کتاب دکتر جکیل و آقای هولمز ، نوشته لورن دی. استلمن
لورن دی. استلمن (متولد ۱۹۵۲) نویسندهٔ آمریکاییِ رمانهای کارآگاهی و وسترن است. مشهورترین آثارش رمانهایی هستند که پرسوناژ اصلیشان کارآگاهی خصوصی به نام اِیمِس واکر است؛ تاکنون دستکم بیست و پنج عنوان از ماجراهای این شخصیت را نگاشته که چشمان فرشته (۱۹۸۱) و دروغ شیرین زنان (۱۹۹۰) از مقبولترینهایشان به شمار میآیند. او همچنین یک سری رمان با الهام از جنایتهای واقعی دیترویت پدید آورده. از ۲۰۰۸ به این سو، استلمن نگارش ماجراهای والنتینو را آغاز کرده: کاوشگری که فیلمهای گمشده و جنایتهای مرتبط با آنها را میجوید.
رمانهای وسترن لورن دی. استلمن دو مجموعه را شامل میشوند: ماجراهای پیچ مِرداک (یک مارشال ایالتی) و ماجراهای ششلولبندی به نام پیتر مکلین.
او همچنین سه رمان با محوریت پرسوناژ محبوب آرتور کانن دایل نوشته که به ترتیب عبارتاند از: شرلوک هولمز علیه دراکولا (۱۹۷۸)، دکتر جکیل و آقای هولمز (۱۹۷۹) و خطر در کمین شرلوک هولمز (۲۰۱۲).
استلمن در سال ۲۰۰۲ موفق به کسب دکترای افتخاریِ علوم انسانی و ادبیات از دانشگاه میشیگان شرقی شد. او در ۱۹۹۳ با دبورا مورگان، بانوی نویسندهٔ رمانهای جنایی/ معمایی پیوند زناشویی بست.
«کتابخانهٔ شرلوک هولمز»
مجموعهای که با نام «ادبیات پلیسی امروز جهان» عرضه میشود، به مثابهٔ تلاشی است برای آشنا کردن علاقهمندان جدی این ژانر با چشمانداز گسترده و متنوع آن در آغاز سدهٔ بیست و یکم و معرفی گونههای فرعیِ متعدد و متفاوتش که هر کدام جنبهای از این ژانر پُرمخاطب را آشکار میسازند. مجموعهٔ «ادبیات پلیسی امروز جهان» شامل چند زیرمجموعه است. «کتابخانهٔ شرلوک هولمز» یکی از این زیرمجموعههاست و پارودیها (نقیضهها) و پاستیشهای (آثار تقلیدی وفادار به اصل) الهام گرفته شده از پرسوناژ محبوب و پرآوازهٔ آرتور کانن دایل و شخصیتهای مثبت و منفی مرتبط با او را شامل میشود.
هیچ پرسوناژی در عالم ادبیات به قدر شرلوک هولمز الهامبخش نویسندگانی چنین پرشمار نبوده، تا جایی که رمانها و داستانهای کوتاهی که با محوریت او نوشتهاند صدها برابر آثاری است که به قلم خالق اصلیاش نگاشته شدهاند: چهار رمان و پنجاه و اندی داستان کوتاه. در روایتهای نوین به همهٔ دورههای زندگی هولمز پرداخته شده، از نوجوانی و جوانی گرفته تا میانسالی و سالخوردگی و حتی کهنسالی.
به برکت ماجراهای جدید شرلوک هولمز، او را کنار بسیاری مشاهیر واقعی مییابیم، نظیر فروید، اینشتین، اسکار وایلد، چارلی چاپلین، هودینی و حتی افراد شریری مانند «جک سلاخ»؛ و همینطور درگیر بسیاری رویدادها و حوادث حقیقی که فاجعهٔ کشتی تایتانیک یا پروندهٔ قتل جان اف. کندی از آن جملهاند.
پرسوناژهای داستانی نیز به روایتهای نوین شرلوک هولمز راه یافتهاند؛ شخصیتهایی خیالی از قبیل آرسن لوپن و تارزان تا دراکولا و دکتر جکیل (در دو مورد اخیر با نوعی رابطهٔ بینامتنیت نیز مواجهیم، به این معنی که نویسنده دست به بازآفرینی متفاوتِ رمانهای برام استوکر و رابرت لویی استیونسون زده، به گونهای که دکتر واتسون راوی ماجرا شده و هولمز در کانون رویدادها قرار گرفته است).
آثار دیگری که در زیرمجموعهٔ «کتابخانهٔ شرلوک هولمز» میگنجند، رمانها ـ و عمدتاً سری رمانهایی ـ را در بر میگیرند که قهرمان آنها نه خود هولمز، بلکه پرسوناژهای مرتبط با او هستند که بعضیهایشان را آرتور کانن دایل آفریده و گروهی دیگر زاییدهٔ تخیلهایی تازهترند. ماجراهای مایکرافت، برادر بزرگ شرلوک؛ ماجراهای پرفسور موریارتی، مهیبترین و شریرترین دشمنش؛ ماجراهای آیرن آدلر، یگانه زنی که هولمز او را سزاوار ستایش میدانست، و بسیاری از شرلوک هولمز پژوهان دربارهٔ دلباختگی ابرکارآگاه اسطورهای به او فرضیهبافیهای بسیار کردهاند؛ ماجراهای اِنولا هولمز، خواهر کوچک شرلوک؛ و بالاخره ماجراهای اِولینا کوپر، خواهرزادهٔ هولمز، در این زمرهاند (دو پرسوناژ اخیر در آثار کانن دایل جایی ندارند).
در حال حاضر، به موازات خلاقیتهای منفرد و پراکنده، مجموعهای منتشر میشود به نام «ماجراهای جدید شرلوک هولمز» که هستی او را به شکلی منسجم تداوم میبخشد و تضمینی است بر حضورِ چشمگیرش در عرصهٔ ادبیاتِ داستانی طی دهههای آینده.
پیشگفتار
«شما نبودی که دربارهٔ شرلوک هولمز کتاب نوشتی؟»
معمولاً برای اینگونه پرسشها پاسخی کنایهآمیز در آستین دارم، اما این میهمان ویژگی خاصی داشت که باعث شد حاضرجوابیام را مهار کنم. او از صندلی عقب لیموزین سیاهی پیاده شده بود که طولش تقریباً به اندازهٔ ورودی خانهام بود. دو جوان خوشهیکل در دو طرفش ایستاده بودند که زیر بغل کت خیاطدوزشان چیزی برآمده بود. مرد وسطی کوتاهقامت و گردنکلفت بود و در نور ایوان خانهام رد شانه در موهای سیاه پرپشتش به چشم میآمد. صورتش یکدست برنزه و ریشش اصلاحشده بود و عینک آفتابی قوسدار سیاهی صورتش را پوشانده بود، هرچند خورشید خیلی وقت پیش غروب کرده بود. به نظر میآمد چهلساله باشد، اما بعد مشخص شد که سی سال را تازه رد کرده است. وقتی حرف میزد، لهجهٔ بروکلینیاش مرا به خنده میانداخت. اما جلوی خندهام را گرفتم.
گفتم: «من کتاب ماجرای کنت خونخوار را تدوین کردهام، اگر منظورتان همین است.» ظاهرش پر ابهت بود، اما من هم مصمم بودم قافیه را نبازم. آمدنش باعث شده بود نوشتنم را نیمهکاره رها کنم و بیصبرانه منتظر بودم سر کارم برگردم.
بدون اینکه سرش را بچرخاند، دستش را به سمت مرد سمت راستش دراز کرد و آن مرد بلافاصله بستهای را در دست او گذاشت که در کاغذی قهوهای پیچیده شده بود و او هم آن را به دست من داد.
آمرانه گفت: «این را بخوان.»
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم، همراهانش ابرو در هم کشیدند و در نتیجه از جلوی در کنار رفتم تا آن سه نفر به داخل بیایند. مرد وسطی روی صندلی راحتیام نشست و آن دو نفر دیگر، ساکت و بیحرکت، مثل سهپایهٔ شومینه کنار صندلیاش ایستادند. با حسرت به تلفن نگاهی انداختم، اما امکان نداشت قبل از اینکه یکی از آنها نشان بدهد چه چیزی زیر کتش قایم کرده و مرا سوراخسوراخ کند، دستم به تلفن برسد تا کمک بخواهم. اگر قضیه دستبرد یا آدمربایی بود، با روشی چنان عجیب پیش میرفت که آن وجه نویسنده بودنم بیصبرانه منتظر بود تا آخر ماجرا را به چشم ببیند. روی مبل روبهرویشان نشستم و بسته را باز کردم و در تمام این مدت هر سه نفرشان به من زل زده بودند.
تمام تلاشم را کردم تا با دیدن عنوان نامه غرولند نکنم. بعد از انتشار کتاب شرلوک هولمز علیه دراکولا: ماجرای کنت خونخوار (۱)، دستکم سه نسخهٔ دستنویس «موثق» به سبک واتسون از چهارگوشهٔ دنیا به دستم رسیده بود. با یک نگاه میشد فهمید هیچ کدامشان ارزش اتلاف کاغذهایی را هم که رویشان نوشته شده بودند نداشتند. دیگر چهارمی را نمیخواستم. اما وقتی با آن سه نفر تنومند در اتاق نشیمن خانهام مواجه بودم، مجبور بودم بخوانمش.
نگاهی سرسری به آن دستخط قلبم را به تپش انداخت. تا آنوقت، زمان زیادی را صرف کدگشایی از دستنوشتههای درهموبرهم واتسون کرده بودم. این یکی روی کاغذ پوستی کهنهای نوشته شده بود و کنارههایش پر بود از تصحیح و حاشیهنویسی؛ و تمام اینها نشانهٔ کمالگرایانی ویکتوریایی بود که نسلشان بعد از آرتور کانُن دویل از بین رفته بود. بلافاصله متوجه اصیل بودن آن کاغذها شدم. بدون توجه به «مهمانانم» به خواندن آن نسخهٔ دستنویس مشغول شدم و آن را در همان یک نشست به اتمام رساندم. حدود سه ساعت بعد که کنار گذاشتمش، آتش کنجکاوی در من شعلهور شد، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدهم. از مردی که همچنان عینک آفتابیاش را به چشم داشت، پرسیدم چهطور چنین چیزی به دستش رسیده است. داستانی که تعریف کرد خواندنی است.
مهمانم خودش را «جورجی کالینز» معرفی کرد (که البته نام مستعارش بود؛ چون خودش میگفت به صلاحم است هویت واقعیاش را ندانم). سال ۱۹۴۳، وقتیکه داشت به خاطر دزدی مسلحانه حبس پنج سالهاش را میکشید، ارتش آمریکا به او پیغام داد و پیشنهاد کرد اگر به خدمت آنها دربیاید، از مدت حبسش کم خواهند کرد. او پذیرفت و یک سال بعد، پس از روز دی (۲)، در فرانسه و در میان نیروهای متفقین میجنگید.
یک روز او به همراه جوخهای کوچک به کاخی بمبارانشده در نزدیکی بندر تولوز حمله کرد، آشیانهٔ مخفی آلمانها را از بین برد و مشغول جستوجو برای یافتن تسلیحات لازم شد. کالینز در شکاف میان دو دیوار یک بسته کاغذ پارهپاره پیدا کرد که رویش پر از خاک بود و با نواری خاکستری بستهبندی شده بود. بعد از خواندن چند خط از آن نوشته، متوجه اهمیت کشفش شد و هنگامیکه مطمئن شد هیچ کدام از همرزمانش او را نمیبینند، آن دستنوشته را مخفیانه در کولهپشتیاش چپاند.
کالینز با پرسوجوی پنهانی از افراد محلی متوجه شد دکتری به نام جان اچ. واتسون (که بعدها لقب «سِر» دریافت کرد) در زمان جنگ جهانی اول، هنگام خدمت به ارتش بریتانیا، از آن کاخ برای تحقیقات پزشکی خود استفاده میکرده است. همان زمان نیز این ناحیه به شدت گلولهباران شده بود. احتمالاً در طول یکی از این بمبارانها، این دستنویس از روی میز یا گنجهای در شکاف دیوار افتاده بود و در بحبوحهٔ آخرین روزهای جنگ به فراموشی سپرده شده بود.
تاریخ خودش را تکرار کرد. جورجی کالینز کمی پس از بازگشتش به ایالاتمتحده، با عشق دوران کودکیاش ازدواج کرد و آن کولهپشتی حاوی دستنویس را به همراه سایر یادگارهای جنگش در انباری خانهاش گذاشت و آن دستنویس بیش از سه دهه همانجا ماند. او گفت اگر به خاطر محبوبیت کارهای گمشدهٔ دیگری که من تدوینشان کردهام نبود، شاید هنوز هم آن دستنویس همانجا مانده بود.
وقتی از کالینز پرسیدم چرا سراغ من آمده، برای نخستین بار لبخند زد. دندانهایش بهغایت سفید و یکدست بود. بدون شک کار یک دندانپزشک زیبایی آنهم با دستمزدی آنچنانی بود.
گفت: «من به شدت به پول نقد احتیاج دارم. وقتی دربارهٔ کتابهای شرلوک هولمز شما شنیدم، یاد آن دستنویسی افتادم که در فرانسه پیدا کردم و گفتم شاید شما بخواهید دستی به سر و رویش بکشید و در سودش سهیم بشویم. من از تدوین کتاب سر درنمیآورم. تنها تدوینگری که میشناختم کسی بود که وقتی میخواست مطلبی دربارهٔ یکی از نزدیکانم منتشر کند، توی ماشینش جزغاله شد.»
به او توضیح دادم که صنعت نشر در طولانیمدت سود میدهد و از او پرسیدم آیا حاضر است چند ماه منتظر سهمش بماند یا خیر. خنده از صورتش ناپدید شد.
«من چنین وقتی ندارم. همین امشب چهقدر میتوانی به من پول بدهی؟»
«چهقدر میخواهی؟»
تعداد صفرهای عددی که گفت بیش از حد زیاد بود. پیشنهاد خودم را دادم. اخمهایش در هم رفت. مردی که کنار صندلیاش ایستاده بود، با دیدن ناراحتیِ اربابش برافروخته شد و مثل سگی بود که آمادهٔ علامت حمله است.
دندانقروچه کرد و گفت: «اینکه رقمی نیست.»
خودم را جمعوجور کردم و شانه بالا انداختم. «بیشتر از این ندارم. من هم خرج و برج دارم. میتوانید این را پیشپرداخت حساب کنید.»
چانهاش را با سروصدای زیاد مالید. «بسیار خب. فقط نقد باشد.»
«الان نقد ندارم. چک قبول میکنید؟» دستم را به سمت دستهچکم بردم.
«فقط نقد.»
«پس باید بروم بانک. آن هم که تا دوشنبه تعطیل است.»
در صندلیاش جابهجا شد و صورتش را کجومعوج کرد و درنهایت گفت: «بسیار خب، چک هم قبول. بنویس.»
چک را نوشتم و به او دادم. وقتی داشت به دقت بررسیاش میکرد، گفتم: «مشکلی ندارد.»
«حرفت را قبول میکنم.» چک را تا کرد و در جیب کتش گذاشت. «آنقدرها هم پخمه به نظر نمیرسی.»
کنجکاوی نویسندگیام گل کرد و پرسیدم چرا با این عجله به پول نقد نیاز دارد. در کمال تعجب، با شنیدن سؤالم بهظاهر آرامشش را از دست نداد.
«خرج سفر. بعضیها دنبالماند و بعضیهای دیگر نمیخواهند لو بروم. در نتیجه میخواهم بروم تعطیلات. همهٔ درآمدم خرجِ… خرج شغلم میشود.» بلند شد و به من نگاه کرد. نور چراغ در شیشهٔ تیرهٔ عینکش منعکس شد. «کارت را درست انجام بده. زود برمیگردم.»
یکی از آن مردان جوان که دستش را در کتش کرده بود برگشت به سمت در، خم شد و در آستانهٔ در به چپ و راست نگاهی انداخت، بعد کمر راست کرد و به اربابش سر تکان داد و هر سه بیرون رفتند. چند لحظه بعد موتور لیموزین روشن شد، صدای سنگریزهها آمد و درنهایت ماشینشان به خیابان رفت و دور شد. آن زمان من مدادی برداشته بودم و مشغول کارم شده بودم.
کار حکواصلاح این دستنویس هم مانند دستنویسهای قبلی دشوار بود. برایم محرز بود که دستخط واتسون بسیار بد است. از آن بدتر اینکه حشوها و استعارههای نابسامان و بیحدواندازهاش بهوضوح نشان میداد نسخهٔ پیشنویس است و پیش از حروفچینی نیاز به بازنویسی زیادی دارد. احتمالاً به خاطر جنگ و گمشدن این دستنویس، واتسون فرصت نکرده بود خودش بازنویسیاش کند. در نتیجه، وظیفهٔ خودم دانستم تمام تصحیحاتی را که مطمئنم این دکتر خوشقلب میخواسته انجام بدهد، اما فرصت نکرده و شرایطش مهیا نبوده، انجام بدهم. حاضرم تمام تبعات این کار را به جان بخرم. هر جا ممکن بود، نثر واتسون را دستنخورده باقی گذاشتهام و هر جا که ممکن نبود، سعی کردهام به سبک خاصش وفادار باشم. درنتیجه، نود درصد این کتاب موثق است.
این داستان از دو راز پرده برمیدارد و این امر شاید بتواند برخی از جروبحثهای شرلوکیها (۳) را فیصله بدهد، البته منوط است به اینکه چهقدر آنها را بپذیرند. نخست آنکه حضور مایکرافت، برادر بزرگتر شرلوک هولمز، در سال ۱۸۸۵ نشاندهندهٔ آن است که واتسون دست به تحریف واقعیت زده، زیرا در داستان «مترجم یونانی»(۴) از نخستین دیدارش با برادر هولمز مینویسد. از آنجا که این دیدار باید پیش از اتفاقات مشروحه در این کتاب رخ داده باشد، امکان نداشته مایکرافت هنگام نخستین ملاقات با واتسون گفته باشد: «از آن موقع که شما شرح حال شرلوک را مینویسید، اسم او همه جا به گوشم میخورد.» همه میدانند که اولین شرح حال هولمز، یعنی کتاب اتود در قرمز لاکی (۵) سال ۱۸۸۷ منتشر شد، یعنی بیش از دو سال پس از رویدادهای مشروحه در داستان حاضر. اگر هم مایکرافت چنین حرفی زده باشد، بعدها آن را گفته است. پذیرش این ادعا چندان دشوار نیست، زیرا میگفتند واتسون برای تکمیل داستانهایش حرفهایی را که در زمانهای مختلف گفته میشد یککاسه میکرد. برای نمونه، واتسون در داستان «آخرین مسئله»(۶) میگوید هیچگاه نام پروفسور موریارتیِ خبیث را نشنیده است، درحالیکه در کتاب درهٔ وحشت (۷)، که پیش از آن نوشته شده، کاملاً او را میشناخته. از آنجا که ابتدا داستان «آخرین مسئله» منتشر شد، دکتر خوشقلب ما تصمیم گرفت معرفی پروفسور خبیث از زبان هولمز را به کتابی دیگر موکول کند تا خوانندگانش را سردرگم نکند. همین استدلال دربارهٔ حرفهای آغازین مایکرافت در داستان «مترجم یونانی» نیز صادق است، ماجرایی که اکنون میدانیم باید پیش از ژانویهٔ ۱۸۸۵ رخ داده باشد.
نکتهٔ دوم اینکه دستکم میدانیم واتسون، پیش از گرفتن مدرک تحصیلی از دانشگاه لندن در سال ۱۸۷۸، در دانشگاه ادینبرو مشغول تحصیل در رشتهٔ پزشکی بوده است. این موضوع در میان شرلوکیهای فرزانه بسیار محل بحث بوده است و ساعتهای زیادی را صرف بحث دربارهٔ محل تحصیل زندگینامهنویس هولمز کردهاند، زیرا میدانند که دانشگاه لندن در آن زمان نهادی آموزشی نبوده، بلکه ادارهٔ مرکزی اهدای دانشنامه بوده است. شاید واتسون پیش از فارغالتحصیلی کانن دویل از همان دانشگاه در سال ۱۸۸۱ با او آشنا شده و جرقهٔ رابطهٔ کاری میان این دو زده شده و در نتیجه نام شرلوک هولمز با هنر کارآگاه بودن مترادف شده است.
داستان پیش رو، بهجز موارد معدودی جرحوتعدیل به دست من، کلمهبهکلمهاش وقایعنگاری خود واتسون است از دورهٔ اکتبر ۱۸۸۳ تا مارس ۱۸۸۵ (که تابهحال معمایی برای شرلوکیها بوده است) و ماجراهای مربوط به ارتباط عجیب بین هنری جکیل و ادوارد هاید که از زاویهای جدید به آن نگاه میشود. درست مانند مواجههٔ هولمز و واتسون با دراکولا در سال ۱۸۹۰، اینکه نقش این دو در ماجراهای داستان حاضر چهقدر بوده احتمالاً مدتی موضوع بحث دانشوران آتی خواهد بود. به نظر من پشتکار و تیزهوشی کارآگاهِ ساکن خیابان بیکر باعث شد آقای هاید روسفید بشود.
برگردیم به ماجرای جورجی کالینز. زودتر از انتظار هر دویمان خبری از او به گوشم رسید. دو روز پس از ملاقاتمان، در روزنامه خبر مرگ رئیس مشهور تبهکاران را خواندم که آن روز صبح در فرودگاه دیترویت متروپولیتن به همراه دو محافظش به ضرب گلوله کشته شده بود. یک هیئتمنصفهٔ عالی، که دربارهٔ ناپدید شدن مرموز یکی از رهبران مشهور حزب کارگر تحقیق میکرد، به دنبالش بود و اعتقاد داشت رفقای تبهکار کالینز سرش را زیر آب کردهاند. از جسدش یک بلیت یکطرفه به مکزیک و پول نقد کلان در کمربند مخصوص حمل پولش پیدا کردند. عکسی از قربانی در روزنامه چاپ شده بود که مربوط بود به دو سال پیش، هنگام محاکمهٔ او به جرم فرار مالیاتی، و در آن عکس همان شخصی که آن شب به دیدنم آمده بود بین دو مأمور فدرال خاکستریپوش، دستبندزده، ایستاده بود. نام زیر عکس چیز دیگری بود، اما دندانهای سفید پشت لبخندش همانها بودند. فقط یک عینک آفتابی کم داشت.
گناهش هرچه بوده و انگیزههایش هر چهقدر خبیثانه بوده باشند، جورجی کالینز باعثوبانی به وجود آمدن کتابی است که در دست دارید و به همین خاطر جایگاهش در میان بزرگترین حامیان ادبی تاریخ محفوظ خواهد ماند. در نتیجه خطر اینکه مقامات رسمی این کتاب را نپذیرند به جان میخرم و این پیشگفتار را به او تقدیم میکنم.
لورن دی. استلمن
دِکستِر، ایالت میشیگان
پانزدهم دسامبر ۱۹۷۸
سرآغاز
اکنون که دنیا دارد بر سرمان خراب میشود، شاید برخی گمان کنند استقبال عموم از کسی که تمام فکر و ذکرش (بهجز معدود استثناهایی) معطوف به ریشهکن کردن شروران داخلی است کمرنگتر بشود و طبیعتاً دلیلش را خطرهای خارجی میدانند. اما اینطور نیست. چند وقتی است که ناشرانم اصرار دارند یک بار دیگر صندوق فلزی گزارشهایم را زیرورو کنم. مدتها پیش آخرین یادداشتهایم را از معماهای شگفتی که حل کردنشان استعدادهای جناب شرلوک هولمز را میطلبید در آن صندوق گذاشته بودم و ناشران میخواستند یکی دیگر از آنها را برای مخاطبان مشتاق رونمایی کنم. اما من مدتها در برابر این اصرارها مقاومت کردم. البته نه اینکه خودم تمایلی نداشته باشم، بلکه به خاطر احترام به خواستههای دوست عزیزم. او پس از بازنشستگیاش مرا از هر کاری که باعث افزایش شهرتش بشود منع کرد، زیرا اخیراً این شهرت دردسرساز شده بود. یک روزِ آخر هفته در خانهام در کنزینگتون بودم که تلفن زنگ خورد و آنسوی خط صدای شرلوک هولمز را شنیدم. خوانندگان شاید بتوانند عکسالعملم را در این شرایط تصور کنند.
«صبحبهخیر، واتسون. امیدوارم حالت خوب باشد.»
«هولمز!»
«منتظر تماس چه کسی بودی که اینقدر هیجانزدهای؟ نکند این موضوع در مقولهٔ”کاملاً سری“ میگنجد؟»
شرلوک همیشه از تلگراف استفاده میکرد، اما این بار در کمال تعجب تلفن کرد و شنیدن این حرف ناغافل و البته کاملاً درست شگفتیام را بیشتر کرد.
با ناباوری پرسیدم: «از کجا فهمیدی منتظر تلفن بودم؟»
«بهسادگی. تو حتی نگذاشتی اولین زنگ این وسیلهٔ ملعون تمام بشود تا گوشی را برداری.»
«عجب! چه شده که به لندن آمدهای؟ فکر میکردم این بار برای همیشه به کوهستانهای ساوتداونز میروی.»
«برای دیدن متخصص روماتیسم آمدهام. متأسفانه دو سال ردگیری فون بورک (۸) برایم سخت بود. هنوز یادداشتهای مربوط به ماجرای سال ۸۴ در محلهٔ ”سوهو“ را داری؟»
از این حرفهای بهظاهر بیربط تعجب کردم و جواب دادم: «بله، دارم.»
«بسیار عالی! گمان کنم خوانندگانت به ماجرای کاملش علاقه نشان بدهند. یادت باشد هوای استیونسون (۹) را داشته باشی.»
«مسئلهٔ حقوقی…»
«… به گمانم بعد از این همه سال محلی از اعراب ندارد. الان دولت انگلستان آنقدر مسائل مهمتری پیش رویش دارد که فرصتی برای پرداختن به تیراندازی سی سال پیش، آن هم برای دفاع از خود، ندارد.»
از اینجا موضوع بحث را به پیشروی جنگ کشاند و با من موافق بود که دخالت آمریکا در این درگیری به هلاکت آلمانها میانجامد و پس از مکالمهای که کمتر از سه دقیقه به طول انجامید تلفن را قطع کرد.
از آنجا که هیچ وقت در شغل کارآگاهی ادعایی نداشتهام، نمیتوانستم متوجه بشوم چرا آن خاطرهٔ قدیمی را پیش کشید، آن هم موضوعی که با وضعیت فاجعهٔ کنونی اروپا کوچکترین ارتباطی نداشت. پیشتر نیز بارها تقاضای انتشار حقایقی را دربارهٔ این ماجرا کرده بودم، اما همیشه تقاضایم را رد میکرد. در نتیجه به قول آمریکاییها دندان اسب پیشکشی را نشمردم و بلافاصله سراغ دفترچهٔ یادداشتهای مربوط به سالهای ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ رفتم، رویدادهای آن زمان را یادداشت کردم و خودم را با حالوهوای دوستم در آن زمان تطبیق دادم.
تذکر هولمز که هوای استیونسون را داشته باشم غیرضروری بود. درست است که روایت رابرت لویی استیونسون از رویدادهای نامتعارف مربوط به قتل جناب دانوِرس کارو حذفیات زیادی دارد، اما این نکته نیز صحیح است که درایت، و نه بیمبالاتی، باعث شد او حقایقی را پیش خود نگه دارد و کتاب ماجرای عجیب دکتر جکیل و آقای هاید را در قالب «داستان» منتشر کند. جامعهٔ ویکتوریایی آن را در هیچ قالب دیگری نمیپذیرفت.
اکنون، بعد از سی و دو سال، بالاخره میتوان داستان کاملش را شرح داد. صفحههای بعد از این «سرآغاز» با مضامینی که استیونسون به دقت اما ناقص مطرح کرده تفاوت دارد. از آنجا که این دو روایت از دو زاویهٔ دید متفاوت بیان شدهاند، مسلماً در برخی جزئیات، به خصوص جزئیات مربوط به زمان، اندکی تفاوت دارند. بدون شک دلیلش این است که یادداشتهای من بر اساس مشاهدههای دست اولم در همان زمانهایی است که این رویدادها اتفاق افتادهاند، و یادداشتهای استیونسون در بهترین حالت بر اساس شنیدهها، آنهم ماهها و بلکه سالها پس از این رویدادهاست. باشد که خوانندگان قضاوت کنند کدامیک از این دو روایت درست است.
اکنون که قلم به دست گرفتهام و این کتاب را مینویسم، این موضوع به ذهنم خطور کرده که اتفاقاً این داستان بسیار مناسب زمانهٔ ماست، زیرا نشان میدهد که علم بییراق ممکن است انسان ناآگاه را گرفتار کند. تمدنی که با کشتی هوایی بر سر انسانها مرگ و فلاکت فرو میریزد و با سلاحهای سنگین مردمان را به همان خاکی تبدیل میکند که از آن آمدهاند تمدنی است که هنوز از اشتباهاتش درس نگرفته. در نتیجه، امید است روایتی که در ادامه میآید درس عبرتی باشد برای جهانیان. قوانین طبیعت تخطیناپذیرند و هر تلاشی با هدف پیشدستی بر آنها محکوم به شکست و مکافات آن بسیار سریع و سنگین است. باشد که پس از گذشت این تحولات شوم جهان به حیات خود ادامه دهد.
دکتر جان اچ. واتسون
انگلستان، لندن
ششم اوت ۱۹۱۷
فصل اول: وارث مرموز
گفتم: «هولمز! درشکه منتظر است.»
در آستانهٔ در منزلمان در خیابان بیکر ایستاده بودم، دستهایم را در جیب پالتویم فرو برده بودم و از گرمایش لذت میبردم، به خصوص که سرمای آخر اکتبر به اتاق نشیمن راه یافته بود و آتش شومینه هم خاموش بود. اما همخانهایام بیاعتنا به سرما، پشت میز اسیدخوردهٔ کنار اتاق، خودش را مشغول کرده بود و کمر باریک و بلندش نمیگذاشت ببینم چهکار میکند. نزدیکش نامهرسان چهارشانهای با لباس فرم مخصوص شغلش ایستاده بود و با تعجب به کارهای هولمز نگاه میکرد.
شرلوک هولمز گفت: «یک لحظه صبر کن، واتسون.» در چهارپایهاش نیمچرخی زد که باعث شد بتوانم ببینم مشغول چه کاری است. با کمک یک پیپت مقداری از مایعی آبیرنگ از تنگی که روی شعلهٔ چراغ بونزنش میجوشید برداشت و آن را در لولهٔ آزمایشی ریخت که در دست چپش نگه داشته بود. بعد پیپت را کنار گذاشت و کاغذی را برداشت که رویش تودهٔ پودر سفیدرنگی بود و با شستش آن را طوری خم کرده بود که محتویاتش بیرون نریزد. چشمان خاکستریاش از کنجکاوی میدرخشید.
گفت: «زرشکی رنگ سرنوشتسازی است، دکتر. وقتی این ماده را به آن اضافه بکنم، اگر این مایع به رنگ زرشکی دربیاید، که به نظرم همین اتفاق میافتد، مشخص میشود قتلی رخ داده و زنی به چوبهٔ دار فرستاده خواهد شد. ببین!» پودر را در لوله ریخت.
من و نامهرسان به جلو خم شدیم و به محتوای لوله خیره ماندیم. پودر همینطور که از لوله پایین میرفت شکل مدور به خود گرفت، اما پیش از آنکه به کف لوله برسد، در آن مایع حل شد. در عوض، چند حباب روشن به سرعت بالا آمد و معلق ماند. هولمز که منتظر نتیجهٔ مورد نظرش بود، مضطربانه با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.
رنگ مایع عوض نشد.
بعد از مدتی طولانی تغییری در رنگ محلول داخل لوله حاصل نشد. من ذاتاً آدم حسودی نیستم و اعتراف میکنم همهٔ تلاشم را کردم تا در برابر تعجب آشکار هولمز حالت چهرهام تغییر نکند. همواره حرف او درست از آب درمیآمد، بنابراین نمیتوانم توصیف کنم با دیدن یکی از معدود اشتباهاتش چهقدر به وجد آمدم. این نکته نشان میدهد که او نیز مانند تمام انسانها دارای ضعف است. خوشبختانه دیگر نیازی نبود خندهام را مهار کنم، چون او خودش خندهٔ بلندی سر داد.
وقتی آرامشش را بازیافت، گفت: «بسیار خب، پس طرف بیگناه است. اسباب خندهٔ دیگران میشوم. خب، این هم از خطرات این شغل است. عادت کردهام همیشه نیمهٔ خالی لیوان را ببینم. در هر صورت، درس باارزشی فراگرفتم.» لولهٔ آزمایش را به جای خودش برگرداند، خودکار و تکه کاغذی برداشت، روی کاغذ چیزی خطخطی کرد و آن را به همراه یک سکه به دست نامهرسان داد. «دوست عزیزم، این را به بازرس گرِگسون بده و به او بگو آقای وینگِیت دِنیس به مرگ طبیعی مرده است (البته کالبدشکافی هم بدون شک به همین نتیجه میرسد) و اینکه نهایت گناه خانم دنیس استفادهٔ بیش از حد شکر در چای همسرش بوده.» وقتی نامهرسان رفت، گفت: «خب، حالا واتسون من و تو ماندهایم و ایستگاه قطار کینگز کراس و بعد شمال انگلستان و یک استراحت عالی.» از روی چهارپایهاش بلند شد و پالتو و کلاهش را پوشید.
در سالهای نخست دوستیمان و پیش از ازدواج من، و حتی پیش از آنکه نوشتن ماجراجوییهایمان را آغاز کنم، شهرت شرلوک هولمز در مقام کارآگاه مشاور دهانبهدهان در سراسر لندن میگشت. هر کس به مشکلی برمیخورد برای کمک به او مراجعه میکرد. تعدادشان آنقدر زیاد شده بود که در پاییز ۱۸۸۳ حقیقتاً نگران سلامتی هولمز شدم و از او خواستم به مرخصی برود. بارها به او پیشنهاد استراحت داده بودم و هولمز موافقت نکرده بود، اما این بار در کمال تعجب پذیرفته بود. بالاخره وسایلمان را جمع کرده بودیم و در درشکه گذاشته بودیم و فقط کافی بود به طبقهٔ پایین برویم و سوار درشکه بشویم تا به مدت یک ماه در ناتینگهام فارغ از شلوغیهای شهر استراحت کنیم. وقتی داشتیم به سمت در خروجی ساختمان میرفتیم، خانم صاحبخانهمان با کارتی که در سینی گذاشته بود سر رسید و گفت مهمان داریم. در این شرایط خوانندگان علت آزردگی خاطر مرا متوجه میشوند.
هولمز کارت را برداشت و روی آن را خواند: «جی. جِی. آترسون. به آقای آترسون گفتید که ما آمادهٔ رفتنیم، خانم هادسون؟»
«بله، جناب هولمز. اما ایشان گفتند کار فوری با شما دارند.»
«بسیار خب، بفرستیدش بالا. لطف کنید به درشکهچی بگویید کمی بیشتر منتظر بماند.» بعد با چهرهای غمگین رو به من کرد. «خیلی متأسفم، دوست عزیز. شما دکترها میدانید که پشت کردن به یک انسان درمانده کار آدمهای وظیفهشناس نیست.»
با ترشرویی گفتم: «اگر من دکترم که فقط بهت میگویم با این کار خودت را به دردسر بزرگی میاندازی.»
بالاپوشش را درآورد و دوباره آویزان کرد. «این بهایی است که بابت منحصربهفرد بودنم میپردازم. لطفاً پالتو و کلاهت را در کمد بگذار و روی صندلی محبوبت بنشین. از صدای پای مهمان درماندهمان برمیآید که یک جفت گوش شنوای دیگر را هم پذیراست.»
همان وقت در دوباره باز شد و مردی ماتمزده وارد منزلمان شد. ظاهرش نشان میداد چهل الی پنجاه ساله باشد، البته بیشتر به پنجاه سالهها شبیه بود. کتوشلوار تیرهٔ بینقصی به تن داشت و یک پالتوی سبک با چهارخانههای کمرنگ رویش پوشیده بود. روی چکمههایش ساقپوش شیکی کشیده بود، اما از آنجا که با لباس موقرش همخوانی نداشت، به این نتیجه رسیدم که برای کاربردشان پوشیده نه برای تزیین، زیرا تمام روز باران خفیفی در لندن آمده بود و چالههای خیابان زیاد بودند. گفتم که چهرهاش غمگین بود، اما همینکه جلوتر آمد و به حلقهٔ نور تنها چراغی که روشن گذاشته بودیم وارد شد، شباهت چهرهاش به چهرهٔ ماتمداران مراسم عزاداری بیشتر شد. صورتش کشیده و پرچینوچروک بود و سرتاسر پیشانیاش از نگرانی خط افتاده بود و مثل صورت سگ شکاری پیری شده بود. البته سبیل سادهٔ مشکیرنگی داشت و موهای خاکستریاش را طوری روغن زده و مرتب کرده بود که فرق سر کممویش را بپوشاند. چشمهایش نیز غمگین بود. چنان حزن عمیقی در آنها دیده میشد که میتوانست فقط ناشی از نومیدی مطلق باشد. تا آن زمان دلم به حال یک غریبه اینطور نسوخته بود که برای آقای جی. جِی. آترسون سوخت، آن هم حتی پیش از آنکه لب به سخن بگشاید.
منتظر ماند تا خانم هادسون بیرون برود و در را پشت سرش ببندد، بعد، انگار که مطمئن نباشد ابتدا با کداممان حرف بزند، یک نگاه به من و یک نگاه به هولمز کرد.
هولمز دستش را دراز کرد و گفت: «بعد از ظهر بهخیر، آقای آترسون.» آقای آترسون با احتیاط دستش را دراز کرد. «من شرلوک هولمزم و ایشان همکارم، دکتر واتسون. هر رازی که به من میگویید، میتوانید به ایشان هم بگویید. از شما نمیخواهم پالتویتان را دربیاورید. آتش که خاموش باشد، اینجا سرد میشود. اما یک صندلی هست، میتوانید روی آن بنشینید. بعد از این همه پرسه زدن در خیابانهای لندن، حتماً خستهاید.»
مهمانمان داشت روی همان صندلیای که برای مراجعان کنار گذاشتهایم مینشست که با شنیدن آخرین جملهٔ هولمز با تعجب مکث کرد و بعد، انگار که مشتی به او زده باشند، شل شد و در صندلی افتاد. با لکنت گفت: «چهطور متوجه شدید؟ درست است، اما نمیدانم چهطور…»
هولمز حرفش را قطع کرد و گفت: «مشاهدهٔ ساده.» بعد سیگار برگی از جاسیگاریاش به او تعارف کرد، اما نپذیرفت. «شلوارتان از گِلهای نقاط مختلف لندن پوشیده شده. گلها خیلی بالا آمدهاند و اگر سوار درشکه یا هر چهارچرخ دیگری بودید، اینطور نمیشد. در نتیجه، استنباط کردم که پیاده بودهاید. انواع پاشیده شدن گلها نشانهٔ این است که مدت زیادی پیادهروی کردهاید و از جاهای مختلفی گذشتهاید. تکه گل خشکی هم سمت چپ بالای کلاهتان هست که احتمالاً کار یکی از اشرار محلههای شرق لندن است و از طرز لباس پوشیدنتان متوجه شدم از محل زندگیتان دور شده بودید.»
آقای آترسون نگاهی به بالای کلاهش که روی زانویش گذاشته بود، انداخت. یک طرف نوار کلاهش کثیف شده بود. «در خیابان هاندزدیچ یک شومینهپاککن مشتی گل به سمتم پرتاب کرد و کلاهم را از سرم انداخت، اما با حرکت عصایم فراریاش دادم. غلط نکنم، الان اسم او را نیز به من میگویید.»
هولمز گفت: «چوبکاری میفرمایید.» با شنیدن این تمجید گونهاش سرخ شد. در صندلی دستهدار محبوبش فرو رفت و پاهایش را جلوی آتشی که نبود دراز کرد. «مایلم مشکلتان را که خانم صاحبخانه میگفت اضطراری است، بشنوم. لطفاً مسئله را همانطوری برایم شرح بدهید که پروندهای را برای قاضی دادگاه مطرح میکنید. تمجید بس است.» هولمز با دست به چیزی اشاره کرد. «آن دسته کاغذ مربوط به مدارک حقوقی که از جیب لباستان بیرون زده باید مال وکلا باشد. عبارات لاتین اینجا و آنجای متنش به چشمم میخورد که این حدس را به یقین تبدیل میکند.»
مهمانمان با شنیدن نام شغلش دستههای صندلی را گرفت و از جایش نیمخیز شد. اما وقتی هولمز شیوهٔ استنتاجش را قدمبهقدم شرح داد، آرام گرفت، هرچند نه آنقدر آرام که در خانه و اتاق نشیمن خودش بود. تجربه نشانم داده بود که بودن در حضور شخصی که متوجه تمام جزئیات زندگی آدم میشود چهقدر اضطرابآور است.
مهمانمان گفت: «به گمانم بتوانم از آن سیگاری که تعارف کردید یکی بردارم.»
من به جاسیگاری نزدیکتر بودم. آن را برداشتم و به آقای وکیل دادم. او یک نخ سیگار برگ انتخاب کرد، با وسواس سر سیگار را با قیچی نقرهای متصل به زنجیر ساعتش برید، با احترام سر تکان داد و کبریتی را که تعارف کرده بودم رد کرد و یکی از کبریتهای خودش را روشن کرد.
«یکی از اقوامم، آقای ریچارد اِنفیلد، شما را به من معرفی کرد، جناب هولمز. چند وقت پیش به شما مراجعه کرده بود تا سکهٔ نایابی را که به او امانت داده بودند اما مفقود شده بود برایش پیدا کنید. به من گفت میتوانم کاملاً به شما اطمینان کنم.»
هولمز به من نگاه کرد و با انگشت به میز کارش اشاره کرد. منظورش را فهمیدم و بعد از باز کردن قفل کشوی میز، کتابچهٔ کوچکش را درآوردم و به او دادم.
هولمز گفت: «ممنونم، واتسون.» بعد کتابچهاش را ورق زد. «انفیلد. اینجاست.» به سرعت آن قسمت را خواند و کتابچهاش را بست. «پروندهاش را یادم آمد. یک سکهٔ گینی مربوط به سال ۱۸۱۳، که به اشتباه هر دو طرفش تصویر جورج سوم حک شده بود. امانتیِ دوستش بود. آن سکه اصلاً دزدیده نشده بود، فقط جایش عوض شده بود. در آستر مخملی جعبهاش پیدایش کردم.» هولمز کتابچهاش را بالا گرفت. آن را گرفتم و دوباره در کشو گذاشتم و درش را قفل کردم. «ای کاش تمام مشکلات زندگی به همین سادگی حل میشد. مگر نه، آقای آترسون؟»
آترسون به نشانهٔ موافقت سر تکان داد. «متأسفانه مشکل من به این سادگیها حل نمیشود.» در صندلیاش جلو آمد. «امیدوارم اهانت نباشد، اما باید به اهمیت و لزوم رازپوشی در این مورد تأکید کنم. این مسئله نباید از این اتاق بیرون برود.»
هولمز گفت: «خیالتان راحت باشد.»
من هم گفتم: «مطمئن باشید.»
گویا پاسخهای ما قانعش کرد، چون دوباره سر تکان داد، به پشتی صندلی تکیه داد و به سیگارش پک زد.
اینطور شروع کرد: «اسم مشتری و دوست قدیمی من دکتر هنری جکیل است که احتمالاً اسمش به گوشتان خورده. او هم در میان عوام و هم اهل علم شناختهشده است.»
گفتم: «نام ایشان را شنیدهام.»
«پس حتماً میدانید که بسیاری از مجلههای معتبر پزشکی او را انسانی برجسته میدانند، چون با تحقیقاتش در این زمینهٔ علمی گامهای بزرگی برداشته. علاوه بر این، ایشان مرد بسیار نجیبی است و به نظرش دوستی چیزی فراتر از فقط یک واژه و بلکه پیوندی مقدس است و همارز زندگی هر شخص. اما چند وقت پیش ایشان به دیدارم آمد و درخواست عجیبی دربارهٔ وصیتنامهاش کرد.»
هولمز پرسید: «ببخشید که حرفتان را قطع میکنم، ایشان چندسالهاند؟»
«حدود پنجاه سال دارند، درست مثل من.»
«پنجاه سالگی سنی نیست که انسان بهجد دربارهٔ مرگ خودش فکر کند؟»
مهمانمان گفت: «درخواست ایشان برای نوشتن وصیتنامه ناراحتم نکرد. شرایطی که ذکر کردند عجیب بود. میخواهید مدارکش را ببینید؟» از جیب داخل پالتویش بستهٔ کاغذی درآورد و بازش کرد.
هولمز پرسید: «این کارتان افشای راز به شمار نمیرود؟»
«ترجیح میدهم به خاطر بیملاحظگی از کار وکالت برکنار شوم تا اینکه دوست عزیزی چون هنری جکیل را از دست بدهم. نگران جانش هستم.»
«پس لطفاً شرایط وصیتنامه را خلاصه بگویید. زبان لاتین من روزبهروز ضعیفتر شده است.»
آترسون عینکی قابطلایی به چشم زد و کاغذهای توی دستش را نگاه کرد. «خلاصهاش اینطور است: در صورت مرگ، مفقودی یا هرگونه غیبت توجیهناپذیر بیش از سه ماه هنری جکیل، تمام داراییهای او (حدود دویست و پنجاه هزار پوند) به مردی به نام ادوارد هاید میرسد.» مدارک را دوباره تا کرد و به همراه عینکش در جیبش گذاشت. «آقای هولمز، تا به حال چنین شرایطی دیده بودید؟»
«باید گفت شرایط عجیبی است. این ادوارد هاید دیگر کیست؟»
«این همان معمایی است که باعث شد سراغ شما بیایم. هیچ وقت جکیل نام او را برای وراثتش به زبان نیاورده بود.»
«از خود دکتر جکیل پرسیدهاید؟»
«فقط گفت به این مرد جوان علاقه دارد. چیز دیگری نگفت.»
«فقط همین اطلاعات را دارید؟»
«داستان من بخش دومی هم دارد. پیشتر به ریچارد انفیلد اشاره کردم. او آدم ولگرد و خوشگذران و میشود گفت وراجی است. اما بعد از ساعتها سروکلهزدن با کاغذها همنشینی با او برایم لذتبخش است. یکشنبهٔ هفتهٔ پیش، وقتی با او به هواخوری رفته بودم، ماجرایی برایم تعریف کرد که باعث شد در این یازده شب خواب به چشمانم نیاید.
دکتر جکیل و آقای هولمز
نویسنده : لورن دی. استلمن
مترجم : نیما م. اشرفی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۴۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید