کتاب قلعه اوترانتو: یک روایت گوتیک ، نوشته هوراس والپول
مانفرد، امیر اوترانتو، یک پسر و یک دختر داشت: دخترش، دوشیزهای بس زیبا، هجده ساله، به نام ماتیلدا بود. پسرش، کونراد، سه سال کم سالتر، جوانی بود بیملاحت، مریضاحوال، و با طبع و طینتی نهچندان نویدبخش؛ با این حال، نورچشمی و دردانهٔ پدرش بود که کمترین عطوفتی به ماتیلدا نشان نمیداد. مانفرد برای وصلت پسرش با دخترِ مارکی ویچنزا، ایزابلا، قولوقرارها را گذاشته و ترتیب کارها را داده بود و سرپرستانِ دختر جوان او را به دست مانفرد سپرده بودند تا هرگاه وضعیت مزاج علیل کونراد اجازه دهد جشن عروسی را برپا کند. بیشکیبایی مانفرد برای این مراسم از نظر خانواده و اطرافیانش پنهان نبود. اهلبیتش، که از تندخویی امیر بیم داشتند، جرأت نمیکردند در باب این تعجیل کلامی بر زبان بیاورند. زوجهاش، هیپولیتا، بانویی خوشخلق و گشادهرو، گهگاه جسارت به خرج میداد و خطر زناشویی زودهنگام یگانه پسرشان را، با توجه به جوانی بسیار و سلامتی بیثباتتر او، گوشزد میکرد؛ ولی هرگز پاسخی نمیشنید جز کنایههایی راجع به سترونی خودش، که فقط یک وارث ذکور برای شوهرش زاییده بود. ولی رعایا و اتباع مانفرد در گفتوگوهایشان بیپرواتر بودند؛ آنان این عروسی شتابزده را به هراس امیر از اینکه پیشگوییای قدیمی تحقق پذیرد، نسبت میدادند که اعلام کرده بود: قلعه و امارت اوترانتو از تصرف خاندان کنونی بیرون خواهد آمد، آنگاه که مالک واقعی چنان بزرگ شود که در آن نگنجد. به دشواری میشد مفهومی از این پیشگویی بیرون کشید؛ و سختتر از آن تصور ربط این موضوع با وصلت کذایی بود. اما این رمز و رازها، یا تناقضها، باعث نمیشدند عوام کمتر به حدس و گمانشان بچسبند، حتی اگر خطا بودند.
روز تولد کونراد جوان برای برپایی مراسم ازدواج تعیین شده بود. هنگامیکه مدعوین در نمازخانهٔ قلعه گرد آمده بودند، و همهچیز مهیا بود تا آن آئین ربانی آغاز شود، شخص کونراد غایب بود. مانفرد، که کوچکترین تأخیری اسباب بیصبریاش میشد و مشاهده نکرده بود پسرش مجلس را ترک گوید، یکی از ملازمانش را روانه کرد تا امیرزادهٔ جوان را احضار کند.
خادم، که آنقدر بیرون نمانده بود که بشود گمان برد از حیاط عبور کرده و به عمارت کونراد رسیده باشد، دواندوان و از نفس افتاده بازگشت؛ سراسیمه، با نگاهی مبهوت و کف بر دهان. هیچ نگفت، اما به حیاط اشاره کرد.
حاضران از هراس و حیرت بر جای میخکوب شده بودند. امیربانو هیپولیتا، بیآنکه بداند قضیه چیست، ولی مشوش و مضطرب بابت پسرش، بیحال شد و غش کرد.
مانفرد، که غضبش به علت تعلل در اجرای مراسم عقد و رفتار جنونآمیز خدمتکار بر واهمه و خلجانش میچربید، آمرانه پرسید: «چه پیش آمده؟»
مخاطبش پاسخی نداد، اما همچنان به حیاط اشاره کرد؛ و سرانجام، پس از آنکه آماج پرسشهای مکرر شد، فریاد برآورد: «وای، کلاهخود! کلاهخود!»
در آن میان، عدهای از حاضران به حیاط دویده بودند، که از آنجا همهمهای آمیخته به ضجه، وحشت و شگفتی به گوش میرسید. مانفرد چون پسرش را هیچجا ندید، کمکم نگرانی به جانش افتاد و شخصاً رفت تا سروگوش آب بدهد و از علت آن سردرگمی غریب باخبر شود. ماتیلدا همانجا ماند و با سعی فراوان به مراقبت از مادرش مشغول شد، و ایزابلا نیز ظاهراً به همان منظور آنجا را ترک نکرد تا ناگزیر نباشد برای دامادی که، در حقیقت، زیاد مهرش را به دل نداشت، بیقراری نشان دهد.
آنچه قبل از همه به چشم مانفرد آمد، گروهی از خدمتکاران بود که تلاش میکردند چیزی را بلند کنند که بهنظرش رسید کوهی از پشم سمور باشد. خیره شد، بیآنکه آنچه میدید باورش شود.
مانفرد غضبناک نعره زد: «چه میکنید؟ پسرم کجاست؟»
در جواب، عدهای دستهجمعی صدایشان بلند شد: «وای، سرورم! امیرزاده! امیرزاده، کلاهخود! کلاهخود!»
از این صداهای اسفبار یکه خورد و از چیزی که نمیدانست چیست بیمناک شد و شتابزده جلو رفت ـ وای چه صحنهای برای دیدگان یک پدر! ـ فرزندش را مشاهده کرد که پیکرش له و چند تکه شده و تقریباً زیر کلاهخودی عظیم مدفون بود، صدبار بزرگتر از هر کلاهخودی که برای نوع بشر ساختهاند، و مزین به مقداری پر سیاه متناسبِ اندازهاش.
آن منظرهٔ هولناک، بیخبری اطرافیان از اینکه چگونه آن مصیبت رخ داده، و مهمتر از همه، دهشت ناشی از پدیدهٔ پیشرویش، زبان امیر را بند آورد. اما سکوتش بیش از آنچه محنت معمولاً باعثش میشود، طول کشید. به چیزی که بیحاصل امید داشت خیال و وهم باشد چشم دوخته بود؛ و به نظر میرسید ضایعهای که بر سرش آمده کمتر توجهش را جلب کرده تا شیئی که مسبب آن شده و او را عمیقاً در تفکر غرق کرده بود. به کلاهخود مهلک دست میزد و براندازش میکرد؛ حتی بازماندهٔ خونین بدن امیرزادهٔ جوان هم نمیتوانست نگاهش را از شیء منحوس روبهرویش برگرداند. همهٔ کسانی که از دلبستگی دور از انصاف امیرشان به کونراد جوان آگاه بودند، از بیاحساسی او همانقدر شگفتزده بودند که معجزهٔ کلاهخود مبهوتشان کرده بود. بیآنکه از مانفرد دستور گرفته باشند، پیکر متلاشی و ازریختافتاده را به تالار منتقل کردند. او نسبت به بانوانی هم که در نمازخانه مانده بودند به همان اندازه بیتوجهی نشان میداد؛ در عوض، بیآنکه از امیربانو و امیردخت، زوجه و دخترش، نامی ببرد، اولین کلامی که بر زبانش آمد این بود: «مراقب بانو ایزابلا باشید.»
خدمه، بیتوجه به این فرمان غریب، از سر عطوفت به بانوی قلعه، چنین تشخیص دادند که با توجه به وضعیتش باید مراقبتها را نثار او کنند و به یاریاش شتافتند. زن بینوا را در حالی به اتاقش رساندند که رمقی به تن نداشت، به مردهای متحرک میماند، به هرچه دربارهٔ آن وقایع عجیب میشنید اعتنایی نشان نمیداد و همهٔ حواسش به مرگ پسر دلبندش بود و بس.
ماتیلدا، که شیفتهٔ مادرش بود، غصه و حیرت خویش را مهار کرد، و به چیزی نیندیشید، جز آنکه والدهٔ داغدارش را مساعدت کند و تسلی ببخشد.
ایزابلا، که هیپولیتا مانند دختری عزیزش داشته بود و او نیز این مهربانی را با همان اندازه وظیفهشناسی و عطوفت پاسخ میداد، برای مراقبت از امیربانو کمتر از دخترش تلاش نمیکرد؛ درعینحال، میکوشید با همدردی بار اندوهی را سبک کند که میدید ماتیلدا سرسختانه سعی در غلبه بر آن دارد، زیرا نسبت به او نیز علاقهای ناشی از دوستیای بس عمیق احساس میکرد. اما وضعیتش طوری نبود که بتواند موقعیت خودش را در آن میان دریابد و تکلیفش را روشن کند. نسبت به مرگ کونراد جوان جز دلسوزی احساسی نداشت؛ و افسوس نمیخورد از اینکه از وصلتی خلاصی پیدا کرده که سعادت ناچیزی را به او نوید میداد، چه از جانب شخص داماد، یا طبع تند و سختگیر مانفرد، که گرچه نسبت به او اغماض و تساهل فراوان نشان داده بود، لیکن خشونت بیدلیلش با بانوانی چنین دوستداشتنی نظیر هیپولیتا و ماتیلدا، خوف به ذهن دختر جوان ریخته بود.
در همان حال که مادر نگونبخت را بانوان به بستر میبردند، مانفرد در حیاط مانده بود و بیاعتنا به جماعتی که به علت آن واقعهٔ حیرتانگیز دورش گرد آمده بودند، کلاهخود منحوس را خیره مینگریست. چند کلمهای که به زبان آورد، فقط پرسشهایی بودند درباره اینکه آیا کسی میداند آن شیء از کجا میتواند آمده باشد؟ هیچکس قادر نبود از کمترین نکتهای آگاهش کند. لیکن، از آنجایی که جز آن کلاهخود نسبت به چیزی کنجکاوی نشان نمیداد، خیلی زود برای سایر ناظران نیز چنین شد، و آنان فرضیههایی چنان بیربط و نامحتمل مطرح کردند که بهقدر خود فاجعه بیسابقه بودند. در میانهٔ حدس و گمانهای بیپایهشان، جوانی دهاتی که خبر ماوقع از روستایی مجاور به آنجا کشانده بودش، توجهشان را به این مطلب جلب کرد که کلاهخود معجزهآسا درست شکل همانی است که تندیس «آلفونسوی نیکسرشت» از مرمر سیاه در کلیسای «سنت نیکلاس» بر سر دارد.
مانفرد بانگ برآورد: «بدذات! چه جفنگیاتی میگویی!»
طوفان غضب از رخوت بیرونش آورد، و گریبان مرد جوان را چسبید: «چهطور جرأت کردی چنین سخن خائنانهای به زبان بیاوری؟ مجازاتت مرگ است.»
ناظران، که علت خشم امیر برایشان همانقدر نامفهوم بود که مابقی چیزهایی که دیده بودند، مبهوت و متحیر، بیحاصل میکوشیدند از این وضعیت جدید سر درآورند. تعجب دهقان جوان از بقیه بیشتر بود، زیرا نمیفهمید چه اهانتی به امیر کرده است؛ لیکن باوقاری آمیخته به تواضع بر خویشتن مسلط شد و خود را از چنگ مانفرد رهاند، و آنگاه، با تکریمی که بیشتر از غیرت بیگناهی نشان داشت تا دلهره، محترمانه سؤال کرد چه خطایی از او سر زده! مانفرد از اینکه مرد جوان زورمندانه، هرچند به صورتی آبرومندانه، گریبانش را از چنگ او خلاص کرده بود، چنان برافروخته بود که رفتار خاضعانهٔ او خشمش را فرو ننشاند و به ملازمانش دستور داد دستگیرش کنند، و اگر دوستانی که به ضیافت عروسی دعوت کرده بود مانع نمیشدند، روستاییِ گرفتار میان بازوانشان را با زخم خنجر از پای درمیآورد.
در خلال آن کشمکش، تنی چند از عوامِ شاهدِ صحنه دواندوان تا کلیسای بزرگ رفتند که کنار قلعه قد افراشته بود، و درحالیکه دهانشان از تعجب بازمانده بود، بازگشتند و به اطلاع همه رساندند که کلاهخود تندیس آلفونسو ناپدید شده است.
به شنیدن این خبر، مانفرد یکپارچه جنون شد؛ و گویی دنبال کسی میگشت تا دقدلش را سر او خالی کند، زیرا دوباره فریادزنان به سمت جوان روستایی هجوم آورد: «خبیث! هیولا! جادوگر! تو بودی که پسرم را به قتل رساندی!»
جماعت عامی، که منتظر بودند شخصی را در دسترس بیابند تا مطابق با عقل و منطق ناقصشان تقصیرها را به گردنش بیندازند، کلمات را از دهان امیرشان قاپیدند و در بوق و کرنا کردند و ندا دادند: «وای، وای، کار خودش است! کلاهخود را از مقبرهٔ «آلفونسوی نیکسرشت» دزدیده، و با آن مغز امیرزادهٔ جوانمان را داغان کرده.» هیچ به فکرشان خطور نکرد چهقدر کلاهخود مرمری که در کلیسا بود و کلاهخود فولادی پیشرویشان از نظر اندازه با هم بیتناسباند؛ یا اینکه محال است جوانی، که ظاهراً بیست سال هم نداشت، بتواند شیئی با آن وزن شگفتانگیز را از جا بجنباند، چه برسد به اینکه آن را بالا ببرد و بر سر کسی بکوبد.
سفاهت این غریوها مانفرد را به خود آورد؛ لیکن، خواه به علت اینکه روستایی با مشاهدهٔ شباهت بین دو کلاهخود باعث شده بود از غیبت آن دیگری در کلیسا آگاه شوند؛ یا چون میخواست شایعهای تازه با فرضی چنین جسورانه را مدفون کند؛ با لحنی جدی اعلام کرد که مرد جوان قطعاً اهل احضار ارواح و جادوگری است، و تا زمانی که کلیسا به موضوع رسیدگی کند، ساحر، که به این طریق خودش را نزد جمع لو داده، باید زیر کلاهخود حبس باشد، و در حال به همراهانش امر کرد تا آن را بلند کنند و مرد جوان را زیرش بگذارند؛ به اطلاع همگان رساند که او را بیآب و غذا آنجا نگه میدارند، باشد که با دانش دوزخیاش اینها را برای خود مهیا کند.
جوان بیهوده علیه این حکم نامعقول اعتراض کرد و خواست در دفاع از خویش حرفی بزند؛ یاران مانفرد بیهوده کوشیدند او را از این اقدام وحشیانه و نادرست بازدارند. عامهٔ حاضران از تصمیم امیرشان خوشنود بودند و آن را بسیار عادلانه تشخیص میدادند، زیرا ساحر با همان ابزاری مجازات میشد که با آن خطا کرده بود: حتی یک ذره هم این احتمال به ذهنشان نرسید که مبادا مرد جوان از گرسنگی و تشنگی تلف شود، زیرا قاطعانه باور داشتند که با مهارتهای شیطانیاش میتواند خیلی آسان آب و آذوقه فراهم بیاورد.
بدینسان مانفرد مشاهده کرد که اوامرش حتی با خرسندی اطاعت شدند؛ و قراولی را به مراقبت گماشت و دستور اکید داد از رسیدن هرگونه خوراک به زندانی جلوگیری کند. سپس دوستان و ملازمانش را مرخص کرد، و پس از قفل زدن به دروازههای قلعه، که آنجا حضور هیچکس را غیر از خدمهاش برنمیتافت، به شبستان شخصیاش پناه برد.
در این فاصله، به برکت مراقبت و تلاش بانوان، امیربانو هیپولیتا به هوش آمده بود و غوطهور در آلام خویش اغلب از اخبار سرورش جویا میشد و اگر به اختیار خودش بود، اطرافیانش را مرخص میکرد تا به مراقبت از او کمر ببندد، و سرانجام به ماتیلدا امر کرد که به حال خود بگذاردش و نزد پدرش برود و او را دلداری دهد. ماتیلدا، که محبتش به مانفرد متظاهرانه و به حکم وظیفه نبود، هرچند از تندخویی او بیم داشت و بر خود میلرزید، فرمان هیپولیتا را اطاعت کرد و او را با ملاطفت به ایزابلا سپرد. چون از خدمه سراغ پدرش را گرفت، شنید که در شبستانش خلوت گزیده و امر فرموده که کسی را نزدش راه ندهند. چنین استنباط کرد که در سوگ برادرش به اندوهی ژرف فرو رفته، و از بیم آنکه مبادا با مشاهدهٔ یگانه فرزندی که برایش مانده داغش تازه شود، به تردید افتاد که آیا بجاست بیاجازه خود را بر پریشانحالیاش تحمیل کند؛ لیکن شفقتش نسبت به او، متکی بر سفارشهای مادرش، تشویقش کرد که خطر نافرمانی را به جان بخرد؛ خطایی که پیشتر هرگز از او سر نزده بود.
سرشت ملایم و خجولش او را واداشت تا چند دقیقهای مقابلِ درِ شبستان درنگ کند. شنید که پدرش با گامهایی نامنظم پس و پیش میرود؛ این بیقراری بر واهمهاش افزود. با این حال قصد داشت اذن دخول بخواهد که غفلتاً مانفرد در را گشود؛ چون دیگر تاریک و روشن بود و آشفتگی ذهن نیز مزید بر علت میشد، تشخیص نداد چه کسی آنجاست، و با تغیر فریاد برآورد: «کیستی؟»
ماتیلدا لرزان پاسخ داد: «پدر عزیزتر از جانم، منم، دخترتان.»
مانفرد دستپاچه قدمی به عقب برداشت و فریاد برآورد: «گمشو، من دختر نمیخواهم.»
و به تندی و با خشونت سر برگرداند و در را به روی ماتیلدای هراسان بههم کوبید و بست.
آنقدر با کمطاقتی پدرش آشنا بود که برای بار دوم سعی نکند ناخوانده وارد شود. چون حالش کمی از ضربهٔ روحی آن پذیرایی تلخ بهبود یافت، اشکهایش را پاک کرد تا مبادا آگاهی از این قضیه زخمی تازه بر جان هیپولیتا بزند، که با لحنی لبریز دلواپسی از سلامت مانفرد جویا شد و پرسید چهقدر این ضایعه را تاب آورده. ماتیلدا به او اطمینان داد که حال پدرش خوب است و با صلابت مردانه در برابر این نگونبختی پایداری میکند.
هیپولیتا دردمندانه گفت: «اما اجازه نمیدهد به دیدنش بروم؟ نمیگذارد اشکهایم را با اشکهایش درهم آمیزم، و برای تحمل آلام مادرانهام بر سینهٔ سرورم پناه بگیرم؟ یا مرا فریب میدهی، ماتیلدا؟ خوب میدانم چهقدر مانفرد دلبستهٔ پسرش بود. این ضربه بیش از اندازه برایش سنگین نیست؟ کمرش را خم نکرده؟ جوابم را نمیدهی. وای بر من! از بدترین مصیبت در هراسم! ندیمههایم، کمک کنید بلند شوم. میروم، به دیدار سرورم میروم. فوراً مرا پیش او ببرید؛ او حتی بیشتر از فرزندانم برایم عزیز است.»
ماتیلدا به ایزابلا اشاره کرد که نگذارد هیپولیتا برخیزد؛ و هر دوی آن زنانِ جوانِ پرمحبت با نهایت خشونت ملاطفتآمیزشان میکوشیدند مانع امیربانو شوند و او را آرام کنند، که خدمتکاری از جانب مانفرد آمد و به ایزابلا گفت که ارباب قلعه برای گفتوگو احضارش کرده است.
ایزابلا بانگ برآورد: «با من گفتگو کند!»
هیپولیتا، که پیغامی از سرورش او را آسودهخاطر کرده بود، گفت: «برو. مانفرد طاقت دیدن خانوادهاش را ندارد. گمان میبرد تو کمتر از ما پریشانحالی، و بیم دارد مبادا محنت من بر زخمش نمک بپاشد. تسکینش بده، ایزابلای عزیز، و از قول من به او بگو ترجیح میدهم رنج و ماتمم را در دل نگهدارم تا اینکه بر اندوه او بیفزایم.»
دیگر شامگاه بود؛ خدمتکاری که ایزابلا را هدایت میکرد مشعلی به دست داشت. هنگامیکه به نزد مانفرد رسیدند، که بیصبرانه در دالان قدم میزد، او شروع به صحبت کرد و شتابزده گفت: «مشعل را بردار و برو.»
سپس به تندی در را بست، خود را بر نیمکتی چسبیده به دیوار رها کرد، و از ایزابلا خواست کنارش بنشیند. او لرزان اطاعت کرد.
مانفرد گفت: «شما را به اینجا فراخواندم، بانو…»
و کلامش را ناتمام گذاشت و وانمود کرد سخت دستخوش سردرگمی است.
«سرورم!»
مانفرد سخنش را از سر گرفت: «آری، شما را جهت موضوعی بسیار مهم به اینجا فراخواندم. اشکهایتان را پاک کنید، بانوی جوان. شما شوهر آیندهتان را از دست دادهاید… آری، تقدیر غداری است!… و من همهٔ امیدهایم را برای بقای نسلم!… اما کونراد لیاقت زیبایی شما را نداشت.»
ایزابلا گفت: «عجب! سرورم، به یقین گمان نمیبرید قلبم از دغدغهای که باید داشته باشم خالی است؟ وظیفه و محبتم همواره نسبت به…»
مانفرد سخنش را قطع کرد: «دیگر در فکر او نباشید؛ کودکی مریضاحوال و نحیف بود، و چهبسا پروردگار او را برد تا عزت خاندانم را بر پی و پایهای چنان سست بنیاد ننهم. تبار مانفرد تکیهگاههای متعدد و استوار میطلبد. دلبستگی جنونآمیزم به آن پسرک دیدگان حزماندیشیام را کور کرد. ولی اینطوری بهتر است. امیدوارم چند سال دیگر دلایل کافی داشته باشم برای آنکه از مرگ او ابراز خشنودی کنم.»
الفاظ از توصیف حیرت ایزابلا عاجزند. ابتدا گمان برد غصه ادراک مانفرد را مختل کرده. استنباط بعدیاش این بود که آن سخنان عجیب به قصد به دام انداختن او بیان شدهاند. بیمناک شد مبادا مانفرد به بیتفاوتی او نسبت به پسرش پی برده باشد، و بر پایهٔ این تصور پاسخ داد: «سرور نیکسرشتم در عطوفتم تردید نکنید؛ دلم را نیز همراه جهیزم به خانهٔ بخت میبردم. در مراقبت از کونراد هیچ کوتاهی نمیکردم؛ و هر کجا تقدیر باشد بروم، همواره خاطرهاش را عزیز خواهم داشت، و شخص اعلیحضرت و هیپولیتای باتقوا را به چشم والدینی دلسوز خواهم نگریست.»
مانفرد بانگ برآورد: «لعنت بر هیپولیتا. از این لحظه به بعد او را فراموش کنید، همانطور که من فراموش میکنم. خلاصه اینکه، بانو، شما از شوهری محروم شدید که شایستهٔ جمال و کمالتان نبود. از این پس منزلت بیشتری خواهید یافت. بهجای پسرکی علیل، شوهری نصیبتان میشود که به سن شکوفایی و پختگی رسیده و قادر است وجاهتتان را قدر بداند، و انتظار دارد صاحب فرزندان بسیار شود.»
ایزابلا گفت: «وای بر من، سرورم. مخیلهام از اندوه فاجعهٔ اخیر در خانوادهٔ شما بیشتر از آن انباشته است که در فکر وصلتی دیگر باشم. هرگاه پدرم برگردد و رضایت بدهد، اطاعت خواهم کرد، آنچنانکه موافقت کردم به همسری پسر شما دربیایم؛ اما تا زمان برگشت او اجازه دهید در سایهٔ مهماننوازی شما باقی بمانم، و ساعات افسردگی را صرف آن کنم که محنت شما، هیپولیتا و قلب سوگوار ماتیلدای بیریا را تسکین دهم.»
مانفرد غضبآلود گفت: «یکبار هم قبلاً از شما درخواست کردم از این زن اسم نبرید؛ از این ساعت به بعد او باید برایتان غریبه به حساب بیاید، همانطور که برای من. ملخص کلام اینکه، ایزابلا، از آنجایی که نمیتوانم پسرم را به شما بدهم، خودم را به شما عرضه میکنم.»
ایزابلا از پندار باطلش بیرون آمد و فریاد برداشت: «چه میشنوم! شما، سرورم! شما! پدر شوهرم! پدر کونراد! شوهر هیپولیتای باتقوا و ملایمخو!»
مانفرد آمرانه گفت: «به شما یادآور میشوم هیپولیتا دیگر زوجهٔ من نیست؛ از همین لحظه او را طلاق میدهم. زمانی بس طولانی مرا با ناباروریاش به نفرینی منحوس گرفتار ساخته. تقدیرم در گرو این است که پسران بسیار داشته باشم، و مطمئنم امشب سرآغازی تازه برای امیدهایم خواهد بود.»
با بیان این کلمات دست سرد ایزابلا را چسبید، که از هراس و انزجار نیمهٔ جان شده بود. او جیغ کشید و از امیر فاصله گرفت. مانفرد از جا برخاست تا دنبالش برود؛ همان هنگام، ماه، که دیگر بر آسمان پدیدار شده بود و بر پنجرهٔ مقابل میتابید، پرهای کلاهخود مهلک را برابر دیدگانش آشکار ساخت، که تا لبهٔ پنجرهها بالا میآمدند و طوفانآسا پس و پیش میرفتند، و حرکتشان با خشخشی پرطنین توأم بود.
ایزابلا که به علت موقعیتش شهامت یافته بود و هیچ چیز برایش هولناکتر از این نبود که مانفرد قصدش را جامهٔ عمل بپوشاند، خروشید: «نگاه کنید، سرورم! ببینید آسمان هم علیه نیت ناپاک شما به خشم آمده!»
مانفرد، که همچنان جلو میرفت تا امیردخت را به چنگ آورد، گفت: «نه بهشت و نه دوزخ نمیتوانند عزمَم را سست کنند و مانع شوند تا به مقصودم برسم.»
در آن لحظه نگارهٔ جدش، که بالای نیمکتی آویزان بود که بر آن نشسته بودند، آهی عمیق کشید و سینهاش را تکان داد. ایزابلا، که پشتش به تصویر بود، آن حرکت را ندید و نفهمید صدا از کجا آمد، اما دور شد و گفت: «گوش بدهید، سرورم! این صدا چه بود؟»
و همان هنگام به سمت در گام برداشت.
مانفرد، که حواسش به گریز ایزابلا بود، که اکنون به پلکان رسیده بود، و درعینحال نمیتوانست از تصویر، که شروع به حرکت کرده بود، چشم برگیرد، کماکان چند قدمی به دنبال دختر جوان رفت، و همچنان سر برگردانده بود و نگاره را تماشا میکرد که دید از قابش بیرون آمد و با قیافهای جدی و مغموم پا بر زمین گذاشت.
مانفرد برگشت و بانگ برآورد: «خواب میبینم؟ یا شخص شیاطین علیه من همدست شدهاند؟ لب بگشا ای شبح دوزخی! یا، اگر از نیاکانم هستی، چرا تو هم بر ضد خلف نگونبختت دسیسهچینی میکنی، که بهایی بس سنگین میپردازد برای…»
پیش از آنکه کلامش را به پایان برساند، آن حضور وهمآلود باز آه کشید، و با اشارهای به مانفرد فهماند که دنبالش برود.
مانفرد غرید: «راه را نشان بده! تا مغاک تباهی به دنبالت میآیم.»
شبح باوقار، ولی افسرده، گام برمیداشت. به انتهای دالان رسید، دست راست پیچید و وارد شبستانی شد. مانفرد با فاصلهای اندک همراهیاش میکرد، لبریز واهمه و تشویش، اما مصمم. همینکه خواست قدم به شبستان بگذارد، دستی نامرئی در را محکم بههم کوبید و بست. امیر، که این تأخیر شهامتش را به او بازداده بود، کوشید به زور در را بگشاید و داخل شود، اما درِ بسته در برابر نهایت تلاشش نیز مقاومت نشان داد. مانفرد گفت: «حال که دوزخ کنجکاویام را ارضا نمیکند، از هر طریق انسانی که در ید قدرتم باشد بهره میگیرم تا نسلم را پایدار نگهدارم؛ نمیگذارم ایزابلا از چنگم بگریزد.»
قلعه اوترانتو: یک روایت گوتیک
نویسنده : هوراس والپول
مترجم : کاوه میرعباسی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۵۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید