کتاب انگار آن‌جا نیستم: داستانی درباره‌ بالکان ، نوشته اسلاونکا دراکولیچ

بیمارستان کارولینسکا (۱)، استکهلم

۲۷ مارس ۱۹۹۳

کودکِ برهنه آرام و بی‌صدا با دست و پایی گشاده ـ مانند شخصی که خودش را تسلیم کرده ـ بر ملافه‌ای سفید روی تخت آرمیده است.

اس (۲) به انگشتان کوچک او با آن ناخن‌های واقعی ظریفش نگاه می‌کند. سرش در خواب به سمت او چرخیده، لب‌هایش را می‌مکد و چشم‌هایش زیر پلک‌های شفافش تند و تند تکان می‌خورند. مژه‌های بلند و تیره‌ای دارد و خرمن موهای تیره‌اش از عرق به هم چسبیده. آهنگ نفس‌هایش تند و موزون است و شکم کوچکش با هر نفس بالا و پایین می‌رود، بالا و پایین، بالا و پایین. روی بند نافش تکه‌ای گاز پانسمان تکان می‌خورد. پوست صورتی‌رنگ و خشکش در اطراف زانوها و چین‌های گردنش به کبودی می‌زند و پاهای کوچکش در هوا بی‌حرکت مانده.

از زاویهٔ نگاه اس، کودک مرده به نظر می‌رسد. سریع نگاهش را از او می‌گیرد و سرش را به سمت دیگری می‌چرخاند.

نوزاد در ظاهر پسر اوست. همین بعدازظهر او را به دنیا آورده، در بیمارستان کارولینسکای استکهلم؛ اما برای اس او فقط موجود کوچک بی‌نامی است که پس از نه ماه از درونش خارج شده و دیگر هیچ پیوندی میان‌شان نیست. حالا خیالش آسوده شده و احساس رهایی می‌کند، زیرا تمام گذشته‌اش همراه با این کودک از وجودش خارج شده. احساس سبکی می‌کند، آن‌قدر که همین الان می‌تواند بلند شود و از این‌جا دور شود.

او در اتاق تنها نیست. تخت دیگر را ماژ (۳) اشغال کرده است. به اس نگاه می‌کند و می‌گوید: «نام من ماژ است.» اس پاسخش را نمی‌دهد. ماژ به کودکش شیر می‌دهد. بالاتنهٔ درشتی دارد و هنگام شیر دادن طوری به نظر می‌رسد که انگار می‌خواهد او را خفه کند. هرازچندگاهی نوزاد سرش را عقب می‌کشد، دستان کوچکش را با عصبانیت تکان می‌دهد و صورتش را در هم می‌کشد. بعد ماژ او را به شانه‌اش تکیه می‌دهد، و با لبخندی به اس نگاه می‌کند. اس پاسخ لبخندش را نمی‌دهد و با خودش فکر می‌کند چه‌قدر زندگی‌شان با هم متفاوت است. دست‌کم ماژ در کشور خودش است، اما اس اهل بوسنی است و این تقریباً یعنی این‌که کشوری نداشته باشی. دختر کوچک ماژ از حالا اسم دارد: بریت (۴). و پدری که نام و نام خانوادگی‌اش را می‌دانند و هم‌چنین حرفه، رنگ چشم‌ها و عادات و اخلاقش را. فرزند ماژ همه‌چیز دارد: خانواده، زبان، کشور و امنیت. اما موجود کوچکی که اس به این دنیا آورده هیچ‌کدام از این‌ها را ندارد.

اس کودک را بغل نمی‌کند. نمی‌خواهد او را لمس کند، زیرا اگر حتی یک بار او را لمس کند، آن‌وقت در مقابلش احساس مسئولیت می‌کند. درست مثل این‌که بچه‌گربه‌ای را در خیابان پیدا کنی، تا وقتی که او را از زمین بلند نکرده‌ای به تو ربطی ندارد، اما از زمین که بلندش کنی همان و… او دیگر مال تو می‌شود…

او هیچ حسی جز خصومت نسبت به این مخلوق ندارد. وقتی فهمید باردار است، نخستین فکری که از خاطرش گذشت مرگ بود. این کودک از همان ابتدا محکوم به مرگ بود. و فقط به این دلیل زنده مانده بود که دیگر برای سقط کردنش خیلی دیر بود و او ناچار شد این بارداری را تا پایان تلخش تحمل کند، با آن شکم برآمده که حسابی باعث تغییرش شده بود، آن‌قدر که به‌سختی خودش را می‌شناخت و از بدنش متنفر بود.

آن روز صبح، وقت صبحانه، اولین درد شدید و نفس‌گیر را در شکمش احساس کرده بود. اما او به هیچ وجه از درد زایمان نمی‌ترسید، بلکه به عکس از آن استقبال هم می‌کرد و برای خلاص شدن از این بار لحظه‌شماری می‌کرد. تا آن زمان او به دردهای زیادی عادت کرده بود، از ضربهٔ قنداق تفنگ، سیلی خوردن و بسته شدن دست و پایش تا درد خفیف کوبیده شدنِ سرش به دیوار یا درد قفسهٔ سینه‌اش زیر پوتین. و یا از آن دردها که باعث می‌شوند از حال بروی، دردی که تنی به تنی دیگر تحمیل می‌کند و یا دردی که از دیدن درد دیگری متحمل می‌شوی. و سرانجام دردِ زمانی که دیگر مطلقاً چیزی حس نمی‌کنی.

اس این درد را با آرامش خاصی پذیرا شد. چند ماه گذشته را مثل یک گیاه زندگی کرده و در کرختی کامل به انتظار این تولد نشسته بود. اما این درد یک حقیقت بود، و شدتش او را از این کرختی و مردگی خارج می‌کرد و برای لحظه‌ای به یادش می‌آورد که زنده است. وقتی از شدت درد به خود می‌پیچید، مدام به خودش می‌گفت کمی دیگر صبر کن. زندگی‌اش در حال تغییر بود. فراموش می‌کرد، تابستان ۱۹۹۲ را فراموش می‌کرد. پرستار داشت چیزی به او می‌گفت، شاید می‌گفت خودش را شل کند یا این‌که بیش‌تر زور بزند. اما برای او فرقی نمی‌کرد، اصلاً صدای پرستار را نمی‌شنید. او نمی‌توانست کاری برایش بکند، اس فکر می‌کرد هیچ‌کس نمی‌تواند.

بعد صورت دکتر را که به سمت او خم شده بود دید و دستش را که صورت او را لمس می‌کرد. دکتر گفت: «تمام شد.» پس از مدتی طولانی، این نخستین بار بود که یک غریبه او را با مهربانی لمس می‌کرد. و تنها پس از آن بود که نفس راحتی کشید و گریست. با آن اشک‌ها و خونی که هنوز از میان پاهای لرزانش جاری بود تمام دردی که درونش انباشته شده بود از وجودش رخت بربست.

و بعد آرامش. دیگر هیچ دردی حس نمی‌کرد. داشت خوابش می‌برد که پرستار نوزاد را که سروته گرفته بود آورد و با دیدنش خواب از سرش پرید. بدنی کوچک و خون‌آلود را دید. هیچ صدایی از او درنمی‌آمد و اس فکر کرد شاید آرزویش برآورده شده و بچه مرده به دنیا آمده، اما در همان لحظه صدای گریه و شیون کودک بلند شد. اس رویش را آن‌طرف کرد. به‌هرحال گریهٔ کودک به او ربطی نداشت، زیرا این بچه دیگر هیچ پیوندی با او نداشت.

حتی پیش از تولد کودک، اس به آن‌ها گفته بود نمی‌خواهد او را ببیند. جی (۵) که همراه او به بیمارستان آمده بود بارها درخواست اس را تکرار کرده و پرستار پذیرش هم آن را صریح و مؤکد ثبت کرده بود. فقط برای اطمینان خاطر (کدام اطمینان؟ مثلاً اگر حرفش را باور نمی‌کردند؟)، اس رونوشتی از نامهٔ روان‌شناس را همراه خود آورده بود که در آن قید شده بود او می‌خواهد سرپرستی فرزندش را به شخص دیگری بسپارد، زیرا به لحاظ روحی قادر به نگهداری از او نیست.

اما اس فکر می‌کرد پس از تولد کودک قادر است به زندگی طبیعی‌اش بازگردد. در طول چند ماه گذشته فرصت کافی برای فکر کردن داشت. او با خودش قراری گذاشته بود: این بچه را به دنیا می‌آورد به شرط این‌که دیگر هیچ‌وقت او را نبیند. این بهترین و عاقلانه‌ترین راه‌حل ممکن برای هر دوی آن‌ها بود، زیرا در آن شرایط او نه قادر به سقط‌جنین بود و نه می‌توانست کار این بچه را با دست‌های خودش تمام کند.

اس به مخلوق کوچکی که در خواب است نگاه می‌کند و یاد اف (۶) می‌افتد. اس هم اتفاقی هنگام زایمان او در اردوگاه پناهندگان زاگرب (۷) حضور داشت. آن‌ها هشت نفری با هم در یک اتاق تنگ کوچک با تخت‌خواب‌های دو طبقهٔ فلزی ساکن بودند. اف با دست‌های خودش بالش را برداشت و روی بچه گذاشت. این را خوب به خاطر می‌آورد. بچه دختر بود، یک دختر کوچک. اف حتی خون‌های روی بدن نوزاد را هم نَشُست و اس بیش‌تر به این دلیل از دست او عصبانی بود. زنی که در تخت کناری بود بند ناف را با یک چاقوی معمولی برید و اف هم خیلی راحت بالش را روی نوزاد فشار داد. بالش کاملاً او را پوشانده بود. بعد از ده دقیقه گفت: «تمام شد.» بعد همان زن بدن لَخت و سست کودک را در یک کیسهٔ آبی مخصوص خواربار گذاشت و اس هیچ‌وقت نفهمید که او با آن کیسه چه‌کار کرد. صورت اف چیزی جز خستگی و فرسودگی نشان نمی‌داد. بعد اف بلند شد و خودش روبالشی خونی را شست.

شاید او هم بتواند این کار را بکند، بالش را به‌آرامی روی او فشار دهد تا همه چیز در یک چشم به هم زدن تمام شود، رنج و عذاب هر دوی‌شان. کودک خیلی آرام خوابیده و اس مطمئن است که چیزی حس نخواهد کرد. اس دستش را به سمت او می‌برد، آن‌قدر نزدیک که گرمای پوستش را حس می‌کند و می‌بیند که چه‌طور قفسهٔ سینه‌اش با ضربان قلبش آرام تکان می‌خورد. ناگهان دستش را پس می‌کشد، انگار می‌ترسد دستش بسوزد.

نه، قادر به انجام چنین کاری نیست. او مرگ‌های زیادی به چشم خود دیده که همان فکرشان هم باعث پریشانی‌اش می‌شود. بدتر از همه این است که هر مرگی بوی خودش را دارد. این همان بوی معمولی مردن نیست که آدم را مشمئز می‌کند: مثل بوی خون تازه‌ریختهٔ حیوانات، بوی گوشت فاسد، بوی پیری، بوی بیماری یا فساد و پوسیدگی. این یکی از آن مرگ‌های طبیعی نیست، مرگی است بر اثر خشونت، مرگی ناگهانی، لحظه‌ای که شخصی حس می‌کند زمان مرگش فرارسیده اما هنوز کاملاً باورش نشده. البته این حالت خیلی طول نمی‌کشد و لحظه‌ای که تن شخص محتضر می‌فهمد که دیگر کارش تمام است بوی ترسی مرگ‌بار از او برمی‌خیزد. گرچه، ذهنش هنوز هم امیدوار است و از این تصادم است که بوی تند و زنندهٔ مرگ برمی‌خیزد. اگر یک بار شاهدش باشی، دیگر هرگز فراموشش نمی‌کنی. پس از مرگ بویی کاملاً متفاوت از بدن مرده بلند می‌شود، بویی نسبتاً شیرین مانند بوی تهوع‌آور پوسیدگی.

پیش‌تر، قبل از حوادث یک سال گذشته، او هم فکر می‌کرد روزی بچه‌دار می‌شود. اما حالا همه چیز فرق کرده، آن‌قدر متفاوت که انگار هیچ ربطی به زندگی او ندارد. او دیگر از چیزی مطمئن نیست و بیش‌تر از همه از چنین خاطرات دوری. خاطرات ایامی دور که هنوز میان زندگیِ فرد، تمایلات و تصمیماتش پیوندی وجود داشت.

در این فاصله زندگی‌اش به‌کل تغییر کرده، و به چیزی ناشناخته یا شاید به نوعی غیر قابل تصور تبدیل شده است. بر تخت بیمارستان استکهلم دراز کشیده و با خودش فکر می‌کند چه نامی می‌تواند روی آن بگذارد، گرچه خوب می‌داند برایش واژه‌ای وجود دارد و آن واژه جنگ است. اما برای او جنگ صرفاً یک اصطلاح کلی است، اسم جمعی است برای بی‌شمار داستان فردی. جنگ تک‌تک افراد هستند، چیزی است که برای تک‌تک آن‌ها پیش می‌آید، اتفاق می‌افتد و زندگی‌شان را تغییر می‌دهد. و برای او جنگ کودکی است که مجبور شده به دنیا بیاورد.

از روزی که فهمید باردار است، از هیچ‌چیز به اندازهٔ این مخلوق متنفر نبود. معلوم نیست اگر این موجود از نفرت او جان سالم به‌در نمی‌برد، اصلاً گذار او به این بیمارستان می‌افتاد؟ تحملش برای اس خیلی سخت بود، شب‌ها در بسترش از این پهلو به آن پهلو می‌غلتید و تکان‌های این بدن بیگانه را درون شکمش حس می‌کرد. چهره‌هایی را که بالای سرش ظاهر شده بودند به‌وضوح به خاطر می‌آورد، چهرهٔ پدران این کودک، آن مردهای بی‌نام‌ونشان و اغلب مست. نمی‌دانست چند نفر بودند، اما چهره‌ای را همه جا به خاطر می‌آورد، چشم‌هایش، صدایش، دست‌ها و بوی خاصش، بویی زننده. هر یک از آن‌ها می‌توانست پدر این موجود باشد.

آن‌ها در خواب به سراغش می‌آیند، لحظه‌ای رهایش نمی‌کنند، حتی تا سوئد هم آمده‌اند، مانند چمدان گم‌شده‌ای که پشت سر صاحبش به مقصد می‌رسد. اغلب یک خواب را می‌بیند: در شهر ناآشنایی راه می‌رود. و ناگهان چهرهٔ آشنایی نظرش را جلب می‌کند. مطمئن است که او یکی از آن‌هاست. همیشه در رؤیایش چاقویی با خودش دارد. جلو می‌رود و چاقو را در شکم او فرو می‌کند. اول مطمئن می‌شود که آن مرد خوب به چهره‌اش نگاه کند. همان‌طور که چاقو در شکم مرد فرو می‌رود، احساس آسودگی و حتی شادمانی می‌کند، اما در نگاه مرد فقط شگفتی موج می‌زند. اصلاً او را به‌جا نمی‌آورد و در شگفت است که چرا زنی بیگانه باید چنین ضربهٔ مرگ‌باری به او بزند. اس از این‌که مرد او را نشناخته و انتقامش بیهوده بوده با خشم و عصبانیت می‌گرید.

وقتی این موجود ـ ثمرهٔ دانـه‌ای که آن‌ها درونش کاشتند ـ شروع به رشد کرد، درست مثل این بود که غده‌ای در بدنش شکل می‌گرفت. اس با این بدن بیگانه می‌جنگید، با سلول‌های بیماری که برخلاف میلش درون او تکثیر می‌شدند. او در جایی خوانده بود که با تجسم سلول‌های سرطانی می‌توانید جلو رشد و پیشروی آن‌ها را بگیرید. اما حس می‌کرد این غده خیلی سریع رشد می‌کند. وقتی چشمانش را می‌بست، سلول‌های بیگانه را به روشنی می‌دید، می‌دید که تکثیر می‌شدند و از درون او را به تصرف خود درمی‌آوردند. خودش را مانند ظرف بزرگی تصور می‌کرد که تنها علت وجودی‌اش غذا دادن به این سلول‌های خوشه‌ای حریص بود و این تصویر او را تا مرز جنون پیش می‌برد.

و حالا این غده کنار اوست. انگار که معجزه‌ای آن را به یک کودک تبدیل کرده. پذیرفتنش برای اس خیلی سخت است. هیچ‌وقت این موجود را به چشم یک کودک ندیده، فقط حکم یک بیماری را برایش داشته و باری که باید از شرش خلاص شود، انگلی که می‌خواسته از اندام‌هایش خارجش کند. از این فکر که در تمام این مدت ـ در طول این نه ماه ـ این موجود برخلاف میلش درون او رشد کرده وحشت‌زده می‌شود. او علی‌رغم میل اس تا آخرین لحظه به دیواره‌های رحمش چسبیده، به دنیا آمده و جان به در برده، درست مانند خودش.

حالا که از سنگینی بار کودک رها شده، تنِ هنوز بی‌رمقش احساس سبک‌باری می‌کند، البته اگر دیگر بشود نام گوشت و پوست و استخوان بر این تن گذاشت. اما حس می‌کند دوپاره شده است و این فکر هنوز هم آزارش می‌دهد. هنوز احساس نمی‌کند که دوباره مالک تن خود شده و کنترل آن را به دست گرفته، احساس نمی‌کند که حالا دیگر خودش شده. شاید دیگر باید این‌طوری زندگی کند، با شکافی که هیچ‌گاه پر نمی‌شود.

باز هم فکر ناپاکی تنش مثل خوره به جانش افتاده. این هم یکی از آن افکار است و به اندازهٔ همان خواب‌ها آزارش می‌دهد. به دست‌هایش نگاه می‌کند، به چرک زیر ناخن‌هایش، بوی زیر بغلش، صورتش که پوسته‌پوسته شده، پوسته‌هایی که تقریباً به چشم نمی‌آیند، و لایهٔ نازکی از غبار که مانند جلد دومی روی پوستش نشسته. می‌داند که دیگر هرگز پاک نخواهد شد و دریا هم برای زدودن این آلودگی کافی نیست. از تخت پایین می‌آید و به حمام می‌رود. پشت پردهٔ آبی مدتی بی‌حرکت می‌ایستد و می‌گذارد جریان آب روی صورتش سرازیر شود. حمام‌های این‌جا وان ندارد. فقط یک میلهٔ نیم‌دایرهٔ فلزی با یک پرده و مجرایی که روی سقف برای خارج شدن آب تعبیه شده است. روی صندلی پلاستیکی زیر دوش می‌نشیند و ریزش قطره‌های آب را روی شانه و بالاتنه‌اش حس می‌کند. دوش طولانی و گرمی که به او حس آسایش و رفاه می‌دهد.

جریان باریک و کم‌رنگ خون از میان پاهایش سرازیر شده و آب را رنگی می‌کند. حس می‌کند درد و رنج پنهان ماه‌های گذشته با این خونابه‌ها از درونش خارج می‌شوند. انگار از درون شسته می‌شود و آب به این فراموشی کمک می‌کند.

حالا به چهره‌اش در آینه نگاه می‌کند و می‌بیند که تغییری نکرده است. چیزی در آن دیده نمی‌شود، پوستی روشن و صاف و معمولی است. فقط رنگ‌پریده است و حلقهٔ تیره‌ای زیر چشمانش دیده می‌شود. نخستین بار در زاگرب بود که پس از آن تجربه‌های دردناک خوب به چهره‌اش در آینه نگاه کرد. یک حمام عمومی بود. آن لحظه را با تمام جزئیاتش خوب به خاطر می‌آورد. تنها نوری که می‌آمد از لامپی بدون سرپوش بود و در آن تاریک‌روشنای زردفام صورتش را دید. همان پوست صاف، همان چشمان قهوه‌ای روشن، ابروهای صاف و لب‌های پر.

ابتدا از این‌که چهره‌اش نشان نمی‌داد چه‌قدر تغییر کرده چندان خوشش نیامد. چه‌طور ممکن بود چنین تجربه‌های سختی را بدون هیچ ردی از آن‌ها بر چهره‌اش از سر گذرانده و فقط از درون لکه‌دار شده باشد؟ آیا این نشانه‌ها واقعاً دیده نمی‌شدند یا مسئله نوع نگاه کردن و دیدن آن‌ها بود؟ اما حالا که خود را در آینهٔ حمام بیمارستان می‌نگرد، با خودش فکر می‌کند همان بهتر که چهره‌ام چیزی نشان نمی‌دهد. همان بهتر که آثار درد و رنج در ظاهرم پیدا نیست. این از من محافظت می‌کند. با چنین چهرهٔ معصومی دروغ گفتن به مردم دربارهٔ خودت آسان‌تر خواهد بود.

از باز کردن در قوطی کرم لذت زیادی می‌بَرَد. چه‌قدر عالی است که باز صاحب کرم صورت و آینه شده. و چهرهٔ درون آینه. آیا این چهرهٔ آینده است؟

کِی متوجه شد که به‌رغم همه چیز باز آینده‌ای وجود دارد؟ شاید لحظه‌ای که توانست مرگ خود را بپذیرد. به ذهنش خطور کرد که شاید مرگ بهتر باشد و همان جا بود که چیزی در درونش فرو ریخت. و همان لحظهٔ پذیرش کامل مرگ چشمان او را به‌طور غیرمنتظره‌ای به آینده گشود.

تقریباً تمام شده. اس با چشمانی بسته، به پشت خوابیده و سرش را به سمت دیگری چرخانده، زیرا نمی‌خواهد، به آن مرد نگاه کند. این تنها سپر اوست. درد خفیفی احساس می‌کند، اما چشمانش را باز نمی‌کند. تکان نمی‌خورد، صدایی درنمی‌آورد. سرباز پوتینش را روی سینهٔ او فشار می‌دهد. به او دستور می‌دهد رویش را برگرداند. اس سرش را به سمت او می‌چرخاند، اما چشمانش را باز نمی‌کند. دوباره می‌گوید: «هنوز تمام نشده.» انگار تا ابد طول می‌کشد و تنها آرزوی اس این است که بمیرد.

مردی بر روی صندلی چرخ‌دار به‌آرامی از یک سمت حیاط به سمتی دیگر می‌رود و پرستاری با شنلی آبی‌رنگ همراهی‌اش می‌کند. هوا سرد و خشک است، مانند هوای مناطق کوهستانی بوسنی. برای لحظه‌ای آن‌قدر احساس تنهایی می‌کند که دلش می‌خواهد به حیاط برود و روی صندلی چرخ‌دار بنشیند، فقط برای این‌که شخصی همراهی‌اش کند.

به کودک نگاه می‌کند. او دیگر بخشی از وجودش نیست و آینده‌اش هم هیچ ارتباطی به او ندارد. فکر می‌کند که دیگر هیچ‌گونه مسئولیتی در قبال او ندارد. با وجود این، خوشحال است که او را به دنیا آورده و به جای مرگ به او زندگی بخشیده. اس با خودش فکر می‌کند خیلی وقت‌ها فراموش می‌کنیم مرگ روی شخصی که مسببش شده هم اثر می‌گذارد.

ناگهان فشاری در سینه‌هایش حس می‌کند و لباس‌خوابش خیس می‌شود. شیر از سینه‌هایش بیرون می‌زند. می‌نشیند، کاملاً گیج شده و نمی‌داند باید چه‌کار کند. دیگر حساب این را نکرده بود. حوله‌ای برمی‌دارد و آن را زیر لباسش می‌چپاند. حالا با این همه شیر چه‌کار کند؟


دهکدهٔ بوسنی

اواخر مه ۱۹۹۲

آن بو، بوی گرد و غبار در هوای خشک، این چیزی است که در خاطرش خواهد ماند. طعم قهوه با شکر زیاد و تصویر زنانی که تک‌تک و به‌آرامی از پله‌های اتوبوس بالا می‌روند، انگار که به گشت‌وگذار می‌روند. و بوی عرق تنش. اتوبوس راه می‌افتد و او ناگهان خیس عرق می‌شود، عرق از سر و رویش سرازیر است، از زیر بازوها، شکمش و پاهایش. پریشان و بی‌قرار است. بله، شاید این تشویش جسمی بیش‌تر از همه چیز در خاطرش بماند. نخستین نشانهٔ این‌که بدنش دیگر فقط به خودش تعلق ندارد و از این پس باید آن را به یاد داشته باشد…

اواخر بعدازظهر است و هوای اتوبوس خفه و گرفته. اس به‌سختی نفس می‌کشد. بوی نامطبوع ترس همه جا را فراگرفته. زن‌ها تنگ یک‌دیگر نشسته‌اند، حتی فواصل بین صندلی‌ها را هم پر کرده‌اند و در میان پاهای‌شان کیف‌ها، بسته‌ها و بقچه‌ها و کیسه‌های پلاستیکی مواد غذایی بر کف حلبی زنگ‌زدهٔ اتوبوس خودنمایی می‌کنند. سر عرق‌کردهٔ کودک کناری‌اش از میان بازوهای مادرش آویزان است، انگار که هر لحظه ممکن است جدا شود و به زمین بیفتد.

اس خودش را مثل چسب از صندلی پلاستیکی می‌کَند و به‌سختی راهش را به سمت پنجره باز می‌کند. از پنجره به بیرون خم می‌شود و به سمت دهکده نگاه می‌کند. از پشت پیچ، پرهیب آخرین خانه‌ها پیداست. هوا به تاریکی دودی‌رنگی گراییده. و خانه‌های روستا متروک‌اند و خالی از سکنه. فقط حیوانات باقی مانده‌اند؛ گربهٔ پرتقالی‌رنگش، گنجشک‌هایی که بر درگاه پنجره برای‌شان دانه می‌ریخت و سگ‌های زنجیرشدهٔ دهکده. اس با خودش فکر می‌کند سربازها حتماً گاوها و خوک‌ها را می‌برند و این فکر تا حدی مایهٔ آرامش خاطرش می‌شود و به صندلی‌اش بازمی‌گردد. می‌داند اگر بار دیگر به پشت سر نگاه کند، چیزی جز چرخش هاله‌ای از دود بر گردِ خورشید نخواهد دید و خیلی زود در ماهیت وجود دهکدهٔ ــ، زندگی‌اش، و شخص خودش هم تردید می‌کند، در همه چیز، یعنی هر چیزی که تا آن روز تابستانی سال ۱۹۹۲ به آن یقین داشته است.

صبح بود که نخستین بار صدای سربازها را شنید. بله، گرچه، لحظه‌ای در آن صبح، زمان با قدم گذاشتن او به اتوبوس از حرکت بازایستاد.

هنوز خواب‌آلود است، سروصداهایی به گوشش می‌رسد، صداهای مردانه‌ای که فریاد می‌زنند و دشنام می‌دهند. چشمانش را باز می‌کند. نگاهش به دیوار آبی اتاق‌خواب می‌افتد، به پردهٔ سفیدی که در باد تکان می‌خورد، و برای لحظه‌ای هوشیاری‌اش را بازمی‌یابد. اما این صداهای غریب و بیگانه نزدیک‌تر می‌شوند. پرده در باد گسترش پیدا می‌کند، مانند ریه‌هایی که از هوا انباشته شده است. هوای سرد پوستش را نوازش می‌کند. پرندگان بر روی درخت گیلاس کنار درِ خانه آواز می‌خوانند و برای لحظه‌ای هیاهوی انسان‌ها در آوازشان گم می‌شود. اگر بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند، منشأ این صداها را می‌بیند و می‌فهمد چه کسانی این وقت صبح از دهکده‌شان می‌گذرند. اما اس نمی‌خواهد این کار را بکند، نمی‌خواهد کاملاً بیدار شود. شاید اصلاً این‌ها هیچ ربطی به او نداشته باشد. دوباره به خواب می‌رود به این امید که سروصداها خاموش شوند.

کمی بعد، او با صدای یکی از همسایه‌های آن دست خیابان از خواب بیدار می‌شود. زن همسایه نخست با التماس و سپس با هق‌هق می‌گوید: «این کار را نکن.» صدایش کاملاً واضح است، انگار در همین اتاق کنار او ایستاده و چیزی جز پردهٔ سفید میان‌شان حایل نیست. مردی که زن به او التماس می‌کند و کاملاً معلوم است که او را می‌شناسد وحشیانه فریاد می‌زند و دشنام می‌دهد: «سلاح‌ها کجا هستند، کجا پنهان‌شان کردید، شوهرت کجاست؟» فریاد می‌زند و صدایش در میان هق‌هق و شیون زن گم می‌شود.

سربازها خانه‌به‌خانه تفتیش می‌کنند. می‌گویند دنبال سلاح و مهمات می‌گردند، اما معلوم نیست واقعاً چه می‌خواهند. اس پشت پرده ایستاده و دو مرد یونیفرم‌پوش غریبه را می‌بیند که در خیابان پایین می‌روند. آن‌ها پیشاپیشِ مرد مسنی با لباس غیرنظامی راه می‌روند. اس آن مرد را می‌شناسد. او بیمار است و تنها زندگی می‌کند. یکی از آن‌ها وارد حیاط می‌شود و زنجیر طلا را از گردن زنی که آن‌جا ایستاده می‌کشد. شاید واقعاً همین هستند، یک عده سارق معمولی که تظاهر می‌کنند ارتشی و نظامی‌اند. سعی می‌کند به یاد بیاورد که جواهراتش را کجا گذاشته، شاید اگر فوراً آن‌ها را تسلیم کند دست از سرش بردارند. هرچه باشد او فقط یک زن است.

سپس سه اتوبوس سر می‌رسند. آن‌ها در مقابل مدرسه‌ای می‌ایستند که او در آن تدریس و زندگی می‌کند. سه اتوبوس پرتقالی‌رنگ با نشان‌های خاکستری در اطراف‌شان. یک دسته مرد از آن خارج می‌شوند. تعدادی از آن‌ها لباس استتار پوشیده‌اند و بقیه هم یونیفرمی بر تن ندارند. همه مسلح هستند و در روستا پراکنده می‌شوند.

زمان می‌گذرد، اما هنوز هیچ‌کس پا از در خانه‌اش بیرون نگذاشته. اس هم جرئت ندارد از ساختمان مدرسه خارج شود. هنوز هم فکر می‌کند به غیر از جواهراتش چیز باارزشی ندارد که به درد آن‌ها بخورد. و سربازها او را به حال خودش رها می‌کنند.

درست زمانی که مشغول درست کردن قهوه است، هیاهویی از راه‌پله‌ها به گوشش می‌رسد و بعد صدای پاهایی پشت در آپارتمانش. اس می‌داند خودشان هستند و خیلی دیر شده است. احساس می‌کند انگار آخرین قطار را از دست داده یا چیز مهمی را فراموش کرده، گرچه دقیقاً نمی‌داند چه چیزی را. همان لحظه به ذهنش خطور می‌کند که می‌توانست فرار کند. همان صبح هنوز فرصت داشت به حیاط برود، دوچرخه‌اش را بردارد و به جاده بزند. حتی شاید زودتر هم می‌توانست برود، وقتی نخستین درگیری‌ها در سارایوو (۸) شروع شد. چرا در این دهکده مانده بود؟ چرا منتظر مانده بود؟ امیدوار بود چه بشود؟

احساس می‌کند چیزی گلویش را می‌فشارد. ناگهان در با لگدی از جا کنده می‌شود. هرچند اصلاً قفل نبود. حتی در را هم قفل نکرده، عجب احمقی است او.

به هر حال، این کار هم کمکی به من نمی‌کرد. روی تخت بیمارستان استکهلم دراز کشیده و این افکار از سرش می‌گذرد. این هزارمین بار است که به آن لحظه فکر می‌کنم و هنوز هم مطمئن نیستم که فهمیده باشم همهٔ این‌ها چه‌طور اتفاق افتاد.

مرد جوانی در آستانهٔ در ایستاده. او مطمئن است که اس منتظرش بوده. اس در آشپزخانه کنار اجاق ایستاده؛ رویش را برمی‌گرداند و یک‌مرتبه متوقف می‌شود. هیچ حرفی نمی‌زند. مرد جوان با صدای بلند می‌گوید: «همهٔ مردم را در این ساختمان جمع می‌کنیم.» گرچه اس از او چیزی نپرسیده. نمی‌گوید کدام مردم را و چرا. اس حدس می‌زند که مثلاً این را به‌عنوان توضیحی مطرح کرده و متعجب می‌شود که چرا سرباز صدایش را بالاتر نمی‌برد و اصلاً همین‌که به‌جای امر و نهی کردن، توضیحی هم به او داده برایش عجیب به نظر می‌رسد. قدبلند و لاغر است و دست‌های بلندی دارد. شلوار استتاری کثیفی پوشیده و یک عرق‌گیر بر تن دارد. ناخن سیاه انگشت شستش از کتانی‌های پارچه‌ای پاره‌اش بیرون زده است. اس به او نگاه می‌کند، صورتی جوان بر روی گردنی بلند و سبیل‌هایی که تازه پشت لبش سبز شده‌اند.

اس هنوز هم کنار اجاق‌گاز ایستاده، انگار فلج شده. جرئت تکان خوردن و حرف زدن ندارد. و درمی‌یابد چیزی که با آن مواجه شده چهرهٔ جنگ است. خیلی ساده کسی درِ خانه‌ات را می‌گشاید و جنگ به تو و خانه‌ات کشیده می‌شود. و می‌فهمد که از این لحظه به بعد دیگر هیچ سدی میان او و جنگ حایل نیست.

مرد جوان او را برانداز می‌کند، اس هم همین‌طور. اس فکر می‌کند آیا کتکش می‌زند؟ جواهراتش را می‌گیرد؟ در این میان او جعبهٔ جواهراتش را پیدا کرده و آن را در دسترس قرار داده بود. مرد جوان علی‌رغم سلاحی که همراهش است، خطرناک به نظر نمی‌رسد. حتی به نظر می‌رسد صورتش از دستپاچگی گلگون شده. شاید در زندگی پیشینش کسی به او یاد داده که پیش از ورود به آپارتمان دیگران در بزند، زیرا بی‌اجازه و به‌زور وارد خانهٔ مردم شدن کار زشت و ناپسندی است. شاید وقتی به آشپزخانهٔ کوچک اس که از آن بوی قهوه می‌آید قدم می‌گذارد این فکر از ذهنش می‌گذرد، اما سریع آن را از خودش دور می‌کند. حالا او یک تفنگ دارد، دیگر لزومی ندارد برای ورود به جایی در بزند. می‌بیند که دختر نگران و مضطرب به او خیره شده. حتی می‌خواهد تفنگش را به سمت او نشانه بگیرد تا بیش‌تر بترساندش. اما نظرش را عوض می‌کند و تفنگ را به سمت شانه‌اش می‌برد، بعد دوباره نظرش عوض می‌شود و آن را پایین می‌آورد. اس از جایش تکان نمی‌خورد و او لذت می‌برد. لبخندی محتاطانه بر چهرهٔ اس نقش می‌بندد.

«بنشینید.» بالاخره موفق می‌شود چیزی بگوید. «قهوه میل دارید؟» نمی‌داند دیگر چه بگوید. چیزی که واقعاً دلش می‌خواهد بگوید این است: «این‌همه خشونت برای چیست؟ من که نمی‌توانم فرار کنم.» کاملاً برخلاف انتظارش، مرد جوان دعوتش را می‌پذیرد و می‌نشیند. تفنگ را میان پاهایش می‌گذارد، جرئت ندارد آن را به دیوار تکیه دهد. اس هم روبه‌روی او می‌نشیند. مرد جوان قهوهٔ تازه را مزه‌مزه می‌کند، انگار که اتفاقات بیرون از آشپزخانه کوچک‌ترین ارتباطی با او ندارند. قهوه داغ و خیلی شیرین است. اس فکر می‌کند که کاملاً آرام است، اما آن‌قدر مضطرب است که شکر زیادی در آن ریخته و نمی‌داند آیا او متوجه آشفتگی و اضطرابش شده یا نه. اما او فقط قهوه‌اش را جرعه‌جرعه می‌نوشد، انگار اصلاً در چنین موقعیتی قرار ندارد.

تا امروز واقعاً نمی‌دانم که چرا به او قهوه تعارف کردم. نمی‌دانم، شاید دلم برایش سوخت. رفتاری کودکانه داشت و دست‌وپاچلفتی بود. تا به امروز هم او را جدی نگرفتم، شاید به‌خاطر کتانی‌هایش.

برای لحظه‌ای همه چیز آرام به نظر می‌رسد. این سکوت اس را مضطرب می‌کند. لحظه‌ای این فکر از ذهنش می‌گذرد که از او توضیحی بخواهد، که چرا؟ فقط همین یک سؤال است که درونش خزیده و مانند حیوان درنده‌ای که آمادهٔ حمله است در ذهنش چنبره زده. چه می‌شد اگر همین لحظه سؤالش را مطرح می‌کرد، اگر آن را می‌پرسید؟ اس به مرد جوانی که روبه‌رویش نشسته نگاه می‌کند. پیشانی‌اش پر از جوش است و دستی که فنجان چینی قهوه را گرفته به طرز ناخوشایندی زمخت و قوی است. احتمالاً تا همین دیروز بیل دستش بوده. اگر سؤالش را بپرسد، مطمئناً اتفاق خاصی نخواهد افتاد. سؤالش همین‌طور در هوا میان‌شان معلق می‌ماند، زیرا مرد جوان آن را درک نمی‌کند و از این‌که اس به خودش اجازه داده چیزی از او بپرسد خشمگین هم می‌شود و اس حتی از مطرح کردنش پشیمان می‌شود. در هر صورت، تمام صبحش به گمانه‌زنی دربارهٔ پاسخ سؤالش گذشته بود.

فنجان قهوهٔ مرد جوان خالی می‌شود. هرچه باشد او یک سرباز است، نه یک مهمان معمولی، و تصمیم می‌گیرد این را به اس نشان دهد. بلند می‌شود و تفنگش را لمس می‌کند و خیلی رسمی به اس دستور می‌دهد: «وسایل‌تان را جمع کنید، به سفر می‌روید.» اس متوجه می‌شود که مرد جوان او را «شما» خطاب می‌کند، شاید به این دلیل که فهمیده او یک معلم است. دهقانان او را «تو» خطاب می‌کنند. اس فکر می‌کند شاید درسش تازه تمام شده، و از این فکر لبخندی بر چهره‌اش می‌نشیند.

سفر؟ مطمئناً او به اس نمی‌گوید که کجا قرار است برود و یا اصلاً چرا باید به سفر برود.

مردم در سالن ورزشی طبقهٔ همکف جمع شده‌اند. اس صدای‌شان را می‌شنود. یاد منظره‌ای که دیشب در تلویزیون دیده بود می‌افتد. تصویر اتوبوسی پر از کودکانی که منطقهٔ جنگ‌زده‌ای را ترک می‌کردند، در میان آن‌ها نوزاد هم دیده می‌شد، زنی گریان شیشهٔ پنجره را لمس می‌کرد و بچه‌ها دست تکان می‌دادند. انگار این اتفاق در جای دیگری می‌افتاد، و برای افراد دیگری. معلوم نیست چرا، اما او فکر می‌کرد چنین چیزی در این دهکدهٔ کوهستانی پیش نمی‌آید. شاید همه تا قبل از این‌که برای خودشان پیش بیاید همین‌طور فکر می‌کنند. زمزمه‌های نزدیک شدن ارتش به کوهستان مدتی بود همه جا پیچیده بود. بعضی از روستاییان بچه‌های خود را پیش اقوام‌شان در آلمان فرستاده بودند. او با این کار مخالف بود، زیرا سال تحصیلی هنوز به اتمام نرسیده بود.

به والدین‌شان گفتم نمی‌توانم نمرات پایان دورهٔ فرزندان‌شان را ثبت کنم. معلوم نیست آن‌ها امروز کجا هستند، اصلاً آیا زنده‌اند؟

عده‌ای خودشان هم آن‌جا را ترک کردند، با این فکر که این وضعیت موقتی است و وقتی اوضاع آرام شد دوباره بازمی‌گردند. اما اکثراً ماندند. جایی نداشتند که بروند. آن‌ها مدام می‌گفتند دلیلی برای ترسیدن نیست، همیشه با صرب (۹) ها کنار هم زندگی کرده‌اند. و به هر حال آن‌ها سلاحی ندارند و ارتش هم حتماً صلح را برقرار خواهد کرد. در دهکده مردان زیادی نمانده بودند و اکثرشان هم سال‌خورده بودند. جوان‌ترها برای کار به اسلوونی (۱۰) یا شهرهای دیگر بوسنی رفته بودند. هنوز هیچ گلوله‌ای در آن منطقه شلیک نشده بود و آن‌ها واقعاً باور نمی‌کردند که این یک جنگ است، آغاز یک جنگ، حتی زمانی که دیگر نمی‌توانستند آن‌جا را ترک کنند هم این را نفهمیدند. و آن‌وقت بود که اتوبوس‌ها سر رسیدند.

مسلماً مرد جوان به او نخواهد گفت مقصد این سفر کجاست و چه‌قدر طول خواهد کشید. البته اس یقین دارد که او خودش هم نمی‌داند. فقط مدام تکرار می‌کند که عجله کند، اتوبوس‌ها منتظرند. صدایش با هر کلمه‌ای که ادا می‌کند خشن‌تر می‌شود و اس لرزان و هراسناک فکر می‌کند که او به‌زودی شروع به فریاد کشیدن خواهد کرد.

در مورد ترک کردن خانه به غیر از این‌که قصد سفر داری چه فکری می‌توان کرد؟ حتی اگر ذهنش فقط حول‌وحوش محل اقامت موقتش پرسه بزند هم باز ناچار است فکر کند که برمی‌گردد. آواره کردن انسان‌ها کار ساده‌ای نیست، زیرا مردم مانند گیاهان هستند. اس درمی‌یابد که چه‌قدر محکم به این حقیقت آشنا چنگ زده و چه‌طور دل کندن از این‌ها برایش سخت است، از سرزمین، مردم و زبان‌شان. در آن لحظه، اس حتی گمان نمی‌کند که این جوان گستاخ دارد او را از خانه‌اش می‌راند، نه‌تنها از خانه‌اش بلکه از کشوری که اس تا پیش از پا گذاشتن او به آشپزخانه‌اش فکر می‌کرد به هر دوی‌شان تعلق دارد.

از در باز اتاق، اس بستر نامرتبش را نگاه می‌کند و بالش نرمی را که جای سرش هنوز روی آن مانده است. پرده هم‌چنان در باد تکان می‌خورد و اس حس می‌کند که این اتاق و تخت دیگر هیچ کاربردی در زندگی‌اش ندارند. و به‌خوبی می‌داند که کاری برای تغییر این وضعیت از دستش برنمی‌آید.


انگار آن‌جا نیستم: داستانی درباره‌ بالکان

انگار آن‌جا نیستم: داستانی درباره‌ بالکان
نویسنده : اسلاونکا دراکولیچ
مترجم : حدیث حسینی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۱۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]