کتاب « هنوز هم من »، نوشته جوجو مویز
۱
دیدن سبیل مرد بود که به من یادآوری کرد دیگر در انگلستان نیستم: هزارپایی یکپارچه و خاکستری که لب بالای مرد را تماما پوشانده بود؛ سبیلی از نوع مردان روستایی، سبیل یک گاوباز، شبیه موهای قلممو، سبیلی که میگفت صاحبش جدی است. در کشور من این مدل سبیل مرسوم نبود و من نمیتوانستم چشم از آن بردارم.
ـ خانم؟
فقط یک نفر را با این مدل سبیل در کشورم دیده بودم، معلم ریاضیمان آقای نیلر (۱) که سبیلش همیشه پر از خردههای بیسکویت بود و ما عادت داشتیم سر کلاس جبر آنها را بشماریم.
ـ خانم؟
ـ وای ببخشید.
مرد یونیفرمپوش بی آن که نگاهش را از صفحهٔ مقابلش برگرداند، با انگشت گوشتالویش به من اشاره کرد که جلو بروم. کنار باجه منتظر ایستادم. عرق ناشی از سفر طولانی حالا زیرِ پیراهنم در حال خشکشدن بود. مرد سرش را بالا گرفت و چهار انگشت تپلش را تکان داد. بعد از چند ثانیه تازه فهمیدم که گذرنامهام را میخواهد.
ـ اسم؟
گفتم:
ـ بفرمایید اینجا نوشته.
ـ خانم، اسمتان؟
ـ لوئیزا الیزابت کلارک. (۲)
از بالای پیشخان به دقت نگاه میکردم.
ـ هرچند هیچکجا خودم را الیزابت معرفی نمیکنم، چون بعد از گرفتن شناسنامهام، مادرم تازه یادش آمد که با این اسم میشوم لو لیزی، و اگر سریع تلفظش کنید چیزی شبیه به لونسی (۳) میشود. هر چند پدرم میگوید خیلی هم به من میآید. نه این که آدم احمقی باشم، منظورم این است که آدم دوست ندارد توی کشورش آدم احمق داشته باشد. ها!
صدایم که عصبی و پرتنش بود، به صفحهٔ شیشهای میخورد و منعکس میشد. مرد برای اولین بار نگاهم کرد. شانههای پهنی داشت و نگاهی که قادر بود مانند باتوم برقی تو را سر جایت بنشاند. از حرفم لبخند نزد و منتظر ماند تا لبخند من رنگ ببازد. گفتم:
ـ ببخشید. هر وقت کسی را با یونیفرم میبینم دستپاچه و عصبی میشوم.
نگاهی به پشت سرم انداختم، به سالن مهاجرت. صفِ مارپیچی مسافران با آن تکرار چندبارهاش به دریای ناآرام و غیرقابل عبوری شبیه بود.
انگار ایستادن در آن صف کمی برایم عجیبوغریب بود. راستش را بخواهید به عمرم توی صفی به این درازی نایستاده بودم. کمکم دیگر میخواستم به فهرست کارهای مربوط به کریسمس فکر کنم.
ـ دستتان را روی اسکنر بگذارید.
ـ همیشه اینقدر طولانی هست؟
مرد اخمی کرد و گفت:
ـ اسکنر؟
ـ صف را میگویم.
ولی مرد دیگر حواسش به من نبود و صفحهٔ مقابلش را میخواند. دستم را روی سطح کوچک اسکنر گذاشتم. درهمین لحظه تلفنم بیب صدا کرد. مادرم بود.
پروازت نشست؟
خواستم با دست آزادم جواب بدهم ولی مرد نگاه تندی به من کرد.
ـ خانم، استفاده از تلفن همراه در این قسمت ممنوع است.
ـ مادرم است. میخواهد بداند رسیدم.
سعی کردم بدون این که مرد متوجه شود، با ارسال شکلکی جواب مثبت بدهم.
ـ دلیل سفر؟
دوباره پیامی از مامی رسید. این چی بود؟ عین برق و باد پیامها را تایپ میکرد، این روزها حتی از حرفزدنش هم سریعتر بود و واقعا به سرعت نور میرسید. تو میدانی که گوشی تلفنم از این چیزها را نشان نمیدهد. علامت پیام اضطراری است؟ لوئیزا بهم بگو حالت خوب است. سبیل مرد از روی خشم تاب خورد.
ـ خانم، دلیل سفر؟
آهسته اضافه کرد:
ـ به چه دلیلی به اینجا، ایالات متحده، سفر کردهاید؟
ـ اینجا کار پیدا کردهام.
ـ چه کاری؟
ـ میخواهم برای خانوادهای کار کنم. توی سنترال پارک. (۴)
با حرفم ابروهای مرد یک میلیمتری بالا رفت. به آدرس روی برگهام نگاهی انداخت و تأیید کرد.
ـ چه نوع کاری هست؟
ـ کمی پیچیده است. ولی باید بگویم یکجورایی مصاحب حقوقبگیرم.
ـ مصاحب حقوقبگیر؟
ـ یک چنین چیزی. من قبلاً برای آقایی کار میکردم، همنشینش بودم، اما داروهایش را هم میدادم و میبردمش بیرون و بهش غذا میدادم. اینقدرها که به نظر میرسد عجیبوغریب نبود. چون دستهایش کار نمیکردند، اما نه اینکه چندشآور بود. در نهایت چیزهای بیشتری پیش آمد، چون واقعا سخت است که به کسی که ازش مراقبت میکنی نزدیک نشوی. ویل (۵) این آقا آدم فوقالعادهای بود. و ما… خُب، ما عاشق هم شدیم.
دیگر دیر شده بود و من حس کردم اشک در چشمانم حلقه زد. سریع اشکم را پاک کردم.
ـ فکر کنم این کارم هم چیزی شبیه به آن باشد. به غیر از بخش مربوط به عشق و عاشقی. و همینطور غذادادن.
افسر مهاجرتی به من زل زده بود. کوشیدم لبخند بزنم.
ـ البته اینطور نیست که همیشه موقع حرفزدن از شغل و کارم گریه کنم. برخلاف اسمم من خل نیستم. آها، ولی من عاشقش بودم. او هم عاشق من بود. و بعد… خُب، تصمیم گرفت که به زندگیش پایان بدهد. در نتیجه حالا دارم تلاش میکنم از نو شروع کنم.
حالا اشک بیامان و بیپروا از گوشه چشمم سرازیر بود و نمیتوانستم مانع ریزشش شوم.
ـ شرمندهام، حتما از خستگی پرواز است. الان ساعت باید چیزی حدود دو صبح باشد، درست است؟ گذشته از آن، من واقعا دیگر حرفش را نمیزنم، دوست پسر جدیدی دارم. فوقالعاده است! پزشکیار هست! خیلی هم خوب! انگار توی بختآزمایی برنده شده باشم. یک پزشکیار خیلی خوب.
داخل کیف دستیام دنبال دستمال کاغذی گشتم. وقتی سرم را بالا گرفتم، دیدم مرد یک جعبه دستمال کاغذی مقابلم گرفته است. من هم یک دستمال برداشتم.
ـ ممنونم. بگذریم. دوستم نیتن (۶) که نیوزیلندی هست، اینجا کار میکند و بهم کمک کرد این کار را پیدا کنم، واقعا هنوز خودمم نمیدانم دقیقا چه کاری هست. فقط این که میدانم باید از همسر یک آقای پولدار که افسردگی دارد، مراقبت کنم. اما این بار تصمیم دارم طبق خواستهٔ ویل زندگی خوبی در پیش بگیرم، قبلاً فکر نمیکردم درست هست، برای همین، سروکارم به کار توی فرودگاه کشید.
از حرفم جا خوردم.
ـ نه، نه، اینطور نیست کار توی فرودگاه اشکالی داشته باشد! مطمئنا کار توی بخش مهاجرت فرودگاه شغل خیلی مهمی است، خیلی مهم. ولی من برنامهای برای خودم دارم و میخواهم تا وقتی اینجایم، هر هفته یک کار جدید انجام بدهم و بله بگویم.
ـ بله بگویم؟
ـ به تجربههای جدید. ویل همیشه میگفت من خودم را از تجارب نو محروم میکنم. بنابراین چنین قصدی دارم.
افسر مهاجرت مدارکم را بررسی کرد.
ـ بخش آدرس را کامل پر نکردهاید. کد پستی لازم هست.
فرم را به سمتم هل داد. به عددی که روی ورقه نوشته بودم نگاهی انداختم و با دستانی لرزان کد پستی را وارد کردم. نگاهی به سمت چپم انداختم، صفِ پشتِ سر من متشنج شده بود. در باجهٔ بغلی، دو افسر مهاجرت از یک خانواده چینی سین جیم میکردند. وقتی زن اعتراض کرد، آنها را به سالن فرعی بردند. یکباره احساس تنهایی کردم.
افسر مهاجرت به مردم توی صف نگاه کرد، سپس سریع گذرنامهام را مهر زد و گفت:
ـ لوئیزا کلارک، موفق باشید.
به او چشم دوختم.
ـ تمام شد؟
ـ تمام شد.
لبخندزنان میگویم:
ـ وای ممنونم! خیلی لطف کردید. منظورم این است رفتن به آن سر دنیا، خودت تنها، آن هم برای اولین بار واقعا عجیبوغریب است، حالا هم این حس را دارم که با اولین آدم جدید و نازنین سفرم برخورد کردهام…
ـ خانم، بفرمایید حرکت کنید.
ـ حتما، ببخشید.
وسایلم را برداشتم و موهای عرقکرده را از صورتم عقب دادم.
ـ و خانم…
ـ بله؟
با خودم گفتم باز چه مشکلی پیش آمده است. مرد بدون این که سرش را از روی صفحهٔ مقابلش بلند کند، گفت:
ـ فقط حواستان باشد به چه چیزهایی بله میگویید.
نیتن طبق قولش میبایست در سالن پروازهای ورودی منتظرم باشد. با دقت به جمعیت نگاه کردم. بهطرز غریبی عصبی بودم و در دلم مطمئن بودم کسی دنبالم نیامده است. ولی او آنجا بود. دست ستبرش را از بالای سرِ مردمی که شتابان میآمدند و میرفتند، تکان میداد. دست دیگرش را هم بلند کرد، لبخند در صورتش نقش بست و بهزور راهش را به سمت من گشود، بغلم کرد و از زمین بلند کرد.
ـ لو!
با دیدنش ناگهان چیزی در من منقبض شد، چیزی که به ویل و مرگش و تجربهٔ خام ناشی از یک پرواز هفت ساعتهٔ پُرتکان مربوط میشد. خوشحال شدم که محکم بغلم کرده است و من لحظاتی فرصت دارم خودم را بیابم.
ـ کوچولو، خوش آمدی به نیویورک! میبینم هنوز هم که همانجور لباس میپوشی.
حالا لبخندزنان من را کمی از خودش دور کرد. پیراهن طرح پلنگیام را که مدل دهه ۱۹۷۰ بود، صاف کردم. فکر میکردم با آن شبیه جکی کندی (۷) میشوم، در سالهایی که زن اوناسیس بود. البته به شرط اینکه توی هواپیما نصف قهوهٔ جکی کندی روی دامنش ریخته باشد.
ـ از دیدنت خیلی خوشحالم.
چمدانهایم را عین پر کاهی بلند کرد.
ـ بجنب. بیا تا ببرمت خانه. تویوتا پریوس (۸) تعمیرگاه هست و در نتیجه آقای گاپنیک ماشینش را بهم قرض داده. ترافیک افتضاح است، ولی ما شیک به مقصد میرسیم.
اتومبیل آقای گاپنیک (۹) شیک و مشکی بود و به اندازهٔ اتوبوس. درِ اتومبیل محکم اما با صدای لطیفی بسته شد و خبر از قیمتی شش رقمی داد. نیتن چمدانهایم را داخل صندوق عقب گذاشت، من با یک نفس عمیق روی صندلی جلو نشستم. نگاهی به تلفنم انداختم و به چهارده پیام مادرم با یک پیام جواب دادم و فقط گفتم سوار اتومبیل هستم و فردا تلفن میزنم. سپس به پیام سام جواب دادم و برایش بوس فرستادم که گفته بود دلش برایم تنگ شده است. نیتن نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ رفیقت چطور است؟
ـ خوب. ممنونم.
سپس برای اطمینانخاطر بیشتر دوباره چند بوس دیگر به پیام اضافه کردم.
ـ ظاهرا درمورد سفرت به اینجا خیلی حساسیت به خرج نداد، نه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ فکر میکرد این سفر برای من ضروری است.
ـ فکر همهٔ ما بود. یک فرصت تا بتوانی راهت را پیدا کنی.
گوشی تلفن همراهم را کنار گذاشتم، به پشتی صندلی تکیه دادم و به اسامی ناآشنای توی راه چشم دوختم. فروشگاه لاستیکفروشی میلو (۱۰)، باشگاه ورزشی ریچی (۱۱)، آمبولانس و کامیونهای یدککش، خانههای مخروبه با رنگهای ورآمده و پلههای لقوپق ورودی، زمین بسکتبال، رانندگانی که لیوانهای پلاستیکی سایز بزرگ نوشیدنی را سر میکشیدند. نیتن رادیو روشن کرد، کسی به نام لورنزو (۱۲) دربارهٔ بازی بیسبال حرف میزد، حس میکردم انگار واقعیت به حالت تعلیق درآمده است.
ـ فردا را وقت داری سروسامان بگیری و هر کاری دوست داشتی بکنی. فکر کردم بگذارم حسابی استراحت کنی، بعدش ببرمت بیرون و صبحانه و ناهار را با هم بخوریم. اولین آخر هفتهات در اینجاست، باید مفصل غذای نیویورکی بخوری.
ـ چه عالی!
ـ رفتند باشگاه ورزشی خارج از شهر و فرداشب برمیگردند. این هفته درگیری زیادی بود. بعد که کمی استراحت کردی برایت تعریف میکنم.
به او زل زدم.
ـ همه چیز را بهم میگویی، نه؟ قرار نیست که…
ـ با خانوادهٔ ترینر (۱۳) خیلی فرق دارند. یک خانوادهٔ ثروتمند و نسبتا بههمریخته.
ـ زن خوبی است؟
ـ خیلی. زن چموشی هست، ولی خیلی زن خوبی هست. خودِ آقا هم مرد نازنینی است.
نیتن از کسی بیشتر از این تعریف نمیکرد. بعد ساکت شد. کلاً اهل حرفهای خالهزنکی نبود. توی مرسدس جیالاس نرم و بیتکانِ دارای تهویه مطبوع نشسته بودم و همینطور با موج خوابی که چشمانم را فرا میگرفت، مقابله میکردم. یاد سام افتادم که حالا هزاران کیلومتر دورتر از من در واگنش خواب هفت پادشاه را میدید. به ترینا (۱۴) و تام (۱۵) فکر کردم که در آپارتمان کوچکم در لندن آرمیده بودند. بعد صدای نیتن من را از افکارم بیرون آورد.
ـ رسیدیم.
با چشمانی که میسوخت نگاه کردم، منهتن (۱۶) در آن سوی پل بروکلین (۱۷) همچون میلیونها قطعهٔ تیز و ناهموار نور میدرخشید، بسیار با ابهت، پرزرق وبرق، بینهایت درهمتنیده و زیبا، نمایی بسیار شبیه به فیلمهایی که در تلویزیون دیده بودم، بهطوری که نمیتوانستم باور کنم واقعی است. خودم را روی صندلی بالا کشیدم، همانطور که با سرعت به سویش رهسپار بودیم، به سوی مشهورترین کلانشهر دنیا، هاجوواج و ماتومبهوت بیرون را تماشا میکردم.
ـ آدم هیچوقت از دیدن این منظره سیر نمیشود، نه؟ فقط کمی باشکوهتر از استورتفولد (۱۸) است.
تا آن زمان فکر نکرده بودم که خانه جدیدم واقعا من را تحت تأثیر قرار بدهد. خانهٔ جدید من.
ـ هی، آشوک (۱۹). اوضاع چطور است؟
نیتن چمدانهایم را روی کف مرمری سالن میکشید، من هم به کاشیهای سفیدوسیاه و نردههای برنجی چشم دوخته و مراقب بودم زمین نخورم. صدای قدمهایم در فضای غارمانند طنین میانداخت. شبیه به سالن ورودی هتل بزرگی بود که تا حدودی شکوهش را از دست داده است: آسانسور برنجی براق، کف مفروش با کفپوش قرمز و طلایی، بخش پذیرش کمی تاریک بود و نمیشد گفت جای راحتی است. بوی موم و کفشهای واکسخورده و پول میآمد.
ـ خوبم رفیق، ایشان کی باشند؟
ـ لوئیزا، قرار است برای خانم گاپنیک کار کند.
نگهبان که لباس فرم تنش بود، از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و دستش را دراز کرد. نیشش تا بناگوش باز بود و گویی چشمانش همه چیز را میدیدند.
ـ آشوک از دیدنت خوشوقتم.
ـ اوه یک انگلیسی! من پسرعمویی توی لندن دارم. کروی داون (۲۰) را بلدی؟ رفتی تا حالا؟ پسر خیلی خوبی هست، منظورم را که میفهمی؟
تلفظش با من فرق میکرد. گفتم:
ـ اینجایی را که گفتی اصلاً نمیشناسم.
وقتی قیافهاش در هم رفت گفتم:
ـ ولی دفعه بعد که رفتم لندن، دنبالش میگردم.
ـ لوئیزا خوش آمدی به لوری (۲۱)، اگر چیزی لازم داشتی یا سؤالی داشتی به من بگو. من اینجا هستم هفت روز هفته، بیست و چهار ساعت شبانهروز.
نیتن گفت:
ـ شوخی نمیکند، گاهی میبینم زیر آن میز خوابیده.
بعد به آسانسور خدماتی انتهای سالن و درهای خاکستری ماتش اشاره کرد. آشوک گفت:
ـ رفیق، سه بچه زیر پنج سال دارم، باور کن اینجا بهم آرامش میدهد. البته نمیتوانم بگویم برای زنم هم اینطوری است.
لبخند زد.
ـ دوشیزه کلارک، جدی میگویم. هر کاری داشتی در خدمتت هستم.
وقتی در آسانسور بسته شد، زیر لب گفتم:
ـ مثل مواد مخدر، کار خلاف، روسپیخانه؟
نیتن گفت:
ـ نه. بلیط تئاتر، رستوران، یا این که لباسهایت را کدام خشکشویی بدهی. اینجا خیابان پنجم هست. خدایا. توی لندن پس چیکار میکردی؟
خانوادهٔ گاپنیک در طبقه دوم و سوم یک ساختمان آجرقرمز با معماری سبک گوتیک و متراژی ششصدوپنجاه مترمربع سکونت داشت و در آن بخش از نیویورک ساختمان دوبلکس کمنظیری بود که نسلاندرنسل در خانوادهٔ ثروتمند گاپنیک دستبه دست شده بود. نیتن به من گفت ساختمان لوری تقلیدی بود از ساختمان مشهور داکوتا (۲۲) در مقیاسی کوچکتر و یکی از قدیمیترین ساختمانهای آپر ایست ساید. (۲۳) بدون کسب رضایت هیئتمدیره ساختمان، که آن هم سرسختانه بر هرگونه تغییری مخالفت میکرد، خرید و فروش آپارتمانهای آن ساختمان ممکن نبود. جایی که مجتمعهای آپارتمانی پرزرقوبرق این سو و آنسوی پارک با آن رستورانها و باشگاههای ورزشی و استخرهای مخصوص کودکان محل سکونت نوکیسههایی مانند اعضای الیگارشی روسی، ستارگان پاپ، غولهای چینی و بیلیونرهای تکنولوژی بود، ساکنان ساختمان لوری علاقهمند به همان سبکهای سنتی بودند.
این آپارتمانها نسل به نسل گشته و ساکنانش به سیستم لولهکشی دهه ۱۹۳۰ خو گرفته بودند، برای تغییراتی فراتر از تعویض کلید برق جنگودعواهای لفظی مفصلی میکردند و تغییر و تحولات نیویورک را در اطراف خود نادیده میگرفتند، درست مثل وقتی که آدم یک گدای تابلو مقوایی بهدستی را در خیابان نادیده میگیرد.
وقتی به سمت بخش خدمتگزاران میرفتیم، من آپارتمان دوبلکس شیک و مجلل را با آن کف پارکت و سقف بلند و پردههای ضخیم و طرحدار قدی از نظر گذراندم. بخش مستخدمین که در انتهای طبقه دوم در یک راهروی باریک و دراز منتهی به آشپزخانه واقع بود، فضایی بیقاعده و باقیماندهای از سالهای دور بود. ساختمانهای جدید و بازسازیشده فاقد بخش مستخدمین بودند: خدمتکارهای زن و پرستارهای بچه با قطار از نیوجرسی (۲۴) یا کویینز (۲۵) میآمدند و بعد از تاریکی هوا برمیگشتند. اما خانواده گاپنیک از همان ابتدای ساخت ساختمان این اتاقهای کوچک را در اختیار داشتهاند. این اتاقها غیرقابل فروش و غیرقابل تغییر کاربری و طبق اسناد و مدارک متعلق به مالک اصلی آپارتمان بودند و چیزی بیشتر از انباری نبودند، برای همین جای تعجب نداشت اگر انباری تلقی میشدند.
نیتن در اتاقی را باز کرد و وسایلم را زمین گذاشت.
ـ اینجاست.
اتاقم تقریبا سه در چهار متر مربع بود و شامل یک تخت بزرگ، یک تلویزیون، قفسه کشودار و کمد میشد. یک مبل راحتی کوچک با رویهٔ پارچهای به رنگ بژ در گوشهای دیده میشد، فرورفتگی نشیمنگاهش نشان از ساکن خستهٔ قبلیاش بود. پنجرهٔ کوچکی داشت که معلوم نبود به سمت جنوب باز میشود یا شمال، شاید هم شرق. هیچ حدسی نمیتوانستم بزنم. این پنجره در ارتفاع سه یا چهار متری دیوار آجر سفیدی اتاق قرار داشت و چنان بلند که اگر میخواستم آسمان را ببینم باید سرم را به شیشه میچسباندم و خودم را بالا میکشیدم.
آشپزخانهٔ مشترکی در راهرو واقع بود که من و نیتن و زن خدمتگزاری که اتاقش در آن طرف راهرو بود، از آن استفاده میکردیم. روی تختم، پنج بلوز یقه مردانه به رنگ سبز سیر و چیزی که شلوار سیاه براق نامرغوبی به نظر میرسید مرتب و تمیز روی هم چیده شده بودند.
ـ در مورد یونیفرم چیزی بهت نگفتند؟
یکی از بلوزها را برمیدارم.
ـ یونیفرم فقط بلوز و شلوار است، خانواده گاپنیک فکر میکند پوشیدن یونیفرم راحتتر است. اینطوری هر کسی جایگاه خودش را میداند.
ـ البته اگر بخواهی مثل بازیکن گلف به نظر بیایی.
نگاهی به داخل حمام کوچک میاندازم که به اتاق خواب باز میشد. کف و دیوار از مرمری قهوهای بود. کاسهٔ توالت و دستشویی کوچکی داشت که ظاهرا به دهه ۱۹۴۰ برمیگشت، و یک دوش. یک سوسککش و قالب صابون بازنشدهای هم در گوشهای به چشم میخورد.
نیتن گفت:
ـ با توجه به معیارهای منهتن واقعا دستودلبازی است. میدانم کمی دربوداغون به نظر میرسد، ولی خانم گاپنیک میگوید میتوانیم رنگش کنیم. یکی دو تا لامپ اضافه و سری هم به فروشگاه کریت اند برل (۲۶) بزنیم، بعد هم اینجا…
به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ من از اینجا خوشم آمده.
صدایم یکباره به لرزش افتاده بود.
ـ من آمدم نیویورک، نیتن من راستی راستی اینجایم.
نیتن شانههایم را فشرد و گفت:
ـ آره، آره اینجایی.
موفق شدم خودم را مدتی بیدار نگه دارم و وسایلم را باز کنم، غذا از بیرون گرفتیم و با نیتن خوردیم. نیتن از اصطلاح امریکایی برای غذاهای بیرونبر استفاده میکرد. چرخی در ۸۵۹ کانال تلویزیون کوچکم زدم و دیدم بیشتر برنامههایش مربوط است به فوتبال آمریکایی که انگار روی دور تسلسل همیشگی فوتبال و آگهیهای مربوط به هضم و گوارش غذا، یا سریالهای جنایی تثبیت شده بود که من تا به حال چیزی در موردشان نشنیده بودم. سپس از هوش رفتم. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه صبح با شنیدن صدای آژیر ناآشنایی از دوردست و زوزهٔ بم کامیونی که دنده عقب میرفت با پریشانی از خواب پریدم. چراغ اتاق را روشن کردم، وقتی یادم آمد کجا هستم، موجی از شوق و ذوق وجودم را فرا گرفت.
هنوز هم من
نویسنده : جوجو مویز
مترجم : مریم مفتاحی
ناشر: نشر آموت
تعداد صفحات : ۶۱۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید