کتاب دل‌ها در آتلانتیس ، نوشته استیفن کینگ

مردان پست با کت‌های زرد

۱. پسری و مادرش. تولد بابی. مستأجر جدید. زمان و غریبه‌ها.

پدر بابی گارفیلد (۱) از آن‌هایی بود که در دههٔ سوم زندگی، موهای‌شان شروع به ریختن می‌کند و تا حدود ۴۵ سالگی کاملاً بی‌مو می‌شوند. راندال گارفیلد (۲) در سن سی‌وشش‌سالگی بر اثر سکتهٔ قلبی درگذشت و از این بدبختی معاف شد. او دلال معاملات ملکی بود و روی کف آشپزخانهٔ منزل‌ِ کسی دیگر، آخرین نفس‌هایش را کشید. مشتری خانه، در اتاق نشیمن سعی می‌کرد با تلفنی که قطع شده بود آمبولانس خبر کند که پدر بابی درگذشت. بابی، که در آن هنگام سه ساله بود، خاطراتی مبهم از مردی داشت که او را قلقلک می‌داد و بعد گونه‌ها و پیشانی او را می‌بوسید اما مطمئن بود که آن مرد پدرش بوده است. روی سنگ قبر راندال گارفلید نوشتند: درگذشت اندوه‌بار، اما مادر بابی چندان هم متأسف و اندوهگین به‌نظر نمی‌رسید. خود بابی هم… خب، چه‌طور می‌توان برای کسی اندوهگین بود که به سختی می‌توان او را به خاطر آورد؟

بابی هشت سال پس از درگذشت پدرش، واله و شیدای دوچرخهٔ بیست‌وشش اینچی در ویترین فروشگاه هارویچ (۳) شد. او با کنایه و اشاره، به هر زبانی که بلد بود از دوچرخه برای مادرش گفت و سرانجام شبی، هنگامی‌که قدم‌زنان از سینما به خانه برمی‌گشتند آن را به او نشان داد (فیلم، سایهٔ بالای پله‌ها (۴) نام داشت و بابی چیزی از آن سر درنیاورد، اما به‌هرحال بدش هم نیامد؛ به‌خصوص آن قسمت که دوروتی مک گوآیر (۵) روی صندلی به عقب برگشت و روی زمین ولو شد و پاهای بلندش را به نمایش گذاشت). وقتی از جلو مغازهٔ ابزار و یراق‌فروشی رد می‌شدند، بابی همین‌طور سرسری گفت که دوچرخهٔ توی ویترین، هدیهٔ تولد یازده سالگی بسیار خوبی برای پسری خوشبخت می‌تواند باشد.

مادرش گفت: «اصلاً فکرشم نکن. من نمی‌توانم برای تولد تو دوچرخه بخرم. می‌دونی که پدرت واقعاً هیچی از خودش برای ما به‌جا نگذاشت.»

اگرچه راندال، زمان ریاست‌جمهوری ترومن (۶) درگذشته بود و اکنون آیزنهاور (۷) به اواخر دورهٔ هشت‌سالهٔ خود رسیده بود، هر وقت بابی چیزی می‌خواست که بیش از یک دلار هزینه در برداشت، جواب مادرش همیشه همین بود: پدرت واقعاً هیچی برای ما نگذاشت. این حرف معمولاً نگاهی سرزنش‌بار با خود به همراه داشت، انگار مردک به‌جای مردن فرار کرده بود.

بابی در راه خانه با اندوه فکر کرد: برای روز تولدم دوچرخه بی‌دوچرخه و بیش‌تر سرخوشی او به‌خاطر فیلم عجیب و درهم‌برهمی که دیده بودند، فروکش کرد. او با مادرش بحث نمی‌کرد، سعی هم نمی‌کرد او را با چرب‌زبانی به کاری وادار کند. زیرا این کار موجب می‌شد که او دست به ضد حمله بزند و زمانی که لیز گارفیلد این کار را می‌کرد، اسیر نمی‌گرفت، قتل‌عام می‌کرد. اما ماتم دوچرخهٔ ازدست‌رفته… و پدر ازدست‌رفته را گرفت. گاهی او تقریباً از پدرش متنفر می‌شد و تنها چیزی که مانع از این حس نفرت می‌شد، این احساس قوی اما ناموجه بود که مادرش آگاهانه می‌خواست او این احساس را داشته باشد. وقتی به پارک کامنولث (۸) رسیدند و از پیاده‌روی آن رد شدند ـ دو بلوک بالاتر به سمت چپ به خیابان براود استریت (۹)، محل زندگی‌شان، پیچیدند ـ بابی بر بدگمانی معمول خود غلبه کرد و سؤالی دربارهٔ راندال گارفلید پرسید.

«مامان، او هیچ‌چیز برای ما نگذاشت؟ حتی یک ذره؟» یکی دو هفته پیش، او داستانی اسرارآمیز از نانسی درو (۱۰) خوانده بود که در آن میراث پسری فقیر، پشت ساعتی قدیمی در ساختمانی متروکه پنهان شده بود. البته بابی واقعاً فکر نمی‌کرد که پدرش جایی سکه‌های طلا یا تمبرهای نادر پنهان کرده باشد، اما اگر چیزی وجود داشته باشد می‌توانند آن را در بریجپورت (۱۱) بفروشند. شاید در یکی از آن امانت‌فروشی‌ها. بابی به‌درستی نمی‌دانست به گروگذاشتن چگونه است، اما می‌دانست که آن مغازه‌ها چه شکلی هستند ـ آن‌ها سه توپ طلایی را مقابل در مغازه آویزان می‌کردند و مطمئن بود که فروشندگان امانت‌فروشی‌ها خوشحال می‌شوند به آن‌ها کمک کنند. این البته رؤیای یک کودک بود، اما پدر کارول گربر (۱۲) که در نیروی دریایی کار می‌کرد و خانه‌شان بالای همان خیابان بود مجموعهٔ کاملی از عروسک‌های خارجی را برایش آورده بود. اگر پدرها یک چیزی می‌دهند ـ که می‌دهند ـ پس معقول است که گاهی هم چیزی از خود به‌جا بگذارند.

هنگامی‌که بابی این سؤال را کرد، آن‌ها از جلو یکی از چراغ‌های کنار پارک کامنولث می‌گذشتند. بابی دید که دهان مادرش کج‌وکوله شد. وقتی بابی جرئت می‌کرد دربارهٔ پدر مرحومش سؤالی بپرسد، همیشه دهان مادرش همین شکلی می‌شد. این حالت، او را به یاد کیفی که مادرش داشت انداخت، کیفی که وقتی بندهای آن را می‌کشید دهانهٔ آن تنگ می‌شد.

همان‌طور که سربالایی خیابان براود استریت را بالا می‌رفتند، مادرش گفت: «برات می‌گویم که چی از خودش به‌جا گذاشت». بابی آرزو می‌کرد که ای‌کاش اصلاً دهانش را باز نکرده بود، اما دیگر دیر شده بود. مسئله این بود که وقتی باعث شوی که شروع کند، دیگر نمی‌توانی جلو او را بگیری. «او یک بیمهٔ عمر از خودش به‌جا گذاشت که اعتبار آن یک سال پیش از مرگش تمام شده بود. من تا زمان مرگش چیزی از این موضوع نمی‌دانستم و همه، ازجمله مأمور کفن‌ودفن، سهم خودشان را از آن‌چه من نداشتم می‌خواستند. یک دسته صورت‌حساب پرداخت‌نشده هم باقی گذاشت که بسیاری از آن‌ها را تاکنون پرداخت کرده‌ام ـ مردم خیلی رعایت حال مرا کرده‌اند، به‌خصوص آقای بیدرمان (۱۳)، و من هیچ‌گاه ناسپاسی نخواهم کرد.»

همهٔ این حرف‌های تکراری همان‌قدر که تلخ بود ملال‌آور هم بود، اما وقتی داشتند به آپارتمان‌شان که در وسط براود استریت بود نزدیک می‌شدند، حرف تازه‌ای زد: «پدر تو هیچ‌وقت آدم واقع‌بینی نبود.»

«مامان، واقع‌بین یعنی چه؟»

«هیچی. فقط یک چیزی را به تو بگویم بابی جان، کاری نکن که یک‌وقت تو را سر قمار با بازی ورق غافلگیر کنم، دیگر برای همه عمرم بس است.»

بابی می‌خواست باز هم سؤال کند، اما خوب می‌دانست که سؤال‌های بیش‌تر ممکن است یک سخنرانی آتشین به راه اندازد. فکر کرد شاید فیلم، به دلیلی، که چون خودش بچه بود نمی‌توانست بفهمد، او را غمگین کرده است. چون فیلم دربارهٔ زن و شوهرهای بدبخت بود. روز دوشنبه در مدرسه، از دوستش جان سالیوان (۱۴) معنای این کلمه را خواهد پرسید. بابی فکر کرد که شاید به بازی پوکر مربوط باشد، اما چندان مطمئن نبود.

درحالی‌که به خانه‌شان نزدیک می‌شدند، مادرش گفت: «در بریجپورت جاهایی هست که پول مردان را می‌گیرند، مردهای احمق به آن‌جاها می‌روند. مردهای احمق، همه چیز را به گند می‌کشند و معمولاً زنان دنیا باید همه چیز را تمیز کنند. خُب…»

بابی می‌دانست که بعدش چی قرار است گفته شود؛ این همیشه حرفِ موردِ علاقهٔ مادرش بود.

لیز گارفلید درحالی‌که کلید خانه را بیرون می‌آورد تا درِ آپارتمان شمارهٔ ۱۴۹ خیابان براود استریت در شهر هارویچ، ایالت کانکتیکات (۱۵) را باز کند، گفت: «زندگی عادلانه نیست». آوریل ۱۹۶۰ بود، شب بوی عطر بهار می‌داد و پسری لاغراندام با موهای قرمز، مثل موهای پدر مرحومش که به قرمزی چراغ راهنمایی بود، کنارش ایستاده بود. او به‌ندرت موهای بابی را لمس می‌کرد، در موارد معدودی که او را نوازش می‌کرد، بازو یا گونهٔ او را لمس می‌کرد.

او تکرار کرد: «زندگی عادلانه نیست». در را باز کرد و داخل شدند.

 

این درست که با مادرش مثل شاهزاده‌ها رفتار نشده بود و قطعاً خیلی بد بود که همسرش روی کف‌پوش خانه‌ای خالی از سکنه در سن سی‌وشش‌سالگی درگذشته بود، اما بابی، گاهی فکر می‌کرد اوضاع می‌توانست بدتر از این باشد. مثلاً ممکن بود به‌جای یکی، دو یا سه یا حتی خدای نکرده چهارتا بچه باشند.

یا فرض کن او مجبور بود کاری واقعاً سخت برای تأمین دوتا بچه انجام دهد. مادرِ سالی، در نانوایی مرکز شهر کار می‌کرد و طی هفته که باید تنورها را روشن می‌کرد، سالی ـ جان (۱۶) و دو برادر بزرگ‌ترش به‌ندرت حتی او را می‌دیدند. بابی زنانی را دیده بود که، هنگام به صدا درآمدن سوت ساعت سه، به صف از شرکت کفش پیرلس (۱۷) بیرون می‌آمدند (خود او ساعت دوونیم از مدرسه تعطیل می‌شد). زنانی که همه بسیار لاغر یا بسیار چاق به‌نظر می‌رسیدند، زنانی با صورت‌های رنگ‌پریده و انگشتانی رنگ‌گرفته از رنگی کهنه و بدمنظر، زنانی با چشمان غم‌زده که کفش‌ها و لباس‌های کارشان را در کیسه‌های خرید حمل می‌کردند. پاییز گذشته، وقتی همراه خانم گربر و کارول و ایان کوچولو (۱۸) (که کارول همیشه او را ایان دماغو می‌نامید) به حراج خیریهٔ کلیسا می‌رفتند، مردان و زنانی را دیده بود که در حومهٔ شهر، سیب می‌چیدند. خانم گربر در پاسخ به سؤالی که بابی دربارهٔ آن‌ها پرسیده بود گفته بود، آن‌ها مهاجرند مانند پرندگان‌ـ همیشه در حال حرکت هستند و هر محصولی که رسیده باشد، می‌چینند. مادر بابی هم می‌توانست یکی از آن‌ها باشد، اما نبود.

آن‌چه که او بود، منشی آقای دانلد (۱۹) بیدرمان در دفتر املاک هوم تاون (۲۰) بود. همان شرکتی که پدر بابی قبل از سکتهٔ قلبی در آن کار می‌کرد. بابی فکر می‌کرد که مادرش احتمالاً به این دلیل این شغل را به‌دست آورده بود که دانلد بیدرمان راندال را دوست داشت و دلش برای همسر راندال می‌سوخت. زنی که با پسری تازه از پوشک درآمده، بیوه شده بود. اما لیز در کارش موفق بود و به سختی تلاش می‌کرد. اغلب تا دیروقت کار می‌کرد. بابی دو بار با مادرش و آقای بیدرمان به گردش رفته بود ـ یکی از آن دو پیک‌نیک گروهی بود که بابی به روشنی به خاطر داشت. اما یک‌بار هم که آقای بیدرمان، او و مادرش را پیش دندان‌پزشکی در بریجپورت برده بود ـ وقتی‌که دندان بابی در بازی زنگ تفریح مدرسه ضربه خورده بود ـ و بزرگ‌ترها یک جورایی به‌هم نگاه می‌کردند. گاهی وقت‌ها آقای بیدرمان شب‌ها به او تلفن می‌کرد و در آن گفت‌وگوها، مادرش او را دان خطاب می‌کرد. اما «دان» پیر بود و بابی او را جدی نمی‌گرفت.

بابی دقیقاً نمی‌دانست مادرش روزها (و شب‌ها) در دفتر چه‌کار می‌کند، اما مطمئن بود که بهتر از درست کردن کفش یا چیدن سیب یا روشن کردن تنورهای نانوایی در ساعت چهار و نیم صبح است. بابی مطمئن بود که هرچه بود از همهٔ آن شغل‌ها بهتر بود. درعین‌حال باید دنبال دردسر بگردی که بخواهی دربارهٔ یک چیزهایی از مادر بابی سؤال کنی. مثلاً اگر سؤال کنی که چه‌طوری است که او می‌تواند سه دست لباس جدید از فلان فروشگاه بخرد که یکی از آن‌ها ابریشمی است، اما نمی‌تواند سه ماه، ماهی ۵/ ۱۱ دلار قسط دوچرخه را بدهد (دوچرخه، قرمز و نقره‌ای بود و فقط نگاه کردن به آن باعث می‌شد دل‌ورودهٔ بابی در حسرت آن به پیچ‌وتاب بیفتد). فقط کافی بود دربارهٔ این‌طور چیزها سؤال کنید و حسابی به دردسر بیفتید.

بابی سؤال نکرد. فقط دست‌به‌کار شد تا خودش پول دوچرخه را به‌دست بیاورد. تا پاییز طول می‌کشید، شاید هم تا زمستان و آن مدل خاص، شاید تا آن موقع از ویترین فروشگاه ناپدید شده باشد، اما از این کار دست نخواهد کشید. باید از گردهٔ خود کار بکشی و بچسبی به کار، زندگی آسان نیست. زندگی عادلانه نیست.

وقتی سالروز تولد یازده‌سالگی بابی در آخرین سه‌شنبهٔ آوریل سپری شد، مادرش یک بستهٔ کوچک صاف و نازک به او داد که در کاغذی نقره‌ای پیچیده شده بود. داخل آن یک کارت کتابخانهٔ نارنجی‌رنگ بود. کارت کتابخانهٔ بزرگ‌سالان. خداحافظ نانسی درو، هاردی بویز (۲۱) و دان وینسلو (۲۲) نیروی دریایی. سلام به بقیه، داستان‌های رمزآلود عشقی، هم‌چون سایهٔ بالای پله‌ها، تازه اگر از خنجرهای خون‌آلود در اتاق‌های برج چیزی نگوییم (در داستان‌های نانسی درو و هاردی بویز هم رازها و اتاق‌های برج هست، اما بدون خون واقعی و بدون عشق).

مامان گفت: «فقط یادت باشد خانم کلتون (۲۳)، مسئول کتابخانه، از دوستان من است». همان آژیر اخطار همیشگی در صدایش موج می‌زد، اما از شادی او راضی بود ـ می‌توانست ببیند. «اگر بخواهی چیزهایی مثل پیتون پلیس (۲۴) یا کینگز رو (۲۵) را قرض بگیری، من متوجه می‌شوم.»

بابی لبخند زد. می‌دانست که بلوف نمی‌زند.

«اگر آن یکی مسئول کتابخانه، خانم بیزی‌بادی (۲۶) بود و از تو سؤال کرد که چرا کارت نارنجی داری، به او بگو پشت کارت را نگاه کند، آن‌جا نوشته‌ام که تو اجازه داری و امضا کرده‌ام».

«متشکرم مامان. این محشر است».

او لبخند زد، خم شد و بوسه‌ای خشک و سریع، بر گونهٔ بابی گذاشت که تقریباً احساس نشد «خوشحالم که خوشحال شدی. اگر زود به خانه برگردم، می‌رویم صدف سرخ‌شده و بستنی می‌خوریم. برای کیک باید تا آخر هفته صبر کنی؛ تا آن موقع وقت ندارم کیک درست کنم. حالا لباس بپوش و راه بیفت پسر جان، مدرسه‌ات دیر می‌شود.»

از پله‌ها پایین رفتند و باهم وارد ایوان ورودی ساختمان شدند. یک تاکسی جلو در توقف کرده بود. مردی با کت پوپلین به پنجرهٔ مسافر تکیه داده و داشت کرایهٔ تاکسی را پرداخت می‌کرد. پشت او چند تا چمدان و ساک خرید کاغذی دسته‌دار دیده می‌شد.

لیز گفت: «این باید همان مردی باشد که به‌تازگی اتاق طبقهٔ سوم را اجاره کرده است.» دهان او بازهم طبق عادت جمع شده بود. روی پلهٔ بالایی ایوان ایستاده و باسن لاغر مرد را برانداز می‌کرد که وقتی داشت وسایلش را از تاکسی بیرون می‌آورد بیرون زده بود. «من به آدم‌هایی که وسایل‌شان را با ساک کاغذی جابه‌جا می‌کنند اعتماد ندارم. به‌نظر من، گذاشتن وسایل توی ساک کاغذی، شلختگی است.»

بابی گفت: «او چمدان هم دارد». اما نیازی نبود که مادرش بگوید سه‌تا چمدان کوچک مستأجر جدید، چیزی به‌حساب نمی‌آید. یک چیزی جور درنمی‌آمد؛ به‌نظر می‌رسید که کسی با عصبانیت آن‌ها را از کالیفرنیا به این‌جا شوت کرده است.

بابی و مادرش از مسیر سیمانی رد شدند. تاکسی راه افتاد، مردی که کت پوپلین پوشیده بود برگشت. از نظر بابی، مردم به سه دسته تقسیم می‌شدند: بچه‌ها، بزرگ‌ها، پیرها. پیرها، بزرگ‌سالانی با موی سفید بودند. مستأجر جدید از این دسته بود؛ صورت او لاغر بود و خسته به‌نظر می‌رسید، چروک نبود (به‌جز اطراف چشم‌های آبی کم‌رنگش) اما خطوطی عمیق داشت. موی سفید او به نرمی‌ِ موی بچه‌ها بود و از پیشانی پس رفته بود. قدبلند و پشت‌خمیده بود، به شکلی که بابی را به یاد بوریس کارلوف (۲۷) در فیلم‌های شاک تئاتر (۲۸) می‌انداخت که جمعه‌شب‌ها ساعت ۱۱: ۳۰ از کانال دبلیو. پی.آی.اکس (۲۹) پخش می‌شد. زیر کت پوپلین، لباس کار ارزان‌قیمت پوشیده بود که برای او خیلی بزرگ به نظر می‌رسید. کفش‌های چرم کهنهٔ قرطبه به پا داشت.

او با لبخندی که زورکی به‌نظر می‌آمد گفت: «سلام همسایه، اسم من تئودور براوتیگان (۳۰) است. گمان می‌کنم قرار است مدتی این‌جا زندگی کنم».

او دست خود را به‌سوی مادر بابی دراز کرد و او هم خیلی کوتاه با او دست داد. «من الیزابت گارفیلد هستم. این پسرم رابرت است. ما را ببخشید، آقای برتیگن…»

«براوتیگان خانم، اما خوشحال می‌شوم اگر شما و پسرتان مرا فقط تد صدا بزنید».

«بله، خب، مدرسهٔ رابرت دارد دیر می‌شود و من هم باید سرکار بروم. از آشنایی با شما خوش‌وقت شدم، آقای برتیگن. زود باش رابرت. زود دیر می‌شود.»

او به سمت سرپایینی خیابان به راه افتاد و بابی به سمت سربالایی (و با گام‌هایی آهسته‌تر) به‌سوی مدرسهٔ ابتدایی هارویچ، در خیابان اَشِر (۳۱). سه یا چهار قدم برداشته بود که ایستاد و به عقب برگشت. احساس می‌کرد مادرش با آقای براوتیگان مؤدبانه برخورد نکرده، با فیس و افاده با او روبه‌رو شده بود. افاده‌ای بودن در حلقهٔ کوچک دوستان بابی بدترین عیب و عادت به حساب می‌آمد. کارول از آدم گَندِ‌دماغ متنفر بود. سالی ـ جان هم همین‌طور. آقای براوتیگان احتمالاً حالا دیگر نصف راه را تا بالا طی کرده بود، اما اگر این‌طور نباشد، بابی می‌خواست به او لبخند بزند تا او بداند که دست‌کم یکی از اعضای خانوادهٔ گارفیلد افاده‌ای نیست.

مادرش هم ایستاده و برگشته بود، نه به این دلیل که می‌خواست دوباره به آقای براوتیگان نگاه کند، که هرگز چنین فکری از ذهن بابی نمی‌گذشت. نه، او داشت به پسرش نگاه می‌کرد، او حتی پیش از این‌که بابی خودش بداند، می‌دانست که بابی می‌خواهد برگردد. به همین علت، بابی یک تیرگی ناگهانی را در طبیعت معمولاً شاد و سرزندهٔ خود احساس کرد. گاهی بابی تازه در فکر آن بود که کلکی به مادرش بزند که او دستش را می‌خواند و تا ته ماجرا را برایش تعریف می‌کرد و بابی در دل به درست بودن آن اعتراف می‌کرد. چند سال باید از عمر آدم بگذرد تا بتواند به مادرش کلک بزند؟ بیست سال؟ سی سال؟ یا شاید باید صبر کند تا او پیر و کمی فراموش‌کار شود؟

آقای براوتیگان نرفته بود. ایستاده بود کنار پیاده‌رو، درحالی‌که در هر دست یک چمدان و چمدان سوم را زیر بغل سمت راست خود داشت (سه ساک کاغذی را در چمن جلو خانه گذاشته بود). زیر این بار، بیش از پیش خم شده بود. او دقیقاً وسط آن‌ها بود؛ مانند دروازه‌ای برای اخذ عوارض یا چیزی مثل آن.

چشمان لیز گارفیلد از او عبور کرده به پسرش دوخته شده بود، انگار می‌گفتند:

برو. کلامی حرف نزن. او غریبه است، مردی که از ناکجاآباد به این‌جا آمده، آن هم درحالی‌که نیمی از وسایلش در ساک خرید است، یک کلمه هم نگو، بابی فقط برو.

اما او نمی‌رفت. شاید به این دلیل که به‌جای دوچرخه برای تولدش، یک کارت کتابخانه گرفته بود. بابی گفت: «از ملاقات شما خوش‌وقتم آقای براوتیگان، امیدوارم از این‌جا خوش‌تان بیاید. خدانگهدار».

آقای براوتیگان گفت: «روز خوبی در مدرسه داشته باشی پسرم. زیاد یاد بگیر. حق با مادرت است ـ زود دیر می‌شود».

بابی به مادرش نگاه کرد تا ببیند آیا ممکن است سرپیچی کوچک او به‌خاطر شادی این چرب‌زبانی کوچک بخشیده شود یا خیر، اما صورت مادر خشک و عبوس بود. او برگشت و بدون گفتن کلمه‌ای، شروع به پایین رفتن از دامنهٔ تپه کرد. بابی به راه خود ادامه داد، خوشحال از این‌که با غریبه سخن گفته بود، حتی اگر بعداً مادرش او را از بابت این کار پشیمان می‌کرد.

درحالی‌که به خانهٔ کارول گربر نزدیک می‌شد، کارت نارنجی‌رنگ کتابخانه را بیرون آورد و به آن نگاه کرد. قابل قیاس با دوچرخهٔ بیست‌وشش اینچی نبود، اما بازهم خیلی خوب بود. در واقع عالی بود. دنیایی از کتاب برای اکتشاف، حالا چه اهمیتی دارد اگر فقط دو یا سه آب‌نبات بیرزد؟ مگر نمی‌گویند این فکر و عقل است که مهم است؟

البته… این چیزی بود که مادرش می‌گفت.

کارت را برگرداند. مادرش پشت آن با دست‌خط خوبش نوشته بود: «مسئول محترم، این کارت کتابخانهٔ پسر من است. او اجازه دارد سه کتاب در هفته، از بخش بزرگ‌سالان کتابخانه عمومی هارویچ امانت بگیرد». امضا شده بود: الیزابت پنرز گارفیلد. (۳۲)

زیر امضایش چیزی مانند تذکر افزوده بود: رابرت، خود مسئول جریمه‌های تأخیر خواهد بود.

کارول گربر ناگهان از پشت درختی که پنهان و منتظر او شده بود بیرون پرید و فریاد زد: «تولدت مبارک!» دستانش را دور گردن بابی انداخت و گونهٔ او را محکم بوسید. بابی سرخ شد، به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی آن‌ها را تماشا می‌کند یا نه ـ خدایا دوست بودن با یک دختر، بدون بوسه‌های غافلگیری هم دردسر است‌ـ اما اشکالی ندارد. هر روز صبح سیلی از دانش‌آموزان در طول خیابان اشر به سمت مدرسه‌ای که بالای تپه بود می‌رفتند، اما این پایین آن‌ها تنها بودند.

بابی به گونه‌اش دست کشید.

کارول با خنده گفت: «لوس نشو دیگه، خوشت آمد.»

بابی با این‌که خوشش آمده بود گفت: «خوشم نیامد.»

«هدیهٔ تولد چی گرفتی؟»

بابی گفت: «یک کارت کتابخانه» و به او نشان داد. «کارت کتابخانهٔ بزرگ‌سالان.»

«محشر است!» چیزی که بابی در چشمان کارول دید، دلسوزی بود؟ شاید نه. اگر هم بوده، خب باشد. «بفرمایید. تقدیم به تو». یک پاکت به او داد که روی آن اسم او نوشته شده بود، چند تا قلب و خرس تدی هم روی آن چسبانده بود.

بابی با دل‌شوره پاکت را باز کرد، با خودش فکر می‌کرد که اگر عشقی باشد، کارت را در جیب عقب شلوارش بچپاند.

اما این‌طور نبود؛ شاید کمی هم بچه‌گانه بود (بچه‌ای روی اسب، حروف کلمات تولدت مبارک، چوبی به‌نظر می‌رسید) اما عشقی نبود. عاشق تو، کارول، کمی عشقی به‌نظر می‌رسید، اما خُب او یک دختر بود، چه‌کار می‌شد کرد؟

«متشکرم.»


دل‌ها در آتلانتیس

دل‌ها در آتلانتیس
نویسنده : استیفن کینگ
مترجم : مستوره خضرایی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۶۸۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]