولین باری که اجازه دادیم بیرون برود، ماشین زباله تقریباً زیرش گرفت. او آنقدر ترسیده بود که دیگر بیرون نرفت. سعی کردیم تشویقش کنیم به باغ برود، ولی هر بار آنقدر عذاب میکشید که دامپزشک گفت کاری به کارش نداشته باشیم، هر وقت که آماده باشد خودش بیرون خواهد رفت ـ ولی او هرگز آماده نبود.
نمیتوانم تصور کنم که ویلا بدون او چهطور میشد. تماشایش کردم که قبل از جیم شدن از آشپزخانه شامش را تمام کرد و با زبان صورتی خود آب خورد.
کتری سوت میکشد، بخار میکند و خودش خاموش میشود، و من میتنز را تا اتاق نشیمن دنبال میکنم. روی مبل کنار هم مینشینیم، و به جعبه خیره میشویم. نمیدانم یادش میآید که در یک جعبه به این خانه آمد یا نه.
۳
آن موقع
کمکم دنیا دست از چرخیدن برداشت و متوجه شدم پدربزرگ با دست گرم و محکمش پشتم را با حرکات دایرهای کوچک مالش میداد.
او من را وادار کرد، «آهسته نفس بکش، گریس»، من ابر هوا را همانند قطار بخار به بیرون دادم. سوز باد من را به سرفه انداخت. اشک از گونههای یخزدهام سرازیر بود و با پنج شماره نفسم را بیرون میدادم و تو میکشیدم، اینطوری یاد گرفته بودم، تا اینکه احساس آرامش کردم، کمرم را راست و نردهٔ آهنی را ول کردم. آنقدر محکم به آنها چنگ زده بودم که لکههای سبز خزهای در دستکشم نشست. دستهایم را به هم زدم، و همین که عمارت ترسناک روبهرویم را برانداز کردم، خردههای رنگ را روی سنگفرش ریختم.
«مجبورم نکن اونجا برم.»
«میدونم که این عمل برات سخت بوده.»
این کمترین چیزی بود که میشد گفت. موضوع فقط کسانی که پشت سر گذاشته بودم، اتاق زرد آفتابگردانیام، یا مدرسهام که دلتنگش بودم نبود؛ موضوع صداهایی بود که خانه را شکل میدهند. هر روز صبح با صدای شکستن امواج از خواب بیدار شدن و غژغژ پلهٔ سوم موقعی که یک نفر پایش را رویش میگذارد، جیغ مرغهای دریایی هنگام رفتن به مدرسه و قرچقروچ ریگهای زیر پا زمان دویدن در امتداد ساحل موقع برگشت به خانه، و پر شدن ریهها با هوای نمکین.
همیشه عاشق دیدن پدربزرگ و مادربزرگم موقع تعطیلات مدرسه بودم. میدیدم که روستای جالب اکسفوردشایر (۱۷) هر سال گستردهتر میشود و خانههای آجرقرمز به حومهاش اضافه میشوند، یک میخانه، یک کافیشاپ. مادربزرگ گفت: «اسباب راحتی فراهمه.» ولی باز هم حس خانه به آدم دست نمیداد. صدایش شبیه خانه نبود. دیگر هیچوقت وقتی که باد و باران روی صخرهها اعلانجنگ میکنند و برق فانوس دریایی از بین پردههای اتاق سوسو میزند زیر ملحفه جمع نمیشوم.
پدربزرگ که همیشه خوشبین بود گفت: «خیلی زود دوست پیدا میکنی.»
«اگه بفهمن که چهکار کردم، نه.»
«دست از سرزنش خودت بردار. هیچکس چیزی نمیفهمه مگه اینکه بهشون بگی.» پدربزرگ کلاهم را مرتب کرد. «تو باید بری مدرسه، گریسی.» او لبخند زد، ولی باعث نشد که چشمهایش حالت عادی بگیرد. من با سر تأیید کردم، و از ایجاد چنین قشقرقی احساس گناه میکردم. الان نه ساله شده بودم و باید اینطوری عمل میکردم. اگر مادربزرگ آنجا بود، مستقیم وارد میشدم.
«یالا.» او دستش را که چروک خورده بود و لک پیری رویش بود دراز کرد. «بیا بریم تو.»
من انگشتانم را دور انگشتانش قلاب کردم و از بین زمین بازی بایر گذشتیم. من تازه سفرهای گالیور را تمام کرده بودم و وقتی به پایین پلههای بتنی رسیدیم و به ساختمان معظم قرمزی خیره شدم احساس لیلیپوتیها بهم داست داد. میلیونها بار بزرگتر از دبستان پیشین من بود.
پدربزرگ جوری نگاه کرد که انگار میخواهد صحبت کند ولی در عوض سرش را تکان داد، و بهآرامی دستم را کشید تا اینکه پاهای بیرغبت من او را تا گرمای جنگل استوایی مدرسهٔ جدیدم دنبال کرد.
داخل ورودی متصدیای که لبخند نمیزد پشت میز نشسته بود. روی دیوار بالای سرش که به رنگ زرد نرگسی بود نوشته شده بود: «انجمن یادگیری گرینفیلدز (۱۸) به شما خوشامد میگوید!»
پدربزرگ شانهام را نوازش کرد. «گریس متیوز. روز اولشه.»
متصدی به ما اشاره کرد که روی صندلیهای صورتی که احتمالاً زمانی قرمز بودند بنشینیم، و من با تشکر در نرمی غرق شدم. پاهایم در هوا آویزان بود. ظرف غذای پلاستیکی جدیدم را به میزی میکوبیدم که رویش حک شده بود: «خانم مارخام (۱۹) خوبه.»
پدربزرگ در فکر رفت: «خانم مارخام معلم ابتداییهاست؟»
وقتی به اطراف نگاه میکردم، تکه نخی را که روی صندلی فرسودهام افتاده بود برداشتم. هیچ نقاشی یا کاردستیای دیوارهای رنگورورفته را مزین نکرده بود. در یک گوشه درخت کریسمس رهاشدهای بود، شاخههایش تقریباً لخت بودند، یک رشته چراغ رنگی خیلی کوتاه دور وسطش پیچیده شده بود. من هرگز نمیخواستم دوباره کریسمس را جشن بگیرم. چند هفته پیش، حسی مشابه بقیهٔ نه سالهها داشتم و حالا مشاور خودم را داشتم، پائولا (۲۰). از جلسات درمانی هفتگی و صحبت دربارهٔ احساساتم بدم میآمد ـ انگار میتوانست چیزی را تغییر بدهد. حالا آرزو میکردم در مطب پائولا بودم، رنگ آبی دیوارهایش حس غرق شدن در من ایجاد میکرد. آرزو میکردم هر جایی بودم به جز اینجا.
بوی محصولات پاککننده حالبههمزن بود و دلم آشوب شد، حسرت مدرسهٔ قدیمم من را مغلوب کرده بود: بوی کفش ورزشی و روزنامهدیواری، دوستان قدیمیام، لیلی و استپ گرگی. سرم را تکیه دادم و چشمهایم را بستم. بهطور ترسناکی ساکت بود. به ما گفته شده بود که تا بعد از ثبتنام نیاییم، بنابراین نباید چندان احساس مغلوب شدن میکردم ولی حس بدتری داشتم. باید به محض شروع شدن درس به آن ملحق میشدم. نفس عمیقی کشیدم، همانطور که پائولا به من یاد داده بود، و سعی کردم خودم را به مکان شادی انتقال دهم. خودم را در اتاقم تصور کردم، اتاق واقعیام، اتاقی که شاید واقعاً دیگر هرگز نبینم. مشتهایم کمکم باز شدند و باید خوابم برده بوده باشد، زیرا تقتق پاشنههای کفش من را بیدار کرد. برای چند ثانیه واقعاً باور کردم که همه چیز عادی بود. من به خانه برگشتهام و مامان برای بابا شام درست میکند.
پدربزرگ گفت: «ایشون خانم بیتون (۲۱) هستن. وقتی تو رو ثبتنام میکردم، ایشون رو دیدم.»
مدیر با لبخندی حاکی از همدلی جلو من ایستاد. «گریس، از دیدنت خوشوقتم.» این اواخر از این لبخندها خیلی دیده بودم.
ساکت به او خیره شدم، لبهایم بدون حالت و جدی بود.
«مایل هستین با من بیاین، آقای رابرتز (۲۲)؟ کمی کار اداری هست که باید انجام بدیم. گریس، زیاد طول نمیکشه.»
آنها روی میز پذیرش قوز و سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند و یواشکی صحبت میکردند، و گهگاهی نگاههایی نگران به من میانداختند.
پدربزرگ کمی بعد بایبای کرد و با خندهای تقریباً زیاد از حد پتوپهن و با صدای تقریباً بلندی گفت: «بعداً میبینمت، عزیزم.» موقعی که بیرون رفتنش را نگاه میکردم، صدای قدمهایش طنین بلندی داشت و به قلبم میکوفت.
من تندتند پشت خانم بیتون از میان هزارتوی راهروهای مشابه میگذشتم، و هر بار که از جلو پنجرهای میگذشتیم پا سست میکردم و مشتاق نگاهی گذرا به پدربزرگ میانداختم که سرش را در برابر باد خم کرده بود و دستهای بدون دستکشش را درون جیبهای مخمل کبریتیاش فرو کرده بود. کفشهای جدید کلارکم روی لینولئوم جیرجیر کرد و من احساس کردم که روی پاشنهام تاول زد.
خانم بیتون در کلاسی را هل داد و باز کرد: «ایناهاش.» دریایی از صورت به سمت ما برگشت و من هرگز به اندازهٔ آن لحظه خودم را کوچک احساس نکردم.
«گریس، ایشون خانم استیلز (۲۳) هستن.»
خانم استیلز عینکش را روی پل بینیاش برد. او شلوار پوشیده بود و از معلم قبلی من جوانتر بود، او همیشه پیراهن میپوشید. من دعا کردم از من نخواهد خودم را معرفی کنم.
«یه جای خالی اون عقب هست، گریس»
عجولانه، با خیالی آسوده، با سرعت به سمت صندلی خالی رفتم. با سرعتی بیش از آنچه باید، با کفشهایی که هنوز به پایم جا نیفتاده بود، به طرف صندلی پریدم. لحظهای که احساس کردم دارم سر میخورم، دستهایم را از هم باز کردم تا جلو افتادنم را بگیرم. ظرف غذایم گرومپی به زمین افتاد و من هم کنارش ولو شدم، آرزو کردم میتوانستم بمیرم.
وقتی دامنم را پایین کشیدم تا اندک شأن باقیماندهام را حفظ کنم و چهاردستوپا رفتم تا ناهارم را بردارم، به هیچکس نگاه نکردم. قاشق غذاخوریام گم شده بود، ولی اهمیتی ندادم. درِ ظرف جدید غذایم با زاویهٔ غیرمعمول آویزان بود، یکی از لولاهایش شکسته بود، ولی من همه چیز را با فشار به داخل برگرداندم و در بغلم گرفتم. قوزکم آسیب دیده بود و وقتی بلند شدم جلو اشکم را گرفتم.
«فکر کنم این مال توئه؟»
پسری صندلیاش را سمت من کج کرد و تکهای کاغذ را به سمتم هل داد.
با سر رد کردم. بهزحمت به جلو آمد.
«یادت نره چهقدر دوستت داریم، گریسی.»
خشکم زد، چون چیزهایی که از روی محبت توسط پدربزرگ نوشته شده بود با لحنی مسخره بلند خوانده شد. همین که کلاس شروع کرد به خندهٔ مسخره، کاغذ را قاپیدم.
پسر با انگشت بهم سیخونک زد. «ببین، صورت دارچین به اندازهٔ موهای این قرمزه!»
«بسه، دنیل گیبسون (۲۴).» خرسند از مداخلهٔ خانم استیلز، لنگلنگان به سمت صندلیام رفتم. به زمین خیره شده بودم، انگار میتوانست به جادهٔ آجر زرد (۲۵) تبدیل شود تا من را به سمت جادوگر شهر اوز (۲۶) ببرد. هیچ جا خانه نمیشود.
سر هر میز دو صندلی بود. من متوجه بغلدستیام نشدم تا اینکه او کتابش را وسط میز سر داد تا من هم بتوانم استفاده کنم. من با خصومت میتوانستم کنار بیایم ولی مهربانی من را به گریه میانداخت. تازگیها خیلی این کار را کرده بودم.
سعی کردم با تصور اینکه در ساحل هستم خودم را آرام کنم، ولی این باعث شد که یاد خانه بیفتم، میخواستم سرم را روی میز بگذارم و از این همه بیانصافی هقهق گریه کنم. انگار ساعتها گذشت تا اینکه زنگ ناهار خورد.
وقتی کلاس به سمت در هجوم برد، خانم استیلز به طرف انتهای کلاس آمد.
او به دختری که کنار من بود و وسایلش را داخل کولهپشتی صورتی میریخت گفت: «شارلوت (۲۷)، میشه لطفاً با گریس بری و بهش نشون بدی که کجا ناهار میخوریم؟»
شارلوت گفت: «باشه.»
وقتی از میان راهروهای مازشکلْ مارپیچی میرفتیم، شارلوت پرسید: «اهل کجایی؟» او قدبلند بود. برای اینکه بهش برسم باید تقریباً میدویدم. قوزکم اذیتم میکرد ولی شکایتی نکردم و شاکر بودم که تنها نبودم. «چرا دیر شروع کردی؟»
انتظار این سؤال را داشتم، ولی دروغهایی که جلو آینهٔ اتاقم تمرین کرده بودم ته گلویم گیر کرد. شارلوت ایستاد و من بهسختی آب دهانم را قورت دادم، فکر کردم منتظر جواب من است، ولی بعد متوجه شدم که آنجاییم، رسیدیم به غذاخوری. سالن غذاخوری شبیه سالن زندانی بود که قبلاً در تلویزیون دیده بودم: ردیفهایی از میزهای خاکستری و صندلیهای نارنجی. ناهار تازه شروع شده بود، ولی چیپس و خردهنان همه جا روی زمین پارکت پخش بود. بهشدت در حسرت مدرسهٔ قدیمیام بودم، که در کلاسمان ناهار میخوردیم، بیسکویت کلاب را با بیسکویت پنگوئن و ماست را با کیک عوض
میکردیم.
«خب، اینجا غذاخوریه. به قول مامان “چندان لوکس نیست” ولی میدونی…»
با سر تأیید کردم، با اینکه اصلاً نمیدانستم در مورد چی حرف میزد.
شارلوت برای دو دختری که گوشهای چمباتمه زده بودند دست تکان داد. «اونها اسمی و شیوان هستن. بعداً معرفیت میکنم. من معمولاً با اونها میشینم ولی امروز نه. بیا.»
دواندوان پشت سر شارلوت رفتم، و به جلو خم میشدم تا صدایش را بشنوم.
«میتونی بعد مدرسه بیای خونهمون، میآی؟ میتونم موهات رو درست کنم و آرایشت کنم. مامانم خواننده است و یک عالمه وسایل باحال داره. معمولاً خونه نیست، برای همین نمیفهمه.»
نمیتوانستم. پدربزرگ میآمد دنبالم. بهعلاوه، اگر با آرایش میرفتم خانه، پدربزرگ از کوره درمیرفت.
نمیخواستم مثل بچهها به نظر بیایم. گفتم: «شاید.»
«اینجا بنشینیم.» شارلوت دنگی وسایلش را کنار پسری که سر کلاس من را مسخره کرده بود انداخت. من مردد بودم، با خودم فکر کردم بهتر از تنها نشستن بود، ولی حس کردم گونههایم داغ شد.
شارلوت به من خیره شد. «بفرما بنشین.» چشمان سبز روشنش من را به یاد گربهٔ پیرمان بسی (۲۸) انداخت، و حسی به من گفت که میتوانم به او اعتماد کنم.
هر وقت مضطرب بودم، انگار گلویم قفل میشد، ولی به هر حال نشستم و ناهارم را بیرون آوردم. اگر هنوز قاشق داشتم، کمی ماست میخوردم. زردآلو هم بود: میوهٔ مورد علاقهام. به پسره، دنیل، اخمی کردم، بعد قوطی آب سیبم را برداشتم و درونش نی کردم و جرعهٔ کوچکی سر کشیدم. شارلوت بطری شیرموزش را تکان داد.
شارلوت به دنیل لبخند زیرکانهای زد. «میتونی یه نی برام بیاری؟»
«آره.» قرمز شد، صندلیاش را هل داد عقب و با تکبر، با حالتی که من خیلی باحالم، در سالن راه رفت.
«نگاه کن!» شارلوت ساندویچ نصفهٔ دنیل را چنگ زد و نان روییاش را برداشت. بطری سس گوجه را از جای چاشنیها برداشت و آن را روی مربای توتفرنگی ریخت، و بعد دوباره نان را سر جایش گذاشت.
وقتی دنیل برگشت و ناهارش را برداشت و یک گاز محکم زد، از وحشت خشکم زده بود. یک بار جوید، دو بار جوید، بعد همه چیز را تف کرد و دهنش را با آستینش پاک کرد.
شارلوت به او اشاره کرد. «اوه، نگاه کن! صورتش به اندازهٔ ساندویچش قرمزه.»
دنیل ایستاد. دستهایش در کنارش گره خورده بودند. «کی این کار رو کرد؟»
«من این کار رو کردم. حقت بود، بهخاطر اینکه روز اولِ گریس خیلی توهینآمیز باهاش رفتار کردی.»
«تو یه کولی خبیثی، شارلوت فیشر.» دنیل ناهارش را ریخت داخل کولهپشتیاش، به من خیره شد و من خودم را باختم. «تاوانش رو میدی.» با داد و فریاد به سمت در خروجی رفت.
شارلوت داد زد: «شرت کم!»
گفتم: «باورم نمیشه این کار رو کردی، شارلوت.»
او گفت: «اگه قرار باشه با هم باشیم، اسمم چارلیه نه شارلوت. یکی میخوای؟»
دهنم خشکتر از آن بود که بتوانم چیزی بخورم، ولی یک تکه پنیر و چیپس پیاز برداشتم و روی زبانم گذاشتم.
«خب چرا اینجا اومدی، گریس؟»
چیپس توی دهنم خشک و سنگین شد. سعی کردم قورتش بدهم، ولی راه گلویم بسته شده بود.
من به او اطمینان میدهم. «نگران نباش، هیچچیز زندهای اون تو نیست.» خاطراتم زنده هستند و کنترل آنها سختتر از کنترل بچهگربهای است که وول میخورد.
انگشت شستم را میجوم. تقریباً انتظار دارم چارلی بیرون بپرد و بگوید: «سورپرایز! واقعاً فکر نمیکردی که ترکت کرده باشم، نه؟» تنهایی مرا احاطه کرده است. بیشتر مواقع تنها یک قدم با گریه کردن فاصله دارم و به اندازهٔ کافی احساس قدرت نمیکنم تا با خاطراتی که کنار گذاشتهام مواجه شوم. میترسم اگر شروع به یادآوری کنم، نتوانم متوقف شوم، و چیزهایی هستند که نمیخواهم به آنها فکر کنم. نه الان، نه هیچوقت.
ویلا بههمریخته است، تمیزش میکنم. همیشه تمیز کردن شفابخش بوده، اغلب سپاسگزارم که شرایطی فراهم میشود تا در چیزی غیر از افکارم غرق شوم. جعبه را رها میکنم و از آشپزخانه شروع میکنم، آستینهایم را بالا میزنم و مایع ظرفشویی را داخل سینک میریزم، شیر آب داغ را میپیچانم. تا وقتی آب کف میکند، روغنهای گاز را تمیز میکنم. وقتی کاسهٔ ظرفشویی پر میشود، دستهایم را در آب فرو میکنم، فریاد میزنم و درشان میآورم و شیر آب سرد را باز میکنم تا پوست در حال سوزشم را تسکین بدهم.
ظرف کرمِ دست که لبهٔ پنجره بود خالی است. مطمئنم دن، با اینکه همیشه انکار میکند، وسایل بهداشتی من را استفاده میکند. از پلهها بالا میروم. وارد اتاق خواب دوم میشوم که لوسیونهای روز مبادا را در آن میگذارم. وقتی این ویلا را دیدیم، میدانستیم که از چارلی خواهیم خواست به اینجا نقل مکان کند، هنوز هم اینجا را اتاق او میدانم، هرچند او هرگز آن را ندید.
لوسیون دست را پیدا میکنم و روی دست در حال سوختنم میمالم. بوی استوقدوس من را آرام میکند، من را یاد کیسههای کوچکی میاندازد که مادربزرگ در زمان کودکیام درست میکرد، همان زمانی که با هر بار بستن چشمهایم کابوس به سراغم میآمد. او کیسههای استوقدوس را در کشوی لباسها و زیر بالشم میگذاشت؛ این رایحه بهآرامی مرا تا خواب مشایعت میکرد و تمام شب مراقبم بود. از آن روزها که انگشتان آرتریتدار مادربزرگ میتوانست بدوزد زمان زیادی میگذرد، ولی هنوز راحتی برای من بوی استوقدوس میدهد.
موبایلم که در داخل جیبم است میلرزد و من با انگشتان چرب و لیزم آن را برمیدارم و بین شانه و گوشم میگذارم و بعد دستانم را با پیشبندم پاک میکنم.
«سلام، دن. برنده شدی؟»
«بله، سه به دو. دقیقهٔ آخر امتیاز آوردم.»
«حتماً خوشحالی؟ خیلی وقت بود که امتیاز نیاورده بودی.»
«ممنونم که یادم آوردی…»
«منظوری نداشتم…» مکث میکنم. تظاهر میکنم که زوجی معمولی هستیم و واژههایم را با دقت انتخاب میکنم. «خبر فوقالعادهایه. من کمی استیک و نوشیدنی تهیه میکنم تا جشن بگیریم.»
«ما الان تو کافه در حال جشن گرفتن هستیم. بیا اینجا.»
«نمیتونم.»
«باید مثل سابق شروع کنی به زندگی کردن. چرا از امشب این کار رو نکنی؟ همه اینجان.»
همه نه. به جعبهای فکر میکنم که روی میز است، بخشی از چارلی ـ چهطور میتوانم بیرون بروم و او را اینجا بگذارم؟
«یه سری کار دارم که باید انجام بدم.»
«باشه.» تقریباً حس مخالفت را در صدایش میشنوم و برای یک ثانیه آرزو میکنم که با او در کافه بودم، سیدِر میخوردم و به جکهای مبتذل میخندیدم. «بیدار نمون.»
قبل از اینکه به او بگویم که بیدار نمیمانم، تلفن را قطع میکند. هرگز بیدار نمیمانم.
شب در برابرم کش میآید، طولانی و آرام، و با اینکه هنوز چیزی نخوردهام، احساس گرسنگی نمیکنم. در آشپزخانه بطری مشروبی باز میکنم. خودم را توجیه میکنم که نمیتوانم یک فنجان چای بخورم. همیشه احساس میکنم تنهایی مشروب خوردن عجیب است.
نشیمن تاریک است و آباژور را روشن میکنم، که از نور چراغ سقفی کم میکند. گلهای رز هلویی دلگرمم میکند. روی مبل مینشینم، پاهایم را زیرم جمع میکنم، دستم را روی بدن در حال استراحت میتنز قرار میدهم. بهش میگویم: «امشب فقط من و تو هستیم.» به جعبه نگاه میکنم، میدانم که درست نیست. چارلی همه جا هست.
خیلی طول نمیکشد که اولین جام چاردونی (۱۱) را سر بکشم، مایع خنک بین پروانههایی که در دلم جمع شدهاند رسوب میکند. قبل از اینکه انگشتهای لرزانم در جعبه را باز کنند، به نیمههای جام دوم رسیدهام. ورق کاغذ کادوی بنفش زرورقی بالای همه است و نامهٔ ریزش، یادم است. پاکت صورتیرنگ را روی بینیام میگذارم و به امید بویی از چارلی نفس عمیقی میکشم. بوی نم و زمین میدهد. بغضی که دایم فرو خوردهام باز پیدایَش میشود. چند نفر دیگر را از دست خواهم داد؟ گاهی تا صدای کلید دن را در قفل میشنیدم فکم به هم فشرده میشد و خودم را برای یک دعوای دیگر آماده میکردم، ولی فکر تنها بودن وجودم را پر از وحشت میکرد. تازه، اتفاقی که افتاده بود ما را از هم جدا نکرده بود، پس مطمئناً ما را قویتر کرده بود؟
انگشتانم دور گوشیام حلقه میزنند. در فهرست تماسهای اخیرم جستوجو میکنم. دن شمارهٔ شش است. دکمهٔ شمارهگیر را فشار میدهم. عکسمان ظاهر میشود، یکی از ما شبیه سوپرمن (۱۲) و دیگری شبیه زن شگفتانگیز (۱۳) در مهمانیهای لین (۱۴) لباس پوشیده است. او بیشتر دوست است تا رئیس و این عکس همیشه باعث میشود لبخند بزنم.
من میگویم: «فقط میخوام بهت بگم دوست دارم.»
صدایش خشک و خشن است: «میدونم.»
«لطفاً امشب مراقب باش، در مستی رانندگی نکنی.»
«چی؟ صدات واضح نیست.»
«گفتم لطفاً موا…»
«گریس، آنتن خیلی بده، صدات قطع و وصل میشه. یه دقیقه صبر کن، الان…»
تلفن قطع میشود. من دوباره شمارهگیری میکنم و صدایی ضبطشده از من میخواهد پیام بگذارم. درماندهام، تلفن را روی مبل پرت میکنم و به جلو خم میشوم تا جعبه را باز کنم.
وقتی آلبوم کوچکی را ورق میزنم، میلیونها خاطره از ذهنم میگذرد. چارلی و من کنار دریاچه ژست گرفتهایم، با غرور در اولین لباس شنا ایستادهایم، بالاتنهمان هنوز صاف است و در دیسکوی مدرسه بازوهایمان با چیز نقرهای درخشانی پوشیده شده است. من و چارلی و دن وقتی در یک روز تابستانی سوزان در باغ با شلنگ به هم آب میگیریم و میخندیم، و چارلی رو به دوربین لبخند میزند و دن با عشق به او خیره میشود. اینجا هم چارلی و دن روز آخر ترم، میخندیم و کراواتهای مدرسه را که دیگر هیچوقت نمیبندیم به هوا پرتاب میکنیم. چه حس آزادیای داشتیم. یک عکس دیگر، این دفعه دستهجمعی: من، اسمی (۱۵)، چارلی و شیوان (۱۶). گروه چهارنفرهٔ کوچکمان. چهقدر به هم نزدیک بودیم. کی فکرش را میکرد که اینطوری به هم بپریم؟
آخرین عکس را درمیآورم. چارلی در باغ پدربزرگ و مادربزرگم ایستاده، طرهٔ موهای طلاییاش در باد آشفته شده، تیشرت با رنگ مدل گرهی و شلوارک لی پوشیده است. بهخاطر برداشتن آن شلوار جین از کشوی مادرش حسابی به دردسر افتاده بود، و بعد قیچی اصلاح مادربزرگ را با کوتاه کردن پاچههای شلوار کند کرده بود.
عکسی از دن و خودم را از بالای پیانو پایین میآورم ـ ما در حال تکان دادن کلید کلبه هستیم و بطری شامپاینی را بالا گرفتهایم ـ چارلی را در قابی نقرهای جای میدهم.
موبایلم زنگ میزند. به سمتش خیز برمیدارم، به امید اینکه چارلی باشد، ولی شماره ناشناس است. به ذهنم میرسد که… دن تصادف کرده و بیمارستان زنگ زده… و عرقی روی تنم مینشیند. تلفن را جواب میدهم و صدای نفس میآید. میگویم: «الو؟» بعد بلندتر: «الو؟ الو؟»
ولی کسی حرف نمیزند. بالاخره، صدای وزوزی از گوشی میآید. امروز این سومین باری بود که اینطور میشد و من گوشیام را خاموش کردم.
ناگهان احساس خستگی میکنم. الکل و احساسات دست به دست هم میدهند، چشمانم را بهزور میبندند؛ میمالمشان، و سعی میکنم گذشته را دور کنم. عکس و پاکت را با خودم به تخت میبرم و آنها را به آباژور تکیه میدهم. عکسها خیلی از احساسات را زنده کردهاند، و میترسم اگر امشب نامهٔ چارلی را باز کنم، همهٔ این حسها از بین بروند. یک قرص خواب از پوشش آلومینیومی درمیآورم و روی زبانم میگذارم و با آب ولرم فرو میدهمش. خوابم میبرد و رؤیاهای ناقصی از پدرم و چارلی میبینم.
در خواب، پدرم میگوید: «تقصیر توئه، گریس. اگه بهخاطر تو نبود، من هنوز اینجا بودم.»
چارلی در نیمهخودآگاهم نجوا میکند: «پاکت را باز کن، گریس، من رو مأیوس نکن.»
صبح که از خواب بیدار میشوم، ملحفهها درهموبرهم و بالش مرطوب است. دن به خانه نیامده.
۴
حالا
دیشب خیلی طول کشید تا خوابم ببرد. نگاه کردن به آلبوم عکس خاطرات زیادی را زنده کرده بود و دلم پر از پشیمانی شده بود و ذهنم آرام و قرار نداشت. اثر قرصهای خواب به اندازهٔ قدیم نیست. تصمیم گرفتم دوشنبه دکتر بروم و وانمود کنم که نسخهاش را گم کردهام. اینطوری میتوانم داروی بیشتری داشته باشم و دوز دارو را بالا ببرم.
وقتی برای آخرین بار ساعت را چک کردم ـ بیتاب و نگران بودم که دن هنوز خانه نبود ـ ساعت دو صبح بود، و فکر کردم اصلاً خوابم نمیبرد، ولی حالا که به ساعت نگاه میکنم از شش گذشته است، پس باید خوابم برده باشد. چنان سریع از تخت میپرم که سرم گیج میرود، پاهایم را داخل کفش روفرشی میکنم و پیراهنم را یکهو از روی جالباسی پشت در میکشم. به خودم میگویم احتمال دارد دن آهسته آمده باشد و روی مبل خوابیده باشد تا من را بیدار نکند، ولی وقتی وارد نشیمن میشوم و چراغ را روشن میکنم فقط میتنز آنجا است و بهخاطر نور ناگهانی چشمک میزند.
پردهها را کنار میزنم. وقتی سعی میکنم تلفن دن را برای صدمین بار بگیرم، شقیقههایم میزند، صفحهٔ نمایشی حاکی از ناامیدی در ذهنم رژه میرود: دن افتاده در نهر، ماشین واژگون شده، چرخها هنوز در حال چرخیدن و به دن حمله شده و او در گذرگاه رها شده تا بمیرد، دن مجروح و خونین در گوشهای از جاده است.
نمیشود آن سوی باغچهٔ جلویی را دید. هنوز تاریکی زمستان است و مه سنگینی که در هوا است جای پارک را نامریی کرده است. تا زمانی که اینجا نیامده بودیم، قدرت هوا را تحسین نکرده بودم: یک لحظه میبینی و یک لحظه نه. میلرزم، با اینکه سردم نیست، پیراهنم را کمی دور خودم میپیچم. یک بسته پولوس (۲۹) در جیبم است و یکی روی زبانم میگذارم. داروهایی که دارم مزهٔ بدی در دهانم ایجاد میکنند که انگار کل روز میماند، هر قدر هم که مسواک بزنم یا نعناع بجوم فایده ندارد.
دوباره ساعتم را چک میکنم، انگار میتوانم باعث شوم زمان سریعتر طی شود. هنوز هفت نشده، برای اینکه واقعاً بترسم خیلی زود است، ولی این باعث نمیشود بدترین فکرها به مغزم خطور نکند. پائولا میگفت فکر بد ریشه در ترس از دست دادن دارد، دن میگوید ریشه در دلواپسی دارد. جلو پنجرهٔ نشیمن رژه میروم، کپهٔ فرش زیر پاهای دمپاییپوش صاف میشود، ببری در قفس، جلو و عقب، از سر اضطراب گلوله شده است.
از کی بین من و دن جدایی افتاد؟ انگار زندگی من به دو قسمت تقسیم شده: قبل و بعد از مرگ چارلی. فکر میکنم قبل از آن شاد بودیم، ولی سخت میشود به یاد آورد. گاهی احساس میکنم آنقدر او را سخت تحت فشار قرار دادهام که نمیشود به عقب بازگرداند، هرچند ترسیدهام که از دستش خواهم داد، نمیتوانم با رنجش دایمیای که حس میکنم مقابله کنم. به خودم میگویم عیبی ندارد اگر افتضاحی به بار بیاورد، اگر کارهایی که قول داده انجام ندهد، ولی با این همه به او غر میزنم ـ تقریباً تحریکش میکنم، گاهی میخواهم که او هم تلافی کند.
وقتی باد زوزه میکشد و در را به هم میزند، میلرزم. شببند بسته نمیماند و قبل از اینکه محکم دوباره بسته شود باز و آویزان میماند. چندین بار به دن گفته بودم که شببند را درست کند. صدای ماشینی میشنوم و با دقت تمام سعی میکنم ببینم. نور چراغهای جلو از مه انتهای راه رد میشود، عین چشمان گربه، و من منتظر میشوم تا ماشین کاملاً ظاهر شود. باید دن باشد. فقط راه خانهٔ ما به مزرعه میرسد. وقتی ویلا را خریدیم، خیال چراگاه گوسفند را داشتم یا اسبهایی که سرهایشان را در دری پنج دهنه میکنند، ولی این زمین زراعی بود. اینجا گندم کشت شد، و هر بار که ویتابیکس (۳۰) میخورم بهطور عجیبی احساس غرور میکنم، انگار خودم پرورشش دادهام.
ماشین از میان مه نزدیک میشود. کوچکتر از آن است که ماشین دن باشد و بهسختی حرکت میکند. فکر میکنم که راننده گم شده است. فقط دو ویلا در اینجا هست. ویلای ما و ویلای خانم جونز (۳۱). او ماشین ندارد و فقط کسانی که برای تعطیلات کریسمس یا تولد او میآیند ماشین میآورند، بهعلاوه کی این موقع صبح به ملاقات او میآید؟ هنوز هوا کاملاً روشن نشده است.
ماشین آهسته نزدیک و نزدیکتر میشود تا اینکه عملاً بیرون ویلا میایستد، ولی مه آنقدر غلیظ است که نمیشود داخل ماشین را دید. موتور تپتپی میکند و نورها درخت سیبمان را روشن میکند، ولی کسی پیاده نمیشود. زمان میگذرد و من نمیدانم آنها چه میکنند. کی را نگاه میکنند. کلمات با ترس به ذهنم میآید. اولین باری نیست که احساس میکنم تحت نظرم، و به خودم میگویم که مسخره شدهام. چه کسی من را تحت نظر خواهد گرفت؟ با این همه، نمیتوانم جلو اشکهایم را بگیرم. آخرین باری که درخواست تکرار نسخه را داشتم دکترم از من پرسید که آیا داروهای خوابآور عوارض جانبی داشتهاند؟ من گفتم نه، ولی حس ناراحتی به درون من رخنه کرده است و پوستم میلرزد و ذهنم میپرد و تمرکز کردن سخت است. واقعاً باید مصرف آنها را متوقف میکردم. من عصبانی و بدگمان هستم و بهسختی خودم را میشناسم.
این فقط یک ماشینه.
حالا چراغهای دیگری ظاهر میشوند و لندرور قدیمی دن وارد دید میشود. با عجله به سمت مبل میروم، لم میدهم و با دستی که هنوز میلرزد کتابم را برمیدارم. آرام خواهم شد. دن لخلخکنان وارد اتاق میشود، کتش را روی مبل نزدیک پای من پرت میکند و با چشمان سرخش به من نگاه میکند. وحشتناک به نظر میرسد. خشم و خوشحالی درونم با هم مبارزه میکنند: خشم میبرد.
«کدوم جهنمی بودی؟ کی با توئه؟»
«با من؟» دن از بالای شانهاش نگاه میکند.
«اون یکی ماشین؟»
«اون یکی ماشین؟»
«قراره هرچی رو من میگم تکرار کنی؟ چرا زنگ نزدی؟»
«موبایلم رو گم کردم.»
«کجا؟»
با تشر میگوید: «اگه میدونستم که دیگه گم نشده بود.»
«نه…»
او هر دو دستش را جلوش گرفته و انگشتانش از هم باز است. «ببخشید. باید از خونهٔ هری (۳۲) بهت زنگ میزدم ولی روی مبلش خوابم برد.»
وقتی دن، هری و دوستدختر هری، کلوئه (۳۳)، را تصور کردم که جلو شومینهٔ خانهٔ هری با یک جعبه بودوایزر و چیپس ترتیلا و سالسا ولو شدهاند، طبق عادت شنبهشبها قبل از اینکه چارلی بمیرد، دلم درد گرفت.
«من نگران بودم.»
«تو همیشه نگرانی. میرم چند ساعتی دراز بکشم و خودم رو تمیز کنم.»
دن از نگاه خیرهٔ من فرار میکند و با گامهای بلند از اتاق بیرون میرود و بالای پلهها انگشت شستش را نشان میدهد. لحظهای بعد، جیرجیر باز شدن در حمام و، با باز شدن شیر، صدای شرشر آب را میشنوم.
نمیدانم آیا بعد از دوشش پایین خواهد آمد یا نه. نمیدانم چرا خودم نمیتوانم این پیشنهاد را بدهم. خیلی زود، در اتاق خواب باز و بسته میشود. فنرهای تخت غژغژ میکند.
در حمام، بخار شده و ابر بیاطمینانی بالای سرم میگردد. پنجرهٔ کوچک را باز میکنم و حولهٔ دن را از روی زمین برمیدارم. وارد اتاقک شیشهای میشوم، دوش را باز میکنم و تا گرم شدن آب میلرزم. او واقعاً همهٔ شب خانهٔ هری بود؟ من با ژل استوقدوس خودم را میشویم: رایحهای آشنا، آرامش زمان کودکی، ترسهایم را حل میکند، تا اینکه یکبهیک آنها را بشویم و از فاضلاب بیرون بریزم. دلیلی نداشتم که فکر کنم دن به من دروغ گفته است. سوگْ قضاوت من را مخدوش کرده است. چنگ انداختن من به واقعیت در بهترین شرایط کماهمیت شمرده میشود. پائولا همیشه من را تشویق میکرد افکارم را منطقی پیش ببرم، نه اینکه تسلیم ترس شوم. او گفت: «ذهن میتواند از یک فکر چند سناریوی ممکن خلق کند و اکثر آنها صحیح نیست.» من خستهتر از آن هستم که در موردش درست فکر کنم.
از زیر دوش بیرون میآیم، از افکارم بیرون میآیم، و پیژامهام را میپوشم. من دن را ترک میکنم تا کمبود خوابش را جبران کند. از چیزی که احتمال دارد بگویم میترسم، از چیزی که احتمال دارد بشنوم میترسم، و نگرانم تا اینکه پایین میروم تا ببینم ماشین هنوز بیرون هست یا نه ـ ولی رفته است.
در انباری هوا خیلی سرد است، نفسم بخار میشود. به بخاری تلنگری میزنم و دستکش خاکستری بدون انگشت را دستم میکنم. میز تلفنی که سمباده زدم روی ورقهای روزنامه و آمادهٔ رنگآمیزی است. برای تولد خانم جونز است. او همیشه از میز من تعریف میکند. چرتکه را داخل رنگ میکنم و رنگ گچی سبز پستهای را به چوب بدون رنگ میکشم. دن دلبستگی من به اثاث قدیمی را درک نمیکند، ولی من عاشق ارتقای استفاده و نگهداری تکهای کوچک از تاریخ هستم. من همیشه به مالکان اصیل فکر میکنم: زندگی آنها شبیه به چه بوده، آنها خوشبخت بودهاند؟ رفتوروب قلمموی رنگ به من آرامش میدهد و وقتی کارم را تمام میکنم تنش از شانههایم دور شده است، ترسهایم به جایی میروند که دیده نمیشوند. موبایلم زنگ میزند و صفحه را باز میکنم. پدربزرگ است که تأیید میکند ناهار ساعت یک است ـ نه بهخاطر اینکه فراموش میکنم، ما بیشتر یکشنبهها میرویم، ولی از وقتی مادربزرگ برای تولد هفتاد سالگیاش که پارسال بود یک موبایل خریده، همیشه به من پیام میدهد. جوابی میدهم که خوبتر از حسم است، و گوشی را درون جیبم سر میدهم. بهتر است که دن را بیدار کنم.
آبگوشت ملایم و غلیظ بود. آن را داخل یک کاسهٔ چینی سفید ریختم، و با انگشت قطرههایی را که از کنارهها ریخته بود پاک کردم. پدربزرگ استیک را برید و مادربزرگ سبزیهای بخارپز خوشرنگ را در کاسهای میریخت و سرو میکرد. با بوی پودینگ یورکشایر (۳۴) دهنم آب افتاد. عصبی هستم. صبحانه نخوردهام و آنقدر بدخلق هستم که احساس گرسنگی نمیکنم. «الکل ننوشید.» روی بطری قرص خوابم نوشته شده است، ولی این فقط اخطاری معمولی است، مگر نه؟ و همهٔ ما این چیزها را ندید میگیریم. با چنگال گوشت را به دهان میگذارم و بهخاطر سس ریشهٔ خردل آب بینیام سرازیر میشود. مادربزرگ دستمالی به من میدهد و از «مرد جوان خوبی» میگوید که آمده بود تا کامپیوتر جدیدشان را راه بیندازد، و اینکه چهطور هر روز از گوگل استفاده میکند.
شانههایم از خندهای که جلوش را گرفتهام میلرزد و سعی میکنم تا نظر دن را جلب کنم. او روی بشقابش قوز کرده است و غذایش را به اطراف پخش میکرد و تا زمانی که شروع به تمیز کردن میز کردم به اطراف نگاه نکرد. بشقابهای کثیف را به آشپزخانه بردم و ظرف سفالی را نزدیک سینک گذاشتم. اغلب پدربزرگ و مادربزرگم را تشویق میکردم یک ماشین ظرفشویی بخرند. هم از نظر مالی توان پرداخت داشتند و هم جایش را داشتند. همیشه میگفتند بهش فکر میکنند، ولی فکر میکنم دوست داشتند مدل قدیم ظرف بشویند: کنار هم بایستند، مادربزرگ بشوید و پدربزرگ خشک کند، و با هم در مورد اینکه کدوها چهقدر بزرگ شدهاند و نوع پرندههای روی دانخوری صحبت کنند.
صدای پدربزرگ از دیوار میگذشت، آهسته و کلفت. اگر نمیشناختیاش، فکر میکردی که سیگاری است. دن میخندد و یک ثانیه طول میکشد تا صدا را تشخیص بدهم. از وقتی که آن را شنیدم خیلی زمان میگذرد. ما با هم بزرگ شدهایم و گاهی فکر میکنم طبیعی است که از هم فاصله گرفتهایم. آیا به هر حال این اتفاق میافتاد و نباید شرایط را مقصر دانست؟
مادربزرگ کاستر خانگی را برای مارمالاد سیب که در فر گرم میشد هم میزد. روی پنجهٔ پایم ایستادم و ظرف را از بالای کابینت برداشتم، همان که صورتی بود و گاوها رویش چرا میکردند. زیر شیر میشوریمش.
«گریسی، من اون روز ایمیلی از دوستم جان گرفتم. بالای یخچاله.»
«پرینتش کردی؟»
«بله. اون یک دستور غذایی فرستاده که من میخواستم برات بفرستمش.»
دهانم را باز کردم که برایش توضیح بدهم «فرستادن» چیست، و دهانم را بستم. برای الان همینقدر که درگیر نوشتن ایمیل شده کافی است، و در موضوع هر ایمیل مینویسد «این از طرف مادربزرگ است» و بعد تلفن میزند که مطمئن شود من دریافتش کردهام.
دستور پخت پلو ایتالیایی کدوحلوایی است، به نظر خوشمزه میآید. برای هفتهٔ آینده درستش میکنم، البته برای دن استیک میپزم، وگرنه او سبزیها را با چنگالش بلند میکند و میپرسد گوشتش کجا مخفی شده است.
«لکسی (۳۵) رو دیدم.»
وقتی اسم مادر چارلی به میان میآید، خشکم میزند.
«باز هم مست بود، بهسختی سرپا ایستاده بود.»
وقتی چارلی زنده بود، لکسی دوست داشت بنوشد، ولی از وقتی دخترش مرد کاملاً از کنترل خارج شد. مادربزرگ شعلهٔ گاز را خاموش و رو به من کرد. «نمیدونستم باید بهت بگم، گریس. آخرین چیزی که میخوام اینه که اون زن تو رو غمگین کنه.» مادربزرگ هیچوقت برای لکسی احترام زیادی قایل نبود.
«چی به من بگی؟»
«اون میخواد تو رو ببینه.»
از فکر روبهرو شدن با مادر بهترین دوستم نبضم بهشدت میزد. از زمان مراسم تدفین چارلی او را ندیده بودم. مراسم تدفین را هم مجبور شدم ترک کنم، زیرا لکسی به من گفته بود که بهخاطر مرگ دخترش هرگز من را نخواهد بخشید.
آنچه قبل از مرگ چارلی اتفاق افتاد تقصیر من نبود. تقصیر چارلی هم نبود. چهطور اتفاق افتاده بود؟ پس چرا چارلی فرار کرده بود؟ صداهایی در سرم نجوا میکنند و من نشنیده میگیرمشان، ولی از بین نمیروند.
مادربزرگ کاستر را در ظرف میریزد و آن را به من میدهد تا به ناهارخوری ببرم. وقتی راه میروم، میپاشد و مایع داغ روی دستم میریزد، ولی من اصلاً توجهی نمیکنم. مادربزرگ با مارمالاد سیب دنبالم میآید. الان دیگر نمیتوانم چیزی بخورم. پشت میز مینشینم، قاشقم را سفت در دستم گرفتهام. زمزمهٔ صداهای اطرافم بیشتر و بیشتر از من فاصله میگیرند تا اینکه نامفهوم میشوند. من لبخند میزنم و با سر تأیید میکنم به امید اینکه در لحظهٔ درستی این کار را انجام میدهم، ولی در تمام مدت یک فکر در ذهنم میچرخد: لکسی از من چه میخواهد؟
خواهر
نویسنده : لوئیس جنسن
مترجم : بهاره نوبهار
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۴۰۰ صفحه