کتاب در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند ، نوشته میچ آلبوم
پایان
این داستان دربارهٔ مردی به نام ادی است و از پایان شروع میشود، از مرگ ادی در زیر آفتاب. شاید شروع داستان از انتها عجیب به نظر برسد. اما هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم.
*آخرین ساعت زندگی ادی هم مثل خیلیهای دیگر، در روبیپیر (۱) گذشت، یک شهربازی کنارِ اقیانوسی خاکستری. شهربازی جذابیتهایی عادی داشت، گردشگاهی در امتداد ساحل، یک چرخ و فلک، چند رولر کوستر (۲)، ماشینهای ضربهخور، یک دکهٔ شکلات تافی، و دالانی که در آن جا میشد به دهان یک دلقک آب شلیک کرد. همچنین سواری بزرگ و جدیدی به نام سقوط آزاد فِرِدی (۳) داشت، که قرار بود ادی کنار آن کشته شود، در سانحهای که خبرش در همهٔ روزنامههای ایالت پخش میشد.
*اِدی در زمان مرگ، پیرمردی قوزی و مو سفید بود، با گردنی کوتاه، سینهای فراخ، ساعدهایی ستبر، و خالکوبی محوشدهٔ ارتشی بر شانهٔ راست. حالا پاهایی لاغر با رگهایی بیرون زده داشت و زانوی چپش که در جنگ آسیب دیده بود، به علت ورم مفاصل از کار افتاده بود. برای راه رفتن عصا میگرفت. صورت درشتی داشت که از تابش آفتاب زمخت شده بود، سبیل خاکستری و فک زیرینش کمی برآمده بود و او را مغرورتر از آنچه احساس میکرد، نشان میداد. سیگاری پشت گوش چپش میگذاشت و دسته کلیدی به کمربندش آویزان بود. کفشهای کف لاستیکی میپوشید و کلاه کهنهٔ کتانی به سر داشت. اونیفرم قهوهای کمرنگش نشان میداد کارگر است، و او یک کارگر بود.
*شغل ادی رسیدگی به سواریها بود، که در واقع یعنی باید آنها را صحیح و سالم نگه میداشت. هر بعدازظهر در شهربازی قدم میزد. هر وسیله را از گردونهٔ چرخشی (۴) گرفته تا لولهٔ شیرجه (۵) بررسی میکرد. به دنبال تختههای شکسته، پیچهای شل و تسمههای فرسودهٔ فولادی میگشت. گاهی دست از کار میکشید، چشمانش تار میشد، و رهگذران گمان میکردند اتفاقی افتاده، ولی او داشت گوش میداد، همین. بعد از این همه سال میتوانست اشکالات را، به قول خودش در فس فس، تق تق و صدای دستگاهها بشنود.
*اِدی در پنجاه دقیقهٔ مانده از زندگی زمینیاش، برای آخرین بار در روبیپیر گشت زد و از کنار زوج سالخوردهای گذشت.
دستش را بر لبهٔ کلاهش گذاشت و زیرلب گفت: «رفقا!»
آنها مؤدبانه سر تکان دادند. مشتریها ادی را میشناختند. حداقل مشتریهای همیشگی. هر تابستان او را میدیدند. ادی از آنهایی بود که جای مشخصی را تداعی میکنند. بر سینهٔ بلوز کارش برچسبی بود که در آن، نام ادی در قسمت بالای کلمهٔ تعمیرکار به چشم میخورد، گاهی میگفتند: «سلام، اِدی تعمیرکار!» هر چند این نام هرگز برایش جالب نبود.
امروز اتفاقا تولد هشتاد و سه سالگیاش بود. هفتهٔ پیش دکتری به او گفته بود زونا دارد. زونا؟ ادی حتی نمیدانست زونا چیست. زمانی آنقدر قوی بود که با هر دستش یک واگن چرخ و فلک را بلند میکرد. البته خیلی وقت پیش.
*«ادی!»… «مرا بگیر، ادی!»… «مرا بگیر!»
چهل دقیقه تا مرگ او. ادی راهش را به سمت رولر کوستر ادامه داد. لااقل یک بار در هفته سوار همهٔ بازیها میشد تا از استحکام ترمزها و فرمانها مطمئن شود. امروز روز سورتمهسواری بود ــ به این یکی میگفتند سورتمهٔ ترسناک (۶) ــ و بچههایی که ادی را میشناختند، با فریاد میخواستند با او سوار گردونه شوند.
بچهها ادی را دوست داشتند. نوجوانها نه، سر او را به درد میآوردند، ادی در طی سالها، همه جور نوجوانان بیکاره و غرغرو را دیده بود. ولی بچهها فرق داشتند. نگاهش میکردند ــ با فک زیرین برآمدهاش، مثل دلفین، همیشه انگار لبخند داشت ـ و به او اعتماد داشتند. به طرفش جذب میشدند، مثل دستهای سرد که به طرف آتش کشیده میشود. پایش را محکم بغل میکردند. با کلیدهایش بازی میکردند. ادی بیشتر هومهوم میکرد و زیاد حرف نمیزد. میدانست بچهها برای این دوستش دارند که زیاد حرف نمیزند.
حالا با ملایمت دستی بر سرِ دو پسر کوچکی کشید که کلاههای بیسبالشان را برعکس گذاشته بودند. برای رسیدن به گردونه مسابقه دادند و خود را توی گردونه انداختند. ادی عصایش را به مسؤول سواری داد و آرام بین آن دو نشست.
یکی از پسرها فریاد میزد: «بزن برویم…. بزن برویم!…..» و دیگری دست ادی را میکشید و میگذاشت روی شانهٔ خودش. ادی میلهٔ یک دورِ گردش را پایین انداخت، و همگی با صدای تلق تلق تلق بالا رفتند.
دربارهٔ ادی داستانی میگفتند. وقتی پسر کوچکی بود و در همین اسکله زندگی میکرد، گرفتار یک درگیری خیابانی شد. پنج بچه از خیابان پیتکین (۷) برادرش جو را گیر انداخته بودند و نزدیک بود کتکش بزنند. ادی یک خیابان آن طرفتر، نزدیک پلکان جلو در ایستاده بود و ساندویچ میخورد که جیغ برادرش را شنید. به خیابان دوید، درِ یک سطل زباله را برداشت و دوتا از پسرها را راهی بیمارستان کرد. جو تا چند ماه با او صحبت نکرد، خجالت کشیده بود. بچهٔ اول بود، بزرگترین بچه، ولی ادی جنگیده بود.
«دوباره برویم؟ ادی؟ خواهش میکنیم؟»
سی و چهار دقیقه از عمرش مانده بود. میلهٔ چرخ گردان را بلند کرد. به هر پسر آبنباتی داد. عصایش را پس گرفت، بعد برای خنک شدن و فرار از گرمای تابستان، لنگلنگان به طرف کارگاه تعمیرات رفت. اگر میدانست مرگش نزدیک است، شاید جای دیگری میرفت. اما کاری را کرد که همه میکنند. کارهای روزانهاش را طوری انجام میداد که انگار هنوز همهٔ روزهای دنیا در راه است.
کنار سینک مایع حلال، دومینگز (۸)، یکی از کارکنان بخش، مردی دراز و لاغر با گونههای استخوانی، روغن چرخ را پاک میکرد.
گفت: «هی، اِدی!»
اِدی گفت: «دوم (۹)!»
کارگاه بوی خاک اره میداد. تاریک بود و سقف کوتاه و دیوارهایی داشت که بر آن تختههای سوراخدار نصب شده بود و متهها، ارهها و چکشهایی از آن آویزان بود. قسمتهای اصلی سواریهای شهربازی همه جا به چشم میخورد. کمپرسورها، موتورها، کمربندها، چراغها، و کلهٔ یک دزد دریایی. روی یک دیوار، قوطیهای قهوهٔ پر از میخ و پیچ روی هم به چشم میخورد، و روی دیوار روبهرو ردیف بیانتهایی از سطلهای روغن انباشته بود.
ادی میگفت روغنکاری یک خط راهآهن، همان اندازه عقل میخواهد که شستن یک بشقاب، فرقش این است که در پایان کار، آدم کثیفتر میشود، نه تمیزتر. و کار ادی همین بود: روغنکاری، تنظیم ترمزها، محکم کردن پیچها، و بررسی صفحهکلیدهای برقی. خیلی وقتها از ته دل میخواست از آن جا برود، کار دیگری پیدا کند، و جور دیگری زندگی کند. ولی جنگ شروع شد. نقشههایش هرگز عملی نشد. به مرور زمان، مردی شد با موهای سفید که شلوار گشاد میپوشید و باید این وضعیت ناخوشایند را میپذیرفت که زندگیاش همین است و همیشه هم همینطور میماند. مردی با کفشهای خاکگرفته در دنیای خندهٔ بیمعنی، و سوسیسهای کبابی. ادی مثل پدرش و مثل برچسب روی پیراهن او، یک تعمیرکار بود ـ سرتعمیرکار ـ یا همان طور که گاهی بچهها صدایش میزدند: «مرد سواریها در روبیپیر.»
*سی دقیقه مانده بود.
دومینگز گفت: «هی، تولدت مبارک.»
ادی غرولند کرد.
«نه مهمانیای نه چیزی؟»
ادی طوری نگاهش کرد که انگار دیوانه است. یک لحظه فکر کرد پیر شدن در جایی که بوی پشمک میدهد چقدر عجیب است.
«خوب ادی، یادت که مانده، هفتهٔ آینده، از دوشنبه مرخصی هستم. میروم مکزیک.»
ادی سر تکان داد، دومینگز از خوشحالی جست و خیز میکرد.
«من و ترزا (۱۰) میرویم تمام فامیل را ببینیم. مهـ ـ مهـ ـ مهـ ـ مهـ مانی.»
وقتی دید ادی بهش زل زده، از جست و خیز دست کشید.
پرسید: «تا حالا آن جا بودهای؟»
«کجا؟»
«مکزیک؟»
ادی هوا را از بینیاش بیرون داد: «بچه، تا حالا هیچ جا نرفتهام، مگر این که قبلش یک تفنگ گذاشته باشند روی دوشم.»
دومینگز را تماشا کرد که به طرف سینک برگشت. یک لحظه فکری کرد. یک دسته اسکناس کمی مچاله را از جیبش درآورد و فقط اسکناسهای بیستی را جدا کرد. دو تا از آنها را به طرف او گرفت.
ادی گفت: «برای زنت یک چیز خوب بخر.»
دومینگِز با دقت به پولها خیره شد. لبخندی از سر خوشحالی زد، و گفت: «هی مرد، مطمئنی؟»
ادی پول را به زور کف دست دومینگز گذاشت. بعد برگشت به انبار. چند سال پیش کف الوارها، سوراخ ماهیگیری کوچکی درست کرده بودند، ادی درپوش پلاستیکیاش را برداشت، و طناب نایلونی را که هشتاد پا توی دریا بود بالا کشید. یک تکه سوسیس دودی هنوز به طناب وصل بود.
دومینگز داد زد: «چیزی گرفتیم؟ بگو یک چیزی گرفتیم!»
اِدی تعجب کرد که این پسر میتوانست آنقدر خوشبین باشد. هیچ وقت سرِ طناب چیزی نبود.
دومینگز فریاد زد: «یک روز، یک هالیبوت (۱۱) میگیریم.»
ادی زیرلب گفت: «آره،» هرچند میدانست نمیشود ماهی به آن بزرگی را از آن سوراخ کوچک بیرون کشید.
*بیست و شش دقیقه از عمرش مانده بود. پیادهرو را به سمت انتهای جنوبیاش طی کرد. کار و کاسبی کساد بود، دختر پشت پیشخوانِ تافی فروشی، به آرنجهایش لم داده بود و با آدامس صدای ترق تروق درمیآورد.
روبیپیر در گذشته گردشگاهی تابستانی بود. فیل داشت و آتشبازی، و مسابقات دو ماراتن. ولی مردم، دیگر چندان به گردشگاههای کنار اقیانوس نمیرفتند؛ به شهربازیهایی میرفتند که برای یک بلیت هفتادوپنج دلار میگیرند و میتوان با یک شخصیت کارتونی بزرگ و پشمالو عکس گرفت.
ادی همان طور که به عدهای نوجوان چشم دوخته بود که به نردهها تکیه داده بودند، لنگلنگان به طرف ماشینهای ضربهخور رفت. به خودش گفت به! درست همان که میخواستم.
با عصایش به نرده زد و گفت: «بزنید به چاک! این نردهها امن نیست.» نوجوانها به او خیره شدند. شاخهٔ الکتریکی ماشینها به خاطر عبور جریان برق، جرق جرق میکرد.
ادی گفت: «امن نیست!»
نوجوانها به هم نگاه کردند. یکی که نوار نارنجی به موهایش زده بود، به ادی نیشخندی زد و بعد به ریل وسط قدم گذاشت.
فریاد زد: «بیایید رفقا، مرا بزنید!» دست خود را برای رانندههای کمسن تکان میداد و میگفت: «مرا بـ…»
ادی چنان ضربهٔ محکمی به نردهها زد که تقریبا نزدیک بود عصایش دونیم شود: «بزنید به چاک!»
نوجوانها پا گذاشتند به فرار.
*دربارهٔ اِدی، داستان دیگری هم میگفتند. به عنوان سرباز، بارها در جنگ شرکت کرده بود. شجاع بود. حتی مدال هم گرفته بود. ولی آخرِ خدمت، با یکی از خودیها درگیر شد و همین باعث شد زخمی بشود. هیچ کس نفهمید سرِ آن یکی چه آمد. هیچ کس نپرسید.
*نوزده دقیقه از عمرش مانده بود. ادی برای بار آخر بر صندلی ساحلی آلومینیمی کهنه نشست. بازوهای کوتاه و عضلانیاش مثل بالههای خوک آبی بر سینهاش تاشده بود. پاهایش از آفتاب قرمز بود و بر زانوی چپش هنوز جای زخم دیده میشد. در واقع، بیشتر قسمتهای بدن ادی نشان میداد که او سربازی جان به دربرده است. انگشتانش به لطف شکستگیهای متعدد توسط دستگاههای مختلف، به زوایایی غیرطبیعی منحرف شده بود. بینیاش چند بار در درگیریهایی که آنها را درگیریهای میکدهای مینامید شکسته بود. معلوم بود صورتش با آن فک بزرگ، روزگاری زیبا بوده، همان طور که یک مشتزن ممکن است قبل از خوردن مشت به صورتش زیبا بوده باشد.
حالا ادی فقط خسته به نظر میرسید. این جای همیشگیاش در گردشگاه ساحلی روبیپیر بود، پشت سواریای به نام خرگوش بزرگ آمریکایی (۱۲) که در سال ۱۹۸۰ نامش آذرخش (۱۳) بود، بعد مارماهی فولادی (۱۴) و در ۱۹۶۰ تاب آبنباتی (۱۵) و در ۱۹۵۰ لاف در تاریکی (۱۶) و قبل از آن جایگاه شعف (۱۷) نام داشت.
ادی، همان جا مارگریت را ملاقات کرده بود.
*در هر زندگی، تصویری لحظهای از عشق واقعی وجود دارد. برای ادی، این تصویر در یک شب گرم سپتامبر، بعد از رگبار رخ داد. لجهٔ آب اسکله را کاملاً پوشانده بود. دختر با لباس کتانی زرد، و گیرهای صورتی به موهایش. ادی زیاد صحبت نکرد. آنقدر عصبی بود که حس میکرد زبانش به دندانهایش چسبیده. با موسیقی گروه کر بزرگی، به اسم دلانی لنگ دراز و ارکستر اِوِرگلِیدش (۱۸) رقصیدند. ادی برایش لیموناد خرید. دختر گفت تا پدر و مادرش عصبانی نشدهاند باید به خانه برود. وقتی دور شد، برگشت و دست تکان داد.
و آن، همان تصویر لحظهای بود. هر وقت به او فکر میکرد، لحظهای را میدید که او دست تکان میدهد و موهای تیرهاش یک وری روی چشمش افتاده. و همان انفجار عشق واقعی را حس میکرد.
همان شب به خانه رفت و برادر بزرگترش را بیدار کرد. به او گفت با دختری آشنا شده که قصد دارد باهاش ازدواج کند.
برادرش با ناله گفت: «ادی، بگیر بخواب!»
و و و ر ر رش ش ش. موجی به ساحل خورد. ادی سرفه کرد و چیزی از سینهاش برآمد که نمیخواست ببیند. آن را تف کرد.
ووو ررش ش. قدیمها خیلی به مارگریت فکر میکرد. ولی حالا دیگر نه چندان. مارگریت مثل زخمی زیر یک پانسمان کهنه بود، به مرور زمان به آن پانسمان عادت کرده بود.
و و ر ر ش ش.
زونا چه بود؟
و و ر ش ش.
شانزده دقیقه از زندگیاش مانده بود.
*هیچ سرگذشتی به حال خود نمیماند. گاهی، داستانها در جایی به هم میخورند و همدیگر را کاملاً پوشش میدهند، مثل سنگهای کف رودخانه.
داستان ادی به داستانِ ظاهرا بیتقصیر دیگری مربوط بود. چند ماه پیش، شبی ابری، جوانی با سه دوستش به روبیپیر رسید.
مرد جوان که نیکی نام داشت، تازه رانندگی را شروع کرده بود و هنوز عادت نداشت دستهکلید حمل کند. پس کلید ماشین را برداشت و گذاشت در جیب ژاکتش؛ بعد ژاکتش را بست دور کمرش.
تا چند ساعت بعد، او و دوستانش سوار تندترین بازیها شدند: قوش پرنده (۱۹)، آب فرود (۲۰)، سقوط آزاد فردی، و سورتمهٔ ترسناک.
یکیشان فریاد زد: «دستها بالا تو هوا!»
دستهایشان را بالا بردند.
بعد، وقتی هوا تاریک شد، خسته و خندان، همچنان که از قوطیهای مقوایی قهوهای آبجو مینوشیدند، به محل پارک ماشین برگشتند. نیکی دستش را به جیب ژاکتش برد. گشت. نفرین کرد.
کلید گم شده بود.
*چهارده دقیقه تا مرگش مانده بود. ادی پیشانیاش را با دستمال پاک کرد. الماسهایی از نور خورشید بر اقیانوس میرقصیدند و ادی به حرکات چست و چالاکشان زل زده بود. بعد از جنگ نتوانسته بود درست روی پاهایش بایستد.
ولی آن زمان که با مارگریت در جایگاه شعف بود، ادی هنوز ملاحت و لطفی داشت. چشمانش را بست و به خود اجازه داد آهنگی را مرور کند که آنها را به هم نزدیک کرده بود. آهنگی که جودی گارلند (۲۱) در فیلمی خوانده بود. حالا آهنگ توی سرش با صدای گوشخراش برخورد امواج و فریاد کودکان سوار بر سواریها درآمیخته بود.
«وادارم کردی دوستت بدارم….»
و و ر ر ش ش ش.
«… من نمیخواستم…»
شلپ شلپ.
«… دوستت بدارم…»
اِاِاِاِ!
«… همیشه میدانستی…»
چش چش چش.
«… میدانستی…»
ادی دستهای او را بر شانههایش حس کرد. چشمانش را محکم به هم فشرد تا آن خاطره را نزدیکتر بیاورد.
*دوازده دقیقه از زندگیاش مانده بود.
«ببخشید.»
دخترکی، شاید هشت ساله، برابرش ایستاده بود و جلوی آفتاب را گرفته بود. حلقههای مویش بور بود، دمپایی لاانگشتی و شلوارک جین کوتاه و یک تیشرت سبز مایل به زرد داشت که بر سینهاش عکس اردک بود. فکر کرد اسمش باید امی باشد. امی یا آنی. تابستان، زیاد آن جا میپلکید، هرچند ادی هیچ وقت مادر یا پدرش را ندیده بود.
دوباره گفت: «ببخشید، ادی تعمیرکار؟»
ادی آه کشید، گفت: «فقط ادی.»
«ادی؟»
«هوم؟»
«میتوانی برایم چیزی درست کنی، یک…..»
طوری دستهایش را به هم گره کرده بود که انگار دعا میخواند.
«بجنب بچه. خیلی وقت ندارم.»
«میتوانی برایم یک حیوان درست کنی؟ میتوانی؟»
ادی نگاهی کرد، انگار باید دربارهاش فکر میکرد. بعد دستش را به جیب پیراهنش برد و سه پیپ پاککن زرد را که برای همین منظور به همراه داشت، درآورد.
دختر کوچک که دستهایش را به هم میکوبید، گفت: «آخ جان!»
ادی پیپ پاککنها را پیچاند.
«پدر و مادرت کجایند؟»
«توی سواریها.»
«بدون تو؟»
دختر شانههایش را بالا انداخت. «مادرم و دوست پسرش.»
ادی نگاه کرد. آه.
چند گره کوچک به پیپ پاککنها زد، بعد آنها را دور هم پیچاند. دستهایش میلرزید. نسبت به قبل، حالا باید بیشتر وقت صرف این کار میکرد. ولی پیپپاککنها خیلی زود شبیه سر، گوش، تن و دُم شدند.
دختر کوچک گفت: «خرگوش؟»
ادی چشمک زد.
«ممنووووون!»
از آنجا دور، و در مکانی گم شد که در آن بچهها حتی نمیفهمیدند پاهایشان را دارند تکان میدهند. ادی دوباره پیشانیاش را پاک کرد، بعد چشمهایش را بست و افتاد توی صندلی. سعی کرد آهنگ قدیمی را دوباره به خاطر آورد.
مرغ دریایی پروازکنان بالای سرش صدا میکرد.
*آدمها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب میکنند؟ آیا جاذبهٔ آن کلمات را حس میکنند؟ آیا آن کلمات قطعا باید عاقلانه باشد؟
تا ۸۳ سالگی، ادی تقریبا همهٔ عزیزانش را از دست داده بود. بعضی در جوانی مرده بودند و بعضی این بخت را داشتند که قبل از مرگ به علت بیماری یا تصادف، بیشتر عمر کنند. ادی یادش بود که در مراسم خاکسپاری، عزاداران میگفتند: «انگار میدانست قرار است بمیرد.»
ادی هرگز اعتقادی به این موضوع نداشت. تا آنجا که میدانست، وقتی اجل آدم میرسد، میرسد. همین. شاید موقع رفتن یک حرف عاقلانه بزنی، ولی شاید هم خیلی ساده، یک حرف ابلهانه بزنی.
جهت اطلاع، آخرین کلمات ادی، «عقب بروید!» خواهد بود.
*صداهایی که ادی در دقایق آخر زندگیاش بر روی زمین شنید، اینهاست. برخورد امواج، کوبش دوردست موسیقی راک، غژغژ هواپیمای کوچک دوباله که یک آگهی را دنبالش میکشید. و همین.
«اوه خدای من! نگاه کن!»
ادی حس کرد چشمش زیر پلک پرید. در آن سالها تمامِ صداهای روبیپیر را شناخته بود و میتوانست مثل لالایی با آنها بخوابد.
این صدا لالایی نبود.
«اوه خدای من! نگاه کن!»
ادی از جا پرید. زنی با بازوهای چاق اشاره میکرد و فریاد میزد. از فرط چاقی روی بازوهایش چال افتاده بود و یک زنبیل خرید در دست داشت. جمعیت کمی دورش جمع شد و چشم به آسمان دوخت.
ادی فورا آن را دید. بالای سقوط آزاد فردی، در وسیلهٔ جدیدی که سقوط برج نام داشت، یکی از گردونهها به یک سمت کج شده بود، انگار میخواست بارش را خالی کند. وسیله، چهار سرنشین داشت. دو مرد و دو زن که تنها به یک میلهٔ ایمنی بند بودند و دیوانهوار به هر چیزی که دستشان میرسید، چنگ میانداختند.
زن چاق فریاد زد: «اوه خدای من! آنها! دارند میافتند!»
صدایی از بیسیم روی کمربند ادی فریاد میزد: «ادی! ادی!»
تکمه را فشار داد: «دیدم! نگهبانها را خبر کن!»
مردم از ساحل بالا دویدند و اشاره کردند، انگار مشقی بود که آن را تمرین کرده بودند. نگاه کنید! بالا در آسمان! یک سواری تفریحی شیطانی شده! ادی عصایش را برداشت و با گامهای سنگین به طرف حفاظ دور سکو رفت، دستهکلیدش با صدای جرینگ جرینگ به کپلش میخورد. قلبش تند میزد.
سقوط آزاد فردی داشت گردونه را در فرودی دل آشوبکننده میانداخت، و در آخر، تنها مانعش فقط جریان هوای هیدرولیکی بود. گردونه چطور اینطوری شُل شده بود؟ فقط به ارتفاع چندپایی زیر سکوی بالا کج شده بود، انگار مسیرش به سمت پایین بود، اما بعد نظرش را عوض کرده بود.
ادی به درِ نردهای محل ورود و خروج رسید، مجبور بود نفسش را حبس کند. دومینگز دوان دوان آمد، نزدیک بود به او بخورد.
ادی در حالی که شانههای دومینگز را محکم گرفته بود، گفت: «گوش کن!» او را آن قدر محکم گرفته بود که صورت دومینگز از درد فشرده شده بود: «گوش کن! کی آن بالا است؟»
«ویلی (۲۲).»
«خوب. حتما توقف اضطراری را زده. برای همین است که گردونه آویزان شده. از نردبان بالا برو و به او بگو با دست، کمربند ایمنی را آزاد کند، تا بتوانند بیایند بیرون. خُب؟ کمربند پشت گردونه است، پس وقتی برای آزاد کردن خم میشود، باید او را بگیری. خب؟ بعد… بعد، شما دو نفر ـ بله دوتایی ــ نه یک نفره، فهمیدی؟ ــ دوتایی آنها را بیرون میآورید! یکیتان آنیکی را نگه میدارد! فهمیدی؟…. فهمیدی؟»
دومینگز به سرعت سر تکان داد.
«بعد گردونهٔ لعنتی را بفرست پایین تا ببینیم چه اتفاقی افتاده!»
سر ادی ضربان داشت. اگر چه شهربازیاش تا آن موقع هیچ حادثهٔ جدیای ندیده بود، ولی داستانهای وحشتناک شغلش را میدانست. یک بار در برایتون (۲۳)، پیچ سواری گندولا باز شد و دو نفر افتادند و مردند. بار بعد در سرزمین عجایب، مردی سعی کرده بود از یک طرف به طرف دیگر ریل قطار برود، لای ریلها گیر کرد، جیغ کشید، و ماشینها با سرعت به طرف او میآمدند… و خوب، این بدترین حادثه بود.
ادی این فکرها را از سر بیرون کرد. حالا مردم دورش را گرفته بودند. دستهایشان را گذاشته بودند روی دهانشان و دومینگز را تماشا میکردند که از نردبان بالا میرفت. ادی سعی کرد قسمت داخلی سقوط آزاد فردی را به یاد آورد. موتور، سیلندرها، هیدرولیک، دزدگیرها، کابلها. چطور یک گردونه شل میشود؟ سواری را در ذهنش مجسم کرد، از چهار نفر آدم وحشتزدهٔ درون سواری گرفته تا تنهٔ بلندش، و پایهاش. موتور، سیلندرها، هیدرولیک، دزدگیرها و کابلها….
دومینگز به سکوی بالایی رسید. کاری را کرد که ادی گفته بود. ویلی را گرفت که به پشت سواری خم شده بود تا بند را آزاد کند. یکی از سرنشینان زن ناگهان ویلی را گرفت و تقریبا او را از سکو پایین کشید. جمعیت به خفقان افتاد.
ادی به خودش گفت: «صبر کن…..»
ویلی دوباره سعی کرد. این دفعه ضربهای به بند ایمنی زد.
ادی زیر لب گفت: «کابل….»
میله بلند شد و جمعیت یک صدا گفتند: «وواایی». سرنشینان به سرعت به طرف سکو کشیده شدند.
«کابل دارد از هم باز میشود….»
حق با ادی بود. داخل پایهٔ سقوط آزاد فردی، دور از نظرها، کابلی که گردونهٔ ۲ را بلند میکرد، از چند ماه پیش به قرقرهٔ قفل شده ساییده بود، و قرقرهٔ قفل شده، کم کم سیمهای فولادی را شکافته بود ــ مثل پوست کندن خوشهٔ ذرت برای خوردن. هیچکس پی نبرده بود. چطور میفهمیدند؟ تنها، کسی که به مکانیزم دستگاهها وارد بود میتوانست علت اشکال را بفهمد. قرقره به شیء کوچکی گیر کرده بود که حتما در حساسترین لحظه از شکافی افتاده بود.
یک کلید ماشین.
*ادی فریاد زد: «گردونه را آزاد نکن!» دستهایش را تکان داد: «هی! هی! مشکل از کابل است! گردونه را آزاد نکن! پاره میشود!»
جمعیت او را از حال و هوایش بیرون آورد. وقتی ویلی و دومینگز آخرین سرنشین را پیاده کردند، جمعیت شاد شد. هر چهارتا سالم بودند. روی سکو یکدیگر را بغل کردند.
ادی داد زد: «دوم! ویلی!» کسی ضربهای به کمرش زد، بیسیمش افتاد زمین.
ادی خم شد تا پیدایش کند. ویلی به قسمت کنترل رفت. انگشتش را روی تکمهٔ سبز گذاشت. ادی نگاه کرد.
«نه، نه، نه، نکن!»
ادی به طرف جمعیت برگشت: «عقب بروید!»
چیزی در صدای ادی توجه مردم را جلب کرد؛ شادیشان تمام شد و پخش شدند. فضای دورتادور قسمت پایین سقوط آزاد فردی از جمعیت خالی شد.
و ادی آخرین صورت زندگیاش را دید.
دخترک روی پایهٔ فلزی سواری ولو شده بود، انگار کسی او را میخکوب کرده باشد. آبِ بینیاش روان بود و چشمهایش پر از اشک. دختر کوچک با حیوان پیپ پاککنی. امی؟ آنی؟
«ما… ماما…. ماما….» دخترک بهشکلی منظم و با نفسنفس این کلمه را میگفت. بدنش در فلج هقهق گریهٔ کودکانه، منجمد شده بود.
«ما…. ماما…. ما… ماما….»
چشم ادی از دختر به گردونهها. وقت داشت؟ از دختر به گردونهها.
گرمب. خیلی دیر بود. گردونهها داشتند میافتادند ــ یا مسیح، ترمز را آزاد کرد! ــ و برای ادی همهچیز تیره و تار شد. عصایش را انداخت و پای آسیب دیدهاش را با فشار جلو راند و ضربهٔ دردی را حس کرد که نزدیک بود به زمین بیندازدش. یک قدم بزرگ. قدم دیگر. درون بدنهٔ سقوط آزاد فردی، آخرین رشتهٔ کابل پاره شد و از یک سو به سوی دیگر، خط هیدرولیکی را شکافت. گردونهٔ ۲ در نقطهٔ سقوط بود، چیزی مانعش نبود، درست مثل تختهسنگی بالای پرتگاه.
در آن لحظات آخر، ادی حس کرد تمام صداهای دنیا را میشنود: فریادهای دور، امواج، موسیقی، هجوم باد و صدای ضعیف، گوش خراش و زشتی که فهمید صدای خودش در سینهاش است. دخترک دستهایش را بلند کرد. ادی جلو پرید. پای معیوبش خم شد. بهطرف دختر نیمی پرید، نیمی سکندری خورد و بر سکوی فلزی فرود آمد. سکو بلوزش را درید و درست زیر برچسبی که نوشته بود ادی و تعمیرکار، شکافت و پوستش نمایان شد. دو دست را درون دستانش حس کرد، دو دست کوچک.
ضربهای گیجکننده.
درخشش نوری کورکننده.
و بعد، هیچ.
امروز روز تولد ادی است
سال ۱۹۲۰ است، بیمارستانی شلوغ در یکی از فقیرترین قسمتهای شهر. پدر ادی در اتاق انتظار سیگار میکشد، پدران دیگر هم آنجا سیگار میکشند. پرستار با تختهٔ گیرهداری داخل میشود. اسم او را میخواند. اشتباه تلفظ میکند. مردهای دیگر دود سیگارشان را بیرون میدهند، خوب؟
مرد دستش را بلند میکند.
پرستار میگوید: «مبارک است!»
مرد او را تا شیرخوارگاه نوزادان پایین راهرو دنبال میکند. کفشهایش با صدا به زمین میخورد.
میگوید: «اینجا منتظر باشید.»
از پشت شیشه، پرستار را میبیند که شمارهٔ روی ننوهای چوبی را میخواند. از جلوی یکی به سمت دیگری میرود، مال او نیست. یکی دیگر. مال او نیست. یکی دیگر. مال او نیست. یکی دیگر، مال او نیست.
متوقف میشود. آن جا زیر پتو، سری کوچک با کلاه آبی پوشیده شده. پرستار دوباره تختهٔ گیرهدار را نگاه میکند، بعد اشاره میکند.
پدر بهسختی نفس میکشد، سرش را تکان میدهد. برای یک لحظه انگار صورتش درهم میرود، مثل پلی که درون رودخانهای فرو ریزد. بعد لبخند میزند.
مال اوست.
سفر
ادی از آخرین لحظهاش روی زمین هیچ ندید، هیچ چیز از پیر یا جمعیت یا گردونهٔ فایبرگلاسی خرد شده ندید.
در داستانهای زندگی پس از مرگ، اغلب روح بالای صحنهٔ وداع شناور است و بالای ماشینهای پلیس در تصادفات شاهراهها چرخ میزند، یا مثل عنکبوت به سقف اتاقهای بیمارستان میچسبد. اینها کسانیاند که بخت دوباره دارند، یعنی تا حدودی، بنا به دلیلی، جای خود را دوباره در دنیا به دست میآورند.
معلوم شد به ادی بخت دوبارهای ندادهاند.
*کجا…؟
کجا…؟
کجا…؟
آسمان تهرنگ کدویی داشت. بعد فیروزهای تیره و بعد لیمویی روشن شد. ادی شناور بود و دستهایش هنوز به جلو دراز بود.
کجا….؟
گردونهٔ برج افتاده بود. این را به یاد آورد. دختر کوچک ـ امی؟ آنی؟ ـ گریه میکرد. ادی به یاد آورد. پرش را به یاد آورد. برخورد به سکو را به یاد آورد. دو دست کوچک او را در دستهایش حس کرد.
بعد چه؟
نجاتش دادم؟
ادی فقط آن را از دور تصور میکرد، انگار سالها پیش رخ داده بود. هنوز آنجا غریبه بود و هیجانهای حضور در آن جا را حس نمیکرد. فقط آرامش را حس میکرد، مثل کودکی در گهوارهٔ دستان مادرش.
کجا….؟
آسمان پیرامونش دوباره عوض شد. از زرد گریپ فروتی به سبز جنگلی، بعد به رنگی صورتی که در میان همهٔ چیزها، ادی را به یاد پشمک انداخت.
نجاتش دادم؟
زنده است؟
کجاست….
… نگرانی من؟
درد من کجاست؟
این یکی غایب بود. هر آسیبی که تا آن موقع از آن رنج برده بود، هر دردی که تا آن موقع کشیده بود، همه مثل آخرین نفس رفته بود. عذاب را حس نمیکرد. اندوه را هم. ذهنش مثل باریکهای از مه، دردآلود و ناتوان و محکوم به آرامش بود. حالا زیر پایش، رنگها دوباره عوض شد. چیزی میچرخید. آب. یک اقیانوس. او بالای دریای عظیم زردرنگی شناور بود. حالا رنگش خربزهای شد. حالا کبود بود. حالا سقوط را آغاز کرد، و به سرعت به سطح نزدیک شد. سریعتر از هر چیزی که تا کنون خیال کرده بود، اما بر صورتش جز نسیمی نبود، هیچ ترسی نداشت. شنهای ساحلی طلایی را دید.
بعد زیر آب بود.
بعد همهچیز ساکت بود.
نگرانی من کجاست؟
درد من کجاست؟
امروز روز تولد ادی است.
او پنج ساله است. بعدازظهر یکشنبه در روبیپیر. میزهای پیکنیک در امتداد گردشگاه ساحلی رو به ساحل سفید و طولانی چیده شده. کیک وانیلی با شمعهای پارافینی آبی، یک کاسهٔ بزرگ آب پرتقال. کارگران بندر پرسه میزنند، جارچیان جلو در، بخش نمایشهای جنبی، مربیان حیوانات، و بعضی افراد بخش ماهیگیری آن جا هستند. پدر ادی، طبق معمول، ورق بازی میکند. ادی جلوی پایش بازی میکند. برادر بزرگترش جو، دربرابر گروهی از خانمهای میانسال که ظاهرا توجه نشان میدهند و مؤدبانه دست میزنند، روی زمین شنا میرود.
ادی هدیهٔ تولدش را پوشیده، یک کلاه کابوی قرمز و یک غلاف هفتتیر اسباببازی. بلند میشود و از پیش گروهی نزد گروه دیگر میرود، و هفتتیر اسباب بازیاش را درمیآورد و «بنگ، بنگ» میکند.
میکیشیا (۲۴) از روی نیمکتی اشاره میکند: «بیا اینجا!»
ادی میگوید: «بنگ، بنگ!»
میکی شیا با پدر ادی کار میکند، سواریها را تعمیر میکنند. چاق است و بند شلوار میبندد و همیشه آوازهای ایرلندی میخواند. برای ادی، بوی عجیبی میدهد، بویی مثل شربت سینه.
میگوید: «بیا این جا. بگذار توسریهای تولدت را بزنم. همانطور که در ایرلند این کار را میکنیم.»
ناگهان دستهای بزرگ میکی زیر بغل ادی است، او را بالا میبرد، بعد سر و ته و از پاهایش آویزان میکند تا کلاهش میافتد.
مادر ادی داد میزند: «میکی! مواظب باش!» پدر ادی نگاه میکند، پوزخندی میزند، بعد به بازی ورق ادامه میدهد.
میکی میگوید: «ها! ها! گرفتمش. حالا یک ضربه برای هر سال تولد.»
آرام ادی را پایین میآورد تا سرش با زمین تماس مییابد: «یک!»
ادی را بلند میکند. دیگران با خنده به آنها ملحق میشوند. فریاد میزنند:
«دو!…. سه!»
ادی سروته، متوجه نیست کی به کی است. سرش سنگین میشود.
همه فریاد میزنند: «چهار!….. پنج!»
ادی را دوباره سرپا میکند و روی زمین میگذارد. همه دست میزنند. ادی دستش را به طرف کلاهش میبرد، بعد سکندری میخورد. بلند میشود، به طرف میکی شیا تلوتلو میخورد، و مشتی به بازوی او میزند.
میکی میگوید: «هه هه، مرد کوچک، این کارت یعنی چه؟» همه میخندند. ادی چرخی میزند و فرار میکند. سه قدم میرود و در بازوهای مادرش میافتد.
«خوبی، پسر عزیزم؟» فقط چند اینچ از صورت ادی فاصله دارد. رژلب قرمز تیره، گونههای تپل و نرم و موج موهای قهوهای مایل به قرمزش را میبیند.
میگوید: «سروته شده بودم.»
مادر میگوید: «دیدم.»
مادر دوباره کلاه او را سرش میگذارد. بعد، در اطراف شهربازی میگرداند، شاید او را به فیل سواری ببرد، یا به تماشای ماهیگیرانی که تورهای عصرشان را بیرون میکشند و ماهیها در تور مثل سکههای براق و پیوسته به هم بال بال میزنند. مادر دستش را میگیرد و به او میگوید خدا به او افتخار میکند که روز تولدش پسر خوبی بوده، و این باعث میشود دوباره دنیا سرپا به نظر برسد.
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند
نویسنده : میچ آلبوم
مترجم : میچ آلبوم
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۷۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید