کتاب بیلی بتگیت ، نوشته ادگار لارنس‌ دکتروف

بخش اوّل

یک

بی‌شک نقشه‌اش را از پیش ریخته بود، چرا که وقتی با اتومبیل به طرف لنگرگاه رفتیم، قایق آن‌جا بود و موتورش روشن. و می‌شد دید که آب با روشنی شبانه‌اش چگونه کف می‌کرد. و این تنها نور موجود بود چرا که نه ماه می‌درخشید نه چراغی، چه در اتاقکی که بی‌شک لنگربان در آن نشسته بود، چه در خود قایق، و پرواضح که اتومبیل هم نوری نمی‌پراکند، با این همه هرکس جای هر چیز را می‌دانست و وقتی «پکرد»(۲) بزرگ به سراشیب افتاد «میکی»(۳) راننده ترمز کرد امّا از اصطکاک چرخ‌ها با کف چوبی تقریباً غژغژی برنخاست. و وقتی روی تخته پل کاملاً توقف کرد درها باز بود و «بو»(۴) و «دختره» را چنان سریع به بالا هُل دادند که در تاریکی حتی سایه‌ای نینداختند. مقاومتی صورت نگرفت، و از ماجرا فقط یک چیز دیدم: لش سیاهی که جابه‌جا می‌شد، و تنها یک صدا شنیدم: صدای آدم هراسانی که انگار با دست دهانش را گرفته باشند. درها با صدا بسته شد و اتومبیل با آهنگ یکنواختش دور شد و دمی بعد قایق آب میان خود و لنگر را شکافته بود. به درون قایق پریدم چرا که کسی مرا از این کار منع نکرده بود. و روی نرده به حال ترس ایستادم، مثل یک «پسر قابل»، صفتی که خود او به من داده بود. قابل در یادگیری همه‌چیز، حتی در ستایش و پرستش سبعیت قدرت، عرصه‌ای که او قابل‌ترین شاگردش بود. و

قابل در فهم قدرت تهدید او که در یک آن هستی دیگران را رقم می‌زد. و همین قابلیت بود که حالا کارگر افتاده و مرا به آن‌جا کشانده بود. از این فکر که بر سر من، این پسر قابل هم، چنین بلایی بیاید به خود لرزیدم. او به راستی جنون داشت، خطر این بود.

علاوه بر این من آن اتکای به نفس همهٔ جوان‌ها را داشتم، فرض ساده‌ای که به من می‌گفت: هر وقت اراده کنم خلاص می‌شوم، و هر وقت اراده کنم از او یک قدم جلوترم. از غضبش، از آگاهی‌اش و سیطره‌اش جلوتر بودم، چون می‌توانستم از دیوار راست بالا بروم و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها جیم بشوم و از پله‌های اضطراری پایین بپرم و به وقتش مثل بندبازها سر دیوار همهٔ آلونک‌نشین‌ها بدوم. پسر قابلی بودم، لازم نبود او بگوید با این همه او با گفتن این حرف نه فقط موجودیت مرا تأیید کرد بلکه مالک من شد. به هر تقدیر آن روزها دچار این وسوسه‌ها نبودم، و این حال فطریم بود که در ناچاری به کارم می‌آمد، نوعی فکر، نه، حتی کم‌تر از آن، نوعی غریزه که در من انتظار می‌کشید تا به آن احتیاج پیدا کنم، وگرنه از کجا بود که این‌چنین سبک‌بار در امتداد روشنی شبانهٔ آب زیر پاهایم روی نرده‌ها جهیدم و تا آن زمان که خشکی پس نشست روی عرشه ایستادم و در همان حال که نسیمی از شب سیاه دریا بر چشمانم می‌وزید و جزیرهٔ روشنایی‌ها چون کشتی اقیانوس‌پیمای غول‌پیکری از من دور می‌شد و مرا با درنده‌خوترین تبهکار آن روزگار یکه و تنها می‌گذاشت به دوردست خیره شدم؟

دستورها ساده بود، وقتی کاری نداشتم، نمی‌باید بی‌کار می‌نشستم، باید حواسم را جمع می‌کردم و همه‌چیز را زیر نظر می‌گرفتم. هرچند هیچ‌گاه صریحاً نگفت که باید سراپا چشم و گوش باشم امّا خوب می‌فهمیدم که وظیفه‌ام این است. برایش فرقی نمی‌کرد که عاشقم، در مخاطره‌ام، سرکوفت شده‌ام، یا در اوج فلاکتم، می‌بایست چشم و گوش باشم حتی رویاروی مرگ.

این بود که دانستم باید نقشه‌اش را از پیش ریخته باشد، گرچه این کار چنان با غضب فطریش عجین بود که انگار هم الان به مغزش خطور کرده، مثل آن وقتی‌که بازرس آتش‌نشانی را خفه و برای اطمینان در آتش خاکستر کرد، حال آن‌که لحظه‌ای پیش با لبخندی از وفاداریش تقدیر کرده بود. هیچ‌وقت چنین چیزی ندیده بودم، فکر می‌کنم که کشتن دیگران راه‌های ماهرانه‌تری هم داشته باشد، امّا هر راهی را انتخاب کنی اصل کار شاق است. با این همه او شیوه‌ای خاص خود داشت. فریادزنان دست‌هایش را بالا می‌برد، جلو می‌جهید و به وحشیانه‌ترین شکل با تمامی هیکل بر سر آن بخت‌برگشته فرود می‌آمد و مثل طناب دار به پایینش می‌کشید و با ضربه‌ای کمرش را شاید می‌شکست، بعد با زانو بازوهای چارتاق او را به زمین می‌دوخت، به سادگی به گلویش چنگ می‌انداخت و با نوک شست‌هایش بر نای چنان فشار می‌آورد که زبان بیرون می‌آمد و چشم‌ها از حدقه بیرون می‌زد، بعد انگار نارگیلی را بشکند سرش را دو سه بار به زمین می‌کوفت.

و همگی لباس شب به تن داشتند، این باید در یادم می‌ماند. آقای «شولتس»(۵) کراوات مشکی و کت مشکی یقه پشمی ایرانی و شال ابریشمی سفید، و کلاه شیری هامبورگی سرش گذاشته بود؛ درست مثل رئیس‌جمهور. کلاه و کت «بو» حالا در رختاویز قفسه آویزان بود. در این مهمانی مهمّ شام، همه‌چیز حساب شده بود حتی صورت غذا. امّا تنها اشکال این بود که «بو» حساسیت موقعیت را درک نکرده و دوست‌دختر مامانیش را همراه آورده بود. وقتی با شتاب به طرف پکرد بزرگ رفتند از روی غریزه فهمیدم که دخترخانم در برنامه نیست. حالا خانم آن‌جا بود، روی یدک‌کش، و از بیرون فقط تاریکی دیده می‌شد. پنجره‌ها پرده داشت و نمی‌شد فهمید چه می‌گذرد. امّا صدای آقای شولتس را می‌شنیدم، کلماتش مفهوم نبود امّا پیدا بود خوشحال نیست، و فکر می‌کنم که آن‌ها از قرار ترجیح می‌دادند دخترخانم شاهد

آن‌چه به سر دلباخته‌اش می‌آید نباشد. بعد صدای قدم‌هایی را روی پله‌های فولادی شنیدم و رو از اتاقک برگرداندم و درست در این لحظه پرتو خردک موجی از آب غضبناک سبز را دیدم و آن‌گاه گویی پرده‌ای رو پنجره افتاده باشد آب ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای قدم‌های بازگشت را شنیدم.
در این شرایط نمی‌توانستم خود را مجاب کنم که آمدن به عرشه وقتی صریحاً به من نگفته بود زیرکانه بوده است. من هم مثل دیگران بازیچهٔ حالات او بودم و تمام مدّت امیدوار بودم که حالش موافق باشد. در حضورش آدم خفقان می‌گرفت. فرمان که می‌داد با تمام وجود سعی می‌کردم کار بی‌نقص باشد امّا در عین حال کلماتی را که باید در برخورد با بدخلقی نامنتظرش به زبان می‌آوردم در سر می‌پختم، چرا که می‌دانستم عذر و خواهش کارگر نمی‌افتد. برای همین در این دقایق استیصال مثل یک سوارکار مخفی در طول نردهٔ سرد تاخت زدم و خط چراغ پل‌های پشت، عواطف گذشته را در جانم بیدار کرد. حالا دیگر به پایین دست رود رسیده بودیم و قایق بالا و پایین می‌شد. باید طوری می‌ایستادم که تعادل بیش‌تری داشته باشم. باز هم باد می‌وزید و از دماغهٔ قایق، آب، به صورتم می‌خورد. نرده را گرفته و به کابین تکیه داده بودم و نرم‌نرمک این وهم در من قوت گرفت که آب جانوری از سیارهٔ دیگر است و هر دم زیر پایم تصویری از درنده‌خویی قدرت‌مدارانهٔ رمزآلود و بیکرانش را نقش می‌زند. آن‌گونه که اگر همهٔ قایق‌های جهان با هم به آب می‌زدند، در برابر چنین تلاطمی ناکام می‌ماندند. پس به درون رفتم. لای در را باز کردم و اوّل شانه‌ام را آرام تو دادم. فکر کردم اگر قرار است بمیرم زیر سقف بمیرم.

این است آن‌چه پس از پلک برهم زدن زیر نور تند چراغ کار که به سقف اتاق عرشه می‌تابید دیدم: «بو واینبرگ»(۶)، آراسته کنار کفش‌های چرمی اعلای نوک‌تیزش ایستاده بود، و جوراب‌های ابریشمی سیاه و بند جورابش که مثل مارماهی مرده به آن پیچیده بود کنار کفش‌ها قرار داشت. پاهای سفیدش بسیار درازتر و پهن‌تر از کفش‌هایی که دمی پیش از پا درآورده بود، به نظر می‌رسید. به پاهایش زل زده بود، شاید به این خاطر که پاها، این اندام معصوم، با کراوات مشکی‌اش به سختی دیده می‌شدند. نگاهش را دنبال کردم و حس کردم باید برای آن‌چه یقین داشتم در ذهنش می‌گذشت دلسوزی کنم، این‌که همهٔ تمدن ما در گرو این پنج شکاف نابرابر است، شکاف‌هایی در انتهایی‌ترین نقطهٔ بدن که هرکدام با لاکی پوشیده شده است.

مقابل او «ایروینگِ»(۷) چابکِ بی‌عاطفه زانو زده بود که با لِم خاص پاچه‌های شلوار «بو» را تا زانوها بالا می‌زد. مرا دیده بود امّا به روی خودش نمی‌آورد. طبیعتش این بود. او فعلهٔ آقای شولتس بود، اوامرش را بی‌چون و چرا اطاعت می‌کرد و همّ و غمی جز این نداشت. حالا شلوار «بو» را بالا می‌زد. سینه‌ای گود افتاده، موی کم‌پشت و چهرهٔ رنگ‌پریده و پوست نازک و خشک الکلی‌ها را داشت. دیده بودم مست‌های پیاله‌فروشی‌ها وقتِ هشیاری چه می‌کشیدند، چه حال نزاری داشتند و حواس جمع بودن چه‌قدر عذابشان می‌داد. از تماشای کارهای ایروینگ لذّت می‌بردم حتی اگر مثل حالا کار خارق‌العاده‌ای نبود. تاهای شلوار دقیقاً هم‌اندازه بود. هر کاری را با وسواس انجام می‌داد، نظیف و بی‌حشو و حاشیه. حرفه‌ای بود، امّا از آن‌جا که مشغله‌ای جز کنار آمدن با پیشامدهای زندگانی مقدرش نداشت طوری رفتار می‌کرد انگار زندگی یک حرفه است، درست مثل کسی که حرفهٔ مرسوم‌تری دارد، مثلاً یک آبدارچی.

و تا حدی دل‌چرکین از «بو واینبرگ» و با همان فاصلهٔ من از او امّا مقابل کابین، کتی با دکمه‌های باز و شالی که کت را به شکلی نامنظم زینت می‌داد، با کلاه شاپوی خاکستریِ یکبریِ روی سرش و با دستی در جیب جلیقه و دست دیگر روی تپانچه‌ای که بی‌هدف عرشه را نشانه می‌گرفت، آقای شولتس ایستاده بود. این صحنه برای من آن‌قدر غریب و غیرعادی بود که در ناتوانی محض به آن تمکین کردم، آن‌گونه که به واقعه‌ای تاریخی تمکین می‌کنیم. همه‌چیز متّحد و هماهنگ بالا و پایین می‌رفت امّا این سه مرد گویی به این چیزها توجهی نداشتند. در این انضباط مقدّر انگار باد هم سهیم بود. و هوا بوی نفت و قیر می‌داد و تافته‌های طناب ضخیم هم‌چون چرخ‌های لاستیکی تلّ شده بود. و مجموعهٔ قرقره و قلاویز و چنگک‌ها و آلات و افزار و چراغ‌های نفتی و گُوِه و خیلی چیزهای دیگر دیده می‌شد که نه اسمشان را می‌دانستم و نه فایده‌شان را، امّا اهمیتشان را در این زندگی روی آب از روی میل تصدیق می‌کردم. و نوسان‌های موتور یدک‌کش نیروی آرام‌بخشی داشت؛ که احساس کردم در دستانم پخش می‌شود طوری که از آن استفاده کردم و در را بستم.

نگاهم در نگاه آقای شولتس افتاد و به ناگاه ردیفی از دندان‌های یکدست سفیدش نمایان شد و بر چهره‌اش، با آن اعضای خشن، چین لبخندی از قدردانی سخاوتمندانه نشست. گفت: «این هم مرد نامرئی.» و ناغافل چنان جا خوردم انگار یکی از تمثال‌های کلیسا ناگهان به حرف درآید. ناآگاهانه لبخندی زدم. شادی سینهٔ کودکانه‌ام را پُر کرد و یا شاید سپاس به درگاه خداوند که این لحظه را به من ارزانی داشته بود، لحظه‌ای که در آن سرنوشتم را رقم نمی‌زدند. گفت: «اون‌جا رو نگاه، ایروینگ، این بچه اومده سواری، قایق رو دوست داری بچه؟» صادقانه گفتم: «هنوز نمی‌دونم.» و نفهمیدم چه حماقتی در این صداقت بود که بلند خندید. و فکر کردم این قهقهه که به صدای بوق می‌مانست به طرز وحشتناکی به حزن سنگین موقعیت بی‌اعتناست. چهرهٔ آن دو مرد دیگر برایم خوشایندتر بود. نکتهٔ دیگری را در مورد صدای آقای شولتس بگویم: این صدا ناشی از قدرت قاهرش بود، نه این‌که الزاماً بلند باشد، بلکه طنین خاصی داشت طوری که آدم فکر می‌کرد گلویش جعبه‌ای است که صدا را از قفسهٔ سینه و استخوان‌های بینی گرفته، در خود حبس می‌کند و بعد مثل طنین بم بوق بیرون می‌دهد. آن‌گونه که بی‌اختیار آدم را متوجه خود می‌کرد؛ مگر وقتی‌که صدایش را از سر خشم بلند می‌کرد یا مثل حالا می‌خندید که خب البته گوش‌خراش و بدآهنگ می‌شد. شاید هم در این لحظهٔ خاص که اسباب مرگ یک انسان را فراهم می‌کرد، برایم بدآهنگ بود.

نیمکت چوبی سبزِ باریکی به دیوارهٔ کابین چسبیده بود که روی آن نشستم. یعنی «بو واینبرگ» چه کار کرده بود؟ کمی با او آشنا بودم. به سلحشوران می‌مانست، به ندرت در دفتر خیابان صد و چهل و نهم پیدایش می‌شد، هیچ‌وقت در اتومبیل و طبیعتاً در کامیون ندیدمش، امّا همیشه دلسوز و در مرکز عملیات بود. شَم مدیریت داشت مثل آقای «دیکسی دیویس»(۸) وکیل یا «آبادابا برمن»(۹)، حسابدار نخبه، که معروف بود کارهای دیپلماتیک آقای شولتس را انجام می‌دهد، با گروه‌های دیگر مذاکره می‌کند و ترتیب قتل‌هایی را می‌دهد که از پس هیچ‌کس دیگر برنمی‌آید. از غول‌ها بود. و در هیبت، نفر دوم و پس از آقای شولتس. حالا نه فقط کف پا بلکه ساق‌ها هم تا زانو عریان بود. ایروینگ که زانو زده بود بلند شد و دستش را دراز کرد و «بو واینبرگ» مثل شاهزاده‌ای در بالماسکه آن را گرفت و با ظرافت و حجب به یک‌باره یک پایش را در لاوک گذارد. لاوک پر از سیمان بود. از لای در می‌دیدم که سیمان طرحی کوژ از تلاطم دریا را نقش می‌زند و با افت و خیز قایق بر امواج، پیش و پس می‌شود.

تاب تحمل اتفاق‌های نامنتظر را داشتم، مثل تعمید شدن با رعد و برق، امّا حقیقت این‌که بیش از حدِّ انتظارم بود. وقتی فکر می‌کردم که هم‌سفر مردی هستم که پاهایش آرام آرام سنگ می‌شود، فهمیدم که نمی‌توانم شاهد متکی به نفسی باشم. با تمام وجود می‌کوشیدم این واقعهٔ اسرارآمیز را بفهمم، این ناقوس غم‌انگیز یک زندگی را در بهار که چون چکاچاک هشدارهای تک افتاده بویه‌هایی هنگام به آب افتادن بود. «بو واینبرگ» را که روی صندلی چوبی مطبخ نشاندند و دست‌هایش را برای بستن گرفتند، احساس کردم که این شهادت، آزمایش الهی است. دست‌ها ضربدری با طناب سفت حلقه‌داری که معلوم بود از انبار آورده شده روی مچ‌ها بسته شد. گره‌های بی‌نقص ایروینگ به ستون مهره‌ها می‌مانست. دست‌های گره خورده بین ران‌های «بو» قرار داده شد و مثل کلاف به آن‌ها بسته شد، زیرورو؛ زیرورو. و آن‌وقت همه‌چیز با سه یا چهار دور عظیم به صندلی گره خورد، طوری که زانوها جُنب نمی‌خورد. و بعد صندلی دو بار از دسته‌ها به لاوک، گرهٔ حلقه‌ای خورد و درست جایی که طناب تمام می‌شد آخرین گره محکم به پایهٔ صندلی زده شد. چنین می‌نمود که «بو» روزگاری این نمایش گرهٔ پیشاهنگی را دیده است چرا که با نوعی ستایش پریشان به آن نگاه می‌کرد، انگار نه خود او بلکه دیگری روی صندلی قوز کرده است. با پاهایی فرو رفته در سیمان سخت و در اتاق عرشهٔ قایقی که در ظلمات لنگر می‌کشید بر کنارهٔ «لنگرگاه نیویورک»، به سوی «آتلانتیک» روان بود.

اتاق عرشه بیضی بود. درست وسط دُم کشتی دریچه‌ای میله‌دار قرار داشت که دختره را از آن‌جا پایین فرستاده بودند. کمی رو به جلو نردبانی فلزی و بی‌قواره قرار گرفته بود که درست از وسط دریچه‌ای به اتاق فرمان می‌رسید، جایی که قاعدتاً باید ناخدا یا هرچه که اسمش بود مشغول انجام وظیفه باشد. تا آن سن قایقی بزرگ‌تر از قایق پارویی را تجربه نکرده بودم، برای همین همهٔ اسباب این قایق متناسب مرا ذوق زده می‌کرد. این‌جا وسیله‌ای بود که به آدم امکان می‌داد راه بی‌پشتوانهٔ خود را در جهانی که به روشنی، تاریخ طولانی تفکر را منعکس می‌کرد، پیدا کند. موج‌ها بلندتر و درازتر می‌شد، باید تعادلم را حفظ می‌کردم. آقای شولتس نیمکت کناری را گرفته و درست روبه‌روی من ایستاده بود و ایروینگ هم نردبان اتاق فرمان را انگار دیرک قطار باشد، چسبیده بود. لحظاتی از دل صدای موتور روشن و موج‌ها، سکوت حاکم شد. و این به متانت آدم‌هایی می‌مانست که به نوای ارگ گوش می‌سپرند. «بوواینبرگ» کم‌کم به هوش می‌آمد و به دور و برش نگاه می‌انداخت تا اوضاع را بسنجد. چه کار می‌شد کرد؛ نگاهم کرد، نگاهی تهی تا ابدیت، پدیده‌ای از گسترهٔ یک قوس که مرا به شکلی غریب تسلی داد، دیگر هیچ بار مسئولیتی نسبت به این دریای متغیر مواج، طبیعت خفهٔ آب، سرمایش یا حوصلهٔ بی‌انتهایش، بر دوشم نبود.
حال در این اتاقک تیره که زیر نقطه نورهای سبزگون چراغ کار می‌درخشیدند میان ما چنان صمیمیتی حاکم بود که هرکس کوچک‌ترین حرکت دیگری را به چشم می‌دید و من دقیقاً دیدم که چه‌طور آقای شولتس تپانچه را در جیب گل و گشادش انداخت، قوطی سیگار نقره‌ای‌اش را از جیب جلیقه‌اش بیرون آورد، سیگار برگی برداشت، قوطی را دوباره در جیب گذاشت و سر سیگار را با دندان کند و تف کرد. ایروینگ با فندک جلو آمد، و آن را زیر سیگار گرفت و با فشار شست روشن کرد. آقای شولتس کمی به جلو خم شد و سیگار را چرخی داد که کاملاً بگیراند. و من «پک پک» را از دلِ صدای آب و حرکت یکنواخت و فرسایندهٔ موتور شنیدم و شعله‌ای را که گونه‌ها و پیشانیش را روشن می‌کرد تما تماشا کردم، تا آن‌که حالت چهره‌اش در نور خاص یکی از آن پُک‌های غلیظ عریان شد. آن وقت نور خفیف شد، ایروینگ عقب نشست و آقای شولتس که سیگار گوشهٔ لبش

برق می‌زد روی نیمکت جابه‌جا شد. دود کابین را گرفته بود و بوی تند آن در قایقی بر سینهٔ امواج اهمیتی نداشت. گفت: «می‌تونی لای یک پنجره رو باز کنی بچه»، به چابکی برگشتم، دو زانو روی نیمکت، از میان پرده دستگیره را گرفتم و پنجره را با فشار باز کردم. شب را روی پوستم حس کردم و رطوبتش در جانم نشست.
آقای شولتس گفت: «شب سیاهیه، نه؟» برخاست و آرام به طرف «بو» رفت. «بو» رو به دُم کشتی با آن وضع سر می‌کرد. آقای شولتس مثل یک پزشک، به طرف او خم شد. «کجایی، داره می‌لرزه، هی ایروینگ. چه‌قدر طول می‌کشه تا سفت بشه؟ «بو» سردش شده.» ایروینگ گفت، «خیلی طول نمی‌کشه» و آقای شولتس، انگار «بو» مترجم بخواهد گفت، «فقط یک کم دیگه.» بعد از سر افسوس لبخندی زد، ایستاد و دست محبت بر شانهٔ «بو» گذاشت.

چنین شد که «بو واینبرگ» به حرف آمد و حرف‌هایش برایم واقعاً عجیب بود. به زبان آوردن آن کلمه‌ها در چنان وضعیتی، کار هر کسی نبود و وسعت جسارت چنین افرادی را نشان می‌داد. شاید هم نشان‌دهندهٔ منتهای نومیدی «بو» و یا شیوهٔ خطرناک او برای تأثیر عمیق بر آقای شولتس بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم کسی بتواند تسلطی هر چند نسبی بر زمان و چگونگی مرگش داشته باشد. گفت، «تو پااندازی داچ».(۱۰)

نفسم در نیامد. اما آقای شولتس فقط سرش را تکان داد و آهی کشید، «اول التماس می‌کنی حالا لیچار می‌گی.»

«التماس نکردم، گفتم: دست از سر دختره بردار. فکر می‌کردم هنوز آدمی. اما یک پاانداز بیش‌تر نیستی.»

آقای شولتس به من نگاه نمی‌کرد. می‌توانستم به حرکات «بو» زل بزنم. عجیب پُر دل و جرئت بود. جوانی خوش‌سیما با موی سیاه صاف درخشانی که به پشت شانه کرده بود. و سیه‌چردگی خاص این نواحی را داشت با استخوان‌های گونهٔ برجسته و دهان خوش‌ترکیب و چانه‌ای قوی، همهٔ این‌ها روی گردن‌درازی سوار بود که یقه و کراوات برازندهٔ آن است. حالا شرمسار از بی‌پناهیش قوز کرده، کراوات سیاه یکبری روی یقهٔ بلندش افتاده و کت رسمی سیاه اطلسی‌اش گلوله شده بود طوری که حالتی مطیع پیدا کرده و نگاه خیره‌اش به ناچار دزدکی بود. اما حتی در این وضع، افسون و هیبت تبهکاری بی‌بدیل را در من زنده می‌کرد.

با نوعی گیجی آنی از فهم وفاداری یا شاید در مقام یک قاضی مخفی که دعوی باب میلش ختم نشده فکر کردم ای‌کاش آقای شولتس ذره‌ای از وقار مرد گرفتار روبه‌رویش را می‌داشت. اما حقیقت آن بود که حتی زیباترین لباس هم بر تن او زار می‌زد. یک جور نقص مادرزاد در لباس پوشیدن داشت، همان‌طور که بعضی مادرزاد چشمشان کم‌سو است یا نرمی استخوان دارند. و از قرار خودش هم این را می‌دانست چرا که مدام شلوارش را با ساعدش پاک می‌کرد و یا هم‌چنان که چانه می‌جنباند یقه‌اش را مرتب می‌کرد، یا خاکستر سیگار را از کتش می‌تکاند یا کلاه از سر برمی‌داشت و به مویش دست می‌کشید. و در هر حال سعی می‌کرد رابطه‌اش را با لباسش تصحیح کند. این نارضایتی او را فلج کرده بود طوری که آدم فکر می‌کرد کافی است این‌قدر با لباس‌هایش ور نرود تا همه‌چیز برازنده‌اش شود. شاید مشکل تا حدی مربوط به گردن او می‌شد که کوتاه و بی‌حالت بود. حالا برایم مسجل است که کلید وقار یا ملاحت هرکس، مرد یا زن، در اندازهٔ گردن است. به طوری که با گردن بلند، تناسب کامل وزن و قد، غرور طبیعی، موهبت ارتباط با نگاه، کوچکی حتمی مهره‌ها و بلندی گام‌ها و در مجموع نوعی سرزندگی حرکات همراه است که منجر به استعداد ورزشی یا عشق به رقص می‌شود. امّا گردن کوتاه مادر مصیبت‌های جسمی است که هرکدام زمینهٔ ناتوانی‌هایی را فراهم می‌کند که سبب اختراع، ثروت زیاد، و خشم مهلک یک روان پریشان می‌شود. این نکته، امر مطلق یا فرضیه‌ای قابل اثبات یا رد نیست، تخیل علمی هم نیست، بلکه بیش‌تر جزئی از حقیقتی عوامانه است، آن‌طور که پیش از اختراع رادیو منطقی به نظر می‌رسید. شاید این را خود آقای شولتس هم در نبوغ ناخودآگاه تصفیه‌حساب‌هایش حس می‌کرد، زیرا بنا بر اطلاعات من تا آن زمان مرتکب دو قتل شده بود، و هردو در ناحیهٔ گردن؛ خفه کردن آن بازرس آتش‌نشانی و آن کار شریرانه‌تر یعنی هلاکت ماهرانهٔ رئیس مالیهٔ «وست ساید»(۱۱) که در سلمانی هتل «مکسول»(۱۲)، فرعی چهل و هفتم غربی ریشش را به قیچی استاد سلمانی داده بود که از بخت بد تیغ آقای شولتس بر گردنش نشست.

این است که فکر می‌کنم برای جبران این عدم وقار تأسف‌بار راه‌های دیگری پیدا کرده بود، و در مجموع پیوند گویایی میان روان و جسم او وجود داشت؛ کندی هلاکت‌بار در تشخیص موانعی که می‌شد به جای رو در رو شدن، آن‌ها را دور زد. و «بو» روی همین نقطه‌ضعف انگشت می‌گذاشت. به کابین اشاره‌ای کرد و گفت: «حالا کار به جایی رسیده که این بی‌سر و پا رو به جون «بو واینبرگ» می‌اندازه. می‌شه باور کرد؟ بو واینبرگ، که «وینس کال»(۱۳) رو کَت‌بسته تحویلش داد و «جک دایمند»(۱۴) رو از گوش‌هاش گرفت تا آقا بتونه تو دهنش شلیک کنه، کسی که عملیات «مورانتسانو»(۱۵) رو انجام داد و براش یک میلیون دلار اعتبار از «یونین» خرید. کسی که تو همهٔ کارهای بزرگ دست داشت و آبروش رو خرید، و راه و روش هارلم رو پیدا کرد، کاری که دهنش می‌چایید بتونه بکنه، کسی که پول و پلهٔ خودش رو تحویل او داد، از او یک میلیونر سگ صاحاب ساخت، کاری کرد که ریخت و قیافهٔ آدمیزاد پیدا کنه، حرومزاده. من رو بگو که چه انتظارهایی داشتم. اون وقت جلوی نامزدم من رو از رستوران بیرون می‌کشه، نه زن، نه بچه، هیچ چیز سرش نمی‌شه، ایروینگ اون‌جا نبودی، والّا می‌دیدی که حتی پیشخدمت‌ها هم شرمشون شده بود، حرومزاده.»

نمی‌خواستم شاهد هیچ اتفاقی باشم. پلک‌هایم را برهم فشردم و از روی غریزه خود را به دیوار سرد کابین فشردم. امّا آقای شولتس مقابله به مثل نکرد، در چهره‌اش چیزی خوانده نمی‌شد. فقط گفت: «با ایروینگ حرف نزن، با من حرف بزن.»

«مردها با هم حرف می‌زنند. وقتی اختلاف‌سلیقه دارند با هم حرف می‌زنند. اگر سوءتفاهم پیش بیاد به حرف هم گوش می‌دهند. مردها این‌طورند. نمی‌دونم کی تو رو پس انداخته. از کُدوم معدن چرک و گُه بیرون اومدی. میمون آدم‌نما. سر و تنت رو بخارون، جای دوست و دشمن رو نشون بده. از این شاخ به اون شاخ بپر.» بعد صدای میمون را تقلید کرد.
آقای شولتس خیلی آرام گفت: «بو، باید بفهمی که دیوونگی‌ام خوابیده، عصبانیتم خوابیده. نفست رو حروم نکن.» و انگار حوصله‌اش سر رفته باشد، به جای خود برگشت.

شانه‌های فروافتاده و سرِ پایین افتادهٔ بو واینبرگ مرا به این فکر انداخت که راست است که بعضی‌ها ذاتاً جسورند، امّا این هم راست است که جسارت بعضی شکل خاصی دارد، مثل جسارت یک قاتل، و مرگ برایشان مثل پرداخت صورت‌حساب، عادی است. جسارت تبهکاران از این‌گونه است. و زندگی مقدرشان به آن‌ها نوعی سرسختی خارق‌العاده داده است. با این همه صدای بُو، صدای یأس بود. او بهتر از هرکس می‌دانست که راه بازگشت بسته است؛ و تنها امیدش به مرگی هرچه سریع‌تر و کم‌عذاب‌تر بود. فهم ناگهانی این موضوع گلویم را خشک کرد. بُو با تمام وجود سعی می‌کرد آقای شولتس را از کوره دربرد شاید مرگش زودتر در رسد.

آن وقت معنی برخورد حساب شدهٔ آقای شولتس را هم فهمیدم، حرکتی از سر قدرت و خالی از ترحّم. او طبیعت خود را به دست فراموشی سپرده بود و بدل به نیروی قاهر امّا خاموش قایق شده بود، یک حرفه‌ای بی‌چهره؛ بو واینبرگ چهرهٔ او را پاک کرده بود. خاموش، متفکّر و هدفمند، رفتار ناگزیر بو را به خود هموار می‌کرد و بو واینبرگ که دیوانه‌وار یاوه می‌بافت و ناسزا می‌گفت، انگار بدل به او شده بود.
این اولین اشاره از راز و نیاز مرگ آئینی با کائنات بود. همه‌چیز جابه‌جا می‌شود و گویی در خلاف مسیر حرکت می‌کند و آن‌گاه در دوردست برق انفجاری می‌بینی و بویش را حس می‌کنی، مثل جرقهٔ افتادن دو سیم روی هم و بوی سیم سوخته.

بو واینبرگ، این بار با لحنی کاملاً متفاوت گفت: «مرد، اگر مرد باشه حرف می‌زنه.» صدایش را به سختی می‌شد شنید. «حرمت گذشته رو نگه می‌داره اگه مرد باشه، دینش رو

ادا می‌کنه، جواب محبت رو می‌ده و تو هیچ‌وقت این کارها رو نکردی، حتی کارهایی رو که برات افتخار آورد فراموش کردی. هرچه بیش‌تر برات کار کردم، هرچه صمیمانه‌تر رفتار کردم، کم‌تر به حسابم آوردی. باید می‌فهمیدم که یک روز این بلا رو به سرم می‌آری. چون یک نمک‌نشناسی که همیشه حقّم رو خوردی. حق همه رو خوردی. محافظت بودم. بارها جونت رو نجات دادم، بار مسئولیت‌های تو رو به دوش کشیدم و طوری کار کردم که مو لای درزش نمی‌رفت. حالا این هم جوابت. این مرام توست. باید می‌فهمیدم جواب کارهام رو این‌طور می‌دی. این شیوهٔ توست داچ شولتس. وحشیانه‌ترین و کثیف‌ترین وصله‌ها رو به طرف می‌چسبونی تا خُردش کنی. ای سوهان روح، رذل، ای خورهٔ آدمیزاد.»
آقای شولتس گفت: «زبون درازی خوب بلدی، همیشه این‌طور بودی.» پکی به سیگارش زد، کلاهش را از سر برداشت و مویش را با دست مرتب کرد. «از من قشنگ‌تر حرف می‌زدی چون چهار کلاس سواد داری، امّا در عوض من سرم تو حساب بوده. آره، این به اون در.»
و بعد به ایروینگ گفت که دختر را بالا بیاورد.

و خانم آمد بالا، با موی طلایی فر کرده، و آن گردن و شانه‌های خمیده، انگار از دل دریا بالا آمده باشد. پیش‌تر در تاریکی اتومبیل خوب ندیده بودمش. دو بند نازک شیری رنگ لباسش از شانه‌ها پایین افتاده بود. قد و قواره‌ای کشیده داشت. و در این قایق تاریک و کثیف شش‌دانگ مراقب اوضاع بود. رنگ به رو نداشت. گیج و ترسان به دور و بر زل زد. احساس کردم که کشاندن او به این مخمصه کاری شیطانی است. نه فقط به خاطر زن بودنش بلکه به خاطر طبقه و جایگاهش. غرشی که حلقوم بُو را درید احساسم را تأیید می‌کرد. به طنابش چنگ انداخته، سرش را به هر سو تکان می‌داد و فحش و فضاحت نثار داچ شولتس می‌کرد. عاقبت آقای شولتس جیب کتش را یافت، تپانچه‌اش را بیرون آورد و هوشیارانه نوک آن را روی شانهٔ بو فشار داد. چشم‌های سبز دختر گرد شد و بو زوزه‌ای کشید، سرش را بالا گرفته، چهره‌اش از درد لِه شده بود. ضجه می‌زد که نباید دختر او را در این وضع ببیند.

و تا خانم بخواهد بجنبد ایروینگ او را مثل طعمه در چنگ گرفت و به طرف بالشتکی کرباسی هُل داد طوری که پاهایش هوا رفت. حالا به خوبی می‌دیدمش. دلربا بود با نیمرخی ملیح. تصویر تغییرناپذیر زن اشرافی. بینی باریکی داشت و زیر بینی استخوانی هلالی شکل و دوست‌داشتنی به طرف لب خم می‌شد که من میانهٔ آن را کامل و اطرافش را خط باریکی می‌دیدم، گویی تراشیده باشندش. فکّی محکم و گردنی خمیده به شکل گردن پرنده‌های آبزی. دل به دریا زدم و چشم‌ها را آزادانه به گردش آوردم: لباسی خوش‌دوخت از جنس ساتن سفید براق که آدمی را به ستایش وامی‌داشت. ایروینگ بالاپوش خز خانم را هم آورده بود که روی دوشش انداخت. و حالا اتفاقاً همه‌چیز خیلی نزدیک به ما بود و من متوجه لکه‌ای در پایین نیم‌تنه‌اش شدم.

ایروینگ گفت: «بالا آورد.»

آقای شولتس گفت: «اُه خیلی متأسفم لولا. توی قایق هیچ‌وقت هوا کافی نیست. ایروینگ شاید یک نوشیدنی بد نباشه.» از جیب کتش یک ظرف بغلی درآورد که روکش چرمی داشت؛ «برای خانم لولا کمی بریز.»

ایروینگ قرص ایستاد و سرپوش فلزی ظرف را بیرون کشید و دقیق و نظیف جرعه‌ای در آن ریخت و به خانم داد. گفت: «بنداز بالا، خانوم جون.» آقای شولتس گفت: «این نوشیدنی خوبیه حالت رو جا می‌آره.»

به خودم گفتم یعنی نمی‌فهمند غش کرده. شاید هم صلاح کار این بود. سرش تکانی خورد، چشم‌هایش حرکتی کرد و بناگاه در تکاپوی هشیار شدن به خیالبافی کودکانهٔ من خیانت کرد؛ پیمانه را برداشت، وارسی کرد و سر کشید.

آقای شولتس گفت: «مرحبا عشق من. می‌بینم واردی. شرط می‌بندم که همه‌فن‌حریفی، مگه نه؟ چی؟ چیزی گفتی بو؟» از بو صدایی درنمی‌آمد. لحظه‌ای بعد گفت: «به خاطر خدا داچ، تمومش کن.» آقای شولتس گفت: «نه، نه، نگران نباش بو، صدمه‌ای به خانم نمی‌رسه. به تو قول می‌دم. خُب، خانم لولا، می‌بینی تو چه دردسری افتاده، چند وقته باهمید؟» خانم نگاهش نکرد و یک کلمه هم نگفت. انگشتانش

بی‌حس روی دامنش رها شد و سرپوش فلزی از زانوهایش قل خورد و در شکافی جا خوش کرد. ایروینگ بی‌درنگ آن را برداشت.

«بالاخره امشب سعادت ملاقات شما نصیبم شد. هیچ‌وقت آفتابیت نمی‌کرد، بماند که هر بچه‌ای می‌فهمید گرفتار شده. «بو»ی جذاب و دخترکُش. حالا می‌فهمم چرا پاک گیج و منگ شده بود. خب می‌بینم که تو رو لولا صدا می‌زنه ولی شک ندارم که اسمت این نیست. من دخترهایی رو که اسم‌شون لولاست خوب می‌شناسم.»
ایروینگ جلو رفت، بغلی را به آقای شولتس برگرداند و راهش را گرفت و رفت. جریانی از امواج به دماغه خورد و آب را به داخل پاشید. ایروینگ به تخته پل جلویی رسید و ایستاد و مثل همهٔ ما منتظر ماند شاید خانم جوابی بدهد. امّا او خاموش نشسته بود و اشک آرام بر گونه‌هایش می‌غلتید، و جهان یکسر آب بود، بیرون و درون. و او لب باز نمی‌کرد.
آقای شولتس ادامه داد: «باشه اصراری نیست. هرکسی می‌خواهی باش، ولی می‌بینی که بُوی نازنینت توی چه دردسری افتاده. مگر نه بو؟ نشون بده که چه‌قدر عاجز شدی، نشون بده که حتی نمی‌تونی پا روی پا بندازی، یا بینی‌ات رو بخارونی. البته می‌تونه گریه کنه یا فریاد بکشه. امّا نمی‌تونه پاش رو بلند کنه، نمی‌تونه فرار کنه، یا سگک کمربندش رو باز کنه، دیگه هیچ کاری از دستش برنمی‌آد. لولا خانم داره غزل خداحافظی رو می‌خونه. پس جوابم رو بده عزیزجون. فقط کنجکاویه. شما دو تا کجا همدیگر رو دیدید؟ چند وقته مرغ عشقید؟»

«بو» فریاد کشید: «جوابش رو نده. هی داچ، کاری به کارش نداشته باش، دنبال دلیل می‌گردی؟ خب، من همهٔ دلیل‌های عالم رو جمع می‌کنم تا معلوم بشه که سوراخ نجاستی.»

آقای شولتس گفت: «آ، آه، این حرف‌ها خیلی بده، جلوی این خانم، و این بچه؟ نه، نه، این‌جا زن و بچه هست بو.»

«می‌دونی چی صداش می‌زنند، نیم‌بشکه، داچِ نیم‌بشکه.» و قاه‌قاه خندید. «هرکس یک اسمی داره، این هم اسم اونه. داچ نیم‌بشکه. با این جوشوندهٔ تقلبی که اسمش رو گذاشته آبجو به همه‌چیز رسیده امّا پول خرج کردن براش مثل جون کندنه. پولش از پارو بالا می‌ره، امّا حساب یک پاپاسی رو داره. این دم و دستگاه عریض و طویل: انبار آبجو، اتحادیه، سیاست بازار؛ اون وقت طوری رفتار می‌کنه انگار یک

شکلات‌فروشی رو می‌چرخونه. درست نمی‌گم نیم بشکه؟»

آقای شولتس متفکّرانه سر تکان داد، «همهٔ حرف‌هات قبول. امّا من این‌جام و تو اون‌جا و کارت تمومه. روراست آقای بو واینبرگِ لفظ قلم، حالا دلت می‌خواست کدوم یکی بودی؟»

بو گفت: «مادربه‌خطا، پدر پاانداز رذل، ولدزنای حروم‌زاده.»

آقای شولتس گفت: «نه، بو.» به بالا نگاه کرد، دست‌هایش را به حالت دعا بالا گرفت و استغاثهٔ خاموشی از آسمان کرد. بعد به سوی «بو» برگشت و بناگاه دست‌هایش را به پایین رها کرد. زیر لب گفت: «تسلیم. من باختم. ببینم ایروینگ اون پایین اتاقک خالی داریم؟» ایروینگ گفت: «اتاقک عقب. اون ته.»

«ممنون. خُب خانم لولا. لطف می‌فرمایید؟» و انگار در مجلس رقص باشند دستش را به طرف او دراز کرد. دختر نفس‌نفس می‌زد، زانوهایش را در بغل گرفت و خود را جمع و مچاله کرد طوری که آقای شولتس لحظه‌ای به کف دست خود نگاه کرد گویی می‌خواست بداند چه چیز آن این‌قدر زننده است. آن‌وقت همگی نگاهی به دست‌هایش انداختیم. «بو» با غیض و غضب به او زل زده بود و همین‌طور که سر و صدای خفهٔ غریبی می‌کرد برای دریدن طناب‌های ایروینگ چنان به آب و آتش می‌زد که خون می‌خواست از گوش و گردنش فواره بزند. ایروینگ سرخ شده بود. آقای شولتس انگشت‌های زمختی داشت و بین شست و انگشت سبابه گوشت آورده بود. ناخن‌هایش باید مانیکور می‌شد. موی پراکندهٔ سیاه از پس هر بندانگشت روییده بود. ضربهٔ ناگهانی سنگینی حوالهٔ پای دختر کرد که جیغش درآمد و بعد مچ دستش را گرفت و کشید و در حال برگشت با «بو» رو در رو شد.

بی‌آن‌که به او نگاه کند گفت: «می‌بینی خانم کوچولو نمی‌خواد ختمش کنه. خب ما این کار رو براش می‌کنیم، جورش رو می‌کشیم تا دلش آروم بگیره.»

بعد دختر را به طرف عرشه هل داد. شنیدم که روی پله‌ها کشیده می‌شد و جیغ می‌کشید، آقای شولتس گفت که خفه شود؛ و آن‌گاه شیون کشیدهٔ خفیف و صدای برهم خوردن در به گوش رسید. و تنها باد بود و صدای چرخش آب.

مستأصل بودم. هم‌چنان روی نیمکت خم شده و با دست‌هایم آن را چسبیده بودم و غرش موتور تا مغز استخوانم رسوخ می‌کرد. ایروینگ حنجره‌ای صاف کرد و از پل به طرف اتاق فرمان بالا رفت. حالا من مانده بودم و بو واینبرگ که سرش در خلوت این عذاب پایین افتاده بود. این صحنه را دوست نداشتم برای همین رد ایروینگ را گرفتم و از پل بالا رفتم. پله‌پله و عقب عقب. در نیمهٔ راه میان عرشه و دریچه پا سست کردم و همان‌جا کز کردم، چرا که ایروینگ سر صحبت را با ملوان باز کرده بود. دقیق شدم، آن بالا تاریک بود، و فقط نور قطب‌نما یا وسیله‌ای مثل آن دیده می‌شد، و دیدم که صحبت‌کنان از فراز دماغه به دریا نگاه می‌کردند و قایق به مقصد بعیدش نزدیک می‌شد.

ایروینگ با صدای خشک و خشنش گفت: «می‌دونی خلاصه به آب زدم. تو دارودستهٔ «بیل» قایق‌های تندرو می‌روندم.»

ـ که این‌طور؟

ـ آره. چندین سال می‌گذره، فکر می‌کنم دَه سال. قایق‌های خوبی داشت. موتورهای «لیبرتی» روشون بود. با بار ساعتی سی و پنج گره.

ـ همینه که می‌گی، اون قایق‌ها رو می‌شناسم. «مری بی»(۱۶) رو یادم هست یا «بتینا»(۱۷) رو.

ـ درسته، «کینگ فیشر»(۱۸)، «گل وِی»(۱۹).

بو واینبرگ از توی لاوک گفت، «ایروینگ.»

ـ می‌اومدند همین‌جا. به «روُ»(۲۰). جنس‌ها رو بار می‌زدند و پلک برهم می‌زدی به «بروکلین»(۲۱) یا «کانال استریت»(۲۲) برمی‌گشتند.

«همینه که می‌گی. ما اسم و شماره داشتیم. می‌دونستیم قایق بیل کدومه و ردّ کدوم قایق رو می‌شه گرفت.»

ایروینگ گفت، «عجب!» و تا جایی که در تاریکی می‌شد دید که کلامش با نیم لبخندی همراه بود.

ملوان گفت، «همینه که می‌گم. اون روزها یک «کاتر» می‌روندم سی.جی.دو ـ هشت ـ دو.»

ایروینگ گفت، «این تن بمیره؟»

«همینه که می‌گم. پسر، لعنتی یک ناوبان یکِ زپرتی صدچوب بالاتر نصیبش می‌شد.»

«بو» فریاد کشید «ایروینگ! محض رضای خدا!»

ایروینگ گفت: «حواسش به همه‌چیز بود. از این کارش بود که خوشم می‌اومد. هیچ چیز رو به امان خدا رها نمی‌کرد. سال که نو شد دیگه پول نقد بی‌پول نقد. همه کار با کارتِ اعتباری مثل نجیب‌زاده‌ها.»
و بعد شنیدم که گفت: «چیه، بو؟»

«من رو بیار بیرون ایروینگ. التماس می‌کنم. یک گلوله تو مغزم خالی کن.»

ایروینگ گفت: «نمی‌تونم بو، نمی‌تونم این کار رو بکنم.»

«دیوونه است، جنون داره، داره من رو عذاب می‌ده.»

ایروینگ به ملایمت گفت: «متأسفم.»

«میک» با او بدتر تا کرد. من مأمور «میک» شدم. و فکر می‌کنی با اون چی کار کردم، این‌طوری از شست‌هاش آویزونش کردم؟ فکر می‌کنی منتظر جون کندنش شدم؟ نه راحتش کردم، بنگ، و خلاص. از روی دلسوزی این کار رو کردم، «دل ـ سو ـ زی»، بی‌رحمانه این کار رو کردم. و این کلمهٔ آخر با هق‌هق آمیخت. ایروینگ از سر ملامت گفت، «اگه بخوای نوشیدنی بهت می‌دم. می‌خوای؟»
بو هق‌هق گریه می‌کرد و انگار چیزی نمی‌شنید. و در این بین ایروینگ رفته بود.

ملوان رادیو را روشن کرد و موج را آن‌قدر چرخاند تا صداهایی به گوش رسید. صدا را کم کرد. صداها موزون بود. یک عده چیزهایی می‌گفتند، بقیه جواب می‌دادند، تأیید وضعیت می‌گرفتند.

ایروینگ به ملوان گفت، «کار تمیزی بود، کار خوبی بود. هیچ‌وقت دریازدگی نداشتم. کیف می‌کردم. عشقم این بود که جخ همون‌جا و همون وقت که باید پهلو بگیرم.»

ملوان گفت: «همینه که می‌گی.»

ایروینگ گفت: «من بچهٔ سیتی آیلندم(۲۳)، چسبیده به یک بارانداز به دنیا اومدم. اگه خراب این کار نمی‌شدم می‌رفتم نیروی دریایی.»

بو واینبرگ شیون می‌کرد: ماما. بارها و بارها، ماما، ماما.

ایروینگ گفت: «یک شب که کار کردم گرفتارش شدم. قایق‌ها رو اون‌جا توی لنگرگاه خیابان صد و سی و دوم نگه می‌داشتیم.»

ملوان گفت، «همینه که می‌گی.»

ـ درست آفتاب نزده از «ایست ریور»(۲۴) بالا می‌اومدی. «سیتی» خوابِ خواب بود. اوّل خورشید رو روی تن مرغ‌های دریایی می‌دیدی، که سفید می‌شدند. اون وقت نوک «دروازهٔ دوزخ» رنگ طلا می‌گرفت.


دو

تردستی مرا به آن‌جا کشانده بود. از بام تا شام دور و بر انبار کالای «خیابان پارک» پرسه می‌زدیم. منظورم «خیابان پارک» اعیان‌نشین افسانه‌ای نیست، بلکه خیابان پارک برانکس(۲۵) است، محلّی غریب و بی‌هویت پر از گاراژ و تعمیرگاه، سنگبری و تک و توکی خانه با روکش آسفالت به شکل آجر، بلواری با سنگ بلژیکی و پردست‌انداز، و خندق بزرگی که سر و ته خیابان را از هم جدا می‌کرد. و آن پایین قطارهای «نیویورک سانترال» دَه متر پایین‌تر از سطح خیابان را درمی‌نوردید. و صدای کشدار گوش‌خراشی راه می‌انداخت که حسابی به آن عادت کرده بودیم، و گاه که بادی نردهٔ آهنی کناره را پیچ و تاب می‌داد و سر و صدا بالا می‌گرفت حرفمان را قطع می‌کردیم و بعد از وسط ادامه می‌دادیم. و تمام مدّت آن‌جاها پرسه می‌زدیم تا مگر چشممان به کامیون‌های آبجو بیفتد، بقیه بیخ دیواری بازی می‌کردند، یا با تشتک سر بطری تو پیاده‌رو لیس پس لیس می‌کردند، یا سیگارهایی دود می‌کردند که از شکلات‌فروشی خیابان واشنگتن سه تا یک سنت خریده بودند، یا به این فکر می‌کردند که اگر احیاناً آقای شولتس دیدشان چه باید بکنند و چه‌طور می‌توانند بدل به یکی از افراد گروه شوند، چه‌طور اسکناس‌های صد دلاری صاحب شوند و آن‌ها را مچاله شده مثل کاغذ روی میز آشپزخانهٔ مادری که سرشان هوار می‌کشید و پدری که تنبیه‌شان می‌کرد بیندازند. فکر و ذهنم شده بود تردستی با همه‌چیز، با سنگ، پرتقال، بطری‌های خالی سبز کوکاکولا، نوردهای داغی که از زغالدانی واگن‌ها کش می‌رفتیم. و چون شب و روز مشغول این کار بودم هیچ‌کس مزاحمم نمی‌شد، فقط گهگاه از روی حسادت تنه‌ای به من می‌زدند تا نظم کارم به هم بخورد یا یکی از پرتقال‌ها را در هوا می‌قاپیدند و فرار می‌کردند. جدا از تردستی اسباب دیگر معروفیتم پرش‌های عصبی بود که گناهش به گردن من نبود. در فاصلهٔ تردستی و برای تنوع چشم‌بندی می‌کردم. سکه‌ها را در گوش‌های کثیف بروبچه‌ها غیب و دوباره ظاهر می‌کردم، بعد نوبت می‌رسید به حقّهٔ ورق، به این ترتیب که ورق‌ها را طوری بُر می‌زدم که آس‌ها پشت هم می‌نشستند. برای همین اسمم را گذاشته بودند «جادوگر» که لقب «هرست»(۲۶) شعبده‌باز دلقک نیویورک امریکن بود؛ مردی سبیلو در لباس رسمی شب و کلاه بلند که نه خودش برایم جالب بود و نه شعبده‌بازی‌هایش. شعبده اهمیتی نداشت، اصل کار مهارت بود. مثل بندبازها روی طناب باریک و روی نوک نیزهٔ نرده‌ها حرکت می‌کردم و در آن حال قطارها با هجومی توفنده از زیر پایم می‌گذشتند، و یا گهگاه معلّق می‌زدم، بالانس یا بالانس چرخشی می‌زدم و یا هر کاری به مغزم می‌رسید انجام می‌دادم. بازی تردستی برایم یک اضطرار بود. انگار مفصل مرکّب داشته باشم مثل باد می‌دویدم. چشم‌های تیزی داشتم. می‌توانستم سکوت را بشنوم و می‌توانستم بوی مأمور گشت را پیش از آفتابی شدن حس کنم، و برای همین به من می‌گفتند «شبح» و این اسم را هم از روی یکی دیگر از لقب‌های «هرست» قهرمان کمدی نیویورک امریکن، گرفته بودند که کلاه و نقاب سرهم و لباس سرهم لاستیکی چسبان می‌پوشید و تنها همراهش یک گرگ بود. با این همه اکثر بچه‌های محل آدم‌های بی‌سر و زبانی بودند که هیچ‌وقت عقلشان قد نمی‌داد چنین اسمی رویم بگذارند، حتی بعد از آن‌که به‌عنوان تنها پسربچه از آن خیل آرزومند به «قلمرو» پیوستم و گم و گور شدم.

انبار خیابان پارک یکی از انبارهایی بود که آدم‌های شولتس آبجویی را که از «یونین سیتی نیوجرسی» بار می‌زدند، به مقصد غرب می‌بردند و پنهان می‌کردند. کامیون که سر می‌رسید بوق زدن هم لازم نداشت. در انبار طوری بالا می‌رفت انگار عقل و درایت دارد، کامیون‌های بازمانده از «جنگ بزرگ»، با همان رنگ خاکی ارتشی، کاپوت‌های یکبری و چرخ‌های جفت عقب و یدک‌کش‌های شنی‌وار، طوری صدا می‌کردند گویی استخوان چرخ می‌کنند، دور تخت‌خواب‌ها ستون‌های چوبی داشت که با توفال به هم وصل کرده بودند و با احتیاط خاص حتی جسورانه‌ای روی محموله کرباس کشیده بودند که کسی از قضیه بویی نبرد. با این همه رسیدن کامیون همان، و بوی گند آبجو همان، مثل فیل‌های باغ‌وحش برانکس که بوی مخصوصی دارند. و مردهایی که از کامیون پایین می‌آمدند، رانندهٔ کامیون‌های معمولی نبودند که کلاه‌های نرم و کت کوتاه ضخیم داشته باشند بلکه اُوِرکت تن می‌کردند و کلاه شاپو سر می‌گذاشتند و موقع سیگار روشن کردن دستشان را دور شعله حلقه می‌کردند و در این ضمن کمک‌راننده‌ها کامیون را دنده‌عقب به ظلماتی می‌راندند که هیچ‌وقت بخت دیدن آن را پیدا نکردیم. احساس می‌کردم که مأمورهای گشت در برهوت پرسه می‌زنند. درک این قدرت بی‌قانون و خودکفایی نظامی بود که بچه‌ها را تکان می‌داد. مثل

دسته‌ای از کبوترهای نامه‌بر پلید گشت می‌زدیم. به محض شنیدن صدای چرخش شنی و یا دیدن کاپوت مضحک «ماک» کوکو و قدقد می‌کردیم و بال برهم می‌زدیم.

البته پیش‌تر هم گفتم که این فقط یکی از انبارهای آبجوی آقای شولتس بود. و خدا عالِم است که چند تای دیگر داشت. راستش ما او را حتی ندیده بودیم. با این همه ناامید نمی‌شدیم و افتخار می‌کردیم که این دور و بر را برای یکی از انبارهایش در نظر گرفته است. احساس غرور می‌کردیم و از اعتمادش لذّت می‌بردیم و در لحظه‌های نادر احساساتی شدن و فخرفروشی که دیگر حرف رکیک نمی‌زدیم خود را پاره‌ای از پیکره‌ای شریف می‌دانستیم. شکی نبود که از پسرک‌های معمولی دور و بر سر بودیم؛ آن‌ها این بخت را نداشتند که با انبار آبجوی محلشان، و زندگی پُرباری که نگاه‌های غضبناک و ریش نتراشیدهٔ مردانی در یک قدمی مقرّ پلیس پدید می‌آورد لاف بزنند، مردانی که همهٔ افتخارشان این بود که هوای خارج از هلفدانی سینه‌شان را سنگین می‌کند.

نکتهٔ تحسین‌برانگیز آن‌که آقای شولتس با وجود همهٔ تله‌ها و ممنوعیت‌ها کار خودش را می‌کرد حتی وقتی همهٔ پروانه‌ها را لغو کردند. در نتیجه فهمیدم که آبجو مثل طلاست و سر و کار داشتن با آن حتی وقتی‌که قانونی است خطرناک است. و خریداران اگر از ترس او نبود می‌توانستند آبجوهای مرغوب‌تری بخرند. و این همه یعنی قبول این واقعیتِ نفس‌گیر که آقای شولتس کسب و کارش را در قلمرو قانون خاص خود اداره می‌کرد و قانون جامعه در نظرش پشیزی نمی‌ارزید، یعنی قانونی بودن یا نبودن برایش توفیری نداشت، کارها را به ترتیبی که صلاح می‌دانست پیش می‌برد و وای به روزگار آن بخت‌برگشته‌ای که در کارش گره می‌انداخت.

این بود زندگی ما در آن برهه از تاریخ برانکس. و با دیدن این پسرک‌های لندوک چرک با بینی کِبره بسته و دندان‌های زرد، تنها چیزی که به ذهن خطور نمی‌کرد، کیف و کتاب و مدرسه بود، و تمدن آدم بزرگ‌ها یکسره زیر این نور تند کسالت‌بار رنگ می‌باخت. و من مثال بارز آن بودم. آن‌گاه آن روز شرجی رسید. روزی از روزهای ژوئیه و چنان گرم که علف‌های هرز روی نرده زمین را نشانه گرفته و هُرم آفتاب از سنگفرش برمی‌خاست. پسرها به ردیف و بی‌حال کنار دیوار انبار رج زده و من وسط خیابان باریک روی علف‌ها و قلوه‌سنگ‌های مشرف بر خط آهن ایستاده بودم و با آخرین شگردم خودنمایی می‌کردم: مانوری «گالیله‌ای» با چیزهایی ناهم‌وزن: دو توپ لاستیکی، یک پرتقال، یک تخم‌مرغ، و یک سنگ سیاه، که موزون دنبال هم در هوا ردیف می‌شدند و این کار را چنان با مهارت انجام می‌دادم که به نظر آدم‌های کوچه و بازار بی‌اهمیت و آسان می‌آمد. امّا برای خودم مسجّل بود که چنان استاد شده‌ام که شگردهای اهل فن را می‌زنم. از این قرار پسربچه‌ها را فراموش کردم و زیر آسمان داغ خاکستری، با نگاه چرخش اجسامی را پی گرفتم که به منظومه‌ای از سیاره‌ها شبیه بودند. و اوج کار تعالی روحی‌ام بود، انگار خودم جزئی از این چرخه شده بودم، بازیگر و تماشاگر، بی‌خود از خود و غافل از جهان، و در نتیجه غفلت از آن لحظه‌ای که «لاسال کوپه»(۲۷) در تقاطع فرعی صد و هفتاد و هفت و خیابان پارک ظاهر شد و جلوی شیر اضطراری آتش‌نشانی توقف کرد. و نیز آن لحظه که «بیوک روُدمستر»(۲۸) با سه سرنشین سر رسید، انبار را رد کرد و در حاشیهٔ فرعی صد و هفتاد و هشتم توقف کرد، و سرانجام آن لحظه که «پکرد بزرگ» درست جلوی انبار ایستاد. گویی بچه‌ها را می‌دیدم که آرام ایستاده و گرد و خاک را از شلوارهای‌شان می‌تکانند. مردی از درِ جلوی سمت راست بیرون آمد و آن‌گاه از بیرون، درِ سمت راست عقب باز شد و از آن میان مردی با کت کتانی سفید دو طرف دکمهٔ کمی از شکل افتادهٔ باز و کراواتی شل و ول و دستمال بزرگی به دست برای خشک کردن عرق صورت، ظاهر شد که وقتی پسربچه بود سرو همسایه «آرثر فِلِگنهایمر»(۲۹) صدایش می‌زدند، و امروز دنیا او را به نام «داچ شولتس» می‌شناخت.

باری دروغ گفتم؛ جریان را دیدم، از ابتدا تا انتها. چون دیدِ خارق‌العاده‌ای داشتم. امّا وانمود کردم که نمی‌بینم. آرنج‌هایش را روی سقف اتومبیل گذاشته و با لبخند پسربچه‌ای را تماشا می‌کند که با دهان نیمه‌باز چشم‌هایش را هم‌چون چشم‌های فرشتهٔ کوچک فرخنده‌ای در ستایش خداوند، رو به آسمان چرخ می‌دهد. و آن وقت کار درخشانی کردم، یک لحظه نگاه از مدار سیاره‌ها برداشتم تا حیرت معمول آدمیزاد را در ذهن ثبت کنم، خدای من، یعنی او بود که نگاهم می‌کرد؟ و بی‌درنگ حرکت رفت و برگشتی دست‌هایم را پی گرفتم تا سیاره‌های بسیار کوچک من پس از واپسین دور در فضا اوج گرفتند و با فاصله‌های مساوی از هم و از فراز نرده در شیب تند خط آهن «نیویورک سانترال» محو شدند. و من در سُکونی نمایشی، کف دست‌ها بالا و خالی، با نگاه خیره آن‌جا ایستاده بودم و این یعنی حالت پایانیِ جانانه. مردِ بزرگ می‌خندید و تحسین می‌کرد. به نوچهٔ کنار دستش نگاهی انداخت که ابراز احساساتش را تأیید کند، و به‌ناچار چنین شد، و آقای شولتس با انگشت به من اشاره کرد که ذوق‌زده اتومبیل را به جانب او دور زدم. در آن دادگاه خصوصی بودم، دار و دسته‌ام در یک سمت، درِ بازِ «پکرد» در سمت دیگر، و ظلمت اعماق انبار در سمت سوّم، و سرانجام من و فرمانروایم رو در رو، و دیدم که دستش با اسکناسی به پهنای نصف قرص نان چاودار از جیب بیرون آمد و یک ده‌تایی از آن میان گذاشت کف دستم. و درحالی‌که به «الکساندر همیلتن»(۳۰) خاموش با نوکِ فولادی قرن هجدهمی‌اش خیره شده بودم برای نخستین بار طنین صدای خش‌دار آقای شولتس را شنیدم و در بهتی آنی خیال کردم صدای همیلتن کمدین است که زنده شده. دمی بعد به خود آمدم، صدای او بود، مردِ بزرگ رؤیاهایم. و برای حسن ختام گفت: «یک پسر قابل»، و نفهمیدم به همراهش گفت، یا به من و یا به خودش، شاید هم به هر سه گفت. و آن‌گاه آن دست گوشتیِ مهلک، مثل عصای موسی فرود آمد و لحظه‌ای از سر ملاطفت، گونه، آرواره و گردن مرا در سر انگشتان داغش گرفت و بعد دست بلند شد، و آن‌گاه پشت «داچ شولتس» در اعماق تاریک انبار آبجو محو شد و درهای بزرگ با غژغژی باز و پشت سرش «بومب» بسته شد.

این اتفاق بناگاه پیامدهای سرنوشتی انقلابی را در نظرم مجسم کرد؛ بی‌درنگ پسرها دورم حلقه زدند و همگی مثل من به اسکناس ده دلاری شیرینی که کف دستم جا خوش کرده بود زل زدند، در دَم فهمیدم که دقیقه‌ای دیگر قربانی این قوم خواهم شد. یکی افاضه می‌فرمود، یکی ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زد و خلاصه غضب و دلخوری زبانه می‌کشید و درایت جمعی برای شریک شدن در گنج شکل می‌گرفت. باید درسی به من نسناسِ کله‌خر می‌دادند که مبادا به سرم بزند که از بقیه سرترم. گفتم: «این‌جا را بچه‌ها.» و اسکناس را بالا گرفتم و در واقع دست‌هایم را دراز کرده بودم که جمعیّت را دور نگه دارم، آخر همیشه قبل از حمله یک‌جور جنبش جمعی شکل می‌گیرد، نوعی تعدّی به نقاط طبیعتاً مجاز بدن؛ و همین‌طور که اسکناس را لای انگشت‌هایم گرفته بودم از طول تایش کردم، یک‌بار، دو بار، سه بار، چهار بار تا اندازهٔ تمبر پستی شد و آن وقت با تردستی اسکناس ده دلاری غیبش زد. با خود می‌گفتم: ای دست و پا چلفتی‌های نسناس فلک‌زده! بدبخت من یتیم که مجبور بودم با شما جماعت مفلوک سر کنم، ای آفتابه دزدها، که به خواهر و مادر خودتان هم رحم نمی‌کنید، ای طبل‌های توخالی، که در آرزوی این جنون جنایت هستید، با آن چشم‌های گول بی‌روح و چانه‌های افتاده، با آن تیرهٔ پشت خمیدهٔ میمونی، لعنتی‌های بی‌پدر و مادر، سرتان را در همان گداخانه‌ها بگذارید و بمیرید. محکومید تا نفس آخر با ونگ ونگ توله‌ها، و آفتابه دزدی و صنار سه شاهی و دیوار و سلول سر کنید. هوا را نشان دادم و فریاد زدم «نگاه کنید!»، با نگاه ردّ دستم را گرفتند، انتظار داشتند اسکناس را در هوا قاپ بزنم، همان کاری که بارها با سکه و حلبی کرده بودم، و درست در اوج حماقتشان وقتی به هیچ زل زده بودند، مثل جن غیبم زد.
فرار که می‌کردم هیچ‌کس به گردم نمی‌رسید. خیلی زور زدند، سر تقاطع خیابان صد و هفتاد و هفتم و «خیابان واشنگتن»، پیچیدم به راست و دویدم به طرف جنوب. و در این حال بعضی‌شان درست پشت من بودند و بعضی دیگر پابه‌پای من در آن طرف خیابان می‌دویدند، یک عده هم پایان خیابان به این امید که میانبُر می‌زنم کشیکم را می‌کشیدند. امّا من راست‌بینی‌ام را گرفتم و مثل باد پا به دو گذاشتم. انگار راست راستی، خلاص می‌شدم. دیگر یکی یکی زه می‌زدند. محض اطمینان یک‌بار دیگر جهت عوض کردم و عاقبت به راستی تنها بودم. در سراشیبی «خیابان سوّم ای‌اِل» جلوی یک بنگاه معاملات ایستادم، بند کفش‌های کتانیم را باز کردم، اسکناس را تا جایی که می‌شد صاف کردم. بعد دوباره بند کفش‌هایم را بستم و شروع به دویدن کردم، از سر شادی می‌دویدم، مثل فیلم و حرکتم در سایه روشن تراورس‌های خط آهن بالا سرم حرکت تند حلقهٔ فیلم بود. هاشور گرم آفتاب و تابش سریع آن در چشمانم را چنان احساس می‌کردم گویی دست‌های آقای شولتس است.

در روزهای بعد هویتم را گم کرده بودم، سر به زیر و وظیفه‌شناس. واقعاً به مدرسه می‌رفتم. حتی شبی کوشیدم تکلیفم را انجام دهم و ماما از بالای میزش که در لیوان‌های شیشه‌ای آن آب نبود و آتش بود نگاهم کرد و این یعنی رازی که عناصر حیات دگرگون می‌شوند، یک لیوان آب می‌ریزی و با اجّی‌مجّی، می‌شود یک شمع روشن، و گفت «بیلی»، اسمم را گفت: «حالت خوب نیست؟ چی کار کردی؟» لحظهٔ جالبی بود امّا دوام می‌آورد؟ نه، نیاورد، لحظه‌ای بیش نبود و بعد دوباره حواسش متوجه شمع‌ها شد که نورشان میز آشپزخانه را براق کرده بود. به شعله‌ها خیره شد انگار آن‌ها را می‌خواند، انگار هر شعلهٔ رقصان حرفی گذرا از مذهبش را شکل می‌داد. روز و شب، زمستان و تابستان شعله‌ها را می‌خواند، یک میز پر از شعله. دیگران یک نوبت در سال در شعله‌ای خاطراتشان را مرور می‌کردند، امّا او همهٔ خاطرات را یک‌جا داشت و حالا به دنبال کشف شهود بود.

روی پله‌های اضطراری به انتظار نسیم شبانه نشستم، سرگردان و پریشان بودم. وقتی بیرون انبار آبجو تردستی می‌کردم هیچ قصد خاصی نداشتم. شوق من برتر از شوق دیگران نبود، فقط به خاطر محیط زندگی شدیدتر بود، اگر نزدیک «استادیوم یانکی» زندگی می‌کردم، می‌دانستم که بازیکنان از در کناری وارد کجا می‌شوند، یا اگر نزدیک «ریوردیل»(۳۱) سر می‌کردم شاید انتظار می‌کشیدم تا شهردار با اتومبیل خدمتش به خانه برگردد و از پشت شیشه دست تکان دهد؛ این فرهنگ محیط زندگی آدم بود که اوجش می‌شد این دل‌خوشی‌ها، البته حالات ضعیف‌تری هم داشت، مثلاً اگر یکشنبه شبی پیش از زاده شدن‌مان، «جین آتری»(۳۲) به «تئاتر فاکسِ»(۳۳) «خیابان ترمونت»(۳۴) می‌آمد که در صحنه‌ای غرق از تصاویر خود با گروه غریبش آواز بخواند، زندگی ما شکل دیگری پیدا می‌کرد که در جای خود طبیعی بود و آن‌گاه چنین حادثه‌ای نیاز ما از شهرت را ارضا می‌کرد، حادثه‌ای که در جهان نقش ساده‌ای بیش نبود. یکی معروف می‌شد و یا تمام آینده‌اش می‌شد آن‌چه آدم‌های مهمّ یا تقریباً مهمّ رقم می‌زدند. کافی بود که خیابان کوچک تو را هم می‌شناختند و به آن‌جا می‌آمدند، باری تمام مسئله همین بود. ممکن نبود هر روز از روزگار کسالت‌بارم را چنان از روی نقشه به تردستی مشغول شوم تا بالاخره آقای شولتس سر برسد. همه‌چیز اتفاقی بود. امّا وقتی این اتفاق افتاد، سرنوشتم را رقم زد. جهان به اتفاق می‌گذرد امّا هر اتفاق تقدیر خود را دارد. روی چارچوب پنجره نشسته بودم، پاهایم روی میله‌های آهنی زنگ زده و به طرف گلدان‌های ساقه خشکیده. اسکناس ده دلاری‌ام را باز کردم و دوباره تا زدم و باز غیبش کردم، و بی‌وقفه ظاهر شد تا باز، بازش کنم.

درست آن طرف خیابان، خانهٔ کودکان «مکس و دورا دایمند»(۳۵) بود که همه آن را به «یتیم‌خانه» می‌شناختند. عمارتی با سنگ سرخ و دورادور پنجره‌ها و تمام لبهٔ بام سنگ خارا، لب برگشتگی گسترده‌ای داشت با دو خمیدگی در جلو، طوری که پایین ساختمان از بالای آن پهن‌تر به نظر می‌رسید. و دو نیمهٔ آن با درهای جلوی طبقهٔ بالای زیرزمین به هم می‌پیوست. فوجی از پسربچه‌ها در بالا و پایین پله‌ها نشسته یا ولو شده بودند و یا مثل پرنده‌ها، پرنده‌های شهری، گنجشک یا ترقه، روی نرده نشسته بودند. خانوادهٔ مکس و دورا دایمند هم مثل همهٔ آدم‌های ساختمان یا روی پله‌های سنگی جمع می‌شدند یا از نرده‌ها آویزان می‌شدند و حالا همگی برای هواخوری بیرون رفته بودند. نمی‌شد فهمید این همه آدم را کجا جا می‌دهند. ساختمان نه آن‌قدر بزرگ بود که مدرسه باشد و نه آن‌قدر بلند که آپارتمان و در طراحیش فرض بر این بود که از بقیهٔ محلّه جدا باشد، طوری که نمی‌شد به برانکس دست یافت حتی اگر آدم عضوی از خانوادهٔ دایمند می‌بود؛ با این وجود نوعی فضای پنهان داشت و نوعی جلال خاص، و برای من امکان خیلی از دوستی‌های دوران کودکی و تجربه‌های جنسی تعیین‌کننده را فراهم کرده بود. و حالا از خیابان که پایین می‌آمدم دوست قدیمم

«آرنلد آشغال»(۳۶)، از آن بی‌پدر و مادرها را دیدم. کالسکهٔ بچه‌اش را که خزانه‌ای از گنج‌های مرموز روزانه شده بود، هل می‌داد. این «آشغال» خیلی کار می‌کرد. دیدم که از زیر خمیدگی بزرگ، کالسکه را به سختی از پله‌های زیرزمین پایین می‌برد. و به بچه‌های کوچک‌تر محل نمی‌گذاشت. دری در تاریکی باز شد و او ناپدید شد.
در کودکی چند سال در «یتیم‌خانه» سر کرده بودم. وک و ویلان، آن دور و بر پرسه می‌زدم مثل پلیس‌هایی که سر پست کشیک می‌دهند. و مثل بقیه در بی‌پناهی سر می‌کردم. و هرگز به بیرون از پنجره یعنی به خانه‌مان نگاه نکردم. خیلی عجیب بود که بتوانم احساس بقیهٔ بچه‌ها را داشته باشم چون آن‌وقت‌ها هنوز مادری داشتم که مثل بقیهٔ مادرها از خانه بیرون می‌رفت و برمی‌گشت، و در حقیقت از چیزی شبیه به حیات خانوادگی که صاحب‌خانه در را به هم بزند و تا سحر صدای شیون بیاید بهره‌مند بودم.

به پشت سر نگاه کردم، آشپزخانه با شمع‌های خاطرهٔ مادرم منوّر بود، و اتاق مثل سالن اُپرا در ظلمت مسلط آپارتمان و خیابان تاریک سوسو می‌زد. به نظر می‌رسید که بخت بزرگ زندگی‌ام در جوار این خانهٔ یتیمان، تاریخی طولانی‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم داشت. با آن قدرت‌های وهمناک، انگار نوعی گدازهٔ کند آهنگ فاجعه در خیابان راه یافته بود و سال به سال بالاتر می‌گرفت تا خانهٔ مرا به شکل احسان مکس و دورا دایمند دیگری قالب زند.
البته از مدّت‌ها پیش این خیابان را رها کرده و در آن سوی «خیابان وبستر» که پاتوق پسرهای همسن و سال خودم بود پرسه می‌زدم، چرا که کم‌کم یتیم‌خانه را جای بچه‌ها می‌دانستم. با این حال کماکان با یکی دو دختر از آن‌ها که ستونشان کج است جیک و پیکی داشتم و دلم می‌خواست «آرنلد آشغال» را ببینم. اسم واقعی‌اش را هرگز نفهمیدم که البته هیچ اهمیتی نداشت. هر روز خدا پایین تا بالای «برانکس» را گز می‌کرد، درپوش سطل‌های زباله را برمی‌داشت و چیزهایی پیدا می‌کرد. با نوعی فضولی معصومانه به کوچه‌پس‌کوچه‌ها، جلوی سالن‌ها، زیرپله‌ها و مکان‌های خالی از یاد رفته و زیرزمین‌ها و خلاصه همهٔ سوراخ سنبه‌ها سر می‌کشید. کار ساده‌ای نبود، چون در آن روزگار هر آت و آشغالی قیمت داشت و سرش دعوا بود. نان خشکی‌ها با گاری‌های دوچرخشان، پیله‌ورها با کوله‌بارشان و نوازنده‌های دوره‌گرد و کارگرهای فصلی و الکلی‌ها، همه دنبال خرت و پرت بودند. به این طومار رهگذرهایی را هم که اتفاقاً به این «اجناس» برمی‌خوردند باید اضافه کرد. امّا «آشغال» ما، نابغه بود و چیزهایی را می‌دید که بقیهٔ آشغال‌جمع‌کن‌ها از قلم می‌انداختند. گوهرشناس بود و روی چیزهایی انگشت می‌گذاشت که آسمان‌جل‌ترین ولگردها از خیرش می‌گذشتند. یک‌جور حس جهت‌یابی داشت طوری که هر روز از ماه روانهٔ جایی می‌شد و از قرار حضور او کافی بود که مردم را به صرافت بیندازد چیزهایی را از پله‌ها پایین بیاورند و یا از پنجره‌ها به بیرون پرت کنند. هرچه نباشد حق آب و گل داشت و احترامش واجب بود. هیچ‌وقت مدرسه نرفت، هیچ‌وقت مسئولیتی نپذیرفت، طوری زندگی می‌کرد انگار تنهاست و همهٔ کارهای این پسر چاق باهوشِ عملاً خاموش که این راه را با نیت خیر و یک تنه و باورنکردنی برای زنده ماندن در پیش گرفته بود، ردیف می‌شد. به طوری که همه‌چیز طبیعی و منطقی به نظر می‌رسید. و آدم حسرت می‌خورد که چرا خودش این‌طور زندگی نمی‌کند. عاشق همهٔ چیزهای زهوار دررفته و پاره و ژنده بودن، عاشق هر چیز از کار افتاده بودن، هر چیز کژ و کوژ و ترک‌خورده و نیم‌شکسته، همهٔ چیزهای بویناک که دیگران کراهت دارند به آن نزدیک شوند، عاشق هرچیز معمولی، گنگ و نامعلوم بودن، عاشق بودن و وفادار بودن، تلاش کردم افکار پریشانم را جمع و جور کنم. مادرم را با شعله‌هایش رها کردم و از پله‌هایی پایین آمدم که از پشت پنجره‌های باز روبه‌رویش مردی با زیرپوش می‌گذشت. لحظه‌ای بر پلهٔ آخر تاب خوردم و به پیاده‌رو رسیدم و پا به دو گذاشتم. و با میانبُر زدن از عرض خیابان، از پله‌های پهن بزرگ «مکس و دورا دایمند» به زیرزمین رفتم که دفتر «آرنلد آشغال» بود. بوی خاکستر می‌آمد. به تناسب فصل بوی خاکستر، هوای خشک تلخ با غبار معلق، بوی زغال یا سیب‌زمینی و پیاز پوسیده می‌آمد. و من بی‌تردید همهٔ این‌ها را به بوی «نا» در طبقه‌های بالا، سرسراها و اتاق‌های زیرشیروانی جماعتی بچهٔ شاشو ترجیح می‌دادم. «آشغال» گرم کار بود و آخرین دسترنجش را به سیاههٔ زندگی‌اش اضافه می‌کرد. به او گفتم: «یک تپانچه می‌خواهم». می‌توانست آن را تهیه کند، شک نداشتم.

همان‌طور که آقای شولتس هنگام نقل یکی از خاطره‌هایش گفت، بار اوّل نفس‌گیر است. وزنش را حس می‌کنی با این همه ذهن حسابگر به تو نهیب می‌زند که «یعنی آن‌ها باور می‌کنند؟» و این یعنی که هنوز آن آدم قدیمی هستی، همان آشغالی با فکر آشغالیت. به آن‌ها تکیه می‌کنی تا دستت را بگیرند، و به تو یاد بدهند که چه کار بکنی و ماجرا آغاز می‌شود، همین‌قدر ضایع، و شاید خرابی کار در نگاه تو یا دست‌های لرزان توست. و سرانجام آن لحظه عرض‌اندام می‌کند، مثل جایزه‌ای که باید نصیب یکی از خیل شما شود و چون دسته‌گل عروس در هوا مانده است. چرا که تپانچه معنایی ندارد مگر آن‌که واقعاً مال تو باشد. و بعد چه اتفاقی می‌افتد؟ این‌که اگر آن را مال خود بکنی مرده‌ای، این وضع را تو ساخته‌ای، امّا خشونت آن از تو جداست. و همه‌کس صاحب آن است. و این حقیقت را با تمام وجود حس می‌کنی، مثل خشم از این‌که با تو چنین کرده‌اند، بله، همین مردمی که به تپانچه‌ات خیره شده‌اند، و جنایت تحمّل‌ناپذیرشان آن است که هدف تو قرار گرفته‌اند! و در این دَم، دیگر آشغال نیستی، و آن خشم خفته را که در تو بود حالا لمس می‌کنی، باری متحوّل شده‌ای. بازی درنمی‌آوری، در تمام عمر این‌قدر خشمگین نبوده‌ای و بغضی عظیم سینه‌ات را می‌آکند و راه گلویت را می‌بندد، نه، دیگر آشغال نیستی، و تپانچه مال توست و خشم، درون توست، جایی که باید باشد و آن عوضی‌ها می‌دانند که اگر خواسته‌ات را برنیاورند می‌میرند چرا که در این دَم چنان جنونی با توست که خودت را هم نمی‌شناسی، تو یک آدم تازه‌ای، یک داچ شولتس یعنی کسی که پیش‌تر وجود نداشته است. و آن‌گاه همه‌چیز به روال خود می‌افتد و به طرز حیرت‌آوری آسان می‌شود، و این بخش نفس‌گیر قضیه است، هم چون آن اوّلین لحظه که یک ولدچموش به دنیا می‌آید، به هوای آزاد راه پیدا می‌کند و تا موجودیت خود را فریاد کند و هوای آزاد و دلچسب زندگی روی زمین را تنفس کند، بیش از یک لحظه لازم نیست. روشن است که در آن دَم عمق موضوع را درک نمی‌کردم، امّا سنگینی کف دستم خبر از آدمی می‌داد که می‌شدم، همین نگه داشتن این شیء نعمت یک بزرگسالی تازه بود که از آینده‌اش بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم شاید آقای شولتس مرا به بازی بگیرد، می‌خواستم برای آن‌چه می‌خواهد آماده باشم، با این همه یک‌جور سرمایه‌گذاری کرده بودم، تپانچه گلوله نداشت و باید حسابی تمیز و روغن‌کاری می‌شد. هرچند می‌شد آن را بالا بگیرم و خشابش را عوض کنم و از ضامن خارجش کنم. می‌شد به خودم قوت قلب دهم که شمارهٔ سری دارد و این یعنی که «سلاح اُخوّت» بود، که «آشغال» با افشای محل پیدا کردنش بر آن صحّه گذاشت: باتلاقی بیرون «پلم بِی»(۳۷) در فاصله‌ای بعید از «نورث برانکس» هنگام جزر آب و درحالی‌که دماغهٔ کلفت و کوتاهش مثل چاقویی اره‌ای که ماست را هم نمی‌برید از لجن بیرون زده بود.

و تکان‌دهنده‌ترین چیز اسمش بود: «خودکار». یک سلاح خیلی جدید، سنگین امّا جمع و جور. «آشغال» گفت: فکر می‌کند اگر برایش گلوله پیدا کنم کار کند. گفت: خودش گلوله ندارد و به آرامی و بدون تشریفات سه دلار پیشنهادی مرا پذیرفت. دَه دلاری را به ته و توی یکی از صندوق‌هایش وسط آن همه خرت و پرت برد که جعبهٔ سیگار برگ «ال کورونا»(۳۸)یش را با تمامی پولش آن‌جا نگاه داشته بود، و هفت اسکناس رنگ و رو رفتهٔ مچاله را به من برگرداند؛ معامله سرگرفته بود.

آن شب با سنگینی جاه‌طلبی پنهانم در جیب راست شلوار کوتاه، به نحوی حیرت‌انگیز، سرشار و گشاده بودم. و دانستم همان‌طور که حدس می‌زدم سوراخ جیبم سبب شده که تپانچه بی‌محابا به پایین بلغزد و لولهٔ کوتاهش در جلو ران و ضامنش به آستر گیر کند. همه‌چیز پاک و پاکیزه و همساز، انگار از روی طرح و نقشه انجام شده باشد. به آپارتمان برگشتم و پنج تا یک دلاری به ماما دادم یعنی نصف دستمزد هفتگی‌اش از رختشوی‌خانهٔ کارخانهٔ «خیابان وبستر». پرسید «از کجا آوردیش؟» و در این ضمن اسکناس‌ها را در مشت مچاله کرد و آن لبخند مبهم بر لبانش نشست و بعد به سراغ آخرین فصل شعله‌ها رفت. تپانچه را در جای مناسب مخفی کردم و به خیابان بازگشتم، حالا بزرگسال‌ها مالک پیاده‌رو بودند، چرا که این موقع شب بچه‌ها از خانه بیرون نمی‌آمدند. نظم خاصی در این زندگی پر زاد و ولد گداخانه‌ای وجود داشت، نوعی مسئولیت‌پذیری پدر و مادرها که شب‌های تابستان در سراشیبی‌ها ورق‌بازی می‌کردند و سیگار برگ دود می‌کردند، و زن‌ها با لباس خانه مثل دخترها دو زانو روی پله‌های سنگی می‌نشستند و زن و شوهرها در خیابان، با وقار از زیر چراغ‌ها می‌گذشتند؛ تصویری عبوسانه از این فقر و فاقه، که در من خیلی اثر گذاشت. سر بالا کردم، آسمان هم‌چنان آبی بود و پاره‌ای از این گنبد وصف‌ناپذیر بر بالای بام خانه‌ها چشمک می‌زد. همهٔ این صحنهٔ خیال‌انگیز مرا به یاد دوستم ربکا انداخت. او دخترک ریز جثه‌ای بود با موی سیاه و چشمان تیره و افتادگی سیاه نازک ظریف لب بالا که بفهمی نفهمی او را لب‌شکری می‌کرد. حالا بچه یتیم‌ها داخل عمارت بودند، چراغ‌ها روی پنجره‌ها درخششی مشبک داشت و من بیرون ایستادم و گوش به هیاهو سپردم. سر و صدای پسرها بیش‌تر بود، آن وقت یکی از نشانه‌ها در ذهنم بیدار شد، و از کوچه به پشت حیاط خلوت رفتم و در کنج زمین بازی کوچک مخروبهٔ آن به نردهٔ زنجیری تکیه داده و منتظر ماندم. ساعتی گذشت تا بیش‌تر چراغ‌های طبقهٔ بالا خاموش شود. بلند شدم، جستی زدم و پله‌های اضطراری را چسبیدم و خود را بالا کشیدم، دست بالای دست و پا بالای پا، بر نردبان سیاه عشقم بالا رفتم و آن بالای بالا تاب‌خوران به طاقچهٔ پنجره‌ای وارد شدم بی‌آن‌که تور ایمنی زیر پایم پهن باشد. به طرف پنجرهٔ بازی رفتم که به راهروی طبقهٔ آخر باز می‌شد، جایی که بزرگ‌ترین دختر، یازده تا چهارده سال، در خواب بود. و جادوگر کوچکم را در تخت‌خوابش دیدم. چشمان تیره‌اش باز بودند و از دیدن من کم‌ترین حیرتی نکردند. هم اتاقش هم چیزی که به گفتنش بیرزد، پیدا نکرد. جلوی چشمان همه او را به طرف دری بردم که با نیم ردیفی پلکان به بام می‌رفت، جایی که سنتاً در آن اکر دوکر بازی می‌کردند و خط‌کشی‌های منظم بازی در شب تابستان درخششی تیره داشت. در کنج میان در و بام ایستادم و در فرصت مناسب کم‌ترین مبلغ را پیشنهاد کردم. یک لاخ اسکناس یک دلاری از جیب بیرون کشیدم که آن را گرفت و در چنگش مچاله کرد. از نگاهش می‌خواندم که برایش خیلی غریب است که آدم‌هایی مثل من و آقای شولتس پولمان را کم یا زیاد این چنین نظیف نگاه می‌داریم حال آن‌که زن‌ها خواه مادرم و خواه خود او پول‌های‌شان را در سوراخ سنبه‌ای پنهان می‌کردند امّا حسابی هوایش را داشتند، و چه فرق می‌کرد که با شالی بر سر در اندوه شمع‌ها پریشان بنشینند و یا روی زمین دراز بکشند و با یک دلار تسلیم شوند.


بیلی بتگیت

بیلی بتگیت
نویسنده : ادگار لارنس‌ دکتروف
مترجم : بهزاد برکت
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۷۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]