کتاب «پایان دروغها: جایی برای پنهان شدن نیست»، نوشته اندرو برت
فصل اول
اگر قرار باشد به خودتان دروغ بگویید، چطوری این کار را خواهید کرد؟ همیشه گمان میکردم مسئول سرنوشتم، خودم هستم. همه هستند.
برعکس، ثابت شد که نه تنها اختیار سرنوشتم، بلکه افکارم نیز دست خودم نبود.
از دیوار کوتاه باغ پشتی پریدم و به سمت خانه آمدم. به رد پای خودم بر روی چمنهای بلند نگاه میکردم. هوا پر بود از حشرههای سفید. ذهنم درگیر همهٔ احتمالهایی بود که با رها کردن زندگیای که دیگر وجود ندارد، ممکن است پیش بیاید و همهٔ ترسهایی که با زندگی جدید آغاز میشود. اصلاً با تغییر کنار نمیآیم؛ بهخصوص با تغییری به این بزرگی…
در پشتی باز است.
مانند آدمی احمق، با دستهای آویزان در کنارم، همانجا ایستادم و به چیزی خیره شدم که پیشتر ندیده بودم. من هرگز در را باز نمیگذاشتم. کریس هم باز نمیگذاشت. تنها زمانی که در بسته یا قفل نبود، زمانی بود که ما از آن رد میشدیم. میخواستم صدا بزنم، اما چیزی مانعم شد.
میخواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما میان گلویم گیر کرد. نگاهی سریع به اطراف انداختم، همه چیز درست مانند امروز صبح که از خانه رفتم سر جایش بود. حالا دیگر ذهنم درگیر افکار آینده نیست، بلکه درگیر لحظههای کنونی است تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. یک چیزی به من میگفت هرچه سریعتر از اینجا فرار کن. اما نتوانستم. کجا باید بروم؟ وقتی به آنجا برسم، بهجز نگرانی چه کاری از دستم برمیآید؟ کریس کجا بود؟
کریس همانجا بود، داشت برایمان نقشه میکشید. گفته بود: «هرکدوم باید با یک کیف کوچیک از اینجا بریم. توی اون کیف زندگی جدیدمونه که خیلی هم باارزشه. وقتی روز موعود رسید، به هیچ کس نمیگی که کجا میریم؛ حتی استعفا هم نده. مثل همیشه عادی وارد خونه میشی و روز بعدش در میلان بیدار میشی.»
دستم را بر روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم. نوک پا نوک پا وارد راهرو شدم. آنقدر سفت دستهٔ کیفم را بر روی شانه چسبیده بودم که ناخنهایم سفید شده بود. گوش کردم، اما چیزی نشنیدم. به سمت آیینهٔ تمام قد انتهای سالن با احتیاط چند قدم برداشتم. با خودم فکر میکردم، این شوخی است. اگر هست اصلاً بامزه نیست. مطمئنم کریس هم از این شوخی خوشش نمیآمد. سمت راستم اتاق نشیمن است، اما کمد زیر پله توجهم را جلب کرد. در آن هم باز بود. مبهوت نگاه میکردم.
میخواستم فریاد بکشم، اما بعد صدایی از حمام شنیدم.
زمزمه کردم: «احمق!» حتماً او در را باز گذاشته بود. دستم را روی دستهٔ کیف شل کردم، آنهمه فشار از روی شانههایم برداشته شد. کمی منتظر شدم… سپس چند قدم آرام جلوتر رفتم. خانهٔ خودم، آرام راه میرفتم. در پشتی را نیز نبسته بودم. این موضوع مانند آجر به سرم خورد. چرا نبسته بودم؟ درون اتاق نشیمن سرک کشیدم. پردهها افتاده بود. اما بدنی را که بر روی زمین افتاده بود به راحتی میدیدم. کوشیدم ساکت بمانم. دستم را به کنار در سفت گرفتم؛ قلبم از سینه داشت بیرون میزد. دوباره استرس به سراغم آمد. بیحرکت ایستاده بودم. اگر هم میخواستم، نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
کریس ده متر آنسوتر افتاده بود. اما این ده متر طولانیترین فاصلهٔ تاریخ بود. به پشت افتاده بود. سرش به سمت من چرخیده بود؛ انگار پیش از آنکه دهانش برای فریاد باز بماند، منتظرم بوده است. پلک نمیزد. سینهاش نیز بیحرکت بود. از همین جا هم خون روی پیراهنش، در زیر نور پنجره حتی با پردههای افتاده، معلوم بود.
جیغ نزدم. هیچ کاری نکردم. فقط محکم به درگاه چسبیده بودم تا زمین نیفتم و بالا نیاورم.
نفسی عمیق کشیدم، اما سرم گیج میرفت. ایستادم تا خودم را جمع و جور کنم. به سمتش رفتم. کریس من. دستهایش را دیدم. حلقه هنوز در دستش بود. تهریش داشت. نزدیک یقه، جاییکه با تهریش تماس داشت، یقه کمرنگتر شده بود. احساس کردم خونم منجمد شده است. پلک زدم، اشکهایم بر روی او افتاد. اما هنوز صدایی از من درنیامده بود. با خودم فکر کردم شاید این سازوکار ناخودآگاه دفاع از خود است. خودم را تصور میکردم که از مرگ او فریاد میزنم؛ از درد به خودم میپیچم؛ خودم را میزنم؛ آنقدر گریه میکنم که از من چیزی باقی نمیماند.
روی او دولا شدم. با پشت دستم صورت سردش را لمس کردم. داشتم از ناراحتی خفه میشدم. بدون عینک، برای من غریبه بود. برجستگی دنبالهٔ چشمهایش را دیدم. جزئیاتی که قبلاً متوجه آن نشده بودم.
در درون فریاد میکشیدم. ناگهان صدایی از حمام شنیدم. درست مانند شیشهٔ پنجرهای که در تاریکی شب میشکند، رشتهٔ افکارم از هم پاره شد. به عقب نگاه کردم. به سختی نفس میکشیدم. همه جا را نگاه کردم. ترس همهٔ وجودم را پر کرده بود. میخواستم فریاد بکشم. دهانم را باز کردم، که ناگهان آن را دیدم.
همانجا، جلوی درگاه بود.
برگشتم و به کریس نگاه کردم، میدانستم که این آخرین باری است که شوهرم را میبینم.
چاقو جلوی در بود. باید برش میداشتم. بعد هم از در پشتی بیرون میرفتم و به پلیس زنگ میزدم.
کی بالای پلههاست؟ کی تو حمام است؟ چرا کریس را کشتند؟
دستم را دراز کردم و چاقوی دسته آبی را برداشتم. دستم به لیزی خون بر روی دسته خورد. خون شوهرم بود.
یکی بالای پلهها فریاد زد و چیزی گفت. اسمی شبیه به: «پینک!» از سروصدای حمام به نظر میآمد که دارد وسایل را جابهجا میکند. بیشتر گوش دادم. در جلویی باز شد و صدایی آمد. از ترس میخکوب شده بودم.
صدای پا شنیدم. اکنون در سمت راستم، یک نفر از پلهها پایین میآمد. کفپوش چوبی پلهها، زیر پایش صدا میداد. مانند آدم احمقی چاقو به دست همانطور ایستاده بودم. فکر کردم چه بلایی قرار است سرم بیاید.
فصل دوم
کریس از بالای فنجانش به من نگاه میکرد. گفتم: «چیه؟» او نیز رویش را برگرداند. «هیچی.»
معمولاً دنبالهٔ حرفش را میگرفتم، اما امروز عجیب و غریب شده بود، برای همین ترجیح دادم دهانم را ببندم. در واقع، هفتهها میشد که عجیب شده بود. پیشتر نیز تلاش کردم حرفی از او بیرون بکشم، اما او لبخندی زد و گفت چیز مهمی نیست. ذهنش پریشان بود و در سکوت از این وضعیت لذت میبرد. همین بهانه برای آغاز کافی بود، اما درکش میکردم. برای همین، زیاد دنبالش را نگرفتم. اما این اواخر این ضرباهنگ زندگی مرتب تکرار میشد.
آخرین باری که از او سؤال کردم، پاسخ سربالا داد.
این اصلاً کریس من نبود.
کریس من، مردی نجیب بود که او را خیلی دوست داشتم. از این همه دوست داشتن اذیت میشدم. حتی پس از اینهمه سال باهم بودن، نور این عشق به اندازهای خیره کننده بود که باید جلوی آن عینک آفتابی میزدی. حسی پاک که زمان بدون او دردناک بود. زندگی خارج از حوزهٔ زندگی زناشویی ما کمرنگ، بیروح، بیانگیزه و خسته کننده بود.
زندگی تنها زمانی جریان و هیجان داشت که ما باهم بودیم.
این موضوع دربارهٔ هردوی ما صدق میکرد. میدانم، چون نه تنها بارها آن را به من گفته بود، بلکه آن را در چشمهایش میدیدم. پیش از آنکه کریس دهانش را باز کند، فکرش را میخوانم.
اما این روزها، نمیفهمم که چه اتفاقی برای کریس افتاده است. دوباره به من خیره شد. شهامت پیدا کردم و گفتم: «کریس!» کمی به جلو خم شدم. پاهایش را به خودم نزدیک کردم و با لبخند گفتم: «زودباش؛ با من حرف بزن!» منتظر شدم. مدتی به سکوت گذشت. معلوم بود که نمیخواهد حرف بزند. گفتم: «راجع به کاره، مگه نه؟»
نگاهی به من کرد و دوباره رویش را برگرداند.
«موضوع چیه؟ چی شده؟»
آهی کشید و فنجان قهوهاش را زمین گذاشت؛ گویی میخواهد حرف بزند، اما حرفی نزد.
پاهایم میلرزید. کوشیدم خودم را خونسرد نشان بدهم. «محل کارت عاشق کسی شدی؟»
نگاهی تند به من انداخت: «تو خیال میکنی با همکارم قرار و مدار میذارم؟»
«ای بابا! تو که به من حرفی نمیزنی، مجبورم خودم خیالبافی کنم.»
«لطفاً توی یه موضوع دیگه خیالبافی کن، بکی. محض رضای خدا!»
با خودم فکر کردم، خدا را شکر. اگر چنین موضوعی بود، تحملش را نداشتم. «خب، پس چی شده؟»
باز هم حرفی نزد. با مشتهای فشرده، خیره به زمین نشسته بود.
دوباره آرام گفتم: «اگه زود حرف نزنی، یه ماهیتابه برمیدارم میزنم توی صورتت!»
خندید و گفت: «نوشیدنی میخوای؟»
«نه. میخواستم بگم…»
«من یکی میخورم.»
صدای ریختن نوشیدنی درون لیوان را شنیدم. دوباره به اتاق نشیمن برگشت و مانند پدری منتظر در آنجا مشغول قدم زدن شد. گردنش را میمالید. گمان کنم میخواست حرف بزند؛ فقط به دنبال کلمههای مناسبی میگشت. به جلو خم شدم و گفتم: «خودتو خالی کن کریس! بگو، لازم نیست کلماتت رو با دقت انتخاب کنی. فقط حرف بزن.»
ایستاد و به من نگاه کرد.
«از زمانی که شستشوی روده داشتم تا الان اینقدر عصبی نبودم، حالا میخوای با ادب…»
صاف ایستاد. پرههای بینیاش تکان میخورد: «من مجرمم.»
«ببخشید؟»
«من مجرمم. همین.»
«چه جور جرمی؟ دوباره از رستوران سنزبری، بدون اینکه پول ساندویچ رو بدی، بیرون اومدی یا آخرش رئیستو کشتی؟»
«هیچکدوم.» بعد هم متفکرانه نگاهم کرد و ادامه داد: «حداقل گمان کنم پرداختم…»
«وای کریس!»
«باشه، باشه، کلیاتش رو میگم. جزئیات مهم نیست.»
لیوانش را زمین گذاشت و گفت: «سالها شاهد جنایت آدمهای جنایتکار بودم. میدونم دستگاه قضایی منتظر فرصتیه تا بتونه پروندهٔ پروپیمونی درست کنه و حکم دستگیری صادر کنه.»
نگاهش میکردم. امیدوار بودم زودتر یک جملهٔ معنیدار به زبان بیاورد.
«گاهی این پرونده پروپیمون به ثمر نمیرسه. خب، اینطوری اون مجرمها راست راست راه میرن، پولدارتر میشن، قدرتمندتر میشن، ما هم پشت سرشون راه میریم و همه چیزو ماله میکشیم. منتظریم تا روزی…»
فقط پلک میزدم. تا حالا او را اینطوری ندیده بودم؛ آنقدر عصبانی و دلخور.
«از اینکه قسر در میرن، بهم میریزم. از اینکه میبینم سال به سال چاقتر و تپلتر میشن، تعطیلات گرونتر میرن، حالم بههم میخوره. از اینکه میبینم سال به سال من و تو فقط داریم این ماهمون رو اون ماه میکنیم.» آب دهانش را قورت داد. «من و تو احمقانه فقط کار میکنیم و آخرشم هیچی نداریم.»
«ما خونمونو داریم. همدیگه رو داریم.»
«من بیشتر میخوام.»
«شب راحت میخوابیم.»
«بکی، بیشتر میخوام. برای هردومون. تعطیلات خوب بریم. یه ماشین جدید. دلم میخواد باک ماشینو بدون اینکه نگران قیمتش باشم، پر بنزین کنم.»
این رویای او، داشت برای من تبدیل به کابوس میشد. «تو میخوای یه عده مجرم و خلافکارو دور خودت جمع کنی، تا یه فرصتی پیش بیاد و بهت ضربه بزنن.»
«ضربه؟»
«بله. بنگ بنگ. شلیک تو سر. درست مثل اعدام.»
«چه مسخره…»
«من مرتب مطالعه میکنم. توی اون کتابخونهٔ لعنتی کار میکنم، پس کتاب میخونم.»
«چرا همیشه باید از زاویهٔ بدش به داستان نگاه کنی؟»
«چون کتابدارم. از کلیشه متنفرم.»
نفسی عمیق کشید و با دمپاییاش فرش را صاف کرد. «من خسته شدم.»
توجهم جلب شد. «خسته شدی؟ از خودمون؟»
«نه! تو به حرفم گوش نمیدی. از این کار مسخره خسته شدم. برای همین شغل اطلاعات رو انتخاب کردم. میخوام جلوی این خلافکارا وایسم. اطلاعات رو از خبرچینها میگیرم و طبقهبندی میکنم. اون خبرا ارزیابی میشه و بعد تصمیم میگیرم که چهکار کنم بهتره. ممکنه اقدام کنم یا اینکه نادیده بگیرم. مدتهاست میبینم که اون عوضیها توی ماشین رنجرور میشینن و اینور و اونور میرن. میبینم که از سفر موناکو (۱) برمیگردن. اخبار و اطلاعات اونا دست منه. بکی، اونا هم شب راحت میخوابن.»
«راحت میخوابن، چون چند تا آدم گوریل با اسلحه بیرون در خونهشون ایستادن و دارن ازشون محافظت میکنن؛ دقیقاً مثل یه زندون خیلی شیک… خب، حالا که چی؟» گیج بودم. «تو میخوای چوب لای چرخشون بذاری؟ کریس، با همهٔ احترامی که برات قایلم…»
نگاهش را برگرداند و فهمیدم به پایان مکالمه رسیدیم. اما ادامه داد: «هر چی کمتر بدونی، بهتره…»
خندیدم و گفتم: «و تو چطور به این نتیجه رسیدی؟»
حالا نوبت او بود که مرا متحیر نگاه کند.
کوسن را به سمتش پرت کردم و گفتم: «نمیتونی همینطوری یه چرتی بپرونی، بدون اینکه دلیلی یا پشتوانهای براش داشته باشی. بعدم بگی، من جزئیاتو ندونم بهتره؟ دقیقاً چطوری نباید بدونم؟»
دست به سینه ایستاد و سرتاپای مرا طوری نگاه کرد، انگار ارزش اطلاعات بیشتر را ندارم.
بلند شدم و ایستادم. «منظورت اینه که نمیتونی به من اعتماد کنی؟»
عصبانی گفت: «میتونم؟»
«من زنتم.»
پاسخ نداد.
«مرده شورتو ببرن کریس! تمام بیست و دو سال گذشته، با همه چیزت ساختم. الان چهل و شیش سالمه. اگه بعد از اینهمه سال، هنوز نتونستم اعتمادتو جلب کنم، پس نباید با من ازدواج میکردی! جدی دارم میگم. یا بهم اعتماد میکنی، یا همینجا تمومش میکنیم.»
به من نگاه و با خودش سبک و سنگین میکرد چه کار باید بکند. با همین ضربه، دیگر نیازی نبود فکر کند. رگ خواب این مرد دست من بود.
گفت: «باشه. بشین و کوسنت رو بغل کن.»
پایان دروغها: جایی برای پنهان شدن نیست
نویسنده : اندرو برت
مترجم : فرانک سالاری
ناشر: انتشارات البرز
تعداد صفحات : ۲۴۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید