کتاب آهنگ عشق (سنفونی پاستورال)، نوشته آندره ژید
«سنفونی پاستورال»، یا با تسامح مختصری، «آهنگ عشق»، انسانیترین اثر آندره ژید (۱۸۶۹ـ۱۹۵۱)، نویسندهٔ پرآوازهٔ فرانسوی شناخته شده است.
چندی پیش یکی از دوستان کتابدوست، ترجمهٔ فارسی این کتاب را از نویسندهٔ این سطور خواستند، با آنکه با مراجعه به «فهرست کتابهای چاپی» تألیف شادروان خانبابا مشار، و همچنین به کتاب «آندره ژید و ادبیات فارسی» تألیف دکتر حسن هنرمندی، معلوم شد دو ترجمه از این کتاب در سال ۱۳۲۸ــ یکی گویا به صورت تلخیص و هر دو با عنوان آهنگ روستایی ــ در تهران چاپ و منتشر شده است، ولی با وجود جستوجوی بسیار، نسخهای از هیچکدام بهدست نیامد، از این رو برای این که علاقهمندان به شاهکارهای ادبی معروف جهان، از خواندن این داستان لطیف و پرکشش، محروم نمانند، مناسب دانست در این روزهای سخت و عاری از صفا، که عشق و انسانیت از یادها رفته و به قول ژید «قلبها خشکتر و بیحاصلتر از بیابان برهوت» است، ترجمهٔ تازهای از این اثر انسانی را در دسترس مشتاقان بگذارد.
بدیهی است فضل تقدم همیشه حق مسلم آن پیشکسوتان صاحب ذوق و گرانقدری خواهد بود که در حدود نیمقرن قبل، زحمت ترجمهٔ این کتاب را برخود هموار کردهاند. با وجود این اگر خواندن این داستان پرشور، رقّت و روحانیتی در دلی ایجاد و قطرهاشکی از چشمی سرازیر کند، گناه این دوباره کاری بخشوده است.
با عشق هیچ قصه برابر نمیشود
هی شرح کن که مکرر نمیشود
لازم میداند چند نکته را پیشاپیش توضیح دهد:
۱ـ عنوان کتاب از «سنفونی ششم» اثر معروف بتهوون، که به «سنفونی پاستورال» معروف است، گرفته شده و دربارهٔ این سنفونی در پانویس صفحهٔ ۴۷ توضیح کافی داده شده است.
۲ـ پدر آندره ژید پروتستان و مادرش کاتولیک بوده است. شاید به همین دلیل، عشق و ایمان، و گرایش از مذهب پروتستان به سوی کاتولیک، نقش عمدهای در این داستان دارد.
۳ـ کوشش شده است تمامی آیهها و روایاتی که از انجیل یا از قول رسولان و قدیسان معروف مسیحی نقل شده است، با مراجعه و تطبیق با ترجمهٔ اصل متن آورده شود. مرجع مورد استفادهٔ ما در این زمینه کتاب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید) ی است که از زبانهای اصلی عبرانی و کلدانی و یونانی به فارسی ترجمه و «به نفقهٔ جماعت مشهور به بریتیش و فورن بیبل سوسایتی دارالسلطنهٔ لندن در سال ۱۹۰۴» چاپ شده است.
ع.ا. سعیدی
دفتر اول
۱۰ فوریه… ۱۸۹
برف که باریدن آن از سه روز پیش لحظهای قطع نشده است، جادهها را بسته، از این رو نتوانستم به ر… دهکدهای که در کلیسای آن پانزده سال است که مطابق عادت همه ساله، ماهی دو بار به طور مرتب مراسم مذهبی اجرا میکنم، سری بزنم. امروز صبح تعداد مؤمنانی که در کلیسای «لابروین»(۱) گرد آمدند، از سی نفر تجاوز نمیکرد.
از این بیکاری و فرصتی که راهبندان و توقف اجباری در کلیسا، در اختیارم گذاشته است برای بازگشت به گذشتهها و بازگو کردن این که چگونه کارم سرانجام به تر و خشک کردن «ژرترود»(۲) کشید، بهره خواهم جست.
در نظر دارم هر چه را که مربوط به شکلگیری و رشد معنوی این روح پاک و پرهیزگار است، و گویی که او را جز برای عشق و دلدادگی از پشت پردهٔ جهل و تاریکی بیرون نیاوردهام، همه را به دقت و بدون کم و کاست به رشتهٔ تحریر در آورم. سپاس بیحد به درگاه حضرت احدیت باد که این مأموریت را بر عهدهٔ این ناچیز گذاشت.
دو سال و شش ماه پیش، در راهِ رفتن به «شو ـ دوـ فون»(۳) دختربچهای که من هیچ او را نمیشناختم، با شتاب و دستپاچگی به جستوجوی من آمد تا همراه خود مرا به بالین پیرزنی ببرد که در فاصلهٔ هفت کیلومتری آنجا نفسهای آخر را میکشید. اسب را هنوز از ارابه باز نکرده بودم. دختر بچه را روی ارابهام سوار کردم و چون فکر میکردم که زودتر از فرا رسیدن شب مراجعت من از این راه امکانپذیر نیست، فانوسی با خود برداشتم و حرکت کردیم.
خیال میکردم تمامی گوشه و کنارهای این حول و حوش را چون کف دست میشناسم، اما پس از گذشتن از روستای «سودره»(۴)، به راهنمایی آن دختربچه، راهی را در پیش گرفتیم که من تا آن روز هیچوقت از آن طرفها نگذشته بودم. ولی کمی که رفتیم در فاصلهٔ دو کیلومتری آنجا، در سمت چپ، دریاچهٔ کوچک اسرارآمیزی را که در ایام جوانی چندین بار روی یخهای آن سُرسُره بازی کرده بودم، زود شناختم. در حدود پانزده سال میشد که دیگر آن دریاچه را ندیده بودم، چون در طول این مدت هیچوقت کاری که با وظایف کشیشی من ارتباط داشته باشد، در این حوالی پیش نیامده بود. از این رو، در ابتدا نمیتوانستم بگویم که مسیری که از آن عبور میکردیم دقیقا در کجا واقع است، و حتی خاطرهٔ دور آن هم از دایرهٔ ذهنم خارج شده بود، ولی کمکم در میان نورافشانی سحرآمیز و رنگهای سرخ و زرد دمدمههای غروب، منظرهای را که در وهلهٔ اول در نظرم چون خواب و رؤیا میآمد، ناگهان شناختم.
جاده از کنار جریان آبی میگذشت و در جایی که رودخانه انتهای جنگل را قطع میکرد، از آب دور میشد و از میان زمینی زغالآلود به مسیر خود ادامه میداد. یقین داشتم که هرگز به این طرفها نیامده بودم.
آفتاب داشت غروب میکرد و مدتی بود که ارابهٔ ما همهاش در سایه راهش را ادامه میداد، تا اینکه راهنمای خردسال من، سرانجام با اشارهٔ انگشت، در دامنهٔ تپه، کلبهای را نشان داد، که اگر رشتهٔ باریکی از دود از بام آن بلند نمیشد و در آن تاریک روشن تنگِغروب، اول به رنگ آبی و بعد در آسمان طلایی رنگ، به رنگ سرخ در نمیآمد، نمیشد حدس زد که کسی در داخل آن ساکن است. پس از بستن اسب به نزدیکترین درخت سیب، به اتاقک تاریکی که دختر بچه پیش از من داخل آن شده بود، وارد شدم. اما دیدم که پیرزن لحظههایی پیش از رسیدن ما، تمام کرده است.
ابهت صحنه، سکوت و شکوه آن لحظهٔ خاص، سخت مرا تکان داد. زنی نسبتا جوان در کنار بستر پیرزن زانو زده بود. دختر بچهای که به دنبال من آمده بود، و من او را به جای نوهٔ این زن تازه در گذشته گرفته بودم، در حالی که گویا کلفتش بود، شمع دود کنندهای را روشن کرد و آرام و بیحرکت، در قسمت پایین بستر ایستاد.
در طول راه بدان درازی خیلی سعی کرده بودم که سر صحبت را با او باز کنم، ولی جز چهار کلمه، حرفی از زبان او بیرون نکشیده بودم.
زنی که در کنار بستر زانو زده بود، از روی زمین بلند شد. من ابتدا خیال میکردم که او از بستگان نزدیک پیرزن است ولی بعد معلوم شد که او فقط یک دوست یا همسایه است و کلفت خانه وقتی میبیند که حال خانمش خوب نیست، او را خبر میکند و او هم تا آمدن ما از جسد مراقبت کرده بود. او با دیدن ما گفت که پیرزن در کمال آرامش و بدون تحمل رنج و ناراحتی تمام کرد. آنگاه با مشورت هم قرار کفن و دفن و سایر مراسم لازم را گذاشتیم. همانگونه که در این نواحی دورافتاده اغلب پیش میآید، لازم بود که تقریبا تمامی تصمیمها را من رأسا بگیرم. صادقانه اعتراف میکنم که در آن لحظه از سپردن اسباب و اثاث خانه، با آنکه از در و دیوارش فقر و بدبختی میبارید، به دست تنها همسایهٔ زن و یک کلفت خردسال قلبا کمی ناراحت بودم، اما از وضع ظاهر خانه، هرگز گمان آن نمیرفت که در گوشهای از آن گنجی پنهان باشد… گذشته از اینها در چنان شرایطی چه کاری از دست من ساخته بود؟ با وجود این از آن خانم پرسیدم آیا پیرزن هیچ وارثی از خود باقی نگذاشته است.
او در پاسخ سؤال من، شمع را از جایی که بود برداشت و به سوی گوشهای از اتاق گرفت. در روشنایی شمع توانستم موجود نامشخصی را که در کنج بخاری کز کرده بود، و به نظر میرسید که در خواب فرو رفته است، از آن فاصله تشخیص دهم. انبوه گیسوانی پرپشت، تقریبا تمامی صورتش را پوشانده بود.
ــ تنها این دختر کور را دارد… آن گونه که کلفتش میگوید گویا خواهرزادهاش است. ظاهرا به خاطر اوست که این خانواده دچار فلاکت شده. باید او را به پرورشگاه سپرد والا معلوم نیست که سرنوشت او چه خواهد شد.
من از اینگونه سخن گفتن دربارهٔ او و سرنوشتش آزرده خاطر شدم و از اندوهی که ممکن بود از شنیدن این کلمات درشت در قلب معصومانهٔ او ایجاد شود، دلم گرفت و به آرامی گفتم:
«او را بیدار نکنید!» تا به این نحو آن زن را وادار کنم که دست کم آهستهتر صحبت کند.
ــ ولی فکر نمیکنم که او خوابیده باشد. او بچهٔ عقبماندهای است. نه حرف میزند و نه چیزی را که به او میگویند، میفهمد. از امروز صبح که من همهاش در این اتاق هستم، میشود گفت که از جایش هیچ تکان نخورده است. ابتدا فکر کردم که او کر است. اما این کلفت ادعا میکند که کر نیست، ولی چون پیرزن خودش کر بوده، نه با او نه با هیچکس دیگر صبحت نمیکرده، فقط روزی چند بار دهانش را برای خوردن یا آشامیدن باز میکرده است، او به این صورت باقی مانده است.
ــ دخترک چند سال دارد؟
ــ تصور میکنم حدود پانزده سال! البته واقعیت این است که من هم دربارهٔ او مطلبی بیشتر از شما نمیدانم.
در آن لحظه حتی از ذهنم نگذشت که بهتر است از این موجود بیکس و رها شده، خود من شخصا مراقبت کنم. اما بعد از اجرای مراسم دعا و نماز، یا اگر دقیقتر بگویم درست در لحظهای که میان زن همسایه و کلفت خردسال که هر دو در کنار بستر پیرزن زانو زده بودند، من هم در وسط آنان زانو زدم و به دعا و نیایش پرداختم، یک دفعه این احساس به من دست داد که خداوند نوعی تکلیف شرعی بر سر راه من قرار داده است، و من مطلقا نمیتوانم از زیر چنین باری با بیقیدی و غیر مسؤولانه شانه خالی کنم. وقتی از روی زمین بلند میشدم، تصمیم لازم را گرفته بودم که همان شب بچه را با خود به شهر ببرم، ولی هنوز نمیدانستم که بعدها با او چه خواهم کرد و یا به دست چه کسی خواهم سپرد. بعد از مراسم دعا چند لحظهای بر سر جای خود ایستادم و صورت پیرزن را که برای همیشه به خوابی عمیق فرو رفته بود، مدتی تماشا کردم: دهان چروکیده و فروبستهاش، چنین به نظرم آمد که چون بند کیسهٔ خسیس، محکم کشیده شده است و در عمرش تنها این را یاد گرفته است که نباید بگذارد از درون آن چیزی خارج گردد. بعد در حالی که به سوی دختر کور برمیگشتم، تصمیم خود را با زن همسایه در میان گذاشتم. او گفت:
ــ این خیلی بهتر است که او تا فردا صبح که برای برداشتن جنازه میآیند، در این خانه نباشد.
و این آخرین جملهای بود که میان ما رد و بدل شد.
اگر به سخنان واهی پارهای از مردم که خوش دارند به هر کاری ایرادی بتراشند گوش فرا ندهیم، بسیاری از مسائل که در ظاهر پیچیده و غامض به نظر میرسد، خیلی آسان رفع و رجوع میشود. از ایام کودکی بارها از دست زدن به کاری که مورد علاقهمان بوده است منع شدهایم، فقط به این دلیل که دیگران این جمله را مرتب تکرار کردهاند که نه فلانی توانایی انجام دادن این کار را ندارد.
دختر کور توسط من، مانند جسم بیجان و بیارادهای به سوی ارابه کشانده شد. خطوط صورت او بسیار مرتب، و نسبتا زیبا، اما به کلی بیحالت و سرد بود. زیر پلهٔ داخلی گوشهٔ اتاق که به انباری راه داشت، دوشک زبر و کاهآگنی انداخته بودند، او معمولاً آنجا استراحت میکرد. از روی آن دوشک، لحافی با خود برداشتم.
زن همسایه الحق محبت و انسانیت فراوان به خرج داد و در پوشاندن کامل بچه به من کمک کرد. چون در آن ساعت آسمان بسیار صاف بود و طبعا شب هوا سرد میشد. فانوس ارابه را روشن کردم، و در حالی که این بستهٔ گوشتی بیحسّ را که در او از مظاهر حیات جز حرارت مبهمی که از بدنش خارج میشد، نشانهٔ دیگری مشهود نبود، سخت به تن خود چسبانده بودم، ارابه را به حرکت در آوردم. در طول راه همهاش در این فکر بودم که آیا او خوابیده است؟ چه خواب تیره و تاریکی… برای او فرق بیداری و خواب در چیست؟ ای خدای بزرگ! دارندهٔ این جسمِ نابینا، این روح، که در اطراف وجودش دیواری از تاریکی و ظلمت کشیده شده است، در انتظار آن است که سرانجام پرتوی از عنایت بیکران تو، در او بگیرد و الطافت شامل حالش گردد. به این داعی ناچیز مجال و موجبی کرامت خواهی فرمود که تجلّی عشق در قلبش شاید او را از این شبِ شومِ وحشتانگیز رهایی بخشد؟…
برای رویارویی با برخوردهای ناگواری که گاهی هنگام مراجعت به خانه مجبور به تحمل آن هستم و همچنین برای خنثی کردن اثرات این گونه برخوردها، همیشه به راستگویی متوسل میشوم. زن من در واقع نمونهٔ تقوی و گلزاری از فضیلت است. و در لحظات سخت، که گاهی در زندگی ما پیش آمده است، برای از میان برداشتن مشکلات، من حتی لحظهای در حسن نیت و سعهٔ صدر او تردید نکردهام. اما طبع کریم و نیکوکار او از غافلگیر شدن خوشش نمیآید. در حقیقت زنی است اهل نظم و تابع قاعده و دوست میدارد که در انجام دادن هر گونه وظیفهای، جانب اعتدال و میانهروی را در نظر بگیرد و از افراط و تفریط بپرهیزد. در نوع دوستی و نیکوکاری هم اعتقادش این است که از حدّ محدود و معین نباید تجاوز کرد، مثل این که عشق گنجینهای تمام شدنی است و تنها مورد اختلاف من با او در این نکتهٔ حساس نهفته است.
باری، آن شب هنگام مراجعت به خانه، وقتی مرا با آن دختر خردسال دید، اولین واکنش او با این فریاد از دهانش خارج شد:
ــ باز چه بار تازهای به دوش گرفتهای؟
مثل هر دفعه که لازم بود توضیحات مفصلی میان ما رد و بدل گردد، من ابتدا بچهها را که آنجا ایستاده بودند و مات و مبهوت ما را نگاه میکردند، به بهانهای بیرون فرستادم. آوخ! این اولین برخورد او، چقدر دور از انتظار و خلاف آن بود که من در ته دل ممکن بود آرزو کنم. در میان آنان، تنها «شارلوت»(۵) کوچولوی من بود که وقتی فهمید چیزی تازه، چیزی جاندار از ارابه پیاده خواهد شد، شروع کرد به دست زدن و رقصیدن. اما بچههای دیگر، که دستآموز تربیت مادر بودند، زود او را از دل و دماغ انداختند و وادارش کردند که همراه آنها راه بیفتد.
لحظهای، مشکل عمدهای پیش آمد. چون نه زنم و نه بچهها هیچکدام هنوز نمیدانستند که ما با یک نابینا سر و کار داریم، طبعا نمیتوانستند علت دقت و توجه مرا به قدمهای او در موقع راه بردن، پیش خود توجیه کنند. از فاصلهٔ جایی که ارابه ایستاده بود تا دم اتاق، دست دخترک معلول در دستم بود، اما به محض آنکه دستش را رها کردم، چنان نالههای عجیب و گوشخراشی از حلقومش خارج شد که حتی خود من هم دست و پایم را گم کردم. نالههای او شبیه به نالههای آدمیزاد نبود. بلکه به وقوق استرحامآمیز تولهسگ، یا چیزی مشابه آن، شباهت داشت. چون گویا اولین بار بود که از دایرهٔ بسیار تنگ محیط مألوف خود، که تمامی دنیایش را تشکیل میداد، کنده میشد. و چون عادت به راه رفتن نداشت، زانوهایش سنگینی بدن را تحمل نمیکردند و خم میشدند. صندلیای به سویش کشیدم، اما مانند کسی که نشستن بلد نباشد، خود را از بالای صندلی به روی زمین انداخت. آنگاه مجبور شدم او را تا کنار بخاری کشان کشان ببرم. آنجا وقتی که توانست به همان وضعی که او را در کنج بخاری خانهٔ پیرزن دیده بودم، به همان ترتیب روی زمین چمباتمه زده، و به پیشخوان بخاری تکیه دهد، دیدم که کمی آرام گرفت. در داخل ارابه هم در سرتاسر مسیر به قسمت پایین جایگاه سورچی خزیده، خود را محکم به پاهای من چسبانده بود. در جا به جا کردن او، زنم به او کمک میکرد و گفتنی است که طبیعیترین رفتار او، همیشه رفتار بهتر و معقولتری است، اما عیب کار اینجاست که عقلش دائما با قلب و احساسش در نبرد است و گاهی بر آن پیروز میشود.
پس از تمام کردن کار جابهجایی دخترک در آن گوشه، زنم پرسید:
ــ خوب، حالا تصمیم داری با این موجود چه کار بکنی؟
از شنیدن این عبارت تحقیرآمیز و خالی از احساس، آن هم از زبان او به شدت چندشم شد، و به زحمت توانستم جلوی خود را بگیرم و خشم و نفرتم را در آن لحظه بروز ندهم. چون تمامی وجودم هنوز تحت تأثیر تفکرات عمیق و آرامشبخشی بود که در طی آن مسیر طولانی در خلوت خود کرده بودم، لحظهای تأمل کردم و بعد رویم را به سوی همهٔ بچهها که دوباره در گِرد من حلقه زده بودند، گرفتم و درحالی که دستم روی پیشانی دختر نابینا بود، با ابهت و قاطعیت خاصی گفتم:
«من این برهٔ گم شده را دوباره به گله برمیگردانم.»
اما «آمِلی»(۶) با استناد به تعلیمات انجیل، چنین کاری را نامعقول و یا محال و ناممکن میدانست و حاضر نبود قبول کند که این خواستهٔ من تحققپذیر است. و چون دیدم که او میخواهد اعتراض را آغاز کند، زود به ژاک(۷) و سارا(۸) که به بگو مگوهای جزیی خانوادگی ما عادت دارند، اشاره کردم که دو کوچولوی دیگر را از آن اتاق بیرون ببرند. بعد وقتی احساس کردم که زنم ــ آن گونه که وجناتش نشان میداد ــ در حضور این دختر تازه وارد از خشم به خود میپیچد ولی نمیتواند سخنی بگوید، به او گفتم:
ــ تو میتوانی در برابر او هم هر چه را که میخواهی بگویی، بگویی. آن بیچاره هیچ چیز را نمیفهمد.
تازه آملی شروع کرد به این جملهٔ من اعتراض کردن، که نه او هیچ مطلبی برای گفتن ندارد ــ البته این عادت همیشگی و سرآغاز جرّوبحث و توضیحات مفصل او بود ــ و بعد گفتن این که او مطابق معمول از هر چه که من بگویم، ولو غیرمحتمل و یا مغایر با روال معمول و عقل سلیم هم باشد، مثل همیشه اطاعت خواهد کرد. همانطور که قبلاً اشاره کردم هنوز خودم هم به درستی نمیدانستم که با او چه کار خواهم کرد. و در آن لحظه حتی تصور این را هم نکرده بودم که ممکن است روزی به فکر جا دادن او در همین خانه باشم. در وهلهٔ اول تقریبا خود آملی بود که با گفتن: «شما فکر کردهاید که تعداد ما در این خانه کم است…» این فکر را در کلهٔ من فرو کرد. بعد به تفصیل توضیح داد که گویا من همیشه چند قدم جلوتر، تندتر به پیش میتازم بدون آنکه از ناراحتی و قدرت حرکت آنان که در پشت سرم هستند، خبر داشته باشم. او معتقد بود که بزرگ کردن همین پنج بچه برای هفت پشت ما کافی است و بعد از دنیا آمدن «کلود»(۹) (که در این لحظه قطعا چون نامش را شنید، صدای گریهاش در گهواره بلند شد) حسابش را بسته است و احساس میکند که دیگر طاقت بزرگ کردن بچهٔ اضافی را ندارد.
آهنگ عشق (سنفونی پاستورال)
نویسنده : آندره ژید
مترجم : علیاصغر سعیدی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۲۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید