معرفی کتاب « شهر ممنوعه »، نوشته ماگدا سابو
دربارهٔ نویسنده
ماگدا سابو (۱۹۱۷ ـ ۲۰۰۷) در یک خانوادهٔ مجاری در دبرسن (۲)، «رمِ کالوینیست»، مجارستان متولد شد. سابو، که پدرش به او آموخت با وی به لاتین، آلمانی، انگلیسی و فرانسه صحبت کند، در دانشگاه دبرسن لاتین و مجارستانی خواند و در تمام مدتی که مجارستان در سالهای ۱۹۴۴ و ۱۹۴۵ در اشغال آلمان و شوروی بود بهعنوان معلم کار کرد. در سال ۱۹۴۷، او دو کتاب شعر منتشر کرد، بره (۳)، و بازگشت به انسان (۴)، که در سال ۱۹۴۹ جایزهِی بامگارتنر (۵) را برای او به ارمغان آوردند. در دوران کمونیسم، این شهرت زودرس مایهٔ دردسرش شد، و سابو به داستاننویسی روی آورد: اولین رمان او، فرسکو (۶)، در سال ۱۹۵۸ منتشر شد و مدت کوتاهی پس از آن بچهآهو (۷) را منتشر کرد. در سال ۱۹۵۹، جایزهِی یوژف آتیلا (۸) را برد، و پس از آن چندین رمان دیگر نوشت، از جمله خیابان کاتالین (۹) (۱۹۶۹)، چاه قدیمی (۱۰) (۱۹۷۰)، داستان ازمدافتاده (۱۱) (۱۹۷۱) و شهر ممنوعه یا در (۱۲) (۱۹۸۷). سابو همچنین اشعاری برای کودکان، نمایشنامه، داستان کوتاه، و آثار غیرداستانی نوشت، از جمله مطلبی در ستایش همسرش تیبور سوبوتکا (۱۳)، نویسنده و مترجم آثار تولکین و گالزورتی، که در سال ۱۹۸۲ درگذشت. سابو عضو آکادمی علوم و عضو هیئت امنای مدرسهٔ علوم دینی کالوینیست در دبرسن بود. او کتاب به دست، در همان شهری که متولد شده بود از دنیا رفت.
کتاب شهر ممنوعه را لن ریکس (۱۴)، شاعر، منتقد و مترجم آثار مجارستانی متولد زیمبابوه (متولد ۱۹۴۲) در سال ۲۰۰۵ به انگلیسی ترجمه کرد. او در سال ۲۰۰۶ به خاطر ترجمهٔ این کتاب جایزهٔ آکسفورد ـ وایدنفلد (۱۵) را گرفت.
ترجمهٔ فارسی از روی متن انگلیسی انجام شده است.
در
بهندرت خواب میبینم. وقتی ببینم، خیس عرق، از خواب میپرم. بعد، در انتظار آرام شدن دل بیتابم دوباره دراز میکشم، و به قدرت درهمشکنندهٔ جادوی شب فکر میکنم. در کودکی و وقتی زن جوانی بودم، هرگز خواب نمیدیدم، نه خوب و نه بد، اما در سالخوردگی پیدرپی با ترسهایی از گذشتهام روبهرو میشوم، ترسهایی که درهمتنیدگی و فشردگیشان خوفناکترشان میکند، و از هر چه در زندگی از سر گذراندهام وحشتناکترند. در حقیقت هرگز چیزی شبیه آنچه حالا من را فریادزنان از خواب بیرون میکشد بر سرم نیامده است.
خوابهایم، تا ریزترین جزئیات، همیشه یکساناند، رؤیایی که مرتب تکرار میشود. در این خوابی که هرگز تغییر نمیکند در سرسرای ورودیمان پای پلهها ایستادهام، رو به چارچوب پولادی و پنجرهٔ محکمِ نشکنِ درِ بیرونی، و تلاش میکنم قفل را باز کنم. بیرون در خیابان آمبولانسی ایستاده است. از پشت شیشه میتوانم پرهیبهای مواج بهیاران را ببینم، که نابهنجار بزرگاند، و صورتهای متورمشان مثل ماه هاله دارد. کلید میچرخد، اما تلاشهای من بیهودهاند: نمیتوانم در را باز کنم. اما باید امدادگران را راه بدهم، وگرنه برای نجات بیمارم دیر میشود. قفل وانمیدهد، در محکم سر جایش میایستد، انگار به چارچوب پولادیاش جوش خورده باشد. فریادزنان کمک میخواهم، اما هیچیک از ساکنین ساختمان سه طبقهمان جواب نمیدهند؛ نمیتوانند جواب بدهند چون ـ ناگهان متوجه میشوم ـ بیصدا لب میزنم، مثل ماهی، و وقتی میفهمم که نهتنها نمیتوانم در را به روی امدادگران باز کنم بلکه قدرت حرف زدن را نیز از دست دادهام ترسناکی رؤیایم عمق بیشتری پیدا میکند.
در اینجا از صدای فریاد خودم بیدار میشوم. چراغ را روشن میکنم و سعی میکنم نفسنفس زدن مذبوحانهام را مهار کنم که همیشه پس از این رؤیا دچارش میشوم. اثاثیهٔ آشنای اتاق خوابمان اطرافم قرار دارد، و بالای تخت، پرترههای خانوادگی، پیکرهایی با یقهٔ بلند آهارزده و کتِ قیطاندوزی، باروک و بیدرمیر مجاری، نیاکان همهچیزدان و همهچیزبین من. فقط آنها شاهدند که من به دفعات شبها برای باز کردن در به روی امدادگران و آمبولانس پایین دویدهام؛ و فقط آنها میدانند اغلب آنجا ایستادهام و به خشخش شاخهها و صدای گربههای ولگرد گوش دادهام، که بهجای غرشِ معمولِ خیابانِ اکنون ساکت، فضا را پر میکنند، و تصور کردهام که چه میشود اگر کشمکش من با کلید بیثمر باشد، و قفل باز نشود.
پرترهها همهچیز را میدانند، بیش از همه چیزهایی را که من بهجد سعی میکنم فراموش کنم. این رؤیا نیست. یکبار، فقط یکبار در زندگی من، نه در رخوت ذهنیِ خواب بلکه در واقعیت، دری پیش روی من بود. آن در باز شد. آن را زنی باز کرد که از انزوا و سیهروزی عاجزانهاش با چنان شدتی محافظت میکرد که حتی اگر سقفی شعلهور بالای سرش ترق و تروق میکرد هم در را بسته نگه میداشت. فقط من این قدرت را داشتم که او را وادارم آن قفل را باز کند. با چرخاندن کلید او به من اعتمادی کرد که هرگز به خدا نکرده بود، و در آن لحظهٔ سرنوشتساز من باور داشتم که خداگونهام ـ خردمند، مدبر، نیکخواه و منطقی. هر دوی ما اشتباه میکردیم: او که به من اعتماد کرد، و من که خودم را بیش از حد قبول داشتم.
حالا البته هیچیک از اینها دیگر مهم نیست، زیرا آنچه پیش آمد جبرانناپذیر است. پس بگذار «مهربانان»(۱۶)، هر وقت که میخواهند، با کفشهای پاشنه بلند تسمهدارِ (۱۷) بخش اورژانس و چهرههای پوشیده در نقابِ تراژیک در زیر کلاهخودهای ایمنیشان، به خوابهای من وارد شوند، و مثل گروه همسرایان با شمشیرهای دو لبه در کنار تخت من بایستند. هر شب که چراغ را خاموش میکنم چشمبهراهشان میمانم، منتظر دنگدنگِ زنگ این وحشتِ بینام در گوشِ خفتهام، منتظر صدای زنگی که من را به سمت آن رؤیا ـ دری میبرد که هرگز باز نمیشود.
مذهب من جایی برای آنگونه از اعترافات شخصی ندارد، آنجا که ما از زبان کشیشی میپذیریم که گناهکاریم، که سزاوارِ عذاب دوزخیم چون به هر شکلی که توانستهایم از فرامین الهی سرپیچی کردهایم، و بعد، بینیاز از توضیح یا تفصیل، بخشیده میشویم.
من آن توضیح، آن تفصیل را ارائه میدهم.
این کتاب نه برای خدا نوشته شده است، که از اسرار قلبی من آگاه است، و نه برای ارواحِ رفتگانِ همهچیزبینی که هم شاهد زندگی من در بیداریاند و هم شاهد رؤیاهای من. برای دیگران مینویسم. تا اینجا با شهامت زیستهام، و امیدوارم همینطور هم بمیرم، شجاعانه و بیدروغ. اما برای اینکه چنین شود، باید حرف بزنم. من اِمِرِنس را کشتم. این واقعیت که قصدم نجات او بود چیزی را عوض نمیکند.
قرارداد
در اولین دیدارمان، خیلی دلم میخواست صورتش را ببینم، و از اینکه هیچ فرصتی به من نداد که این کار را بکنم، ناراحت شدم. مثل مجسمه، خیلی بیحرکت، جلو من ایستاد، نه به حالت خشکِ خبردار بلکه بیشتر با ظاهری مغلوب. تقریباً پیشانیاش را نمیدیدم. آن موقع نمیدانستم که فقط در بستر مرگش او را بدون روسری میبینم. تا پیش از فرارسیدن آن لحظه، او همیشه روسری به سر میگشت، مثل کاتولیکی مؤمن یا زنی یهودی که به سوگواری هفتروزه نشسته باشد، مثل کسی که مذهبش به او اجازه ندهد با سرِ لخت بیش از حد به خدا نزدیک شود.
روزی تابستانی بود، اما نه از آن روزها که حس میکنید یا حدس میزنید نیاز خاصی به حفاظ دارید؛ و ما زیر آسمان غروبی با رگههایی از رنگ بنفش، در باغچه ایستاده بودیم. او در میان بوتههای رز وصلهای ناجور بود. آدم به شکلی غریزی میتواند بگوید که یک نفر اگر گیاه متولد میشد چه گلی بود، و سَردهٔ او قطعاً رز نبود؛ رز، با آن باز شدن بیشرمانهٔ سرخش ـ اصلاً معصوم نبود. بیدرنگ حس کردم که امرنس هرگز نمیتوانست رز باشد، هرچند هنوز از او، یا آنچه روزی میشد، هیچ نمیدانستم.
روسریاش جلو آمده، و روی چشمهایش سایه انداخته بود، و فقط بعدها کشف کردم که رنگینهشان آبی بود. دلم میخواست بدانم موهایش چه رنگی است، اما او آنها را پوشانده بود، و تا وقتی موها مترادف خویشتنِ درونیاش بودند به این کار ادامه داد.
ما در آن اولین عصر دقایق مهمی را پشت سر گذاشتیم. باید تصمیم میگرفتیم آیا میتوانیم با دیگری زندگی و کار کنیم یا نه. من و شوهرم تازه چند هفته بود در خانهٔ جدیدمان زندگی میکردیم. خیلی بزرگتر از آپارتمان یک اتاقهٔ قبلی بود که من بدون خدمتکار ادارهاش میکردم، که ابداً ربطی نداشت به اینکه کار نویسندگیام به مدت ده سال به دلایل سیاسی متوقف شده بود. حالا کارم داشت دوباره بالا میگرفت، و اینجا، در این وضعیت جدید، من نویسندهٔ تماموقت شده بودم، با فرصتهای رو به تزاید و مسئولیتهای بیشماری که من را به میز کارم پایبند یا از خانه دور میکردند.
بنابراین روبهروی این پیرزن ساکت، در باغچه ایستاده بودم، چون مسلم شده بود که اگر کسی خانهداری را بر عهده نمیگرفت برای انتشار آثاری که در سالهای سکوتم خلق کرده بودم، یا پیدا کردن زبانی برای بیان چیزهای تازهای که احیاناً میخواستم بگویم، شانس اندکی داشتم.
همین که کار جابهجایی اثاثیهٔ کهنهٔ زهواردررفته و مجموعه کتابهایمان را که به اندازهٔ یک کتابخانه بود تمام کرده بودیم، شروع کرده بودم به جستوجوی کسی که در کارهای خانه کمکم کند. همهٔ کسانی را که در محله میشناختم به تنگ آوردم تا سرانجام یکی از همکلاسیهای سابقم مشکل ما را حل کرد. او به ما گفت که پیرزنی بود که از وقتی او یادش میآمد برای برادرش کار کرده بود، و او آن پیرزن را از صمیم قلب توصیه میکرد، با این فرض که وقت داشته باشد. او از زنی جوان بهتر بود، چون مطمئناً با سیگارش خانه را آتش نمیزد، مشکل دوست پسر نداشت و دزدی نمیکرد؛ در حقیقت اگر از ما خوشش میآمد بیشتر احتمال داشت برایمان چیزی بیاورد، چون هدیهدهندهٔ پیگیری بود. او هرگز شوهر و بچه نداشت، اما برادرزادهاش، و یک افسر پلیس، مرتب به دیدنش میآمدند، و در محله همه دوستش داشتند. همکلاسی سابقم بهگرمی و با احترام از او حرف زد، و اضافه کرد که امرنس سرایدار دلسوزی بود، آدمی مقتدر؛ او آرزو کرد که پیرزن کار ما را قبول کند، چون راستش، اگر از ما خوشش نمیآمد، هیچ میزانی از پول قادر نبود او را وادارد که کار را بپذیرد.
شروعِ کار چندان دلگرمکننده نبود. وقتی از امرنس خواسته بودند برای گفتوگو بیاید، جواب سربالا داده بود، بنابراین در حیاط ویلایی که سرایدارش بود گیرش انداختم. به ما نزدیک بود ـ آنقدر نزدیک که از ایوان خانهمان آپارتمانش را میدیدم. مشغول شستوشوی کوهی از رخت چرک با وسایل عهد دقیانوس بود؛ در گرمایی که به خودی خود کلافهکننده بود ملافهها را در دیگی روی آتش بیحفاظی میجوشاند، و آنها را با قاشق چوبی بسیار بزرگی بیرون میآورد. دوروبرش آتش شعله میکشید. قدبلند بود، درشت استخوان، نسبت به آدمی به آن سن قوی بنیه، بیشتر عضلانی تا چاق، و مثل یکی از زنان اسطورهای اسکاندیناوی (۱۸) قدرت از او ساطع میشد. حتی به نظر میرسید روسریاش شبیه کلاهخود جنگجویان پیش آمده است. پذیرفت که به من سر بزند، و چنین شد که ما در آن غروب آنجا در باغچه ایستادیم.
در سکوت به توضیحات من دربارهٔ وظایف آتیاش گوش کرد. حتی همان وقت که مشغول صحبت بودم داشتم فکر میکردم که هرگز رماننویسان قرن نوزدهم را که چهرهٔ شخصیتها را با دریاچه مقایسه میکردند باور نکرده بودم. حالا، چنانکه قبلاً نیز بارها پیش آمده بود، از خودم خجالت میکشیدم که جرئت کرده بودم نویسندگان کلاسیک را زیر سؤال ببرم. صورت امرنس به هیچ چیز به اندازهٔ آینهٔ آرام و بیموج آب در سحرگاه شبیه نبود. هیچ نمیدانستم پیشنهاد من چهقدر ممکن بود برایش جالب باشد. رفتارش نشان میداد که نه به آن شغل نیاز دارد و نه به درآمدش. مهم نبود که من تا چه حد محتاجِ استخدام او بودم، آن صورت آینهوار، در سایهٔ آن روسری تشریفاتی، چیزی بروز نداد. مدتی که قرنی به نظر میآمد صبر کردم. وقتی سرانجام واکنش نشان داد، حتی سرش را هم بلند نکرد. حرفش این بود که شاید ما بتوانیم بعد در این مورد صحبت کنیم. یکی از جاهایی که کار میکرد کمکم داشت مایهٔ دلخوریاش میشد. هم زن و هم شوهرش زیاد مینوشیدند، و پسر بالغشان داشت از راه به در میشد، در نتیجه او قصد نداشت آنها را نگهدارد. با این فرض که کسی بتواند ضمانتِ ما را بکند، و به او اطمینان بدهد که هیچکداممان اهل میخوارگی یا زدوخورد نبودیم، شاید بتوانیم دوباره در این مورد صحبت کنیم. من هاجوواج مانده بودم. اولین باری بود که کسی از ما توصیهنامه میخواست. گفت: «من که لباس زیر کثیف هر کسی را نمیشورم.»
صدای سوپرانوی صاف و گیرایی داشت. حتماً مدت زیادی در پایتخت زندگی کرده بود ـ اگر روزگاری زبانشناسی نخوانده بودم هرگز از لهجهاش نمیفهمیدم که او و ما اهل بخش واحدی از کشور بودیم. فکر کردم این پرسش خوشحالش میکند، بنابراین از او پرسیدم آیا اهل ناحیهٔ هایدو است؛ فقط سر تکان داد، و گفت که اهل نادوری است، یا، دقیقتر بخواهید، اهل دهکدهٔ مجاورش، چابادول. بعد بلافاصله موضوع را عوض کرد، به نحوی که شکی باقی نگذاشت که علاقهای به صحبت دربارهٔ این موضوع ندارد؛ که دلودماغ یادآوری خاطرات گذشته را ندارد. سالها طول کشید تا بفهمم ـ مثل بسیاری چیزهای دیگر ـ که از نظر او سؤال من نشانهٔ پررویی و فضولی بود.
امرنس هرگز هراکلیتوس نخوانده بود، اما این چیزها را بهتر از من میدانست. من هر وقت میتوانستم شتابان به دهکدهٔ قدیمیام میرفتم تا دنبال چیزهای ازدسترفته بگردم، چیزهایی که هرگز نمیشد برشان گرداند، سایههایی که خانهٔ آبا و اجدادی روزگاری روی صورتم انداخته بود، خانهٔ سابقم که خیلی وقت بود از بین رفته بود. و هیچ چیز پیدا نمیکردم، چون رودخانهای که آبهای آن پارههای زندگی خردسالی من را برد کجا سرگردان است؟ امرنس عاقلتر از آن بود که برای ناممکن تلاش کند. او نیروی خود را برای زمانی ذخیره میکرد که در عمل بتواند برای گذشتهاش کاری بکند، هرچند من این را تا خیلی بعد نفهمیدم.
آن روز، وقتی او آن دو نام، نادوری و چابادول را بر زبان آورد متوجه شدم که نباید هرگز به آنها اشاره کنم، که به دلیلی تابو بودند. فکر کردم، بسیار خوب، بیا دربارهٔ کار فعلیمان حرف بزنیم. شاید بتوانیم دربارهٔ دستمزد ساعتی او صحبت کنیم؛ باید برای او معنایی داشته باشد. اما نه، نمیخواست عجولانه تصمیم بگیرد. وقتی دستش بیاید که ما تا چه حد شلخته و نامرتبیم، و چهقدر کار داریم، تصمیم میگیرد که چه دستمزدی باید به او بدهیم. میرود دربارهٔ ما پرسوجو میکند ـ و نه از همکلاسی سابق، که حتماً پیشداوری میکند ـ و وقتی این کار را کرد، به ما جواب میدهد، حتی اگر منفی باشد. وقتی خونسردانه راهش را کشید و رفت، پشت سرش زل زدم، و لحظهای با این فکر بازی کردم که پیرزن آنقدر غریب بود که به نفع هر دو طرف بود اگر دست رد به سینهمان میزد. هنوز دیر نشده بود ـ میتوانستم صدایش بزنم و بگویم که حرفم را پس میگیرم. اما نزدم.
تقریباً یک هفته بعد، سروکلهٔ امرنس دوباره پیدا شد. در این فاصله ما چند بار در خیابان به او برخورده بودیم؛ اما او سلام کرده و رد شده بود، انگار نه میخواست عجولانه تصمیم بگیرد، و نه دری را که هنوز حتی باز نشده بود محکم به هم بکوبد. وقتی سرانجام به ما سر زد، فوری متوجه شدم که بهترین لباسهایش را پوشیده بود. من بیدرنگ این زبانِ لباسها را فهمیدم، و در پیراهن تابستانی کوتاهم با شرمندگی اینپا و آنپا کردم. سیاه پوشیده بود ـ پیراهن آستین بلند ریزباف و کفش ورنی براق. طوری که انگار گفتوگوی قبلی هرگز قطع نشده، اعلام کرد که روز بعد شروع میکند، و اواسط ماه در موقعیتی خواهد بود که بگوید دستمزدش باید چهقدر باشد. حرف که میزد نگاه سردش به شانههای عریان من دوخته شده بود. خیالم راحت بود که شوهرم، که در دمای سی درجه با کت و کراوات آنجا نشسته بود، از سرزنش معاف میشود. حتی در اوج گرما هم هرگز عاداتی را که در انگلستان پیش از جنگ کسب کرده بود ترک نمیکرد. آن دو با آن لباسها در کنار من لابد مثل کسانی به نظر میرسیدند که شیوهٔ لباس پوشیدن قبیلهای بدوی را نمایش میدهند، قبیلهای که من هم عضوش بودم، و انگار هدفشان از این نمایش، القای احترام به ظواهر بیرونی بود در حدی که سزاوار شأن انسان باشد. اگر در این دنیا کسی هرگز در زمینهٔ دیدگاهها و ارزشهایش به امرنس نزدیک شده باشد، آن شخص شوهر من بود. طبیعتاً، به همین دلیل، سالها طول کشید تا واقعاً به یکدیگر علاقهمند شدند.
پیرزن بهنوبت دستش را به طرف هریک از ما دراز کرد. پس از آن، تا وقتی میتوانست از این کار خودداری کند هرگز به من دست نمیزد. اگر من دستم را پیش میبردم، انگار مگسی را دور کند انگشتانم را کنار میزد. آن روز عصر او به خدمت ما درنیامد ـ این کار ناشایست و دونشأن بود: او قبول کرد که ما را در کار خانه یاری دهد. وقتی داشت میرفت به شوهرم گفت: «برای ارباب شب خوبی آرزو میکنم.» او به پشت سر امرنس زل زد. مردی در این سیاره نبود که این عنوان شکوهمند کمتر دربارهاش صدق کند. اما امرنس تا روزی که مرد او را به همین شکل مورد خطاب قرار میداد. مدتی طول کشید تا او به این عنوان جدید عادت کند، و به آن جواب بدهد.
شهر ممنوعه
نویسنده : ماگدا سابو
مترجم : فریبا ارجمند
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۱۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید