کتاب دروغگو و راهبه ، نوشته کورت گتس

مختصری درباره نویسنده

« کورت گتس » نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر برجسته و معاصر آلمانی، در سال ۱۸۸۸ در شهر «ماینس»(۲) متولد شد. اولین نمایشنامه‌اش هنگامی منتشر شد که وی فقط ۲۰ سال داشت. در سال ۱۹۲۳ با هنرپیشه جوانی به نام والری فون مارتنز (۳) ازدواج کرد و تا پایان عمر با او خوشبخت زیست. او علاوه بر نویسندگی در بازیگری تئاتر نیز شخصیتی موفق و استثنایی بود و در نمایشنامه‌ها و فیلم‌های متعددی همراه با همسر هنرمندش ایفای نقش کرد که در نقاط مختلف جهان سبب شهرت و موفقیت او به‌عنوان یک شخصیت جهانی تئاتر گردید. معروف‌ترین آثار او که علاوه بر اجرا بر روی صحنه، به‌صورت فیلم نیز درآمده است، عبارتند از: «دکتر پرتوریوس» و «خانه‌ای در مونته ویدئو». از آثار دیگر وی می‌توان به «شعبده‌باز»، «دروغگو و راهبه»، «روشنایی شب»، «فراگیری صلح جهانی»، «انتقام»، «پاییز»، «کمد»، «کبوتری در مشت»، «سگی در مغز»، «خروسی در سبد» و «اینگه بورگ» اشاره کرد.


مقدمه

نویسنده‌ای به دنبال یافتن سوژه برای کتاب جدیدش، به سفر می‌رود. در رستوران یکی از دهکده‌های سوئیس، با پیشگویی آشنا می‌شود و او به نویسنده می‌گوید که سوژه داستان جدیدش را در معبدی نزدیک آن رستوران خواهد یافت؛ حادثه‌ای رمانتیک و واقعی که سال‌ها پیش در آن‌جا رخ داده و باعث شهرت آن معبد دورافتاده و متروک گردیده است. پس از این گفت‌وگو، پیشگو رستوران را ترک می‌کند و نویسنده تحت تأثیر آن‌چه شنیده، با ناباوری از گارسن رستوران سراغ معبدی را می‌گیرد که احیانا در آن حوالی واقع شده است. تصادفا گارسن به معبدی در آن نزدیکی اشاره می‌کند که به دلیل وقوع حادثه‌ای رمانتیک در آن، مشهور شده است! نویسنده، پیشنهاد گارسن را که با اصرار می‌خواهد داستان معبد را برایش تعریف کند رد کرده و… بهتر است داستان را مستقیما از زبان نویسنده بشنوید. در این‌جا تنها به چند ویژگی خاص نمایشنامه اشاره می‌شود:

هنر شگفتی‌آفرینی کورت گتس در این نمایشنامه نیز به زیباترین شکل خود نمود می‌کند. او از احساسات متنوع و گاه متضاد انسان‌ها سخن می‌گوید؛ ناتوانی بشر را در مقابله با جذبه شورآفرین عشق و کشاکش روان او را در مقآبل: بایدها و نبایدها، شایست‌ها و ناشایست‌ها به تصویر می‌کشد؛ مقام و قدرت با زیبایی و عشق به مقابله برمی‌خیزد و نهایتا محبت است که چارچوب‌های قراردادی را درهم می‌شکند و قلب‌های عاشق به هم نزدیک می‌شوند و در این راه چه بسا ارزش‌هایی از دنیای مادی، به‌ناچار در راه پیروزی عشق قربانی می‌گردد.


پیش‌پرده

تراس یک هتل کوچک در یکی از مناطق کوهستانی سوییس، مشرف به رودخانه‌ای که از آن نواحی می‌گذرد، در سوئیس است. در چشم‌انداز مقابل، بالای یک صخره، کلیسای زیبایی به‌چشم می‌خورد. بر سر میزی که با سفره رنگارنگی پوشیده شده، دو جوان نشسته‌اند و آماده پرداخت صورت‌حساب هستند. «گارسن» که دختر جوانی است، نزد آن‌ها ایستاده است. در وسط صحنه، سر میزی یک نویسنده و بر سر میز دیگری یک پیشگو نشسته است. هنگام باز شدن پرده، صدای گرم گروه موزیک محلی که یک مارش نظامی از «شوبرت» را می‌نوازد، شنیده می‌شود.

 

گارسن: (دختر جوانی تمیز و مرتب است. لباسی سیاه‌رنگ و پیشبندی سفید به‌تن دارد. عینکی براق و درخشنده با قاب مشکی به‌چشم زده است. او دختری است جوان، زیبا و تمیز. گویی جوجه‌ای است که هم‌اکنون سر از تخم درآورده. او بسیار ساده‌لوح به‌نظر می‌رسد) پس یک پنیر داشتید، می‌شه یک فرانک و شصت، یک پیراشکی، هشتاد تا، می‌شه دو فرانک و چهل، یک پیراشکی دیگه هشتاد تا، می‌شه سه فرانک و بیست.

آبل: دوتا هم نان.

گارسن: بله، پول نان رو لازم نیست بپردازید. نان مجانیه. خب، باید دوباره حساب کنم، یک پنیر می‌شه یک و شصت، یک پیراشکی هشتاد تا، می‌شه دو فرانک و چهل، یک پیراشکی دیگه هشتاد تا، می‌شه سه فرانک و بیست.

بوب: یک دونه هم کارت‌پستال.

گارسن: با عکس یا بدون عکس؟

بوب: با عکس.

گارسن: پس ارزان‌تر می‌شه.

بوب: عجب مملکتیه.

گارسن: به‌خاطر تبلیغشه.

پیرزن: (نوزادی در بغل دارد) ببخشید خانم…!

گارسن: معذرت می‌خوام (به‌طرف پیرزن می‌رود. پیرزن آهسته چیزی از او می‌پرسد) بله، می‌تونید. از طرف راست می‌رید جلو، بعد دست چپ، می‌رید طبقه اول (پیرزن می‌خواهد برود) برای بچه می‌خواهید؟

پیرزن: بله.

گارسن: پس باید از اون طرف برید (جهت مقآبل: جایی را که قبلاً آدرس داده بود نشان می‌دهد.)

پیرزن: (لجش گرفته) باشه، باشه. (به آن‌طرف می‌رود.)

گارسن: (به نویسنده) باز هم یک پیک بیارم؟

نویسنده: متشکرم، بله.

گارسن: از همون قبلی یا جور دیگه‌اش رو بیارم خدمتتون؟

نویسنده: نه، همان قبلی خوبه.

گارسن: همون قبلی باشه، اتفاقا ما فقط همونو هم داریم.

پیشگو: (صدا می‌زند) گارسن!

گارسن: چه فرمایشی داشتید؟

 

پیشگو به آهستگی چیزی از او می‌پرسد.

 

بله، چشم. نمی‌دونم کارت رو کجا گذاشته‌ام. (هنگام رفتن صدا می‌کند) اون کارت ویزیت این آقای «هن هوهو» رو پیدا کردی؟

نویسنده: (به پیشگو) چی می‌گفت؟

پیشگو: (خود را معرفی می‌کند) اسم من سن هان یو (۴) است. بهش گفته بودم کارت ویزیت بنده رو بیاره خدمت جناب‌عالی، ولی گویا اونو گم کرده. بنده پیشگو هستم.

نویسنده: چه خوب، بفرمایید بنشینید.

پیشگو: متشکرم.

گارسن: (با شراب و کارت ویزیت) ببخشید من روش صورت‌حسابمو نوشته‌ام. حالا بدمش به این آقا؟

پیشگو: دیگه لازم نیست. ما خودمون با هم آشنا شدیم.

گارسن: چی بیارم خدمتتون؟

نویسنده: لطفا یک لیوان دیگه بیارید. آقای سن هان یو به بنده افتخار داده‌اند که با من یک گیلاس بخورند.

گارسن: اطاعت می‌شه. (خارج می‌شود.)

پیشگو: خیلی متشکرم.

نویسنده: چه جای دنج و راحتیه. توی کشور ما هم کوه زیاده ولی یک همچین مخروبه‌ای!… بگذارید به‌سلامتی بنوشیم (گیلاس‌هایشان را به هم می‌زنند) پس شما یک پیشگو هستید.

پیشگو: ممکنه یک سؤال از من بکنید؟ هر سؤالی که دلتون می‌خواد. مثلاً آن‌چه که الان برای شما جالبه.

نویسنده: باشه، یک گارسن… مثلاً چه‌جور آدمیه؟

پیشگو: عبارت است از آن کسی که شما خدمت‌گزار می‌نامیدش. اگر بخواهید تشریحش کنم، باید بگم که آدمی است متواضع و تمیز، رفتاری محترمانه و دوستانه داره، عینکی به چشم داره که جزو اعضای بدنش به‌شمار می‌ره ولی از لحاظ قوه دراکه باید خدمتتون عرض کنم که استعداد درخشانی نداره.

نویسنده: توی این مملکت به‌نظر می‌رسه که اصولاً استعداد درخشان آن‌چنانی نه لازمه و نه موجود، بلکه بیشتر خوش‌قلبی و خلوص نیت وجود داره و همینه که به‌درد می‌خوره. آقای سن هان یو چه‌طور شد که شما برای سکونت این‌جا رو انتخاب کردید؟

پیشگو: باید خدمتتون عرض کنم که توی شهرهای بزرگ، مردم برای من وقت چندانی ندارند، اما این‌جا، کنار این کوه‌های بلند سر به فلک کشیده، همون مردم به مسائل احساسی خودشون برمی‌گردند و به آینده‌شون علاقه‌مند می‌شوند و دلشون می‌خواد به اون آینده نگاهی بکنند. مثلاً می‌خواهند بدونند که اوضاع بورس در هفته آینده چگونه خواهد بود.

نویسنده: عجب لوده‌ای هستید!

پیشگو: اجازه دارم دست شما رو ببینم؟… آقا شما نویسنده هستید؟

نویسنده: احتیاط کنید! ممکنه به شهرت خودتون به‌عنوان یک غیب‌گو لطمه بزنید! به این فوریت اظهارنظر نکنید!

پیشگو: شما دنبال یک مضمون درست و حسابی برای داستانی که می‌خواهید شروع کنید، می‌گردید اما هنوز آن را پیدا نکرده‌اید.

نویسنده: خدا عمرتون بده، تا این‌جاش درسته.

پیشگو: ولی اون مطلب رو پیدا خواهید کرد.

نویسنده: تو رو خدا بدبختم نکنید.

پیشگو: به‌زودی، شاید هم همین امروز!

نویسنده: من نیامده‌ام این‌جا که شبم را خراب کنم. خب چه‌جور داستانی خواهد شد؟

پیشگو: هوم!

نویسنده: خب؟

پیشگو: البته اون‌چه که خواهید نوشت یک گزارش نخواهد بود.

نویسنده: یک گزارش نیست؟ پس چیه؟

پیشگو: یک داستان پرجذبه و هیجان‌انگیز هم نیست.

نویسنده: پس جذاب هم نیست؟

پیشگو: نه.

نویسنده: نه پرجذبه و هیجان‌انگیزه و نه گزارش‌گونه؟ خدا حفظتون کنه! پس چی می‌تونه باشه؟ به نظرم باید حول و حوش جنایت و این‌جور چیزها دور بزنه!

پیشگو: خیر.

نویسنده: ببینم، داستان آدم متقلبی نیست که میان ثروتمندان خودشو جا زده؟

پیشگو: نه!

نویسنده: ماجرای یک پااندازه؟ یک فاحشه؟

پیشگو: هیچ‌کدوم از اینا که گفتید نیست.

نویسنده: می‌خواهید بگید ماجرای آدم‌های درست و حسابی و به‌عبارت دیگه معمولی است؟

پیشگو: تقریبا می‌شه گفت یک همچین چیزهایی است.

نویسنده: پس ادعا می‌کنید که داستانی معمولی و ماجرایی عادی است؟

پیشگو: بله.

نویسنده: دستم رو ول کنید! به‌خاطر یک مطلب معمولی باید من بلندشم و بیایم سوئیس! این که مسافرت لازم نداشت!

پیشگو: من نمی‌دونم چرا شما مخالف یک ماجرای عادی و معمولی هستید! وقتی که مردم تمام روز به‌خاطر برخورد با مسائل سیاسی، ماجراهای جنجالی، جنایت، خیانت و خلاصه موضوعات غیرمسالمت‌آمیز به جان آمده‌اند، چرا نباید شب به تئاتر برن و یک نمایشنامه معمولی و عادی‌رو ببینند؟

نویسنده: بله، شما این حرفو می‌زنید چون یک پیشگو یا غیبگو هستید اما اون‌هایی که تمام روز با مسائل سیاسی، جنجالی، جنایت و خیانت و خلاصه موضوعات غیرمسالمت‌آمیز سروکار داشته‌اند، شب هنگام هم دنبال مسائل غیرمسالمت‌آمیز می‌گردند. طبیعیش اینه!

پیشگو: این حرف رو از من قبول کنید، با وجود تمام این حرفا مردم هنوز درون سینه‌هاشون قلبی می‌طپه.

نویسنده: که این‌طور!

پیشگو: مردم هنوز دنبال مسائل رمانتیک می‌گردند و ذوقشو دارند.

نویسنده: آه. رمانتیک! این هم از اون حرفا است. بسّه دیگه! فهمیدم چی می‌خواهید بگید.

پیشگو: (از کف دست می‌خواند)… ضمنا مسئله روی حادثه‌ای واقعی دور می‌زنه.

نویسنده: یک حادثه واقعی رو هیچ کسی باور نمی‌کنه. اون هم توی این دوره و زمونه…

پیشگو: (ادامه می‌دهد) حادثه‌ای واقعی که در معبدی اتفاق افتاده و اون معبد باید در همین نزدیکی‌ها باشه.

نویسنده: توی این کوره راه…

پیشگو:… در معبدی که به‌خاطر همین داستان رمانتیک مشهور شده.

نویسنده: آه، باز گفتید رمانتیک!… پس من هرگز نباید راجع به مسائل بغرنج و پرماجرا چیز بنویسم؟

پیشگو: خیر.

نویسنده: متشکرم. چه‌قدر باید بپردازم؟

پیشگو: ده فرانک.

نویسنده: بیشتر هم نمی‌ارزید. (پیشگو می‌خواهد برود) آقای «سن هان یو»، یک دقیقه صبر کنید.

پیشگو: سؤال دیگه‌ای دارید؟

نویسنده: ببینم، توی داستان من، گه‌گاه شعری، وزنی، قافیه‌ای… چیزی نوشته خواهد شد؟

پیشگو: خیر.

نویسنده: پس یک قطعه ادبی هم نخواهد شد!

پیشگو: خیلی متأسفم… (خارج می‌شود.)

نویسنده: گارسن!

گارسن: چه فرمایشی داشتید؟

نویسنده: در این نزدیکی‌ها، معبدی، دیری، چیزی پیدا می‌شه؟

گارسن: بله… نه! من خبر ندارم. آخه من فقط گارسن هستم. می‌تونم از سرگارسن بپرسم.

نویسنده: پس اون ساختمون، اون ته، چیه؟

گارسن: کدوم ساختمون؟ آهان! اون یک معبده.

 

صدای موزیک محلی دوباره از دور شنیده می‌شود.

 

نویسنده: خب، دیگه؟

گارسن: حتی می‌شه گفت یک معبد مشهور هم هست.

نویسنده: حالا دیدید؟

گارسن: بله، هست. چه‌طوری بگم. داستان رمانتیکی هم داره. می‌خواهید براتون تعریف کنم؟

نویسنده: نخیر.

گارسن: باشه، من باید برم به حساب‌ها برسم. بعد برمی‌گردم و براتون تعریف می‌کنم. (خارج می‌شود.)

نویسنده: بهتره این کار رو نکنید!

 

همراه با خاموشی صحنه، اعضای موزیک نزدیک‌تر آمده‌اند، به‌طوری که صدای موزیک، صدای اعتراض نویسنده و رد کردن پیشنهاد گارسن را می‌پوشاند. صحنه برای پرده اول روشن می‌شود.


دروغگو و راهبه

دروغگو و راهبه
نویسنده : کورت گتس
مترجم : داریوش لطیف‌پور
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۲۷ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]