معرفی کتاب خدمتکار ، نوشته رابین موام

داستان جذاب و گیرای «خدمتکار» برای نویسنده‌اش شهرتی فراوان کسب کرد. رابین موام (Robin Maugham) نویسندهٔ شهیر انگلیسی، برادرزادهٔ سامرست موام در رمان «خدمتکار» انحراف اخلاقی بشری را برای‌مان به تصویر می‌کشد.

«خدمتکار» به‌عنوان نوعی افشاگری شناخته شده، در گنجینهٔ ادبیات جهان، مقام و مرتبهٔ خود را در کنار داستان «تصویر دوریان‌گری»، اثر اسکار وایلد تثبیت کرده است.

«خدمتکار»، داستان گزنده‌ای دربارهٔ نابودی جسم و روح جوانی است که سخت در برابر امیال افسارگسیختهٔ خدمتکار خود سر تسلیم فرود می‌آورد.

«خدمتکار»، حکایت تأثیرگذار و جذابی است، از اشتیاق پیچیدهٔ یک بیمار روانی که مدت‌ها ذهن خواننده را به خود مشغول می‌دارد.

رابین موام در این اثر خود بی‌پروا سخن می‌گوید و پیوسته می‌کوشد تا توجه خواننده را به نکات روانی آن معطوف دارد. از این‌رو رمان «خدمتکار» برای آنان که به مسائل و مشکلات روانی آشنایی دارند و در آن غور و اندیشه می‌کنند، اثر بسیار گران‌بهایی به شمار می‌آید.


فصل اول

لندن(۱) در آن شب، تابستان از گرما در خود می‌سوخت، تصمیم گرفتم از اداره تا خانه را با اتوبوس طی کنم. جایی در قسمت جلوی طبقهٔ دوم اتوبوس پیدا کردم و از آن‌جا به ماشین‌نویس‌ها و منشی‌ها و دکان‌دارها که در طول خیابان‌های گرم و غبارآلود در حرکت بودند، خیره شدم.

وضعم را در نظر گرفتم و پیش خودم فکر کردم:

«سی سال دارم و فقط پنج لیره توجیبمه.»

بعد سنگینی دستگاه مخابرات را روی زانوهایم حس کردم. خیالم را به سرزنش گرفتم و به خود گفتم:

«تو وارد یک مؤسسهٔ مطبوعاتی شدی و اگه واقعا به این کار علاقه‌ای نداری و نمی‌خوای تو خونه بمونی و دربارهٔ کتاب‌های تازه گزارش تهیه کنی، مجبوری کار حقوقی خودت رو که اجبارا ترکش کردی از سر بگیری.»

در میدان اسلون(۲) از اتوبوس پیاده شدم، از خیابان کینگز(۳) گذشتم و به طرف خانهٔ کوچکم که در خیابان اوکلی(۴) واقع شده بود، به راه افتادم.

باز هم پیش خود استدلال کردم:

«روی‌هم‌رفته دلیلی برای نگرانی من وجود نداره. من دست‌کم تو ادارهٔ خارجه‌شون شغلی دارم و مخارج رفت‌وآمد و مسافرت‌های من هم به عهدهٔ خودشونه. دیگه این‌که سلامت هستم و تا اندازه‌ای هم قوی؛ نقص و عیبی هم در اعضای بدنم وجود نداره و بالاتر این‌که جنگ و جدالی هم در کار نیست. گوش شیطون کر.»

روی نردهٔ راهرو یادداشتی از طرف بانو تامز(۵) خدمتکارم که روزها می‌آمد و برایم کار می‌کرد نظرم را جلب کرد. خواندم:

«یک آقایی تلفن کرد که نتونستم درست اسمش را بفهمم. فکر می‌کنم گفت اسمش نانی ماس(۶) است. دوتا پرتقال در یخچال است و آب‌گرمکن هم کار می‌کند. بانو تامز.»

تازه کارم را شروع کرده بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. مردی که سعی داشت صدایش را تغییر دهد، گفت:

«الو، شما کاپیتان مرتن(۷) هستین؟»

«بله.»

«همون مرتنی که تو مؤسسهٔ دیماک و استراچی کار می‌کنه؟»

من درحالی‌که سعی می‌کردم حدس بزنم این مرد کیست، گفتم:

«بله همین‌طوره.»

«بسیار خوب، من وظیفه دارم مطلب خیلی مهمی رو به اطلاعتون برسونم. دختر کوچک من فوب(۸) که نه سال و نیمشه، همین حالا شاهکاری به رشتهٔ تحریر درآورده که می‌خواستم عقیدهٔ شمارو دربارهٔ این اثر بدونم.»

گفتم:

«اجازه می‌دم که سه حدس در این مورد بزنین.»

«می‌خواین بگین که دختر کوچک من…»

ولی همین موقع بود که صدایش را تشخیص دادم و گفتم:

«تونی(۹) ابلیس پیر، کی برگشتی؟»

«امروز صبح رسیدم. راستی تو رو چه به کار مطبوعاتی؟ می‌آی با هم گپی بزنیم؟»

«کجا هستی؟»

«آپارتمانی تو خیابون ابری(۱۰) گرفتم، حتما بیا.»

با ناراحتی به نوشته‌ای که روی میزم بود نگاه کردم. تونی گفت: «خواهش می‌کنم بیا.»

گفتم: «خیلی خوب، شمارهٔ خونه‌ت چنده؟»

همان‌طور که در طول خیابان «کینگز» گام برمی‌داشتم، صحنهٔ آخرین ملاقات خودم را با تونی به‌یاد آوردم، «پنج سال پیش بود.»

در وسط صحرا بالای تانک خودش نشسته بود، با یک دستش لیوان چای و با دست دیگرش کیف نقشه‌اش را گرفته بود.

در همان وقت، اتومبیل مخصوص حمل و نقل افراد که از وسط صحرا به طرف ما می‌آمد، نظرمان را جلب کرد. افسر اطلاع‌رسانی را از دور تشخیص دادیم. تونی گفت:

«باز سرخر پیدا شد»، «صبح به‌خیر دیوید(۱۱)، چه خبره؟»

افسر گفت:

«صبح به‌خیر تونی. خبری برات دارم که تعجب می‌کنی. اینو بخون. باید حرکت کنی. نیم ساعت دیگه یک کامیون از تیپ این‌جا رو ترک می‌کنه.»

تونی پاکت را باز نکرد. از بالای تانک به دیوید خیره شد و گفت:

«این‌جا رو ترک کنم؟ کجا برم؟»

«به آلْکس(۱۲) رفیق. تو رو مأمور خاور دور کردن.»

تونی پس از مکث کوتاهی گفت:

«اوه، تو که منو به وحشت انداختی.»

«حالا فرمان رو بخون.»

تونی در پاکت را باز کرد. هیچ‌کدام‌مان صحبت نمی‌کردیم. از حالت چهرهٔ دیوید فهمیدیم که دروغ نمی‌گوید.

تونی فرمان را خواند. بعد یک بار دیگر آن را از اول تا آخر از نظر گذراند. فکر کردم دارد گریه‌اش می‌گیرد. مدتی طول کشید تا جواب داد:

«افرادم‌رو چیکار کنم؟ من نمی‌تونم اونا رو تا وقتی که این وضع ادامه داره رها کنم.»

دیوید گفت:

«اگه زخمی شده بودی، چیکار می‌کردی؟»

«حالا چرا اینا منو انتخاب کردن؟»

«برای این‌که تو دورهٔ فرماندهی رو دیدی. فکر می‌کنم تنها علتش همین باشه. به هر حال به من دستور دادن بهت بگم که اونا…»

دیوید وقتی چهرهٔ ناراحت تونی را دید، لحن صدایش را تغییر داد و کلامش را این‌طور پایان داد:

«اونا بسیار متأسفن.»

تونی ساکت بود ولی من می‌توانستم افکارش را بخوانم، او در کمبریج(۱۳) تحصیل حقوق را نیمه‌تمام گذاشته بود و در اوت ۱۹۳۹ به هنگ ما ملحق شده بود.

پدر و مادرش مرده بودند و خودش هم مجرد بود. و حالا هنگ برای او حکم خانواده‌اش را داشت.

عاقبت به حرف آمد:

«متشکرم دیوید. اما به کامیونی که این‌جا رو به قصد آلکس ترک می‌کنه بگو که من زودتر از یک ساعت دیگه نمی‌تونم تو هنگ باشم. چشم‌شون کور، باید صبر کنن. حالا تا دیدار بعدی خدا نگهدار.»

با بی‌سیم، به ما فرمان داده شد که با تانک‌های خود پیشروی کنیم. آخرین باری که تونی را دیدم، در صحرا بود. جسورانه به آسمان می‌نگریست و اشک در چشمانش حلقه زده بود.

آپارتمان تونی در طبقهٔ اول ساختمان بود. زنگ در را به صدا درآوردم. ناگهان احساس دلتنگی کردم. بیش از پنج سال بود که او را ندیده بودم. می‌ترسیدم به علت گذشت زمان رشتهٔ محبت ما از هم گسیخته شده باشد.

هرچند به گذشتهٔ روشن‌مان اطمینان داشتم، ولی حالا دوستی‌مان یقینا نمی‌توانست به همان استواری سابق باشد و در آینده هم می‌ترسیدم از هم جدا شویم.

دوباره زنگ زدم. جوابی داده نشد. بعد در روشنایی کم‌رنگی که بر پله‌های کثیف آپارتمان تابیده بود، روی یک علامت جملهٔ غلطی را خواندم که نوشته بود:

«زنگ کار نمی‌کند، در بزنید.»

در را با شدت کوبیدم. تونی در را باز کرد و من حس کردم که حدسم درباره‌اش اشتباه بوده است. تغییری نکرده بود. موهایش کثیف بود. لباسش خیلی تنگ به نظر می‌آمد. صورت آرامش از نیشخندی که بر لب داشت، چروک برداشته بود. یادم رفته بود که پوستش خیلی سفید است.

اتاقی که تونی مرا به آن راهنمایی کرد، درهم و برهم می‌نمود. لباس‌ها و جامه‌دان‌هایش در همه جای اتاق پراکنده شده بود.

یک جفت چکمهٔ سوارکاری و یک چمدان پوست خوکی را برداشت تا جایی برایم روی یک مبل چرب و کثیف خالی کند.

تونی گفت:

«ریچارد عزیز، شما ناشرها شب‌ها چیکار می‌کنین؟ خوب حالا اول بگو ببینم چی می‌خوری؟»

«تو چی داری؟»

«یه چیز خوب به اندازهٔ یک دریا، یعنی می‌خوام بگم به اندازهٔ نصف بطری. ولی بهتره اونو قبل از اومدن سالی(۱۴) خالی کنیم و بعد شروع کنیم به غیبت کردن(۱۵) که مطلوب خانم‌هاس، نه؟»

«سالی کیه؟»

«سالی گرانت(۱۶). تو اونو نمی‌شناسی؟ سالی دختریه که ما می‌خوایم امشب باهاش بریم بیرون. اگه اونو ببینی عاشقش می‌شی.»

گفتم:

«من امشب بیرون نمی‌آم.»

«چی می‌گی عزیزم. سالی به خاطر این‌که تو این جایی می‌آد. بهش گفتم که تو شیش هفتهٔ تموم، تک و تنها با یک شتر تو صحرا زندگی کردی. و بقیه‌ش رو هم که از خودت می‌شنوه.»

گفتم:

«بابا از این کار صرف‌نظر کن.»

«بعد از پنج سال که تو شرق بودم، این اولین شبه که خودمو تو لندن می‌بینم. و حالا تو نمی‌خوای با من بیرون بیای، عجب رفیقی هستی.»

«من کار دارم. وانگهی سالی هم که نامزد توئه بهتره با هم تنها باشین.»

«ولی این دختر از اون دخترا نیس. خیلی خوب. به جهنم که نمی‌آی. حالا گیلاسی بزن و بعد بلند شو بیا موقعی که من دارم حمام می‌کنم با هم صحبت کنیم.»

«فکر نمی‌کنم احتیاج به حمام داشته باشی.»

گفت:

«مگه امشب اولین شب من و تو تو لندن نیست؟»

در آن حمام کثیف صندلی وجود نداشت. بنابراین ناراحت روی لبهٔ وان نشستم. لعاب بعضی جاهای وان ریخته بود و آن را خال خالی نشان می‌داد.

تونی همان‌طور که در آب گرم وان می‌غلتید گفت:

«امیدوارم که از این وان جرب نگیرم.»

حدسم دربارهٔ تونی اشتباه بود. اندامش درشت و عضلانی می‌نمود. سینهٔ پهنش مانند سینهٔ معدنچی‌ها به کمر باریکی منتهی می‌شد و به خاطر صورت گوشتالود و ران‌های پهنش بود که به نظر چاق می‌آمد. گفتم:

«از سالی بگو.»

«پدر و مادرش از دوستان صمیمی من بودن و خودشم تو وزارت امورخارجه کار می‌کنه. موهاش خرماییه و چشم‌هاش آبی. بیست وپنج سال داره. دیگه چی بگم؟»

گفتم:

«دوستش داری؟»

سرخ شد و گفت:

«نه، فکر نمی‌کنم این‌طور باشه.»

موضوع دیگری را پیش کشیدم و گفتم:

«لابد می‌خوای دوباره به‌کار وکالتت برگردی؟»

«من هیچ‌وقت وکالت نکردم. تازه هرچی هم که یاد گرفته بودم فراموش کردم. فکر می‌کنم باید دوباره شروع کنم به درس خوندن. اوه، که چه کار سختیه، راستش رو بخوای اصلاً نمی‌دونم کجا زندگی کنم. این‌جا که نمی‌تونم. نه؟ با عمه ژنی(۱۷) هم که تو کورنواله(۱۸) نمی‌تونم زندگی کنم. راستی ریچارد، تو خونهٔ کوچکی سراغ نداری که زیاد از دادگاه دور نباشه و من بتونم بخرمش؟»

«تو محلهٔ بلومسبری(۱۹) می‌خوای؟»

«نه اون‌جا گرونه، پولشو ندارم. با محلهٔ چلسی بیش‌تر موافقم.»

«چلسی که خیلی با دادگاه فاصله داره.»

«ولی در عوض مترو داره.»

در این موقع ضربهٔ محکمی به در نواخته شد. تونی شتاب‌زده از وان بیرون جهید و آب‌های آن را به من پاشید.

«باید سالی باشه. ممکنه اونو بیاری تو و یه نوشیدنی بهش بدی؟ زیاد طول نمی‌دم.»

وقتی در را باز کردم، سالی داشت لبخند می‌زد.

«شما ریچارد مرتن هستین؟ آه، فهمیدم تونی هنوز تو وانه. حدس می‌زدم.»

نوشیدنی را به دستش دادم و درحالی‌که با هم صحبت می‌کردیم شادمانه به او نگاه می‌کردم.

صورت بیضی‌شکل و پوست زیتونی سالی در مقایسه با چشم‌های آبی کم‌رنگش که به تندی از آرامش و وقار به شیطنت تغییر می‌یافت، رنگ‌پریده‌تر می‌نمود. اندامش چنان زنده و چالاک بود که آدمی را به یاد کره اسب می‌انداخت. اگرچه دربارهٔ تونی با بی‌اعتنایی صحبت می‌کرد، ولی فهمیدم که تونی را خیلی دوست دارد و این فکر مرا واداشت تا نسبت به او حسادت کنم. سالی پرسید:

«کجا شام می‌خوریم؟»

گفتم:

«چرا به سِوی(۲۰) نمی‌رین؟»

«مگه شما نمی‌آین؟»

«کاش می‌تونستم. کارهایی دارم که…»

«ولی به خاطر تونی هم شده ما رو تنها نذارین.»

«چه‌طور مگه؟»

«بعد از سال‌ها این اولین شبیه که تونی تو لندنه. مطمئنم زیاد می‌خوره و بد مست می‌کنه، نه؟»

«بله، ولی فلج که نمی‌شه!»

«شما عمدا دارین تجاهل می‌کنین. آه که گفتن چیزهای ساده چقدر مشکله. تونی تصمیم گرفته امشب خیلی کارها بکنه. پس می‌بینین که امشب براش خیلی اهمیت داره. همه چیز در نظرش فریبندگی و تازگی داره. همه چیز و همه کس، ولی من می‌خوام که امشب خیلی مؤدب و با نزاکت باشیم. منظورم اینه که ما تابه‌حال دوستای خوبی برای هم بودیم و نمی‌خوام اون… آه می‌دونم که حرفای من به نظر شما خیلی احمقانه می‌آد، ولی من نمی‌خوام بهتر از اون‌چه که هستم در نظرش جلوه کنم و بعد…»

«نمی‌خواین تونی به شما پیشنهاد ازدواج بده؟»

سالی به من نگاه کرد و گفت:

«بله، حدس شما درسته. اگه شما اون‌جا باشین خیلی خوبه. به همهٔ ما خوش می‌گذره. هر کس مواظب خودشه و کاری نمی‌کنه که بعدا پشیمون بشه. متوجه هستین چی می‌گم؟»

«بله، می‌فهمم.»

صبح روز بعد با سردرد از خواب بیدار شدم. تلفن کنار تختخوابم با شدت عجیبی زنگ می‌زد.

«ریچارد؟ من تونی‌ام. حالت چه‌طوره؟»

«خیلی بد.»

«مثل من. راستی خیلی بدقلقی کردم؟»

«آره، خیلی.»

«کار بدی که از من سر نزد؟»

این جمله را طوری با پشیمانی ادا کرد که من او را بخشیدم و گفتم:

«نه زیاد بد نبود.»

«سالی رو به خونه رسوندی؟»

«آره.»

«خیلی عصبانی شده بود؟»

«نه.»

«دختر خوبیه، نه؟»

«آره، همین‌طوره.»

«کی می‌تونم ببینمت؟ یکشنبه بیا با هم ناهار بخوریم. می‌خوام برای پیدا کردن خونه باهات مشورت کنم. منم مثل تو خونهٔ کوچیکی تو چلسی می‌خوام.»

 

تعطیلات آخر هفته را برای پیدا کردن یک خانهٔ کوچک در چلسی سپری کردیم. در آن محله چندین رستوران پیدا کردیم که قبلاً آن‌ها را ندیده بودیم. چند آپارتمان، یک خانهٔ روستایی نزدیک «چین رو»(۲۱) یک محلهٔ متروک و یک کارخانهٔ به‌کارنیفتاده نیز نظرمان را به خود جلب کرد. اما خانهٔ کوچکی برای اجاره پیدا نکردیم. بعدا خانم تامز گفت که از یک خانمی به نامِ جکسن(۲۲) که در خانهٔ شمارهٔ هفت خیابان بنسن(۲۳) کلفتی می‌کرده، شنیده که صاحبان اون خانه قصد دارن اون‌جا رو مبله اجاره بدن.

من در پاریس کار داشتم، اما تونی رفت که آن‌ها را ملاقات کند و وقتی برگشتم شنیدم او به کمک خانم جکسن که از ساعت نه تا پنج روزهای معمولی و از ساعت نه تا دو، روزهای شنبه برای انجام دادن کارهای تونی می‌آمده، آن خانه را اجاره کرده بود.

رفتم که تونی را ملاقات کنم.

خانهٔ دو طبقهٔ کوچک و زیبایی بود که در هر طبقهٔ آن، دو پنجرهٔ عریض تعبیه شده بود. زیرزمینی هم داشت که از پشت به باغ کوچکی راه می‌یافت.

دیوارهای داخل ساختمان با کاغذهای تیره رنگی که تصویر خوشه‌های انگور را نشان می‌داد، پوشانده شده بود. صندلی‌های دسته‌دار چوب بلوطی مبلمان خانه را تشکیل می‌داد. خطوط جناغی‌شکل و قهوه‌ای رنگ روی زمینهٔ آبی به پوشش صندلی‌ها جلوهٔ خاصی می‌داد.

تونی گفت:

«داخل ساختمان زیاد بد نیس. شکل اتاقا رو دوست دارم و تو اونا کاملاً احساس راحتی می‌کنم. ناراحتی من فقط از طرف خانم جکسنه.»

«مگه خانم جکسن چه عیبی داره؟»

«آشپزی نمی‌تونه بکنه. تازه اگه زیاد از این موضوع عصبانی نشه، اهمیتی نمی‌دم. ولی هر وقت که شیرینی‌ها رو می‌سوزونه از کوره در می‌ره و ظرف‌ها رو می‌شکنه.»

«چرا یک خدمتکار نمی‌گیری؟»

«اگه پول داشتم همین کارو می‌کردم. با این حال درصددم که یکی رو پیدا کنم.»

فکر می‌کنم اگر تونی پیشنهادهای مرا قبول نمی‌کرد، چه‌طور می‌توانست زندگی‌اش را سرو سامان بدهد.


خدمتکار

خدمتکار
نویسنده : رابین موام
مترجم : همایون نوراحمر
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۰۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]