معرفی کتاب هر روز یک قدم نزدیکتر ، نوشته اروین یالوم و جینی الکین
در دنیای روانکاوی از دیرباز و از اولین تلاشها برای کمک به روان رنجور و صدمه دیدهٔ انسان، مکاتب و نگرشهای متنوعی خود را مطرح کردهاند و هر یک به سهم خود نوری بر پیکر ذهن انسان و شگفتیهای نهفته بر آن افکندهاند، شیوههای گوناگون تحلیل روان و سبکهای مختلف آن هر یک به نوعی راهگشا بودهاند. در سیر این دگرگونی، شخصیتهای تأثیرگذار بسیاری در دنیای روانکاوی خود را مطرح کردهاند. در میان تمامشان اروین یالوم نامی آشنا در بین علاقهمندان این حوزه است. آثار گوناگون این درمانگر به فارسی ترجمه شده و مورد توجه گستردهٔ فارسیزبانان قرار گرفته است. نگاه متفاوت و جذاب او به فرایند درمان، همراه با صمیمیت و نثر درخشانش، همه باعث شده است که او یکی از محبوبترین نویسندگان این عصر باشد.
کتاب حاضر که از نخستین آفرینشهای دکتر یالوم به شمار میرود، روایتی است نادر و تأثیرگذار به زبان بیمار و درمانگر از یک فرایند درمانی؛ مجموعهای از ساعتها درمان واقعی که هر جلسهٔ درمان را از دو دیدگاه مختلف بیان و بررسی میکند. تجربهای جسورانه و اقدامی متهورانه در دنیای رواندرمانی که تاکنون پس از چند دهه نمونهای وجود ندارد که بتواند بهخوبی با آن قیاس شود.
جینی نویسندهٔ جوانی است که برای حل مشکل «انسداد در نوشتن» وارد فرایند درمان میشود و در طی این روند دیگر مشکلات فردی خود را نیز مطرح میکند. او در خلال تجربیاتش از ترسهایش میگوید، از اضطرابهایی که زندگی او را مورد هجوم قرار داده است، از درماندگیاش در مدیریت این تشویشها، هیجانات، مسائل عاطفی و ذهنی و رفتارش که عمدتاً به روابط میانفردی او مربوط هستند. او همچنین از تأثیر درمان بر بینش و رفتارش در زندگی خود صحبت میکند و درونیترین احساسات و دغدغههایش را بیان میکند.
از طرفی دکتر یالوم بهعنوان یک متخصص، درحالیکه روند و فرایند درمان را بازگو میکند، از چالشهایی که در طول فرایند درمان جینی با آنها مواجه میشود، درگیریهای ذهنی و احساساتی که در هر جلسه تجربه کرده سخن میگوید، عملی که نیازمند صداقت و جسارت بسیاری، بهخصوص برای فردی است که سالها بهعنوان یک درمانگر در این حرفه فعالیت میکند. استفاده از رابطهٔ درمانی، خوابهای جینی، تعبیرهای روانکاوانه و چگونگی برخورد با چالشهای موجود، این اثر را به مرجعی آموزنده برای درمانگران نوپا و جوان تبدیل میکند. با توضیح فرایند درمان بسیاری از موضوعات بنیادین که محتوای درمان را شکل میدهند نیز مورد توجه قرار میگیرند و در نهایت آنچه بر تأثیرگذاری کتاب میافزاید بیان عمیق تجربیات فردی است.
داستان نهتنها روند درمانی هر جلسه را به وضوح بیان میکند، بلکه با بیان ژرفترین دغدغههای انسانی از طرف جینی، بهعنوان بیمار و دکتر یالوم بهعنوان درمانگر ذهن خواننده را درگیر و قادر به شناخت لایههای مختلف ذهن انسان میسازد و از این بابت شاید بتوان به جرئت این اثر دکتر یالوم را که البته کتابی با دو نویسنده است، از دیگر آثار او متمایز کرد.
در این اثر بیش از ۶۰ ساعت درمان، هم از دیدگاه درمانگر و هم از دیدگاه درمانجو، نقل شده است. چیزی که هر علاقهمند به روانکاوی و رواندرمانی را به وجد میآورد و برای دانشجویان علاقهمند به درمان هم طلای نابی است که کمتر نظیرش را خواهند یافت. اینکه بتوانی بیهیچ سانسور و ملاحظهای بدانی دکتر یالوم که از بزرگترین و تأثیرگذارترین چهرههای روانکاوی هستیگراست، در جلسات درمانش دقیقاً چه میکند، روند درمان را چگونه پیش میبرد و دربارهٔ نشانههای بیمار و فرایند درمان آن چه نظری دارد و در مقابل، احساس و دیدگاه درمانجو را هم دربارهٔ همان جلسات دقیق و کامل مطالعه کنی، بسیار تأثیرگذار خواهد بود. درمانی که مدت زیادی به درازا میکشد و لایههای عمیق ذهن درمانجو کنکاش میکند و در همهٔ این مدت خوانندهٔ کتاب همراه با دکتر یالوم و جینی پیش میرود.
از نکات دیگری که این کتاب را متمایز میکند شهامت ستودنی دکتر یالوم در خودافشاگری است. چیزی که عموماً از درمانجو انتظار میرود نه درمانگر. دکتر یالوم در خلاصههای پس از هر جلسه با وسواس جالبی احساسش را از جلسهٔ درمان بیان میکند و در برخی موارد از در اختیار گذاشتن محتوای زندگی شخصیاش نیز کوتاهی نمیکند. این کار شجاعانه ما را یاد کتاب تفسیر خواب زیگموند فروید میاندازد که در آن، در حرکتی جسورانه، رؤیاهای شخصیاش را با جزئیات بسیار تحلیل میکند و این ازخودگذشتگی و خودافشاگری تأثیر کلام فروید را افزایش میدهد و فهم دیدگاه روانکاوانهٔ او را آسان میسازد. در موارد متعددی در کتاب حاضر درمانگر از تأثیر احساسات فردی خودش در جلسات درمان، سخن به میان آورده است و این همان موردی است که در دنیای روانکاوی به «انتقال متقابل» شهرت دارد. در بیشتر آثار رواندرمانگران مختلف همواره پدیدهٔ «انتقال» مورد توجه خاص بوده است و کمتر درمانگری این جسارت و صداقت را داشته است که از درونیترین احساسات خود در طول فرایند درمان سخن بگوید. چگونگی کار کردن روی پدیدهٔ انتقال و انتقال متقابل موضوعی است که سبکهای گوناگون، روانکاوی را از هم مجزا میسازد. دکتر یالوم با شیوهٔ خاص خود و با تحلیل این احساسات در بستر «اینجا و اکنونِ» درمان، به شکلی کارا و تحسینبرانگیز از پدیدهٔ انتقال در روند بهبودی درمانجو استفاده میکند.
نکتهٔ دیگری که در این کتاب خواننده را تحتتأثیر قرار میدهد، رابطهٔ انسانی و ژرف میان درمانگر و درمانجوست. در دنیای بیروح و گاه خشن درمانهای نشانهمحور امروزی که تمام تمرکز بر نشانههای اختلال روانی است و دانشجویان و علاقهمندان رواندرمانی هم تشویق به استفاده از درمانهای کوتاهمدت با دفترچهٔ راهنمای هر اختلال میشوند، خواندن این کتاب و وارد شدن به دنیای ژرف یک درمان پویشی درست، دیدگاه متفاوت و جذابی همراه دارد، درمانی که کوتاهمدت نیست، بر ریشههای مشکل تمرکز میکند و خود را در سطح نشانهها متوقف نمیکند. برقراری رابطه از صمیم قلب و توجه و تمرکز مناسب روی رابطهٔ درمانی، مزیت بارز و جالب سبکی است که دکتر یالوم به کار گرفته است و حالا با این اثر درخشان ادبیات درمان و محتوای آن نیز در دسترس خوانندگان علاقهمند فارسیزبان قرار دارد.
تأکید همیشگی دکتر یالوم در بیشتر آثارش بر رابطهٔ درمانی و تأثیر مهمش بر بهبود بیمار، این بار با یک مثال بارز و مفصل به خوبی مطرح شده است و شاید بتوان گفت این کتاب بهترین نمونه برای نقد و بررسی دیدگاه دکتر یالوم دربارهٔ رابطهٔ درمانی و شیوهٔ برقراری آن است. این عقیده که «رابطه درمانگر است نه نظریه» دیدگاه جالبی است که میتواند کمک کند تا حساسیت درمانگران و البته درمانجویانش به رابطهٔ درمانی و مزایای یک رابطهٔ درمانی قوی جلب شود و حلقهٔ مفقودهٔ رواندرمانی نشانهمحور امروزی مورد توجه بیشتری قرار گیرد که همانا توجه به منحصربهفرد بودن هر انسان است. دکتر یالوم البته تا جایی پیش میرود که معتقد به خلق درمان خاص برای هر درمانجوی جدید است، یعنی دوختن پیراهن درمان بر قامت هر انسان منحصربهفرد با ویژگیها و مختصات خاص آن فرد. به این رویکرد، تعهد مثال زدنی و ستودنی دکتر یالوم به بیمارش را اضافه کنید، خواهید دید که نتیجهٔ درمان قابل توجه خواهد بود.
موضوع دیگری که این کتاب را قابل تأملتر میکند پسگفتار مفصل آن است که کمک میکند علاقهمندان به حیطهٔ درمان از مباحث تکنیکی و فرایند حرفهای آن آگاه شوند و در چند و چون کار قرار گیرند. تحلیلهای قوی و بررسی آسیبشناختی بیمار در پسگفتار دکتر یالوم به خوبی آمده است و کتاب را در حد یک منبع علمی کارآمد برای دانشجویان و علاقهمندان به روانکاوی و رواندرمانی قرار داده است.
خواندن این کتاب میتواند خود یک درمان باشد. همراهی با دغدغههای ژرف مطرح شده در کتاب و بینشی که هنگام خواندن کتاب به خواننده دست میدهد، میتواند راهگشا باشد و نهتنها برای درمانگران بهعنوان یک منبع عالی به شمار رود، بلکه میتواند برای هر فردی هم که دغدغهٔ خودشناسی و دانستن دربارهٔ خود را دارد، نیز مفید واقع شود.
از طرفی ترجمهٔ این کتاب با چالشهایی نیز روبهرو بود. کتاب، شامل دو متن با دو شیوهٔ نگارشی کاملاً متفاوت است که هر کدام ویژگیهای منحصربهفرد خود را دارند که تا حدی نشاندهندهٔ ویژگیهای نویسنده آن است. متن دکتر یالوم در عین گیرایی، صریح و شفاف است؛ اما در نوشتههای جینی استفاده از استعاره، کنایه، و بسیاری دیگر از صنایع ادبی به شکل چشمگیری دیده میشود. این موضوع احتمالاً برآمده از این واقعیت است که جینی نویسندهای است که دچار انسداد در نویسندگی شده است و همچنین سبک خاص خودش با الهام از تصورات رؤیایی، جادویی و پیچیده را داشته است.
کتاب در شش فصل نگاشته شده و هر فصل به واقع نشاندهندهٔ گامهایی است که برای نزدیکتر شدن برداشته میشود؛ نزدیکتر شدن به چهچیز و چهکس سؤالی است که پاسخ آن پس از خواندن کتاب برای هر خواننده به شکلی منحصربهفرد داده میشود.
در اینجا مایل هستیم از تمام دوستانی که پیشنویس ترجمهٔ کتاب را خواندهاند و ما را از دیدگاههای خود بیبهره نگذاشتند، سپاسگزاری کنیم. از خانم مژگان سلمانزاده که زحمت تهیهٔ کتاب به زبان اصلی را کشیدند، و از خانم نگین اعرابی که ویراستاری متن را قبول کردند، کمال تشکر را داریم. امیدمان چنان است که این کتاب بتواند مورد پسند علاقهمندان به روانشناسی قرار گیرد.
کاملیا نجفی و ایمان صحاف قانع
پیشگفتار ویراستار
حقیقت این است که ادبیات رواندرمانی، آثار بسیاری را برمیشمارد که حماسهٔ بهبود را بازگویی میکنند. از آغاز قرن بیستم، روانپزشکان به شکل گستردهای انتخاب کردهاند که تاریخچههای درمان روشنگر و استثناییشان را منتشر کنند و اگر در مواردی روانپزشکان این کار را نمیکردند، بیماران نوشتههایی از مراحل درمانیشان را بهطور فزایندهای ارائه میدادند. ویژگی منحصربهفرد این کتاب این است که به طور همزمان مسیر درمان را از دیدگاه بیمار و پزشک دنبال میکند. آنها یک رابطهٔ دشوار و ظریف را که برای هر دوی آنها معنای شخصی دارد، در این کتاب ارائه دادهاند.
کتاب حاصل تجربهٔ شوهرم، دکتر اروین یالوم از دانشگاه استنفورد و یکی از بیماران اوست که از این پس با نام مستعار «جینی» معرفی میشود. در پاییز سال ۱۹۷۰، همسرم به این نتیجه رسید که درمان جینی در یک گروهدرمانی با رهبری او و همراهی یک کمک درمانگر به صلاح جینی نیست، زیرا طی یک سال و نیم تقریباً هیچ پیشرفتی در جینی ندیده بود. همسرم به جینی پیشنهاد کرد که آنها یکدیگر را پس از این در درمان فردی ملاقات کنند. از آنجا که مشکلات جینی شامل یک «انسداد در نوشتن» (شکایتی جدی برای یک رماننویس مشتاق) بود، دکتر یالوم تصریح کرد که جینی هزینهٔ درمان را به شکل گزارشهایی بپردازد که بعد از جلسه ارائه میدهد. در واقع با این کار میخواست انگیزهای برای نوشتن در جینی ایجاد کند. همزمان دکتر یالوم تصمیم گرفت که او نیز گزارشی جداگانه از ملاقاتهای هفتگیشان تنظیم کند؛ البته با علم به اینکه او و جینی این گزارشها را شش ماه بعد با هم مبادله خواهند کرد. بعد از آن به مدت دو سال، پزشک و بیمار خاطراتشان را از جلسهای که با یکدیگر داشتند، اغلب با اضافه کردن فکرهای بعدی، تفاسیر، احساسات و وابستگیهایی ثبت کردند که در طول جلسه ادا نشده بود.
اگرچه همسرم تقریباً هرگز مسائل بیمارانش را با من مطرح نمیکند، اما من به برخی از تفکرات او دربارهٔ جینی، مبنی بر تشویق او به نوشتن آگاه بودم. از آنجا که استاد ادبیات هستم، او میدانست که این طرح میتواند واقعاً مورد توجه من باشد. پیشنهاد کردم که او با دقت هر دو مجموعه گزارش را تا انتهای درمان حفظ کند و سپس تصمیم بگیرد که آیا آنها شایستهٔ انتشارند یا خیر؟
شخصاً حدس میزدم که گزارشهای پس از جلسه با دو شخصیت متمایز و دو سبک ادبی قابلتشخیص، بیشباهت به یک رمان نامهنگارانه نیست و قابلیت انتشار بهصورت یک نوشتهٔ ادبی را خواهد داشت.
بدینگونه با علاقهای خاص بعد از دو سال، برای اولین بار نسخهٔ خطی را خواندم. ارزیابیهای مشتاقانهام ـ که کمتر قضاوتهای جانبدارانه داشت ـ در متقاعد کردن نویسندگان به انتشار آن موفقیتآمیز بود. اگرچه برای پنهان کردن هویت بیمار و برای انطباق متن روانپزشک با دانش خوانندگان عمومی تغییراتی لازم بود، کلمات اساساً از متن اصلیاند. هیچ فکر مکمل یا رویداد ساختگی به درام همزیستی رواندرمانی اضافه نشده است. در مورد گزارشهای پزشک هیچ تفکر قابلتوجهی اضافه یا حذف نشده است، جز گفتههای کمی روی نوارهای ضبطصوت که متأسفانه برای همیشه گم و مفقود شدهاند و غیر از اصلاحات بسیار جزئی سبک نگارشی، گزارشهای جینی تقریباً بدون تغییرند.
به پیشنهاد خوانندگان مختلف که فهم نسخهٔ خطی را بدون برخی از اطلاعات توضیحی دشوار دیدند و سؤالهای دیگران که مشتاق بودند تا بدانند جینی بعد از درمان چه شد، دکتر یالوم و جینی یک سال و نیم بعد، هر کدام یک پیشگفتار و پسگفتار، از آخرین ملاقات درمانیشان، نگاشتهاند. این گفتارها، اطلاعات و شفافسازیهای درخور توجهی از یک ماهیت شخصی و نظری را به کتاب اضافه میکنند. همچنان باورم این است که قسمت مرکزی کتاب میتواند بهعنوان داستان دو انسان خوانده شود که در صمیمیت گفتوگوی دو به دوی رواندرمانی ملاقات کردند. حالا این دو به شما اجازه میدهند که آنها را همانگونه که آنها یکدیگر را شناختند، بشناسید.
ماریلین یالوم
۲۰ فوریه ۱۹۷۴
پیشگفتار دکتر یالوم
این وسوسه همیشه در من وجود دارد که دفترهای قرار ملاقات قدیمی مملو از اسامی نیمه فراموش شدهٔ بیماران را بیابم، کسانی که حساسترین تجربیات را با آنها داشتهام، تعداد زیادی افراد و تعداد زیادی لحظات خوب. چه اتفاقی برای آنها افتاده است؟ قفسهٔ کتابهای ردیف شده و انبوه نوارهای ضبط شدهام، معمولاً مرا به یاد گورستانهای وسیع میاندازند: زندگیهای تلنبار شدهٔ درون پوشههای بالینی، صداهای به دام افتاده در نوارهای الکترومغناطیسی در سکوت و نمایشهایی که هرگز اجرا نشدند. زندگی با این آثار تاریخی، مرا سرشار از حس ناپایداری میکند. حتی اگر خودم را غرق در زمان حال بیابم، شبح زوال را حس میکنم که نگاه میکند و منتظر است. در نهایت زوال بر تجربیات زنده پیروز میشود و در عین حال با سنگدلیاش یک تلخی و زیبایی را هدیه میکند. میل بازگو کردن تجربهٔ من با جینی، میل بسیار متقاعدکنندهای است؛ شیفتهٔ فرصت از پای درآوردن زوال برای طولانی کردن زندگی کوتاهمان با یکدیگر هستم. چه بهتر که بدانی، آنها در ذهن خواننده باقی خواهند ماند، تا آنکه درون انبار متروکهای از نوشتههای بالینی ناخوانده و نوارهای الکترومغناطیسی ناشنیده دفن شوند.
داستان با یک تماس تلفنی آغاز شد. یک صدای بریدهبریده گفت که اسمش جینی است و تازه به کالیفرنیا رسیده. برای چند ماه با یکی از همکارانم در شرق که او را به من ارجاع داده بود، در فرایند درمان بوده است. بهتازگی از یک سال فرصت مطالعاتی در لندن بازگشته بودم، و هنوز زمان آزاد داشتم، پس برای دو روز آینده یک قرار ملاقات با جینی را برنامهریزی کردم.
او را در اتاق انتظار و به پایین سالن، به داخل دفترم راهنمایی کردم. نمیتوانستم بهاندازهٔ کافی آهسته راه بروم؛ مانند همسری شرقی بیصدا چند قدم عقبتر دنبالم کرد. او به خودش تعلق نداشت، هیچچیزش به چیز دیگرش نمیآمد، مویش، لبخند تصنعیاش، صدایش، راه رفتنش، ژاکتش، کفشش، همه چیز اتفاقی در کنار هم قرار گرفته بود، و امکان هر لحظه جدا شدن آنها، مو، قدم، اندام، شلوار جین پارهپاره، جورابهای سربازی و به طور کلی همه چیز وجود داشت. برایم سؤال بود. چه چیزی به جا نیست؟ شاید فقط لبخند تصنعی. مهم نیست چگونه کسی این بخشها را کنار هم چیده، بههرحال زیبا نبود! اما بهطور عجیبی جذاب بود. به نحوی، در چند دقیقه، به من نشان داد که میتوانم هر کاری انجام دهم و او کاملاً خودش را به دست من میسپارد. اهمیت ندادم. در آن زمان به نظر نمیرسید که مسئولیتی سنگین باشد.
او حرف زد و فهمیدم که بیستوسه سال دارد. دختر زنی که زمانی خوانندهٔ اپرا بوده و مردی تاجر فیلادلفیا. یک خواهر داشت که چهار سال از او کوچکتر بود و جینی استعدادی برای نوشتن خلاق داشت. به خاطر قبولی در دورهٔ «مبانی داستاننویسی کوتاه» در یک برنامهٔ نویسندگی خلاق به کالیفرنیا آمده بود.
چرا به دنبال کمک بود؟ گفت نیاز دارد، درمانش را که سال گذشته شروع کرده، ادامه دهد و به شیوهای گیجکننده و غیر منسجم، رفتهرفته مشکلات عمدهاش در زندگی را بازگو کرد. علاوه بر شکایات صریحش، در طول زمان مصاحبه، مشکلات چشمگیر دیگری را هم تشخیص دادم.
نخست تصویر او از خودش، بهسرعت و نفسگیر به استعارههای نادر جذاب که بر نفرت از خود تأکید میکردند، مرتبط میشد. او در همه چیز مازوخیستیک [خودآزارگر] است. در تمام زندگی از نیازها و لذتهای خودش غفلت کرده است. هیچ احترامی برای خودش قایل نیست و حس میکند روحی تجزیه شده است. تصور میکند که برای دیگران جذابیت چندانی ندارد.
هیچ حسی از خودش ندارد. میگوید: «باید خودم را آماده کنم که با مردم باشم. آنچه را میخواهم بگویم، برنامهریزی میکنم. هیچ احساسات خودانگیختهای ندارم. در حقیقت دارم، اما در قفسی کوچک. هر وقت بیرون میروم، احساس ترس میکنم و باید خودم را آماده کنم.» او خشمش را تشخیص نمیدهد یا بیان نمیکند. میگفت پُر از ترحم برای مردمم. تابع چنین کلیشهای هستم: «اگر نمیتوانی چیز خوبی دربارهٔ مردم بگویی، اصلاً چیزی نگو.» بهیاد میآورد که فقط یک بار در زندگی بزرگسالیاش عصبانی شده است؛ سالها قبل سر همکاری فریاد زد که گستاخانه به او دستور میداد. ساعتها بعد از آن لرزید. او هیچ حقی ندارد. برایش اتفاق نمیافتد که عصبانی شود. با واداشتن مردم به دوست داشتنش آنچنان اشباع شده است که هرگز به این فکر نمیافتد تا از خودش بپرسد، آیا دیگران را دوست دارد.
او با تحقیر نفسش تحلیل رفته است. یک صدای کوچک درونی او را بیوقفه سرزنش میکند. آیا باید خودش را برای لحظهای فراموش کند و به خودانگیختگی زندگی بپیوندد، صدای محوکنندهٔ لذت، او را بهشدت به قفس کوچک کمرویی و خجالت برمیگرداند. حتی در مصاحبه نیز نمیتوانست به خودش اجازهٔ احساسی با تفاخر بدهد. به برنامهٔ نوشتن خلاقانهاش اشاره کرد. البته قبل از آن با عجله گفت بهواسطهٔ تنبلی با آن کنار آمده؛ او در مورد کیفیت بالای احتمالی داستانها هیچ نظری نداد. بازده ادبیاش رفتهرفته با مشکلاتی روبهرو شده و او در قلب یک «انسداد در نوشتن» شدید بود.
زندگی جینی درگیر مشکل «انسداد در نوشتن شده بود» اما به نظر میرسید مشکلات او در روابطش منعکس شدهاند. اگرچه او به شدت خواستار دوام رابطه بود اما در عمل قادر به حفظ آن نبود. در سن بیستویکسالگی از پاکی بلوغ جنسی به رابطه با مردان زیادی وارد شده بود. (او هیچ حقی برای «نه!» گفتن نداشت) و اظهار تأسف کرد که بدون وارد شدن به دوران بلوغ و مقدمات رابطه، خودش را از پنجره به درون اتاقخواب پرتاب کرده بود. او نمیتوانست خودش را از نظر جنسی آزاد بگذارد.
جینی کمتر به پدرش اشاره میکرد، اما مادرش حضور بسیار گستردهای داشت. میگفت: «بازتاب کمرنگ مادرم هستم.» آنها همیشه به شکلی غیرعادی به هم نزدیک بودند. جینی همه چیز را به مادرش میگفت. بهیاد میآورد که چگونه او و مادرش عادت داشتند، نامههای عاشقانهٔ جینی را بخوانند و بخندند. جینی همیشه لاغر بود، از بسیاری از غذاها بیزار بود، و در اوایل نوجوانیاش، بیش از یک سال قبل از صبحانه بهطور منظم بالا میآورد؛ آنقدر که خانوادهاش این موضوع را بهعنوان بخشی از زندگی صبحگاهی او به حساب میآوردند. همیشه زیاد میخورد. وقتی خیلی جوان بود، فقط میتوانست با سختی زیادی ببلعد. «یک غذای کامل را خواهم خورد و در انتها هنوز همهٔ آن را در دهانم دارم. بعد از آن تلاش خواهم کرد، همهٔ آن را یکجا ببلعم.»
کابوسهای شبانهٔ ناگواری داشت. در آنها معمولاً توسط یک زن و گاهی یک مرد مورد تجاوز جنسی قرار میگرفت. حدود سه سال پیش این رؤیاهای ترسناک شروع شده بود. این رؤیاها را در حالی میدید که برایش مشکل بود بفهمد، بیدار است یا خواب. احساس میکرد مردم از میان پنجره به او خیره میشوند و او را لمس میکنند، اما بهمحض اینکه شروع به تجربهٔ لذت لمس شدن میکرد، این حس تبدیل به درد میشد، در همهٔ این خوابها یک صدای خیلی ضعیف به او یادآوری میکرد که هیچیک از اینها واقعاً در حال اتفاق افتادن نیستند.
در آخر جلسه زنگ خطر قابلتوجهی دربارهٔ جینی احساس کردم. علیرغم تواناییهای زیاد، فریبندگی ملایم، حساسیت عمیق، لطافت طبع، حس طنز بسیار فراگیر، و استعدادی قابلتوجه برای تصورات لفظی، به هر طرف چرخیدم، در او آسیبهایی دیدم: مسائل اولیهٔ بسیار زیاد، خوابهایی که مرز بین واقعیت و خیال را مبهم میکرد، اما مافوق همهٔ اینها یک پراکندگی غریب، یک «مرز ایگوی»(۱) محو. به نظر میرسید، او بهاندازهٔ کافی از مادرش جدا نشده است و مشکلات پرورشیافتهاش اشاره به یک ناتوانی و تلاش رقتانگیز در رهایی داشت. او را بهعنوان فردی دیدم که احساس میکرد، بین یک وحشت از وابستگی کودکانهاش که نیاز به انصراف از فردیت داشت، یک رکود دایمی، و از طرفی یک فرض از خودمختاری که بدون حسی از فردیت کامل غیرقابلتحمل میرسید، گیر افتاده است.
بهندرت خودم را با تشخیصها بهزحمت میاندازم، اما میدانم که به خاطر مرزهای ایگوی محو، اوتیسم او، زندگی رؤیاییاش، و در دسترس نبودن احساساتش، اکثر متخصصان بالینی به او برچسب «اسکیزوئید» یا شاید «شخصیت مرزی»(۲) خواهند زد. میدانستم که بهطور جدی مشکلاتی دارد، و اینکه درمان او طولانی و پرمخاطره خواهد بود. اینطور به نظر میرسید که او هم اکنون نیز نزدیکی بسیار زیادی با ناخودآگاهش دارد و اینکه باید بیشتر از آنکه در سفر به جهان درونیاش همراه او شوم، او را به سمت واقعیت هدایت میکردم. آن زمان در حال تشکیل یک گروهدرمانی بودم که قرار بود دانشجویانم به عنوان بخشی از برنامهٔ آموزشیشان مشاهدهگر آن باشند. از آنجا که تجربهام در گروهدرمانی با افرادی که مشکلاتی شبیه به جینی دارند، رضایتبخش بود، تصمیم گرفتم به او پیشنهاد شرکت در گروه را بدهم. پیشنهادم را با کمی اکراه قبول کرد؛ در واقع ایدهٔ بودن با دیگران را دوست داشت، اما میترسید که در گروه تبدیل به یک بچه شود و هرگز قادر نباشد، افکار خصوصیاش را بیان کند. این امر یک انتظار معمولی از یک بیمار جدید در گروهدرمانی است. او را مطمئن کردم که بهمحض اینکه به گروه اعتماد کند، قادر خواهد بود احساساتش را با دیگران به اشتراک بگذارد. متأسفانه همانطور که خواهیم دید پیشبینی او از رفتارش دقیقاً ثابت شد.
گذشته از مشاهدات عملی تشکیل یک گروه و جستوجوی بیماران، شرایطی در مورد درمان انفرادی جینی داشتم. بهطور خاص، بیقراریهایی در عمق تحسینش از خودم احساس کردم که مانند قالبهایی از پیش آماده شده بهمحض ورودش به دفترم به طرفم آمد. خوابی را که شب قبل از اولین ملاقات ما دیده بود، در نظر بگیرید. «اسهال شدید داشتم و یک مرد قصد داشت برای من دارویی بخرد که در نسخه نوشته شده بود. فکر میکردم، باید نوع خاصی از داروی ضد اسهال (۳) را داشته باشم، زیرا ارزانتر بود، اما او میخواست برایم گرانترین داروی ممکن را بخرد.» به نظرم این خواب از برخی احساسات مثبت از درمانگر قبلی گرانش، برخی از عناوین حرفهای من، و در نهایت از بخشهای ناشناخته ریشه میگرفت، اما برآورد همهٔ اینها این بود که فکر کردم میتواند یک مانع در درمان فردی باشد. اینطور استدلال کردم که مشارکت در گروهدرمانی به جینی فرصت دیدنم از نگاه افراد بسیاری را خواهد بخشید. علاوه بر این، حضور یک کمک درمانگر در گروه به او اجازه میداد که دید متعادلتری از من به دست آورد.
در ماه اول جینی بسیار ضعیف در گروه عمل کرد. کابوسهای وحشتناک خوابش را در شب از هم میگسیخت. برای مثال او خواب دید که دندانهایش شیشهای و دهانش پر از خون شده بود. خواب دیگرش بعضی احساسات او دربارهٔ تقسیم کردن من با گروه را منعکس میکرد. «در ساحل دمر دراز کشیده بودم. دیدم مرا بلند کرده، نزد پزشکی میبرند که قرار است مغزم را جراحی کند. دو تن از اعضای گروه دستهای پزشک را گرفته بودند و با دستهای او جراحی میکردند. تصادفاً بخشی از مغز را شکافتند که نباید میشکافتند». خوابی دیگر شامل رفتن او به یک مهمانی همراه من و صمیمیت بین ما بود.
بعد از اولین ماه، من و کمک درمانگرم هر دو احساس کردیم که جلسهٔ گروهدرمانی یک بار در هفته برای جینی کافی نیست و او درمان فردی حمایتکنندهای لازم دارد که مانع شکست بیشترش شود، و همچنین به او برای عبور از مرحلهٔ سخت اولیهٔ گروه کمک کند. کمک درمانگرم پیشنهاد دیدن فردی او را مطرح کرد، اما حس کردم که دیدن همزمان او بهصورت فردی و در گروه بیشتر از اینکه مفید باشد، اوضاع را پیچیده خواهد کرد. بنابراین او را به روانپزشک دیگری در کلینیکمان ارجاع دادم. جینی او را بهصورت فردی دو بار در هفته و به مدت تقریباً نه ماه دید و به حضور در ملاقاتهای گروهدرمانی به مدت تقریباً هجده ماه ادامه داد. درمانگر فردی او اظهار کرد که جینی «تحت محاصرهٔ خیالپردازیهای جنسی مازوخیستیک ترسناک و فرایندهای فکری شیزوفرنیک مرزی آشکار» است. این درمانگر تلاش کرد که در درمانش «حمایتکنندهٔ ایگو (۴) و متمرکز بر آزمودن واقعیت و تحریف در روابط میان فردی» جینی باشد.
جینی مسئولانه در گروه حاضر میشد و بهندرت یک ملاقات را از دست میداد؛ حتی وقتی که بعد از یک سال به سانفرانسیسکو نقلمکان کرد و آمدنش مستلزم یک سفر نامناسب طولانی با وسایل حملونقل عمومی بود، حضورش در گروه را قطع نکرد. اگرچه جینی حمایت کافی را برای بیمارتر نشدن، در طول این زمان از گروه دریافت کرد، اما پیشرفت واقعی حاصل نشد. در حقیقت بیماران کمی وجود دارند که با مشاهده بازده بسیار کم به طور طولانی مدت به شرکت در گروه ادامه دهند. دلایلی برای این اعتقاد وجود داشت که نشان میداد جینی اساساً آمدن به گروه را ادامه میداد تا ارتباطش را با من حفظ کند. او بر این عقیدهاش اصرار میورزید که من و شاید فقط من قدرت این را دارم که به او کمک کنم. بهطور مداوم درمانگرها و اعضای گروه این مشاهده را داشتند؛ آنها مکرراً ذکر میکردند که جینی از تغییر میترسد، زیرا بهبود این معنی را خواهد داشت که مرا از دست خواهد داد. او فقط با ثابت ماندن در موقعیت درماندگیاش میتوانست از حضور من مطمئن باشد. هیچ حرکتی وجود نداشت. او عصبی و هیجانزده باقی ماند. معمولاً در گروه منزوی و کمحرف بود. اعضای دیگر شیفتهٔ او بودند؛ وقتی او صحبت میکرد، معمولاً برای دیگران روشنگر و مفید بود. یکی از مردان گروه عمیقاً عاشق او شده بود، و بقیه برای جلب توجهاش رقابت میکردند، اما هرگز صمیمیتی بینشان بهوجود نیامد، او با وحشت یخزده ماند و هرگز قادر نشد احساساتش را آزادانه یا در تعامل با دیگران بیان کند.
در طول هجده ماهی که جینی در گروه بود، من دو کمک درمانگر داشتم، هر دو مذکر، و برای تقریباً نه ماه در گروه ماندند. مشاهدههای آنها در مورد جینی به میزان زیادی شبیه مشاهدهٔ من بود: «رقیق… مشتاق… مغرور… اما با نشاطی خودآگاه در کل روند… واقعیت هرگز انرژیهای او را کاملاً درگیر نمیکند… یک «حاضر» در گروه… یک انتقال (۵) آزارنده نسبت به دکتر یالوم که همهٔ تلاشهای تفسیری را تحمل میکند… هر چیز که او در گروه انجام میدهد، در نور تأیید یا عدم تأیید دکتر یالوم مطرح میشود… تغییر متناوب بین شخصی که خارقالعاده حساس و واکنشی نسبت به دیگران است، به کسی که در واقع اصلاً آنجا حضور نداشت… یک معما در گروه… یک مرزی شیزوفرنیک که هنوز به مرز سایکوز نزدیک نشده است… اسکیزوئید… خیلی آگاه از روند اصلی…»
جینی در طول دورهٔ گروهدرمانی به دنبال راه فرار از سیاهچال کمرویی و خجالتی بود که برای خودش بنا کرده بود. او بارها در مرکز اسالن (۶) و دیگر مراکز رشد محلی حاضر میشد. سرپرستهای این برنامهها تعدادی برنامهٔ تصادفی (۷) روشهای مقابله برای تغییر بلافاصلهٔ جینی را طراحی کردند؛ ماراتونی بیفایده برای غلبه بر تودار بودن و پنهان بودن او، روشهای سایکودراما و هنر رزمی روانشناختی (۸) برای تغییر دادن انزوا و کمروییاش، همه بدون هیچ فایدهای! او بازیگری عالی بود، و میتوانست بهراحتی نقش دیگران را روی صحنه بر عهده بگیرد. متأسفانه وقتی که اجرا تمام میشد، او نقش جدیدش را از خود جدا میکرد و صحنهٔ تئاتر را همانگونه که وارد آن شده بود، ترک میکرد.
کمکهزینهٔ تحصیلی جینی در کالج تمام شد، پساندازش کاهش یافت و باید کار پیدا میکرد. در نهایت، یک کار نیمهوقت برنامهریزیهایش را بههم ریخت و جینی پس از هفتهها عذاب اطلاع داد که مجبور خواهد بود، گروه را ترک کند. تقریباً در همان زمان من و کمک درمانگرم به این نتیجه رسیده بودیم که گروه فایده کمی برای او دارد. با او برای برنامههای بعدی ملاقات کردم. واضح بود که او به درمان ادامهدار نیاز دارد؛ اگرچه فهم او از واقعیت استوارتر شده بود، شبهای مخوف و رؤیاهای بیدارکننده کاهشیافته بود، زندگی مشترکش با کارل (که بعداً بیشتر در مورد او خواهیم شنید) را داشت، و یک گروه کوچک از دوستان تشکیل داده بود، اما از زندگی لذت کمی میبرد. دیو درون او، یک صدای کوچک از بین برندهٔ خوشی، او را به صورتی خستگیناپذیر عذاب میداد و او به تداوم زندگیاش در مقابل افقی از وحشت و کمرویی ادامه میداد. رابطه با کارل، نزدیکترین رابطهای که او تا حالا تجربه کرده بود، منبع خاصی از رنج بود. اگرچه عمیقاً برای کارل اهمیت قایل بود، اما متقاعد شده بود که احساسات کارل نسبت به او آنقدر شرطی بود که هر کلمهٔ احمقانه یا حرکت نادرست، تعادل را علیه او بر هم میزد. در نتیجه، او لذت کمی از بودن با کارل میبرد.
در نظر داشتم که جینی را برای درمان فردی به یک کلینیک عمومی در سانفرانسیسکو (او توانایی دیدن یک درمانگر در درمان فردی را نداشت) ارجاع دهم، اما شکهای بسیاری به من نهیب میزدند. فهرست انتظار بیماران طولانی بود. درمانگرها برخی اوقات بیتجربه بودند، اما عامل متقاعدکننده این بود که اعتقاد زیاد جینی به من با خیالبافی نجاتدهنده بودنم تبانی کرد و مرا متقاعد ساخت که فقط من میتوانم او را نجات دهم. در کنار همهٔ اینها من یک رگ لجوج دارم؛ من از تسلیم شدن و اقرار به اینکه نمیتوانم به یک بیمار کمک کنم، متنفرم.
بنابراین وقتی پیشنهاد ادامهٔ درمان جینی را دادم، از خودم تعجب نکردم. ضمناً میخواستم قاعده را بشکنم. تعدادی از درمانگرها در کمک کردن به او شکستخورده بودند و من به دنبال رویکردی بودم که اشتباه دیگران را تکرار نمیکرد و همزمان نیز به من اجازه میداد که انتقال مثبت (۹) قدرتمند جینی نسبت به خودم را به نفع درمان تبدیل به سرمایه کنم. برنامهٔ درمانی و منطق نظری رویکردم را با جزئیات در پسگفتار توضیح خواهم داد. حال میخواهم فقط روی یک جنبه از این رویکرد تفسیر بنویسم، یک اقدام وابسته به عمل و رویهای جسورانه که منجر به نگارش این کتاب شده است. از جینی خواستم که بهجای پرداخت مالی، خلاصهای صادقانه از هر جلسه بنویسد، که نهتنها شامل واکنشهای او به رویدادها باشد، بلکه تصویری از زندگی پنهانی جلسه هم میشد، یک نوشته از عمق درمان؛ در واقع همهٔ افکار و خیالبافیهایی که هرگز درون روشنایی روز پدیدار نمیشوند. فکر میکردم که در سطح دانشم در عمل رواندرمانی، ایدهای خلاقانه و شاد بود؛ جینی به قدری بیروح بود که هر روش محرکی به نظرم ارزش امتحان داشت. انسداد نوشتن کلی جینی که او را از یک منبع مثبت عزتنفس محروم میکرد، فرایندی را ساخت که نیازمند نوشتن اجباری بود. اتفاقاً این طرح شامل هیچ ازخودگذشتگی مالی نبود، زیرا از دانشگاه استنفورد حقوق یک کار تمام وقت را میگرفتم و هر پولی که از کار بالینی بهدست میآوردم به دانشگاه برمیگشت.
به خاطر علاقهٔ همسرم به ادبیات و فرایند خلاقانه، این طرح را با او در میان گذاشتم و او پیشنهاد کرد که من نیز در پی هر جلسه یک نوشتهٔ امپرسیونیستی غیربالینی بنویسم. فکر کردم که این ایده یک ایدهٔ الهامبخش بود، البته به یک دلیل کاملاً متفاوت از همسرم: او علاقهمند به جنبههای ادبی تألیف بود؛ از سوی دیگر من شیفتهٔ یک تمرین بالقوهٔ قدرتمند در خودافشاگری شده بودم. جینی نمیتوانست خودش را برای من یا هر کسی رو در رو افشا کند. او مرا بهعنوان فردی مصون از خطا، واقف بر همه چیز، بدون مشکل، و کامل در نظر میگرفت. او را اینگونه تصور کردم که در یک نامه احساسات و خواستههای ناگفتهاش را خطاب به من مینویسد. او را تصور کردم که پیغامهای شخصی من در مورد خودش را میخواند. نمیتوانستم بهای تأثیرات تمرین را بدانم، اما احساس اطمینان میکردم که طرح نتیجهای قدرتمند به بار خواهد آورد.
میدانستم که اگر ما از نوشتههای یکدیگر آگاه میشدیم نوشتههایمان بازدارنده میشدند؛ بنابراین موافقت کردیم که گزارشهای یکدیگر را برای چند ماه نخوانیم و منشیام آنها را برای ما نگه دارد. مصنوعی؟ ساختگی؟ خواهیم دید. میدانستم رابطهٔ موجود بین ما عرصهٔ درمان و عرصهٔ تغییر خواهد بود. اعتقاد داشتم که ما یک روز میتوانیم کلماتی را که بلافاصله به دیگری گفته میشود، جایگزین نامهها کنیم، اگر بتوانیم به شیوهای انسانی و صادقانه مرتبط شویم، همهٔ تغییرات دلخواه دیگر در پی آن خواهند آمد.
هر روز یک قدم نزدیکتر
نویسنده : اروین یالوم ، جینی الکین
مترجم : ایمان صحافقانع ، کاملیا نجفی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۴۳۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید