کتاب داستان زندگی من ، نوشته لائو شه
لائو شه در اثر کوتاهش «داستان زندگی من» با توصیفی نیمه طنز، نیمه تلخ، زندگانی پکن و مردمانش را در شروع قرن بیستم روایت میکند. دورانی سراسر دگرگونی و بهتزدگی، آشفتگیهای سیاسی، به مخاطره افتادنِ امپراتوری و آنچه پیامدِ گریزناپذیرِ این گذارِ عظیم است. جامعه آرامآرام عُرف و عادات آبا و اجدادِ چینِ امپراتوری را در همهٔ عرصهها از مشاغل و سرگرمیها گرفته تا ذهنیات حاکم بر جامعه به کنار مینهند. آدمهای متوسط، کارمندانِ دولت و حقوقبگیران زندگی بسیار سخت و تلخ و یکنواختی پیش رو دارند و چشماندازی از شادی و کامروایی پیدا نیست. به باور لائو شه در چنان وضعیتی ریشخند و خنده تنها پادزهری است که به طریقی آدمی را زنده نگه میدارد، از اینروست که راویِ پنجاه سالهٔ داستان که چیزی نمانده از گرسنگی تلف شود، لبخند به لب قصه خود را میآغازد. لحن لائو شه آمیخته به تأثری گزنده است، گویی زندگی، شوخیِ بیمزهای بیش نیست، آنقدر احمقانه که اگر میترسی به گریه بیفتی، بهتر است به هرآنچه رخ میدهد لبخند بزنی.
۱
وقتی کوچک بودم, آنقدر که باید، مدرسه نرفتم؛ اما بههرحال آنقدر رفتم که بتوانم کتابهایی مانند هفت دلار و پنج دادگستر (۱) یا رمان سه پادشاهی (۲) را بخوانم. حتی بخشهای زیادی از پاویون سرگرمی (۳) را خیلی خوب به یاد دارم، امروز هم میتوانم همه را بیکموکاست تعریف کنم و مخاطبانم را میخکوب کنم، این را برای این انجام نمیدهم تا کسانی که به من گوش میدهند بگویند عجب حافظهای دارد، این کار برایم لذتبخش است. با اینهمه هرگز نتوانستم متن اصلی را بخوانم، خیلی دشوار است، بخشهایی را که به یاد دارم در روزنامههای ارزانقیمت خواندهام، ستونِ داستانهای مصور پاویون سرگرمی. در آن روزنامهها داستانها به زبان روز ترجمه میشد و حیلههای جالبی به کار میبردند تا رنگ و لعابش را زیادتر کنند، واقعاً خواندنی بود!
در نوشتن هم بد نیستم، اگر دست خط من را با میرزابنویسهای چندی پیش مقایسه کنند، از نظرِ نظم، جلای جوهر یا صفحهآرایی، واقعاً فکر میکنم، میتوانستم یکی از آن سر ویراستارهای امپراتوری باشم. معمولاً بلندپروازیهای اندکی دارم، وانمود نمیکنم مهارت کسانی را دارم که خاطرات تاج و تخت را مینوشتند، اما شک ندارم میتوانستم بدون کوچکترین اشتباهی اسناد اداری رایج آن دوران را تنظیم کنم و یا نامهٔ اداری بنویسم.
با مهارتهایی که در خواندن و نوشتن داشتم میشد در اداره استخدام شوم. بهراستی کار اداری برای محترم شمردن نیاکانمان کار مناسبی نیست، اما دستکم حرفهای است که از دیگر حرفهها بهتر به نظر میآید، وانگهی آدمی میتواند از راههای دیگری هم از نردبان زندگی بالا برود. من بیش از یک کارمند اداره تجربه داشتم هیچکس بهخوبی من نمینوشت، حتی کسانی بودند که نمیتوانستند یک جمله را درست ادا کنند، اگر آن آدمها میتوانستند کارمندان اداری و ردهبالا باشند، نمیدانم من چرا نتوانستم!
اما خب وقتی پانزدهساله بودم، والدینم مرا به کارآموزی فرستادند. از آنجا که در همهٔ حرفهها افراد عالی وجود دارند، یادگرفتن یک حرفهٔ یدی به خودی خود، بد نبود؛ فقط بهاندازهٔ کارهای اداری ارج و قرب نداشت آدم وقتی پیشهور میشود، تمام عمر همان باقی میماند، حتی اگر ثروتمند شود یک کارمند عالیرتبه همیشه از او برتر است. با اینهمه در برابر تصمیم والدینم سر فروآوردم، اعتراض نکردم و بهکارآموزی رفتم. معلوم است در پانزدهسالگی آدم ایدههای آنچنانی ندارد. وانگهی ریشسفیدها گفته بودند وقتی خوب بر کار سوار شوم میتوانم پول در بیاورم آنوقت برایم زن میگیرند. در آن زمان گمان میکردم ازدواج چیزِ دلپذیری است و پذیرفتم، چند سالی، در آرزوی ازدواج آب دهانم آویزان باشد، تا به سنی برسم که بتوانم مانند آدمهای بزرگها خرج زندگی را درآورم؛ آنوقت برایم زن میگیرند و زندگی با همسرم دلپذیرتر خواهد شد.
حرفهٔ کاغذ چسباندن را فراگرفتم. در سالهایی که هنوز صلح بر پا بود، کاغذ چسبانها آسان نان زندگی درمیآوردند. در آن زمان، وقتی کسی میمرد، مثل امروز اینقدر خست به خرج نمیدادند.
نمیخواهم بگویم، آن سالها مثل امروز مردم به یکباره آسان نمیمردند، میخواهم بگویم وقتی کسی میمرد، خانوادهٔ داغدار بیمحابا پولهای هنگفت خرج میکردند و برای بهجا آوردن همهٔ تشریفات و البته حفظ ظاهر خود از هیچ بریز و بپاشی روگردان نبودند. خرید در «فروشگاه جنازگان»(۴) گران تمام میشد، وقتی مردی میمرد باید بیدرنگ «ارابهٔ مرگ»(۵) درست میشد، وگرنه روحش معذب میماند و از جنازه جدا نمیشد، در آن دوران همه با اصطلاحِ «ارابهٔ مرگ» آشنا بودند، اما احتمالاً این روزها خیلیها با این عبارت آشنا نیستند، بعد از آن، «سومین روز بیداری»(۶) در گذشته از راه میرسید، در آن روز اصلاً نمیشد از سوزاندن تندیسهای کاغذی صرفنظر کرد: ارابهها، کجاوهها، کفشهای راحتی و اسبهای کاغذی، صندوقها، مردان و زنان، بیرقها، گلهای کاغذی و بسیار چیزهای دیگر… اگر زنی بدبختی میآورد سر زا میرفت، باید گاومیش و قفس خروس هم درست میکردیم، باور بر این بود که وقتی زنی هنگام وضع حمل میمیرد باید برایش قربانی کنند وگرنه به جهنم میرود.
در هفتمین روز یعنی روزی که برای روح در گذشته سوترا خوانده میشد، باید عمارتهای کاغذی میساختیم که به شمش مزین باشند، همینطور کوههای طلایی و نقرهای، لباسها، گیاهان و گلها برای هر چهار فصل، کلکسیونهای عتیقه و انواع زینتآلات و وقتی زمان دفن جنازه میرسید، علاوه بر عمارتها و اشیای کاغذی باید نشانهای بسیاری هم سوزانده میشد، حتی برای کسانی که از مال دنیا بیبهره بودند، یک زوج خدمتکار (۷) لازم بود، در پنجمین شب تا «شب هفت» چتر زنانهٔ کاغذی سوزانده میشد و شصت روز پس از مرگ، کشتی و پلهای کاغذی میساختیم، خلاصه بگویم فقط شخص مرده از دست ما کاغذچسبانها خلاصی داشت.
در طول سال کافی بود حدود دوازده ثروتمند بمیرند تا نان زندگی ما بهراحتی تأمین شود.
اما کاغذ چسبانها فقط در خدمت مردگان نبودند، به جاودانْ مردان هم خدمت میکردند. خب جاودانْ مردان آن روزها به بدبختی جاودانْ مردان این روزها نبودند! همین جناب گوانیو (۸) را مثال بزنم. در گذشته مردم بر این باور بودند که باید به احترام او از دوازده شب ماه ششم سال، بیرقهای زردرنگ و دیوارکوبهای ارزشمند کاغذی سفارش دهند، همینطور اسبها و سوارکارها، پرچمهای بزرگ با هفت ستاره و نشان خرس بزرگ و چیزهای دیگر از این نوع، اما امروز انگار دیگر کسی به خاطر ژنرال گوان به خودش زحمت نمیدهد! وقتی آبله شیوع پیدا میکرد، بهسختی دستاندرکار ساختن «الهههای تنومند»(۹) میشدیم. از آنجا که الههها نه تن بودند، باید هفت کجاوه میساختیم. برای هر کجاوه اسبی کهربایی و اسبی اخرایی، نُه شنل درباری و روسریهایی با ققنوسهای قلابدوزی شده، باید البسهٔ کامل برای پسران و دوشیزگان که همراهان افتخاری الههها بودند و همهچیز لازم برای سایر همراهان تهیه میشد. امروزه که در بیمارستانها واکسن میزنند، الههها دیگر به کاری نمیآیند و فعالیت ما کاغذ چسبانها نیز به همان اندازه تقلیل یافته.
یکی دیگر از کارهای ما به «نذورات»(۱۰) مربوط میشد، که حسابی رونق داشت، ولی این کار نیز با رنگ باختن خرافات، دیگر معنایی ندارد. آه، چقدر زمانه عوض شده!
علاوه بر خدماتی که به جاودانْ مردان و زنان و روح مردگان ارائه میدادیم، صنف ما کاغذ چسبانها برای زندهها هم کار میکرد. کارمان در زبان صنفی «سفیدی»(۱۱) نامیده میشد و شاملِ نو نوار کردن خانهها میشد. آن زمانها، خانهها به شکل غربی نبودند، ولی هر بار که فرصت پیش میآمد، هنگام اسبابکشیها، عروسیها یا دیگر رخدادهای شادمانه، اتاق خانهها را از سر تا ته کاغذ سفید میچسباندند، تا رنگ و روی تمیزی و نویی به خود بگیرد. خانوادههای ثروتمند، حتی ما را دو بار در سال یکبار در بهار، یکبار پاییز به کار میگماردند، تا پنجرهها را کاغذ کنیم؛ اما آدمها روز به روز فقیرتر شدهاند و وقتی اسبابکشی میکنند حتی دیگر سقفها را کاغذ نمیکنند. بهعلاوه، کسانی هم که پول دارند، خانههایشان را به سبک غربی تغییر میدهند، یکبار برای همیشه سقفها را گچ میکنند و خیالشان راحت میشود، پنجرهها را نیز شیشه میکنند و دیگر نیازی ندارند آنها را کاغذ کنند.
از وقتی مردم به سرِ همهٔ آنچه رنگ و بوی غربی دارد، قسم خوردند، کاغذ چسبانها از کار بیکار شدند. آه! ما بهنوبهٔ خود کم تلاش نکردیم، وقتی ارابهٔ شرقی (۱۲) مد شد، ما به ساختن آن مشغول شدیم، چون ما هم میدانستیم تغییر یعنی چه. خانوادههایی که برای مراسم تشییعجنازه ارابهٔ شرقی سفارش میدادند به هنر انگشتان دست ما اعتماد میکردند! اما به ناگاه وارد دنیایی شدیم با دگرگونیهای عظیم و ابتکارات اندک که دیگر برای ما کاری نداشت، هیچ کاری از دست ما برنمیآمد!
۲
همانطور که گفتم اگر برای گذران زندگی فقط به این حرفه اتکا کرده بودم، سالها پیش از گرسنگی مرده بودم. با وجود این، اگر مهارتهایی که فراگرفتم نمیتوانست تا ابد دستم را بگیرد، در واقع از آن سه سال کارآموزی بهرهای نصیبم شد که همهجا و همیشه به کارم آمد. میتوانستم ابزارم را همانجا بگذارم و حرفهام را عوض کنم، آن بهره همیشه در خدمت من بود. حتی پس از مرگم آدمهایی خواهند بود که وقتی از من و راه و رسم زندگیام حرف بزنند حتماً یادآوری خواهند کرد که من در جوانی سه سال دورهٔ کارآموزی دیده بودم.
یک کارآموز فقط حرفه نمیآموزد، نظم فرامیگیرد. وقتی برای نخستین بار وارد کارگاه میشود، درمییابد که آنجا سیطرهٔ ترس و آزمونهای رعبآور است، مجبور است دیر بخوابد و صبح زود از خواب بیدار شود، باید از دستورها و فرمانهای همهٔ دنیا اطاعت کند، کاملاً مطیع و سربهراه باشد و با خوشحالی همهٔ بلاهایی را که بر سرش میبارد تحمل کند: گرسنگی و سرما، درد و خستگی، باید اشکهایش را فرودهد و همهٔ اینها را تاب بیاورد. اینچنین کارگاهی که من در آن کارآموزی میکردم؛ خانهٔ استاد هم بود. هم باید استاد را تحمل میکردم و هم زنش را، بهراستی دشوار بود انگار بین پتک و سندان گیر کرده بودم. برای تاب آوردن در چنان وضعیتی، آنهم مدت سه سال، سختترینها مجبور بودند به خم شدن تن دهند و نرمترینها سخت شوند. بیپرده بگویم، میتوانم بگویم، شخصیت کارآموزان پس از دورهٔ کارآموزی هیچ ارتباطی به خصوصیات ذاتی آنها نداشت بلکه کاملاً به ضربههایی که دریافت کرده بودند، مربوط میشد. مانند آهن، وقتیکه به آن میکوبی به همان شکلی که آرزو داری درمیآید.
در آن زمان، زیر فشارِ ضربهها، بارها به کشتن خود فکر کردم، تحمل چنان وضعیتی در باور نمیگنجید! اما امروز وقتی یاد آن دوره از زندگیام میافتم میبینم که آن نظم و آن آموزش بهراستی همسنگ طلا ارزش داشت، زیرا وقتی میتوانستیم آن سه سال را تحمل کنیم، هیچ چیز دیگری در دنیا نبود که نتوانیم تحمل کنیم. پس از آن هر چیزی را میپذیرفتیم مثلاً میخواستید از من یک سرباز بسازید سرباز بسیار خوبی میشدم! دستکم در ارتش آموزش، زمانی معین دارد، درحالیکه بهجز زمانِ خواب، کارآموزها هیچ زمان استراحتی نداشتند. حتی وقتی به توالت میرفتم، همانطور چمباتمهزده از آن فرصت برای چرت زدن استفاده میکردم و روزهایی که کار تا شب هم طول میکشید، همانجا روی انبوه اشیا و وسایل دوروبرمان میخوابیدم. آنهم فقط برای سه یا چهار ساعت. یاد گرفتم با شتاب هرچه تمامتر غذایم را ببلعم، چون هنوز کاسهام را تمام نکرده بودم که منتظر فریاد استاد یا زنش بودم، یا مشتریانی که سفارش داشتند. باید در نهایت ادب به مشتریها خدمت میکردم و با دقت بسیار میکوشیدم درست مانند استاد مشتری را متقاعد کنم که قیمت کالای ما به دلیل کیفیت بالایی که دارد، ثابت است. اگر نمیتوانستم در چشمبههمزدنی خوراکم را تمام کنم. تمام عمر در دوران کارآموزی مانده بودم!
اما این تمرینها و تجربه کردنها، به من آموخت تا بتوانم در عین حفظ ادب و احترام با انواع شرایط روبهرو شوم: فروتنانه، باور دارم آدمهایی که درس میخوانند هرگز درک نمیکنند چه میگویم، در مدارس مدرن امروزی که مسابقات دومیدانی ترتیب میدهند، دانشآموزان پس از دو روز، احساس میکنند فاتحان شکستناپذیری هستند، البته دهان اسبهای قهرمانان کف آلوده است! این نازکنارنجیها را نه تنها باید حمایت کرد، مشت و مال داد، بلکه باید ناز آنها را هم کشید و خواستههای آنچنانی آنها را برآورده کرد!
این پسرهای بابا چهطور میتوانند معنای نظم و کوشش را بفهمند؟ خب برگردیم به ادامهٔ داستان من، بله، آنهمه رنجی که تاب آوردم عمقی به جان من بخشید که توانستم بدون جفتک انداختن، سخت کار کنم. هرگز نمیتوانستم بیکار بمانم و هرگاه کار میکردم، ادا و اطوار از خودم درنمیآوردم. میتوانستم مانند یک سرباز صفر دشواریها را تحمل کنم، با این تفاوت که در ارتش، سربازها نمیتوانستند مانند من مورد مهر و محبت واقع شوند.
علاوه بر این، واقعیت دیگری نیز نیروی شخصیت را ثبات میبخشد. در پایان دورهٔ کارآموزی مانند سایر پیشهوران خواستم نشان دهم از آن پس خودم زندگیام را اداره میکنم، بنابراین یک پیپ خریدم، همینکه لحظهای زمان فراغت پیدا میکردم، پیپم را درمیآوردم و با سر و صدا چاق میکردم و میکشیدم، اینگونه میخواستم اعتبار بیشتری کسب کنم، کمکم به نوشیدن هم عادت کردم، لیوان کوچکی مینوشیدم و در آخر با زبانم سق میزدم. مسئله این است یک عادت بد همیشه عادت بدتری را در پی دارد. آدم همیشه فکر میکند که فقط یک وقتگذرانی ساده است اما بعد متوجه میشود که دیگر نمیتوان آن عادت را کنار گذاشت. کمکم تا تریاک کشیدن هم پیش رفتم. آن زمان، فقط برای سرگرمی میکشیدم، اما چندی نگذشت که دیگر نمیتوانستم نکشم. دریافتم که پولم در حال نم کشیدن است و شور و شوقم به کار کم و کمتر میشود.
جالب است تصور کنید که روزی به یکباره و بیآنکه منتظر شوم کسی چیزی به من بگوید، همهٔ عادتهای بد را کنار گذاشتم، نه فقط تریاک بلکه تنباکو و الکل را هم کنار گذاشتم. پیپم را دو نیم کردم و عضو فرقهای شدم که نامش «اهل عقل» بود، بنا بر مرام آن فرقه باید بهطور مطلق از مصرف مواد مخدر و نوشیدنیهای الکلی امتناع میکردیم تا از نکبت و بدبختی در امان بمانیم. این ترس که سیهروزی در کمینم خواهد بود، وادارم کرد بیدرنگ هرگونه اعتیادی را ترک کنم.
اما وقتی امروز به آن دوره فکر میکنم، میبینم اگر دورهٔ کارآموزی را طی نکرده بودم هرگز شجاعت و استحکام لازم را برای چنان تصمیمی نداشتم. چون ترک کردن برای آدمهایی که الکل مینوشند یا مواد مخدر مصرف میکنند، بهراستی عذابآور است، آدم احساس میکند هزاران کرم کوچک پرجنب و جوش قلبش را میجوند!
جای شکرش باقی است که از بدبختی وحشت داشتم، بههرحال وحشت داشتن فقط برای نجات یافتن کافی نیست، چرا که تا آدم در مخمصه نیفتد دیگران را مسخره میکند. آنچه بیش از هر چیز مهم است توان استقامت تا پایان راه است، و اینجا نیز درسهای دوران کارآموزی کمکم کرد و نگهم داشت!
از دیدگاه حرفهای، حتی فکر میکنم به هیچ وجه آن سه سال وقت هدر کردن نبود. در همهٔ حرفهها همینطور است باید با زمان پیش رفت، حتی اگر فنون کار تغییر کند، کاربرد همانکه بود باقی میماند. سی سال پیش یک بنّا بهدقت کارش را انجام میداد، آجرها را صیقل میداد، درزها را میپوشاند، اما امروز، باید بتواند با سیمان و سنگهای صنعتی کار کند. در مورد نجارها هم همینطور است، نجاری که پیش از این چوب را در نهایت ظرافت میتراشید امروز باید بتواند سیمان به سبک غربی درست کند. در مورد حرفهٔ ما نیز داستان به همین قرار بود، البته تکان بیشتری خورده بود. با وفایی مثالزدنی به هنر کاغذ چسبانی میتوانستیم هر چیزی را بازتولید کنیم. برای مثال، برای مراسم خاکسپاری، مردم میتوانستند تهیه و تدارک یک ضیافت را به ما سفارش دهند، قادر بودیم انواع خوراکها از جنس کاغذ بسازیم حتی مرغ و غاز و ماهی و گوشت؛ وقتی گاهی دختر جوانی میمرد که هنوز ازدواج نکرده بود، لباس عروس به ما سفارش میدادند؛ همراه با چهلوهشت یا سیودو باربر، همهچیز را بیکموکاست انجام میدادیم، از جاپودری عروس گرفته تا بطری روغنِ مو و گنجهٔ لباس و آینهٔ قدی، مهارت ما در این بود که بتوانیم همه چیز را با یک نگاه بازسازی کنیم. شاید کار ما چندان پراهمیت به نظر نیاید، اما بههرحال کمی هوش میخواست، چون بهراستی کودنها نمیتوانستند کاغذچسبان قابلی از آب درآیند.
اینچنین باید بگویم کار ما، هم کار بود و هم بازی. موفقیت یا شکست ما کاملاً به دانش ما در بهکارگیری کاغذها با رنگهای گوناگون بستگی داشت، و این کار به اندیشه نیاز داشت. تا آنجا که به خودم مربوط میشود، اگر نگویم خیلی باهوش بودم، باید بگویم کودن هم نبودم. کتکهایی که در دوران کارآموزی خوردم، مربوط به کارم نمیشد، بیشتر آنها به دلیل زرنگیام بود، دوست داشتم فقط از مغزم کار بکشم. شاید در حرفههای دیگر هرگز امکان پیدا نمیکردم هوشم را نشان دهم: در نعلبندی یا در چوببُری از صبح تا شب نعل میبندند و چوب میُبرند، کاری یکنواخت. شانس داشتم که در کارگاه کاغذ چسبانی مشغول شدم، چون همینکه اصول کار را یاد گرفتم، برای هرچه ماهرانهتر و وفادارنهتر شبیهسازی کردن اشیاء از الهامات درونی خود مدد گرفتم.
گاهی بیفایده بود و مواد را هدر میدادم بیآنکه بتوانم آنچه را تجسم کردهام، بسازم، اما همین به من آموخت بیشتر جستجو و تعمق کنم و هرگز تا کاری را به آخر نرساندم دست نکشم، آن جستجو و اندیشیدن بهراستی جذبهٔ بینظیری داشت. توانایی بهکارگیری هوش، آنهم عادتی بود که آن سه سال کارآموزی به من هدیه کرد و من بسیار قدرشناس این موهبت هستم. معلوم است که میتوانستم کارهای بزرگتری در زندگی انجام دهم، اما دستکم، بخش عمدهای از همهٔ آنچه را آدمهای معمولی میتوانند انجام دهند، میتوانستم در چشمبرهمزدنی یاد بگیرم. در زمینههای دیگری نیز از کاردانی برخوردار بودم. میتوانستم دیوار بسازم، درخت بکارم، ساعت تعمیر کنم، پوست خز را قیمتگذاری کنم، بهترین روز را برای عروسیها انتخاب کنم، کمی از رازها و زبانهای ویژهٔ همهٔ حرفهها میدانستم و آنهمه را حین کار و بیآنکه مطالعه کرده باشم، یاد گرفته بودم، فقط با اعتماد کردن به چشمها و دستهایم، به لطف آنکه عادت کرده بودم سخت کار کنم و بیخستگی بیاموزم. وانگهی باید تا امروز منتظر میماندم، تا امروز که از گرسنگی در شرف مردن هستم، تا دریابم اگر سرم را در کتابهای قطور فروبرده بودم، کتابهایی که برای کسب قابلیتهای برجستهٔ آن دوران لازم بود، یا فرقی ندارد دیپلمهای این دوره زمانه را داشتم، برای همیشه خرف و جاهل میماندم! حرفهٔ کاغذچسبانی گرچه ثروت و مقامی نصیبم نکرد، دستکم زندگی را به من شناساند، حیاتی مملو از دوست داشتن، گرچه عاری از ثروت، اما زنده و سرشار از جاذبههای انسانی.
درست بیست سال گذشت، باید بگویم توجه و احترام نزدیکان و دوستانم را نیز به دست آوردم. احترامی که به خاطر ثروت و یا داراییام نبود، بلکه فقط به خاطر اینکه کارها را با دقت و توجه بسیار انجام میدادم و دل به کار میبستم. وقتی دورهٔ کارآموزی تمام شد و برای خودم پیشهوری شدم، مردم میتوانستند هر روز مرا در چایخانهٔ گوشهٔ خیابان پیدا کنند، آنجا منتظر همکارانی بودم که برای کمک خواستن از من میآمدند. بین همهٔ اهالی محل بهسرعت شناس شدم، جوان بودم، سربهراه و سرشار از مهارت. وقتی مردم مرا برای کار استخدام میکردند، به دنبالشان میرفتم و کارم را انجام میدادم. اما وقتی مشتری نداشتم، یک لحظه هم بیکار نمیماندم. همیشه پدر و مادرها یا دوستان بودند که به من اعتماد میکردند و میخواستند کارهایشان را سروسامان دهم. چیزی از ازدواج کردنم نگذشته بود که از من میخواستند برای ازدواج بچههایشان واسطه شوم.
داستان زندگی من
نویسنده : لائو شه
مترجم : الهام دارچینیان
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۲۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید