معرفی کتاب « نیمطبقه »، نوشته نیکُلسن بِیکر
مقدمه مترجم
«او همچون اغلب خردمندان نمیتوانست
مسئلهای ساده را ساده بیان کند.»
ــ در جستجوی زمان ازدسترفته
نیمطبقه اولین رمان نیکلسن بِیکر است که در سال ۱۹۸۸ در آمریکا به چاپ رسید و پس از آن بارها در ایالات متحده و بریتانیا تجدید چاپ و به زبانهای فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، اسپانیایی و دانمارکی ترجمه شد. این رمان در همان چاپ اول با تحسین اغلب منتقدان روبهرو شد و تا امروز نیز شاخصترین اثر این نویسنده محسوب میشود. سبک خاص بیکر در استفاده از کلمات و، مهمتر از آن، توجه افراطیاش به جزئیات باعث تمایزش از دیگر نویسندگان دهههای اخیر شده و منتقدان و مخاطبان او به دلیل همین انحراف عامدانه از جریان معمول روایت در رماننویسی امروزی احترام بسیاری برای او قایلاند. آرتور سالتزمن در کتابش، درک نیکلسن بیکر، میگوید: «همانطور که منتقدان عنوان داشتهاند، هنر نیمطبقه نهفته است در توانایی بیهمتای بیکر در حفظ روند روایتی ‘گیرا’، ‘جذاب’، ‘بیپروا’ و ‘آهنگین’ در عین زدودن افراطی پیرنگ، تم و شخصیت.»
کتاب حاضر اولین ترجمه از آثار نیکلسن بیکر است که در ایران به چاپ میرسد و امید است فتح بابی باشد برای آشنایی بیشتر خوانندگان فارسیزبان با نویسندهای که کوچکترین فعالیتهای روزمره را چنان موشکافانه توصیف میکند که در انتها ما را به درک بهتری از معنای روزمرگی میرساند. او از پارگی بند کفش تا تغییرات دهانه قوطی شیر و ساز و کار پلههای برقی به نتایجی میرسد که بهزعم رابرت پلانکت در نقدش بر نیمطبقه در نیویورک تایمز، «ممکن است بیش از هر رمان پرفروش دیگری ما را به بینشی عمیق نسبت به حیات هرروزهمان برساند.» این کتاب، که در ابتدا قرار بوده نامش «سرخوردگی» باشد، داستان کارمندی را روایت میکند که در وقت ناهار و خصوصا هنگام بالا رفتن از یک پلهبرقی، در جریان سیال ذهنش غوطهور میشود و در همان زمان کم، به گوشه و کنار زندگی خود و همعصرانش سرک میکشد و قصه انسانها، اشیا و مفاهیمی را روایت میکند که شاید تا به حال هیچ نویسندهای همچون او اینچنین موی جذابیت را از ماست روزمرگیشان بیرون نکشیده باشد.
در ترجمه این اثر سعی شد از لحن و سبک نویسنده محافظت شود و اصالت نثر نامعمول اما شیرین آن از بین نرود. نگاه ریزبین بِیکر لاجرم منجر به اشارههایی جزئی به برخی کالاها و برندهای خاص دهه هشتاد میلادی در ایالات متحده میشود که ممکن است مخاطب ایرانی با برخی از آنها آشنا نباشد و نیاز به توضیحی مختصر احساس شود. از سوی دیگر، یکی از بنمایههای این رمان پانویسهایی هستند که خود نویسنده در جایجای متن آورده و بعضیشان گاهی تا چند صفحه ادامه مییابند؛ بنابراین برای آنکه توضیحات مختصر مترجم با پانویسهای نویسنده اشتباه گرفته نشوند، تصمیم بر آن شد که در انتهای این توضیحاتْ عبارت «. ــ م.» بیاید، و همچنین توضیحات مترجم برای کلمات ناآشنایی که در پانویسهای خود نویسنده آمدهاند، داخل کروشه و به صورت […] ارائه شوند.
در انتها از اعتماد و یاری بیدریغ انتشارات ققنوس در انتشار این کتاب قدردانی و این ترجمه را به استاد همیشگی و بانی علاقهام به ترجمه ادبی، نجف دریابندری، تقدیم میکنم.
فصل اول
حدود ساعت یک بعدازظهر، در حالی که یک رمان جلدکاغذی چاپ انتشارات پنگوئن و یک کیسه پلاستیکی مخصوص داروخانههای زنجیرهای سیویاِس (۱) را، که رسید خرید به بالایش منگنه شده بود، در دست داشتم، وارد لابی ساختمانی شدم که در آن کار میکردم و به سمت پلهبرقی رفتم. پلهبرقی تا نیمطبقه بالا میرفت؛ یعنی همان جایی که دفتر من بود. از همین پلهبرقیهای معمولی بود: یک جفت پله انتگرالمانند که بین دو طبقه در رفت و آمد بودند بیآنکه هیچ ستون یا پشتبندی وزن میانی این سازهها را تحمل کند. در روزهایی آفتابی مثل این روز، پلهبرقی پرشیبترِ موقتی حاصل از نور آفتاب به وجود میآمد که ناشی از تلاقی حجم عظیم شیشه و مرمر در لابی ساختمان بود و درست وسط پلهبرقیهای واقعی فرود میآمد، بر سطحی خالی از نور پاشیده میشد و به حاشیه فولادی جلاخوردهشان میخورد و روشنایی برّاقی به نردههای لاستیکی سیاهی میداد که با حرکت نردهها در طول مسیر، کمی تکانتکان میخوردند؛ مانند اشعه جلای سیاهی که روی لبه بیرونی و موجدار یک صفحه گرامافون حرکت میکند. (۲)
وقتی نزدیک پلهبرقی بالارو رسیدم، بیاختیار رمان جلدکاغذی و کیسه پلاستیکی را دادم دست چپم تا بتوانم طبق عادت با دست راست نرده فلزی را بگیرم. صدای خفیف سایش کاغذ از درون کیسه پلاستیکی به گوشم خورد و وقتی به پایین نگاه انداختم لحظهای نتوانستم به یاد بیاورم که چه چیز داخل کیسهام دارم و بعد یادِ رسید خرید افتادم. البته با خودم گفتم یکی از دلایل اصلی استفاده از کیسههای پلاستیکی کوچک سفید قطعا همین است: آنها خریدهایتان را در معرض دید دیگران نمیگذارند و به جهان نشان میدهند که شما یک زندگی پرمشغله و غنی دارید و کلی کار سرتان ریخته. کمی قبلتر و در ابتدای وقت ناهارِ همان روز به پاپاجینو، اغذیهفروشیای که من بهندرت درش چیزی میخورم، رفتم تا یک شیر پاکتی کوچک بگیرم و با کلوچهای بخورم، که به شکل غیرمنتظرهای از یک اغذیهفروشی زنجیرهای در شُرفِ تعطیلی خریده بودم، و بیشتر مجذوب این بودم که بروم چند دقیقهای را در راسته مغازههای مقابل ساختمانِ کارم بگذرانم و کیک و شیری را بخورم که خوردنش از سنم گذشته بود و کتاب جلدکاغذیام را بخوانم. پول شیر را پرداختم و بعد دخترِ پشت پیشخان (که روی برچسب اسمِ روی سینهاش نوشته بود «دانا») کمی تعلل کرد، انگار چیزی از قلم افتاده باشد، و پرسید: «نِی نمیخواین؟» من هم کمی تعلل کردم ــ آیا نِی میخواستم؟ علاقه من به استفاده از نِی، جز برای نوشیدن میلکشِیک، سالها قبل از بین رفته بود؛ همان زمانی که ما وارد عصر ناخوشایندِ نی شناور شدیم. (۳) البته من آن نیهای پلاستیکی خمیده را دوست داشتم که گردن پلیسهایشان در مقابل خم شدن طوری مقاومت نشان میداد که آدم یاد مفاصل انگشتهایش میافتاد موقعی که بعد از نگه داشتنشان در حالتی خاص برای چند لحظه، کمی سفت میشوند و بهسختی تکان میخورند. (۴)
پس وقتی دانا از من پرسید که دوست دارم همراه شیر پاکتیام یک نی داشته باشم یا نه، به او لبخند زدم و گفتم: «نه ممنون، ولی شاید یه پلاستیک بد نباشه.» او گفت: «ای وای! ببخشید!» و در آن حال که فکر میکرد سوتی داده و بدجور دستپاچه شده بود، خم شد زیر پیشخان تا یک کیسه پلاستیکی به من بدهد. تازهکار به نظر میآمد؛ میشد از نوع کیسه باز کردنش فهمید: سه تا از انگشتهایش را فرومیکرد داخل کیسه که کندترین راه باز کردن کیسههاست. از او تشکر کردم و خارج شدم و بعد به این فکر کردم که چرا باید برای حمل یک شیر پاکتی درخواست کیسه بکنم؟ این کار ناشی از نوعی نیاز انتزاعی به رعایت ادب اجتماعی یا تلاشی برای پنهان کردن خریدم از دید عموم نبود ــ که البته این خودش غالبا انگیزهای قوی محسوب میشود و نباید دستش انداخت. فروشندههای مغازههای کوچک که این چیزها را میفهمیدند خود به خود کوچکترین تکخرید آدم را هم داخل کیسه میگذاشتند ــ یک بسته پاستای حلزونی، یک قوطی شیر یکلیتری، یک بسته پاپکورن یا یک تکه نان: آنها معتقد بودند غذا باید در خانه خورده شود پس فقط هم باید در خانه دیده شود. ولی آنها حتی بعد از حساب کردن اجناسی مثل سیگار یا بستنی که مشخصا برای مصرف سرپایی بودند هم میگفتند: «کیسه بدم؟»، «کیسه نمیخواین؟»، «تو کیسه نمیذارین؟». ظاهرا گذاشتن جنس در کیسه نشاندهنده لحظه دقیق انتقال مالکیتِ مثلاً یک بستنی به خریدار بود. دبیرستانی که بودم کارم این بود که وقتی صاحبان این مغازهها خود به خود خم میشدند تا برای شیر پاکتی کوچکی که خریده بودم به من کیسه پلاستیکی بدهند، دستم را بالا بیاورم و با گفتن «ممنون، کیسه نمیخوام» کنِفشان کنم. پاکت شیرم را طوری در یک دست نگه میداشتم که انگار کتاب مرجع بزرگی است که از فرط رجوع به آن دیگر حوصلهاش را ندارم.
چرا عامدانه به قاعدهشان بیاعتنایی میکردم در حالی که از بچگی عاشق کیسههای پلاستیکی بودم و یاد گرفته بودم چطور کیسههای بزرگ ضخیم فروشگاهی را با محکم کشیدن چینها و فشار دادن مرکز تاشوی هر سمتِ کیسه دوباره تا کنم جوری که کیسه مثل مجروحی به جلو خم شود تا اینکه دوباره صاف و مسطح شود؟ شاید آن زمان این بیاعتناییام را با صحبت درباره ضایعات بیمورد، دفن زباله و این جور چیزها توجیه کرده باشم ولی دلیل اصلی این بود که من تا آن زمان دیگر مشتری ثابت مجلههایی شده بودم که عکسهایی رنگی از زنان چاپ میکردند و بیشتر وقتها آنها را نه از مغازههای کوچک بلکه از سوپرمارکتهای جدید و گمنام میخریدم و مجله خریدنهایم را به یک مغازه محدود نمیکردم. در این مغازهها، پسری که پشت دخل بود گاهی اوقات قاعده «کیسه نمیخواین؟» را بیرحمانه و با معصومیتی ساختگی تغییر میداد و میپرسید: «واسهش کیسه نمیخواین؟» و من را مجبور میکرد یا با اشاره سر به این نیاز اذعان کنم یا محکم بایستم و بگویم نه و مجله هرزهنگارِ بیرون از کیسه را لوله کنم و طوری بچپانمش روی باربند دوچرخهام که تنها تبلیغ سیگار تخفیفخورده پشت جلدش پیدا باشد که میگفت: «کمترین قطران با سیگار کارلتون.»(۵)
بنابراین نه گفتنِ من در آن دوران به پیشنهاد دریافت پلاستیک برای پاکت شیری که از مغازه محله خریده بودم غالبا به این دلیل بود که به هر کسی که احتمالاً رفتار من را زیر نظر داشت نشان دهم که حداقل در آن لحظه، یعنی موقع خروج از مغازه، چیزی برای پنهان کردن ندارم و تنها هر از چند گاهی برای انجام دادن یک خرید خانوادگی معمولی و دور از فسق و فجور به مغازه میروم اما اکنون داشتم برای بردن پاکت شیر کوچکم از دانا درخواست پلاستیکی کوچک میکردم تا بالاخره آن سردرگمیای را که برای فروشندههای آن مغازههای محلی به وجود آورده بودم از بین ببرم و سرخوشانه به این قاعده جاری تن دهم و حتی این قاعده را در پاپاجینو به کسانی بیاموزم که هنوز آن را کاملاً فرانگرفتهاند.
البته کیسه خواستنِ من از دانا دلیلی سادهتر و کمتر انسانشناسانه هم داشت؛ دلیلی که در آن لحظات اولِ تحلیلم در پیادهرو و بعد از خرید هنوز کاملاً کنار نگذاشته بودمش ولی حالا، با قدم گذاشتن به پلهبرقی و نگاه کردن به کیسه پلاستیکی منگنهشدهای که همین الآن دست به دست کردم، به آن دلیل پی بردم. به نظرم آمد که من همیشه دوست داشتهام موقع راه رفتن یک دستم خالی باشد، حتی وقتی باید کلی چیز حمل میکردم: من دوست داشتم این توانایی را داشته باشم که دستم را نابخردانه بکوبم روی صندوق پستی سبزِ مخصوص پستچیها یا مشتم را آزادانه بالا بیاورم و بچسبانم به پایه فولادی چراغ راهنما و هر دوی این کارها را به خاطر لذت تماس عضله کشسانِ کنار دستم با این سطوح سرد و خاکی انجام میدادم که فینفسه کیف میداد و البته دلیل دیگرش این بود که دلم میخواست مردم به من به چشم آدم کت و شلوارپوشی نگاه کنند که هنوز فارغالبال است و آنقدر بیخیال هست که کارهایی را انجام دهد که بچهها انجام میدهند مثل کشیدن تکهچوبی روی تیرک سیاه حصاری چدنی. من مخصوصا یک کار را خیلی دوست داشتم: دوست داشتم از کنار یک پارکومتر طوری عبور کنم که انگار دستم قرار است بهش بخورد ولی در آخرین لحظه دستم را به قدری بالا بیاورم که پارکومتر از زیر بغلم رد شود. تمام این کارها متکی به یک دستِ خالی است و موقعی که در پاپاجینو بودم یک کتاب جلدکاغذی و یک کیسه پلاستیکی و یک بسته کلوچه در دست داشتم. شاید میتوانستم پاکت کوچک شیر را بچسبانم به کتابم و گوشه نازک بسته کلوچه و کیسه پلاستیکی را هم به سمت دیگر کتاب بچسبانم تا یک دستم خالی شود، ولی اینطوری انگشتانم مجبور میشدند تا رسیدنِ من به ساختمان، چندین دقیقه در این حالتِ سفت و سخت بمانند و جدا یک سری دیوارهای سلولی تشکیل بدهند. کیسهای برای شیر راهحلی خوشایندتر را پیش پایم میگذاشت: میتوانستم بالای کیسه کلوچه و کیسه پلاستیکی و کیسه شیر را به شکل یک کلّ واحد بیندازم داخل انگشتان حلقهشدهام، انگاری دست کودکی را موقع قدم زدن گرفته باشم. (اگر قرار بود یک نِی از بالای پاکت شیر بیرون بزند، این جمع کردنم به مشکل میخورد. خوب شد نِی نگرفتم!) بعد میتوانستم کتاب را بگذارم در فضای میان حلقه کیسهها و کف دستم و این همان کاری است که فیالواقع انجامش دادم. کیسه کاغذی پاپاجینو اولش شق و رق بود ولی چیزی نگذشت که قدم زدنم کمی کاغذ را نرم کرد، گرچه من هرگز نتوانستم آن را به سکوت مطلق و آن نرمی زیرپوشواری برسانم که یک کیسه بعد از یک روز اینور و آنور بردن به خودش میگیرد و حلقه دستگیرهمانندش چنان ظریف چروک میشود و به شکل انگشتانت درمیآید که وقتی به خانه میرسی دلت نمیآید دستت را از درونش دربیاوری.
درست همین الآن، پای پلهبرقی بود که دیدم دست چپم خود به خود کتاب و کیسه پلاستیکی را با هم گرفت و آن فرضیه محتملی که پانزده دقیقه پیش بهش رسیده بودم جای خودش را در ذهنم مستحکمتر کرد. آن موقع قرار نبود این فرضیه در قالب دانشی شناخته شود که بعدا دوباره به آن رجوع خواهد شد، و من اگر به کیسه پلاستیکی نگاه نکرده بودم و شباهتش به کیسه پاکت شیری که در قدیم خریده بودم مرا به فکر مقایسه نینداخته بود، احتمالاً بالکل این فرضیه را فراموش میکردم. دقیق که بشوی میبینی حتی دریافتهای ذهنی ناچیزی مثل این، سطح اهمیتی حتی بالاتر از آن دارند که آدم بعدها بهش میرسد. راحتتر آن بود که به جای روایت قصهای درباره وقت ناهار خاصی در سالهای دور تظاهر کنم به اینکه افکار مرتبط با کیسه پلاستیکی کامل و «درجا» پای پلهبرقی به ذهنم رسیدهاند، ولی حقیقت این بود که آن لحظه تنها آخرین حلقه زنجیرهای طویل از تجربیات تقریبا فراموششده و توصیفناپذیر بود که بالاخره این زنجیره را به جایی رساند که توجه مرا برای اولین بار به خود جلب کرد. درون کیسه پلاستیکی منگنهشده یک جفت بند کفش جدید بود.
نیمطبقه
نویسنده : نیکُلسن بِیکر
مترجم : فرشاد رضایی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۲۰۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید