کتاب شکنجه و کشتار در الجزایر ، نوشته پل اوسارس
مقدمه ناشر
ژنرال پل اوسارس Paul Aussaresses، نوشتن خاطرات خود از جنگ الجزایر را چند ماه قبل و بهویژه پس از انتشار مصاحبه جنجال برانگیزش در روزنامه لوموند Le Monde آغاز کرد.
از دیدگاه ما انتشار سرگذشت عاملی ناشناخته ولی واجد نقشی اساسی در این درگیری اهمیت زیادی دارد.
در این اوراق، با وقایعی از دهههای گذشته و اتهامات سخت و سنگینی مواجه میشویم. شاهد عینی و عامل وقایع در اینجا به شرح حوادثی میپردازد که پس از گذشت چهل سال، هنوز اندیشه آنها در اذهان باقی است.
مقدمه مترجم
در سال ۱۹۵۵، هنگامی که مبازرات استقلالطلبانه مردم الجزایر، به اوج خود رسیده بود، دولت وقت فرانسه با توجه به عدم کفایت نیروهای پلیس شهری در مقابله با مبارزان ملّی، نوعی حکومت نظامی در این «استان» برقرار کرد و سرکوب مخالفان را به خطرناکترین نیروی نظامی خود «چتربازان» نیروی زمینی سپرد و به موازات آن به تقویت سازمانهای مخفی در محل پرداخت. در این راستا، پل اوسارس، یکی از زبدهترین مأموران مخفی فرانسه به الجزایر اعزام شد. مأموری که اگر برای مردم ناشناخته بود در محافل سری و سازمانهای ویژه، یک مرد افسانهای زنده به حساب میآمد.
این چترباز سابق نیروهای فرانسه آزاد که در هندوچین جنگیده و بنیانگزار گردان یازدهم ضربت، بازوی مسلح اداره امنیت به حساب میآمد، بارها از سوی ژنرال دوگل به مأموریتهای مهمی اعزام شده بود ولی این بار مأموریتی متفاوت داشت، هدف؟ سرکوب مبارزان و بمبگذاران و تروریستهای FLN(جبهه آزادیبخش ملی) به هر وسیله و هر طریق ممکن بود.
پل اوسارس نیز همچون دیگر همپالکیهایش در سازمانهای مخفی سوگند سکوت یاد کرده بود، سوگندی تحمیلی به تمام کسانی که پشت نقاب زندگی میکنند. پس اسرار در سینه نهفتهاش میرفت تا با خود او به گور رود. از اقدامات او در الجزایر، اندک افرادی خبر داشتند، در الجزایر نه نام مشهوری داشت و نه مقام پر سروصدایی، حتی حکم اعزامش، او را یک افسر معمولی مأمور خدمت در هنگ چترباز الجزایر معرفی میکرد. با این حال یکباره تصمیم گرفت پس از سالها سکوت، با صداقتی حیرتانگیز به شرح چگونگی انجام مأموریتش در دو صحنه سرنوشتساز از تاریخ انقلاب الجزایر بپردازد. صحنههایی که خود در پس پرده آن را کارگردانی میکرد: قضیه فیلیپویل در ۱۹۵۵ و «نبرد الجزایر» در ۱۹۵۷. شاهد عینی و عامل اصلی عملیات، در این کتاب بدون هیچ شرم دروغین معمول و بدون ریختن اشک تمساح، با جسارت تمام به شرح واقعیاتی میپردازد که معمولاً شرح آنها مشکل است: واقعیات شکنجه و اعدامهای فوری و بدون محاکمه.
یک شهادت محکم، یک افشاگری تکاندهنده، بهویژه آن که خواهیم دید این افشاگری شاید پیش از موعد، بسیاری از سردمداران کنونی را متهم میکند که در رأس آنها رئیسجمهور کنونی فرانسه، «فرانسوا میتران» قرار دارد، رئیسجمهوری که در آن زمان وزیر دادگستری! بود.
پل اوسارس، پس از پایان مأموریتش در الجزایر، مأمور تعلیم نیروهای مخصوص آمریکایی اعزامی به خاور دور شد.
در خاتمه ذکر این نکته ضروری است که نمیتوان از یک شکنجهگر و مأمور مخفی انتظار داشت که هنگام نوشتن خاطراتش از اهانت به جبهه مقابل خودداری کند، از جمله ملتی به پاخاسته علیه استعمار و سلطه خارجی را آدمکش، بیسروپا، کثیف و… ننامد و حتی گاه اعتقادات آنان را به مسخره نگیرد.
محمود بهفروزی
پیشگفتار
همچون دیگر همقطارانم که در الجزایر(۱) جنگیدهاند، من نیز میخواستم سکوت کنم ولی نه فراموش. سابقه من در سازمانهای ویژه دولت جمهوری فرانسه، پیشاپیش این اخطار را به من داده بود، بهخصوص سرّی بودن فعالیتهای من در الجزایر، چتر حمایت محکمی بود و میتوانستم در پناه این حمایت باقی بمانم. پس ظاهرا جای تعجب است که پس از گذشت چهل سال تصمیم دارم در مورد وقایع ناگواری شهادت دهم که به شیوههای معمول برای مقابله با تروریسم و بهویژه استفاده از شکنجه و اعدامهای دستهجمعی مربوط میشود.
حتی اگر بدانم که خاطراتم برای آن دسته از افراد که اطلاع داشتند و ترجیح میدادند ساکت بمانم یا آنان که نمیدانستند و بهتر میدیدند هرگز ندانند، تکاندهنده است، باز هم بر این باورم که امروز بیفایده نیست اگر بعضی مطالب گفته شود. چنانکه ملاحظه خواهید کرد، من جزئی از لحظات مهم نبرد الجزایر بودم و وظیفه خود میدانم همه چیز را بازگو کنم. مگر نه آنکه پیش از پرداختن به صفحه بعد، صفحه قبلی باید خوانده و لذا نوشته شود؟
کاری که من در الجزایر انجام دادم، برای خدمت به میهنم بود و هر چند علاقهای به انجامش نداشتم ولی آن را درست میدانستم. انجام وظیفه و تکلیف، تأسف و پشیمانی ندارد.
امروزه رسم بر این است که برای توجیه اخلاقیات خویش نزد نورسیدگان، دیگران را مقصر قلمداد میکنند. امّا در خاطراتی که من روایت میکنم، پای هیچ کس جز شخص خودم در میان نیست. حتی سعی در توجیه اعمال خود ندارم، بلکه میخواهم توضیح دهم که وقتی یک ملّت، از ارتش خود میخواهد، با دشمنی به مقابله برخیزد که برای مجبور ساختن قومی صلح طلب به پیروی از خویش، به ایجاد رعب و وحشت متوسل میشود، فشار میآورد و تفکر جهانی را به سوی خویش متمایل میسازد، امکان ندارد این ارتش بتواند از دست یازیدن به شیوههای خشونتآمیز، رو بگرداند.
من که هیچ کس، بهویژه دشمنان قدیم خود را محاکمه نمیکنم، غالبا از خود میپرسم، اگر امروز در یکی از شهرهای فرانسه، هر ساعت سوء قصدهای کور انجام شود و بیگناهان درو شوند، چه پیش میآید. آیا پس از چند هفته، از بالاترین مقامات کشور توقع نمیرود با توسل به هر وسیلهای، به این کشتار خاتمه دهد؟
امید که خوانندگان به یاد داشته باشند که قضاوتی شتابزده، آسانتر از درک واقعیات و معذرتخواهی سادهتر از توضیح است.
در این سوی سوآل(۲)
در روز عید توسن (۳)Tousaint سال ۱۹۵۴، هنگامی که عضو گروه عملیاتی سازمان(۴) SDECE بودم، حکم رمزی انتقال خود به گردان چهل و یکم چترباز، مستقر در فیلیپویلِ الجزایر را دریافت کردم.
در همان روز چند صد الجزایری از ارتفاعات اوره Aures سرازیر شده و برای فراخواندن مردم به قیام، دهها سوءقصد چشمگیر سازمان داده بودند، مردمی که با عبارت پر طمطراق «امّت مسلمان» از آنها نام میبردند. امّا این ملتِ متشکل از مردمان آرام و صلحطلب، هرگز خود را در زمره چنین گروهکهایی غالبا پرخاشگر نمیدانستند. گروهکهایی با ساختارهای عجیب و غریب که جز آمیختهای از روشنفکران و ولگردان و گدایان نبودند.
دولت پییرمندس فرانس Pierre Mendes France که پنج ماه پیش از سقوط دین بین فو Diên Biên Phû تشکیل شده بود و تا آن زمان به نهضتهای استقلالطلبانه مغرب روی خوش نشان میداد، ناگهان در مقابل وقایع اخیر تغییر چهره داد و بدون تزلزلی، در جهت پشتیبانی از نیروهای مستقر در الجزایر تصمیم گرفت، قاطعیت نشان دهد. در این راستا در دوازدهم نوامبر، طی نطقی در مجلس اعلام کرد که هرگز هیچ مصالحهای را نمیپذیرد. فرانسوا میتران وزیر کشور و لذا مسئول ایالت فرانسوی الجزایر(۵) با توجه به ناتوانی نیروهای انتظامی پلیس در تأمین نظم ایالت، معاون وزارت دفاع را به منظور بسیج گروههای نظامی به محل فرستاد و بدون پردهپوشی، در همان روز ۱۲ نوامبر، در مقابل نمایندگان مجلس اعلام داشت: «من هیچ بحث و گفتوگویی با دشمن میهن را نمیپذیرم. تنها کلام، جنگ است!»
به این ترتیب درگیری جنبه رسمیت به خود گرفت و دیگر بحثی از ایجاد نظم در میان نبود.
نیروهای پشتیبانی و در میان آنان، سربازان وظیفه، به الجزایر اعزام شدند.
البته ما افراد پشت صحنه میدانستیم که این جنگ از مدتها قبل آغاز شده است، دولت هم به خوبی این را میدانست. از حدود یک سال قبل، سرویس عملیاتی SDECE که به دلیل اعزام رئیس آن ژاک مورلان Jaques Morlanne به مأموریت، کفالتش را من عهدهدار بودم، به تدریج آماده عملیاتی برای جلوگیری از رسیدن اسلحه به شورشیان میشد. اگر من در «ماستبندی» (این اصطلاح را ما در مورد S.D.E.C.E بهکار میبردیم) مانده بودم، بیتردید باید در یکی از این مأموریتها شرکت میکردم. ولی شرایط و اوضاع مرا به عرصهای کشاند که نتوانم مستقیما در عملیات نظامی شرکت کنم.
مورلان میگفت این یک دوره کوتاه مدت در یک واحد نظامی و به منظور تسریع در ارتقاء درجه است. این رئیس من، آدمی احساساتی بود، علاوه بر آن مرا هالو فرض میکرد، یک روز چنان از دستش عصبانی شدم که نزدیک بود در دفتر خودش خفهاش کنم. بهطوری که مجبور شد برای خلاصی از دست من مرتب تکرار کند که به فکر همسر و فرزندانم باشم. البته آدم کینهتوزی نبود و از آن پس من معاون و نامزد جانشینیاش بودم.
از اوّل نوامبر ۱۹۵۴ تا پایان ژانویه ۱۹۵۵، همچنان در سمت قبلی در گردان چهل و یکم باقی بودم، تا سرانجام در مارسی سوار شناوری شدم که ارتباط با فیلیپویل(۶) را تأمین میکرد.
هنگام بالا رفتن از پلکان کشتی، بیاعتنا به ابرهای تهدیدکنندهای که آسمان را تاریک کرده و وعده سفری پرتلاطم را میدادند، خود را آسوده و آرام احساس میکردم، حتی شاید بتوان گفت احساس نوعی شادی و رضایت داشتم.
با آنکه لباس نظامی پوشیده بودم، ترانه دلخواهم را با چنان لذتی زمزمه میکردم که گویی پخش آن از رادیو ممنوع بود.
سی و شش سال داشتم و با آنکه از این کلمه خوشم نمیآید، باید بگویم جزو کسانی بودم که آنها را «مأمور مخفی» مینامند. هر وقت کسی در مورد کارم چیزی میپرسید، میگفتم، سروان ارتش فرانسهام، و اگر اصرار میکردند، اضافه میکردم، عضو پیاده نظام چتربازم. البته یک زندگی عادی و معمولی داشتم مردی متأهل و پدر یک خانواده بودم.
در سابقه تربیت و تعلیم و تحصیلاتم هیچ نشانهای نبود که حتی یک لحظه به ذهن کسی خطور کند، روزی سرنوشت، کارم را به اینجاها بکشاند؛ نه اوّلین جایزهام در کنکور عمومی برای ترجمه زبان لاتین، نه شاگرد اوّل شدنم در دبیرستان مونتنی شهر بردو Bordeauxکه در آن با دانشجوی صلحطلب، روبرت اسکارپی و روزنامهنگار آینده، آندره ماندوز که بعدها سخنگوی روشنفکران منتقد ارتش فرانسه و از هواداران «حقانیت» جبهه آزادیبخش، همکلاسی بودم، و نه لیسانسم در رشته زبانشناسی لاتین ـ یونانی. تمامی این سوابق یک کار آرام دانشگاهی را نوید میدادند. در بدترین وضع شاید یک دیپلمات میشدم، که آرزوی پدرم بود؛ پدرم، این پژوهشگر تاریخ و از دوستان مادام کولت(۷) که مدتها در شکل یک کارمند دولت در دفاتر وزارتی پرسه زد تا بالاخره به سردبیری یکی از روزنامههای محلی منصوب شد. راستی که چه قدر آن روزها بهنظرم دور میآیند، روزهایی که خطابههای سیسرون یا دونژوان را برای پدرم، از حفظ میخواندم.
بعد جنگ آغاز شد و من در ۲۷ نوامبر ۱۹۴۲، مهمترین تصمیم دوران زندگیم را گرفتم، پس از پذیرش در گروه نظامیان شارل دوگل، به استخدام سازمانهای ویژه درآمدم. به این ترتیب بهزودی توانستم به صورتی پنهان و محرمانه، برای کشورم دست به اقداماتی مورد نفرت اخلاقیات معمول و گاه خلاف قانون و به همین لحاظ سرّی بزنم. اعمالی چون تجاوز به حقوق دیگران، قتل، ارعاب و از بین بردن اموال مردم. به من آموخته بودند، چگونه قفلها را بشکنم و افرادی را به قتل برسانم. بدون آنکه اثری از خود بر جا بگذارم، چطور دروغ بگویم و فراموش کنم و دیگران را به فراموشی وادارم، و همه و همه برای فرانسه.
پس اعزام رسمی من به الجزایر، مأموریت تازه و غیر منتظرهای نبود. اگر کسی عضو چنین سازمانهایی باشد، بهخوبی مطلب دستگیرش میشود. وقتی انسان مأمور سازمانهای ویژه شد، از آن پس تمام اقدامات و حرکاتش بویی از معما به خود میگیرد، بهخصوص من که در بخش عملیات نظامی SDECE فعالیت داشتم و حتی مدت چند هفته کفالت یگان ۲۹ با من بود (سازمان عملیاتی، یگان ۲۹ نامیده میشد).
اکنون مبارزه مسلحانه الجزایر نیز به فعالیتهای قبلی افزوده شده بود، هر چند در آن زمان الجزایر یکی از استانهای فرانسه بود و طبق مواد قانون کشور، SDECE حق مداخله در قلمرو کشور را حداقل روی کاغذ نداشت.
لذا با توجه به قوانین موجود، عملیات ما از خارج از مرزها آغاز شد و پس از انتقال من به الجزایر، شدت بیشتری گرفت. در این عملیات، مأموریت ما، مقابله با فروشندگان سلاح به جبهه آزادیبخش و کشتیهای حامل این سلاحها بود. به لطف عملیات رنه تارو (۸)René Taro و افرادش بسیاری از کشتیها، بدون هیچ دلیلی، ناگهان در بنادر دریای مدیترانه غرق شده بودند. گروههای دیگری نیز در حال مبارزه با قاچاقچیهای اسلحه بودند. بسیاری از قاچاقچیان به بیماریهای روانی مبتلا شدند یا دستخوش یک جنونِ آنی، دست به خودکشی زدند.
فقط مبارزه مستقیم با خود شورشیان مانده بود که برای اجرای آن باید پایگاهی در الجزایر بهوجود میآمد.
در آن زمان بهدرستی نمیدانستم آیا انتقال من به فیلیپویل، مأموریت جدیدی است یا مورلان برای آنکه از شر من خلاص شود، دسیسهای چیده است. درهرحال تا امروز هم از چند و چون قضیه اطلاعی ندارم.
دوازده سالی میشد که تا گردن غرق در عملیات سازمانهای ویژه بودم. در ژانویه ۱۹۴۳ دوگل مرا مأمور نجات ژنرال کوشه Cochet، قهرمان ملّی جنگ جهانی اوّل در نیروی هوایی کرد که به دلیل تحقیر مارشال پتن در یک شبنامه، دستگیر و در اردوگاهی در ناحیه ویشی واقع در حوالی وال ـ له ـ بن Vals -Les – Bains در بازداشت به سر میبرد. این مأموریت هجده ماه اسارت در زندانهای پامپلون Pampelune را برای من در پی داشت. در لندن هم به عنوان عضوی از تعلیم دیدههای (۹)Jedburg مأموریتهایی انجام داده بودم، از جمله پریدن با چتر نجات بر فراز آریژ Ariege با اونیفورم نیروی هوایی انگلیس برای کمک به شورشیان جداییطلب ایبری. در ۱۹۴۵ یک بار دیگر با چتر نجات فرود آمدم، این بار نزدیک برلین و با اونیفورم افسران نازی که پس از گریختن از اسارت افراد لشکر شارنهورست Scharnhorstبه اسارت سربازان مارشال ژوکف درآمدم که به عنوان یک افسر SSتوقیفم کردند، امّا در آخرین لحظه از گلولهای که (۱۰)GPU برای شلیک در جمجمهام آماده کرده بود گریختم. پیش از عزیمت به هندوچین نیز، مدتی با ژاک فوکار(۱۱)Jacques Foccart همکاری داشتم و بعد دسته یازدهم ضربت(۱۲) را در قلعه مونتلویی Montlouis نزدیک پرپینیان Perpignan بهوجود آوردم. پس از آن در هندوچین مأموریتهایی در خطوط ویتمینه Viêtmineh انجام دادم، حتی برای مذاکره با ملّیگرایان، مخفیانه وارد چین شدم و تا همین اواخر در بخش تعلیماتی سازمان ۲۹ فعالیت میکردم. خلاصه اینکه در نبردهای پنهان و آشکار یک متخصص به حساب میآمدم.(۱۳)
در هندوچین ابتدا در گردان اوّل در هنگ شکاریهای چترباز جنگیدم که در آغاز شامل سه گردان بود ولی گردانی که من در آن خدمت میکردم، متحمل چنان تلفاتی شد، که انحلال آن ضروری بود. اکنون دو گردان نجات یافته دیگر به فیلیپویل منتقل و به گردان سوم چتربازِ لژیون خارجی پیوسته بود که در واقع فقط روی کاغذ وجود داشت. از این روی میتوان گفت، در بین کسانی که از هندوچین آمده بودند شهرتی داشتم، چون در دین بین فو، بسیاری از همقطارهایم کشته شده بودند.(۱۴) گردان اوّل RCP به دلیل همین تشکیل مجدد، از این پس گردان چهل و یکم چترباز نام گرفت و اکنون که من در کنار آنان بودم، میتوان گفت به دنیایی آشنا، میان دوستانم بازگشته بودم.
کشتی تقریبا خالی بود و به جز پانزده، شانزده ژاندارم و چند غیر نظامی، مسافری نداشت.
فرماندهی و هدایت کشتی با معاون ناخدا بود، چون ناخدا، در آخرین سفر، برای رساندن دستورات خود به خدمه به قدری در میان توفان فریاد کشیده بود که گلودرد گرفته بود. شام را من و معاون ناخدا با هم صرف کردیم، در حالی که دریا توفانی بود و هر لحظه برای حفظ تعادل به میز و صندلیمان چنگ میزدیم.
روز بعد، توفان فروکش کرده بود و من در حال دیدن سواحل الجزایر در افق، به روزهای خوشی میاندیشیدم که سالها قبل در این نواحی داشتم.
در واقع من در ۱۹۴۱ با درجه ستوان سومی، همراه دو درجهدار عرب، در واحد تفنگداران شاهوهیا Chahuhias در «اوره» خدمت کرده بودم: اردوگاهی کوچک در تلرقمه Telerghma روستایی گمشده در صحاری ریگزار واقع در پنجاه کیلومتری جنوب کنستانتین. روزگار خوشی داشتم چون اولاً فرصت تحصیل برایم فراهم بود(۱۵) و از آن گذشته خود را در یکی از یگانهای فعالِ ارتش فرانسه میدیدم. باید اقرار کنم که بر روی اسبهای عربی، ابهتی داشتیم. نام اسب من «بدوی» بود.
یک روز، هنگامی که همراهِ سروان کرتین، قهرمانی که در بازیهای المپیک در رشته پنجگانه شرکت کرده بود، ولی مرتبا از اسب به زمین میافتاد، چهار نعل از یک مزرعه باز میگشتیم، سروان، بیتردید برای آزمایش من، یک سبد تخم مرغ به دستم داد که بهخاطر سالم رساندنش، نمره افتخار گرفتم. آخر تخم مرغها به نامزد زیبای سروان کرتین تعلق داشت.
اسب، بارها و بارها در زندگی من نقش مهمی داشته است. هشت سال بیشتر نداشتم که پدرم، مرا روی زین نشاند و شاید همین سوارکاری مرا به سوی حرفه نظامی کشاند. در نوجوانی، مردم پیاده را تحقیر میکردم و میخواستم مانند ننو، قهرمان سوارکاری آن زمان یا پدربزرگ مادرم سروان دراگون(۱۶) سوآل، یک سوارکار برجسته باشم که تصویرش زینتبخش اتاق بزرگ خانه قدیمیمان در تارن Tarn بود. سروان سوآل در خانواده ما به نوعی یک قهرمان محسوب میشد و من در ذهن خود افسانههایی شبیه ماجراجوییهایم در الجزایر، درباره او ساخته بودم. مغرور و سربلند از این خویشاوندی، در سازمانهای مخفی، خود را «کاپیتان سوآل» نامیده بودم، چون در چنین سازمانهایی، داشتن یک نام مستعار، رایج بود.
سواحل مضرّس الجزایر، اندک اندک نزدیک میشدند و من با تجربهای که از نبرد در بیشهزارها داشتم، به فکر فرورفته بودم. میدانستم که تحویل اسلحه به شورشیان، برای کشتیهایی با ظرفیت پایین در این نقاط چقدر آسان است. شکی وجود نداشت که سربازان تعلیم دیده فرانسوی برای نبردهای داخلی، نمیتوانستند به حد کفایت، ساحل را کنترل کنند و اصولاً چنین مراقبتهایی برای سربازان ملالآور و خستهکننده بود.
در حالی که کشتی به آرامی وارد بندر میشد، من از روی عرشه، به این شهرِ سفید سر به آسمان کشیده در مقابل دریا، چشم دوخته بودم. باز هم یاد دوستان تفنگدارم در ذهنم جان میگرفت. دوستانی که دیگر آنها را نمیدیدم، چون بخش من در هنگام نبرد تونس در ماه مه ۱۹۴۳، نابود شده بود.(۱۷)
ولی در این هوای آرام و مطبوع، باید به زندگان اندیشیده میشد. دوستانی در الجزایر داشتم و به زودی همرزمانم در هندوچین را میدیدم، و پسر عمویم را که در خزانهداری الجزیره کار میکرد. از همه اینها گذشته، به زودی خانوادهام به من ملحق میشد.
شکنجه و کشتار در الجزایر
نویسنده : پل اوسارس
مترجم : محمود بهفروزی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۹۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید