کتاب جاده ، نوشته کورمک مککارتی
کورمک مککارتی پیش از این ده رمان نگاشته و جوایزی نظیر جایزهٔ ملی کتاب و جایزهٔ ملی منتقدین کتاب را از آن خود کرده است. کتاب جاده نیز در سال ۲۰۰۷ برندهٔ جایزهٔ پولیتزر شد.
در تاریکی و سرمای شبِ جنگل بیدار شد و دستش را دراز کرد تا کودک آرمیده در کنارش را لمس کند. شبها تیرهتر از همیشه و روزها خاکستریتر از گذشته بود. گویی چشمهای دنیا، آب سیاه آورده بود و داشت آرام آرام کور میشد. دستش با هر نفس ارزشمند کودک بهآرامی بالا و پایین میرفت. روانداز برزنتی را کنار زد و پیچیده در ردا و پتویی بونیاک نیمخیز شد و به دنبال روشنایی به مشرق نگریست، اما نوری ندید. خواب دیده بود که به دنبال کودک و دست در دست او، داخل غاری پرسه میزند. نوری بالای دیوارهای سنگی رسوبی تاب میخورد. به زائرانی افسانهای میماندند که در شکم سنگی جانوری فرو برده شده و راه را گم کرده بودند. از لولههای سنگی در دل دیوارها آب میچکید و با طنینِ هر چکه دقایق، ساعتها، روزها و سالها در سکوتی بیوقفه ثبت میشد. در اتاق سنگی بزرگی که دریاچهای سیاه کهنسال داشت توقف کردند. در آن سوی ساحل، جانوری، دهان آبچکانش را تا کنارهٔ سنگی دریاچه بالا آورده بود و با چشمانی سفید و بینور چون تخم عنکبوت، خیره به نور مینگریست. جانور سرش را نزدیک به سطح آب تاب میداد. انگار میخواست بوی آنچه را نمیبیند استشمام کند. سایهٔ لخت و مات استخوانهای مرمرینش روی صخرههای پشتسر افتاده بود، همینطور سایهٔ رودهها و قلب تپندهاش و مغزی که درون جمجمهای شیشهای همچون زنگوله تکان تکان میخورد. جانور سرش را به اینسو و آنسو جنباند، نالهای کوتاه سر داد و شتابان در دل تاریکی جست.
با اولین اشعهٔ خاکستریِ روز برخاست و پسرک خفته را گذاشت و به سمت جاده رفت. آنجا چمباتمه زد و دشتها را تا جنوب برانداز کرد: لمیزرع، خاموش، بیخدا. با خودش فکر کرد: «باید ماه اکتبر باشد»، ولی مطمئن نبود. حساب سالها هم از دستش خارج شده بود. به سمت جنوب میرفتند؛ زمستان بعدی ممکن نبود اینجا دوام بیاورند.
وقتی هوا به قدر کافی روشن شد که بتواند از دوربین صحرایی استفاده کند، نگاهی به درهٔ پایین انداخت. همهچیز غرق ظلمت بود. بر فراز خاک تیره، خاکسترِ نرم، چرخان و رها میوزید. آنچه را میدید بررسی کرد: قسمتهایی از جاده که آن پایین از لابهلای درختان مرده دیده میشد. در جستوجوی چیزی بود که رنگی داشته باشد؛ ردی از دودِ پایدار. دوربین را پایین آورد و ماسک پارچهای را از صورتش پایین کشید. آب بینیاش را با پشت دستش پاک کرد و دوباره دشتها را با دوربین پایید. بعد همانجا نشست و دوربین به دست، نور خاکستریِ روز را که بر زمینها سایه میگسترد تماشا کرد. تنها میدانست که این کودک یگانه امید اوست و بس. با خود گفت: «اگر او کلام خدا نباشد، پس خدا هیچگاه سخن نگفته است.»
وقتی برگشت پسرک هنوز خواب بود. برزنت آبی را از روی شانههایش برداشت، آن را تا کرد و داخل چرخدستی چپاند و سپس بشقابها و ظرف پلاستیکی کیک ذرت و یک بطری آب با خود آورد. پارچهٔ برزنتی کوچکی را که در حکم سفرهشان بود، پهن کرد و غذاها را رویش چید. تپانچه را از کمرش باز کرد و روی برزنت گذاشت و بعد نشست و کودک خفتهاش را تماشا کرد. از میان درختها نیز نگاهی به جاده انداخت که جای چندان امنی نبود. پسرک لای پتوها غلتید، چشمهایش را باز کرد و گفت: سلام پدر.
ــ من اینجام.
ــ میدونم.
نیم ساعت بعد توی جاده بودند. هر دو کولهپشتی داشتند و مرد چرخدستی را هل میداد. وسایل ضروریشان را داخل کولهها گذاشته بودند تا اگر مجبور شدند چرخ را بگذارند و فرار کنند. به دستهٔ چرخ، آیینهٔ کرومی موتورسیکلت بسته شده بود و مرد میتوانست جادهٔ پشتسرش را از توی آن ببیند. کوله را روی شانههایش جابهجا کرد و به زمینهای خشک و بیحاصل نگاهی انداخت. جاده خالی بود. آن پایین، توی درهٔ کوچک، تن مارپیچ و خاکستریِ رودخانهای بیجان قرار داشت که بر کرانهٔ آن انبوهی از نیهای مرده، دیده میشد. پرسید: خوبی؟ پسرک به نشان تأیید سرش را تکان داد. بعد در نور مفرغی روز، در امتداد جادهٔ آسفالته و از میان خاکسترها با گامهای کوتاه به راه افتادند؛ هریک از آنها، تمام دنیای دیگری بود.
از روی پل سیمانی عرض رودخانه را پیمودند و چند کیلومتر جلوتر به پمپبنزین کنار جاده رسیدند. مرد گفت: به نظرم باید یک نگاهی بیندازیم. به سمت پمپبنزین حرکت کردند. علفهای هرز زیر گامهایشان خاک میشد. از روی آسفالتهای ترکخورده عبور کردند و به مخزن پمپها رسیدند. درِ مخزن سر جایش نبود. مرد آرنجهایش را روی زمین گذاشت و لولهٔ بنزین را بو کرد. بویی خفیف و کهنه از آن به مشام میرسید. برخاست و به ساختمان نگاه کرد. پمپها و شیلنگها به طرز غریبی سر پا بودند. پنجرهها سالم بودند. مرد به داخل محوطهٔ تعمیرگاه که درش باز بود رفت. یک جعبهابزار فلزی ایستاده کنار دیوار بود. داخل کشوها را گشت اما چیز بهدرد بخوری پیدا نکرد؛ مگر چند مهرهٔ یک و نیم سانتی سالم و یک چرخدندهٔ ضامندار. در محوطهٔ گاراژ نیز یک سطل فلزی پر از آشغال به چشم میخورد. داخل دفتر رفت. پسرک در چارچوب در ایستاده بود. همهجا را گرد و غبار گرفته بود. کل وسایل اتاق عبارت بود از یک میز فلزی، یک صندوق پولشمار، چند کتاب راهنمای اتومبیل که بادکرده و نمناک به نظر میرسید و کفپوشی لکهدار و تاب برداشته از چکهٔ سقف. به سمت میز رفت، گوشی تلفن را برداشت و شمارهٔ خانهٔ پدری در آن روزگاران دور را گرفت. پسرک که تماشایش میکرد گفت: چهکار میکنی؟
چندمتری که دور شدند مرد ایستاد و به پشتسر نگاه کرد. گفت: بیفکری کردیم. باید برگردیم. چرخ را بیرون جاده هل داد و روی زمین خواباند تا دیده نشود. بعد کولههایشان را همانجا گذاشتند و برگشتند پمپبنزین. در محوطهٔ تعمیرگاه، سطل آشغال فلزی را کج کرد و تمام بطریهای پلاستیکی یک لیتری روغن را بیرون ریخت. روی زمین نشستند و تهماندهٔ بطریها را خالی کردند. آنها را یک به یک سروته توی ظرفی چیدند. دست آخر تقریباً یک چهارم لیتر روغن موتور جمع شد. مرد در بطری را بست و آن را با کهنهای تمیز کرد و وزنش را توی دستش سنجید. روغن جمعشده برای فانوس کوچکشان به درد میخورد؛ برای روشنکردن غروبها و سپیدهدمهای طولانیِ خاکستری. پسرک گفت: حالا میتونی برام قصه بخونی. نه پدر؟ و او گفت: آره، میتونم.
***
در آن سوی رودخانه، جاده از میان زمین خشک و سوختهای میگذشت. تنهٔ نیمسوز و بیشاخهٔ درختان، در هر سو از زمین سر برآورده بود. خاکستر روی جاده میجنبید و کابلهای عقیم برق آویزان از تیرکهای سیاه، آرام و ضعیف در باد مینالیدند. خانهای سوخته در محوطهای باز؛ دورتر گسترهای از مراتع خشک و خاکستری؛ کپهای خاک سرخفام در محوطهٔ سوت و کورِ جادهسازی؛ و آنطرفتر تابلوهای تبلیغاتی مُتلها. همه چیز مثل گذشته بود، فقط محو و ساییده. بالای تپهای بادخیز ایستادند تا نفسی تازه کنند. به پسرک نگاه کرد. پسر گفت: حالم خوبه. مرد دستش را روی شانه او گذاشت و با سر، دشت باز روبهرو را نشان داد. دوربین را از چرخ بیرون آورد و دشتِ پاییندست را پایید. آنجا شبح شهری بود در تاریکی؛ همچون طرحی زغالی بر پهنهٔ ورقی باطل. پسرک گفت: میشه ببینم؟
ــ بله، البته که میشه.
پسرک به چرخ تکیه داد و پیچ دوربین را میزان کرد. مرد گفت: چی میبینی؟ هیچ. دوربین را پایین آورد. بارون میآد. مرد گفت: بله میدونم.
چرخدستی را در گودالی گذاشتند و رویش برزنت کشیدند و از میان تنهٔ ایستاده و سیاه درختان، از شیب تپه به سوی لبهٔ برآمدهٔ صخرهای که از دور دیده بودند، رفتند. آنجا در پناه برآمدگی صخره نشستند و مِهِ خاکستری باران را آن پایین بر پهنهٔ دشت تماشا کردند. هوا سرد بود. زیر پتویی که روی کتشان کشیده بودند به هم چسبیدند. پس از مدتی باران بند آمد، و بعد فقط چک چک قطرات آب بود در جنگل.
وقتی هوا صاف شد، به سوی چرخ برگشتند. برزنت را کنار زدند و پتو و سایر مایحتاجشان را برداشتند و دوباره از تپه بالا آمدند. زیر صخرهها، روی زمین خشک، اقامتگاهی برپا کردند. مرد بازوانش را دور شانههای پسرک حلقه کرد تا گرمش کند. زیر پتو، نظارهگر تاریکی بینامی بود که آنها را آهسته در بر میگرفت. با آغاز شب جثهٔ خاکستری شهر همچون شبحی از نظر محو شد. مرد فانوس را روشن کرد و جایی دور از وزش باد گذاشت. بعد با هم به سمت جاده رفتند. مرد دست پسرک را گرفت و به سمت رأس تپه رفت؛ مکانی که مرتفعترین نقطهٔ جاده بود و از آنجا میشد پهنهٔ دشتها را که کمکم در تاریکی فرو میرفت تا جنوب دید. پتوپیچ در معرض باد ایستادند و در جستوجوی نشانی از آتش یا نور فانوس، اطراف را نظاره کردند. چیزی پیدا نبود. زیر صخرهٔ کنار تپه، روشنایی فانوسشان تنها نقطهٔ نورانی بود. همه چیز خیس بود و نمیشد آتش افروخت. غذای ناچیزشان را سرد خوردند و فانوس را بینشان گذاشتند و در بستر دراز کشیدند. مرد کتاب پسرک را آورده بود ولی او آنقدر خسته بود که تمایلی به گوشدادن نداشت. گفت: میشه تا وقتیکه خوابم ببره فانوس روشن باشه؟
ــ البته که میشه.
پسرک هنوز کاملاً خوابش نبرده بود. کمی که گذشت برگشت و به مرد نگاه کرد. در نور ضعیف، رگههای سیاهی که باران بر چهرهٔ مرد کشیده بود او را همچون هنرپیشهای از دنیای پیشین گذشته مینمایاند. گفت: میشه سؤالی بکنم؟
ــ بله البته.
ــ ما میمیریم؟
ــ یک وقتی بله. اما حالا نه.
ــ و همچنان به سوی جنوب میرویم؟
ــ بله.
ــ اونجا گرم میشیم؟
ــ بله.
ــ خوبه.
ــ چی خوبه؟
ــ هیچی. فقط خوبه.
ــ بخواب!
ــ باشه.
ــ میخوام فانوس را خاموش کنم!
ــ اشکالی نداره.
و کمی بعد در تاریکی پرسید:
ــ میشه سؤالی بکنم؟
ــ بله بپرس.
ــ اگر من بمیرم تو چهکار میکنی؟
ــ اونوقت من هم دلم میخواد بمیرم.
ــ برای اینکه کنار من باشی؟
ــ بله؛ برای اینکه میخواهم با تو باشم.
ــ باشه.
خوابیده به صدای چکچک آب در جنگل گوش داد. صخره بود و سرما و سکوت. خاکستر دنیای پیشین، میان درختان جنگل سرگردان بود و با وزش بادهای سرد گاه جمع میشد و گاه پراکنده میشد، و دوباره جمع میشد. هیچچیز سر جایش نبود. همهچیز رها در فضای خاکستری تکیه بر نسیم داشت، لرزان و گذرا. کاش قلبم از سنگ بود.
پیش از سپیدهدم برخاست و طلوع روزِ خاکستری را تماشا کرد. پسرک خفته را گذاشت، برخاست و کفشهایش را پوشید و پتو را دورش پیچید و قدمزنان به میان درختان رفت. در شکاف سنگی فرود آمد. خم شد و سرفه کرد. برای مدتی طولانی سرفه کرد. و بعد همانجا میان خاکسترها زانو زد. چهرهاش را به سوی آسمان رنگپریده گرفت و زمزمه کرد: آنجایی؟ بالاخره میبینمت. آیا گردنی داری که بفشارم و خفهات کنم؟ قلب داری؟ لعنت ابدی به تو. روح داری؟ و آهسته گفت: اوه خدایا، خدایا.
ظهر روز بعد از میان شهری گذشتند. دستش را بر روی اسلحهای که روی برزنت تاشده بر چرخ قرار داشت گذاشته بود. پسرک را به خود چسباند. تقریباً تمام شهر سوخته بود و اثری از حیات در آن نبود. ماشینهای پوشیده از خاکستر در خیابان بودند. همهچیز زیر خاکستر و غبار پنهان بود. ردِ فسیلی چرخها در لجن خشک شده بود. جسدی خشک و چرمی در چارچوب دری به چشم میخورد. انگار که به دنیا دهنکجی میکرد. پسرک را بیشتر به خود چسباند. گفت: یادت باشه که هر چیزی را که به ذهن راه میدی همیشه اونجا میمونه. شاید خواستی یک وقتی دربارهاش فکر کنی.
ــ آدم بعضی چیزها را فراموش میکنه، مگه نه؟
ــ بله. چیزهایی را که میخوای به خاطرت بمونه فراموش میکنی و آن چیزهایی را که میخوای فراموشت بشه همیشه به یاد میآری.
در دو کیلومتری مزرعهٔ عمویش دریاچهای بود که پاییز برای جمعآوری هیزم به آنجا میرفتند. او عقب قایق پارویی مینشست و دستهایش را پشت قایق، توی آب سرد میکشید. عمویش قوز کرده پارو میزد. پاهای پیرمرد توی کفشهای سیاهی از چرمِ بز به تختههای کنار قایق تکیه داشت؛ کلاه حصیریاش، پیپ لای دندانهایش و باریکهای آب دهان که از کاسهٔ پیپ آویزان بود. عمو برگشت تا نگاهی به ساحل آن سوی دریاچه بیندازد. دستهٔ پاروها را در پاروگیر قرارداد، پیپش را از دهان درآورد و چانهاش را با پشت دست پاک کرد. در ساحلِ آنسو ردیف درختان غان دیده میشد؛ به رنگ استخوانیِ رنگ پریده، در پسزمینهٔ تیرهٔ درختانِ همیشه سبز. در ساحل دریاچه تجمع بینظم و ترتیبی از کندههای کج و کولهٔ درختان خاکستری و ماتی که بر اثر طوفانِ سالیانِ دور بر خاک افتاده بودند، به چشم میخورد. تنهٔ آنها را مدتها پیش بریده و بهعنوان هیزم برده بودند. عمو قایق را برگرداند و به سمت نواحی کمعمق ماسهای پارو زد تا اینکه تیغهٔ کف قایق به کف ماسهای فرو رفت. ماهی خاردار مردهای با شکم شل در آب زلال غوطهور بود و برگهای زردی آن را احاطه کرده بودند. کفشهایشان را روی تختههای گرم و رنگ خوردهیِ کف قایق درآوردند و قایق را به سوی ساحل کشیدند و لنگر را به انتهای طناب بستند. «لنگر» قوطی کنسرو گوشت خوک بود که با سیمان پرشده و وسطش پیچ سرسوراخی قرار داشت. در امتداد ساحل به راه افتادند. عمو کندهٔ بریدهٔ درختان را برانداز میکرد و به پیپش پک میزد. یک حلقه ریسمان کنفی دور شانه داشت. کندهای انتخاب کرد، زیر ریشهاش اهرم انداخت و درش آورد. کنده در آب شناور شد. پاچهٔ شلوارشان را بالا زده بودند، اما خیس شدند. طناب را به گوهٔ ته قایق بستند و پاروزنان درحالیکه کندهٔ درخت را به آرامی دنبال خود میکشیدند؛ برگشتند. غروب شده بود. تنها صدای حرکت کند و گاهوبیگاه پاروگیرها به گوش میخورد. فقط آبگینهٔ تاریک دریاچه و پنجرههای روشن خانهها را در امتداد ساحل میدیدند. جایی، رادیویی میخواند. هیچیک کلمهای نگفته بودند. این روز نمونهٔ یک روز معمولی در دوران کودکی بود. روزی بود همانند روزهای دیگر.
***
روزها و هفتههای بعد، همچنان تنها و مصمم به سوی جنوب رفتند. تپهماهورهای لخت و وحشی، خانههای فلزی، و گاه در پاییندست، خطوط بزرگراههای بینشهری را در میان درختان دوباره رسته میدیدند. درست بعد از شکاف مرتفع بین دو کوه ایستادند و جنوب را نظاره کردند. زمین تا جایی که چشم کار میکرد سوخته بود. هیکل سوختهٔ تختهسنگها از تلهای خاکستر بیرون زده بود. ابرهای خاکستری از زمین برمیخاست و در دل برهوت به سمت جنوب میوزید. خورشید بیرمق، ناپیدا در پس ظلمت راه خود را میپیمود.
روزها یکی پس از دیگری سرزمین تف دیده را پیمودند. پسرک چند عدد مداد شمعی پیدا کرده بود و روی ماسکش دندانهای نیش بلند کشیده بود. بیشکایت، آهسته و سنگین گام برمیداشت. یکی از چرخهای جلویی چرخدستی لق شده بود. چه میشد کرد؟ هیچ. جایی که همهچیز سوخته و خاکستر شده بود، امکان روشنکردن آتشی نبود. شبها دراز و تاریک بود و هوا سردتر از آنچه تاکنون به یاد داشتند. چنان سرد که سنگها را میشکافت و جانت را میگرفت. پسرک لرزان را در آغوش میفشرد و در تاریکی هر نفس ضعیفش را میشمرد.
***
با صدای رعد و برقی در دوردست بیدار شد و نشست. نور ضعیفِ بیمنشأ و لرزانی در فضا بود که در باران شناور دوده، میشکست. برزنت را رویشان کشید و برای مدتی طولانی بیدار ماند و گوش داد. اگر خیس میشدند آتشی نداشتند که خود را خشک کنند. اگر خیس میشدند احتمالاً کارشان تمام بود.
آن شبها وقتی چشم میگشود تاریکی مطلق بود. گوشهایش از شدت تلاش برای شنیدن صدایی در تاریکی درد میگرفت. گاهی اوقات مجبور میشد بلند شود. صدایی نبود جز وزش باد میان درختان لخت و سوخته. برمیخاست و درآن تاریکی سرد و موهوم میایستاد. برای حفظ تعادل دستهایش را از هم میگشود و در این حال محاسبات مسلسلوار درون جمجمهاش سرعت میگرفت. با چشمهای بسته و بازوهای گشوده، به سوی هیچ گامهای بلند برمیداشت و بعد آنها را میشمرد و بازمیگشت. این روشی قدیمی برای سنجش راستی بود. راستی چه بود؟ چیزی بینام در دل شب، در عمق صخرهها و در رگههای فلزی معدنی. چیزی که او و ستارگان در مقابلش بیارزش بودند. یا شاید راستی آونگی بزرگ بود که در زیر کاسهٔ خود تحرکات گیتی را ثبت میکرد. تحرکاتی که میپنداشت از آن هیچ نمیداند، ولی بیشک میدانست.
***
پس از دو روز، از آن سرزمین برهنه عبور کردند. جاده روی خطالرأسی قرار داشت که در چهارسوی آن جنگلی سترون گسترده شده بود. پسرک گفت: برف میآد. مرد به آسمان نگاه کرد. دانه برفی خاکستری چرخید و پایین آمد. برف را در مشتش گرفت و آبشدنش را تماشا کرد.
برزنت را دورشان پیچیدند و به راه افتادند. دانههای خاکستری و خیس برف تاب میخورد و از هیچ میبارید. برفاب خاکستری کنار جاده نشسته بود. آب سیاهی از زیر تودههای خیس خاکستر جاری بود. هیچ آتشی در خطالرأسهای دوردست دیده نمیشد. هیچکس از این جاده نمیگذشت؛ نه راهبانی و نه راهزنی. کمی بعد به گاراژی کنار جاده رسیدند و در چارچوب در باز آن ایستادند و به بارش تند تگرگ خاکستری از ارتفاعات چشم دوختند.
چند جعبه یافتند و کف زمین آتشی افروختند. مرد چند تکه ابزار پیدا کرد و چرخدستی را خالی کرد و مشغول تعمیر چرخش شد. مهره را درآورد، واشر فلزی را با متهٔ دستی سوراخ کرد و نصفه لولهای را که با ارهٔ آهنبری از طول به دو نیم کرده بود داخلش گذاشت. دوباره پیچ و مهرهها را بست، چرخ را بلند کرد و دور گاراژ چرخاند. خوب میچرخید. پسرک نشسته بود و همهٔ اینها را نگاه میکرد.
صبح به راهشان در آن سرزمین متروک ادامه دادند. پوست کثیف گرازی با دم تُنُک به در طویلهای میخ شده بود. داخل طویله سه لاشه از تیرک افقی طاق آویزان بود؛ خشک و خاک گرفته میان ستونهای باریک و رنگپریدهٔ نور. پسرک گفت: باید ذرتی، چیزی، اینجا باشه. مرد گفت: برویم.
بیشتر نگران کفشهایشان بود ــ کفش و غذا. در یک دودخانهٔ چوبی، ران خوک نمکسود شدهای یافتند که خشک و بیآب در کنجی مرتفع از قلاب آویزان بود. چاقو را درونش فرو کرد. گوشت قرمز نمکزده نمایان شد. چرب و سالم بود. همان شب روی آتش سرخش کردند. برشهای بزرگ گوشت را داخل قوطی لوبیا آهسته سرخ کردند. از شبْ گذشته بود که در تاریکی بیدار شد و فکر کرد که از جایی در تپههای تاریک پایین صدای طبل میشنود. بعد جهت وزش باد عوض شد و آنگاه سکوت حکمفرما شد.
***
در رؤیایش میدید که عروسش از درون خیمهٔ سبز برگها به سویش میآید. سینهاش با گلهای سپید پوشیده شده و دندههایش سپیدرنگ بود. پیراهنی از تور به تن داشت و گیسوان سیاهش را با شانههایی از جنس عاج و صدف بالای سرش جمع کرده بود. لبخندی بر لب و نگاهی فروافتاده در چشم داشت. صبح دوباره برف میبارید. بلورهای ریز و خاکستری یخ به کابلهای برق چسبیده بود.
به خوابهایش بدگمان بود. میگفت برای آن کس که در خطر است، خواب درست خواب خطر است و هرچه غیر از آن، بانگ مرگ است و درماندگی. بسیار بد و کم میخوابید. خواب میدید که در جنگلی پرگل قدم میزند. پرندگان از پیش پای او و پسرک به هوا بلند میشوند؛ و آسمان به رنگ آبی آرزوست. اما داشت یاد میگرفت چگونه از این خوابهای اغواگر برخیزد. با خود میاندیشید که اگر بسیار عمر کند دنیا آرام آرام گم خواهد شد. مثل آدمهایی که تازه نابینا شدهاند و پس از مدتی جهان را بهکلی از یاد خواهند برد.
اما رؤیاهای بیداری توی جاده پایانی نداشت. با خستگی گام برمیداشت. همهچیز همسرش را به یاد داشت جز بوی تنش. به یاد داشت که در تئاتر کنارش نشسته و به جلو خم شده و به موزیک گوش میداد. پیچکها و شمعدانهای دیوارکوب طلایی و چینهای بلند و ستونوار پرده در دو سوی صحنه قرار داشتند. دست خود را روی دامن او گذاشته بود؛ طوری که میتوانست لبهٔ جورابهای بلندش او را از روی پیراهن نازک تابستانیاش حس کند. این لحظه را در ذهنت حک کن و آنوقت سرما و تاریکی را فرابخوان و بمیر.
جاده
نویسنده : کورمک مککارتی
مترجم : صنوبر رضاخانی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۲۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید