کتاب نگاه در سکوت ، نوشته کریشنا مورتی
عنوان انگلیسی کتاب سخنرانیها و گفتوگوها (۱) است. این عنوان بیانکنندهٔ اصول مطرح شده در کتاب نیست ـ بیانکنندهٔ هیچ چیز نیست. موضوعاتی از قبیل لذت، خشم، نفرت، ترس، آزمندی، تضاد، تیرگی و آشفتگی ذهن و بعضی موضوعات دیگر مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته است؛ و آنچه میتواند انسان را از این مسائل آزاد گرداند، نگاه در سکوت است.
و اما توضیحاتی دربارهٔ این کتاب و کتابهای دیگر نویسنده: آثار کریشنا مورتی، ریز و درشت حدوداً سی جلد میشود. ولی به راحتی میتوان همهٔ آنها را در کتاب مثلاً سیصد صفحهای تدوین کرد ـ آن هم نه بهطور خلاصه و فشرده، بلکه با تفصیل و ذکر جزئیات. از همین تعداد آثاری که از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است به خوبی میتوان دریافت که او هم ـ چون مولوی ـ چند اصل کلی را در نظر دارد و تمام حرفش بر سر همین چند اصل است که به صورتهای مختلف تکرار میشود. و این برای ما خوانندگان تنوعطلب و دانشپسند که عادت به انبار کردن دانش داریم، کمی ـ شاید هم زیاد ـ ملالتآور است. اما کریشنا مورتی نه دانشمند است و نه میانهای ـ در این امور ـ با دانش دارد و نه در بند ملالت و پسند یا عدم پسند من و تو.
برای ویران کردن حصار «خود» در اصل و در واقع او یک راه عرضه میکند، و هر چیز دیگری که میگوید مقدمهای است برای آموختن همان یک راه ـ و آن هنر نگاه کردن به واقعیت است.
«خود»، «من» یا نفس حاصل احولیت یا دوگانهاندیشی است. و ذهن هنگامی اسیر احولیت میگردد که به جای نگاه کردن به واقعیت، از آن یک معنا و تعبیر ذهنی میسازد و آن تعبیر را به جای واقعیت میگیرد. و تمام کوشش کریشنا مورتی در همهٔ آثارش و مخصوصاً در این اثر، برای خارج کردن ذهن انسان از احولیت است. ذهنی که از احولیت خارج گردد نه «من» در آن باقی مانده است و نه حقارت.
***
و اما نقدی بر اولاً توضیح و ترسیم او از صورت وضعیت انسان، ثانیاً چگونگی راهی که برای نگاه کردن صحیح و خروج از دام «خود» عرضه میکند.
در توضیح مسائل، نه تضادی در حرفهای او دیده میشود و نه هماهنگی ـ من ندیدم. اما توضیح و ترسیمش نه چندان کامل است و نه مرتبط ـ مرتبط به معنای توضیح عادی. در هر سخنرانی یک موضوع خاص. مثلاً ترس را توضیح میدهد و میگذرد. ترسیمش صورت مقالات قصار را دارد. (یکی از کتابهای نسبتاً مرتبط موضوعی او همین کتاب است ـ اگر درست به یادم مانده باشد مرتبطترین آنها همین است.)
دربارهٔ چگونگی خروج از حصار «خود» نیز نارساییهای اساسی ـ نه اشتباه ـ در حرفهای او میبینم. مخاطب حرفهای او، به قول ما، انسانهای «هویت فکری» هستند. ولی او به این انسان چیزی میگوید و از او انتظاری دارد که فقط میتوان از یک انسان رها شده و سالم انتظار داشت. مثلاً میگوید ذهن شما در صورتی میتواند واقعیت قضایا را آنطور که هست نگاه کند که فارغ از هرگونه نظریه، تصویر، قضاوت و پیشداوری باشد… یا میگوید ارتباط بین من و شما هنگامی ارتباط به معنای واقعی است که ذهن ما از موضع پیشداوری و بهطور کلی از زمینه و قالب شخصیتی عمل نکند.
این یک انتظار ایدهآلیستی است. اگر من میتوانستم از یک موضع سفید، یعنی بدون هرگونه نظریه و پیشداوری به حرفهای تو یا هر کس دیگر گوش کنم، در پایان راه بودم و نیازی به گوش کردن این چیزها نداشتم. این حرف درست مثل آن است که به کسی بگویند تو به شرطی سالم خواهی بود که سالم باشی. گمان میکنم این را اصطلاحاً مصادره به مطلوب میگویند. یعنی واقعهٔ دوم به شرطی اتفاق میافتد که واقعهٔ اول اتفاق بیفتد. واقعهٔ اول هم به شرطی اتفاق میافتد که واقعهٔ دوم اتفاق بیفتد. یعنی تحقق اولی موکول به تحقق دومی است و تحقق دومی موکول به تحقق اولی.
البته این یک واقعیت است که رهایی در ابتدای کار است، نه در انتها. به قول مولوی:
این دوئی اوصاف دیده احول است
ورنه اول آخر، آخر اول است
اما حتی درک همین واقعیت منوط به آگاهیهای وسیع قبلی است، منوط به رفع انواع بندها و موانعی است که هماکنون بر ذهن من بسته است و آن را در سنگینی و پیچیدگی شدیدی فرو برده است. مثلاً یکی از موانع اساسی ما این است که احساس ناتوانی شدید میکنیم، احساس میکنیم که در تیرگی درون خود گم شدهایم و راه به جایی نمیبریم. حال اگر من ندانم که ذهنم در تصاویری که خودش ساخته است گیر افتاده و احساس ناتوانی میکند، اگر ندانم که در اوهام ساختهٔ خودش گم شده است، در شروع کار وامیمانم و به خودم نمیبینم که حتی یک قدم بردارم. (در متن کتاب به این نارساییها اشاره خواهم کرد.)
***
بپردازیم به موضوع دیگری که هدف اصلی این مقدمهٔ مفصل است. بارها گفتهام که اگر در آنچه من میگویم و مینویسم ـ در تفکر زائد و غیره ـ اشتباه یا نارسایی وجود دارد و متذکر بشوید یک کار مفید کردهاید. ولی اگر مطالب برای خودشناسی مفید است و به شما کمک میکند، فقط از همین بُعد به آنها نگاه کنید؛ ببینید چه استفادهای میتوانید از آنها ببرید.
قبلاً حرفهای غیر مفید و غیر لازم میگفتند، حالا میبینم که آنها را به نوشته هم درآوردهاند. و این گفتهها و نوشتهها اثر منفی داشته است. بنابراین یک مقدار توضیحات دفاعیه را لازم میدانم.
میگویند حرفهای تو شباهت به حرفهای کریشنا مورتی دارد و بنابراین اقتباس از اوست. ما میگوییم هدفمان کمک به انسانها در طریق خودشناسی است. حالا آیا کتاب مثلاً تفکر زائد به این هدف کمک میکند یا نه؟ نمیگویم مطالب تفکر زائد جامعتر، روشنتر و قابل کاربردتر از حرفهای کریشنا مورتی است؛ میگوییم اقتباس همان حرفهای اوست؛ ولی آیا این اقتباس مفید، رسا و روشن هست یا نه؟ آیا در طریق شناخت، به انسانها کمک میکند یا نه؟ اگر کمک میکند و شما به طریقی در رغبت افراد به مطالعهٔ آن اخلال و مانعی ایجاد کنید، در حقیقت نقض غرض کردهاید. هدف من و شما این است که انسانها با یک روش خودشناسی ساده آشنا بشوند؛ در تفکر زائد یا هر کتاب دیگر و مال هر کس دیگر، چنین روشی عرضه شده است. حالا آیا این کار مفیدی است که من آن کتاب را تخطئه کنم و بکوشم تا در مطالعهٔ آن ایجاد اخلال نمایم؟ واضح است که نه. آیا لو دادن موجودی به نام مصفا ـ که حرفهای دیگران را اقتباس کرده ـ برای شما مهمتر از این است که بندگان خدایی با یک روش خودشناسی ساده و مفید آشنا بشوند؟
چرا این چیزها را مینویسید که بهانهای در دست آدمهای آزارمند بشود؟ آقایی میگوید چه مقدار از این حرف صحیح است که نوشتههای شما اقتباس از کریشنا مورتی است؟ میگویم اگرچه مقداری هم صحیح باشد، در خودشناسی به تو انسان کمک میکند؟ فرض میکنیم صددرصد اقتباس است، پنجاه درصد اقتباس است یا اصلاً اقتباس نیست؛ بعد از اینکه تو این درصد را دانستی، چه میشود؟ من در تفکر زائد نوشتهام که تمام زندگی انسان هویت فکری در نمایش، پوچی، غبن، خسران و در یک کیفیت سطحی میگذرد. یا میگوییم انسان هویت فکری یکپارچه ترس است، یک انسان بیریشه و بیبنیاد است، و غیره و غیره. حالا اگر این گفتهها مال خود مصفا باشد، یا از کریشنا مورتی اقتباس کرده باشد، در سطحی بودن، در نمایشی بودن و در بیریشه بودن هستی تو چه تأثیری دارد؟ اگر حرف مصفا اقتباس باشد، آیا هستی تو دیگر سطحی و نمایشی و بیریشه نیست؟ نه، خودمانیم، واقعاً این سؤال تو برای چیست و چه فایدهای در آن نهفته است؟
من میگویم تمام زندگی انسان هویت فکری در پوچی، نمایش، بطالت و سطحی بودن میگذرد. خود همین سؤال تو یکی از مصداقهای یک هستی و یک زندگی پوچ و بیهوده است. شما فکر میکنید طرح این سؤال که چه مقدار از حرفهای تو اقتباس است، با اینکه اکرم خانم و اعظم خانم مینشینند به گپ زدن بر سر اینکه مهریهٔ دختر حاجی رجبعلی چهقدر بوده و جهیزیهاش چهقدر، فرق میکند؟ ابداً. گذشت زندگی در غبن و پوچی و خسران یعنی مشغول کردن ذهن به چنین سؤالاتی ـ سؤالاتی که کمترین معنا و فایدهای در آن نیست.
و اما اصل موضوع ـ که عبارت است از اولاً شباهت، ثانیاً اقتباس. (چنانکه نشان خواهم داد، این دو موضوع متفاوت است).
در عرفان، مخصوصاً عرفان این مناطق ـ که ما هستیم ـ تقریباً هیچ چیز قبلاً ناگفته نیست، همه چیز به شکلی و به طریقی آمده است. چنانکه در همین مقدمه، و بعد در حواشی متن ترجمه نشان خواهم داد، در حرفهای کریشنا مورتی حتی یک نکته، یک مطلب و موضوع نو و قبلاً ناگفته وجود ندارد. آنچه در سیستم او تازگی دارد نحوهٔ توضیح، ترسیم و بیان چیزهایی است که قبل از او دیگران هم گفتهاند. آنچه او میگوید در عرفان اسلامی، در عرفان بودایی، در عرفان هندو، در عرفان چین، در گیتاها و بسیاری جاهای دیگر به شکلی آمده است. بین عرفان کریشنا مورتی و عرفان مولوی، نه تنها از نظر محتوا، بلکه حتی از نظر فرم، صورت و توضیح و ترسیم موضوعات چنان شباهت نزدیکی وجود دارد که اگر من خود کریشنا مورتی را ندیده بودم و اگر یکدستی و هماهنگی بین مطالب او را ندیده بودم، به یقین میگفتم که این شخص قبلاً ترجمهٔ انگلیسی مثنوی را مطالعه کرده است. ولی اکنون به یقین میگویم که آنچه مولوی دیده است، کریشنا مورتی هم خود دیده است؛ و حرفهای او اقتباس حرفهای مولوی نیست.
کریشنا مورتی از سن ده دوازده سالگی تا بیست و سه سالگی تحت نظر یک مؤسسهٔ عرفانی به نام انجمن تئوسوفی تربیت میشود. این مؤسسه یک مرشد مخصوص ـ گویا تبتی ـ برای تربیت عرفانی کریشنا مورتی استخدام میکند. (هندیها مرشد را گورو (۲) مینامند.) من با چند نفر از گوروهای همان مؤسسه صحبت کردم و دیدم عموماً با عرفان مولوی، عطار، شیخ محمود شبستری، و مخصوصاً بودایی آشنایند. میخواهم بگویم حتی به فرض اینکه کریشنا مورتی تا سن بیست و سه سالگی که تحت تعلیمات آن مؤسسه و آن گوروی تبتی بوده، چیزهایی از عرفان مولوی توسط آن شخص و گوروهای دیگر آن مؤسسه شنیده باشد، باز هم حرفها و مطالبی که میگوید، اصالت دارد و مال خودش است، مبتنی بر بینش است.
حتی اینطور نیست که بگوییم یک مقدار اصول عرفانی از صدها و هزارها سال پیش به صورت مصالح خام و پراکندهای وجود داشته و کریشنا مورتی همان مصالح را برداشته و با آنها یک بنای عرفانی نو، زیبا و منسجم ساخته است. مصالح نیز با همهٔ شباهتی که به مصالح قبلی دارد، مال خودش است. فرضاً مولوی هفتصد سال پیش گفته است واقعیت هر چیز غیر از لفظ، علامت و سمبلی است که برای آن چیز وجود دارد. مثلاً کلمهٔ «گل» غیر از واقعیت گل است. کریشنا مورتی همین موضوع را با مثلاً «درخت» میآورد. ولی اینطور نیست که وی حرف مولوی را تکرار کرده و فقط کلمهٔ «درخت» را به جای «گل» آورده باشد. خود او میبیند. درک میکند که لفظ هر چیز غیر از واقعیت آن چیز است. نام تو خود تو نیست. این یک موضوع ساده و بدیهی است. و آیا این موضوع بدیهی را خود من و تو نمیتوانیم ببینیم. و حتماً باید کریشنا مورتی یا مولوی گفته باشند و ما هم از آنها اقتباس کنیم؟
کریشنا مورتی میگوید آنچه تو در بیرون میبینی و شیفتهٔ آن و در جستوجوی آن هستی، تصاویر ذهنی خود تو است که به بیرون منعکس شده است. مولوی هم دقیقاً همین را میگوید. نه تنها محتوای حرفشان یکی است، بلکه از نظر شکل بیان چنان شباهتی بین آنها هست که انگار یکی ترجمهٔ کلمه به کلمهٔ دیگری است. مولوی میگوید:
دور میبینی سراب و میدوی
عاشق آن بینش خود میشوی
«سراب» یعنی تصویر، یعنی معادل دقیق کلمهٔ image. «دور میبینی»، یعنی برون از خودت میبینی؛ تصویر و سراب ریشه در ذهن خودت دارد، از ذهن خودت برخاسته است، ولی تو آن را در بیرون متصور میشوی؛ آنچه در بیرون میبینی انعکاس تصویری است که از ذهن خودت به بیرون منعکس شده است. و آنچه تو شیفتهٔ آن و در جستوجوی آنی، همان تصویر ذهنی است.
خوب، آیا این واقعیت چیزی است که من و تو نمیتوانیم ببینیم، و مولوی و کریشنا مورتی باید آن را به ما بگویند؟ تشخصی که تو در طلب و جستوجوی آنی کجاست؟ آیا از ذهن خودت برنخاسته و به یک فضای بیرونی و آتی موهوم منعکس نشده است؟ تو این را نمیبینی؟
میگویند برای توضیح یک نوع احساس ـ احساسی که واکنش فکر است ـ تو کلمهٔ sensation را به کار بردهای و کریشنا مورتی هم دقیقاً همین کلمه را به کار برده است.
خوب من میبینم احساسی که من دارم با احساس کودک متفاوت است. من اول فکر میکنم رئیسم، شهرت دارم، ثروت و فامیل سرشناس دارم؛ بعد به اعتبار این چیزها احساس شادی میکنم؛ ولی احساس شادی یک کودک شش ماهه یا یکساله واکنش فکر نیست. من این تفاوت را میبینم و حالا میخواهم آن را توضیح بدهم. برای توضیح تفاوت آن دو بالاخره باید دو کلمه به کار ببرم. حالا چه مانعی دارد که کلمهٔ sensation را برای یکی و کلمهٔ feeling را برای دیگری به کار برم؟ مگر مولوی قبل از کریشنا مورتی نگفته است:
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی در آن بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بیبهار و بیخزان سبز و تر است
ببینید، عشق یک کیفیت، یک احساس و یک حالت وسیع است؛ یک انرژی روان، عمیق و باز و بیگره است؛ یک کیفیت غیر فیکسه است. و مولوی میگوید این حالت غیر از غم و شادی است. این حالت وابسته به هیچ عاملی نیست؛ منظور از بی بهار و بیخزان این است که دچار خزان و بهار و رونق و کسالت نمیشود؛ منوط به این نیست که من رئیس هستم یا نه. کیفیتی است خودبهخودی، نه یک کیفیت واکنشی یا reaction ی که کریشنا مورتی به کار میبرد. این احساس، کیفیت و حالت بدون بهار و خزان همیشه نو، با طراوت و سبز و خرم است. ولی غم و شادی چنین نیست. (کریشنا مورتی به جای غم و شادی کلمهٔ «اندوه» و «لذت» را به کار میبرد.) آیا درک این تفاوت مشکل است؟ آیا خودت نمیتوانی این تفاوت را درک کنی؟
در بسیاری جاها، ازجمله در همین کتاب کریشنا مورتی میگوید که هر حالت، مثلاً عشق، زمانی محتوا و واقعیت دارد که تو نسبت به آن مشعر نیستی. هنگامیکه حالت عشق در تو وجود دارد، خودت نمیدانی که در چنان حالتی هستی؛ بعد که از آن حالت خارج شدی، حافظه به تو یادآوری میکند که لحظاتی قبل در آن حالات بودهای؛ ولی موقعی که حافظه این یادآوری را به تو میکند، خود آن حالات دیگر وجود ندارند، بلکه آنچه حافظه به آن میاندیشد، تصویر آن حالات است، نه خود آنها.
حالا ببینید همین معنا را مولوی در یک داستان کوتاه و در چند سطر با چه وضوحی بیان کرده است: عاشقی در حضور معشوق نشسته است و به او اظهار عشق میکند، شرح هجران و فراق میکند، نامههای عاشقانه برای او میخواند. معشوق میگوید تو واقعاً عاشق من نیستی. زیرا کسی در حضور معشوق صحبت از عشق نمیکند. اگر هماکنون در تو حالت عشق وجود داشت، چنان محو بودی که نمیتوانستی بر عشق خود آگاه و مشعر باشی.
گفت معشوق این اگر بهر منست
گاه وصل این عمر ضایع کردنست
من به معشوق حاضر و تو نامه خوان!
نیست این باری نشان عاشقان
آیا محتوای این داستان همان چیزی نیست که کریشنا مورتی میگوید؟ کریشنا مورتی بارها این سؤال را مطرح میکند ـ ازجمله در همین کتاب ـ «اگر من به تو بگویم عاشق تو هستم، آیا چنین عشقی واقعیت و اصالت دارد؟» و خودش پاسخ میدهد که نه. مولوی هم همین را میگوید.
در همین کتاب و همهٔ کتابهایش کریشنا مورتی تکیه بر بیهودگی حرکات جزئی فکر میکند. اصطلاح a fragmentary mind، (یعنی ذهن شکسته، تکهتکهاندیش و تجزیه شده) را به کار میبرد و میگوید حرکت جزئی ذهن قادر به درک و کشف هیچ چیز نیست.
آیا این معنا در داستان هندوانی که در تاریکی فیلی را لمس میکنند و نمیتوانند تمامیت آن را بشناسند، نیامده است؟ (منظور مولوی از «تاریکی» تیرگی و آشفتگی ذهنی است که اسیر وهم و پندار است، اسیر تصاویر است.) تصاویر علت جزئیبینی ذهن میشوند. آیا مولوی نمیگوید عقل جزئی عقل استخراج نیست؟ آیا نمیگوید عقل جزئی عقل را بدنام کرد؟
کریشنا مورتی میگوید تو تصاویر برخاسته از ذهن خود را به حساب واقعیت میگذاری. در حقیقت تصاویر مانع و حجاب ذهن تو و واقعیت میگردند… مولوی میگوید تو ابروی کج شدهٔ خود را به حساب ماه نو میگذاری. (تفصیل موضوع را در با پیر بلخ ببینید.)
در همین کتاب ـ که نوشتههای من بیشترین شباهت را به آن دارد ـ کریشنا مورتی میگوید یک تصویر بهعنوان «من» یا «مرکز» خودش را از مابقی تصاویر جدا میکند و بهعنوان عملکننده همیشه میکوشد تا روی تصاویر دیگر کاری انجام میدهد؛ مثلاً آن را اصلاح کند یا از بین ببرد؛ حال آنکه «من» خود تصویری است از جمله تصاویر دیگر. بنابراین تلاش برای اصلاح یا هر عمل دیگر روی تصاویر یک خطا و یک عمل بیهوده است. ببینید مولوی با چه دقتی به همین موضوع اشاره کرده است:
گر هزارانند، یک تن بیش نیست
جز خیالات عدداندیش نیست
یعنی تنها یک خیال وجود دارد که متوجه موضوعات مختلف میشود و ما فکر میکنیم متکثر و متعددند. در حقیقت مرکز و تصاویر اطراف آن همه یک خیالاند.
گمان میکنم منظور عطار از «سیمرغ» و «سیمرغ» نیز چنین معنایی باشد. (من این داستان را نخواندهام؛ حدس میزنم که چنین باشد.)
کریشنا مورتی میگوید هر حرکت و تلاش مرکز ـ که در حقیقت یک حرکت جزئی است ـ برای اصلاح یا تغییر یا از بین بردن تصاویر دیگر بیهوده است. مولوی هم میگوید این کار حکم خون به خون شستن را دارد، و بیهوده و عبث است.
نگاه در سکوت
نویسنده : کریشنا مورتی
مترجم : محمدجعفر مصفا
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۲۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید