کتاب دختری که با آتش بازی کرد ، نوشته استیگ لارسون
او درحالیکه به پشت خوابیده بود، با بندهای چرمی به یک تخت باریک فلزی بسته شده بود. بند روی قفسهٔ سینهٔ او محکم شده بود. دستهایش به کنارههای تخت بسته شده بود.
خیلی وقت پیش، از تلاش برای رهایی دست کشیده بود. بیدار بود اما چشمانش بسته بودند. اگر چشمانش را باز میکرد، خود را در تاریکی مییافت؛ تنها نور موجود نوار باریکی بود که از بالای در نفوذ کرده بود. مزهٔ بدی در دهانش احساس میکرد و خیلی دلش میخواست مسواک بزند.
به صدای قدمها گوش میداد که نشانهٔ آمدن او بود. نمیدانست چهقدر دیروقت بود، اما حس میکرد برای ملاقات با او خیلی دیر شده بود. با یک لرزهٔ ناگهانی در تخت، چشمانش را باز کرد. انگار دستگاهی برقی در ساختمان راه افتاده و باعث لرزش تخت شده بود. بعد از چند لحظه، دیگر مطمئن نبود که اینها تصورات او بودند یا واقعیت.
در ذهنش یک روز دیگر را علامت زد.
چهل و سومین روز اسارتش بود.
بینی او میخارید و سرش را چرخاند تا آن را به بالش بمالاند. عرق میریخت. هوای اتاق گرم و خفه بود. لباس خواب سادهای بر تن داشت که زیرش جمع شده بود. اگر رانش را حرکت میداد، میتوانست لباس را با دو انگشتش بگیرد و یک طرف آن را دو یا سه سانتیمتر پایین بکشد. اما لباس هنوز زیر گودی کمرش جمع شده بود. تشک ناهموار بود. تنهایی، حواس پنجگانهٔ او را آنقدر قوی کرده بود که در حالت عادی متوجه آنها نمیشد. بندی که با آن بسته شده بود، آنقدر شل بود که میتوانست حالتش را تغییر دهد و به بغل بخوابد، اما اصلاً احساس راحتی نمیکرد، چون آن وقت یکی از دستهایش پشتش میماند که باعث میشد بازویش خواب برود.
نمیترسید. اما خشم سرکوبشدهای در خود حس میکرد.
در آنِ واحد با خیالبافیهای ناخوشایند دربارهٔ اتفاقاتی که قرار بود برایش بیفتد، آشفته میشد. از این بیچارگی نفرت داشت. هر قدر هم تلاش میکرد روی چیز دیگری تمرکز کند تا وقت بگذرد و توجهش را از وضعیت موجود به مسئلهٔ دیگری معطوف کند، باز هم ترس به سوی او میآمد. ترس مثل ابری از گاز، دور او شناور بود و او را به نفوذ در روزنههای وجودش و مسمومیت تهدید میکرد. او کشف کرده بود که کارسازترین روش دور نگه داشتن این ترس، خیالبافی دربارهٔ چیزی بود که به او قوت میبخشید. چشمانش را بست و بوی بنزین را تصور کرد.
آن مرد در اتومبیلی نشسته بود و شیشههایش پایین بود. او به سمت ماشین دوید، بنزین را داخل اتومبیل ریخت و کبریت را روشن کرد. فقط یک لحظه طول کشید. شعلهها برافروخته شدند. مرد جان میکَند و او جیغهای وحشت و درد او را میشنید. بوی گوشت سوخته، بوی گند و زنندهٔ پلاستیک و اثاث داخل اتومبیل را حس میکرد که به کربن تبدیل میشدند.
حتماً خوابش برده بود چون صدای قدمها را نشنید، اما وقتی در باز شد کاملاً بیدار بود. نوری به درون آمد که چشمان او را آزار میداد.
به هر حال او آمده بود.
آن مرد قدبلند بود و او نمیدانست چند سال داشت، اما موهای ژولیدهٔ قهوهای مایل به قرمز و ریش بزی کمپشت داشت و عینکی با قاب مشکی زده بود. بوی اَفتِرشِیو میداد.
از بوی او بدش میآمد.
پایین تخت ایستاد و مدت زیادی او را زیر نظر گرفت.
از سکوتش بدش میآمد.
با نوری که از راهرو میآمد، تنها میتوانست نیمرخ مرد را ببیند. سپس آن مرد با او صحبت کرد. صدای شیطانی و رسایی داشت و با تأکید بر هر کلمه حرف میزد.
از صدایش بدش میآمد.
به او گفت که تولدش بود و میخواست به او تبریک بگوید. لحن صدایش غیردوستانه یا طعنهآمیز نبود. بیغرض بود. فکر کرد او دارد میخندد.
از او بدش میآمد.
نزدیکتر آمد و به سمت سر تخت رفت. پشت دست مرطوبش را روی پیشانی او گذاشت و انگشتانش را لای موهایش کشید و با این ژست احتمالاً قصد داشت دوستانه باشد. این هدیهٔ تولدش به او بود.
از این که به او دست بزند بیزار بود.
دید که دهانش را تکان میداد، اما او صدای این مرد را در ذهنش خفه کرد. نمیخواست به او گوش دهد. نمیخواست جواب او را بدهد. شنید که صدایش را بالا برد؛ این نشان میداد از این که جواب او را نداده بود، ناراحت شده بود. دربارهٔ اعتماد متقابل صحبت کرد، بعد از چند دقیقه مکث کرد. او نگاه مرد را نادیده گرفت. سپس آن مرد شانهاش را بالا انداخت و بندهای چرمی را تنظیم کرد. بندِ دور سینهاش را سفتتر کرد و به سمت او خم شد.
او ناگهان تا آنجا که بندها اجازه میداد، به سرعت به سمت چپ و پشت به مرد چرخید. زانوهایش را به سوی چانه بالا آورد و محکم به سر مرد کوبید. سیب گلوی او را نشانه گرفته بود و نوک شستش به جایی در زیر چانهٔ مرد خورد، اما او برای چنین چیزی آماده بود و صورت خود را چرخاند و بدین ترتیب ضربهٔ خفیفی از آب درآمد. سعی کرد دوباره او را بزند، اما آن مرد دیگر در دسترسش نبود.
پاهایش را دوباره روی تخت گذاشت.
ملحفه روی زمین افتاد.
مرد بدون این که حرفی بزند، مدت زیادی بیحرکت ایستاد. سپس دور تخت راه رفت و پایش را با بند سفت بست. او سعی کرد پاهایش را بالا بکشد، اما مرد مچ یکی از پاهای او را گرفت، به زور زانویش را با دستی دیگر پایین کشید و پایش را با بندی چرمی بست. به آن سوی تخت رفت و پای دیگرش را هم بست.
الآن دیگر به معنای واقعی کلمه، مستأصل بود.
مرد ملحفه را از روی زمین برداشت و رویش کشید. دو دقیقه در سکوت او را تماشا کرد. با این که مرد هیجانش را نشان نداد، او میتوانست احساس مرد را در تاریکی حس کند. بیشک به وجد آمده بود. میدانست که به او دست خواهد زد.
مرد برگشت، در را پشت سرش بست و آنجا را ترک کرد. او صدای قفل کردن در را شنید که اصلاً نیازی به این کار نبود، زیرا او هیچ راهی برای رهایی از تخت نداشت.
چند دقیقه دراز کشید و به باریکهٔ نور بالای در نگاه کرد. سپس حرکت کرد و سعی داشت بفهمد چهقدر سفت بسته شده بود. میتوانست کمی زانوهایش را بالا بیاورد، اما بند روی سینه و طناب پاهایش محکم بسته شده بودند. استراحت کرد. درحالیکه به چیزی نگاه نمیکرد، بیحرکت دراز کشید.
منتظر ماند. به یک قوطی بنزین و کبریت فکر کرد.
دید که مرد با بنزین خیس شده بود. در واقع میتوانست جعبهٔ کبریت را در دستش حس کند. تکانش داد. تقتق صدا کرد. جعبه را باز کرد و یک کبریت برداشت. صدای مرد را شنید، اما گوشهایش را گرفت و به کلمات او گوش نداد. وقتی کبریت را به سمت سطح آتشزای جعبه برد، به چهرهٔ مرد نگاه کرد. صدای گوشخراش گوگرد را شنید. مانند صدای طولانی رعد و برق بود. دید که کبریت به شعلههای آتش تبدیل شد.
لبخند بیرحمانهای زد و خود را آماده کرد.
آن روز تولد سیزده سالگی این دختر بود.
بخش ۱: معادلات نامنظم
۲۰-۱۶ دسامبر
معادلات بر اساس بزرگترین توانِ (مقدار نمای) مجهولاتشان طبقهبندی شدهاند. اگر توان یک باشد، معادله درجهٔ اول است. اگر دو باشد، معادله درجهٔ دوم است و…. حاصل معادلات درجههای بالاتر از یک، چندین مقدار احتمالی برای اعداد مجهول است. این مقادیر را به نام ریشه میشناسند.
معادلهٔ درجهٔ اول (معادلهٔ خطی):
(۳ = x: ریشه) 3x –9 = 0
فصل ۱
پنجشنبه ۱۶ دسامبر ـ جمعه ۱۷ دسامبر
لیزبت سالاندر عینک آفتابی خود را تا نوک بینی پایین آورد و با چشمی نیمهباز از زیر کلاه آفتابی خود نگاهی انداخت. زنِ ساکن اتاق ۳۲ را دید که از در ورودی هتل بیرون آمد و به سمت یکی از نیمکتهای کنار استخر رفت که دارای خطوط سبز و سفید بود. به زمین خیره شده بود و قدمهای نامنظمی برمیداشت.
سالاندر او را از دور دیده بود. تصور میکرد که تقریباً سی و پنج سال داشته باشد، اما طوری به نظر میرسید که انگار هر سنی بین بیست و پنج تا پنجاه بهش میخورد. موهای قهوهای بلند، صورت بیضیشکل و هیکلی داشت که گویی برای کاتالوگ سفارش لباسهای زنانه ساخته شده بود. لباس شنا و صندلهایی مشکی پوشیده بود و یک عینک آفتابی با شیشههای بنفش داشت. آمریکایی بود و با لهجهٔ جنوبی صحبت میکرد. کلاه آفتابی زردش را کنار نیمکت انداخت و به متصدی کافیشاپ «اِلا کارمایکل» اشاره کرد.
سالاندر کتابش را روی زانویش گذاشت و قبل از آنکه پاکت سیگار را بردارد، جرعهای از قهوهٔ سردش را نوشید. بدون این که سرش را بچرخاند، مسیر نگاهش را به سوی افق تغییر داد. منطقهٔ کارائیب را در میان درختهای نخل و گلهای صد تومانی روبهروی هتل میدید. قایقی در مسیر شمال به سمت سنت لوسیا یا دومینیکا در حرکت بود. کمی دورتر، نمای کشتیِ خاکستری را میدید که به سوی جنوب در مسیر گویانا حرکت میکرد. وَزش نسیم، گرمای صبحگاهی را قابل تحمل کرد، با این حال یک قطره عرق روی ابرویش چکید. سالاندر علاقهای به حمام آفتاب نداشت. تا آنجا که میتوانست روزهای خود را در سایه سپری میکرد و حتی الآن هم که زیر سایبان تراس نشسته بود، باز هم به تیرگی بادام بود. شلوار خاکی و تیشرت سیاهی بر تن داشت.
او به موسیقی عجیب طبلهای فولادی که از بلندگوهای کافیشاپ در حال پخش بود، گوش میداد. نتوانست تشخیص دهد که گروه نوازنده اسون اینگوار بود یا نیک کیو، ولی طبلهای فولادی او را مجذوب خود کرده بودند. نواختن موسیقی با بشکههای نفت تقریباً ناممکن به نظر میرسید، اما عجیبتر از آن موسیقی منحصر به فردی بود که با این بشکهها تولید میشد. از نظر او این موسیقی، جادویی بود.
ناگهان کلافه شد و دوباره به آن زن نگاه کرد که تازه یک لیوان نوشیدنی نارنجیرنگ از متصدی کافیشاپ گرفته بود.
این مشکل لیزبت سالاندر نبود، اما نمیتوانست دلیل ماندن زن را درک کند. از زمانی که این زوج وارد هتل شدند، چهار شب بود که سالاندر به وحشتِ گنگی که در اتاق همجوار او جریان داشت، گوش میداد. صدای گریه و صداهای آرام و پرشور و تشنج و حتی گاهی صدای آشنای سیلی به گوشش رسیده بود. مردی که زن را کتک میزد، مردی که سالاندر فکر میکرد شوهر آن زن بود، موهای صاف تیرهای داشت که به سبکی قدیمی از وسط فرق داشت و به نظر میرسید برای مسائل کاری در گرنادا بود. چه نوع کاری؟ سالاندر نمیدانست. اما آن مرد هر روز صبح با کیف سامسونت و کت و شلوار و کراوات ظاهر میشد و قبل از این که بیرون برود و تاکسی بگیرد، در کافیشاپ هتل قهوه مینوشید.
در ساعات پایانی بعدازظهر به هتل بازمی گشت، یک دور شنا میکرد و با همسرش کنار استخر مینشست. با هم شامِ به ظاهر آرام و عاشقانهای میخوردند. شاید آن زن گاهی از خود بیخود میشد، اما حرکاتی نفرتانگیز از خود نشان نمیداد.
هر شب درست هنگامی که سالاندر با کتابی دربارهٔ اسرار ریاضیات به رختخواب میرفت، هیاهو و آشوب در اتاق بغلی شروع میشد. حملهٔ چندان شدیدی به نظر نمیرسید. تا آن جایی که سالاندر از پشت دیوار تشخیص میداد، مشاجرهٔ تکراری و خستهکنندهای بود. سالاندر شب قبل نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند. رفت روی بالکن تا از پشت درِ نیمهباز اتاقشان به حرفهای آنها گوش دهد. مرد بیش از یک ساعت در اتاق راه میرفت و اعلام میکرد که خود را پستفطرتی میدانست که لایق آن زن نبود. بارها و بارها میگفت حتماً زنش فکر میکرد که او کلاهبردار بود. زن جواب میداد که نه، اینطور فکر نمیکند و سعی داشت مرد را آرام کند. مرد جدیتر شد و به نظر میرسید شانهٔ آن زن را گرفته بود و او را به جلو و عقب تکان میداد. تا این که بالاخره زن جوابی را داد که مرد میخواست بشنود…آره، تو یک کلاهبرداری. و مرد هم بیدرنگ آن را بهانه کرد تا با او بدرفتاری کند. او زن را ولگرد صدا زد، اتهامی که اگر به سالاندر وارد میشد حتماً در مقابلش جبهه میگرفت. با این که به سالاندر این تهمت را نزده بود، او مدت زیادی به این فکر کرد که آیا باید در این باره کاری کند یا نه.
سالاندر با شگفتی به این مشاجرهٔ تلخ گوش داده بود، مشاجرهای که به یکباره با چیزی شبیه سیلی پایان یافت. وقتی ناگهان سکوت در اتاق حکمفرما شد، نزدیک بود به راهروی هتل برود و درِ اتاق همسایهاش را بکوبد.
الآن که زنِ کنار استخر را به دقت بررسی میکرد، کبودی کمرنگی روی شانه و خراشی را روی لب او دید، اما جراحت دیگری در بدنش دیده نمیشد.
سالاندر چند ماه پیش در مجلهٔ پاپیولار سایِنس که یک نفر در فرودگاه لئوناردو داوینچی در رُم جا گذاشته بود، مقالهای خواند و به موضوع مبهم نجوم کروی علاقهمند شد. با تصمیمی آنی به کتابفروشی دانشگاه در رُم رفته بود تا چند نمونه از آثار اصلی دربارهٔ این موضوع را بخرد. با این حال، برای این که از نجوم کروی چیزی بفهمد، مجبور بود خود را در اسرار عمیق ریاضیات غرق کند. در طول سفرهای خود در ماههای اخیر به کتابفروشیهای دانشگاههای دیگر هم سر زده بود تا کتابهای بیشتری پیدا کند.
تحصیلات او نامنظم و بدون دنبال کردن هدفی واقعی بود، حداقل تا زمانی که بیهدف وارد کتابفروشی دانشگاه در میامی شد و کتاب ابعاد در ریاضیات نوشتهٔ دکتر اِل سی پرنالت (چاپ دانشگاه هاروارد، ۱۹۹۹) را پیدا کرد، وضعیت اینچنین بود. درست قبل از سفر به جزایر فلوریدا و جزیره گردی در منطقهٔ کارائیب این اتفاق افتاد.
جاهایی که سفر کرده بود شامل گوادالوپ (دو شب در یک زبالهدانی زننده)، دومینیکا (پنج شب جالب و بدون دغدغه)، باربادوس (یک شب در هتلی آمریکایی که در آنجا بسیار احساس غریبی میکرد) و سنت لوسیا (نُه شب) بود. اگر با جوان لات کندذهنی که مرتب به کافیشاپ هتل دوردست سالاندر میرفت، مشکلی پیدا نکرده بود، تصمیم داشت بیشتر در سنت لوسیا بماند. بالاخره صبرش سرآمد و با آجر به سر جوان کوبید، از هتل خارج شد و با قایق موتوری به سنت جورج پایتخت گرنادا رفت. قبل از تهیهٔ بلیت برای این قایق موتوری، هرگز اسم این کشور به گوش او نخورده بود.
ساعت ۱۰: ۰۰ صبح یکی از روزهای نوامبر در میان طوفانی گرمسیری وارد ساحل گرنادا شد. از کتاب راهنمای گردشگری کارائیب فهمید که گرنادا به جزیرهٔ ادویه معروف است و یکی از مهمترین تولیدکنندگان جوز است. جمعیت این جزیره ۱۲۰۰۰۰ نفر بود اما ۲۰۰۰۰۰ گرنادایی دیگر در آمریکا، کانادا یا بریتانیا زندگی میکردند که خود نشاندهندهٔ وضعیت بازار کار در کشورشان بود. سرزمینی کوهستانی بود و در اطراف آتشفشانی غیرفعال به نام گراند اِتانگ قرار داشت.
گرنادا یکی از مستعمرههای کوچک بریتانیا بود. سال ۱۷۹۵ جولیان فدون، یک کشاورز سیاهپوست فرانسویتبار، قیامی الهام گرفته از انقلاب فرانسه را رهبری کرد. سربازهای زیادی اعزام شدند تا شورشیان را تیرباران، اعدام یا قطع عضو کنند. آنچه رژیم مستعمراتی را تکان داد، این بود که حتی سفیدپوستان فقیر معروف به پتی بلان (سفیدهای کوچک) نیز بدون در نظر گرفتن حد و مرزهای نژادی به شورش فدون ملحق شده بودند. این قیام سرکوب شد، اما فدون هرگز دستگیر نشد و در کوههای گراند اِتانگ ناپدید و تبدیل به افسانهای مثل داستان رابینهود شد.
تقریباً دویست سال بعد در سال ۱۹۷۹ وکیلی به نام موریس بیشاپ آغازگر انقلابی جدید شد که بنا به گفتهٔ کتاب راهنما الهام گرفته از حکومت کمونیستی در کوبا و نیکاراگوئه بود. اما وقتی سالاندر با فیلیپ کمپبل آشنا شد که معلم، کتابدار و واعظ بود، تصویر متفاوتی از مسائل به او ارائه شد. او در چند روز اول اقامتش، اتاقی در مهمانخانهٔ این مرد گرفته بود. خلاصهٔ داستان این بود که بیشاپ رهبر محبوب مردم بود و دیکتاتوری دیوانه را خلع کرد. دیکتاتوری که دیوانهٔ سفینههای فضایی بود و بخشی از بودجهٔ ناچیز ملی را صرف دنبال کردن بشقابپرندهها کرده بود. بیشاپ برای دموکراسی اقتصادی لابیگری کرده و اولین قانون برابری جنسیت را در کشور مطرح کرده بود. و سپس در سال ۱۹۸۳ ترور شد.
بعد از آن بیش از یکصد نفر از جمله وزیر خارجه، وزیر امور زنان و بعضی از رهبران ارشد اتحادیهٔ اصناف قتلعام شدند. سپس ایالاتمتحدهٔ آمریکا به کشور حمله و دموکراسی را برقرار کرد. تا آن جایی که به گرنادا مربوط میشد، این بدان معنی بود که میزان بیکاری از ۶ درصد به چیزی حدود ۵۰ درصد رسید و تجارت کوکائین بار دیگر تنها منبع عظیم درآمد کشور شد. کمپبل با شنیدن توضیحات کتاب راهنمای سالاندر با ناراحتی سر تکان داد و به او دربارهٔ مردم و محلههایی اطلاعات داد که باید بعد از تاریکی از آنها دوری میکرد.
کسی مثل سالاندر معمولاً بیاعتنا از کنار چنین نصیحتی میگذشت. با این حال، او از آشنایی با جنایت در گرنادا پرهیز کرد و در عوض عاشق ساحل گراندانس شد؛ ساحلی کمجمعیت واقع در جنوب سنت جورج که کیلومترها ادامه داشت. آنجا میتوانست بدون حرف زدن یا حتی برخورد با کسی ساعتها راه برود. او به هتل کیز نقلمکان کرد که یکی از معدود هتلهای آمریکایی در گراندانس بود و در آنجا هفت هفته ماند و تنها کاری که میکرد، قدمزنی در ساحل و خوردن میوههای محلی مثل آلو بود که او را به یاد انگورهای ترش سوئدی میانداخت و برایش بسیار دلپذیر بودند.
فصل تعطیلات نبود و تنها کمتر از یک سوم اتاقهای هتل کیز پر شده بود. تنها مشکل این بود که آرامش و رفاهش و همچنین اشتیاق او به ریاضیات با وحشتِ فروکش کردهٔ اتاق بغلی مختل شده بود.
میکائیل بلومکویست زنگ آپارتمان سالاندر واقع در لونداگاتان را به صدا درآورد. انتظار نداشت در را باز کند، اما دیگر عادت کرده بود هر هفته زنگ آپارتمان او را بزند تا بفهمد چیزی تغییر کرده بود یا نه. درِ صندوق پستی را باز کرد و انبوهی از هرزنامهها را دید. دیر شده بود و آنقدر تاریک بود که نمیتوانست بفهمد نسبت به دفعهٔ قبل چهقدر حجم نامهها بیشتر شده بود.
لحظهای در پاگرد ایستاد و سپس با ناامیدی بازگشت. آهسته و قدمزنان به سمت آپارتمان خود در بلمانسگاتان رفت، قهوه گذاشت و روزنامههای عصرگاهی را ورق زد تا برنامهٔ خبری شامگاهی راپورت شروع شود. از این که نمیدانست سالاندر کجا است، کلافه و ناراحت بود. احساس بیقراری میکرد و برای هزارمین بار نگران بود که چه اتفاقی افتاده بود.
او در تعطیلات کریسمس سالاندر را به کلبهٔ خود در ساندهامن دعوت کرده بود. مدت زیادی پیادهروی کرده و در آرامش دربارهٔ عواقب اتفاقات مهیجی صحبت کردند که هر دوی آنها سال گذشته درگیرشان شده بودند. سالی که بلومکویست چیزی را تجربه کرد که بنا به تصور خودش بحران میانسالی زودرس بود. او متهم به افترازنی شده بود، دو ماه زندانی شد و حرفهٔ روزنامهنگاری او رو به افول گرایید. از سِمت خود در مقام ناشر مجلهٔ میلنیوم کم و بیش با بیآبرویی استعفاء کرد. اما در آن برهه همه چیز تغییر کرد. مأموریت نوشتن زندگینامهٔ کارخانهداری به نام هنریک وانگِر که در این برهه برای بلومکویست نوعی رواندرمانیِ پردرآمد و مضحک بود، به تعقیب هولناک قاتلی زنجیرهای تبدیل شد.
او در طول تعقیب این جنایتکار با سالاندر آشنا شد. بلومکویست بهطور ناخودآگاه دستی روی زخم خفیفی کشید که طناب دار، زیر گوش چپش باقی گذاشته بود. سالاندر نه تنها به او در پیدا کردن این قاتل کمک کرده بود، بلکه زندگیاش را نیز نجات داده بود.
سالاندر او را بارها و بارها با استعدادهای عجیب و غریب خود شگفتزده کرده بود. او حافظهٔ دقیق و مهارتهای فوقالعادهای در استفاده از رایانه داشت. بلومکویست خود را تقریباً در استفاده از رایانه بیسواد میدانست، اما سالاندر طوری با آن کار میکرد که انگار با شیطان قرارداد بسته بود. بالاخره بلومکویست فهمید که او یکی از بهترین هکرهای جهان و عضو انجمن بینالمللی منحصر به فردی است که مختص بالاترین سطوح جرائم رایانهای بود. او یک اسطوره بود. در اینترنت به زنبور وحشی معروف بود.
توانایی سالاندر در ورودِ بدون محدودیت به رایانههای دیگران، مطلبی را در اختیار بلومکویست گذاشت که رسوایی او را به آنچه معروف به «جریان وِنِراِستروم» شد، تغییر داد؛ داستانی که یک سال بعد هنوز هم موضوع تحقیقات بینالمللی پلیس دربارهٔ جرائم حلنشدهٔ مالی بود. و هنوز هم بلومکویست به میزگردهای تلویزیونی دعوت میشد.
او یک سال پیش در آن زمان، با رضایت تمام این داستان خبری را نوعی انتقام و بازپروری تلقی میکرد. اما این رضایت زود فروکش کرد. ظرف چند هفته، دیگر از پاسخ دادن به سؤالهای تکراری روزنامهنگاران و پلیس مسائل مالی خسته شده بود. متأسفم، اما نمیتوانم منابع خود را فاش کنم. وقتی خبرنگاری از روزنامهٔ انگلیسی زبان آذربایجان تایمز راهی طولانی تا استکهلم را برای پرسیدن همان سؤالها آمده بود، دیگر کاسهٔ صبر بلومکویست لبریز شد و مصاحبهها را به حداقل رساند و در ماههای اخیر فقط زمانی نرم شد که آن زن از برنامهٔ شی در کانال تی وی ۴ او را راضی به انجام مصاحبه کرد. این اتفاق فقط به این خاطر افتاد که ظاهراً تحقیقات وارد مرحله جدیدی شده بود.
همکاری بلومکویست با این زن از کانال تی وی ۴ بُعد دیگری نیز داشت. او اولین روزنامهنگاری بود که با چنگ و دل دنبال این داستان را گرفت. بدون برنامهٔ تلویزیونیِ او در همان شبی که میلنیوم این خبر را منتشر کرد، شاید داستان به اندازهٔ الآن تأثیرگذار نمیشد. بلومکویست بعدها متوجه شد که این زن مجبور شده با چنگ و دندان بجنگد تا تهیهکننده را برای پخش برنامه قانع کند. مقاومت گستردهای وجود داشت تا هیچ امتیازی به «آن احمق» در میلنیوم داده نشود و درست تا لحظهای که آن زن روی آنتن رفت، اصلاً قطعی نبود که وکلای سازمان مجوز پخش این داستان را صادر کنند. چند نفر از همکاران ارشد او، این کارش را غیرقابل قبول دانستند و به او گفته بودند که اگر اشتباه کرده باشد، حرفهٔ او به پایان میرسد. او سر حرف خود ایستاد و این گزارش تبدیل به خبر سال شد.
در اولین هفته، خودش داستان را پوشش داد؛ هر چه باشد او تنها گزارشگری بود که تحقیقی جامع دربارهٔ این موضوع انجام داده بود. اما چند وقت قبل از کریسمس، بلومکویست متوجه شد که تمام زوایای جدید داستان به همکاران مرد سپرده شده بود. نزدیک سال نو، بلومکویست از این و آن شنید که آن زن را کنار گذاشتهاند، آن هم به این بهانه که چنین داستان مهمی باید به گزارشگران مالی کارکشته سپرده شود و نه به یک دختربچه که اهل گوتلند یا بِرگسلاگِن یا هر جهنم درهٔ دیگری است. بلومکویست هنگام تماس بعدی تی وی ۴ با صراحت توضیح داد که تنها در صورتی مصاحبه خواهد کرد که «او» سؤالها را بپرسد. روزها با سکوت تلخی گذشتند تا اینکه کارکنان تی وی ۴ بالاخره تسلیم شدند.
علاقهٔ رو به کاهش بلومکویست به جریان وِنِراِستروم با ناپدید شدن سالاندر از زندگی او همزمان شده بود. هنوز نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده است.
دو روز پس از کریسمس از هم جدا شدند و تا آخر هفته سالاندر را ندید. بلومکویست یک روز قبل از عید سال نو با او تماس گرفته بود، اما کسی گوشی را برنداشت.
شب قبل از عید دو بار به آپارتمانش رفت و زنگ در را زد. دفعهٔ اول چراغهای خانه روشن بودند، اما در را باز نکرده بود. دفعهٔ دوم هیچ چراغی روشن نبود. روز عید دوباره با او تماس گرفت و باز هم کسی جواب نداد، اما با این پیغام مواجه شد که مشترک موردنظر در دسترس نبود.
در چند روز بعدی او را دو بار دیده بود. وقتی نتوانست با سالاندر از طریق تلفن صحبت کند، به آپارتمانش رفت و روی پلههای کنار در خانه ایستاد و منتظر شد. با خود کتابی آورده بود و ساعتها با سماجت منتظر او ماند تا این که سالاندر رأس ساعت ۱۱: ۰۰ شب از ورودی اصلی وارد شد. جعبهای قهوهای در دست داشت و وقتی او را دید، لحظهای ایستاد.
کتابش را بست و گفت: «سلام لیزبت.»
سالاندر بدون هیچ احساسی به او نگاه کرد، هیچ نشانهای از صمیمت یا حتی دوستی در نگاهش نبود. سپس از کنارش گذشت و قفل در را با کلید باز کرد.
او گفت: «نمیخواهی یک فنجان قهوه مهمانم کنی؟»
سالاندر برگشت و آهسته گفت: «از اینجا برو. دیگر نمیخواهم تو را ببینم.»
سپس در را روی او بست و بلومکویست صدای قفل کردن در را از داخل شنید. گیج شده بود.
سه روز بعد با قطار زیرزمینی از اِسلوسِن تا تی ـ سنترالن رفت و وقتی قطار در گاملاستان توقف کرد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و سالاندر را دید که روی سکو فقط چند متر دورتر ایستاده بود. دقیقاً لحظهای که درها بسته شد، او را دید. سالاندر پنج ثانیه طوری به بلومکویست خیره شد که انگار چیزی جز هوا نمیدید تا این که برگشت و با حرکت قطار از میدان دید بلومکویست خارج شد.
این کار او بیتردید یک معنی داشت. سالاندر نمیخواست با او ارتباطی داشته باشد و با همان دقت و قاطعیتی که پروندهها را بدون هیچ توضیحی از رایانهاش پاک کرده بود، او را هم از زندگی خود بیرون انداخت. شماره تلفن همراهش را عوض کرده بود و به ایمیلهایش جواب نمیداد.
بلومکویست آهی کشید، تلویزیون را خاموش کرد؛ به کنار پنجره رفت و به ساختمان شهرداری خیره شد.
شاید اشتباه میکرد که هرازگاهی به آپارتمان سالاندر میرفت. باور داشت که اگر زنی با صراحت نشان دهد که دیگر نمیخواهد حتی قیافهٔ او را ببیند، او باید دست میکشید و به راه خود ادامه میداد. احترام نگذاشتن به چنین پیامی از نظر او نشاندهندهٔ بیاحترامی به زن بود.
سالاندر آغازگر این آشنایی بود. یک سال و نیم از آشنایی آنها میگذشت. اگر سالاندر تصمیم گرفته بود که به همه چیز پایان دهد، درست همانگونه که بهطور غیرمنتظرهای همه چیز را شروع کرده بود، از نظر بلومکویست ایرادی نداشت اما سالاندر او را کاملاً طرد و از خود رانده بود و این موضوع بلومکویست را حیرتزده کرده بود.
بلومکویست عاشقش نبود؛ آنها هیچ شباهتی با هم نداشتند. اما بسیار به او علاقهمند بود و واقعاً دلتنگش شده بود، هرچند، گاهی او را ذله میکرد. بلومکویست فکر میکرد این علاقه دو طرفه است. خلاصه این که حس حماقت به او دست داده بود.
مدت زیادی کنار پنجره ایستاد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت. اگر او برای سالاندر آنقدر بیارزش بود که حتی نمیتوانست وقتی همدیگر را در قطار دیدند، با او سلام و احوالپرسی کند، پس ظاهراً همه چیز تمام شده و آسیبِ وارده جبرانناپذیر بود. دیگر هیچ تلاشی برای تماس با سالاندر نخواهد کرد.
سالاندر به ساعت نگاهی انداخت و متوجه شد با این که کاملاً بیحرکت در سایه نشسته بود، خیس عرق شده بود. ساعت ۱۰: ۳۰ بود. یک فرمول ریاضی سه خطی را حفظ کرد و کتابش یعنی ابعاد در ریاضیات را بست. سپس کلیدش و پاکت سیگار را از روی میز برداشت.
اتاق او در طبقهٔ سوم قرار داشت که آخرین طبقهٔ هتل نیز بود. تصمیم گرفت دوش بگیرد.
یک مارمولک سبز بیست سانتیمتری از دیوار سقف به او خیره شده بود. سالاندر نگاهش کرد، اما برای دور کردن آن هیچ حرکتی انجام نداد. مارمولکها در همه جای جزیره بودند. آنها از طریق پنجرههای باز، از زیر در یا از دریچههای حمام وارد میشدند. از داشتن مهمانهایی که او را به حال خود میگذاشتند، خوشش میآمد. آب تقریباً مثل یخ سرد بود و او پنج دقیقه زیر دوش ماند تا خنک شود.
وقتی به اتاق بازگشت، جلوی آینهٔ جارختی ایستاد و با شگفتی بدن خود را بررسی کرد. هنوز کمتر از چهل کیلو بود و یک متر و پنجاه سانتیمتر قد داشت. خوب، در اینباره کار زیادی از دست او برنمیآمد. پاها و بازوانی عروسکمانند و تقریباً ظریف، دستان کوچک و رانهای بسیار لاغری داشت.
اما الآن بالغتر به نظر میرسید.
در طول زندگی هیکل او طوری بود که انگار هیچوقت به سن بلوغ نرسیده بود. فکر میکرد بسیار مضحک به نظر میرسد و همیشه احساس ناراحتی میکرد.
الآن به یکباره تغییر کرده بود. تغییری غیرعادی در خود نمیدید؛ این خواستهٔ او نبود و در این صورت بدن لاغر او مضحک به نظر میرسید. عمل جراحی به خوبی انجام شده بود و به نوعی به تناسباندام رسیده بود. اما تفاوت بزرگی ایجاد شده بود، هم در ظاهر و هم در اعتمادبهنفس او.
پنج هفته در کلینیکی بیرون جِنُوا مانده بود تا زیر تیغ جراحی برود. کلینیک و پزشکان آنجا قطعاً از اعتبار بسیاری در کل اروپا برخوردار بودند. پزشک خودش، زنی جدی و جذاب به نام آلساندرا پرینی بود و به او گفت که او بهطور غیرعادی رشد نیافته بود و بدین ترتیب میتوان گفت که این عمل جراحی به خاطر دلایل پزشکی صورت گرفته بود.
دوران نقاهت پس از عمل جراحی بیدرد نبود، اما همه چیز کاملاً طبیعی به نظر میرسید و تا الآن تمام زخمها تقریباً از بین رفته بودند. حتی یک لحظه هم از این تصمیم خود پشیمان نشد. بسیار خشنود بود. حتی بعد از شش ماه وقتی از کنار آینه میگذشت، جلوی آینه میایستاد و از این که کیفیت زندگی خود را بهبود بخشیده بود، احساس خوشحالی میکرد.
در مدتی که در کلینیک جِنوا بود، یکی از نُه خالکوبی بدنش را پاک کرد که یک زنبور وحشی دو و نیم سانتیمتری در سمت راست گردنش بود. از خالکوبیهایش خوشش میآمد، مخصوصاً اژدههای روی کتف چپش. اما زنبور وحشی خیلی به چشم میآمد و به یاد داشتن و شناسایی او را بسیار راحت کرده بود. خالکوبی با لیزر درمانی پاک شده بود و وقتی با انگشت اشاره گردنش را لمس میکرد، میتوانست زخم خفیفی را حس کند. یک بررسی از نزدیک نشان میداد که بدن آفتاب سوختهٔ او یک درجه روشنتر از جای خالکوبی بود، اما در یک نگاه چیزی معلوم نبود. اقامت او در جِنُوا جمعاً ۱۹۰۰۰۰ کرون خرج برداشت.
که از عهدهٔ پرداخت آن برمیآمد.
دست از خیالپردازی در جلوی آینه برداشت. دو روز پس از ترک کلینیک جِنُوا، برای اولین بار در طول بیست و پنج سال زندگی خود به یک بوتیک لباسهای زنانه رفته و لباسهایی را خریده بود که هیچوقت به آنها نیازی نداشت. از آن وقت یک سال گذشت و بیست و شش ساله شد و حالا با رضایت خاصی لباسهایش را پوشیده بود.
شلوار جین و یک تیشرت با شعار این را هشداری منصفانه بدان پوشید. صندلها و کلاه آفتابی خود را پیدا کرد و کیف سیاهی را روی شانه انداخت.
هنگام عبور از لابی، زمزمهٔ عدهٔ کمی از مهمانان هتل را در پیشخوان شنید. آهستهتر قدم برداشت و گوشهایش را تیز کرد.
زنی سیاهپوست با صدایی بلند و لهجهٔ اروپایی گفت: «حالا چهقدر خطرناک است؟»
سالاندر فهمید که او یکی از مسافران لندن است که ده روز آنجا مانده بود.
فرِدی مَکبِین، مدیر مسن پذیرش که همیشه با لبخندی دوستانه با سالاندر سلام و احوالپرسی میکرد، نگران به نظر میرسید. او به آنها میگفت که دستورالعملها در اختیار تمام مهمانان قرار خواهد گرفت و تا وقتیکه از تمام آنها با دقت پیروی کنند، لازم نیست نگران چیزی باشند. با کلی سؤال روبهرو شد.
سالاندر اخم کرد و به سوی کافیشاپ رفت؛ جایی که اِلا کارمایکل پشت پیشخوان نشسته بود.
سالاندر با شست دست به پیشخوان اشاره کرد و گفت: «چه خبر شده است؟»
«ماتیلدا ما را تهدید میکند.»
«ماتیلدا؟»
«ماتیلدا طوفانی است که چند هفته پیش برزیل را تحت تأثیر قرار داد و دیروز پاراماریبو پایتخت سورینام را درنوردید. هیچکس مطمئن نیست که مسیر بعدی آن کدام سمت خواهد بود، احتمالاً به سمت شمال و ایالاتمتحده خواهد رفت. اما اگر همچنان به سمت غرب حرکت کند، ترینیداد و گرنادا را هم در مسیر خود خواهد کوبید. پس احتمالاً هوا کمی طوفانی خواهد شد.»
«فکر میکردم فصل باد و طوفان تمام شده است.»
«درست است. معمولاً سپتامبر و اکتبر این اتفاق میافتد. اما این روزها دیگر هیچکس مطمئن نیست، چون شرایط آب و هوا و اثر گازهای گلخانهای و از این نوع مسائل دردسرهای زیادی به بار آوردند.»
«که اینطور. حالا ماتیلدا چه زمانی میرسد؟»
«به زودی.»
«کاری هست که باید انجام دهم؟»
«لیزبت، طوفان شوخیبردار نیست. دههٔ هفتاد طوفانی آمد که خرابیهای زیادی اینجا در گرنادا به همراه داشت. من یازده سالم بود و در شهر کوچکی در کوهستان گراند اِتانگ در مسیر گرنویل زندگی میکردم و هرگز آن شب را فراموش نخواهم کرد.»
«که اینطور.»
«اما جای نگرانی نیست. شنبه نزدیک هتل بمان. یک کیف را پر از وسایلی کن که برایت مهم هستند؛ مثلاً همان رایانهای که همیشه با آن بازی میکنی. آماده باش تا اگر دستور رسید که به زیرزمین مخصوص هوای طوفانی برویم، آن را با خود بیاوری. همین.»
«بسیار خوب.»
«نوشیدنی میل داری؟»
«نه ممنون.»
سالاندر بدون خداحافظی رفت. اِلا کارمایکل لبخند زد و این موضوع را پذیرفته بود. چند هفته طول کشید تا به رفتار خاص این دختر عجیب عادت کند و متوجه شود که بیادب و مغرور نبود و فقط خیلی متفاوت بود. اما بدون هیچ شکایتی همیشه پول نوشیدنیهای خود را میپرداخت، نسبتاً هشیار میماند، تودار بود و هیچوقت دردسر درست نمیکرد.
دختری که با آتش بازی کرد
نویسنده : استیگ لارسون
مترجم : ندا نامورکهن
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۷۴۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید