کتاب ترس و لرز ، نوشته آملی توتومب

آقای هاندا(۱) مافوق آقای اموشی(۲) بود که خودش مافوق آقای سایتو(۳) بود، آقای سایتو هم مافوق دوشیزه موری(۴) یعنی مافوق من بود. و من مافوق هیچکس نبودم.

می‌شود طور دیگری نیز گفت: من زیردست دوشیزه موری بودم که او زیردست آقای سایتو بود و همین طور تا آخر. با ذکر این نکته که این ترتیب در صورت لزوم می‌توانست از بالا به پایین، سلسله مراتب اداری را وارونه طی کند. پس در شرکت یومیموتو(۵) من زیردست همه شدم.

روز هشتم ژانویه سال ۱۹۹۰، آسانسور مرا در آخرین طبقه ساختمان یومیموتو بیرون انداخت. پنجره ته راهرو مانند پنجره شکسته یک هواپیما مرا بلعید. شهر خیلی دور به‌نظر می‌رسید، آن قدر دور که شک کردم روزی پایم به آنجا رسیده باشد.

حتی به فکرم هم خطور نکرد که باید خودم را به اطلاعات معرفی کنم. در واقع در ذهنم هیچ فکری نبود، جز شیفتگی در برابر فضای تهی پشت پنجره سراسری و بس.

سرانجام صدایی خشن نامم را از پشت سر صدا زد. برگشتم. مردی در حدود پنجاه سال سن، کوتاه قد، لاغر، و زشت مرا با نارضایتی نگاه می‌کرد.

ــ چرا ورودتان را به اطلاعات اعلام نکردید؟

پاسخی پیدا نکردم و سکوت کردم. شانه‌ها و سرم را پایین انداختم. متوجه شدم که در روز ورودم به شرکت یومیموتو در عرض ده دقیقه، بدون اینکه حتی کلمه‌ای بر زبان بیاورم، تأثیر بدی از خود به‌جا گذاشتم.

به من گفت که نامش آقای سایتو است. از سالن‌های متعدد و وسیع گذشتیم. در حین عبور مرا به انبوهی آدم معرفی کرد که نام هیچ یک را به‌خاطر ندارم و همان لحظه که می‌شنیدم فراموش می‌کردم.

سپس مرا به دفتر مافوقش آقای اموشی برد، که مردی قوی‌هیکل و ترسناک بود و همین ثابت می‌کرد که معاون مدیرکل است.

بعد دری را به من نشان داد و با حالتی رسمی اعلام کرد که در پشت در، دفتر آقای هاندا مدیرکل قرار دارد. بدیهی بود که حتی نمی‌شد تصور ملاقاتش را هم کرد. سپس مرا به سالن بسیار وسیعی راهنمایی کرد که در آن حدود چهل نفر مشغول کار بودند. جایم را به من نشان داد که درست رو به روی مافوق مستقیمم دوشیزه موری بود. او جلسه داشت و اوایل بعد از ظهر به سراغم می‌آمد.

آقای سایتو خیلی مختصر مرا به جمع معرفی کرد. بعد، از من پرسید اهل مبارزه هستم یا نه. واضح بود که حق نداشتم جواب منفی بدهم.

گفتم: بله

این اولین کلمه‌ای بود که در شرکت به زبان می‌آوردم. تا آن وقت فقط به تکان دادن سر اکتفا کرده بودم.

«مبارزه»ای که آقای سایتو به من پیشنهاد کرد، قبول دعوت شخصی به‌نام آدام جانسون(۶) برای بازی گلف یکشنبه آینده بود. باید نامه‌ای به انگلیسی برای این آقا می‌نوشتم تا این موضوع را به اطلاع او می‌رساندم.

حماقت کردم و پرسیدم:

ــ آقای آدام جانسون کیست؟

مافوقم با حرص آهی کشید و جوابی نداد. اینکه آدم نداند آقای آدام جانسون کیست حماقت محض بود، یا سؤال من فضولی محسوب می‌شد؟ جواب این سؤال را در نیافتم، همان طور که هرگز هم نفهمیدم آدام جانسون کی بود.

به‌نظرم کار ساده‌ای آمد. نشستم و نامه‌ای نوشتم: آقای سایتو با کمال میل دعوت بازی گلف یکشنبه آینده آقای جانسون را می‌پذیرد و سلام می‌رساند. نامه را نزد رئیسم بردم.

آقای سایتو نوشته‌ام را خواند، دادی تحقیرآمیز کشید، و پاره‌اش کرد:

ــ دوباره بنویسید.

فکر کردم نامه‌ام زیادی دوستانه یا خودمانی بود و نامه‌ای سرد و رسمی نوشتم: آقای سایتو با در نظر گرفتن پیشنهاد آقای جانسون و بنا به درخواست ایشان با او گلف بازی خواهند کرد. رئیسم نامه را خواند، داد کوتاه تحقیرآمیزی کشید و نامه را پاره کرد:

ــ دوباره بنویسید.

دلم می‌خواست بپرسم اشکال کارم در کجاست، ولی با برخوردی که با سؤالم در مورد گیرنده نامه کرده بود معلوم بود که هیچ پرسشی را جایز نمی‌داند. پس باید خودم می‌فهمیدم با چه لحنی باید با این آدام جانسون مرموز صحبت کنم.

ساعتهای بعد هم صرف نوشتن نامه به این بازیکن گلف شد. من می‌نوشتم و آقای سایتو پا به پای من نامه‌هایم را پاره می‌کرد، بدون کوچکترین اظهار نظری، بجز دادی که مانند ترجیع‌بندی تکرار می‌شد. هر بار یک جمله‌بندی جدید اختراع می‌کردم.

در این کار یک جنبه «مارکیز(۷) زیبا، چشمان شما مرا از عشق خواهد کشت» وجود داشت که خالی از لطف نبود.

تمام حالتهای دستوری ممکن را از نظر گذراندم: «اگر آدام جانسون فعل می‌شد، یکشنبه آینده فاعل، بازی گلف مفعول، و آقای سایتو قید، چطور بود؟ یکشنبه آینده با نهایت افتخار قبول می‌کند آدام جانسون بازی کردن گلف آقای سایتو را به کوری چشم ارسطو».

کم‌کم داشتم از این کار لذت می‌بردم که رئیسم مرا متوقف کرد. هزار و چندمین نامه را بدون آنکه بخواند پاره کرد و به من گفت که دوشیزه موری آمده است.

ــ بعدازظهر با او کار می‌کنید. در این فاصله بروید برایم یک قهوه بیاورید.

هیچی نشده ساعت دو بعدازظهر شده بود. فعالیتهای مکاتبه‌ایم آنچنان مرا مشغول کرده بود که به فکر استراحت نیفتاده بودم.

فنجان را روی میز کار آقای سایتو گذاشتم و سرجایم برگشتم. دختری بلند قد و به ارتفاع یک کمان به طرفم آمد.

هنوز وقتی به فوبوکی فکر می‌کنم، کمانی ژاپنی در نظرم مجسم می‌شود که از قد یک مرد بلندتر است. برای همین هم اسم شرکت را «یومیموتو» گذاشتم، یعنی «چیزهای کمانی»، و هر وقت کمان می‌بینم به‌یاد فوبوکی می‌افتم که قدش بلندتر از مردها بود.

ــ دوشیزه موری؟

ــ فوبوکی صدایم کنید.

دیگر به حرفهایش گوش نمی‌دادم. قد دوشیزه موری اقلاً یک متر و هشتاد بود، قدی که کمتر مرد ژاپنی دارد و به‌رغم خشکی ژاپنیش چابک و بی‌اندازه دلفریب بود. ولی آنچه مرا مجذوب می‌کرد، شکوه و زیبایی چهره‌اش بود.

یکریز حرف می‌زد، آهنگ صدای دلنشین و توأم با ذکاوتش گوشم را پر کرده بود. پرونده‌ها را نشانم می‌داد، درباره هر یک توضیح می‌داد و لبخند می‌زد. خودم هم متوجه نبودم که به حرفهایش گوش نمی‌دهم.

سپس از من خواست که پرونده‌هایی را که روی میز کارم، یعنی درست رو به روی میز خودش، قرار داشت بخوانم. نشست و مشغول کار شد. من هم پذیرفتم و به ورق زدن کاغذهایی پرداختم که داده بود درباره‌شان فکر کنم. پرونده‌های مربوط به قوانین و حسابداری بود.

حالت چهره‌اش از فاصله دو متری جذاب بود. نگاهش، که روی کاغذ دوخته شده بود، مانع می‌شد تا متوجه شود که براندازش می‌کنم.

زیباترین بینی دنیا را داشت، بینی ژاپنی، این بینی بی‌نظیر، با پره‌های ظریف بین هزاران بینی متمایز است. همه ژاپنی‌ها چنین بینی‌ای ندارند، ولی اگر کسی آن را داشته باشد حتما اصلش ژاپنی است. اگر بینی کلئوپاترا این‌طور بود، جغرافیای جهان عوض می‌شد.

شب، فکر کردم این ذهنیت که هیچ یک از خصوصیاتی که به خاطرشان استخدام شدم به کارم نیامده حقیرانه است. در نهایت آنچه می‌خواستم، کار کردن در یک شرکت ژاپنی بود که به آن رسیده بودم.

احساس می‌کردم روز فوق‌العاده‌ای را سپری کردم. روزهای بعد، این احساس را تقویت کرد.

هنوز درست نمی‌فهمیدم که نقش من در این شرکت چیست؛ برایم چندان فرقی هم نمی‌کرد. معلوم بود که در نظر آقای سایتو آدمِ به‌دردنخور و ناخوشایندی هستم. ولی اینها اصلاً برایم اهمیتی نداشت. از داشتن چنین همکاری در پوست نمی‌گنجیدم. به‌نظرم، دوستی فوبوکی دلیلی کافی برای گذراندن روزی ده ساعت در شرکت بود.

پوست سفید و مهتابیش همانی بود که تانیزاکی(۸) خیلی خوب وصفش کرده است. علی‌رغم قد غیرمتعارفش، چهره‌اش نمونه مجسم زیبایی ژاپنی بود. انسان را به‌یاد «میخکهای ژاپن باستان» می‌انداخت، مظهر دختر اصیل زمانهای گذشته: و این چهره بر روی این قامت رعنا می‌بایست سرور دنیا شود.

یومیموتو یکی از بزرگترین شرکتهای جهان است. آقای هاندا بخش صادرات و وارداتش را اداره می‌کرد که هر چه روی زمین موجود بود می‌خرید و می‌فروخت.

فهرست اجناس صادرات و واردات یومیموتو، قابل مقایسه با فهرست پرور(۹) نبود. از پنیر فنلاندی تا کربنات سدیم سنگاپوری، فیبرهای اطلاعاتی کانادایی، لاستیک فرانسوی، و پارچه توگو(۱۰) در آن پیدا می‌شد، خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت می‌شد.

در شرکت یومیموتو سرمایه از حد تصور انسان خارج بود. پس از مقدار زیادی صفر، مبلغها از زمینه عدد خارج می‌شدند و شکلی انتزاعی می‌گرفتند. از خودم می‌پرسیدم آیا در این شرکت کارمندی پیدا می‌شود که اقلاً صد میلیون ین به‌دست آورده یا از دست داده باشد؟

کارمندهای یومیموتو هم مانند صفرها ارزششان در قرار گرفتن در پی اعداد دیگر بود. همه، بجز من، که ارزش صفر را هم نداشتم.

روزها سپری می‌شد و همچنان به هیچ دردی نمی‌خوردم. این موضوع زیاد اذیتم نمی‌کرد. احساس می‌کردم که مرا فراموش کرده‌اند، و این خیلی هم ناخوشایند نبود. پشت میز کارم می‌نشستم و پرونده‌هایی را که فوبوکی در اختیارم قرار داده بود می‌خواندم. اکثرشان به طرز وحشتناکی کسالت‌بار بود، بجز یکی از پرونده‌ها که مشخصات کارمندان شرکت یومیموتو و خانواده آنها در آن نوشته شده بود.

این اطلاعات به‌خودی‌خود چندان چنگی به دل نمی‌زد، ولی وقتی آدم خیلی گرسنه است، یک تکه نان خشک هم اشتها برانگیز می‌شود. وقتی بیکار بودم، این فهرست مثل یک مجله جنجالی برایم جذاب بود. راستش را بخواهید در واقع تنها کاغذی بود که چیزی ازش سر در می‌آوردم.

برای اینکه وانمود کنم مشغول کارم، تصمیم گرفتم که آن را از بر کنم. حدود صد اسم بود. اغلب کارمندان متأهل و پدر و مادر خانواده بودند و این موضوع کار مرا سخت‌تر می‌کرد.

به‌هرحال سعی کردم اسم آنها را حفظ کنم: گاهی به پرونده نگاه می‌کردم تا در دلم اسامی را تکرار کنم. هر وقت سرم را بلند می‌کردم، نگاهم به چهره فوبوکی می‌افتاد که رو به رویم نشسته بود.

آقای سایتو دیگر از من نمی‌خواست که برای آدام جانسون یا هر شخص دیگری نامه بنویسم. در واقع هیچ چیز از من نمی‌خواست، بجز اینکه برایش قهوه ببرم.

وقتی در یک شرکت ژاپنی مشغول به‌کار می‌شوید کاملاً عادی است که اول با اوچاکومی(۱۱)، یعنی «شغل شریف آبدارچی» کارتان را شروع کنید. از آنجا که تنها سمتی بود که به من واگذار شده بود، آن را خیلی هم جدی گرفتم. خیلی زود با عادتهای هر کس آشنا شدم: برای آقای سایتو از ساعت هشت و سی دقیقه یک فنجان قهوه بدون شیر. برای آقای اوناجی(۱۲) یک فنجان شیر قهوه و دو حبه قند در ساعت ده. برای آقای میزونو(۱۳) ساعتی یک لیوان کوکاکولا. برای آقای اوکادا(۱۴) یک فنجان چای انگلیسی با کمی شیر سر ساعت پنج بعدازظهر. برای فوبوکی، یک فنجان چای سبز ساعت نه صبح، ظهر یک فنجان قهوه بدون شیر، ساعت سه بعدازظهر یک فنجان چای سبز، و ساعت هفت آخرین فنجان قهوه بدون شیر. فوبوکی هر بار با ادب از من تشکر می‌کرد.

این کار پیش‌پاافتاده اولین دلیل نابودیم شد.

یک روز صبح آقای سایتو به من خبر داد که معاون مدیرکل از هیئت عالیرتبه شرکت همکار در دفترش پذیرایی می‌کند.

ــ قهوه برای بیست نفر.

با سینی بزرگم وارد دفتر آقای اموشی شدم و به‌نظر خودم حرف نداشتم: در حالی که نگاهم را پایین انداخته بودم و تعظیم می‌کردم، با تواضعی مبالغه‌آمیز قهوه تعارف کردم و ظریفترین تعارفات متداول را بر زبان آوردم. اگر نشان افتخار آبدارچی وجود داشت، حتما حقش بود به من بدهند.

چند ساعت بعد، هیئت عالیرتبه شرکت را ترک کرد. صدای مهیب و صاعقه آسای آقای اموشی غول‌پیکر بلند شد:

ــ سایتو سان(۱۵).

آقای سایتو مثل ترقه از جا جست، رنگ از چهره‌اش پرید و به‌سوی کنام معاون دوید. عربده‌های مرد غول‌پیکر از پس دیوار طنین می‌انداخت. نمی‌شد فهمید چه می‌گوید، ولی به‌نظر نمی‌رسید سخنانی ملایم و از سر مهربانی باشد.

آقای سایتو با چهره‌ای برافروخته بازگشت. برایش احساس همدردی احمقانه‌ای کردم، چون فقط یک سوم حریفش وزن داشت. آن وقت بود که با لحنی عصبانی مرا صدا کرد.

به دنبالش به دفتری خالی رفتم. چنان عصبانی بود که به لکنت افتاده بود.

ــ شما بشدت هیئت شرکت همکار را معذب کردید. تعارفاتی به‌کار بردید که نشان می‌داد به زبان ژاپنی کاملاً مسلطید.

ــ ولی آن قدرها هم زبان ژاپنی‌ام بد نیست سایتوسان.

ــ ساکت! به چه اجازه‌ای از خود دفاع می‌کنید؟ آقای اموشی از دست شما خیلی عصبانی است. باعث شدید جو سنگینی بر جلسه امروز حاکم شود. وقتی شرکای ما دیدند یک نفر سفید پوست آنجاست که زبانشان را می‌فهمد، چطور دیگر می‌توانستند به ما اعتماد کنند؟ از این به بعد دیگر ژاپنی صحبت نمی‌کنید.

با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم.

ــ ببخشید؟

ــ دیگر ژاپنی بلد نیستید. خوب فهمیدید یا نه؟

ــ ولی به‌خاطر اینکه ژاپنی بلدم، شرکت یومیموتو استخدامم کرد.

ــ مهم نیست. به شما دستور می‌دهم که دیگر ژاپنی بلد نیستید.

ــ غیرممکن است. هیچ کس نمی‌تواند از چنین دستوری اطاعت کند.

ــ همیشه راهی برای اطاعت کردن وجود دارد. این را ذهن غربی باید یاد بگیرد.

فکر کردم «پس موضوع این است» و ادامه دادم:

ــ فکر ژاپنی شاید قادر باشد یک زبان را فراموش کند، اما فکر غربی قادر به این کار نیست.

این دلیل عجیب به‌نظر آقای سایتو قابل قبول آمد.

ــ اقلاً سعی کنید تظاهر کنید. در مورد شما دستوراتی به من داده شده متوجه شدید؟

لحنش خشک و برنده بود.

وقتی به دفترم برگشتم، حتماً قیافه‌ام دیدنی بود. چون نگاه فوبوکی نوازشگر و نگران شد. مدتها هاج و واج باقی ماندم. از خودم می‌پرسیدم چه رفتاری باید در پیش بگیرم.

منطقی‌تر این بود که استعفا دهم. با این حال نمی‌توانستم خودم را راضی به این کار کنم. از نظر یک غربی استعفا مسئله شرم‌آوری نیست، ولی به‌نظر یک ژاپنی معنایش باختن است. هنوز یک ماه نشده بود که در این شرکت بودم و یک قرارداد یکساله داشتم. ترک کردن کارم بعد از این مدت کم، هم از نظر دیگران و هم از نظر خودم باخت و آبروریزی بود.

بخصوص که اصلاً دلم نمی‌خواست از آنجا بروم. کلی زحمت کشیده بودم تا وارد این شرکت شوم: زبان توکیویی کار را یاد گرفته بودم، امتحان داده بودم. مسلما در سرم جاه‌طلبی اینکه روزی متخصص برجسته امور بازرگانی بین‌المللی شوم وجود نداشت، ولی همیشه دلم می‌خواست در کشوری زندگی کنم که از همان اولین خاطرات لطیف دوران کودکی برایش احترام خاصی قائل بودم.

خواهم ماند.

بنابراین باید راهی پیدا می‌کردم که فرمان آقای سایتو را اطاعت کنم. در مغزم جست‌وجو کردم شاید بتوانم لایه‌ای ژئولوژیک برای نسیان و فراموشی بیابم. آیا در قلعه نرون مغزم فراموشخانه‌ای وجود دارد؟ افسوس، این عمارت نقاط قوت و ضعف بسیار، برج دیده‌بانی، تَرَک و روزنه، و نهر داشت، ولی چیزی نیافتم که به من کمک کند تا زبانی را که دائم می‌شنیدم و در گوشم بود فراموش کنم.

نمی‌توانستم آن را از خاطرم بزدایم، ولی آیا حداقل قادر بودم تظاهر کنم که آن را فراموش کرده‌ام؟ اگر زبان یک جنگل بود، برایم ممکن می‌شد که پشت درختان راش فرانسه، زیزفون انگلیسی، بلوط لاتین، زیتون یونانی، و کاجهای ژاپنی آن را پنهان کنم.

اسم این درختان چندان هم بی‌مسما نبود. موری نام خانوادگی فوبوکی، به معنای «جنگل» بود. آیا به این دلیل بود که در این لحظه نگاه مستأصلم را به او دوختم؟ متوجه شدم که نگاهم می‌کند. بلند شد و اشاره کرد دنبالش بروم. در آشپزخانه خودم را روی صندلی انداختم. از من پرسید:

ــ به شما چی گفت؟

سرِ دردِ دلم باز شد. با صدایی هذیان‌آمیز صحبت می‌کردم، کم مانده بود بزنم زیر گریه. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و این کلمات خطرناک را به زبان آوردم:

ــ از آقای سایتو متنفرم، رذل و احمق است.

فوبوکی لبخند ملیحی زد:

ــ نه شما اشتباه می‌کنید.

ــ معلوم است. شما آدم خوبی هستید. بدی را نمی‌بینید. آخر، آدمی که چنین دستوری به من می‌دهد نباید یک…

ــ آرام باشید. دستور از جانب او نبود. او فقط دستورات آقای اموشی را اجرا می‌کند. کار دیگری نمی‌توانست بکند.

ــ پس در این صورت این آقای اموشی است که یک…

حرفم را قطع کرد.

ــ او آدم خاصی است. چه توقعی دارید؟ معاون مدیرکل است. کاری از دست ما ساخته نیست.

ــ می‌توانم با خود مدیرکل صحبت کنم، با آقای هاندا. چطور آدمی است؟

ــ آقای هاندا آدم برجسته‌ای است. خیلی باهوش و مهربان است. افسوس، حتی فکر شکایت به او را از سر به در کنید.

حق با او بود، می‌دانستم. در سربالایی سلسله مراتب حتی نمی‌شد تصور کرد که یکی از این درجات را حذف کرد، چه برسد به این همه. فقط حق داشتم با مافوق مستقیمم صحبت کنم که او نیز دوشیزه موری بود.

ــ فوبوکی شما تنها امید من هستید. می‌دانم که از دستتان کار زیادی برای من ساخته نیست، ولی از شمامتشکرم. همین انسانیت شما باعث می‌شود حالم بهتر شود.

لبخند زد.

از او پرسیدم املای ژاپنی اسم کوچکش چیست؟ کارت شناساییش را نشانم داد. حروف ژاپنی را نگاه کردم و هیجان‌زده گفتم:

ــ طوفان برف! فوبوکی یعنی «طوفان برف». خیلی عالی است که آدم اسمش این باشد.

ــ هنگام یک طوفان برف به‌دنیا آمدم. پدر و مادرم در این واقعه یک نشانه دیدند.

فهرست کارکنان یومیموتو از نظرم گذشت. «فوبوکی موری، متولد شهر نارا(۱۶) در روز هیجدهم ژانویه سال ۱۹۶۱» پس بچه زمستان بود. ناگهان طوفان برف در شهر دیدنی نارا روی ناقوسهای کلیساهای بی‌شمارش در پیش چشمانم مجسم شد. پس تعجبی نداشت که چنین زن زیبای جوانی در روزی چشم به جهان گشوده باشد که آسمان و زمین در نبرد بودند.

از دوران کودکیش در شهر کانزای(۱۷) برایم گفت. من هم از کودکی خودم حرف زدم که در همان شهرستان آغاز شده بود، نزدیک نارا، در ده شوکوگاوا(۱۸)، نزدیک کوه کابوتو(۱۹)، و از یاد این مکانهای اسطوره‌ای اشک در چشمانم حلقه زد.

ــ چقدر خوشحالم که هر دوی ما فرزندان کانزای هستیم! قلب ژاپن کهن در آنجا می‌تپد.

قلب من هم در آنجا می‌تپید، از همان روزی که در سن پنج سالگی کوههای ژاپن را به مقصد صحراهای چین ترک کرده بودم. این اولین تبعید به حدی در من اثر گذاشت که فکر می‌کردم قادرم همه چیز را بپذیرم تا به این سرزمینی که مدتها خیال می‌کردم اهل آنم، باز گردم.

هنگامی که به میز کارمان که رو به روی هم قرار داشت بازگشتیم، هنوز هیچ راه‌حلی برای مشکلم پیدا نکرده بودم. نمی‌دانستم که جای من در شرکت یومیموتو چه بوده و چه خواهد بود. اما احساس آرامش و تسکین می‌کردم چون همکار فوبوکی موری بودم.

بنابراین باید ادای کار کردن را در می‌آوردم، بدون اینکه نشان دهم که یک کلمه از حرفهای دور و برم را می‌فهمم. از آن پس فنجانهای چای و قهوه را بدون کوچکترین کلمه تعارفی می‌بردم و حتی به تشکر کارمندان پاسخ هم نمی‌دادم.

آنها در جریان دستورات جدید نبودند و از اینکه گیشای مهربان سفید پوستشان تبدیل به یک آدم لال بی‌ادب، مانند یانکی‌ها، شده بود تعجب می‌کردند.

کار آبدارچی متأسفانه خیلی وقتم را نمی‌گرفت، پس بدون اینکه نظر کسی را بپرسم تصمیم گرفتم نامه‌ها را توزیع کنم.

این کار به هل دادن یک چرخ دستی فلزی بزرگ و رساندن نامه‌ها به اتاقها خلاصه می‌شد. این شغل از هر نظر مناسب من بود، زیر اولاً از لیاقتهای زبانشناسیم استفاده می‌کردم، چرا که اغلب نامه‌ها به زبان ژاپنی نوشته شده بود. باید بگویم که وقتی آقای سایتو دور بود، زبان ژاپنی‌ام را مخفی نمی‌کردم. بعد، متوجه شدم که خیلی هم بی‌جهت فهرست کارکنان یومیموتو را از بر نکرده بودم: نه تنها می‌توانستم تک تک کارمندان را شناسایی کنم، بلکه از شغلم استفاده می‌کردم و در صورت لزوم تولد آنها یا همسر و فرزندانشان را تبریک می‌گفتم.

با لبخند می‌گفتم: «بفرمایید آقای شیرانایی(۲۰)، نامه‌تان و تولد یوشیرو(۲۱) کوچولویتان، که امروز سه ساله می‌شود، مبارک.»

و هر بار همه مات و متحیر به من نگاه می‌کردند.

این کار خیلی وقت مرا می‌گرفت چون باید به تمام اتاقهای دو طبقه شرکت سر می‌زدم. همراه با چرخ‌دستی، که حجم دلپذیری به من می‌بخشید، سوار آسانسور می‌شدم. از این کار لذت می‌بردم، چون در کنار آسانسور، پنجره شیشه‌ای سراسری قرار داشت. با خودم بازی شیرجه در چشم‌انداز را اجرا می‌کردم. بینی‌ام را به شیشه می‌چسباندم و در خیالم می‌گذاشتم که از پنجره پرت شوم. شهر، زیر پایم چه دور به‌نظر می‌آمد. پیش از سقوط، در خیالم از آن همه تصاویر، حسابی تفریح می‌کردم.

دیگر مط‌مئن بودم که شغل واقعی را یافته‌ام. تخیلم در این کار ساده و انسان‌دوستانه که به من مجال تماشا می‌داد، شکوفا شده بود. دلم می‌خواست این کار را تا آخر عمر ادامه دهم.

آقای سایتو مرا به دفترش احضار کرد. حسابم را کف دستم گذاشت که حقم بود: من مقصر بودم، چون جرم کبیر ابتکار عمل را مرتکب شده بودم. بدون اینکه از رؤسای مستقیمم اجازه بگیرم، برای خود شغلی انتخاب کرده بودم. مضافا بر اینکه چیزی نمانده بود که به پستچی واقعی شرکت که بعد از ظهرها می‌رسید، حمله عصبی دست دهد، چون فکر می‌کرد درصدد اخراجش هستند.

آقای سایتو با قیافه حق به جانبی به من گفت:

ــ دزدیدن کار مردم عمل بسیار قبیحی است.

از اینکه چنین آینده شغلی درخشانی را به این زودی تباه می‌دیدم متأسف شدم. تازه از نو مسئله چگونگی کار و مشغولیت من مطرح می‌شد.

در ذهن بی‌شیله پیله‌ام، فکری جرقه زد. در ضمن پرسه‌زدن در شرکت متوجه شده بودم که تمام دفاتر چندین تقویم دارند که هرگز به تاریخ روز نبود، یا به این دلیل که کسی صفحه قرمز و متحرک را به تاریخ روز نمی‌کرد، یا برای اینکه صفحه مربوط به ماهها را عوض نکرده بودند. این بار فراموش نکردم که باید اجازه بگیرم:

ــ آقای سایتو، می‌توانم تقویم را به تاریخ روز کنم؟

بدون اینکه توجه کند جواب داد:

ــ بله.

بنابراین پیش خودم خیال کردم که شغلی یافته‌ام.

صبح‌ها وارد دفاتر می‌شدم و صفحه قرمز کوچک را به تاریخ آن روز برمی‌گرداندم. سرانجام شغلی پیدا کرده بودم: ورق‌زنِ تقویم بودم.

کم‌کم کارمندان یومیموتو متوجه این کار عجیب شدند و از این بابت کلی تفریح می‌کردند. از من می‌پرسیدند:

ــ چطورید؟ با چنین کار شاق و دشواری چکار می‌کنید؟ و من با لبخند جواب می‌دادم:

ــ پدرم در آمده است. ویتامین می‌خورم.

کار شاقم را دوست داشتم. بدیش این بود که خیلی کم وقتم را می‌گرفت، ولی به من اجازه می‌داد که آسانسور سوار شوم و بازی شیرجه در چشم‌انداز را تکرار کنم. به علاوه باعث انبساط خاطر دیگران هم می‌شد.

اوج کار وقتی بود که از ماه فوریه وارد ماه مارس شدیم و جلو کشیدن صفحه قرمز آن روز کافی نبود. باید صفحه ماه فوریه را ورق می‌زدم یا می‌کندم.

کارمندان دفاتر مختلف به گونه‌ای از من استقبال کردند که انگار قهرمان ورزشی هستم. در نبردی سخت و بی‌رحمانه با کوه فوجی(۲۲) پر از برف، که این ماه را نشان می‌داد، و با حرکاتی سامورایی ماههای فوریه را به قتل رساندم. سپس با حالتی خسته و غرور بی‌تکلف جنگجویی پیروز، در برابر فریادهای بنزای(۲۳) حاضرانِ صحنه نبرد را ترک کردم.

آوازه افتخارات من به گوش آقای سایتو رسید. خودم را آماده کرده بودم که به خاطر دلقک بازیم حسابم را برسد. برای همین هم دفاعیه‌ام را آماده کرده بودم. پیش از آنکه عصبانیتش را بر سرم خالی کند شروع کردم:

ــ به من اجازه داده بودید تقویمها را به تاریخ روز کنم.

بدون کوچکترین عصبانیتی، فقط با لحن ناراحتی معمولش گفت:

ــ بله می‌توانید کارتان را ادامه دهید. فقط ادا در نیاورید. حواس کارمندان پرت می‌شود.

از اینکه فقط همین قدر سرزنشم می‌کند تعجب کردم. آقای سایتو ادامه داد:

ــ از این برایم رونوشت بگیرید.

یک بسته بزرگ کاغذ A۴ به طرفم دراز کرد. حدود هزارتایی بود.

بسته را به دستگاه خودکار فتوکپی دادم، که با سرعت و دقتی چشمگیر کارش را انجام داد. اصل و رونوشت را نزد رئیسم بردم. دوباره صدایم کرد و در حالی که یک ورق کاغذ را به من نشان می‌داد گفت:

ــ رونوشتهایتان یک کمی کج است. دوباره بگیرید.

به خیال اینکه شاید صفحات را در جایش بد گذاشته بودم، دوباره به سراغ دستگاه فتوکپی رفتم. این بار کلی دقت به خرج دادم. نتیجه کار بی‌نقص بود. حاصل کارم را نزد آقای سایتو بردم. گفت:

ــ باز هم کجند.

با صدای بلند گفتم: این‌طور نیست.

ــ این گونه صحبت کردن با مافوق نهایت بی‌ادبی است.

ــ ببخشید. ولی خیلی دقت کردم تا رونوشتهایم بی‌نقص باشد.

ــ خوب می‌بینید که بی‌نقص نیستند. نگاه کنید.

کاغذی را به من نشان داد که به‌نظرم نقصی نداشت.

ــ اشکالش چیست؟

ــ آنجا، نگاه کنید، کاملاً با گوشه کاغذ موازی نیست.

ــ این‌طور فکر می‌کنید؟

ــ معلوم است که این‌طور فکر می‌کنم!

دسته کاغذ را در سطل زباله انداخت و گفت:

ــ با قسمت خودکار فتوکپی کار می‌کنید؟

ــ معلوم است.

ــ پس دلیلش این است. نباید از دستگاه خودکار استفاده کنید. به اندازه کافی دقیق نیست.

ــ ولی آقای سایتو، بدون دستگاه خودکار باید ساعتها وقت بگذارم تا این کار را تمام کنم.

با لبخند گفت:

ــ خوب چه اشکالی دارد؟ مگر از بیکاری گله نداشتید؟

فهمیدم که این مجازات من برای جریان تقویمهاست.

مثل زندانیهای محکوم به اعمال شاقه، کنار دستگاه فتوکپی نشستم. هر بار باید در آن را بلند می‌کردم، کاغذ را با دقت سر جایش می‌گذاشتم، دگمه را می‌زدم، و نتیجه کار را بازبینی می‌کردم. ساعت سه بعدازظهر به شکنجه‌گاهم آمده بودم. ساعت هفت هنوز کارم تمام نشده بود. گاهی کارمندان دیگر می‌آمدند. اگر بیشتر از ده رونوشت داشتند، متواضعانه از آنها تقاضا می‌کردم از دستگاه ته راهرو استفاده کنند.

نگاهی به متن آنچه باید رونوشت می‌گرفتم انداختم. وقتی دیدم مربوط به قوانین باشگاه گلفی است که آقای سایتو در آنجا عضو است، کم مانده بود از خنده روده‌بر شوم.


ترس و لرز

ترس و لرز
نویسنده : آمِلی توتومب
مترجم : شهلا حائری
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۱۴ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]