کتاب نگاهی به گذشته و داستانهای دیگر ، نوشته آناتول فرانس ، آنتوان چخوف
پوتوآ
نوشتهٔ آناتول فرانس
آقای برژره (۳) گفت: «وقتی ما بچه بودیم، باغچهٔ ما که تو میتوانستی از این تا آن سویش را با بیست شلنگ بپیمایی به نظر ما دنیای وسیعی میآمد ترکیب یافته از لذتها و وحشتها.»
خانم زوئه (۴) با تبسمی مألوف و لبانی بههم فشرده و دماغی بر فراز سوزندوزیاش پرسید:
«پوتوآ را به خاطر میآوری، لوسین (۵)؟»
«پوتوآ را به خاطر میآورم!… معلوم است، از تمام صورتهایی که از جلو دیدگان کودکیام عبور میکنند، صورت پوتوآ واضحتر در خاطرم باقی مانده است. هیچ قسمت یا خصوصیت صورت او را فراموش نکردهام. او سری دراز داشت…»
خانم زوئه افزود: «پیشانیای کوتاه.»
آنگاه برادر و خواهر با رسمیتی ساختگی و صدایی یکنواخت، نکات زیر را که بیشباهت به مشخصات پلیسی یک مجرم نبود برای یکدیگر حکایت کردند:
«پیشانیای کوتاه.»
«چشمانی برآمده.»
«نگاهی فریبآمیز.»
«شقیقههایی چینخورده.»
«گونههایی برجسته و قرمز و درخشان.»
«گوشهایی ناموزون.»
«صورتی مات و بیحالت.»
«فقط از طریق دستانش که مدام در حرکت بودند میتوانستی افکارش را بخوانی.»
«تکیده، اندکی خمیده.»
«ظاهراً ضعیف.»
«ولی باطناً بسیار قوی.»
«میتوانست یک سکهٔ پنج فرانکی را بین شست و سبابهاش به سهولت خم کند.»
«شستش گنده بود.»
«به لحنی کشدار حرف میزد.»
«لحنش چرب و نرم بود.»
ناگهان آقای برژره با اشتیاق فریاد کشید: «زوئه! ما موی زرد و ریش کمپشتش را از یاد بردیم. باید دوباره شروع کنیم.»
پولین (۶) با اعجاب به این قرائت عجیب و غریب گوش داده بود. او از پدر و عمهاش پرسید که چه چیز باعث شده است که آنها این قطعهٔ منثور را به خاطر بسپرند و چرا آنرا به صورت مناجات قرائت میکردند.
آقای برژره با متانت پاسخ داد: «پولین، چیزی که تو هماکنون شنیدهای متنی مقدس است، حتی میتوانم بگویم که کتاب مناجات خانوادهٔ برژره است. صحیح هم همین است که آن به تو منتقل گردد تا با من و عمهات از بین نرود. پدربزرگت، فرزندم، پدربزرگت، الوا (۷) برژره، که حوصلهٔ چیزهای پیش پا افتاده را نداشت ارزش زیادی برای آن قائل بود، بیشتر به خاطر منشأش. به آن، عنوان «تشریح پوتوآ» داده بود.»
پولین گفت: «مقصودت را درک نمیکنم.»
«برای اینکه پوتوآ را نمیشناسی، دخترم. خوب است بدانی که در کودکی پدر و عمهات صورتی آشناتر از صورت پوتوآ وجود نداشته است. در خانهٔ پدربزرگت پوتوآ کلمهای خودمانی بود. همهٔ ما به تناوب باور داشتیم که او را دیدهایم.»
پولین پرسید: «ولی پوتوآ کی بود؟»
پدرش به جای جواب دادن خندید و خانم برژره نیز با لبانی بسته خندید.
پولین ابتدا به این و سپس به آن نگاه کرد. به نظر او عجیب میآمد که عمهاش باید اینچنین شدید بخندد و عجیبتر اینکه باید به همان چیزی بخندد که برادرش خندیده است چون اذهان برادر و خواهر شگفتانه در دو مسیر متفاوت حرکت میکردند.
«به من بگو پوتوآ کی بود، بابا. چون میخواهی که من بدانم، بنابراین به من بگو.»
«فرزندم، پوتوآ پسر یکی از کشاورزان درستکار آرتوا (۸) بود و حرفهٔ باغبانی داشت. او قلمستانی در سنتاومر (۹) دایر کرده بود، ولی از آنجایی که نمیتوانست مشتریانش را راضی نگه دارد در کسبوکارش شکست خورد و قلمستانش را رها کرد و کارگر روزمزد شد. صاحبکارانش هم همیشه از او راضی نبودند.»
در این برهه از سخن، خانم برژره که همچنان میخندید گفت: «به یاد میآوری، لوسین، که وقتی پدر نمیتوانست دوات، قلمها، مهروموم یا قیچیاش را بر روی میز پیدا کند چطور میگفت: «گمان میکنم پوتوآ اینجا بوده»؟»
آقای برژره گفت: «آه، بله! پوتوآ شهرت خوبی نداشت.»
پولین پرسید: «همهاش همین؟»
«نه، فرزند، همهاش این نیست. پوتوآ آدم غیرعادیای بود؛ ما او را میشناختیم، او برایمان آشنا بود ولی با وجود این…»
زوئه گفت: «او وجود نداشت.»
آقای برژره نگاه سرزنشآمیزی به او انداخت.
«چه ادعای عجیبی، زوئه! چرا لطف قضیه را اینطوری از بین میبری؟ پوتوآ وجود داشت! چطور جرئت میکنی چنین ادعایی بکنی، زوئه؟ تو خودت به این اعتقاد داری؟ قبل از گفتن اینکه پوتوآ وجود نداشت، که پوتوآ هرگز هستی نداشت، باید مسئلهٔ وجود و حالات مختلف آن را در نظر بگیری. پوتوآ هستی داشت، خواهر. ولی حقیقت این است که هستی او از نوع عجیب و غریبی بود.»
پولین که داشت مأیوس میشد گفت: «من دارم گیج میشوم.»
«حقیقت بیپرده بر تو خواهد تابید، فرزند. بدان که پوتوآ بالغ به دنیا آمد. من هنوز بچه بودم و عمهات دختر کوچکی بود. ما در خانهای واقع در حومهٔ سنتاومر زندگی میکردیم. والدین ما زندگی منزوی و ساکتی داشتند تا اینکه به وسیلهٔ خانم پیری از اهالی سنتاومر به نام خانم کورنویه (۱۰)، که در ملک اربابیش در مون پلیزیر (۱۱) واقع در ۱۹ کیلومتری شهر زندگی میکرد و عمهٔ بزرگ مادرم از آب درآمد، کشف شدند. او از امتیاز دوستی استفاده کرد و اصرار ورزید که پدر و مادر ما هر روز یکشنبه برای صرف ناهار به مونپلیزیر بیایند. در آنجا آنها بسیار ملول میشدند. ولی خانم پیر میگفت که صحیح این است که خویشان در روز یکشنبه ناهار را با هم صرف کنند و فقط افرادی که از تربیت خوبی بیبهره بودهاند در نگاهداشت این رسم کهن غفلت میورزند. پدر ما دیگر مستأصل و بیچاره شده بود. دل آدم از مشاهدهٔ رنجهای او به رقت میآمد. ولی خانم کورنویه متوجه این رنجها نمیشد. او متوجه هیچچیز نمیشد. تحمل مادرم بیشتر بود. او به اندازهٔ پدرم رنج میکشید ـ شاید هم بیشتر ـ ولی مدّبرانه لبخند میزد.»
زوئه گفت: «زنان برای رنج کشیدن آفریده شدهاند.»
«هر موجود زندهٔ دنیا برای رنج کشیدن تولد مییابد، زوئه. والدین ما این دعوتهای وحشتناک را به عبث رد میکردند؛ کالسکهٔ خانم کورنویه بعدازظهر هر روز یکشنبه برای بردن آنها میآمد. آنها ناچار میشدند که به مونپلیزیر بروند؛ این تعهدی بود که آنها نمیتوانستند به نحوی از آن اجتناب کنند. نظمی برقرار شده بود که فقط شورشی آشکار میتوانست آن را برهم زند. بالاخره پدرم سر به شورش برداشت و سوگند یاد کرد که دعوت دیگری را از جانب خانم کورنویه نپذیرد. او مسئولیت یافتن عذرهای موجهنما و دلایل گوناگون برای امتناعهای پیدرپیشان را به عهدهٔ مادرم گذاشت ـ مسئولیتی که او صلاحیتش را نداشت، چون اهل تقلب و تزویر نبود.»
«یا بهتر است بگویی، لوسین، که او به تقلب و تزویر تمایل نداشت. اگر او میل میکرد میتوانست مثل هرکس دیگری دروغ بگوید.»
«حقیقت اینکه وقتی او دلایل خوبی داشت ترجیح میداد آنها را ارائه دهد تا اینکه دلایل بدی را اختراع کند. به خاطر میآوری، خواهر، که روزی او بر سر میز غذاخوری گفت: خوشبختانه زوئه سیاهسرفه گرفته، بنابراین ما برای مدتی طولانی ناچار نخواهیم بود که به مونپلیزیر برویم؟»
زوئه گفت: «بله، کاملاً اینطور بود.»
«تو بهبود یافتی، زوئه. و یکروز خانم کورنویه آمد و به مادرمان گفت: «عزیزم، من انتظار دارم که روز یکشنبه تو و شوهرت ناهار را در مون پلیزیر صرف کنید.» پدرمان برای مادرمان به صراحت مقرّر داشته بود که برای نپذیرفتن دعوت عذری قابل قبول به خانم کورنویه عرضه کند. مادرمان در پریشانی شدیدش توانست تنها به عذری فکر کند که کاملاً فاقد احتمال بود: «عذر میخواهم، خانم، ولی غیرممکن است. روز یکشنبه باغبان قرار است بیاید.»
«با شنیدن این کلمات، خانم کورنویه از خلال در شیشهٔ اتاق پذیرایی به باغچهٔ بایر ما که درختانش هرگز با داس کوچک آشنایی نداشتهاند و هیچگاه هم نخواهند داشت نگاهی انداخت. «باغبان قرار است بیاید! برای چه؟ که در باغچهات کار کند؟»
«در این وقت مادر ما پس از نگاهی بیاختیار به لکهای از علفهای هرز و گیاهان نیمهوحشیای که او الساعه باغچهاش خوانده بود با تشویش و نگرانی دریافت که ممکن است عذر او اختراعی بیش به نظر نیاید. «چرا این مرد نمیتواند روز دوشنبه یا سهشنبه بیاید و در… باغچهات کار کند؟ هریک از این دو روز بهتر خواهد بود. کار کردن در روز یکشنبه درست نیست. او در طی هفته کار دارد؟»»
«من اغلب پی بردهام که گستاخانهترین و محالترین عذرها با کمترین مقاومت روبهرو میشوند؛ آنها طرف مقابل را دستپاچه میکنند. خانم کورنویه کمتر از حدی که از فرد سرسختی چون او انتظار میرفت اصرار ورزید. از صندلی برخاست و پرسید: «اسم باغبانت چیست، عزیزم؟»»
مادر ما بیدرنگ جواب داد: «پوتوآ.»
«پوتوآ صاحب یک اسم شد. از آن لحظه به بعد او وجود داشت. خانم کورنویه درحالیکه زمزمه میکرد عازم رفتن شد: «پوتوآ! به نظرم میآید که این اسم را میشناسم. پوتوآ؟ پوتوآ؟ اوه، بله، او را تا حدی میشناسم. ولی نمیتوانم به خاطرش بیاورم. او کجا زندگی میکند؟» «کارگر روزمزد است. هروقت به او احتیاج داشته باشند، به خانهای میروند که او در آن کار میکند.» «آه، درست همانطوری که فکر میکردم؛ او یک ولگرد است، یک آواره… یک آدم بیعرضه. تو باید مواظب او باشی، عزیزم.»»
«از آن پس پوتوآ یک سیرت داشت.»
نگاهی به گذشته و داستانهای دیگر
نویسنده : آناتول فرانس ، آنتوان چخوف
مترجم : یوسف قنبر
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۵۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید