کتاب «رویای سپید ۳: آهنگ آخر دنیا» ، نوشته استیون کینگ
یادداشت نویسنده
مجموعهٔ «آهنگ آخر دنیا»، کتابی خیالی است که بسیاری از وقایع آن در مکانهای واقعی رخ میدهد؛ مانند اوگان کوییت، مین، لاسوگاس، نوادا، بولدر و کلرادو. من این مکانها را انتخاب کردهام تا وقایع داستان واقعیتر بهنظر برسند. امیدوارم خوانندههایی که در این مکانها و سایر مکانهای واقعی که در این کتاب به آنها اشاره کردهام، زندگی میکنند، از گستاخی من ناراحت نشده باشند. بههرحال، این پیشنهاد دوروتی سیرز بود که خودش نیز از این جنس کارها زیاد انجام میدهد.
سایر مکانها، مانند آرنت در تگزاس و شویو در آرکانزاس، خیالی و ساختهٔ ذهن خودم هستند. از دکتر راشل دور و دکتر ریچارد هرمان تشکر میکنم که به سؤالهای من دربارهٔ مراحل مختلف بیماری آنفولانزا و تغییر شکل ویروس آن پاسخ دادند و از بیل تامپسون و بتی پرشکر هم تشکر میکنم که این کتاب را با بهترین کیفیت، چاپ و منتشر کردند.
استیفن کینگ
مقدمهٔ دو بخشی نویسنده
بخش اول: این بخش را پیش از خریدن کتاب بخوانید
پیش از آنکه از کتابفروشی بیرون بروید، باید چند نکته دربارهٔ این کتاب بدانید. البته امیدوارم پیش از هر کاری، اول بقیهٔ خریدهایتان را کنار بگذارید و این کتاب را باز کنید. در واقع، امیدوارم پیش از آنکه کیف پولتان را بیرون بیاورید، این بخش را بخوانید. آمادهاید؟ خیلی خوب. متشکرم. قول میدهم خلاصه بگویم.
اول از همه، داستان این کتاب نسبت به نسخههای قبلی آن، تغییری نکرده است. اگر با توضیحات فروشنده دچار سوءتفاهم شدهاید، فوراً کتاب را پس بدهید و پولتان را پیش از پرداخت به صندوق، در جیبتان بگذارید. نسخهٔ اصلی این کتاب، ده سال پیش چاپ شده است.
دوم، این نسخهٔ جدید، تفاوت عمدهای با نسخهٔ قدیمی ندارد، فقط مفصلتر از آن است و قسمتهایی به آن اضافه شده است.
در این کتاب، من گستردهتر و مفصلتر از نسخهٔ قدیمی، به شرح داستان و ماوقع آن پرداختهام. همانطور که گفتم، شخصیتهای این کتاب نسبت به نسخهٔ قبلی تغییری نکردهاند، اما تقریباً تمام شخصیتهای اصلی کتاب درگیر وقایع بیشتری میشوند؛ بنابراین، اگر نسخهٔ قدیمی این کتاب را دارید و نمیخواهید نسخهٔ جدید آن را بخوانید، میل خودتان است. اگر هم این کتاب را خریدهاید، امیدوارم هنوز فاکتور خرید آن را داشته باشید.
اگر دوست دارید نسخهٔ جدید این کتاب را که کاملتر است، بخوانید، از شما میخواهم که در ادامهٔ این مقدمه، با من همراه شوید. من حرفهای زیادی برای گفتن دارم و فکر میکنم میتوانیم با هم به شناخت بیشتری دربارهٔ این کتاب دست یابیم.
بخش دوم: این بخش را بعد از خریدن کتاب بخوانید
در واقع، نمیتوانم نام این بخش را «مقدمه» بگذارم؛ بلکه میخواهم توضیح بدهم که اصلاً چرا نسخهٔ جدید این کتاب بهوجود آمد. نسخهٔ جدید این رمان بلند، طولانیتر از قبلی است و استقبال بینظیر مخاطبها از این کتاب، مرا بر آن داشت که داستان آن را کمی گستردهتر کنم. البته تعریف از خود نباشد. من آنقدر احمق نیستم که ندانم نقدهایی نیز بر این کتاب وارد است. بههرحال، بسیاری از منتقدان معتقدند که داستان این رمان، خیلی طولانی است.
اینکه این رمان بیشازحد طولانی و خستهکننده است، بستگی بهنظر خوانندهها دارد. من فقط میخواهم بگویم که نسخهٔ جدید و طولانیتر این کتاب را چاپ کردهام، نه به این دلیل که خودم تمایلی به این کار داشتهام، بلکه من به درخواست خود خوانندهها این کار را کردهام. البته اگر بگویم خودم نظر خوانندهها را قبول نداشتم و برای انجام دادن این کار کنجکاو نبودم، دروغ گفتهام.
حالا به شما میگویم این داستان چهطور بهوجود آمد و زنجیر افکار من چهطور به هم پیوست و نتیجهاش روایت این داستان شد. بعضی از نویسندهها فکر میکنند که فرمول خاصی برای نوشتن رمانی موفق وجود دارد، اما اینطور نیست. کافی است سوژهای در ذهن داشته باشید که دایم فکرتان را مشغول میکند. وقتی با این سوژه ارتباط برقرار میکنید، شخصیتهایی در ذهنتان شکل میگیرند. همان موقع است که پشت میز مینشینید، قلم و کاغذی برمیدارید و شروع به نوشتن میکنید، یا پای رایانهتان مینشینید و تایپ میکنید.
شاید برای خوانندهها جالب باشد بدانند که تقریباً چهارصد صفحه از کل داستان این مجموعه، پاک و دوباره نوشته شده است. علتش ویرایش آن صفحهها نبود؛ بلکه میخواستم گسستگیای را که در برخی قسمتهای داستان بهوجود آمده بود، از بین ببرم؛ بنابراین، تصمیم گرفتم در داستان دست ببرم و آن را شیواتر شرح بدهم. اگر نظر مرا بخواهید، حتی دوست دارم با خودم نیز این کار را بکنم.
شاید بپرسید اگر کل داستان به جراحی و تغییر نیاز داشت، اصلاً چرا خودم را به دردسر انداختم و بهتر نبود آن را همانطور به حال خود رها میکردم؟ آیا انجام دادن این کار وقت تلف کردن نبود؟ امیدوارم وقت تلف کردن نبوده باشد، اما اگر هم اینطور باشد، باید اعتراف کنم که بخش اعظمی از زندگی من، وقت تلف کردن بوده است. برای روشنتر شدن توضیحاتم، میخواهم به داستان «هانسل (۱) و گرتل (۲)» اشاره کنم.
هانسل و گرتل دو کودک بودند که پدر و مادر مهربانی داشتند. مادر مهربانشان مُرد و پدر هم با زنی بدجنس و خبیث ازدواج کرد. زن میخواست هر طور شده، بچهها را از خانه بیرون کند تا پول بیشتری برای خودش باقی بماند. او همسرش را وادار میکند که بچهها را به جنگل ببرد و آنها را بکشد. پدر وقتی بچهها را به جنگل میبرد، از تصمیمش پشیمان میشود و اجازه میدهد آنها فرار کنند؛ بنابراین، بچهها به جای آنکه با چاقوی پدر، مرگی سریع و آسان داشته باشند، گرسنه و سرگردان در جنگل پرسه میزدند و مرگی تدریجی در پیش داشتند. درحالیکه در جنگل گم شده بودند و بیهدف راه میرفتند، خانهای پیدا کردند که از شکلات و آبنبات درست شده بود. صاحب خانه جادوگری بود که آدم میخورد. جادوگر بچهها را زندانی کرد و به آنها گفت که خوب غذا بخورند تا چاق شوند و او بتواند آنها را بخورد؛ اما بچهها نقشهٔ خوبی کشیدند. هانسل جادوگر را در تنوری که برای پختن آنها درست کرده بود، هل داد. بعد بچهها گنج جادوگر را پیدا کردند. حالا باید نقشهٔ گنج را نیز پیدا میکردند. بالاخره، هانسل و گرتل بار دیگر به خانه برگشتند و پدرشان نیز زن بدجنسش را از خانه بیرون کرد و آنها تا ابد، خوشبخت و شاد، در کنار هم زندگی کردند.
پایان
فصل اول
مرد تاریکی نگهبانهای مرزی خود را در مرز شرقی ایالت اورگون (۱۵) مستقر کرده بود. بزرگترین پاسگاه آنها، در آنتاریو (۱۶) بود. آنجا بزرگراه ۸۰ از آیداهو (۱۷) وارد اورگون میشد. شش نگهبان در کامیون بزرگی مستقر شده بودند. بیش از یک هفته بود که آنجا بودند و با اسکناسهای بیستوپنج دلاری که حالا بهاندازهٔ کارتهای بازی بچهها، بیارزش بودند، بازی میکردند. یکی از آنها، تقریباً ششهزار دلار دستش بود.
تقریباً تمام هفته باران باریده بود و همه دمق بودند. آنها از پورتلند (۱۸) آمده بودند و میخواستند به شهر برگردند. در پورتلند امکانات زیادی وجود داشت. بیسیمی قوی از میخ آویزان بود و جز صدای خشخش پارازیت، از آن صدایی بهگوش نمیرسید. همه بیصبرانه منتظر دو کلمه بودند: «برگردین خونه.» و این، به معنای آن بود که مردی که دنبالش بودند، جای دیگری دستگیر شده است.
مردی که دنبالش بودند، تقریباً ۷۰ ساله، قویهیکل، تاس و عینکی بود و ماشینش، جیپی آبی و سفید بود. دستور این بود که بهمحض دیدن، او را بکشند.
عصبی و کسل بودند؛ ولی نه آنقدر که بهاختیار خود به پورتلند برگردند. آنها مستقیماً از مرد تاریکی دستور گرفته بودند و حتی بعد از اینکه از بودن در محیطی بسته و در هوای بارانی، به مرز دیوانگی رسیده بودند، هنوز از او میترسیدند. اگر وظیفهشان را درست انجام نمیدادند و او متوجه میشد، کارشان تمام بود.
همانطور نشسته بودند و بازی میکردند و بهنوبت نگهبانی میدادند. بزرگراه بارانی و کسالتبار ۸۰ خالی بود. منتظر بودند جاسوس از این جاده یا جادهای دیگر، از راه برسد.
مرد تاریکی گفته بود که او جاسوس طرف مقابل است. وقتی حرف میزد، پوزخندی وحشتناک بر لب داشت. کسی نمیتوانست دلیل وحشتناک بودن پوزخندش را درک کند. وقتی به چهرهٔ کسی نگاه میکرد، خون مثل سوپی داغ، در رگهای او به جریان درمیآمد. «اون یه جاسوسه و ما میتونستیم به استقبالش بریم و با آغوش باز، ازش پذیرایی کنیم و چیزی بهش نشون بدیم و بعد صحیح و سالم بذاریم که بره، ولی من میخوامش؛ هر دوشونو میخوام و قبل از اینکه بارش برف شروع شه، سرشونو میفرستیم اون طرف کوهها. بهتره برای زمستون یه سوژه برای بحث کردن داشته باشن.» و بعد، به افرادی که در تالار شهر پورتلند برای شنیدن حرفهای او جمع شده بودند، از ته دل خندید. آنها هم با لبخند، پاسخش را دادند، ولی لبخندشان سرد و مضطرب بود؛ ظاهراً بهخاطر انتخاب شدن برای چنین کار مهمی، با صدای بلند به هم تبریک میگفتند، ولی در دل آرزو میکردند که آن چشمهای ترسناک و شاد که شبیه چشمهای راسو بودند، به کسی غیر از آنها خیره شوند.
در دوردست، پاسگاه دیگری در جنوب آنتاریو، در شهر شیویل (۱۹) وجود داشت. پاسگاههای دیگر، فقط دو نگهبان داشتند و تعدادشان به دوازده پاسگاه میرسید و از شهر کوچک فلورا (۲۰) در کنار جادهٔ ۳ و در فاصلهٔ ۶۰ کیلومتری مرز واشنگتن (۲۱) تا مکدرمیت (۲۲)، در مرز نوادا (۲۳) و اورگون امتداد داشتند.
هدفشان، پیرمردی داخل جیپی سفید و آبی بود. دستورها به تمام نگهبانها یکسان بود: «اونو بکشین، ولی به سرش تیر نزنین. بالای گردنش نباید کبود بشه، یا خونریزی کنه.»
رندی (۲۴) قهقههای وحشتناک سر داد و گفت: «نمیخوام هدیهٔ من به اونا، صدمه ببینه.»
مرز شمالی آیداهو و اورگون با رودخانهٔ اسنیک (۲۵) مشخص شده است. اگر رودخانه را در امتداد شمال آنتاریو دنبال کنی، به نزدیکی کاپرفیلد (۲۶) میرسی. روی رودخانهٔ اسنیک، سدی است که به سد «نعل گاو» مشهور است و در هفتمین روز ماه سپتامبر، درحالیکه استوآرت ردمن (۲۷) و گروهش، جادهٔ ۶ کلرادو (۲۸)، در هزار کیلومتری جنوب شرقی را پیاده گز میکردند، بابی تری (۲۹) در فروشگاهی در کاپرفیلد نشسته و چند مجلهٔ طنز کنارش بود و وضعیت سد را بررسی میکرد و باز یا بسته بودن دریچهها را زیر نظر داشت. بیرون فروشگاه، جادهٔ ۸۶ اورگون، مقابل او بود. او و شریکش، دیو رابرتز (۳۰) که حالا در آپارتمان بالای فروشگاه خوابیده بود، دربارهٔ سد، بحثی طولانی کرده بودند. یک هفته بود که باران میبارید. سطح آب رودخانه بالا آمده بود. اگر سد سرریز میکرد، فاجعهای رخ میداد. هجمهای از آب، شهر کاپرفیلد را همراه بابی تری و دیو رابرتز جارو میکرد و با خود میبرد. شاید آنها را تا اقیانوس آرام با خود میبرد؛ بنابراین، تصمیم گرفتند به سد بروند و دیوارهٔ آن را ببینند تا مطمئن شوند ترک نخورده است؛ ولی هنوز جرأت این کار را نداشتند. دستورهای فلگ واضح بود: «خودتونو مخفی کنین.»
دیو خاطر نشان کرده بود که فلگ میتوانست همهجا باشد. او به همهجا سرکشی میکرد. دربارهٔ او داستانهای زیادی نقل میشد. او میتوانست ناگهان در شهر کوچک دورافتادهای که در آن چند نفر مشغول تعمیر کابلهای برق بودند، یا در انبار اسلحه ظاهر شود. مثل ارواح بود؛ تنها فرقش با ارواح معمولی این بود که او همیشه پوزخند بر لب و چکمههایی خاکگرفته با پاشنههای سائیده به پا داشت. گاهی تنها بود و گاهی لوید هنرید (۳۱) او را همراهی میکرد. گاهی او را در حال قدم زدن میدیدند. لحظهای ناپدید میشد و لحظهای دیگر، ظاهر میشد. میتوانست یک روز در لسآنجلس (۳۲) باشد و روز بعد، پای پیاده در بویس (۳۳) باشد؛ ولی آنطور که دیو میگفت، او نمیتوانست همزمان در شش مکان مختلف باشد. یکی از آنها میتوانست مخفیانه به سد برود و نگاهی به آن بیندازد و مخفیانه برگردد.
بابی تری به او گفته بود: «خوبه، پس تو این کار رو بکن.» ولی دیو با لبخندی مضطرب، پیشنهاد او را رد کرده بود. چون فلگ نیروی عجیبی داشت که او را از همهچیز آگاه میکرد. حتی اگر ظاهر هم نمیشد، از موضوع باخبر میشد. بعضیها میگفتند که او روی حیوانات و پرندگان شکاری هم نفوذ دارد. زنی به نام رز کینگمن (۳۴)، ادعا میکرد که فلگ را دیده که رو به چند کلاغ که روی کابل برق نشسته بودند، بشکن زده است و با صدای بشکن او، کلاغها به پرواز درآمدند و روی شانهٔ او نشستند و بعد هم ادعا کرده بود که کلاغها گفتهاند: «فلگ… فلگ… فلگ…» و بارها اسم او را تکرار کردهاند..
این داستانها مسخره بود و فقط احمقها آنها را باور میکردند و بابی تری میدانست که مادرش او را احمق بار نیاورده است. او میدانست که داستانها چطور دهانبهدهان میچرخند و از دهانی که خارج میشدند و تا گوشی که آنها را میشنید، یک کلاغ، چهل کلاغ میشد و این را هم میدانست که مرد تاریکی از شنیدن چنین داستانهایی، چهقدر خوشحال میشد.
ولی در عینحال، این داستانها، مثل افسانهای کهن، لرزه بر اندامش میانداخت؛ انگار که در دل همهٔ آنها، نشانهای از حقیقت وجود داشت. بعضیها میگفتند که او میتوانست گرگها را احضار کند، یا روحش را وارد جسم گربهای کند. یکی از اهالی پورتلند میگفت که او در کولهپشتی مندرسش، راسو یا جانوری شبیه به آن دارد. همهٔ این داستانها احمقانه بود؛ ولی اگر این احتمال وجود داشت که مثل دکتر دولیتل (۳۵) شیطانصفت، با حیوانها حرف بزند، آن وقت موضوع فرق میکرد و اگر آنها برخلاف دستور او، از مخفیگاه خود خارج میشدند و فلنگ را میبستند، حتماً دیده میشدند و اتفاق بدی میافتاد.
مجازات سرپیچی از دستورها، به صلیب کشیده شدن بود.
بههرحال، بابی تری فکر نمیکرد که این سد قدیمی بشکند.
یک سیگار کنت (۳۶) از جیبش بیرون آورد و آن را روشن کرد. از طعم سیگار، چهرهاش را درهم کشید. تا شش ماه بعد، دیگر نمیشد آن سیگارها را کشید. شاید این، بهنفع همه بود؛ سیگار، نشانهٔ مرگ بود.
آهی کشید و یکی دیگر از کتابهای طنز را برداشت. داستان مسخرهای دربارهٔ «لاکپشتهای نینجا» بود. لاکپشتهای نینجا همیشه مراقب مردم بودند. کتاب را به آنطرف فروشگاه پرتاب کرد و کتاب بالبالزنان، روی صندوق فروشگاه فرود آمد. کتابهایی نظیر لاکپشتهای نینجا، آدم را قانع میکرد که شاید نابودی دنیا زیاد هم بد نبود.
کتاب دیگری برداشت. کتاب دربارهٔ بتمن (۳۷) بود. دستکم میشد بتمن را تا حدی قبول کرد. تازه داشت صفحهٔ اول را میدید که جیپ آبی از مقابل چشمهایش عبور کرد و بهطرف غرب رفت. لاستیکهای بزرگ جیپ، آب باران را که در چالههای خیابان جمع شده بود، به اطراف پاشید.
بابی تری با دهان باز، به نقطهای که جیپ از آن گذشته بود، زل زد. ماشینی که همهٔ آنها دنبالش بودند، امکان نداشت از جلو آنها گذشته باشد. در واقع، او تصور میکرد که مأموریتشان، چیزی جز چرندیات بیهوده نیست.
با عجله بهطرف در ورودی رفت و آن را چهارطاق باز کرد. در پیادهرو شروع به دویدن کرد. هنوز کتاب بتمن را در دست داشت. فکر کرد خیالاتی شده است. شاید فلگ چنین توهمهایی را بهوجود آورده بود.
ولی توهمی در کار نبود. فقط توانست لحظهای کوتاه سقف جیپ را ببیند که از تپهٔ بعدی پایین میرفت و از شهر خارج میشد. با عجله بهطرف فروشگاه دوید و با فریادی بلند، دیو را خبر کرد.
***
قاضی با جدیت، فرمان اتومبیل را در دست داشت. سعی میکرد تظاهر کند که مرضی بهنام ورم مفاصل وجود ندارد و اگر هم وجود داشت، او به آن مبتلا نبود و اگر هم به آن مبتلا بود، در هوای مرطوب آزارش نمیداد. دیگر در استدلالش از این جلوتر نرفت، چون باران واقعیت داشت و اگر پدرش زنده بود، میگفت که تمام این استدلالها، واهی است.
سه روز گذشته را در باران سفر کرده بود. گاهی اوقات، قطرههای باران ریز میشد، ولی اغلب درشت و تند بود. در بعضی مناطق، آب تقریباً بالا آمده بود و تا بهار آینده، راهها مسدود میماند. بعد از سه روز تلاش برای حرکت در جادهٔ ۸۰، به این نتیجه رسید که اگر از راههای فرعی استفاده نکند، تا سال دوهزار هم به غرب کشور نخواهد رسید. بزرگراه در فواصلی طولانی، به شکل مرموزی متروک بود؛ اغلب مجبور میشد جرثقیل جیپ را به ماشینهای مزاحم وصل کند و آنها را کنار بکشید تا راه باز شود.
وقتی به رالینز (۳۸) رسید، تحملش تمام شد و بهسمت شمال، تغییر مسیر داد و در حاشیهٔ درهٔ بزرگ دیواید (۳۹) به سفرش ادامه داد و دو روز بعد، در غرب وایومینگ (۴۰)، در پارک معروف یلواستون (۴۱) اتراق کرد. در جادههای آنجا از وسیلهٔ نقلیه خبری نبود. عبور از وایومینگ و شرق ایالت آیداهو، برای او تجربهای ترسناک و کابوسی مخوف بود. باورش نمیشد که روح مرگ این چنین بر این سرزمینِ خالی از سکنه، سنگینی کند، ولی چنین احساسی آنجا وجود داشت؛ سکوت ناخوشایندی که زیر آسمان بزرگ غرب، همهجا را پوشانده بود. قبلاً اینجا پر از گوزن و جانورهای دیگر بود. در کابلهای تلفنی که افتاده و تعمیر نشده بودند، احساس مرگ وجود داشت. این حس در سکوت سرد شهرهای کوچکی نیز که از آنها میگذشت، وجود داشت. شهرهایی مانند لامت (۴۲)، مادی گپ (۴۳)، جفری (۴۴)، لندر (۴۵) و کروهارت (۴۶).
احساس تنهایی او، با درک پوچی زندگی و پذیرفتن مرگ شدیدتر میشد. بیشازبیش مطمئن میشد که بازگشت او به منطقهٔ آزاد، محال است و دیگر مردم آنجا، فرانی (۴۷)، لوسی (۴۸)، لادر (۴۹) و نیک اندروس (۵۰) را نخواهد دید. قاضی حالا در غرب بود.
وارد آیداهو شد و برای خوردن ناهاری سبک، کنار جاده توقف کرد. جز جریان ممتد آب رودخانهٔ مجاور، صدایی نمیشنید. صدا شبیه خرد شدن چیزی لای لولای در بود. بالای سرش، روزنههای آسمان با اشکالی شبیه پولکهای ماهی، در حال باز شدن بود. هوای مرطوب در راه بود و درد مفاصلش هم همراه رطوبت از راه میرسید. تا اینجا که با وجود فعالیت زیاد و رانندگی و… آرتروزش او را آزار نداده بود… این صدای خرد شدن چه بود؟ وقتی ناهارش تمام شد، اسلحهاش را از جیبش بیرون آورد و سری به محوطهٔ اطراف رودخانه زد. آنجا ردیفی از درختها سر به آسمان میساییدند و در میان آنها، تعدادی میز دیده میشد. مردی از درختی به دار آویخته شده بود و کفشهایش زمین را میسایید. سرش به شکلی غیرطبیعی به جلو خم شده بود. پرندهها تقریباً تمام گوشت بدنش را خورده بودند. صدایی که شبیه خرد شدن چیزی لای لولای در بود، از حرکت طناب پوسیده بهوجود آمده بود که به مویی بند بود.
مفهومش این بود که او به غرب رسیده است.
دو روز بعد به شهر بیوت (۵۱) رسید و درد مفاصل انگشتها و زانوهایش آنقدر شدید شده بود که مجبور شد یک روز کامل، در هتلی استراحت کند. در سکوت محض، روی تخت دراز کشید و حولهٔ داغی را دور دستها و زانوهایش بست و شروع به خواندن کتاب «قانون و طبقات اجتماعی»، اثر لپهم (۵۲) کرد.
پس از خوردن آسپرین، به سفرش ادامه داد. با صبر و حوصله، دنبال راههای فرعی میگشت. هر وقت که میتوانست، بهجای استفاده از جرثقیل، از دندهٔ کمک جیپ استفاده میکرد و با پراکندن گلولای، راه خود را از میان ماشینها باز میکرد؛ بهاینترتیب، زحمت اندامهای بدنش را برای خم شدن کم میکرد.
شب ۴ سپتامبر، سه روز قبل از اینکه بابی تری او را هنگام عبور از کاپرفیلد ببیند، در شهر نیومدوز (۵۳) اتراق کرد و آنجا حادثهٔ ناگواری رخ داد. وارد متل رچهند (۵۴) شد و کلید یکی از اتاقها را برداشت. وقتی به اتاق رفت، دید که شانس آورده است؛ بخاری اتاق با باطری کار میکرد. بخاری را پایین تخت گذاشت. وقتی غروب شد، احساس خوبی داشت که در طول هفتهٔ قبل بینظیر بود. بخاری، نوری ملایم داشت. او لباسی نازک به تن داشت و به بالشتها تکیه داده بود و موردی قضایی را مطالعه میکرد که در آن زن بیسواد سیاهپوستی از شهر بریکستون ایالت میسیسیپی به جرم دزدی از فروشگاه، به ده سال زندان محکوم شده بود. معاون دادستان و سه نفر از اعضای هیئت منصفه، سیاهپوست بودند و لپهم به این نکته اشاره میکرد که…
تپتپتپ؛ صدای برخورد چیزی به پنجره آمد.
قلب پیر قاضی در سینهاش شروع به تپیدن کرد. بیاختیار کتاب را پرتاب کرد. اسلحه را برداشت و رو به پنجره ایستاد. آماده انجام دادن هر کاری بود. داستانی را که سرهم کرده بود، مثل تکههای کاه که در جریان باد قرار بگیرند، از ذهنش دور کرد. اینجا، آخر کار بود. آنها میخواستند بدانند که او کیست و از کجا آمده است.
کلاغی لب پنجره نشسته بود. کمکم خیال قاضی راحت شد و لبخندی ملایم و عصبی زد.
این که فقط یک کلاغه.
کلاغ روی لبهٔ خارجی پنجره نشسته و پرهای براقش بهشکل مضحکی بههم چسبیده بود. از آن سوی پنجره، با چشمهای ریزش، به قاضی پیر و پیرترین جاسوس مبتدی در آیداهو که دراز کشیده بود و کتابی جلو شکم بزرگش دیده میشد، زل زده بود و انگار پوزخند میزد.
قاضی کاملاً آرام شد و با پوزخندی عصبی به او جواب داد: «باشه، بایدم مسخرهم کنی. بعد از دو هفته سفر تو سرزمینهای متروک باید به من حق بدی که یه کمی وحشتزده باشم.»
تپتپتپ.
لبخند قاضی محو شد. چیزی در نگاه کلاغ بود که قاضی را نگران میکرد. هنوز بهنظر میرسید که پوزخند میزند، ولی قاضی میتوانست قسم بخورد که پوزخند کلاغ، شرورانه و نوعی نیشخند بود.
تپتپتپ؛ مثل کلاغی بود که قارقارکنان از روی انفجاری بزرگ پرواز کرده باشد. کی میتونم اطلاعات مورد نیاز منطقهٔ آزاد رو که حالا خیلی از اینجا دوره، بهدست بیارم؟ هیچوقت. بالاخره میتونم اطلاعاتی دربارهٔ سلاحهای لشگر مرد تاریکی بهدست بیارم؟ هیچوقت. آیا صحیح و سالم برمیگردم؟ هرگز.
تپتپتپ.
کلاغ همچنان پوزخندزنان به او نگاه میکرد.
و ناگهان در حالتی شبیه به کابوس و در یقینی که از ترس، بدنش را میلرزاند، دریافت که این کلاغ، مرد تاریکی است.
با تعجب به کلاغ خیره شد.
چشمهای کلاغ بزرگ شد. دور چشمهایش، قرمز پررنگ و به رنگ یاقوت بود. باران از سرورویش میبارید. کلاغ به جلو خم شد و خیلی با دقت، به شیشه ضربه زد.
«فکر کنم داره منو هیپنوتیزم میکنه؛ ولی شاید من برای این کارا خیلی پیر شدم. اگه تفنگمو با یه حرکت سریع دربیارم، چی کار میکنه؟ چهار ساله که هیچحیوونی رو شکار نکردم، ولی سال ۶۶، قهرمان باشگاه بودم و سال ۶۹ دوباره این مقام رو بهدست آوردم و تا سال ۷۶، تیراندازیم خوب بود؛ ولی عالی نبود. اون سال جایزه نگرفتم؛ برای همین تیراندازی رو کنار گذاشتم. دیگه چشمام قدرت لازم رو نداشت؛ ولی هنوز اونقدر خوب بودم که بین بیستودو نفر، پنجم شدم. تازه این پنجره خیلی از هدف تیراندازی نزدیکتره. اگه اون خودش باشه، میتونم بکشمش. البته اگه حدسم درسته باشه؛ اما موضوع میتونه بههمین سادگی باشه که یه مرد ضعیف مثل من، همهٔ مشکلات رو حل کنه و با کشتن یه پرندهٔ سیاه تو غرب آیداهو، قائله رو ختم کنه؟»
کلاغ به او نیشخند میزد. حالا دیگر مطمئن بود که کلاغ به او نیشخند میزند. قاضی با جهشی ناگهانی، بلند شد و فوراً تفنگ را روی شانهاش گذاشت و با حرکتی سریع که هیچوقت نمیتوانست تصورش را هم بکند، آمادهٔ شلیک شد. بهنظر میرسید که کلاغ از چیزی ترسیده است. چشمهایش از ترس گشاد شده بود. قاضی صدای خفهٔ قارقار کلاغ را شنید. برای لحظهای، از پیروزی خود مطمئن شد. او مرد تاریکی بود و دربارهٔ قاضی بهدرستی قضاوت نکرده بود و بهای این اشتباه، زندگی نکبتبارش بود.
قاضی با صدایی رعدآسا گفت: «بخور که اومد.» و ماشه را چکاند.
ولی تفنگ شلیک نکرد، چون فراموش کرده بود ضامن را خلاص کند و لحظهای بعد، آن سوی پنجره، اثری از کلاغ نبود و چیزی جز باران دیده نمیشد.
قاضی اسلحه را روی زانویش گذاشت. احساس کسالت و حماقت میکرد. با خود گفت شاید آن کلاغ، کلاغی معمولی بوده و او فقط خیالاتی شده است و اگر پنجره را شکسته بود و باران وارد اتاق میشد، مجبور میشد اتاقش را عوض کند.
با این حال، آن شب نتوانست راحت بخوابد. بارها از خواب پرید و به پنجره خیره شد. مطمئن بود که صدای تپتپ را از آن سوی پنجره میشنید. ضامن تفنگ را خلاص کرد تا در صورت بازگشت کلاغ، آمادهٔ شلیک باشد؛ ولی کلاغ دیگر برنگشت.
***
صبح روز بعد، دوباره بهطرف غرب به راه افتاد. آرتروزش بدتر نشده بود، ولی بیشک بهتر هم نشده بود و چند دقیقه بعد از ساعت ۱۱، در رستورانی کوچک توقف کرد تا ناهار بخورد و درحالیکه ساندویچ و قهوه درون فلاسک را میخورد، دید که کلاغ سیاه بزرگی از جلو رستوران گذشت و روی سیم تلفنی فرود آمد که صدمتر آنطرفتر بود. قاضی با تعجب به کلاغ نگاه کرد. لیوان فلاسک در نیمه راه میز و دهانش متوقف شده بود. این کلاغ، همان کلاغ قبلی نبود. از این بابت مطمئن بود. تعداد کلاغها به میلیونها میرسید و همهٔ آنها چاق و سالم بودند. حالا دنیا متعلق به کلاغها بود؛ ولی در عین حال فکر میکرد که همان کلاغ است و بعد احساس کرد که پایانی مرگبار در انتظارش است. نوعی احساس ناامیدی وجودش را فراگرفت که مفهومش این بود که کارش تمام است.
دیگر گرسنه نبود.
با عجله به راهش ادامه داد. ساعت ۱۲: ۱۵ به اورگون رسید و در جادهٔ ۸۶ به حرکتش ادامه داد. از شهر کاپرفیلد گذشت. حتی متوجه فروشگاهی نشد که در آن، بابی تری، با دهان باز، عبور او را تماشا میکرد. اسلحه کنار دستش روی صندلی بود و ضامن آن هنوز آزاد نشده بود. یک جعبه فشنگ کنار اسلحه بود. قاضی تصمیم گرفته بود هر کلاغی را که دید، با تیر بزند.
***
«تندتر برو! لعنتی نمیتونی تندتر بری؟»
«هی بابی تری، دست از سرم بردار. فقط برای این که سر پُست خوابم برده بود، دلیل نمیشه که بخوای حال منو بگیری.»
دیو رابرتز، رانندهٔ جیپی بود که در کوچهٔ کنار فروشگاه، رو به خیابان، پارک شده بود. تا تری توانست دیو را بیدار کند و دیو به خود بیاید و لباس بپوشد، پیرمرد ده دقیقه از آنها جلو افتاده بود. باران تندی میبارید و دید کافی نداشتند. یک تفنگ وینچستر روی زانوی بابی تری بود و یک کلت ۴۵ هم به کمرش بسته بود.
دیو چکمهٔ کابویی، شلوار جین و کاپشنی زرد به تن داشت. دیو به تری نگاه کرد: «همهش با ماشهٔ اون تفنگ ورمیری. اگه ادامه بدی، یه سوراخ گنده روی در درست میشه.»
بابی تری گفت: «تو فقط بگیرش.» و بعد با خود گفت: باید بزنم تو شیکمش. نباید سرش آسیب ببینه.
«با خودت حرف نزن.»
بابی تری پرسید: «پس کدوم جهنمیه؟»
«میگیرمش. اگه خیالاتی نشده باشی و این داستانو از خودت درنیاورده باشی، گیرش میاریم. درغیراینصورت، دخلت اومده.»
«خواب و خیال نیست. جیپ اسکات بود. اگه بپیچه چی؟»
«کجا بپیچه؟ تا شهر بعدی، هیچ راهی جز راههای روستایی نیست. ده متر بره تا گلگیر میره تو گل و با دندهکمکی هم نمیتونه بیرون بیاد. هی اونجا رو ببین. ردشو پیدا کردیم.»
جلوتر از آنها، تصادفی شاخشاخ، بین یک شورلت و بیوک رخ داده بود. ماشینها بیحرکت زیر باران بودند و جاده را از دو طرف بسته بودند. سمت راست اثر عمیق لاستیکهایی که بهتازگی گذشته بودند، دیده میشد.
دیو گفت: «خودشه. اون جای لاستیک پنج دقیقه هم نمیشه که درست شده.»
مسیر جیپ را تغییر داد و آن را از کنار تصادف، به شانهٔ جاده هدایت کرد. آنها اثر گلآلود عاجهای لاستیک جیپ قاضی را میدیدند. بالای تپه بعدی، جیپ او را دیدند که از فاصلهٔ دو کیلومتری ناپدید میشد.
دیو رابرتز فریاد زد: «آخ جون! هورا! تا ته گاز بده!»
پدال گاز را تا ته فشار داد و سرعت جیپ به ۶۰ کیلومتر در ساعت رسید. شیشهٔ جلو آنها، تصویر مبهم نقرهایرنگی بود که برفپاکنها امیدی به پاک کردن آن نداشتند. بالای تپه بار دیگر جیپ قاضی را دیدند. این بار نزدیکتر بود. چراغهای عقب ماشین قاضی روشن شد.
دیو گفت: «خوب. باید دوستانه عمل کنیم. صبر کن تا بیاد بیرون. با اسلحهٔ آماده بیرون نرو، تری. اگه این کارو درست انجام بدیم، دوتا آپارتمان لوکس تو هتل بزرگ امجیام (۵۵) نصیبون میشه. پس کارو خراب نکن. بذار بیاد بیرون.»
«وای خدای من! نمیشد تو یه شهر دیگه آفتابی بشه.» لحن بابی شکوهآمیز بود. دستهایش روی وینچستر قفل شده بود.
دیو به تفنگ ضربه زد و گفت: «اینم با خودت میبری؟»
«آخه…»
«خفهشو، آخه نداره. لبخند بزن احمق!»
بابی تری لبخند زد. شبیه دلقکهای سیرک شده بود.
دیو با لحنی سرزنشآمیز گفت: «بهدرد هیچکاری نمیخوری. بمون تو ماشین.»
در امتداد جیپ قاضی ایستاد. دو تا از لاستیکهای جیپ روی آسفالت جاده و دو چرخ دیگر، در شانهٔ جاده بود.
دیو لبخند زد. دستهایش را توی جیب کاپشن زردش فرو برده بود. در جیب سمت چپش، یک کالیبر ۳۸ بود.
قاضی با احتیاط از ماشین پیاده شد. او هم کاپشن بارانی زرد به تن داشت. با دقت راه میرفت. با جسم خود طوری رفتار میکرد که انگار گلدانی ظریف است. آرتروز مثل گلهای ببر بهوجودش حمله کرده بود. تفنگ را در دست چپ خود حمل میکرد.
دیو با لبخندی دوستانه گفت: «هی، تو که نمیخوای با اون به من شلیک کنی؟»
قاضی گفت: «فکر نکنم لازم باشه. لابد شما از کاپرفیلد اومدید؟»
«درست حدس زدی. اسم من دیو رابرتزه.» و بعد دستش را دراز کرد.
«اسم من فاریسه (۵۶).» قاضی در حین گفتن این جمله، دست راستش را دراز کرد تا با او دست بدهد و بعد به مرد دیگر نگاه کرد و دید که بابی تری از پنجره، خود را بیرون کشیده و اسلحهٔ کالیبر ۴۵ را با دو دست، بهطرف او نشانه رفته است. باران از لولهٔ اسلحهاش میچکید. چهرهاش مثل جسد، سفید شده بود و هنوز لبخند تصنعی و جنونآسای دلقکهای سیرک را به لب داشت.
قاضی زیر لب گفت: «آشغال!» و دستش را از دست خیس و لیز رابرتز بیرون کشید و همانموقع، رابرتز از جیب کاپشنش به او شلیک کرد. گلوله درست به زیر معدهٔ قاضی اصابت کرد و با چرخشی سریع از سمت راست، ستون فقراتش بیرون زد. سوراخ خروجی گلوله به اندازهٔ یک نعلبکی بود. تفنگ از دست قاضی روی جاده افتاد و فشار گلوله او را به در باز سمت راننده جیپش کوبید.
هیچیک از آنها متوجه کلاغ نشد که در طرف دیگر جاده، روی سیم تلفن فرود آمد.
دیو رابرتز قدم دیگری جلو آمد تا کار را تمام کند. همان لحظه، باب تری از پنجرهٔ سمت شاگرد گلولهای شلیک کرد. گلوله به گردن رابرتز خورد و قسمت اعظم گردنش کنده شد. خون مثل آبشار از گردن او فوران کرد و روی کاپشن زردش ریخت و با آب باران مخلوط شد. رابرتز بهطرف باب تری برگشت. آروارههایش بیصدا و با تعجب، بهحرکت درآمد. چشمهایش از حدقه بیرون زده بود. تلوتلوخوران، دو قدم جلو رفت و بعد احساس شگفتی از چهرهاش محو شد. همهٔ احساسات از وجودش خارج شد و به زمین افتاد و مرد. قطرههای باران روی کاپشنش بالا و پایین میپریدند و مثل طبل، صدا میدادند.
باب تری با ترس گفت: «عجب گندی زدم!»
قاضی با خود فکر کرد: «آرتروزم خوب شد. اگه زنده میموندم، میتونستم باعث شگفتی دنیای پزشکی بشم. علاج آرتروز یک گلوله توی شیکمه. اوه خدای بزرگ! اینا منتظر من بودن؟ فلگ بهشون خبر داده بود؟ خدایا، به بقیه که دارن میان اینجا، رحم کن.»
تفنگش روی جاده افتاده بود. خم شد تا آن را بردارد. احساس کرد دل و رودهاش از بدنش بیرون میریزد. احساس عجیبی داشت. تفنگ را برداشت. آیا ضامن خلاص بود؟ بله. اسلحه را بالا آورد؛ انگار ۵۰۰ کیلو وزن داشت.
بابی تری بالاخره نگاه متعجبش را از رابرتز برداشت و درست لحظهای که قاضی میخواست بهطرفش شلیک کند، متوجه او شد. قاضی روی جاده نشسته بود. کاپشنش، از سینه تا پایین، خونآلود بود و لولهٔ تفنگ را روی زانویش تکیه داده بود.
بابی شلیک کرد و تیرش خطا رفت. تفنگ قاضی با صدایی رعدآسا شلیک کرد و تکههای تیز شیشه روی صورت بابی پاشید. قاضی فریاد زد. فکر کرد که او را کشته است. بعد قسمت چپ شیشهٔ جلو را دید که از بین رفته بود و فهمید که بابی جان سالم بهدر برده است.
قاضی با حوصله هدفش را تنظیم کرد. تقریباً دو درجه تفنگش را که روی زانویش بود، چرخاند. بابی تری که اعصابش غیرقابلکنترل شده بود، سه بار پیدرپی شلیک کرد. گلولهٔ اول حفرهای بزرگ در بدنهٔ جیپ قاضی ایجاد کرد. گلولهٔ دوم، به بالای چشم راست قاضی خورد. کالیبر ۴۵، اسلحهٔ مخوفی است و در برد کم، زخمهای زشت و عمیقی ایجاد میکند. گلوله قسمت اعظم جمجمهٔ قاضی را از جا کند و دندانهایش را در دهانش منفجر کرد و قاضی خردههای دندان را با نفس آخرش بیرون ریخت. چانه و استخوان آروارهاش از هم جدا شد. انگشت لرزان قاضی ماشه را چکاند، ولی گلوله فقط هوا را شکافت. سکوت حکم فرما شد.
باران روی سقف ماشین و اجساد خونین میبارید. این تنها صدایی بود که شنیده میشد. تا اینکه کلاغ با قارقاری گوشخراش به پرواز درآمد و سکوت را شکست. صدای قارقار، بابی تری را به خود آورد. بهآرامی از قسمت شاگرد پیاده شد و هنوز اسلحه را که دود میکرد، محکم با دو دستش گرفته بود.
زیر لب گفت: «اون آشغال رو کشتم. بهتره باورت بشه. خودم همین الان اونو همونطور که خواسته بودی، کشتم.
ولی با وحشت متوجه شد آنطور که اربابش سفارش کرده بود، کارش را انجام نداده است. قاضی درحالیکه به داخل ماشین تکیه داده بود، مرده بود. بابی تری یقهٔ کاپشن او را گرفت و به باقیماندهٔ صورت او خیره شد. در واقع فقط دماغ قاضی باقی مانده بود و حتی دماغش هم در وضعیت خوبی نبود.
این چهره میتوانست متعلق به هر کسی باشد. بعد در کابوسی وحشتناک صدای فلگ را شنید که میگفت: «میخوام سر اونو بدون هیچ زخمی براشون بفرستم.»
«خدای بزرگ! این میتونه صورت هر کسی باشه.» انگار عمداً نافرمانی کرده بود و برخلاف دستور فلگ، او را به قتل رسانده بود.
دو گلوله مستقیماً به سر او اصابت کرده بود. حتی از دندانهایش هم چیزی باقی نمانده بود.
باران میبارید.
کار او در غرب تمام بود. دیگر فرصتی نداشت. هم جرئت نمیکرد به شرق برود و هم شجاعت رفتن به غرب را نداشت. او را به صلیب میکشیدند. شاید هم بدتر…
آیا چیزی بدتر از مصلوب شدن هم وجود داشت؟
با وجود آن دیوانهٔ پوزخند به لب که ارباب همه بود، مطمئن بود که سرنوشت بدتری هم میتوانست در انتظارش باشد. پس چه باید میکرد؟
درحالیکه دستش را بین موهایش میبرد و هنوز به جسد قاضی نگاه میکرد، سعی کرد فکر کند.
جنوب. راهحل مشکل او حرکت به سوی جنوب بود. آنجا نگهبانان مرزی نبودند. بهطرف جنوب و به سوی مکزیک (۵۷) میرفت. اگر مکزیک بهاندازهٔ کافی از منطقهٔ نفوذ مرد تاریکی دور نبود، میتوانست به گواتمالا (۵۸)، پاناما (۵۹) وحتی برزیل (۶۰) برود؛ به اینترتیب، از این منجلاب خود را بیرون میکشید. میتوانست آقای خود باشد. آنجا امن بود و از مرد تاریکی و جاهایی که با چکمههای مسخرهاش میرفت، دور میشد.
صدایی جدید در بعدازظهر بارانی بهگوش رسید.
بابی تری فوراً سرش را بالا برد و گوشهایش تیز شد.
صدای باران که روی سقف فولادی اتومبیلها میبارید و صدای دو ماشینی که موتورهایشان در حالت خلاص میغریدند و… صدای عجیبوغریب پاشنههای سائیدهٔ چکمهای که با سرعت روی آسفالت جادهٔ فرعی حرکت میکرد، شنیده میشد.
سعی کرد برگردد.
صدای چکمهها سریعتر شد. اول صدای حرکت سریع پاها و بعد یورتمه و دویدن آهسته و بعد دویدن سریع به گوشش رسید. وقتی بابی تری کاملاً به خود آمد، دیگر دیر شده بود. او داشت میآمد. فلگ مثل هیولایی ترسناک، به سوی او میآمد. گونههای مرد تاریکی گل افتاده بود و چشمهایش برقی شادمانه و دوستانه داشت. نیشخندی لبهایش را از روی دندانهایش کنار زده بود. دندانهایش، شبیه دندانهای کوسهماهی بود و چند پر مشکی براق در بین موهایش به چشم میخورد. بابی تری سعی کرد بگوید: «نه. خواهش میکنم.» ولی صدا از گلویش خارج نشد.
مرد تاریکی فریاد زد: «هی بابی؛ تو همهچی رو خراب کردی.» و بعد خود را روی بدن بیارادهٔ بابی انداخت.
بله، چیزی بدتر از مصلوب شدن هم وجود داشت و آن دندانهای تیز و برنده بود.
کتاب «رویای سپید ۳: آهنگ آخر دنیا»
نوشته استیون کینگ
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۳۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید