کتاب دیده نشده ، نوشته رابرت گادرد
شروع همه چیز در روستای اِیوْبِری اواخر جولای یک تابستان خنک و مرطوب بود که ناگهان گرم و خشک شد. تپههای مارلبرو (۱) در میان بخار یک گرمای ناآشنا سوسو میزنند. در هوای خشکو بیباد، چکاوکها بالای علفهایی که گوسفندان از آن خوردهاند، آواز میخوانند. خورشید بیپروا و مغرور میدرخشد. و سنگها، فرسوده و پوشیده با گلسنگ، مانند نگهبانانی با قدمت پنج هزار ساله ایستادهاند.
بنابراین، شروع همه چیز در مکانی بود که خاستگاه و غایت آن در روزگار باستانی گم گشته بود. نه مشخص است و نه میتوان مشخص کرد که چرا سازندههای هِنج (۲) در عصر نوسنگی، تمام زمان و کوشش خود را صرف دوایر سنگی عظیم در اِیوْبِری و نیز تپهای بزرگ در فاصلهٔ یک و نیم کیلومتری در سیلبِری (۳) کردهاند. بنابراین، شروع همه چیز در منظرهای است که در آن ناگفتهها و نادانستهها خفتهاند، و نشانههای ساخت بشر از گذشتهای دور، جهان منظم و یکدستی را به سخره گرفته است که صرفاً همان زمان حال زودگذر است.
قوم ساکسُن نام امروزی اِیوْبِری را بر آن نهادند. آنها روستایی در حصار گودال و ساحل آن بنا کردند. با توسعهٔ روستا در طول قرنها، بسیاری از این سنگها جابجا یا دفن شدند. بعدها، از آنها به عنوان مصالح ساختمانی استفاده کردند و خندق نیز به زبالهدانی تبدیل شد. بدین ترتیب بنای هِنج فرسوده شد.
سپس در دههٔ ۱۹۳۰، اَلکساندِر کِیلِر، میلیونِر و باستانشناس غیرحرفهای نیمی از روستا را خرید و ویران کرد، سنگها را بلند کرد، خندق را پاک و دوایر سنگی را بازسازی نمود. زمان به گذشته بازگشت. سازمان حمایت از آثار باستانی وارد صحنه شد. بنای هِنج از نو شکفت.
حدود چهل سال از آن روزها میگذرد. یک شاهین که در حال اوج گرفتن است، دید کاملی به محیط هِنج دارد؛ مجموعهای از دوایر سنگی که از سوی نسلهای بعدی به چند تکه تقسیم شده است. جادهٔ اصلی به صورت زیگ زاگ از میان این روستای بهجا مانده از دوران باستانی عبور میکند. وسط جاده کافهٔ رِد لایِن (۴) قرار دارد. در آن سوی جاده، بقایای محصور شدهٔ دو سنگ دیده میشود که یکی بلند و باریک و دیگری کوتاه و گِرد است که به سنگهای آدم و حوا شهرت یافتهاند. دروازهای در این حصار هست که روبهروی پارکینگ کافه رِدلایِن قرار دارد و دروازهای دیگر نیز در خیابان گرین در آن سوی خانهٔ سیلبِری هست که قبلاً محل زندگی یک وزیر بوده است.
دوشنبه بعدازظهر جولای ۱۹۸۱ بود که تعداد کمی از بازدید کنندگان به دیدن هِنج آمده بودند. پشت یکی از میزهای جلو کافه رِدلایِن، مردی تنها نشسته و نوشیدنیاش را به دست گرفته بود. او لاغراندام بود، موهایی تیره داشت و بیست و چند ساله به نظر میرسید. شلوار جین و بلوزی به تن داشت که یقهاش باز بود و آستین آن را بالا زده بود. در کنار او یک دفترچه یادداشت و قلم روی میز قرار داشت. با بیحوصلگی به آن سوی جاده به سنگها نگاه میکرد. نگاهی که به ساعتش انداخت، نشان داد که منتظر چیزی یا کسی بود. جرعهای از نوشیدنیاش را خورد و لیوان را پایین گذاشت. نور خورشید میدرخشید.
صدای یک بچه به گوشش رسید. مرد سرش را برگرداند. زنی را همراه سه کودک دید که از کنار ساحل سنگها نزدیک میشدند. دو تن از کودکان به سوی سنگها میدویدند: یک پسر و یک دختر. پسربچه نه یا ده ساله بود و کفش بِیسبال، شلوار جین و تیشرت قرمز به تن داشت. دختر نیز چند سال کوچکتر از او بود. صندل، جوراب سفید و لباسی با خالهای آبی و سفید پوشیده بود. هر دو موهایی صاف داشتند، اما موهای پسر کوتاه، و موهای دختر بلند و دماسبی بود. زن همراه آنها، پشتسرشان بود و قدمهایش را هماهنگ با خردسالی برمیداشت که در کنار او تاتیتاتی میکرد. این دختربچهٔ کوچک یک لباس مکانیکی خاکستری روی تیشرتی راهراه پوشیده بود. موهایش را با کش صورتی خرگوشی بسته بود. رنگ موهایش نشان میداد که بیشک خواهر دو کودک دیگر بود.
زنِ همراه آنها آنقدر جوان بود که بعید به نظر میرسید مادرشان باشد. او که لاغر بود و موهایی تیره داشت، مطمئناً دوران بیست سالگی خود را به سر میبرد. شلوار کِرِم و بلوزی صورتی به تن داشت. بیشتر توجه او به سوی دختربچهٔ کنارش معطوف بود.
با نزدیک شدن آن دو کودک به سنگها، مردی از میان آدم و حوا بیرون آمد که تا قبل از آن دیده نشده بود. او مردی قدکوتاه و چاق با کفش کوهنوردی و لباس ماهیگیری بود. صورتی گِرد و موهایی کمپشت داشت و عینک زده بود. بهش میخورد سنش بین ۳۵ تا ۵۰ سال باشد. دو کودک ایستادند و به او خیره شدند. چیزی گفت. پسرک جواب داد و جلو رفت. آن مرد چیزی از یکی از جیبهایش درآورد. پسرک یک قدم جلوتر برداشت.
آن زن با عجله به سمتشان رفت تا به آنها ملحق شود. محتاطانه قدم برداشت و توجهش از کودک نوپا منحرف شد. کودک با قدمهای کوچک خودش او را دنبال کرد تا اینکه روی چمنها نشست و گلهای آلاله را واکاوی کرد.
مردی که بیرون رِد لایِن بود نظارهگر همهٔ این صحنه بود؛ صرفاً به این خاطر که چیزی تماشاییتر آنجا نبود. خطر یا تهدیدی ندید. حتی وقتی مرد دیگری از پشت خانهٔ سیلبِری وارد میدان دید او شد، واکنشی از خود نشان نداد. این مرد، موهایی کوتاه داشت و هیکلی بود. لباس ارتشی به تن داشت و تند قدم میزد. آن زن که نمیتوانست مرد را پشت سرش ببیند، با مردی که لباس ماهیگیری به تن داشت صحبت میکرد.
سپس اتفاق رخ داد. مردی که در حال دویدن بود، بازایستاد و خم شد، کودک را بغل کرد و طوری بلندش کرد که انگار از آلالههایی که کودک به دست گرفته، سبکتر بود و از راهی که آمده بود با عجله برگشت.
مردی که لباس ماهیگیری به تن داشت، اولین کسی بود که واکنش نشان داد. به زن چیزی گفت و با انگشت نشان داد. او برگشت و نگاه کرد. دستش را روی دهانش گذاشت. دنبال مردی که کودک را گرفته بود دوید. مردی که بیرون رِد لایِن نشسته بود، دیگر نمیتوانست او را ببیند. همه چیز خیلی سریع و خیلی آرام رخ میداد. وقتی اتفاقات بعدی رخ داد، مردی که در حال نوشیدن بود کاری جز بلند شدن و متعجب شدن نکرد.
یک وَن ترازیت سفید از گوشهٔ خیابان گرین وارد صحنه و درِ عقب آن بسته شد. کودک و ربایندهٔ آن داخل وَن بودند. همه اینچنین برداشت کردند، چرا که آن زن تنها کسی بود که آنها را در حال سوار شدن دیده بود. یک مرد دیگر وَن را میراند. این هم جزو برداشت مردم بود، البته هیچ کس او را ندیده بود.
پسرک بین آدم و حوا بیحرکت ایستاده بود. شوک این اتفاق بدنش را کرخت کرده بود و نمیدانست باید چه کار کند. اما خواهرش چنین عکسالعملی نداشت. از میان دروازه به سمت جادهٔ اصلی دوید. میدانست که خواهرش را از او دزدیده بودند و به نظر مصمم میرسید تا از این دزدی جلوگیری کند. چفت دروازه را باز کرد و به سرعت دوید.
وَن به سمت راست رفت و وارد جادهٔ اصلی شد. ماشین دیگری که به سمت شمال میرفت، سرعتش را کم کرد و به شدت ترمز گرفت تا مانع تصادف شود و سپس بوق زد. رانندهٔ ون توجهی نکرد، شتاب گرفت و نزدیک بود با دیوار پارکینگ کافه برخورد کند.
دخترک در کنار جاده نایستاد. به سمت جلو و به سوی مسیر وَن دوید. نزدیک آن شد و دستانش را طوری بالا برد که انگار به آن دستور میداد توقف کند. وَن با سرعت میآمد. دخترک از جایش تکان نخورد. در یک لحظهٔ نفسگیر، فاصلهٔ بین وَن و دخترک از بین رفت.
صدای ضربهٔ ناشی از برخورد فولاد با گوشت تن به گوش رسید. بدن ضعیف دختر در هوا چرخ زد. وَنِ سفید رنگ و پشت سر آن ماشین سبز تیرهای که سرعتش کمتر بود در خیابان دیده میشدند. هیچ یک از آنها توقف نکردند. رانندهٔ ماشین سبز رنگ مجبور نبود برای اجتناب از برخورد با بدن له شده در گوشهٔ جاده مسیرش را تغییر دهد. وَن و ماشین ناپدید شدند. همه از حرکت ایستادند.
فقط در یک لحظه اتفاق افتاد. خیلی زود همه خواهند دوید. پسرک گریه خواهد کرد. آن زن جیغ خواهد کشید. مردی که بیرون رِد لایِن در حال نوشیدن بود، از روی دیوار محل پارک خودرو خواهد پرید، چشمش به مکانی خواهد افتاد که دختر افتاده بود. آسفالت زیر بدنش با خونی که کمکم کل جاده را فرا خواهد گرفت، تیرهرنگ خواهد شد. انگار چشمان دخترک به این مرد خیره خواهند شد؛ با نگاهی بیجان و بیروح.
اما این آینده بود، آیندهای که در سکون و سکوت این لحظهٔ یخزده محبوس شده بود.
یک
پراگ (۵) زمستان متغیری را پشت سر میگذاشت. هوای خنک جایش را به برف و یخزدگی داد. وقتی دِیوید آمبِر قبول کرد که راهنمای تور آژانس جولی برولی باشد، به باد سرد زیر صفر درجه، پیادهروهای لغزان و جویبارهای پر از گلولای فکر نکرده بود. اما این شرایط کاری او بود و جولی برولی هرگز برنامهای را لغو نمیکرد.
آمبِر که مردی لاغراندام، محزون و در دههٔ چهل زندگیاش با موهای جوگندمی بود، از سرما گردنش را با یقهٔ کتش پوشاند، از آپارتمانش خارج شد و به سمت ایستگاه تراموا رفت. خدای من چهقدر هوا سرد بود. این اولین بار نبود که در هوایی به این سردی در سکوت از خود پرسید: «من اینجا چه کار دارم؟»
خودش میدانست که بهتر بود به پاسخ فکر نکند. بعد از پایان قرارداد تدریس در تابستان گذشته، فقط بهخاطر میلِنا مانده بود. اما حالا میلِنا رفته بود. دوستان و آشنایانی در پراگ داشت، از جمله ایوانا، رئیس جولی برولی. اما دلایل بسیاری بود که نشان میداد چهقدر در این شهر بیهدف بود.
در ایستگاه اتوبوس ایستاد و این پا و آن پا میکرد تا گرم شود، یا آنکه حداقل از این سردتر نشود. هیتِری که در بلوک محل زندگیاش بود باید سرویس میشد، درست مثل بسیاری از چیزهای دیگر در بلوک. وقتی آپارتمان خودش طی سیل عظیم آگوست ۲۰۰۲ زیر آب رودخانهٔ وِلتاوا (۶) از بین رفت، به طور موقتی به آنجا نقل مکان کرده بود. آن موقع در انگلستان بود، اما تقریباً تمام وسایلش در آپارتمان بودند. سیل، خاطرات گذشتهاش را با خود برده و خلئی در او ایجاد کرده بود که در این شانزده ماه هرگز پُر نشد.
نوک سفید و قرمز تراموا از دور دیده شد. آنهایی که در ایستگاه تراموا منتظر بودند، از جا بلند شدند. تراموا ایستاد و مسافران سوار شدند. آمبر وارد واگن دوم شد چرا که صندلی خالی در آن بیشتر بود. روی یکی نشست و با حرکت تراموا چشمش را بست. به همین خاطر، متوجه مرد سینهکفتری و قدکوتاهی نشد که پانچو، دستکش، شال و کلاه پشمی به تن داشت و در حال بسته شدن درها پرید بالا. هر چه باشد، آمبِر دلیلی نداشت حواسش را جمع کند. تراموایی در پراگ در فصل زمستان، جایی نبود که انتظار داشته باشد گذشتهاش به دنبال او بیاید.
وقتی تراموا به میدان وِنسِسلاس (۷) رسید، آمبر پیاده شد و به سمت یادبود وینسِسلاس روبهروی موزهٔ ملی رفت، جایی که محل تجمع گردشگرهای بیچارهای بود که حاضر شدند بابت یک تور پیادهروی شش ساعته دور شهر و دیدن جاذبههای گردشگری آن هزار کرونا بپردازند. حدود دوازده توریست که طبق معمول، ترکیبی از سنها و ملیتهای مختلف بودند، در کنار مجسمهٔ قدیسهٔ بوهِم (۸) ایستاده بودند و کتابچهٔ راهنما در دستشان بود.
ایوانا که در حال دریافت پول از آنها بود، با لبخند از راه رسیدن آمبر را تصدیق کرد. وقتی داشت یک چتر با نقش باران را به او میداد، بهش گفت که دیر کرده است.
او پاسخ داد: (۹)«Je mi lito». معذرتخواهی یکی از چند چیزی بود که در چک استاد آن شده بود. «خواب ماندم.»
ایوانا همچنان لبخندزنان بود و به مشتریانش او را معرفی کرد. برای جلوگیری از هرگونه گله و شکایت راجع به این که چرا آمبر در پراگ به دنیا نیامده و بزرگ نشده، او را دکتر رشتهٔ تاریخ معرفی کرد.
یک نفر بود که دیر از راه رسید و وارد گروه گردشگران شد. آمبر که متوجه حضور این مرد در تراموا نشده بود، اینجا هم به او اهمیت نداد و توجهش را جلب نکرد. ایوانا برای آنها روز خوبی را آرزو کرد و به دفتر جولی برولی رفت. یک تماس تلفنی دریافت کرد و بعد از آن قرار شد به صرف یک ناهار چکی لذیذ آنجا را ترک کند.
آمبر در هوای سرد یک نفس عمیق کشید و با خود گفت: «خوش به حال ایوانا.» سپس راجع به بهار ۱۹۶۸ در پراگ و انقلاب مخملی ۱۹۸۹ توضیح داد. هر چه باشد، او یک مورخ بود، البته نه تا درجهای که ایوانا او را توصیف کرد. او هرگز تحصیلات دکترای خود را به اتمام نرساند.
تور ادامه داشت. به موقع به میدان اولد تاون (۱۰) رسیدند و شاهد به صدا درآمدن ناقوس ساعت نجومی شدند. سپس از پل چارلز عبور کردند، به کلیسای سنت نیکلاس رفتند، و با مترو به پارک پِترین رفتند. برف تا مچ پایشان را در پارک پوشانده بود و از سرعت آنها میکاست. آنهایی که لباس کافی نپوشیده و شال و کلاه نکرده بودند، تازه فهمیدند که بابت چه چیزی نامنویسی کرده بودند. سپس به رستورانی رفتند.
انگار قراردادی که بین ایوانا و صاحب رستوران بسته شده بود، کیفیت غذا را شامل نمیشد. رُست بیف شور بود، کدو مزهٔ سرکه میداد و دسر، سِفت بود. ولی کسی شکایتی نداشت.
مرد قدکوتاهی که حدود شصت، هفتاد سال داشت و دیر به گروه رسیده بود، سر میزی متفاوت نشست و با همراهانش حرف نمیزد. وقتی کلاه پشمیاش را برداشت، سر طاس، چشمان آبی و گونههای استخوانیاش دیده شد. به نظر میرسید که در طول صرف ناهار، چشم از دیوید آمبر برنداشت.
با اتمام ناهار، گروه به موقع به کاخ رسید تا سر ساعت دو شاهد تغییر شیفت سربازان نگهبان باشند. بعد از دیدار از قصر سلطنتی، تور گردشگری آنها در محل تولد فرانس کافکا به پایان رسید. در پایان آمبر به آنها گفت که امیدوار است روز ملالآوری را سپری نکرده باشند. بعضی لبخند زدند، بعضی تشکر کردند و یک نفر انعام خوبی داد. سپس گروه از هم جدا شدند.
بعدازظهر بود و هوا رو به سردی میرفت. آمبر با عجله به یک کافه رفت. در آن ساعت از روز، مطمئن بود که جا برای نشستن پیدا خواهد کرد؛ که واقعاً هم بعد از یک روز خسته کننده به استراحت نیاز داشت. سر میز کنار پنجره نشست.
مردی تنومند بالای سرش ظاهر شد. آمبر سرش را بالا گرفت و در کمال تعجب گردشگر تازهوارد را شناخت، یا حداقل ترکیب پانچو و کلاه پشمی را به یاد آورد. او یکی از گردشگران بود.
آمبِر گفت: «سلام. چه چیزی شما را به اینجا کشاند؟»
«تو.» مرد کلاهش را درآورد و زخمش را باز کرد، و با چشمان آبی مصمم خود به آمبِر خیره شد.
دیده نشده
نویسنده : رابرت گادرد
مترجم : ندا نامورکهن
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۵۳ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید