معرفی کتاب ریاکار خوشبخت ، نوشته ماکس بیربوم
دربارهٔ نویسنده
ماکس بیربوم یکی از شخصیتهای ادبی جالب و از نویسندگان برجستهٔ انگلستان بهشمار میرود، زیرا از زمانی که به راپالو (۱) نقل مکان کرد، به هیچ کدام از مکاتبات آشفتهٔ درخواستی از سوی سردبیران و ناشران خود، پاسخ نداد.
ماکس در ۱۸۷۲ در لندن پا به عرصهٔ وجود نهاد و در ۱۹۵۶ در راپالو دیده از جهان فروبست.
تحصیلاتش را در چارتر هاوس (۲) و مترو کالج (۳) آکسفورد به اتمام رسانید.
این نویسنده از لحاظ ذوق و استعداد، مرد شگفتآوری بود و بهعنوان کاریکاتوریست، منتقد تئاتر، مقالهنویس و داستانپرداز شهرت فراوانی بهدست آورد.
نخستین مجموعه مقالات طعنهآمیزش با نام «آثار ماکس بیربوم» (۱۸۹۶) انتشار یافت که برخی از این مقالات قبلاً در «کتاب زرد»(۴) به چاپ رسیده بود. در درام بهعنوان منتقد در «ساتردی ریویو»(۵) مطالبی به چاپ رسانید که این مهم تا ۱۹۱۰ ادامه یافت.
نخستین اثر او در نشریه زرد (Yellow Book) به چاپ رسید. کاریکاتورهایش را در کتب گوناگونی گردآورد که بیست و پنج نجیبزاده (۱۸۹۶) و خلوت شاعر (۱۹۰۲) از آن جملهاند.
«ریاکار خوشبخت»(۶) (۱۸۹۷) و «تاج گل کریسمس» (۱۹۱۲) از داستانهای مشهور او هستند که شوخطبعی و بذلهگویی بیهمتای او را در معرض دید میگذارند.
سخنرانیهای او در رادیو از ۱۹۳۵ به بعد از دیگر دستآوردهای درخشان ادبی او بهشمار آمدهاند.
از دیگر آثار او میتوان از رمانهای «هفت لرد» (۱۹۱۹)، «حتی اکنون» (۱۹۲۰) و «گرداگرد تئاتر» نام برد.
اثر بزرگ و مشهور دیگر بیربوم «زلیخا دابسن» رمانی است مبالغهآمیز و عاشقانه که در آن طنز و ریشخند به یکدیگر پیوند خوردهاند. او این اثر را در ۱۹۱۲ منتشر کرد.
فصل اول
میگویند، آنهایی که با ریجنت (۷) خوشگذرانی و عیاشی کردهاند، تقریبا به اندازهٔ نیمی از آنچه که لرد جورج هل (۸) انجام داده، انجام ندادهاند.
من خوانندگان خوب و نازنینم را با نقل شرارتهای بزرگ او آزار نمیدهم. فکر درستی است، اما باید بدانند که او آدمی آزمند، مخرب و متمرد بود. متأسفانه بدون شک غالبا پس از خواب مدتها در کارلتن هاوس (۹) مینشست و قمار میکرد، و معمولاً بیش از آنچه که برایش خوب بود میخورد و مینوشید. آنچنان مشتاق پوشیدن لباسهای قشنگ و مناسب بود که طبق عادت، چند هفتهٔ متوالی همانند کسانی که روزهای یکشنبه جامهٔ ویژهای میپوشند، لباسهای بسیار زرق و برقدار و زیبایی بر تن میکرد. سی و پنج سالش بود، اما در نظر پدر و مادرش غم و اندوهی بزرگ بهشمار میآمد.
از همه بدتر این بود که سرمشق و نمونهٔ زیانباری برای دیگران بود. هرگز و هرگز نمیکوشید خلافکاریها و رفتار نادرست خود را پنهان کند؛ جوری که دیر یا زود همه میدانستند او تا چه حد نفرتانگیز و هولناک است.
در واقع، از اینکه نفرتانگیز و هولناک بود، در خود احساس غرور میکرد. کاپیتان تارلهتن (۱۰) با توضیحی در کتاب «سیاهان و سرخپوستان جدید»(۱۱) اظهار کرد که رکگویی و صراحت زیاده از حد و لردمآبانهاش فضیلتی است و باید ما را راضی کند تا برخی از عیبها و خطاهای زشت و ناپسندش را نادیده بگیریم.
اما برای خود من دردناک است تا دربارهٔ کسی که اکنون مرده اظهار عقیدهای بکنم. در واقع با این کار مخالفم.
اما از نظر من این رکگویی و صراحت فقط موقعی خوب است که اعمال خوب یا احساسات پسندیده را آشکار کند؛ در معرض دید گذاشتنِ اعمالِ زشت، خود نوعی شرارت است.
عاقبت لرد جورج هل تمام عیبها و خطاهایش را جبران کرد، جوری که انگار هرگز در تمام دوران زندگیاش چنین کارهایی نکرده بود.
من دلیل غیبت عجیب و ناگهانی او را در قلمرو و گسترهٔ اجتماع فاش خواهم کرد، اجتماعی که در آن بسیار تغییر شکل پیدا کرده بود، اما دیگر هرگز دستخوش تغییری نگشت.
فکر میکنم خوانندگانم تصدیق خواهند کرد که هر داوری و قضاوت خصمانهای که دربارهٔ او کردهاند، باید مورد تجدیدنظر قرار گیرد؛ و احتمالاً بازپس گرفته شود.
من عالیجناب لرد جورج را به آنها میسپارم. اما دفاع و طرفداری من از او بر اساس رکگویی و صراحتش نخواهد بود، با اینکه برخی از دوستانش چنین صفتی را بسیار ستودهاند.
آری، اینگونه دوستانی وجود داشتند! برخی از آنان چنان ناتوان، ضعیفالنفس، لجوج و خودسر بودند که فکر میکردند داشتن یک عنوان تاریخی و برجسته بیآنکه شک و تردیدهایی در آن باشد، صفت خوبی است.
میگفتند: «جورج هل دارد میآید!»، «لرد من چه شریر و رذل جلوه میکند!»
میدانید که یک اشرافزاده ناگزیر باید دربارهٔ نام خوب خود بسیار محتاط باشد. آدمِ شریر و رذلِ بینام، آسیب کمتری میرساند.
نگارش اینکه بسیاری از آدمها از جادوییبودن نام او زیانی نمیدیدند، لذتبخش و دلپذیر است.
هر گاه وارد اتاقی میشد که آنها برحسب تصادف در آن بودند، او را نکوهش و تقبیح میکردند؛ آنچنان که صراحتا به طرف در میرفتند و خارج میشدند. سپس بیرون از اتاق، از سوراخ کلید، پنهانی نظارهاش میکردند.
هر روز صبح، وقتی در پیکادلی (۱۲) به گردش میرفت آنها به صورت جمعی به هم فشرده از سویی به سوی دیگر خیابان میرفتند و او را با دوستان بد خود تنها میگذاشتند. چرا که آنها هنوز این سوی خیابان را بدنام میدانستند.
لرد جورج دربارهٔ این تظاهر و نمایش، کاملاً بیتفاوت مینمود. در واقع مرد اصلاحناپذیر و بیشرمی بود و وقتی زنان از برابرش عبور میکردند، دامنهایشان را جمع و جور میکردند؛ آخر او با سبکسری مچ پاهایشان را ارزیابی میکرد.
از اینکه عالیجناب لرد جورج را هرگز ندیدم، خوشحالم. میگویند او تا اندازهای به کالیگولا (۱۳) شباهت داشت و در تحرک و قدرت به سِر جان فالستاف (۱۴). گاه وقتی صبحهای زمستان بچههای کوچک او را در خیابان سنت جیمز (۱۵) میدیدند، دست از پُرگویی و ورّاجی خود برمیداشتند و پریشان از ترس، چنگ در دامن پرستاران خود میزدند (ترس از آقای سترک و هولناک!) که در این وقت بادی که از سوی مشرق میوزید، سطح گرد کلاه و خز سگ آبی دور گردن و مچ دستهایش را موجدار میکرد، و رنگ ارغوانی گونههایش باز هم عمیقتر میشد.
در شیرخوارگاهها، او را کینگ بوگی (۱۶) میخواندند. زمانی که کودکان، شیطان و سرکش میشدند، پرستارانشان میگفتند که او از دودکش یا قفسهٔ لباس وارد میشود که در این صورت، آنها پیوسته ساکت، آرام و مؤدب میشدند. جوری که حتی از رفتار نادرست، ناشایسته و غیرمعقول دیگران، برای تربیت کودکان استفاده میشد.
درست است که عالیجناب لرد ما سیگار دود نمیکرد ــ اما بیشک از برای خود فضیلتی داشت و حتی متأسفانه طبق رسم و شیوهٔ روز تعداد صفات خوب او ناگهان به انتها میرسید ــ سیریناپذیری شهر و لذایذ آن را دوست میداشت، درحالیکه تأثیرگذاری و زیبایی دریاچههای انگلیسی، کاملاً برایش ناشناخته باقی مانده بود. مدام مینازید که بیست سال است حتی یک گل آلاله را ندیده است، و یکبار شهر را «بهشت یک ابله» نامید. لندن مکانی بود که فقط آن را در نقشهٔ ذهنش نشانه میگذاشت. لندن هرچه را که میخواست به او میداد.
به هر تقدیر اهمیتی ندارد که فکر کنیم او هیچ کدام از روزهای خوش خود را، از جمله روزی که در زادروز هفدهسالگی در عمارت مطلوبش خانهٔ بودل (۱۷) در هرتس (۱۸) که به سرفولارد چیس (۱۹) تعلق داشت، از یاد نزدوده باشد.
لرد جورج با آنکه پیوسته آدمی بدگمان، عیبجو و نامهربان بود، نمیخواست از بارونت (۲۰) ورشکسته و از پای درآمده انتقام بگیرد. آخر او خود را در آن خانه جای داده بود ــ هدیهای که با اندکی تردید آن را پذیرا گشته بود…
ریاکار خوشبخت
نویسنده : ماکس بیربوم
مترجم : همایون نوراحمر
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۶۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید