کتاب دست راست آمون: معمایی از مصر باستان ، نوشته لورن هنی

کارآگاه برای همهٔ قرون

مجموعه‌ای که با نام «ادبیات پلیسی امروز جهان» عرضه می‌شود به‌مثابهٔ تلاشی است برای آشنا کردن علاقه‌مندان جدی این ژانر با چشم‌انداز گسترده و متنوع آن در آغاز سدهٔ بیست و یکم و معرفی گونه‌های فرعی متعدد و متفاوتش که هر کدام جنبه‌ای از این ژانر پُرمخاطب را آشکار می‌سازند. مجموعهٔ «ادبیات پلیسی امروز جهان» شامل چند زیرمجموعه است. «کارآگاه برای همهٔ قرون» یکی از این زیرمجموعه‌هاست که رمان‌های پلیسی/ تاریخی را دربر می‌گیرد و بیش‌ترین تعداد آثار در آن گنجانده شده‌اند. در ادامه به معرفی اجمالی این گونهٔ فرعی نسبتاً نوخاستهٔ ادبیات جنایی/معمایی می‌پردازیم که تاکنون در کشور ما تقریباً ناشناخته مانده است.

پدیداری فراگیر روایت پلیسی/تاریخی را باید از اواخر دههٔ ۱۹۷۰ دانست، هرچند پیش از آن هم به شکل پراکنده آثاری منتشر شده بودند که می‌توانستند در این دسته‌بندی بگنجند؛ شاخص‌ترین و منسجم‌ترین‌شان بی‌تردید ماجراهای قاضی دی به قلم روبرت وان گولیک هلندی است که انتشارشان از دههٔ ۱۹۶۰ آغاز شد. موفقیت خیره‌کنندهٔ رمان نام گل‌سرخ (۱۹۸۱)، نوشتهٔ اومبرتو اکو، در ترغیب بسیاری از نویسندگان برای طبع‌آزمایی در این ژانر فرعی قطعاً نقشی به‌سزا داشت. تا پایان سدهٔ بیستم، عرصهٔ روایتِ پلیسی/ تاریخی چنان گسترده و متنوع شده بود که در ۱۹۹۹ جایزهٔ «اِلیس پترز» ویژهٔ رمان‌های پلیسی/تاریخی به وجود آمد (برای بزرگداشت الیس پترز، از طلایه‌دار برجستهٔ این ژانر فرعی، چنین نام گرفت) که این خود نشانهٔ استقلال نسبی‌اش از بدنهٔ ادبیات جنایی/معمایی بود ـ فرانسوی‌ها نیز در ۲۰۱۰ جایزهٔ «ایستوریا» را پدید آوردند که به رمان‌های پلیسی / تاریخی اعطا می‌شود.

اوج شکوفایی روایت پلیسی/ تاریخی اما در سدهٔ بیست و یکم تحقق یافت و به شکلی مستمر و فزاینده ادامه دارد. سخنی به گزاف نیست اگر بگوییم در حال حاضر قلمرو این ژانرِ فرعی به وسعت تمامی تاریخ است و عرصهٔ جغرافیایی‌اش مدام پهناورتر می‌شود: مصر باستان، یونان باستان، رم باستان، قرون وسطا، امپراتوری بیزانس، عصر رنسانس، عصر روشنگری، انقلاب کبیر فرانسه، دوران برده‌داری و جنگ داخلی در آمریکا، عصر ویکتوریایی، جنگ جهانی اول و… از یک‌سو؛ و در کنار اروپا و آمریکا، ژاپن و چین و ویتنام در قرون سیزدهم تا شانزدهم میلادی و امپراتوری عثمانی و امپراتوری آزتک و…، از سوی دیگر (و حتی انسان‌های عصر حجر در چند داستان کوتاه)، همگی در این تماشاخانهٔ رنگارنگ و پرتنوع حضور دارند.

کاوشگران رمان‌های پلیسی/تاریخی عمدتاً در سه گروه می‌گنجند:

الف) اکثریت‌شان پرسوناژهایی خیالی‌اند و در میان‌شان کاهنان، قاضی‌ها، کشیش‌ها، راهب‌ها و راهبه‌ها، دیوان‌سالارها، شهسواران، سامورایی‌ها، نظامی‌ها و مأموران پلیس (در دوره‌های نزدیک‌تر به زمان حاضر) از بقیه پُرشمارترند.

ب) گروه دوم شخصیت‌های واقعی تاریخی را شامل می‌شود؛ از ارسطو و دانته آلیگیری و جوردانو برونو گرفته تا جین آستین و اسکار وایلد و فروید و…

ج) گروه سوم را ـ که کم‌تعدادترین است ـ پرسوناژهای عاریت گرفته شده از آثارِ بزرگِ ادبیات جهان تشکیل می‌دهند؛ در این میان، آقا و خانم دارسی (زوج محبوب و جذاب رمان غرور و تعصب)، از نظر تعدد حضور، رتبهٔ اول را دارند؛ پروفیری پِترُویچ (مستنطقِ مشهورِ رمانِ جنایت و مکافات)؛ سه تفنگدار و یار چهارم‌شان دارتانیان هم از جمله این کاوشگران‌اند.

امیدواریم ادامهٔ هرچه طولانی‌تر این مجموعه، پنجره‌ای هرچه فراخ‌تر بر پهنهٔ ادبیات جنایی/ معمایی بگشاید.

دبیر مجموعهٔ «ادبیات پلیسی امروز جهان»


دربارهٔ نویسنده

لورن هنی (۱۹۳۶) پژوهشگر، منتقد و نویسندهٔ آمریکایی داستان‌های معمایی است. او چند سال در مقام ویرایشگر فنی در صنایع ساختمانی و هوافضای کالیفرنیا مشغول به کار بوده است. اکنون نویسنده‌ای تمام‌وقت است. در رمان‌های صدبد باک، علاقه‌اش به ژانر معمایی با اشتیاقش به مصر باستان در هم آمیخته است. در حال حاضر ساکن سان‌فرانسیسکوست و در هر فرصتی به مصر سفر می‌کند.

لورن هنی، علاوه بر آثار داستانی، رساله‌های تحقیقی متعددی نیز دربارهٔ مصر باستان نگاشته و در زمینهٔ نقد کتاب هم طبع‌آزمایی‌های ارزنده‌ای کرده است.


یادداشت نویسنده

مصر باستان، حوالی ۱۴۶۳ پیش از میلاد

هجدهمین سلسلهٔ پادشاهی، در روزگار سلطنت دوگانهٔ ماتکاره هات‌شپ‌سوت و برادرزاده و پسرخوانده‌اش، من‌خپره توتمس، و قدرت کامل در اختیار ملکه هات‌شپ‌سوت است.

شخصیت‌های این داستان خیالی و آفریدهٔ ذهن نویسنده‌اند، اما زمینهٔ تاریخی و مکانی داستان موثق است. بطن‌الحجر و ویرانهٔ قلعه‌های بوهن و آیکن در سیصد کیلومتری جنوب اسوان فعلی تا قرن بیستم هنوز وجود داشتند.

در زمان وقوع این داستان، فرماندهِ بوهن حداقل ده قلعه را در امتداد بطن‌الحجر نه چندان مقتدرانه اداره می‌کرد. آن‌جا ناهنجارترین و پرت‌ترین قسمت درهٔ نیل بود که تندآب‌ها و جزایر کوچک و متعدد کشتیرانی را فقط در زمانی ممکن می‌ساخت که سطح آب در بالاترین حد خود بود. قلعه‌ها که قرن‌ها پیش و در زمان دوازدهمین سلسلهٔ پادشاهی بنا شده بودند در شرف ویرانی یا در دست تعمیر بودند. سربازان آمد و شد در این گذرگاه طبیعی را کنترل می‌کردند، عوارض و خراج جمع می‌کردند و مجری مأموریت‌های تنبیهی نظامی بودند.

در دوران هجدهمین سلسله، مدجای‌ها که در ابتدا بیابان‌نشینان نوبیای بیرونی بودند مأموران اجرای قانون و حافظان نظم در سراسر مصر و در امتداد مرزهای صحرا شده بودند.


شخصیت‌های داستان

در قلعهٔ بوهن:

باک: مأمور اجرایی پلیسی مدجای

ایمسیبا: معاون باک، از مدجای‌ها

فرمانده توتی: فرمانده قشون بوهن؛ ارشد فرماندهان قشون در امتداد بطن‌الحجر

نبوا: فرمانده سربازان، معاون توتی

سنب: تاجری مصری که به‌تازگی از کوش در جنوب بازگشته

مرو: ماهی‌گیری پیر با دانش زیاد دربارهٔ رودخانه

نوفری: مالک عشرتکده، خبرچین محلی باک

کنامون: پزشک و روحانی اهل پایتخت (واست)

پاشنورو و کاسایا: دو مدجای که همراه باک به آیکن می‌روند.

در قلعهٔ آیکن:

فرمانده ووسر: عست

فرمانده قشون آیکون: دختر زیبای ووسر

پیومر: یک مأمور نامحبوب

راموس: پسربچهٔ کر و لال، نوکر پیومر

هوی: فرمانده سربازان، معاون ووسر

نب‌سنی: افسر کماندار، عاشق عست

سنو: افسر نگهبان قلعه

این‌یوتف: راهنمای رودخانه؛ فردی که باک از قدیم می‌شناسد.

سن‌نوفر: مالک یک عشرتکده

آن‌تف: یک کوزه‌گر مست که قتلی را در رؤیا دیده است.

سن‌موت: سازندهٔ سلاح که عزادار پیومر است.

موت‌نفر: دختر سن‌موت؛ کسی که به خانهٔ پیومر رسیدگی می‌کند.

متن‌ناخت: دستیار پیومر

آمون ـ پسارو: سلطان قدرتمند کوشی

آمون ـ کارکا: پسر بیمار آمون ـ پسارو

و سایر سربازان، منشی‌ها و اهالی شهر

افرادی که در سرسراهای قدرت در کمت رفت و آمد می‌کنند:

ماتکاره هات‌شِپ‌سوت: ملکهٔ کمت

مِن‌خِپِره توتمُس: برادرزادهٔ ملکه، شریک صوری تاج و تخت عمه

نیهیسی: خزانه‌دار

ایزدان و ایزدبانوان:

آمون: خدای اصلی در اکثر دوران تاریخی مصر به‌ویژه در اوایل سلسلهٔ هجدهم که زمان وقوع این داستان است. به شکل یک انسان نشان داده می‌شود.

هوراس بوهن: نسخهٔ محلی عقاب هوراس، ایزد عقاب‌نما

مات: ایزدبانوی حقیقت و نظم؛ نماد او پر و ترازویی در دستانش است.

هاپی: خدای رود

هاثور: ایزدبانویی منتسب به موارد گوناگون مانند مادری، شادی، رقص و موسیقی، و جنگ که اغلب به شکل گاو نشان داده می‌شود.

اُزیریس: خدای باستانی باروری و حکمران سرزمین مردگان که به شکل انسانی کفن‌پوش نشان داده می‌شود.

رع: خدای آفتاب

خپره: طلوع خورشید


فصل اول

هوا گرم و سوزان بود. از آن روزهایی بود که شکار و شکارچی، هردو، در میان صخره‌ها یا زیر بوته‌ها یا در عمق رودخانه پنهان می‌شدند، نه از هم‌دیگر بلکه از خدای آفتاب، رع، که نفس آتشینش رطوبت را از هر جانور و گیاه و حتی از خود رود حیات‌بخش بیرون می‌کشید. فقط انسان، این بزرگ‌ترین شکارچی، در آمد و شد بود.

صدبُد(۱) باک، افسر فرمانده پلیس مدجای، در انتهای جنوبی باروی خشتی باریک و طویل شهر کور ایستاده بود. اطرافش سی و چندتایی الاغ پراکنده بودند، همراه با سبدها و عدل‌هایی که از دل صحرای سوزان به آن‌جا حمل کرده بودند. دسته‌ای از نیزه‌داران که چندتاشان روی خرابه‌های ساختمانی نشسته بودند با علاقه ناظر این صحنه بودند و زیر لب با هم حرف می‌زدند. دورتر در سمت چپ، چهار بنّا دیوار فروریخته‌ای را تعمیر می‌کردند و وقتی حواس ناظرشان پرت می‌شد دزدکی و کنجکاوانه نگاهی می‌انداختند.

صورت آفتاب‌سوختهٔ باک، سینهٔ ستبر و پشت عضلانی‌اش پوشیده از عرق بود و دامن سفید و تا زانو بلندش تا پایین لکه‌دار بود. مگسی دوروبر موهای مشکی کوتاه و پرپشتش وزوز می‌کرد. رایحهٔ خوش غلهٔ درو شده مخلوط با بوی نامطبوع پهن بینی‌اش را به قلقلک انداخت و موجب عطسه‌اش شد. در بیست و چهار سال عمرش هرگز چنین گرمایی ندیده بود و به ندرت این‌قدر منزجر شده بود.

با باتومش ضربه‌ای به دسته‌های سنگین آبنوس که با رشته‌های چرمی به هم بسته شده بودند زد و گفت: «سنب، در ازای یک دانه گندم این بار رو روی دوشت می‌گذارم و وادارت می‌کنم روزها تو بیابان حملش کنی، همون کاری که با این زبون بسته‌ها کردی.»

«تعداد الاغ‌های من دو برابر بود، اون افسره تو سمنا ازم گرفت‌شون. باید همهٔ اجناس با ارزشم رو اون‌جا ول می‌کردم؟» آه و نالهٔ سنب مثل نگاه حق به جانبش آزاردهنده بود.

نگاه باک از صورت گوشتالو و هیکل فربه تاجر به سمت موجودات رقت‌انگیز اطراف چرخید. الاغ‌ها به حدی لاغر بودند که دنده‌های‌شان بیرون زده بود و آن‌قدر از سفر خسته بودند که نمی‌توانستند روی پاهای‌شان بایستند. بار سنگین و نامتوازن باعث شده بود پوست‌شان ساییده شود. همگی زخم‌های باز و دراز شلاق داشتند که پوشیده از مگس بود. چشم‌هایش به سمت بچه‌ها رفت که در سایهٔ باریکی از دیوار بارو در کنار هم کز کرده بودند، پنج دختر و دو پسر و همگی زیر ده سال. چشم‌ها گود افتاده و پوست‌شان کدر و کبره‌بسته از کثافت بود، نیم گرسنه، خسته و بی‌حال‌تر از آن بودند که حتی بترسند. اول که دیده بودشان مثل الاغ‌ها به هم بسته شده بودند. پلیس هیکل‌دارِ تیره‌پوستی که روی زخمی بر پشت بلندقدترین دختر مرهم می‌گذاشت گه‌گاه نگاهی به سنب می‌انداخت که تهدید مرگ از آن می‌بارید. از چهرهٔ ده، یازده سرباز دیگری که به حیوانات و بچه‌ها رسیدگی می‌کردند معلوم بود که او در این احساس تنها نیست. باک می‌دانست کافی است کمی از آن‌جا دور شود تا حادثه‌ای بی‌شک مرگبار برای تاجر پیش بیاید. هرچند وسوسه می‌شد، اما نمی‌توانست این کار را بکند، وظیفه‌اش خدمت به مات، خدای نظم و قانون، بود نه این‌که کفهٔ ترازوی عدالت را به دلخواه خود میزان کند.

منشی که وظیفه‌اش جمع‌آوری عوارض بود باک را از شهر ـ قلعهٔ بوهن به قلعهٔ سفلای کور فراخوانده بود. کور بدون هیچ اهمیت استراتژیک با دیوارهای لخت و رنگ‌نشده و در آستانهٔ خرابی سرپناهی بود برای سربازان و کاروان‌های تجاری که از آن ناحیه عبور می‌کردند. از آن‌جایی که بالادست رودخانه در بیش‌تر سال غیرقابل کشتیرانی بود، کشتی‌ها در این‌جا لنگر می‌انداختند تا کالاهای تجاری‌شان را تخلیه کنند. سلاطین قبیله‌هایی که در دوردست در جنوب زندگی می‌کردند طالب این اجناس بودند و آن‌ها را با اشیای قیمتی و عجیب تاخت می‌زدند.

باک از تاجر پرسید: «چرا الاغ‌ها رو تو سمنا توقیف کردند؟ چون به درد این سفر نمی‌خوردند؟ به همین خاطر نبود که تو هم ورودت رو به آیکن طبق روال ثبت نکردی؟»

دانه‌های عرق بر چهرهٔ سنب نشست، که از گرما و تقلا برای یافتن عذری موجه قرمز شده بود. «فکر کردم بهتره بیام تا هنوز این چهارپاها…» فهمید چه اشتباهی کرده و دهانش را بست.

باک حرفش را قاپید. «تا هنوز این چهارپاها جون دارند که راه بروند؟ تا هنوز اونا و بچه‌ها از گرسنگی و تشنگی و خستگی از پا نیفتادند؟»

سنب از عصبانیت جوش آورد. «اگه قراره کسی به خاطر بدنامی سرزنش بشه، بایستی افسر بازرس آیکن باشه. از نگاهش به من تنفر می‌بارید و دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا هرچی دارم ازم بگیره. جرئت نکردم اون‌جا توقف کنم، هرچند دلم برای نوکرهام، بچه‌ها و این حیوون‌های خسته خون بود.»

«خونی روی لباست نمی‌بینم اما رو دست‌هات چرا.»

«شما دربارهٔ من اشتباه می‌کنید قربان، آره، تنبیه‌شون کردم ولی فقط وقتی ضرورت داشت و تازه اونم با مدارا.»

باک با پایش اشاره کرد به پنج شلاقی که روی زمین افتاده بودند، رشته‌های چرمی با گره‌ای در انتها تا دردناک‌تر شوند. «اینا از تو بهتر حرف می‌زنند سنب. و وقتی با مهربانی تونستیم ترس بچه‌ها رو بریزیم اونا هم حرف‌ها برای گفتن خواهند داشت.»

«شما حرف این وحشی‌های مفلوک رو به حرف یک آدم محترم اهل کمت ترجیح می‌دهید؟»

باک پسورو را که مدجایی تنومند و آبله‌رو بود و از چهار نوکر سنب مراقبت می‌کرد صدا زد. نوکرها هم مانند پسورو تیره‌پوست اما بلندتر بودند، نی قلیان و برهنه، و مثل سایر اموال تاجر خریداری شده بودند. ایستاده بودند و دست‌های‌شان از پشت به دستبند چوبی بسته شده بود. باک با تنفر نگاهی به سنب کرد: «به این خوک دستبند بزنید. زندانی ما می‌مونه تا وقتی برای دادرسی بره پیش فرمانده توتی.»

سنب با ناله گفت: «شما نمی‌تونید این کار رو با من بکنید. چه کسی از مال‌التجارهٔ من، ثمرهٔ ماه‌ها زحمتی که در مناطق بالادست رودخانه کشیدم، مواظبت می‌کنه؟»

باک با اوقات‌تلخی به محتویات سبدها و عدل‌هایی که از الاغ‌ها پایین آورده بودند نگاهی کرد. تیرهای دراز و سنگین آبنوس، پوست پلنگ، میمون پشمالو و حیوان‌های دیگری که نمی‌شناخت، تخم و پر شترمرغ، کوزه‌های پر از روغن‌های گرانبها، دو قفس چوبی با حیوان‌های زنده، شیری جوان در یک قفس و سه میمون در قفس دیگر ـ همگی نحیف و له‌له‌زنان از گرما.

با صدای محکم گفت: «از الاغ‌ها همین‌جا مواظبت می‌کنیم، حیوان‌های وحشی و بچه‌ها می‌روند بوهن تا ازشون مراقبت بشه. بقیهٔ اموال هم فرستاده می‌شه به خزانه.»

«شما نمی‌تونید همهٔ داراییم رو توقیف کنید!»

«پسورو، این عوضی و بقیه رو ببر بوهن.»

سنب تا جایی که می‌توانست خود را راست کرد و گفت: «سزای این کارت رو می‌بینی صدبد.»

باک با لبخندی که نشانی از شوخی در آن نبود گفت: «آیا لازمه بگم که همهٔ اموال من و تو و همهٔ اهالی کمت به خاندان سلطنتی تعلق دارند؟ بلایی سرم نمی‌آد اگه تو رو به عنوان دلال بین کوش و سرزمین علیاحضرت‌مان، ماتکاره هات‌شپ‌سوت، از بین ببرم. تو از آن‌چه به‌طور قانونی مال اوست سوءاستفاده کرده‌ای.»

رنگ از صورت سنب پرید.

باک سرش را به طرف پسورو چرخاند. «وقتی دارید می‌بریدشون پایین دست رودخانه، اگه این اتفاقی از روی عرشه افتاد تو آب، ولش کنید.» بیش‌تر به نفع مدجای حرف می‌زد تا سنب، هرچند با گفتن این حرف پسورو خود را ملزم می‌دید که همه‌شان را سالم به بوهن تحویل بدهد.

تاجر با ناله گفت: «نه! من شنا بلد نیستم! نه!»

پسورو سنب را هل داد تا زانو بزند و با سرعتی که نشان از تمرین داشت دستبند را چنان محکم به مچ‌هایش بست که ناله‌اش به هوا رفت. باک دید که برقی از رضایت در چهرهٔ پنج کودک درخشید.

فرصت نداشت خیلی از رضایت خودش لذت ببرد. دستیار مدجای او، ایمسیبا، با گام‌های بلند از میان نیزه‌داران تماشاگر عبور کرد، نگاهی به حیوانات سنب انداخت و به زبان محلی خود زیر لب فحشی داد. چشمش به بچه‌ها افتاد. پوست تیرهٔ صورتش کشیده شد، مشت‌ها را گره کرد و به سمت تاجر در بند تغییر جهت داد. سنب وقتی او را دید که به سمتش می‌آید خود را جمع کرد.

باک به سمت دستیارش پرید و بازویش را که عضلاتی آهنین داشت گرفت. «نه، ایمسیبا! این وظیفهٔ فرمانده است که مجازاتش کنه، نه تو.»

ایمسیبا با چشمانی آتشین به تاجر نگاه می‌کرد: «مطمئنم باهاش مدارا نمی کنه دوست من، ولی اگه بخواد…»

«مدارا؟» خندهٔ باک نشانی از طنز نداشت. «بارها دیده‌ای که توتی در اجرای عدالت چه‌قدر حساسه اصلاً این کلمه رو نمی‌شناسه.» به پسورو علامت داد تا زندانی‌ها را ببرد. وقتی نیزه‌داران راهی برای عبور زندانیان باز کردند و آن‌ها عبور کردند، احساس آسودگی کرد و بازوی ایمسیبا را رها کرد. «خب، تو برای چی اومدی کور؟»

مدجای درشت‌هیکل نگاهش را از پشت سنب برگرداند: «آن‌قدر عصبانی شدم که دلیل اومدنم رو فراموش کردم. فرمانده شما رو احضار کرده.» و با لحن تلخی افزود. «شما و نبوا رو.»

باک به خورشید نگاهی انداخت، چند ساعتی از ظهر گذشته بود، غرغر کرد: «نبوا چند ساعت پیش از رود عبور کرده، ایمسیبا. بعید می‌دونم الان بتونه سر پاش وایسته، چه برسه به این‌که بره پیش فرمانده توتی.»

«بهش بگو پیدام نکردی. بگو…» نبوا، فرمانده دسته، تلوتلو می‌خورد، پاهایش را باز کرده بود تا تعادلش را حفظ کند و در پشت قدح ارزان و لب‌پریده‌اش نیشخند می‌زد. «بگو راهی بیابان شده‌ام، خیلی ناراحتم که تو و ایمسیبا، که از برادر به من نزدیک‌ترید، نتونستید تو خوشی امروز من شریک بشید.»

قهقههٔ بیست و چند نفری که در سایهٔ پراکنده روی ماسه‌ها در نخلستان لم داده بودند به هوا رفت. پوست سوخته و پوسته پوسته‌شان گواه آن بود که نیزه‌داران گروهان پیادهٔ نبوایند که به تازگی از گشت‌زنی در بیابان برگشته‌اند. بوی شیرین شراب خرما با بوی بد عرق تن‌شان آمیخته بود.

«نبوا!» باک دلش می‌خواست یکی از خمره‌های بلند گلی آب را که به دیوارهای خشتی و رو به ویرانی خانه‌های پشت سرشان تکیه داده بودند بردارد و تا قطرهٔ آخر را روی سر دوستش بریزد. «دلت می‌خواد فرمانده درجه‌ت رو ازت بگیره؟»

نبوا نگاه غم‌زده‌ای به او انداخت. «اون چندتا پسر داره. تا حالا تولدشون رو جشن نگرفته؟»

دستیارش، پتاموس، از ساختمان بیرون آمد و به دنبالش پیرمردی پرچین و چروک آمد که کوزه‌ای درگشاده از شرابی با بوی تند را حمل می‌کرد. نبوا قدحش را به سمتش دراز کرد. دستیارش، مردی کوتاه و سیه‌چرده که داشت کچل می‌شد و عضلاتش کشیده و محکم بود، نگاهی به آن‌چه در جریان بود انداخت و به پیرمرد اشاره کرد که به داخل برگردد.

باک خوشحال بود که حداقل پتاموس کم‌تر نوشیده است. بازوی دوستش را گرفت: «بیا بریم نبوا.»

نبوا قدمی به عقب برداشت و قدحش را بالا برد: «ستارهٔ صبح منه، درخشان و روشن، زیباترین زیبارویان.» ایستاد، خنده‌ای کرد. «زیبا نیست.» چرخ زد و دستانش را به دو طرف باز کرد. شراب از قدحش پاشید. «مثل شب تاریک و وسوسه انگیزه!» ایمسیبا را گرفت و به طرف خود کشید و بازویش را دور شانه‌اش حلقه زد. «زنی گران‌قدر که اولین فرزندم، پسرم، رو به من داده.»

ایمسیبا زیر وزن او خم شده بود. «خدایان واقعاً به تو لبخند زده‌اند نبوا. ولی می‌ترسم لبخندشون زیاد دووم نیاره، اگه به سرعت پیش فرمانده توتی نری.»

باک به آن دو نگاه می‌کرد. نبوای نامرتب و زمخت، حدوداً سی ساله، جانشین فرماندهِ بوهن، بلند قد و عضلانی و مثل افرادش آفتاب سوخته بود. ایمسیبا، نیم وجب بلندتر، چند سال مسن‌تر، به سیاهی قیر و مانند شیر باشکوه و چابک بود. باک به زمانی نه چندان دور فکر می‌کرد که نبوا همهٔ مدجای‌ها را بی‌ارزش می‌انگاشت و ایمسیبا به چشم حقارت نگاهش می‌کرد. از این‌که آن‌ها را با هم دوست می‌دید خوشحال بود، ولی دیدن نبوا چنین مست و پاتیل آزارش می‌داد.

پتاموس گفت: «ایمسیبا می‌دونه چی داره می‌گه، فرمانده آدم باحوصله‌ای نیست.»

باک روبه‌روی دوستش ایستاد و شانه‌هایش را گرفت و تکانش داد. «دلت می‌خواد پسرت همیشه به این فکر کنه که روز تولدش روزی بود که پدرش همهٔ شانسش رو برای این‌که به درجهٔ فرماندهی برسه از دست داده؟»

نبوا من‌من‌کنان گفت: «اصلاً نمی‌خوام آبروی خودم رو ببرم.» باک گفت: «پس با ما می‌آیی، همین حالا.» دوباره تکانش داد و روی کلمهٔ آخر تأکید کرد.

خود را از دست‌های باک آزاد کرد و قدحش را برای پتاموس و سایر باده‌نوشان بالا برد. «برادرانم، همین‌جا بمانید و خوش بگذرانید. خوش‌شانس باشم قبل از تاریکی هوا برمی‌گردم.» بقیهٔ شرابش را با تأنی نوشید، با افسوس نگاهی دیگر به قدح کرد و انداختش روی کپه‌ای علف کثیف و خاک‌آلوده.

پتاموس نگاهی به ارشد نامتعادلش انداخت. «بهتره منم بیام.»

نبوا غرغرکنان گفت: «من دایه لازم ندارم.»

پتاموس به باک چشمک زد. «یه قایق هست که باید به صاحبش برگردونم، اگه شما رو تو بارانداز پیاده کنم و خودم قایق رو به روستا ببرم، شما هم می‌تونید زودتر برید پیش فرمانده.»

باک بازوی نبوا را گرفت و او را به سمت دستهٔ کوچکی از اقاقیا برد که در حاشیهٔ رود روییده بود. عرض رود بیش از دویست گام بود و باید به سمت غرب از آن عبور می‌کردند تا به بوهن برسند. همراه با دو دستیار پشت سرشان، به سمت مزرعه‌ای آفتاب‌گیر رفتند که پوشیده از ساقهٔ غلات درو شده بود.

پای نبوا روی کلوخی لغزید، به خودش و به همه چیز خندید. «یه پسر دارم، برادران، یه پسر دارم.» دست‌هایش را بالا برد و فریاد زد: «یه پسر دارم!»

دسته‌ای کبوتر هراسان از میان ساقه‌ها به هوا پریدند، صدای بال بال زدن‌شان فضا را پر کرد. مردی که در مزرعهٔ مجاور زانو زده بود با دسته‌ای پیازچه روی چشمانش سایه انداخت و به اطراف نگاهی کرد.

نبوا زمزمه‌ای را شروع کرد که آهنگ مشخصی نداشت. الاغی در دوردست عرعر و سگی عوعو کرد. بقیهٔ آبادی در پناه قوسی از تپه‌های شنی ساکت و آرام بود، انسان و حیوان از گرما به سایهٔ بیشه‌ها و خانه‌های خشتی پناه برده بودند. به‌جز چند تکه این‌جا و آن‌جا، مزارع خالی از محصول بودند، نهرهای آبیاری خشک و علف‌ها وارفته بودند. درخت‌ها و بوته‌ها پوشیده از گردوغبار و از تشنگی شکننده بودند. آسمان بالای سر مانند فلزی گداخته بود، گوی آتشین رع به سمت افق پایین می‌رفت.

سکوت آن حوالی، زمین خواب‌آلوده، و حتی نسیمی که گه‌گاه گرما و غبار را از بیابان برهوت می‌آورد به باک حسی از انتظار و حادثه‌ای قریب‌الوقوع می‌داد. کم‌تر از یک هفته پیش رود شروع به بالا آمدن کرده بود و به او این حس را می‌داد که گویی زمین‌های اطرافش، در این سرزمین واوات، مشغول استراحت‌اند پیش از آن‌که طغیان رود زمین را غرقه کند و حیاتی نو بیاورد.

باک در حاشیهٔ رود ایستاد، ناراحت بود که مجبور است خوشی دوستش را به‌هم بزند. ریشه‌های اقاقیا به کنارهٔ شیب‌دار رود چنگ انداخته بودند و تنه‌شان به سمت گسترهٔ پهناور آب خم شده بود؛ گویی به هاپی، خدای رودخانه، ادای احترام می‌کردند. در طرف مقابل و کمی به سمت بالادست رود، قلعهٔ عظیم بوهن از میان غبار به زحمت دیده می‌شد، دیوارهای زمخت سفیدش در شنزارهای رنگ‌پریدهٔ پشت سرش محو می‌شدند.

نسیمی ملایم در میان درختان غبارگرفته وزید و برگ‌های خشک را از زنده‌ها جدا کرد. بارانی زرد به روی دو قایق ماهی‌گیری چوبی و محکم روی نواری از خاک تیره در کنارهٔ رود باریدن گرفت. با دیدن قایق‌ها برقی در چشمان نبوا درخشید.

«تو یه مسابقه به من بدهکاری، باک.» جست زد روی خاک نرم ساحل و تا دماغهٔ یکی از قایق‌ها سر خورد. «بجنب پتاموس، بیا به این شمالی‌ها یکی دو چشمه از قایقرانی نشون بدهیم، اونم قایقرانی واقعی.»

باک زیر لب ناسزایی گفت. دو کلمهٔ آخر آن هم وقتی از دهان نبوای مست خارج شده بود واقعاً بد یمن به نظر می‌رسید.

«روی یک ماه سهمیه گندم شرط می‌بندم…» نبوا وزنش را روی قایق انداخت و با خرخری خفه به سمت آب هلش داد. «در مقابل کوزه شراب ناب شمال، که من و پتاموس قبل از تو و ایمسیبا به بوهن می‌رسیم.»

«این شرط برای چنین سفر ساده‌ای خیلی زیاده.» باک به قلعه در پس غبار اشاره کرد. «کل مسیر باد پشت سرمونه.»

نبوا پوزخند زد و انگشتش را به نشانهٔ مخالفت با مسخرگی تکان داد. «نه، نه، دوست من. متوجه نشدی. قبل از اون‌که بریم اون‌ور آب، می‌ریم سمت جنوب تا بطن‌الحجر(۲). دفعهٔ پیش هم که شما بردید همین کار رو کردیم، امروز هم همون مسیر رو می‌ریم.»

پتاموس که این پیشنهاد به نظرش شوخی می‌آمد خندید. ایمسیبا به زبان محلی خود چیزی زیر لب گفت.

باک چپ چپ نگاهی به او انداخت. «پس فرمانده توتی چی می‌شه، نبوا؟ فراموش کردی احضارمون کرده؟»

نبوا به قایق تکانی دیگر داد و به آب انداختش. «زود باش پتاموس، دلت می‌خواد بدون تو برم؟»

باک از ته دل نفرینی کرد و جست زد روی شیب کلوخی ساحل و تا پایین نیمی از شیب را دوید و نیمی را سرید که باعث ریزش قسمتی از دیواره شد. دو دستیار هم چند لحظه بعد روی ساحل بودند. باک یکی دو قدم جلوتر از آن‌ها به آب زد.

نبوا، تا زانو در آب، قایق را هل می‌داد و نگاهی به دوروبرش انداخت و دید که هر سه نفر به دنبالش‌اند. خندهٔ کودکانه و شیطنت‌آمیزی سر داده بود و خودش را توی قایق کشاند، پاروها را برداشت و قایق را به قسمت عمیق‌تر برد و از آن‌ها حسابی فاصله گرفت.

می‌کوشید به صدایش لحن جارچی‌های سلطنتی را بدهد: «من قایق رو تا بطن‌الحجر می‌رونم. اگه دل‌تون مسابقه می‌خواد با من بیایید وگرنه تنها می‌رم.»

باک نفسی عمیق و از سر انزجار کشید. متنفر بود از این‌که شکست را بپذیرد، به ویژه از طرف کسی که مست‌تر از آن بود که فکرش درست کار کند.

پتاموس گفت: «من می‌آم.» کنار باک به آب زد و صدایش را پایین آورد تا نبوا نشنود. «خودت هم خوب می‌دونی وقتی حالش این‌طوره نمی‌شه باهاش جر و بحث کرد. حواسم بهش هست که تو آب نیفته.» باک از روی تجربه می‌دانست که پتاموس یکی از قایقرانان خوب در این قسمت از رود است و نبوا هم، وقت هشیاری، به همان خوبی است.

«خیلی خوب نبوا، شرطت قبوله!» و آهسته به پتاموس گفت: «تا جایی که ممکنه نزدیک هم می‌مونیم که اگه به دردسر افتادید کمک کنیم.»

دستیار سر تکان داد، به قسمت عمیق‌تر آب رفت و به سمت قایق نبوا شنا کرد. باک شلپ‌شلپ‌کنان در قسمت کم‌عمق رود به سمت قایقی رفت که او و ایمسیبا زمان آمدن از کور قرض کرده بودند. مدجای درشت‌هیکل قایق را راه می‌انداخت.

«چه حماقتی!» ایمسیبا قایق را با یک هل محکم به آب انداخت. «باید خیلی خوش‌شانس باشم اگه امروز تو آب نیفتم یا حتی اتفاق بدتری برام پیش نیاد.»

باک چهار دست و پا خود را به داخل کشید و به سرعت، درحالی‌که قایق تکان می‌خورد، به سمت سکان رفت. «برو شکرگزار آمون(۳) باش که با نبوا هم‌قایق نیستی. من حداقل عقلم رو با مشروب زایل نکردم.»

«درسته. ولی اون و پتاموس این رود رو تو همهٔ فصل‌ها می‌شناسند و با همهٔ بازی‌هاش آشنایند. من و تو نیستیم.»

«مطمئن باش مسیر از دفعهٔ پیش که مسابقه دادیم اون‌قدر فرق نکرده، کم‌تر از یک ماه پیش بود.»

ایمسیبا با قیافهٔ گرفته خود را به داخل قایق کشاند. «شنیده‌ام آب داره بالا می‌آد و با قدرت از بطن‌الحجر جاری می‌شه. بستر و کناره‌اش جابه‌جا می‌شوند و رود جریانش رو عوض می‌کنه تا تو بستر جدیدش جا بیفته. تا همین الانشم تو زمین‌های پست‌تر جنوب بطن‌الحجر کلی درخت و حیوون و آدم رو با خودش برده.»

باک نگاهی به قایق دیگر انداخت، دید که از پهلو در مسیر آب شناور است، نبوا و پتاموس با یک جفت طناب گره‌زده ور می‌رفتند. «اگه قایق چپه بشه، پتاموس دست تنها چی‌کار می‌تونه بکنه؟ اون‌قدر قوی هست که بتونه خودش و نبوا رو با شنا نجات بده؟»

«کم‌تر کسی زور اونا رو داره، دوست من.»

ایمسیبا با زحمت طناب را کشید تا تیرچهٔ افقی دکل را بالا ببرد. بادبان سنگین به صورت یک مستطیل باز شد ولی شل و ول ایستاد، حتی وقتی تا بالاترین حدش کشیده شد و تیرچه افقی به سر دکل چسبید. باک سکان را زیر بغلش جا داد و پاروها را برداشت تا قایق هر چه سریع‌تر از کنارهٔ رود فاصله بگیرد، شاید که دورتر نسیمی بوزد.

فریاد زد: «خدا کنه زنت حسابی صرفه‌جویی کرده باشه نبوا، اگه تو ماه‌های گذشته غله کنار نگذاشته باشه، به خاطر این شرط‌بندی حالا حالاها نمی‌بخشدت.»

نبوا با دستش اشاره زشتی کرد.

نسیمی ملایم گونه‌اش را نوازش می‌کرد و باک خنده سر داد. «نباید خیلی ازشون فاصله بگیریم، ایمسیبا. ولی می‌تونیم از جلو بودن‌مون استفاده کنیم. نمی‌خوام این شرط رو ببازم.»

ایمسیبا لبخند تمسخرآمیزی زد و طناب را کشید تا بادبان محکم شود.

بادبان تکان خورد و بر اثر نسیمی ملایم شکم کرد و قایق با جهشی روی آب به راه افتاد. باک برای دو نفر که عقب مانده بودند دست تکان داد و قایق را به سمت جنوب هدایت کرد.

رود عمیق و پهناور در جلو روی‌شان گسترده بود، آبش قهوه‌ای مایل به قرمز با ته مایهٔ سبز بود. دورتر، پشت مه، آغاز بطن‌الحجر بود و اولین جزیره از چند جزیرهٔ کوچک و بزرگش که کشتیرانی را غیرممکن می‌ساخت، مگر هنگام طغیان که ارتفاع آب به بالاترین حد خود می‌رسید. برحسب وظیفهٔ شغلی تاکنون از اولین جزیره پیش‌تر نرفته بود و همیشه آرزو داشت سرزمین‌های جنوبی‌تر را ببیند، سرزمینی که هم‌زمان مورد ستایش و نفرین سربازان، بازرگانان و فرستادگان ملکه بود.

نگاهی سریع به عقب انداخت، دید که نبوا پارو به دست قایق را به جلو می‌راند و پتاموس بادبان قرمز وصله خورده را بالا می‌کشد. دورتر در پایین دست، رودخانه که بر اثر انعکاس نور خورشید مانند طلا می‌درخشید، از کنار آبادی می‌گذشت و در پستی بلندی‌های شنی زرد مایل به قهوه‌ای کویر محو می‌شد. روی یک ستون نشست و به بدنهٔ قایق تکیه داد، خیالش جمع بود که او و ایمسیبا آن‌قدر جلو بودند که هم مسابقه را ببرند و هم در صورت نیاز به آن‌ها کمک کنند.

با چشمانی نیم بسته از نور خورشید به قلعهٔ عظیم بوهن در آن سوی آب نگاه می‌کرد. دیوارهای خشتی سفید با برج‌هایی در فواصل منظم بر فراز تخته‌سنگ‌های کنارهٔ رود سر برافراشته بودند. بالای کنگرهٔ دیوار قلعه، هیکل کوچک نگهبانان که کشیک می‌دادند دیده می‌شد. در امتداد سه بارانداز سنگی، یک کشتی تجاری زیبا و دو کشتی باربری کوتاه و پهن ده، پانزده زورق دوروبر را تحت‌الشعاع قرار داده بودند. به‌جز چندگونه درخت و بوتهٔ مقاوم که در کنارهٔ رود روییده بودند، زمین‌های اطراف قلعه عاری از حیات بودند؛ برهوتی خشک، روبیده با شن که در گرما می‌تپید.

باک با اشتیاق به این منظره نگاه می‌کرد که همواره تعجبش را برمی‌انگیخت. اولین بار که به دستور ملکهٔ عصبانی برای مجازات به این‌جا فرستاده شده بود از شهر و وظیفه‌اش به عنوان پلیس نفرت داشت. چه‌قدر سریع عوض شده بود.

باد ایستاد، آن‌ها آرام روی آب می‌سریدند و فاصله را با سرعتی قابل توجه کم می‌کردند. بادبان قرمز نزدیک‌تر شد و فاصلهٔ بین‌شان کم‌تر می‌شد تا آن‌که به ده قدمی آن‌ها رسید. باک نگران می‌شد. چیزی نمانده بود تا به جریان‌های قوی‌تر و پر تلاطم وسط رود برسند. آیا پتاموس تنها با کمک نبوای مست از عهده‌اش برمی‌آمد؟

دیوارهای کور که به اندازهٔ یک ساعت پیاده‌روی از جنوب بوهن فاصله داشت از میان غبار پدیدار شدند. ایمسیبا بادبان را تنظیم کرد و باک روی سکان خم شده بود و قایق در میان امواج در نوسان بود. قایق نبوا تند چرخید و خود را به کنار آن‌ها رساند. نسیم از وزیدن ایستاده بود و بادبان‌های قرمز و سفید بی‌هدف می‌لرزیدند. باک دوباره پاروها را به دست گرفت و دید که نبوا هم در قایق دیگر همین کار را کرد. ایمسیبا طنابی را کشید تا تیرچهٔ افقی دکل را پایین بیاورد. ناگهان بادبان با صدایی پر از باد شد که قایق را به یک طرف کج کرد و آن‌ها از مسیرشان خارج شدند. قایق با زاویهٔ خطرناکی پیش می‌رفت و آب را به سر تا پای‌شان می‌پاشید.

باک خود را به طرف دیگر کشاند تا تعادل را برقرار کند. «ایمسیبا، تو رو به آمون قسم، چی‌کار داری می‌کنی، می‌خواهی قایق رو چپ کنی؟»

مدجای چیزی زیر لب به زبان محلی خود گفت و تیرچهٔ افقی دکل را پایین آورد. قایق لحظه‌ای کج و راست شد و بعد تعادلش را به دست آورد. نگاهی بین‌شان رد و بدل شد، هر دو به یک چیز فکر کردند و خنده‌ای توأم با نگرانی سر دادند. چشمان باک به طرف قایق دیگر چرخید که ده قدم جلوتر از آن‌ها با سرعت و به استواری یک کشتی جنگی در حرکت بود. گویا تصمیم به بردن مستی را حسابی از سر نبوا پرانده بود.

باک نگرانی را کنار گذاشت و هیجان‌زده از یک مسابقهٔ واقعی عزمش را جزم کرد تا زودتر به بوهن برسند. ایمسیبا بادبان افتاده را جمع می‌کرد و او جهت قایق را به سمت پایین دست رود تنظیم کرد تا ثابت و آرام در میان جریان‌های رود حرکت کند. پتاموس، پرتجربه‌تر و سریع‌تر، یک جفت پاروی دیگر برداشته بود و به کمک نبوا رفته بود. قایق‌ها به سمت ساحل غربی و دیوارهای بلند کنگره‌دار که در گوشهٔ جنوب شرقی بوهن پیدا بودند پیش می‌رفتند.

باک می‌دانست که اگر او و ایمسیبا دنبال آن‌ها بروند بازنده‌اند. پس جهتش را به سمت انتهای نزدیک‌ترین بارانداز چرخاند با این فکر که جریان‌های دور از ساحل کمک‌شان خواهد کرد تا سریع‌تر از نبوا حرکت کنند.

ایمسیبا، پارو به دست، خود را روی یکی از تیرهای کف قایق جابه‌جا کرد و گفت: «با خدایان سر شوخی داری، دوست من.»

«می‌دونم شانس برد ما خیلی کمه، ولی تا مجبور نشم تسلیم نمی‌شم.»

ایمسیبا با خنده گفت: «تا حالا شدی؟»

جریان آب و خوب پارو زدن‌شان آن‌ها را سریع‌تر از آن‌چه باک فکر می‌کرد به پیش می‌برد. قایق نبوا هر چه به ساحل نزدیک‌تر می‌شد سرعتش را از دست می‌داد و چیزی نمانده بود از آن‌ها عقب بیفتد. باک با صدای بلند خندید، مطمئن از این‌که با شتاب فعلی و یک زور دیگر در انتهای مسیر قایق‌شان زودتر از دیگری به ساحل، پای دیوارهای کنگره‌دار، خواهد رسید.

ایمسیبا فریاد زد و همان موقع باک سر خشکیدهٔ نخلی را دید که در آب شناور بود. دردی در شکمش پیچید و به سمت سکان پرید تا مسیر قایق را از درخت بگرداند. دماغهٔ قایق به ریشه‌های گره‌دار درخت کوبیده شد. درخت غلت زد و قایق را هم با خود چرخاند. دکل به سمت آب می‌رفت. باک نفس عمیقی کشید و پرید بیرون، به نظرش آمد که صدای پریدن ایمسیبا را هم در همان نزدیکی شنید. هم‌چنان که رود در برش می‌گرفت و به اعماق خنک‌تر فرو می‌برد، فکری از ذهنش گذشت: نبوا می‌بایست نگران او و ایمسیبا بود، نه برعکس.

جریان آب او را کله‌معلق‌زنان با خود می‌برد. کوشید دستپاچگی را کنار بگذارد، عضلاتش را به حرکت بیندازد و دست و پایش را تکانی بدهد. وقتی دوباره کنترل خود را به دست آورد، از میان آب گل‌آلود و لکه لکه روشن از نور آفتاب نگاهی به بالای سرش انداخت. سایهٔ تیرهٔ قایق واژگون و درخت شناور در کنارش دیده می‌شدند. در لابه‌لای شاخ و برگ پوسیدهٔ درخت، سایه‌ای به شکل یک مرد دیده می‌شد که دست و پایش از تن بی‌حرکتش آویزان بود. ایمسیبا! فکر کرد حتماً موقع پریدن از قایق بیهوش شده که الان بی‌حرکت آن بالاست. ترس از این‌که بلایی سر دوستش آمده باشد واداشتش تا با شتاب به بالا شنا کند.

نور بیش‌تر و میزان دید بهتر شد. آن شخص نه مانند ایمسیبا تیره، بلکه رنگ‌پریده بود. آسوده شد. لحظه‌ای دیگر نخل چرخید و نور از زاویهٔ دیگری تابید. باک به دقت نگاه کرد. دست و پایش میل به حرکت را از دست دادند، اما شتابی که از پیش پیدا کرده بود او را به سمت آن بدن پیش راند که نزدیک‌تر و بزرگ‌تر می‌شد و مانند کابوسی از دنیای مردگان بالای سرش آویزان بود. صورتش بادکرده و به طرز غیرطبیعی رنگ‌پریده بود. سرش به عقب کشیده شده بود، دهانش به شکل دایره‌ای کامل باز و قرمز بود و با چشمانی کاملاً باز خیره شده بود، گویا در آخرین لحظات عمرش وحشت عجیبی را تجربه کرده بود. شاید وحشت این‌که در این رود برای همیشه گم خواهد شد و جسمی برای «کا»(۴)یش باقی نخواهد ماند که به آن برگردد.

عقل باک از کار افتاده بود. به پهلو چرخید تا بگریزد، دهانش پر از آب شد. در یک وجبی آن چشمان و دهان باز، سطح آب را شکافت. آب دوروبرش کدر بود، جسد تکانی خورد. دست رنگ‌پریده شانه‌اش را لمس کرد، خود را به عقب پرت کرد. آب سرش را پوشاند و حواسش را سر جا آورد. دوباره به سطح آب آمد و شنید که ایمسیبا نامش را صدا می‌زند. در جواب دستی تکان داد و نخل را که با محمولهٔ هولناکش از مقابلش رد می‌شد نگاه کرد. نه موجودی از دنیای مردگان که مردی بود سفید و بدون خونی در بدن، باد کرده و صورتش در آب بود، یکی از قربانیان رود.

به شاخ و برگ درخت چنگ زد تا از حرکت بازداردش که چیز عجیبی به ذهنش آمد. چیزی دیده بود که به نظر درست نمی‌آمد، چیزی مربوط به آن جسد. چشمش به پشت آن موجود بی‌جان بود، اما در ذهنش چشمان باز وحشت‌زده و دهان گشاد قرمزش، که زیر آب دیده بود، نقش بسته بود. این حس که چیزی سر جای خود نبود تقویت می‌شد. کنجکاوی به دردسرش می‌انداخت، نفس عمیقی کشید، به درخت چنگ زد و به زیر آب رفت تا بتواند دوباره چهره‌اش را ببیند.

همان‌طور که یادش بود، دهان کاملاً باز بود. اما قرمزی‌ای که فکر کرده بود زبان باد کرده است، دایرهٔ کاملی بود با یک سطح تخت. دستش را دراز و لمسش کرد. سفت بود، شاید چوب، و آن‌قدر ته دهان گیر کرده بود که با یک تکان ساده آزاد نمی‌شد. به دقت نگاه کرد، ترس و اضطراب او را فرا گرفت. آن شیء، هر چه بود، در دهان مرده چپانده شده بود.


دست راست آمون

دست راست آمون: معمایی از مصر باستان
نویسنده : لورن هنی
مترجم : محمود کامیاب
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۷۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]