سه داستان کوتاه از سیمین دانشور: لقاءالسلطنه – اسطقس – انتخاب

لقاءالسلطنه

تقدیم به احمدرضا احمدی

با چه والزاریاتی و چه خرج و مخارجی یک خبرنگار را خر کردم تا با من مصاحبه بکند ــ با عکس و تفصیلات ــ و رفیقم هم منهای والزاریات، چند تا شعر درباره روزگار کج‌مدار و بی‌بهایی جیفه دنیایی برایم سرهم کرد. می‌خواستم به جناب وزیر سابق اسبق بفهمانم که من هم برای خودم کسی هستم. عکاس تریک تریک عکس برمی‌داشت.

صدای خبرنگار:

ــ نام خود را بیان فرمایید.

بیان فرمودم: بنده عباسقلی‌خان، اما نه عباسقلی‌خانی که ایرج میرزا سروده که پسرش علیمردان‌خان بوده و دهنش را به لله کج می‌کرده و لج می‌کرده.

ــ نام پدر؟

ــ از روی تصادف نام مرحوم ابوی علیمردان‌خان بوده، اما ربطی به علیمردان‌خانِ سروده ایرج میرزا نداشته ولله هم نداشته و دهنش را هم کج نمی‌کرده.

ــ نام مادر؟

ــ مادرم عزت خاتون بوده، اما ربطی به زینب خاتون که گیس داشته قد کمون و از شبق مشکی‌تر، نداشته. سرش به‌علت ابتلای به سرطان و شیمی درمانی بعدی، به‌کلی از مو عاری بوده، پس شانه فیروزه و حمام صد روزه هم منتفی بوده. برایش کلاه‌گیس خریدم که روی سرش بند نمی‌شد. گاه به چپ و گاه به راست و گاه به عقب متمایل می‌شد و بیشتر مو به‌صورت جنگل مازندران و قسمت دیگر سر به‌صورت کویر لوت نمایان می‌شد. ترجیح داد، روسری سر بکند. عزت خاتون را میرزا والده خطاب می‌کردیم. کم‌کم والده را حذف کردیم و میرزا هم اول شد میر و بعد شد میز. خانواده ما به اختصار، پای‌بندست.

ــ دیگر؟

ــ دیگر خانم همشیره. نامش خورشید کلاه خانم بود که برای خطاب دراز بود. خورشید زیادی بود. ماند کلاه. کلاه خانم معنای خوبی نمی‌داد. یعنی کسی که کلاه سرش رفته، یا سرش بی‌کلاه مانده، یا کلاه سر کسی گذاشته. های ملفوظ غیرمقتول را هم حذف کردیم شد کلاخانم. اما همشیره در این دنیا دو آرزو داشت و دارد. یکی این‌که یک سلطنه یا دوله یا ملوک دنبال اسمش باشد و دیگر این‌که زن وزیر بشود ــ حالا هرجور وزیری باشد ــ تا به او بگویند خانم وزیر. می‌گفتم: خواهر من، نمی‌شود به تو خطاب کرد: کلاسلطنه یا کلادوله ــ یا کلاملوک. وزیر بی‌زن هم از گور پدرم پیدا بکنم؟

اداره شناسنامه مشکل اول را حل کرد. به این صورت که در موقع تعویض شناسنامه‌ها که به امر دولت وقت انجام گرفت ــ به‌منظور ایجاد اشتغال و انصراف خلق‌الله ــ خورشید کلاه را خوانده بودند: خورشید لقاء. پس خانم همشیره شد لقاءالسلطنه.

ــ زن وزیر شد؟

ــ در تالار شهر تئاتر می‌دادند. سه تا بلیط در ردیف هشتم خریدم و یکی را برای جناب وزیر سابق اسبق بی‌زنی که پیدا کرده بودم فرستادم.

ـ چرا ردیف هشتم؟

ــ آخر در ردیف‌های اول صدای بازیگران گوشخراش است و در ردیف‌های بعد از هشتم صدا به گوش احدی نمی‌رسد.

ــ خوب، می‌گفتید.

ــ بنا شد همشیره کنار وزیر سابق اسبق بنشیند و از دلبری فروگذار نکند. یعنی دل‌بَری بکند نه گِل بَری. زنگ اول را زدند. جناب وزیر هم آمد با دو تا زن اعجوبه که یکیشان خواهر فولادزره می‌نمود و دیگری دختر اکوان دیو. اما هر سه رفتند جلو نشستند و به‌جای وزیر، یک مرد سبزه آس و پاس آمد و کنار خانم همشیره نشست. آبله هم داشت.

صدای خواهرم را می‌شنیدم: شما که جناب وزیر نیستید؟

ــ نه، من مباشر ایشانم. حالا چرا جناب وزیر مباشر سیاه‌سوخته آبله‌رو انتخاب کرده بود، بروید از خودش بپرسید.

باز صدای خواهرم: اسم شما؟

ــ عرض شود که… عرض شود که اسم من «بمان» است. مادرم هر چه پسر می‌زاییده، می‌مرده. اسم مرا «بمان» گذاشته که زنده ماندم.

صدای خبرنگار

ــ نمایش چطور بود؟

ــ نمایش مزخرف بود. بازیگرها دور هم چرخ می‌خوردند، یا به هوا می‌پریدند یا پشتک وارو می‌زدند ــ برای ایجاد ترس مثلاً.

ــ بازیگر زن نداشت؟

ــ چرا. آن‌ها رُل نعش را بازی می‌کردند. پرده اول نمایش که تمام شد، جناب وزیر و دو تا همراه قوم و خویش فولادزره و اکوان دیو، دوش به دوش راه افتادند. مباشر، من و خانم همشیره هم به دنبالشان. رفتیم به تالار استراحت. مباشر در گوش وزیر سابق اسبق چیزی گفت. او و دو تا همراهش به طرف ما آمدند. اول همشیره را معرفی کردم: لقاءالسلطنه و بعد خودم را: چاکر، عباسقلی‌خان هستم. اما نه عباسقلی‌خانی که ایرج میرزا سروده و پسرش علیمردان‌خان بوده و علیمردان‌خان دهنش را به لله کج می‌کرده و هر چه به او می‌داده‌اند می‌گفته: کم است و مادرش مات می‌شده که این چه شکم است؟

جناب وزیر با یک چشم متحرک آکنده از تعجب نگاهم کرد. چشم دیگرش در چشمخانه ثابت بود. پس یک چشم وزیر مصنوعی بود. خودش به فراست دریافت. گفت: من که دنیا را با یک چشم می‌بینم چه می‌کشم؟ وای‌ی‌ی… به حال شما که دنیا را با دو چشم می‌بینید.

ــ قربان چقدر بامعرفتید.

جناب وزیر همشیره‌هایش را معرفی کرد: اخترالملوک. شمس‌الدوله. من هم همشیره را از نو معرفی کردم: لقاءالسلطنه.

جناب وزیر رفت و گرفتار عده‌ای بادمجان دور قاب‌چین شد که صدای یکیشان را جسته گریخته می‌شنیدم که می‌گفت با دو تا گوش خود شنیده که در کابینه بعدی وزیر… به گمانم گفت: وزیر شل کن، سفت کن می‌شود.

«بمان» مشاور وزیر جلو من و لقاءالسلطنه، ایستاده بود و اخترالملوک و شمس‌الدوله هم در دو طرفش جا داشتند. «بمان» چشمکی به من زد و با دو انگشت سبابه‌اش اشاره به همشیره‌های وزیر کرد و پرسید:

it is good? یا oo tos good?

لقاءالسلطنه سقلمه‌ای به من زد و گفت می‌پرسد: این خوب است یا آن دیگری؟

من، عباسقلی‌خان، نه عباسقلی‌خان پدر علیمردان‌خان که ایرج میرزا سروده و… و… در دل گفتم: لعنت به هر دوتاشان. اما بلند گفتم: آقا «بمان» یک وقتی برای لقاءالسلطنه از جناب وزیر بگیر.

«بمان» چشمکی به من زد و گفت: هر چه زودتر بهتر، همین فردا ساعت نه. انعام ما فراموش نشود.

خبرنگار غش کرده بود. لقاءالسلطنه آمد تو و گفت: آقا داداش، یک تلفن به اداره برق بزن. دو ساعت است برق رفته و حالا من، عباسقلی‌خان که پدر هیچ‌کس نبودم، مانده بودم و یک خبرنگار غش کرده و یک نوار خالی. بی‌این‌که از شاعر بودنم حرفی زده باشم و شعرهای رفیقم را به اسم خودم جا زده باشم. فردایش لقاءالسلطنه به دیدار جناب وزیر سابق اسبق رفت. وزیر گفته بود: بفرمایید روی یک صندلی بنشینید تا من این نامه را تمام کنم. همشیره گفته بود: می‌دانید من کی هستم؟ من لقاءالسلطنه هستم. جناب وزیر گفته بوده: خوب، روی دو تا صندلی بنشینید.


اسطقس

تقدیم به استاد گرانمایه آقای دکتر حسین پاینده منتقد کم‌نظیر، با سپاس از امیدهایی که به من دادند.

زن از پیرِ ما، رضی‌الله عنه، رخصت گرفت که عاشق خود را، که هم معشوق بود و هم عاشق، بار بدهد و پیر ما وعده داد پس از مراسم ذکر درویشان خانقاه نعمت‌اللهی، زن و مرد را پذیرا شود. مراسم ذکر، زن و مرد را به خلسه فرو برد. درویشان با لباده‌های سفید، برخی با موهای بلند و گروهی با سرهای تراشیده، زیر نور ماه عاری از نقصان، روی پشت بام خانقاه نشسته بودند. دست به آسمان داشتند و دسته‌جمعی می‌خواندند: یاهو، یا حق، یا الله. دهان بعضی کف کرد و چند نفر بی‌هوش شدند و در دامن درویشی که کنارشان نشسته بود یله شدند. نی‌نوازی زد و دل دلین خود را خالی کرد تا بر دل‌ها نشیند، که نشست، چرا که پیر ما، های‌های به گریه زد.

زن و مرد در برابر پیر ما دو زانو نشستند. پیر ما هشدار داد که آن دو از دو فرقه حیدری و نعمتی هستند و پدرانشان و پدران پدرانشان دستشان به خون همدیگر آلوده است، پس چگونه راضی به یکی شدن آن‌ها خواهند شد؟ و گفت: آن‌چه به نظر حقیر می‌رسد، این است که در جست‌وجوی اسم اعظم راهی صعود به قله پلوار شوند و خداوندگار عالم راه را به آن‌ها نشان می‌دهد. اما این‌بار هم به شما هشدار می‌دهم که به صراط مستقیم بروید و نه به راست پرتزویر متمایل شوید و نه به چپ حیله‌گر، و این‌که پشت سر آکنده از خرافه را هم نگاه نکنید. از باد و بوران و برف هم نهراسید. ممکن است گردباد نوبت ابرهای آبستن را جلو بیندازد و باران یا برف شما را از سطوت سرما در امان ندارد. تنها پناهتان باری‌تعالی باد و وجود گمشده‌تان؛ مگر نه این‌که بارها از خود پرسیده‌اید که من کیستم و در این کیهان چه می‌کنم؟

به قله که رسیدید دو شاخه ریواس روییده است و دو گل نایاب در کنار ساقه‌های ریواس. آن‌ها را بچینید و تا پایان عمر خشک شده آن‌ها را نگاه دارید. حاصل سلوک و راز بختیاری شما در این اکسیر است.

زن فضل‌فروشی کرد: گل اَدِل وایس؟

پیر ما پاسخ داد: نظیر آن است. گل ادل وایس آبی است و در قله آلپ می‌روید، عشاق خود را به‌خطر می‌اندازند تا آن را برای معشوقشان هدیه ببرند، اما دو گل شما سفید است و نشانی از پاکی‌تان. از سنگ بپرسید چگونه این دو گل را رویانیده‌ای؟ سنگ خواهد گفت: بنیاد خلقت شما همین دو گل و همین دو شاخه ریواس است. سرتان را برافرازید و خداوندگار را سپاس گویید.

ــ خدا آن‌جاست؟ این را زن پرسید.

ــ خدا لایتناهی است.

و این‌گونه بود که پیر ما، با وجود این‌که وقتی به سخن می‌آمد، کسی جلودارش نبود اعتقاد زن و مرد را به دانش راستین خود جلب کرد.

به راه افتادند. گذر از دامنه کوه پلوار آسان بود. گردبادی نمی‌وزید، اما رنگ آسمان پریده بود بی‌این‌که نشانی از ابر آبستن یا نازا داشته باشد. از دو طرف آن‌ها، زن‌ها و مردهای کوهنورد، مجهز و با عصاهای خاص می‌گذشتند و می‌رفتند تا به قله برسند. اما زن و مرد عاشق شتابی نداشتند و نمی‌دانستند آن‌ها که می‌روند چندی بعد یخ خواهند زد. مرد فکر می‌کرد. می‌اندیشید مگر خدا انسان را از گِل کویر نیافریده است تا رنج ببرد و چرا پیر ما گفت: بنیاد آدمی گُل است که سنگ می‌رویاندش.

به مرد جوانی برخوردند که دسته‌ای خاربن زیر بغل داشت. سلام گفتند و اسم اعظم را جویا شدند. جوان گفت چرا می‌خواهید خداوندگار عالمیان را با اسماء و صفات محدود کنید؟ پیران ما گفته‌اند: صفات و اسماء جلالیه نود و چهار است و از آن جمله یکی اشراق است.

زن پرسید: شما خودتان شیخ اشراق، شیخ شهید، شیخ شهاب‌الدین سهروردی هستید؟ جوان به آسمان نگاه کرد و یک قطره اشک طرف دیده‌اش را روبید و بر سبیل سیاهش غلطید.

مرد به زن پرخاش کرد: چرا ناسنجیده به یادش آوردی؟

ــ از زبانم در رفت. می‌خواستم مطمئن شوم که، به باور او، اسم اعظم اشراق است.

به مجسمه مردی برخوردند که بر مصطبه‌ای ایستاده بود و کتابی قطور در دست راست داشت که برافراشته بود و مثل کسی بود که عظیم‌ترین گنج‌های جهان را به خلایق اهدا می‌کند. و دانستند که این همان مردی است که زبان فارسی مدیون اوست و هم‌چنین به یاد آوردند که سروده است: «به نام خداوند جان و خرد.» نیازی نبود از مجسمه چیزی بپرسند. او همه گفتنی‌ها را باز گفته بود.

زن گفت: می‌توانیم برگردیم. اسم اعظم را که دانستیم.

مرد گفت: نه. باید دیگر اسماء اعظم را از قول دیگران هم بدانیم، و به راه خود ادامه دادند. مردی با چفیه و عقال کنار کوره راه نشسته بود و می‌نوشت و بی‌این‌که آن‌ها بپرسند حاشیه کتابش را نشان داد که نوشته بود: اسم اعظم «خلاّق» است. زن پرسید شناختیش؟

ــ بله. ابن‌عربی بود.

مرد چهارم را فورا شناختند که خیام بود، چرا که داشت مصرع اول رباعیش را بلند می‌خواند: «ابریق مِی مرا شکستی ربی.» شاید به گمان او نام مِهین، رب بود. زن و مرد هر دو عاشق خیام بودند و آن‌چه خیام خواند شیفته‌ترشان کرد:

 

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

 

پس شاید، به گمان خیام، اسم اعظم، کوزه‌گر دهر بود. خیام به شوق آمده بود و رباعی پس از رباعی می‌خواند و گفتی به ریش دنیا می‌خندید.

 

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

 

مرد گفت: اسم اعظم که نمی‌تواند چرخ باشد، چرا که مردم زمانه خیام او را حجه‌الحق لقب داده‌اند. پس شاید اسم اعظم «حق» باشد، چرا که خداوندگار عالم، نابغه رند و شکاکی هم‌چون خیام را آفریده و چه دلیلی برتر از حقانیت حق با چنین آفرینشی؟

شیخ اجل را از این‌جا شناختند که می‌خواند:

بنی آدم، اعضای یکدیگرند

سعدی در جواب زن و مرد گفت: از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است. حبل‌المتین است. واجب‌الوجود است.

صدای مولوی از دوردست‌ها به گوششان خورد. همه شعر را نمی‌شنیدند، آن‌چه شنیدند این بود:

چه دانم من دگر…

گه چون غرق است در بی‌چون.

مرد فریاد زد: صدا درست نمی‌آید.

زن گفت: تو هم چه توقعی داری؟ از قونیه تا کرمان خیلی راه است.

مولوی نفس‌زنان در برابرشان ظاهر شد: اسم اعظم به باور من «بی‌چون» است. این را گفت و مثل یک رؤیا ناپدید شد.

از مولوی به بارگاه حافظ راه یافتند که الهام او حیرت‌زده‌شان کرد، چرا که خواند: اسم اعظم بکند کار خود، ای دل خوش باش… و گفت که خودش هم اسم اعظم را نمی‌داند. می‌تواند باده الَست باشد که هر کس قطره‌ای از آن نوشد از خود بی‌خود شود. دست به پیشانیش گذاشت و گفت: شصت الی هفتاد بار در دیوانم از این نوع مستی حرف زده‌ام. نشانی دختر رَز را هم داده‌ام که هر که او را یافت به خانه‌ام هدایتش کند. سرش را زیر انداخت و چشمانش را بست: اما من در خرابات مغان نور خدا می‌بینم.

زن گفت: شاید اسم اعظم خداوندگار «نور» باشد و در همه پرستشگاه‌ها بتابد.

مرد گفت: و تو ای حافظ بیشتر از همه شاعران اعصار و قرون از نور خدایی بهره‌مند بوده‌ای و در عین حال از دست زهد ریایی در تب و تاب بوده‌ای و بعد از تو هم‌چون رندی، خیام بوده است که شک و طنز فلسفیش جهانیان را مبهوت کرده است.

زن گفت: حالا کی فضل‌فروشی می‌کند؟

ــ به دل گرفتی؟

ــ از راست نرنجیم.

ــ آرزو داشتم شاعر بودم و در وصف عشقی که به تو دارم، یک دیوان شعر می‌سرودم. تو تمام زیبایی‌های باغ شاهزاده (۲) را غارت کرده‌ای و آذین سر تا پایت کرده‌ای. گل همیشه بهار، طراوت چمن، درخشش ستارگان در شب، و نور آفتاب در روز آنگاه که بر جویبار منعکس شده است. بلندای درختان… یوسفی دیدم سپید و سیم تن ــ یوسفستانی بسازم از تو من. یافتم: اسم اعظم جمیل است.

ــ اما من عاشق درخشش ستاره‌های چشم‌های تو یا بلندای قدت یا یوسفستان پیکرت نیستم. من دلداده مردی و مردانگی و شرف و عشق دیرپای توأم که به شراب کهنه می‌ماند و من از این شراب سرمستم.

ــ آرزو داشتم در آغوشم بفشارمت تا حتی استخوان‌هایت به شکوه درآیند.

زن خندید: موقعش می‌رسد. نتیجه این راهروی هر چه باشد، ما یکی خواهیم شد. هر چه می‌خواهد بشود، بشود. آخرین حدش این است که کسانمان خیال خواهند کرد در دعواهای حیدر نعمتی کشته شده‌ایم.

ــ نام‌های خانوادگیمان را عوض می‌کنیم و از کرمان به شیراز مهاجرت می‌کنیم و در محله‌ای خودمان را گم و گور می‌کنیم که هیچ‌کس نشانی از ما پیدا نکند. حافظ و سعدی در ناخودآگاهی جمعی مردم شیراز ریشه دوانیده‌اند و شاید ناخودآگاهی ما را هم بی‌بهره نگذارند و این خودش یک راه دست‌یابی به اسم اعظم باشد.

از دور مردی را دیدند که به‌سوی آن‌ها می‌آید. سبیل جوگندمی از بناگوش دررفته داشت و ریشش تا پر شالش می‌رسید. به مرد سلام کردند و از او اسم اعظم را جویا شدند. مرد بی‌درنگ گفت: اسطقس فوق اسطقسات. زن و مرد با هم معنای این تعبیر را پرسیدند. مرد ریش‌دار گفت: ملائکه به درگاه باری‌تعالی عرضه داشتند: این بنده تو حرف‌هایی می‌زند که ما معنای آن‌ها را نمی‌فهمیم. باری‌تعالی فرمود: کاری به این بنده من نداشته باشید. سخنان او را خود من هم ادراک نتوانم.

برف و بوران شروع شد و گردباد با پولک برف‌ها بازی می‌کرد و آن‌ها را دایره‌وار می‌چرخانید و می‌پراکند تا برف‌ها به اندازه سکه‌هایی شدند که بر سر عروس‌ها می‌ریزند. گردباد، بازی را باخت و برف به‌صورتی شگرف با دانه‌های درشت یک‌ریز بارید. زن گفت: دست‌هایم بی‌حس شده. می‌ترسم یخ بزند.

ــ دست‌هایت را بگذار زیر کت من، روی پهلوهایم.

ــ حرام نیست؟

ــ نه بابا. حرف‌های دقیانوس را جدی نگیر.

زن چنان کرد. صدای تپش قلب مرد را می‌شنید که مثل طبل می‌کوفت و حتی دنده‌هایش زیر دست زن می‌لرزید و زن از این طپش و لرز، دلش فشرده می‌شد.

سر راهشان به صخره‌ای رسیدند که بر کوره راه مسلط بود. کسی خاربن‌های فراوانی زیر صخره انباشته بود. زن کبریت زد، نگرفت. نگرفت. نگرفت تا عاقبت یکی از کبریت‌ها گرفت. مردی با چشم‌های درشت و قد متوسط زیر صخره آمد و کنار آتش نشست و با آن‌ها خوش‌وبش کرد. چند تا سیب‌زمینی از جیبش درآورد و زیر آتش که گُر گرفته بود چپانید. زن و مرد با هم اسم اعظم را از او پرسیدند. مرد پوزخندی زد و گفت: عجب! زن و مرد اصرار ورزیدند. مرد آتش را با چوبی به‌هم زد و سیب‌زمینی‌ها را جابه‌جا کرد و گفت: من بر آن عاشقم که رونده است.

مرد گفت: می‌دانیم که همه رونده‌ایم و شما که چشم مردم زمانه‌اید بهتر از همه می‌دانید. اما همه‌مان پناهگاهی جز خدا نداریم. اگر این حامی را نمی‌داشتیم به کی متوسل می‌شدیم و می‌گفتیم: خدایا. مجبور بودیم خودکشی کنیم.

مرد عاشق رونده خواند: این صدای آدمی نیست. آهنگ هوش‌ربایی است. من صدای آدمیان را دارم از بر.

هوش‌ربا ــ هوش‌ربا. زن گفت پس به‌پندار پیرمرد، اسم اعظم هوش‌رباست و افزود: سیب‌زمینی‌ها ناهار ظهرش بود. یک عمر در عسرت و این همه نوآوری.

تا قله چیزی نمانده بود. روی قله زنی با لباس حریر مواج نشسته بود. شبیه زن‌هایی بود که گفتی در هوا می‌خرامند، زن‌هایی که در مینیاتورها می‌کشند. زن گفت: زن اثیری «بوف کور» است، و مرد افزود همه نویسندگان بزرگ معاصر از زیر ردای نویسنده «بوف کور» درآمده‌اند. زن اثیری متوجه آن‌ها شد:

ــ پرسش چیست؟

ــ اسم اعظم؟

ــ اسم اعظم عشق است.

ــ عشق را زن‌ها اختراع کرده‌اند؟ این را زن همراه مرد پرسید.

ــ عشق دو جانبه است. اگر یک جانبه باشد دردسری بیش نیست.

مرد همراه گفت: در قرآن مجید که کلمه عشق نیامده…

ــ به‌جایش اشدّالحب آمده است که همان عشق است. راه‌های خدا نامریی است. رمزی است. عشق ــ عشق.

زن و مرد دو گل سفید و چند ساقه ریواس چیدند و از قله به زیر آمدند. راه قبلیشان را بهمن انباشته بود. دستی با یک شال گردن قرمز از بهمن بیرون آمده بود. دست از سرما خشک شده بود، حتی نمی‌شد شال گردن را از کفَش درآورد. باز هم بهمن اما سبک‌تر. برف‌ها را کنار زدند. زنی یخ‌زده نمودار شد که دستگاه گیرنده و فرستنده‌ای را تا بالای سینه‌اش توانسته بود بالا بیاورد. هر دو در دستگاه دمیدند. کمک. کمک. ای عشق، ای اشراق، ای بی‌چون، ای هوش‌ربا، کمک. صداهای دیگر هم بود. درهم و برهم. کمک بفرستید. گروه تجسس: تا حالا دوازده نفر یخ زده‌اند و مرده‌اند… ما در غرب قله پلوار هستیم. یکی از ما دیوانه شده و چهار دست و پا به طرف دامنه راه افتاده. تا حالا باید یخ‌زده باشد. زن گفت: تا نیم ساعت پیش همه‌شان زنده بودند اما… صدایی فریاد مانند: خدایا. انگار صدا در زمین و زمان شناور بود.

هلی‌کوپتری آمد بر فراز قله چرخید. روی بهمن‌ها آهسته کرد. امکان فرود نداشت. نردبان مانندی به آن‌جا که زن و مرد عاشق بودند فرستاد و آن‌ها عروج کردند.


انتخاب

می‌رفتیم مراسم ختم خان بزرگ. دبیرستان ما را خان بزرگ ساخته بود. میزها و نیمکت‌ها و تخته‌های سیاه را هم خودش خریده بود و به اداره آموزش و پرورش اهدا کرده بود. حقوق و پاداش و عیدی معلم‌ها و ناظم و مدیر دبیرستان را هم از جیب خود می‌داد. از زمانی که خان بزرگ به علّت کهن‌سالی در شیراز در باغ انجیری مقیم شده بود، هم به مشکلات افراد ایل و هم به مشکلات مردم شهر می‌رسید. خان بزرگ، اتاق نشیمن و راهرو و ناهارخوری را داده بود گَلِ هم کرده بودند و فرش کرده بودند و دو تا پشتی برای نشستن و تکیه دادن، رو به دیوارهای تالار گذاشته بودند. چلچراغ رنگ‌ها. آن‌قدر رنگ پشتی‌ها با رنگ قالی‌ها هم‌آهنگ بود که آدم خیال می‌کرد باغ را به تالار آورده‌اند. رنگ قرمز، رنگ غالب پشتی‌ها و قالی‌ها بود و رنگ‌های دیگر مثل رنگ‌های قوس و قزح به رنگ قرمز تعظیم می‌کردند و درهم تنیده بودند. تک تک که تعظیم نمی‌کردند، همگی با هم ــ چند بار بهمن، پسر کوچک خان و دوست جان جانی من در دبیرستان را به باغ انجیری به ضیافت رنگ‌ها، برده بود و من مبهوت از آن همه رنگ، می‌ترسیدم پا روی قالی‌ها بگذارم. خیال می‌کردم پا روی دست‌ها و چشم‌های قالی‌باف‌هایشان گذاشته‌ام و روی پشتی‌ها هم که می‌نشستم، باز خیال می‌کردم روی نوه‌های قالی‌ها نشسته‌ام. بافندگانشان حالا کجا بودند؟ خدا می‌داند. اگر هم مرده بودند، آثارشان که مانده بود.

قالی‌ها و پشتی‌هایی که از پنجره‌ها نور می‌گرفتند می‌درخشیدند و آن‌ها که در تاریکی قرار داشتند، منتظر بودند تا نور جابه‌جا شود. غیر از نور پنجره‌ها، چراغ برق‌ها هم از نورپاشی دریغ نمی‌کردند. نه چراغ‌برق‌ها منتّی بر تالار می‌گذاشتند و نه پنجره‌ها. همه‌شان به‌علت همجواری سالیان دراز با هم قوم و خویش شده بودند. به هم لبخند و چشمک می‌زدند و اینک در غروب روزی که مراسم ختم خان بزرگ برگزار می‌شد، لبخندها و چشمک‌ها جای خود را به چه داده بودند؟ لابد گره‌های قالی‌ها و پشتی‌ها خود را به‌رخ می‌کشیدند و اخم می‌کردند. شاید در دل‌هایشان اشک هم می‌ریختند.

مدیر و ناظم و معلم‌ها از جلو و چند نفر از هم‌شاگردی‌های بهمن در پی آن‌ها قدم به باغ گذاشتیم. بهمن به پیشوازمان آمد و ما را به تالار برد که مراسم سوگواری در آن‌جا انجام می‌شد. مردها با کلاه‌های دولبه‌شان و پوشش‌های ایلیاتی و زن‌ها با چارقدهای سیاه در تالار نشسته بودند.

بهمن مرا کنار خود روی یک تشکچه سیاهپوش نشاند. مدیر و ناظم و معلم‌ها هم گرداگرد ما نشستند.

یکی از مردان ایل پا شد و مرثیه‌ای برای خان بزرگ خواند. صدایش آن‌قدر گیرا بود که از پنجره‌های باز به گوش درخت‌های باغ می‌رسید و آن‌ها هم برای همدردی سر تکان می‌دادند:

«مثل پیش‌تر نزنم تیر و به نشونه بالمو چرخ اشکنه دلم رو زمونه چو کفتر چاهی تیر خورده او بالم بهلینم من کلک، بهلینم تا بنالم (۳) پوشش‌های خان روی یک چهارپایه گذاشته شده بود. مردی پا شد و عزاداری همگانی با آوای او رسما اعلام شد.

مرد کفش خان بزرگ را در دست گرفت و خواند: ای واویلا همی کفش او پاش بی. زن‌ها و مردها در جواب او، واویلای کشداری را از اعماق سینه‌هایشان بیرون می‌فرستادند و سینه می‌زدند. صدای واویلا، زمین و زمان را به‌هم پیوند زده بود گفتی تمام درخت‌ها و باغچه‌ها و آب‌های جاری در جوی‌های باغ واویلا می‌گفتند.

مرد، کفش را زمین گذاشت و جوراب خان را برداشت و خواند: ای واویلا همی جوراب او پاش بی. و صحنه قبلی تکرار شد تا مرد رسید به زیر شلواری خان بزرگ و خواند: ای واویلا همی تنبان او پاش بی.

با دیدن و شنیدن تنبان خان بزرگ، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و زدم به خنده. سکوتی تالار را در بر گرفت. انگار این سکوت به من می‌گفت: خفه‌شو. نه، بهمن بود که دست مرا کشیده بود و از جا بلند کرده بود و گفته بود: خفه‌شو. و مرا به باغ کشانده بود. چند تا معلم و ناظم و مدیر هم در پی ما به باغ آمدند. بهمن شروع کرد به زدن من. می‌گفت: پسره حمال، بی‌بابا و ننه. بچه سر راهی، حرامزاده، اگر خان بزرگ تو را به پدر و مادر دروغیت نسپرده بود، هنوز در بیمارستان سماق می‌مکیدی.

از ته گلو گفتم: هیچ معلوم هست چه می‌گویی و چرا می‌گویی؟

گفت: مادرت که تو را زایید، گذاشت و از بیمارستان فرار کرد. تو تا دوسالگی در بیمارستان بودی.

ــ از کجا می‌گویی؟

ــ برو آلبوم عکس خانوادگی را از پدر و مادر دروغیت بگیر و نگاه کن: نه عکس نوزادی تو در آن است و نه عکس مادرت هنگام بارداری.

من هِق هِق گریه می‌کردم. بهمن گفت: پسره بدبخت ولخند. خان بزرگ بود که تو را به مادر و پدر دروغیت سپرد و خودش پدرخوانده تو شد… تمام مدارک نقل و انتقال تو، در صندوق آهنی خان بزرگ هست. مدارک محضر، مدارک امضا شده پدر و مادر دروغیت و تو در ختم چنین پدرخوانده‌ای خندیدی، درحالی‌که همه با های‌های گریه خان بزرگ را صدا می‌کردند. مردی که زندگی مرفه فعلیت را مدیون او هستی. خدا را شکر که سال آخر دبیرستان هستیم و دیگر تا ابد، تو سعید نکبتی را نمی‌بینم. حالا باید برگردم سر ختم. و راه افتاد که برود.

معلم محبوب من، آقای فرهمند گفت: یک کم صبر کن، با تو حرف‌ها دارم که بزنم. بهمن خوب گوش کن. یک خنده، هر چند بیجا، این‌همه تاوان نمی‌خواهد. و این‌همه افشای راز با آن‌همه شتاب.

بهمن رو به من داد زد: برو گمشو، سعید نکبتی. از پیش چشمم برو. من راه افتادم. آقای فرهمند در گوشم گفت: رَگ‌های ایلیاتیش جنبیده.

ته دلم گواهی می‌داد که نه به خانه بروم و نه در دبیرستان بمانم. تنها پنجاه تومان در جیب داشتم که پدر و مادر دروغیم برای خرید تنقلات در جیبم می‌گذاشتند. رفتم به مسجدی که خان بزرگ برای شهر ساخته بود و متولیش را می‌شناختم. متولی گفت: همین امشب، پشت منبر بخواب و پیش از نماز صبح بزن به چاک.

پنجاه تومانم را به‌متولی دادم و گفتم: بگذار چند شب، آن‌جا بخوابم.

ــ فقط یک شب دیگر.

صبح که شد، نان و پنیر و چای صبحانه را با هم خوردیم. نمازهای بامدادی و ظهر و شام را پشت سر آخوندی خواندیم، منی که حتی نمی‌دانستم، قبله کدام سمت است. روز سوم ناچار به امر متولی زدم به چاک و رفتم به پارک شهر و روی نیمکتی خوابیدم و آیندگان و روندگان را تماشا می‌کردم. خانمی آمد و از جلو من رد شد و سیر به من نگاه کرد و از قصد، کوزه سفالی ماستی را که در دستش بود به زمین انداخت. او که رفت، پا شدم و با ولع و با دست، ماست‌ها را از روی زمین جمع می‌کردم و می‌خوردم. خانم با آژدانی برگشتند و گفت: ایناهاش. نصف مژدگانی مال من است.

آژدان، روزنامه‌ای که دستش بود باز کرد و من عکس خودم را در روزنامه دیدم و برای آژدان خواندم که: «مژدگانی: هر کس گم‌کرده ما را بیابد و تحویل بدهد، مژدگانی خوبی دریافت خواهد کرد.» آژدان دست مرا گرفت. برد سر فشاری آب پارک. واداشت، دست و صورتم را بشویم.

با خانم و آژدان رفتیم به خانه. مادر دروغیم در را باز کرد، پرسید: کجا بودی مادر؟ گفتم: مادر بی‌مادر. شما مادر من نیستید. مادر دروغیم گریه کرد. و من یک راست رفتم به اتاق خودم. چقدر تمیز! چقدر راحت. لباس‌هایم را کندم و پاجامه خود را تن کردم و در تختخواب خودم خوابیدم. مثل کسی بودم که صد سال نخوابیده. تقه‌ای به در خورد. صدای مادر دروغیم را شنیدم: ناهارت را گذاشته‌ام پشت در. با چه ولعی ناهارم را بلعیدم. مثل کسی که صد سال قوت از گلویش پایین نرفته.

عصر از انزوا و احساس غربت خود، بغض گلویم را گرفته بود. از اتاقم بیرون آمدم. مادر دروغیم، پشت سماور نشسته بود. برایم چای ریخت. آلبوم عکس‌های خانوادگی را از قفسه برداشتم و ورق زدم. بهمن راست می‌گفت: تصویری از بارداری مادر دروغی و نوزادی من در آن نبود.

به پدر دروغیم که آمده بود، پشت سر من ایستاده بود و دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشته بود، گفتم: مردکه حمال، چرا به من نگفتید که سرراهیم و حرامزاده؟

پدر و مادر دروغیم، کنارم نشستند. مادر دروغیم گفت: ما تو را انتخاب کردیم. انتخاب مهم است.

ــ ببین ما بچه‌دار نمی‌شدیم. به همه پرورشگاه‌های شیراز و جهرم و فسا سر زدیم. هیچ بچه‌ای نظر ما را نگرفت، تا خان بزرگ، تو را که در بیمارستان ماندگار شده بودی، چون هیچ پرورشگاهی جا نداشته، به ما معرفی کرد.

ــ من که سراغ تو آمدم، انگشتم را به طرفت دراز کردم. انگشتم را گرفتی و به دهان بردی و مِک زدی، انگار داشتی از پستانم شیر می‌خوردی و بعد به من لبخند زدی. و ما تو را از میان هزاران بچه‌ای که در پرورشگاه‌ها دیده بودیم، انتخاب کردیم. انتخاب مهم است.

ــ باید به من زودتر می‌گفتید.

ــ دلمان نمی‌آمد.

زیر لب گفتم: انتخاب مهم است.

دست در گردن مادر و پدر دروغیم انداختم و اشک هر سه‌مان به‌هم آمیخت.


سیمین دانشور

انتخاب: مجموعه داستان
نویسنده : سیمین دانشور
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۶۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]