کتاب « هایدریش مغز هیملر است »، نوشته لوران بینه
بخش اول
«اندیشهٔ مؤلف پیوسته آثاری نو روی اوراق تاریخ باقی میگذارد، اما یافتن ترفندی برای بازگرداندن جانور رهاشده از قفس دغدغهٔ ما نیست.»
اوسیپ ماندلشتام
«پایان رمان»
۱
اسمش گابچیک بوده، فردی است که واقعاً وجود داشته. آیا شنیده، بیرون، پشت روکش پنجرههای آپارتمانی غرق در تاریکی، تنها، درحالیکه توی تخت فلزی کوچکی دراز کشیده، آیا به غژغژ آشنای تراموای پراگ گوش داده؟ میخواهم باورش کنم، چون پراگ را بهخوبی میشناسم، میتوانم شمارهٔ تراموای را تصور کنم (شاید هم تا حالا عوض شده باشد)، مسیرش را، جایی که پشت پنجرههای بسته، گابچیک انتظار میکشد، درازکش، فکر میکند و گوش میدهد. در پراگ هستیم، در تقاطع خیابانهای ویشههرادسکا و ترویچکا. تراموای شمارهٔ ۱۸ (یا ۲۲) جلو باغ گیاهشناسی متوقف شده. در سال ۱۹۴۲ هستیم. در کتاب خنده و فراموشی، کوندرا تلویحاً میگوید از نامگذاری شخصیتهایش شرمگین است، هرچند که این شرم در رمانهایش که سرشارند از نامهای توماس، تامینا و یا ترزا چندان محسوس نیست، این برملاکنندهٔ یک قطعیت است: چه چیزی مبتذلتر و پیشپاافتادهتر از نسبت دادن چیزی به کسی به طرزی خودکامانه و دلبخواهی، آن هم در دغدغهای کودکانه برای واقعی نمایاندن آن و یا، در بهترین حالت، فقط برای سهولت کار، نامی ساختگی برای شخصیتی ساختگی؟ به اعتقاد من، کوندرا میبایست فراتر میرفت: چه چیزی مبتذلتر و پیشپاافتادهتر از، درواقع، شخصیتی ساختگی؟
گابچیک، اما، واقعاً وجود داشته است، و واقعاً به همین نام هم خوانده میشده (هرچند که باید گفت، نه همیشه). داستانش هم به همین ترتیب، به همان میزان که واقعی است، استثنایی است. او و رفقایش، به نظر من، عاملین یکی از بزرگترین اقدامات جنبش مقاومت در تاریخ بشر هستند، و مسلماً متعالیترین عملکرد مقاومت طی جنگ دوم جهانی. از مدتها پیش، آرزو داشتم از او یاد و تقدیر کنم. از مدتها پیش، او را میبینم، درحالیکه در این اتاق کوچک دراز کشیده، پنجرهها باز و روکش پنجرهها بسته، تراموای مقابل باغ گیاهشناسی با صدای غژغژ متوقف میشود (به کدام جهت؟ نمیدانم). ولی اگر چنین تصویری روی کاغذ ارائه کنم، طوری که همین الان موذیانه در حال انجامش هستم، مطمئن نیستم که از او تقدیر کرده باشم. این مرد را به ردهٔ شخصیتی عادی و پیشپاافتاده تقلیل میدهم، و آنچه کردهام را نیز به ردهٔ ادبیات: ترکیبی است شرمآور، ولی چه میتوانم بکنم؟ نمیخواهم این تصویر را تمام زندگیام با خود حمل کنم، بیآنکه لااقل تلاشی در بازسازیاش کرده باشم. تنها امیدوارم که در پس لایهٔ ضخیم بازتابندهٔ ایدئالیزه کردن، که من بر این داستان شگفتانگیز خواهم زد، آینهٔ شفاف واقعیت تاریخی نیز راه خود را بیابد.
۲
یادم نمیآید دقیقاً کی پدرم برای اولین بار برایم از این داستان صحبت کرد، اما دوباره او در نظرم میآید، که توی اتاقم در ساختمان (HLM(۱ واژههای «پارتیزان»، «چکسلواک»، شاید «سوءقصد» و مطمئناً «اعدام انقلابی» و همینطور این تاریخ «۱۹۴۲» را تکرار میکند. در کتابخانهٔ پدرم یک تاریخ گشتاپو (۲) پیدا کردم، نوشتهشده توسط ژاک دلارو، و چند صفحهای از آن را خواندم. پدرم که دید این کتاب را در دست دارم، چند نکتهای عبوری برایم گفت: او از هیملر، فرمانده اساس، نام برد، و همینطور از نفر دست راستش هایدریش، فرماندار بوهمیا ـ موراوی (۳). و از گروهی کوماندوی چکسلواک، فرستادهشده توسط لندن و از این سوءقصد برایم گفت. جزئیات موضوع را بهخوبی نمیدانست (و به هر حال من هم دلیلی برای سؤال کردن از او نداشتم، آن زمان این واقعهٔ تاریخی چنین جایگاهی در تصورات و ذهنم به خود اختصاص نداده بود) ولی نزد او شور و هیجانی خفیف را که ویژگی شخصیتیاش بود حس کرده بودم. موقعی که چیزی را تعریف میکرد که روی او تأثیر گذاشته، حال به هر شکلی، چنین میشد (تعریف کردنی معمولاً برای دفعهٔ صدم، زیرا ـ تغییر شکلی ناشی از حرفهاش، یا شاید هم گرایشی طبیعی ـ او تکرار خود را دوست دارد). فکر نمیکنم که خودش هم هرگز به اهمیتی که به این حکایت میدهد فکر کرده باشد، چرا که جدیداً که با او در رابطه با موضوع صحبت کردم و گفتم تصمیم دارم کتابی در این زمینه بنویسم، تنها نوعی کنجکاوی مؤدبانه، بدون هیچ نشانی از هیجانی ویژه، حس کردم. ولی میدانم که این داستان همیشه مسحورش کرده، اگرچه آن تأثیر قدرتمندی را که روی من داشته در او ایجاد نکرده. اما برای ایجاد چنین تأثیری در او هم هست، که اقدام به نوشتن این کتاب میکنم: حاصل واژههای پدری که در این دوران معلم تاریخ نبود، ولی خوب بلد بود با چند جملهٔ نه چندان بینقص برای پسر نوجوانش داستانی را بازگو کند.
و اما تاریخ.
۳
خیلی پیش از جدا شدن دو کشور، یعنی آن موقعی که هنوز بچهای بیش نبودم، به لطف تنیس، تفاوت میان چک و اسلواک را میدانستم. مثلاً اینکه ایوان لندل چک و میروسلاو مچیر اسلواک است. و اگر مچیر، بازیکن اسلواک اهل فانتزی در بازی، مستعد و صمیمی بود، در عوض لندل چک پرکار، سرد و غیرصمیمی بود (با این حال به مدت ۲۷۰ هفته شمارهٔ یک جهان بود، رکوردی که فقط پیت سامپراس با ۲۸۶ هفته توانسته آن را بشکند). علاوه بر این، پدرم برایم گفت که در زمان جنگ اسلواکها تن به همکاری دادند، درحالیکه چکها مقاومت کردند. این در سر من (که از توانایی محدودی برای درک پیچیدگیهای عجیب جهان در آن دوره برخوردار بود) به این معنا بود که همهٔ چکها از اعضای جنبش مقاومت بودند، و همهٔ اسلواکها هم همکار اشغالگران، همینطوری و به شکل کاملاً طبیعی. حتی یک لحظه هم مثلاً به مورد فرانسه فکر نکرده بودم، که در اصل چنین طرحی از اوضاع و شرایط را زیر سؤال میبرد: مگر ما فرانسویها همزمان هم مقاومت و هم همکاری نکردیم؟ در حقیقت، فقط بعد از دانستن اینکه تیتو کروات بوده (خب پس همهٔ کرواتها تن به همکاری ندادهاند، و از همینجا هم پس همهٔ صربها هم از جنبش مقاومت نبودهاند) کمکم نگرشی تا حدودی روشنتر به شرایط چکسلواکی در دوران جنگ به دست آوردم: از سویی، بوهمیا ـ موراوی (به بیانی دیگر، همین چک کنونی) بود در اشغال آلمانها و ضمیمهشده توسط رایش (یعنی شرایط نهچندان مایهٔ رشک تحتالحمایگی، بهعنوان بخشی جداییناپذیر از آلمان بزرگ و معظم)؛ از سوی دیگر، دولت اسلواک بود، دولتی از نظر تئوریک و روی کاغذ مستقل اما در جرگهٔ حامیان نازیها. این امر طبیعتاً موجب هیچگونه پیشداوری، بهویژه در حوزهٔ رفتار فردی هرکسی، نخواهد بود.
۴
در ۱۹۹۶، وقتی به براتیسلاوا رسیدم، پیش از اینکه بهعنوان معلم زبان فرانسه در یک آکادمی نظامی اسلواکی شرقی شروع به کار کنم، اولین سؤالی که از منشی وابستهٔ نظامی سفارت کردم (بعد از پیگیری چمدانهای گمشدهام، که در پرواز از استانبول مفقود شده بودند) در رابطه با این سوءقصد بود. این مرد نازنین، استوار یک قدیمی، متخصص در زمینهٔ شنود تلفنی در چکسلواکی، از پایان جنگ سرد به اینسو تغییر موقعیت داده و وارد دیپلماسی شده بود. او نخستین جزئیات واقعه را برایم بازگفت. در ابتدا برای انجام عملیات دو نفر بودهاند: یک چک و یک اسلواک. از اینکه یکی از اهالی کشوری که در آن اقامت گزیدهام در عملیات دخیل بوده، شاد بودم (پس اسلواک فعال در جنبش مقاومت هم بوده). در رابطه با نحوهٔ انجام عملیات اطلاعات زیادی نداشت، بهجز اینکه به گمانم یکی از سلاحهای مورد استفاده در لحظهٔ شلیک به اتومبیل هایدریش گیر کرده (و در همینجا هم بود که شنیدم در لحظهٔ عملیات هایدریش هم توی اتومبیل بوده). اما بهویژه ادامهٔ موضوع بود که کنجکاویام را برمیانگیخت: چگونه دو پارتیزان به همراه دوستانشان در یک کلیسا پناه میگیرند، و چگونه آلمانها تلاش میکنند گیرشان بیاورند… داستان جالبی است. میخواستم جزئیات بیشتری بدانم. اما استوار یکم دیگر چیزی برای ارائه نداشت.
۵
کمی بعد از رسیدنم به اسلواکی، با یک دختر زیبای اسلواک آشنا شدم و به دام عشقش افتادم و زندگی عشقی فوقالعادهای را به مدت پنج سال با او تجربه کردم. از طریق او بود که توانستم اطلاعات و جزئیات بیشتری را که نیاز داشتم به دست آورم. در ابتدا نام بازیگران اصلی واقعه: ژوزف گابچیک و یان کوبیش. گابچیک اسلواک و کوبیش چک ـ به نظر میرسد با صدای اسامی فامیل هر کدامشان میتوان متوجه این امر شد. به هر رو، این دو نفر بخشی جداییناپذیر از چشمانداز تاریخی محل هستند: اورلیا، دختر جوانی که صحبتش را کردم، نام آنها را، به گمانم، مثل همهٔ دانشآموزان چک و همینطور دانشآموزان اسلواک همنسل خودش در مدرسه یاد گرفته است. برای بقیهٔ واقعه هم، او خطوط اصلی قضایا را میدانست، اما نه بیشتر از استوار یکم خودم. چیزی حدود دو تا سه سال طول کشید تا آن چیزی که همیشه در آن مردد بودم برایم بدل به دانسته و یقین شود: اینکه این داستان هر نوع رمانی را از نظر هیجان و وقایع غیرمنتظره پشت سر میگذارد. آن هم چیزی بود که بهطور اتفاقی متوجهش شدم.
برای اورلیا آپارتمانی وسط شهر پراگ، در فاصلهٔ میان کاخ ویشهراد و میدان نامستی، میدان چارلز، اجاره کرده بودم. این میدان ابتدای خیابانی است به نام خیابان رسلُوا، که به رودخانه میرسد، در اینجا به این ساختمان غریب شیشهای میرسیم که گویی در فضا موج میزند و پیچ و تاب میخورد. چکها آن را Tančicí Dům (خانهٔ رقصان) میخوانند. روی پیادهروی سمت راست خیابان رسلُوا، وقتی به سمت پایین میروی، کلیسایی است. در کنارهٔ این کلیسا، پنجرهٔ زیرزمینی است، که روی سنگها و دیوار حولوحوش آن جای شمار زیادی گلوله باقی است، و تابلویی در آنجا نصب شده که در میان حروف مختلف، نام گابچیک و کوبیش، و همینطور هایدریش را، که سرنوشت این دو برای همیشه به او گره خورده، میآورد. دهها بار بیآنکه متوجه آثار گلولهها و تابلو بشوم، از مقابل این پنجره عبور کرده بودم. اما یک روز در آنجا توقف کردم: کلیسایی را که چتربازان بعد از واقعهٔ سوءقصد در آن پناه گرفته و پنهان شده بودند یافته بودم.
در ساعتی که کلیسا باز بود، با اورلیا بازگشتم و با هم موفق به دیدن سردابهٔ کلیسا شدیم.
در این سردابه همه چیز بود.
۶
هنوز آثار درامی که بیش از شصت سال قبل در این اتاق خاتمه یافته آنجا بود، آثاری که به طرز وحشتناکی تازه بود: منظرهٔ داخل از پشت پنجرهٔ زیرزمین، تونلی کندهشده به طول چند متر، آثار گلوله روی دیوارها و سقف قوسی، دو در کوچک چوبی. ولی علاوه بر اینها تصاویر چتربازان در متنی به زبانهای چکی و انگلیسی هم بود؛ در متن نام یک خائن بود؛ یک بارانی خالی، یک ساک دستی و یک دوچرخه همه روی یک آفیش دیواری کنار هم قرار گرفته بودند؛ یک مسلسل ستن (۴) بود، از آنها که در بحرانیترین لحظات گیر میکنند؛ نام چند زن آنجا بود؛ بیاحتیاطیهای انجامشدهای بود؛ لندن بود؛ فرانسه بود؛ لژیونرها بودند؛ دولتی در تبعید بود؛ روستایی به نام لیدیسه بود؛ جوان دیدهبانی بود به نام والچیک؛ تراموایی در حال عبور بود، آن هم مثل اسلحه، در بحرانیترین زمان ممکن؛ یک ماسک مرگ بود؛ پاداشی بود معادل ۱۰ میلیون کورون برای آن کسی بود که لوشان بدهد؛ کپسول سیانور بود؛ نارنجک بود و کسانی بودند که پرتابش میکردند؛ گیرندههای رادیویی بود که پیامهای رمز دریافت میکرد؛ یک مچ پای پیچخورده بود؛ پنیسیلین بود که فقط در انگلستان میشد آن را تهیه کرد؛ شهری تمام و کمال بود که تحت سلطه و قدرت کسی قرار گرفته بود که او را «جلاد» میخواندند؛ پرچمهایی بود با صلیب شکسته و نشان کلهٔ اسکلت؛ جاسوسهای آلمانیای بودند که برای انگلستان کار میکردند؛ یک مرسدس سیاه با یک چرخ پنچر بود؛ یک راننده بود؛ یک قصاب بود؛ صاحبمنصبانی بودند در حولوحوش تابوت؛ پلیسهایی بودند خمشده بر روی جنازهها؛ اقدامات تلافیجویانهٔ وحشتناکی بود؛ عظمت بود و جنون؛ ضعف بود و خیانت؛ دلاوری بود و ترس؛ امید بود و اندوه؛ همهٔ عشق و احساسات انسانی جمع شده بود در چند مترمربع؛ جنگ بود و مرگ بود؛ یهودیهایی اسیر و تبعیدی بودند، خانوادههایی قتلعامشده، سربازانی قربانیشده؛ انتقام بود و حسابگری سیاسی؛ مردی بود که در فاصلهٔ میان دیگر کارها، ویولن میزد و شمشیربازی میکرد؛ کلیدسازی بود که هرگز فرصت نکرد به شغلش بپردازد؛ روح جنبش مقاومت بود که روی همهٔ دیوارها برای همیشه حک شده بود؛ آثار و نشانههای مبارزه میان نیروهای حیات و زندگی و مرگ و نابودی بود؛ بوهمیا بود؛ موراوی بود؛ اسلواکی بود؛ همهٔ تاریخ جهان در چند سنگ گرد آمده بود.
هفتصد نفر اساس بیرون بودند.
۷
با جستوجو در اینترنت، در جریان فیلمی قرار گرفتم به نام توطئه (۵). در این فیلم کنت برانا نقش هایدریش را بازی میکند. به قیمت پنج یورو، تازه با در نظر گرفتن هزینهٔ ارسال. من هم شتابان دیویدی آن را سفارش دادم، که به فاصلهٔ زمانی سه روز به دستم رسید.
موضوع بازسازی کنفرانس ونسی (۶) در ۲۰ ژانویهٔ ۱۹۴۲ است، که طی آن هایدریش به کمک معاونش آیشمن در چند ساعت نحوهٔ اجرا و عملی کردن راهحل نهایی را تعیین و قطعی میکند. در این تاریخ مدتی از آغاز اعدامهای گسترده و وسیع در لهستان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی گذشته بود، اما این کار به کوماندوهای ریشهکنی اساس، یعنی (Einsatzgruppen(۷، سپرده شده بود، که قربانیانشان را در شمار چند صدنفری، حتی چند هزار نفری، عموماً در دشت و یا جنگلی گرد میآوردند، و بعد با مسلسل سنگین همه را به رگبار میبستند. مشکل این متد این بود که اعصاب جلادان را در مقابل چالشی بزرگ میگذاشت، و روحیهٔ نیروهای نظامی را خراب میکرد، حتی نیروهای مقاوم و سرسختی همچون (SD(۸ و یا گشتاپو طاقت نمیآوردند ـ هیملر خود شخصاً بعد از نظارت بر یکی از اعدامهای جمعی آنها غش کرد. در ادامهٔ این، اساسها قربانیانشان را در اتاقک پشت کامیونها با گاز خارجشده از اگزوز ماشین، که به سوی اتاقک پشت کامیون منحرف شده بود، خفه میکردند، اما این تکنیک نسبتاً بدوی و پیشهوری بود. بعد از ونسی، نابودی و ریشهکنی یهودیان، که هایدریش مسئولیت آن را به معاون وفادارش آیشمن سپرده بود، همچون پروژهای تدارکاتی، اجتماعی، اقتصادی، با ابعادی بسیار بزرگ مدیریت شد.
کنت برانا در این نقش بسیار ظریف و نکتهبین است: او موفق میشود ترکیبی از یک خوشرویی افراطی را با یک نوع استبداد رفتاری ترد و شکننده به نمایش بگذارد، چیزی که شخصیت او را بسیار اضطرابآور میکند. با این وصف، من هیچ جا نخواندهام که هایدریش واقعی اصلاً بلد بوده که مهربانی و صمیمیتی، واقعی یا ساختگی، در هر موقعیت و شرایطی که باشد، از خود بروز دهد. باوجوداین، صحنهٔ بسیار کوتاهی از فیلم، این شخصیت را در ابعاد روانی و همینطور تاریخی او بازسازی میکند. دو نفر از بازیگران در گوشهای صحبت میکنند. یکی از آنها با دیگری در میان میگذارد که شنیده هایدریش اصلیت یهودی دارد و از او میپرسد که آیا فکر میکند این شایعه درست باشد. دومی بدخواهانه پاسخ میدهد:
ــ چرا نمیروی مستقیم از خودش بپرسی؟
مخاطبش تنها از فکر کردن به این موضوع رنگش پریده. یعنی اینکه درواقع شایعهای مربوط به یهودی بودن پدرش، هایدریش را از سالها قبل آزار داده و جوانیاش را خراب کرده بود. به نظر میرسد که این شایعه بیپایه بوده، اما اگر اینطور هم نبوده باشد، هایدریش، بهعنوان رئیس سرویس مخفی حزب نازی و اساس، قادر بوده هر گونه اثر مشکوکی در شجرهنامهٔ خانوادگیاش را محو و نابود کند.
هر چه که باشد، این اولین بار نیست که شخصیت هایدریش به اکران سینما و تلویزیون سپرده شده، چرا که کمتر از یک سال پس از سوءقصد، از همان ۱۹۴۳، فریتز لانگ با سناریویی از برتولت برشت فیلمی به نام دژخیمان هم میمیرند (۹) درست کرد. این فیلم روند تحولات و وقایع را به نحوی کاملاً فانتزی دنبال میکرد (مطمئناً فریتز لانگ، از اینکه روند وقایع چگونه پیش رفته بیاطلاع بوده، یا شاید میدانسته و طبیعتاً نمیخواسته اطلاعاتی ارائه بدهد) ولی کاملاً ابداعی: هایدریش توسط یک پزشک چک، عضو جنبش مقاومت داخل کشور، به قتل میرسد؛ که پس از این کار در خانهٔ دختری پناه میجوید که پدرش استاد دانشگاه است، و به همراه دیگر شخصیتهای محلی توسط اشغالگران دستگیر و زندانی شده، که تهدید میکنند، اگر قاتل خود را معرفی نکند، همهٔ این افراد به انتقام هایدریش کشته خواهند شد. بحران به روشی عمیقاً دراماتیک پیش میرود (برشت است دیگر)، تا اینکه مقاومت موفق میشود قتل را به گردن یک خائن همکار اشغالگران بیندازد، که مرگ او موضوع و همینطور فیلم را پایان میدهد. در واقعیت، نه پارتیزانها و نه مردم چک به این راحتی از قضیه رهایی نیافتند.
فریتز لانگ به طرز مبالغهآمیزی هایدریش را فردی منحرف و زننما، یک منحط کامل با تازیانهای در دست، نشان میدهد، تا همزمان هم سبعیت و هم روحیات فاسد او را مورد تأکید قرار دهد. عین واقعیت است که هایدریش واقعی فردی مجنون جنسی بوده و صدای عجیب و غریب نازک و زیری داشته که در تقابل با شخصیتش بوده است، اما افاده و تکبرش، خشکی، نیمرخ آریایی مطلقش هیچ ارتباطی با موجودی که در این فیلم تاتی میکند ندارد. در اصل اگر به دنبال بازسازیای شبیهتر باشیم، بهتر است که دیکتاتور چاپلین را ببینیم: در آنجا میبینیم که هینکل (۱۰) دیکتاتور دو مزدور هم دارد؛ یکی از آنها چاقالو و چرب و چیلی است، که مشخصاً گورینگ را بهعنوان مدل خودش انتخاب کرده، و یکی قدبلند و باریک و حسابی خدعهکار، سرد و خشک: این یکی هیملر نیست، مکار ریزاندام سبیلو و بینزاکت، بلکه بیشتر هایدریش است، دست راست فوقالعاده خطرناک او.
۸
برای دفعهٔ صدم، به پراگ برگشتهام. به همراه دختر جوانی دیگر، ناتاشای مهرو (برخلاف نامش، فرانسوی است: دختر یک کمونیست، مثل همهٔ ما). دوباره به همان سردابه بازگشتهام. روز اول، سردابه به دلیل جشن ملی تعطیل بود، ولی درست روبهروی آنجا یک بار بود، که دفعات قبل اصلاً متوجهش نشده بودم، اسمش بود «به افتخار چتربازان». داخل آنجا دیوارها با عکس، سند، نقاشیهای دیواری و آفیشهای مربوط به قضیه پوشیده شدهاند. در انتهای سالن، یک نقاشی دیواری بزرگ از نقشهٔ بریتانیای کبیر، با نقطههایی روی آن، که تعیینکنندهٔ پایگاههای نظامیای است که کوماندوهای ارتش چک در تبعید، برای عملیاتشان در آنها آموزش میدیدهاند. با ناتاشا در آنجا آبجویی خوردیم.
فردای آن روز، در ساعتی که سردابه باز بود، به آنجا برگشتیم و سردابه را به ناتاشا نشان دادم، به درخواست من شماری عکس از آنجا گرفت. توی سالن سردابه، فیلم کوتاهی پخش میشد، که سوءقصد را بازسازی کرده بود: کوشیدم محل را بازشناسی کنم تا به آنجا بروم، اما حسابی دور از مرکز شهر و در حومه واقع بود. نام خیابانها عوض شده، و من هنوز برای پیدا کردن محل دقیق سوءقصد با دشواری روبهرو هستم. موقع خروج از سردابه، یک بروشور دوزبانه گیر آوردم که خبر از یک نمایشگاه به نام «atentát» به چکی و «Assassination» به انگلیسی میداد. در فاصلهٔ دو تیتر، تصویری بود که هایدریش را درحالیکه توسط شخصیتهای رسمی آلمانی احاطه شده و دست راست محلیاش، کارل هرمان فرانک سودت (۱۱)، کنارش ایستاده، حین بالا رفتن از پلههایی چوبی، نشان میداد. همه در یونیفورم، روی چهرهٔ هایدریش یک سیبل هدفگیری به رنگ قرمز چاپ شده بود. نمایشگاه در موزهٔ ارتش برپا میشد، که در حوالی ایستگاه متروی فلورانس بود، اما تاریخ نداشت (تنها ساعات کار موزه در بروشور آمده بود). ما هم همان روز به آنجا رفتیم.
در ورودی موزه، یک خانم کوچک اندام سنوسالدار، با اشتیاق زیاد، ما را پذیرفت: به نظر میآمد که از دیدن بازدیدکننده حسابی خوشحال است و دعوتمان کرد که از گالریهای مختلف داخل ساختمان بازدید کنیم. اما فقط یکی از آنها برای من جالب بود، که به او نشان دادم؛ همانکه ورودیاش با یک مقوای بزرگ بیرنگ دکور شده بود، درست مثل آفیش ورودی یک فیلم ترسناک هالیوودی، نمایشگاه در مورد هایدریش. برایم جالب بود بدانم که آیا این نمایشگاه دایمی است. به هر صورت، ورودیاش مجانی بود، مثل خود موزه، و بانوی کوچکاندام که جویای ملیتمان نشد به ما یک بروشور به انگلیسی داد (از اینکه بهجز انگلیسی و آلمانی نسخهٔ دیگری وجود ندارد متأسف بود).
نمایشگاه ورای همهٔ آرزوهای من بود. اینجا واقعاً همه چیز بود: جدا از عکسها، نامهها، آفیشها و مدارک و اسناد متفاوت، سلاح و وسایل شخصی چتربازان و پروندههایشان را که توسط سرویسهای انگلیسی پر شده بود یکجا دیدم، به همراه یادداشتها، تقدیرها، ارزیابی تواناییها، مرسدس هایدریش با چرخ پنچر و سوراخ ایجادشده در آن ـ عقب، سمت راست ـ و نامهٔ مهلک عاشق به معشوقش که موجب قتلعام در لیدیسه شده، در کنار پاسپورتهای هر کدام با عکسشان و شمار بزرگ دیگری از آثار و نشانههای اصیل، واقعی و تکاندهنده از آنچه گذشته. مثل موجودات تبدار یادداشت برمیداشتم، بهرغم اینکه میدیدم تعداد نامها، تاریخها و جزئیاتی که باید به خاطر سپرد بسیارند. موقع خروج، از بانوی کوچکاندام سؤال کردم که آیا امکان دارد بروشور داخلیای را که موقع ورود و برای دیدار از موزه به من داد بخرم، بروشوری که داخل آن همهٔ جزئیات، حماسههای سرودهشده و دیدگاهها و نظرات آمده بود: با لحنی متأسف گفت که نه. این کتابچه، با کیفیتی عالی، کار دست بود و روشن بود که به هدف فروش درست نشده است. بانوی کوچکاندام با دیدن قیافهٔ بهتزدهٔ من و بیتردید تحت تأثیر تلاشهای غلط و بیحاصلم برای چکی حرف زدن، به حالتی مصمم کتابچه را از دست من قاپید و توی کیف دستی ناتاشا فرو کرد. و اشاره کرد صدایتان درنیاید و بروید. بهمراتب و به اشاره از او تشکر کردیم. راست است که به نسبت میزان بازدیدکنندگان از این موزه، کمبود این کتابچه حس نخواهد شد. اما کاری که او کرد منتهای مهربانی بود. روز بعد، یک ساعت پیش از حرکت اتوبوسمان به سمت پاریس، به موزه برگشتم تا بستهای شکلات به رسم هدیه برای این بانوی کوچکاندام ببرم، که گیج شده بود و نمیخواست بپذیرد. غنای این کتابچهای که او به من هدیه داد به حدی است که بدون آن ـ و در نتیجه بدون او ـ این کتاب بیتردید شکلی را که خواهد یافت به خود نمیگرفت. متأسفم که شهامتش را نداشتم از او نامش را بپرسم، تا بتوانم در اینجا کمی رسمیتر و موقرانهتر سپاسگزار او باشم.
۹
ناتاشا موقعی که در دبیرستان بوده، دو سال پشت سرهم در کنکور جنبش مقاومت شرکت کرده، و هر دو بار هم نفر اول شده، چیزی که تا آنجا که من میدانم هرگز برای کسی دیگر پیش نیامده، و از آن موقع تا حالا هم دیگر اتفاق نیفتاده. این موفقیت دوبل او را، در کنار دیگر موقعیتها، از این مزیت برخوردار کرده که در یک مراسم یادبود پرچمدار باشد و به دیدار یک اردوگاه اسرا در آلزاس هم برده شود. طی مسیر، داخل اتوبوس، کنار یکی از اعضای قدیمی جنبش مقاومت نشسته بوده، و این عضو جنبش هم از او خوشش آمده و با او دوست شده. به او تعدادی کتاب و مدرک قرض داده، و بعد ارتباطشان کاملاً قطع شده و از هم بیخبر ماندهاند. ده سال بعد، وقتیکه این داستان را با احساس گناه برایم تعریف میکرد، چرا که هنوز کتابها و اسنادی را که به امانت گرفته بود نزد خود داشت و حتی نمیدانست که آن عضو جنبش مقاومت هنوز زنده است یا نه، او را تشویق به تماس مجدد کردم، و با اینکه آن شخص به گوشهٔ دیگری از فرانسه نقلمکان کرده بود، ردش را گرفتم و او را یافتم.
اینگونه بود که در خانه به دیدارش رفتیم، خانهای زیبا، سفیدرنگ، در منطقهٔ پرپینیان (۱۲)، که با همسرش در آن زندگی میکرد.
حین مزمزه کردن موسکا، به او که بازگو میکرد چگونه به جنبش مقاومت پیوسته گوش سپرده بودیم، چه شد که سلاح برداشت و به نبرد پرداخت، فعالیتهایش چه و چگونه بود. در ۱۹۴۳، نوزده ساله بوده و در لبنیاتی عمویش، که اصلیت سویسی داشته و آلمانی صحبت میکرده، کار میکرده است؛ عمویش به اندازهای آلمانی را خوب صحبت میکرده که سربازان آلمانی که برای خرید و تهیهٔ مایحتاج میآمدهاند عادت کرده بودند لختی در آنجا بمانند و با یک همزبان خودشان گپ بزنند. در ابتدا از او خواسته میشود که اگر میتواند اطلاعات جالبی را که در حین گفتوگوهای سربازان با عمویش رد و بدل میشود، مثلاً در زمینهٔ جابهجایی نیروها، گردآوری کند. بعد از او خواسته میشود که چتربازی کند، یعنی بستهها و صندوقهای وسایل و ابزاری را که طی شب توسط هواپیماهای متفقین به منطقه انداخته شده بود پیدا و جمع کند. بالاخره، موقعی که به سن و سالی رسیده بود که او را بگیرند و برای (STO(۱۳ به آلمان بفرستند، به مقاومت پیوست و در واحد تهاجمی سازماندهی شد، و در آزادسازی بورگوین (۱۴)، فعالانه، به نسبت آلمانیهایی که به نظر میرسد کشته است، شرکت داشت.
صمیمانه از داستانش مشعوف بودم، اما آرزو میکردم چیزی هم در مورد آنچه برایم جالب است برای کتابم در مورد هایدریش داشته باشد. مثلاً چی، خودم هم دقیقاً نمیدانم.
از او پرسیدم که آیا بعد از پیوستن به مقاومت، آموزش نظامی دید. گفت هیچی. بعدها به او چگونگی حمل مسلسل سنگین و استفاده از آن را یاد دادند و چند جلسه هم آموزش دید: سوار و پیاده کردن اسلحه با چشم بسته و تمرین تیراندازی. اما موقعی که رسید، یک مسلسل کف دستش گذاشتند و همین. یک مسلسل انگلیسی، یک ستن. به نظر میرسد اسلحهای مطلقاً غیرقابل اعتماد: کافی بود قنداقش را محکم به زمین بکوبی تا همهٔ خشابش یکجا در هوا خالی شود. آشغال.
ــ ستن، یک گه واقعی بود، جور دیگری نمیشود گفت!
یک گه واقعی، خب پس…
۱۰
گفتم که عالیجناب خاکستری هینکل ـ هیتلر در دیکتاتور چاپلین برگرفته از شخصیت هایدریش بوده، اما اشتباه میکردم. از این امر که در ۱۹۴۰ هایدریش فردی بود در سایه و عملاً ناشناخته برای بسیاری، بهویژه برای آمریکاییها، غفلت کردم. طبعاً مشکل اینجا نیست: چاپلین میتوانسته موجودیت او را حدس بزند، و اتفاقاً هم حدسش درست از آب درآید. در حقیقت درست است که پادوی دیکتاتور در فیلم همچون ماری نشان داده شده که تیزهوشیاش در تقابل با مضحک بودن آن یکی، که نماد گورینگ است، باشد، اما همین شخصیت همزمان مسئول بلاهتها و بیجربزگیهایی است که در آنها نمیتوان قصاب بعدی پراگ را بازشناخت.
در رابطه با معرفی هایدریش در فیلم و سینما، اخیراً در تلویزیون فیلمی قدیمی از داگلاس سیرک دیدم به اسم مرد شقی هیتلر (۱۵)، که فیلمی است تبلیغاتی. آمریکاییها طی یک هفته آن را درست کردهاند و به فاصلهٔ کمی پیش از فیلم فریتز لانگ، دژخیمان نیز میمیرند، به سالن راه یافته. داستان این فیلم هم (درست مثل فیلم لانگ) کاملاً فانتزی است، قلب تپندهٔ جنبش مقاومت را در لیدیسه، روستایی که با فاجعهای همچون فاجعهٔ روستای اورادور (۱۶) مواجه شد، قرار میدهد. موضوع همکاری روستاییان با چتربازان آمده از جانب لندن است: آیا یاریشان میکنند، یا اینکه تنهایشان خواهند گذاشت، شاید هم لوشان بدهند؟ مشکل این فیلم اینجاست که سازماندهی سوءقصد را به یک ابتکار محلی تنزل میدهد، آن هم بر اساس تعدادی وقایع غیرمترقبه و تصادفی (هایدریش تصادفاً از روستای لیدیسه عبور میکرده، که بهطور اتفاقی چتربازان در آن سکنی گزیده بودهاند، و بازهم به طرزی اتفاقی متوجه میشوند که قرار است اتومبیل فرماندار از آنجا عبور کند، و الیآخر). طرح و زمینهٔ کار بسیار ضعیفتر از اثر لانگ است، که در آنجا، با سناریویی از برشت، قدرت نمایش به کار گرفته میشود تا یک حماسهٔ ملی را سامان دهد و بسازد.
در عوض، هنرپیشهای که نقش هایدریش را در فیلم داگلاس سیرک به عهده دارد فوقالعاده است. ابتدا اینکه چهرهاش بسیار شبیه اوست و سپس اینکه او موفق میشود خشونت و شقاوت این شخصیت را بینیاز به رفتارهای نمایشی و تیکهای زیادی افراطی به نمایش گذارد، امری که لانگ به بهانهٔ تأکید بر روحیهٔ فاسد و منحط او از کنار آن گذشته. درست است که هایدریش خوکی شوم و کثیف و بیرحم بود، اما ریچارد سوم نبود. هنرپیشهٔ مذکور جان کارادین است، یعنی پدر دیوید کارادین، ایفاکنندهٔ نقش بیل در فیلم تارانتینو (۱۷). موفقترین صحنهٔ فیلم صحنهٔ جان دادن هایدریش است: هایدریش، رو به موت، بستری و تبدار، سخنرانی وقیحی برای هیملر میکند، که در لحظه طنینی شکسپیری ندارد، اما به نظر من چیز نامحتملی نمیآید: نه بزدلانه و نه قهرمانانه، دژخیم پراگ بدون پشیمانی و فارغ از تعصب، با تنها یک تأسف، آن هم ترک کردن زندگیای که به آن عشق میورزیده و وابسته بوده است ـ زندگی خودش، خاموش میشود.
گفتم «محتمل».
۱۱
ماهها در پی هم میگذرند و سال میشوند، و طی گذران آنها این داستان همچنان در من رشد میکند و بزرگتر میشود. و درحالیکه زندگی من، مثل زندگی هر انسان دیگری، جاری و مملو از مجموعهای از شادی، غصه، دلشکستگی و امیدهای فردی است، قفسههای آپارتمانم با کتابهایی در رابطه با جنگ دوم جهانی پر میشوند. هر آنچه را دستم به آن میرسد، به هر زبانی که باشد، با حرص و ولع گرد میآورم، هر فیلمی را که در این زمینه به صحنه میآید میروم و میبینم ـ پیانیست، سقوط، جاعلین، کتاب سیاه (۱۸)، الیآخر ـ تلویزیونم دائماً روی کانال کابلی تاریخ مانده. دنیایی نکتههای جدید میآموزم، برخی ارتباطی بسیار دور با هایدریش دارند، اما به خود میگویم بالاخره هر چیزی روزی میتواند به درد بخورد، که باید خود را آغشته و اشباع از دورهای تاریخی کرد، تا قادر به درک روح و روان آن دوره شد، و دیگر اینکه ریسمان دانش و اندیشه چیزی است که وقتی یک سر آن را بکشی بقیهاش خودش میآید. گسترهٔ اطلاعات و دانشی که در این زمینه گرد میآورم و روی هم تلنبار میشوند در آخر خودم را به وحشت انداخته. دو صفحه مینویسم، درحالیکه هزار صفحه میخوانم. با این ریتم که من پیش میروم، پیش از اینکه حتی به دورهٔ تهیهٔ مقدمات سوءقصد هم رسیده باشم، مردهام. حس میکنم که عطش من برای تهیهٔ اسناد واقعه، که در اصل بسیار معقول هم هست، کمکم دارد مهلک میشود: آخر کار، بهانهای برای کوتاه آمدن، در موقع نوشتن.
درعینحال، حس میکنم که در زندگی روزمرهام همهچیز مرا باری دیگر به سوی این موضوع هدایت میکند. ناتاشا آپارتمانی یکخوابه در مونمارتر (۱۹) اجاره کرده، کد در ورودی ساختمان ۴۲۰۶ است، که من فوری ذهنم میرود سراغ ماه ژوئن سال ۴۲. ناتاشا تاریخ ازدواج خواهرش را به من اطلاع میدهد، و من شادان از جا میجهم.
ـ ۲۷ می؟ باورم نمیشود! همون روز سوءقصد!
(ناتاشا حیرتزده مانده.) تابستان گذشته، در راه بازگشت از بوداپست، از مونیخ عبور کردیم؛ گردهمایی باورنکردنی نئونازیها در میدان بزرگ شهر کهنه، مونیخیها شرمزده به من میگویند که هرگز چنین چیزی ندیدهاند (نمیدانم باید باور کنم یا نه). برای نخستین بار در زندگیام به تماشای اریک رومر (۲۰) روی دیویدی مینشینم: شخصیت اصلی داستان یک مأمور دوجانبه در سالهای ۳۰ است، که با هایدریش ملاقات میکند. اریک رومر! جالب است که میبینی آن زمانی که سوژهای ذهنت را به خود مشغول کرده گویی همه چیز تو را به آنسو میبرد.
من رمان تاریخی هم زیاد میخوانم، برای اینکه ببینم دیگران چگونه از پس چنین مضامینی برآمدهاند. برخی بلدند به طرزی افراطی سختگیر و دقیق باشند، برخی دیگر تا حدودی بیخیالاند، و بالاخره دستهای دیگر میتوانند استادانه دیوارها و موانع واقعیات تاریخی را دور بزنند، بیآنکه زیاد هم قصهپردازی کنند. آنچه مرا شگفتزده میکند این است که در همهٔ موارد پندار و قصهپردازی بر تاریخ پیروز میشود. منطقی هم هست، اما به دشواری میتوانم آن را بپذیرم.
از نظر من، یک مدل موفق سرکش (۲۱) از ولادیمیر پوزنر (۲۲) است، که داستان برخورد میان بارون اونگرن (۲۳)، را با کورتو مالتز (۲۴) در [کتاب] کورتو مالتز در سیبری (۲۵) بازگو میکند. رمان پوزنر به دو بخش تقسیم میشود: بخش اول در پاریس میگذرد، و منعکسکنندهٔ تحقیقات نویسنده و گواهیها و اسنادی است که در رابطه با شخصیتش گرد آورده. بخش دوم، ناگاه ما را به قلب مغولستان میبرد و دفعتاً درون آنچه در واقع رمان نامیده میشود رهایمان میکند. چیزی بسیار تأثیرگذار و موفق. این تکه را هر از چندی میخوانم. درواقع برای اینکه به دقت بیشتری گفته باشم، دو بخش توسط فصلی از هم جدا شدهاند، که به گذار اختصاص دارد، و تیتر آن چنین است: «سه صفحه از تاریخ»، فصلی که با این جمله پایان میپذیرد:
«۱۹۲۰ تازه شروع شده بود.»
به نظرم این محشر است.
۱۲
ماریا، شاید از یک ساعت قبل که شنیده پدر و مادرش برگشتهاند، ناشیانه میکوشد پیانو بنوازد. برونو، پدر، در را برای همسرش، الیزابت، که نوزادی در آغوش دارد، گشود. دختر کوچولو را صدا کردند:
ــ بیا، ماریا! برادر کوچکت را ببین. خیلی کوچولو است و باید حسابی باهاش مهربان باشی. اسمش راینهارد است.
ماریا بوالهوسانه میپذیرد. برونو با ظرافت روی نوزاد خم میشود.
ــ چه خوشگل است!
الیزابت میگوید:
ــ ببین چه بلوند است! این موزیسین میشود.
۱۳
البته، میتوانم، شاید هم باید، مثلاً برای اینکه شبیه ویکتور هوگو بنویسم، به طول و تفصیل، بهعنوان مقدمه، در ده دوازده صفحهای، شهر زیبای هال (۲۶)، محل تولد هایدریش، در ۱۹۰۴ را توصیف و تشریح کنم. از خیابانها، مغازهها، بناها و مجسمهها، همهٔ دیدنیهای محلی، تشکیلات شهری، تأسیسات شهری متفاوت، ویژگیهای غذایی، ساکنان و روحیات عمومیشان، رفتار و برخوردشان، گرایش سیاسیشان، سلایقشان و تفریحاتشان سخن بگویم. بعد هم تصویرم را روی خانهٔ هایدریشها متمرکز کنم، رنگ روکش بیرونی پنجرهها، پردهها، آرایش اتاقها، نوع چوب میز وسط سالن. به دنبال آن یک تشریح کامل جزئیات از پیانو، به همراه یک گفتار بسیار طولانی در رابطه با موسیقی آلمان در ابتدای قرن، جایگاه آن در اجتماع، آهنگسازانش، موضوع پذیرش آثار، اهمیت واگنر… و تنها در اینجاست که روایت من آغاز میشود. به یاد یک جملهٔ معترضهٔ پایانناپذیر، حدود نود صفحهای، در گوژپشت نتردام (۲۷)، در رابطه با نحوهٔ کار سیستم قضایی در قرونوسطا میافتم. به نظرم خیلی قوی آمده بود. اما از روی همهٔ آن یکجا پریدم.
پس تصمیم میگیرم که تا حدودی داستانم را به سبک خودم بنویسم. بد هم نیست، چرا که حتی برای برخی بخشهای آینده باید در مقابل وسوسهٔ به نمایش گذاشتن اطلاعات گستردهام، با پرداختن به جزئیات خیلی ریز این یا آن صحنه، که در موردش انبوهی مدارک و اسناد دارم، مقاومت کنم، باید اعتراف کنم که در مورد زادگاه هایدریش، اطلاعاتم چندان گسترده نیست. دو شهر در آلمان به نام هال وجود دارد، و در شرایط کنونی حتی نمیدانم در مورد کدامیکیشان صحبت میکنم. تصمیم میگیرم، موقتاً، که چندان مهم نیست. خواهیم دید.
۱۴
معلم شاگردانش را یک به یک میخواند:
ــ راینهارد هایدریش!
راینهارد قدمی پیش میگذارد، اما کودکی انگشتش را بالا میبرد.
ــ آقا! چرا به اسم واقعیاش صدایش نمیکنید؟
جنبشی لذتبخش سراسر کلاس را درمینوردد.
ــ آقا! اسمش سوس است (۲۸)، همه میدانند!
کلاس یکجا منفجر شد، شاگردان فریاد میکشند. راینهارد هیچ نمیگوید، مشتهایش را میفشرد. هیچوقت چیزی نمیگوید. او بهترین شاگرد کلاس است. تا دقایقی بعد او در ژیمناستیک هم بهترین میشود. و یهودی هم نیست. لااقل اینطور دلش میخواهد. مادربزرگش گویا با یک یهودی ازدواج مجدد کرده، اما این هیچ ارتباطی به خانوادهٔ او ندارد. این چیزی است که فکر میکند، میان شایعات مردم و انکارهای خشماگین پدرش، فهمیده است، اما صادقانهاش این است که صددرصد مطمئن نیست. فعلاً در ژیمناستیک همهشان را ساکت خواهد کرد. و امروز عصر، موقعی که به خانه برمیگردد، پیش از اینکه پدرش درس ویولنش را بدهد، میتواند به او بگوید که بازهم در کلاس اول شده، که پدرش به او افتخار خواهد کرد و به او تبریک خواهد گفت.
ولی امشب درس ویولن نخواهد داشت، و راینهارد حتی نخواهد توانست مدرسه و موضوعات آن را برای پدرش تعریف کند. وقتی به خانه برمیگردد، میشنود که جنگ شروع شده.
ــ بابا چرا جنگ شده؟
ــ برای اینکه فرانسه و انگلستان حسودی آلمان را میکنند، پسرم.
ــ چرا حسودی میکنند؟
ــ برای اینکه آلمانها از آنها قویترند.
۱۵
در یک روایت تاریخی، هیچ چیزی به اندازهٔ دیالوگهایی که بر اساس گواهیای کم و بیش دست اول بازسازی شدهاند، تا به صفحات مردهٔ گذشته، حیاتی مجدد ببخشند، ساختگی نیست. در سبکشناسی این رویکرد به نوعی از هیپوتیپوز (۲۹) پهلو میزند، که به معنای قرار دادن تابلویی چنان زنده در مقابل دیدگان خواننده است که گویی تحولات در مقابلش صورت میگیرند. موقعی که موضوع بر سر احیای یک گفتوگوست، حاصل کار معمولاً زورکی است، و تأثیرش عموماً خلاف چیزی که تمایل نویسنده بوده، از آب درآمده: خطوط و رشتههای اصلی روند کار زیادی توی چشم میزنند، صدای نویسندهای را که میخواهد صدای شخصیتهای تاریخیای را که میکوشد مال خود کند، بازیابد، زیادی در گوشم طنین میاندازد.
فقط در سه حالت است که میتوان گفتوگویی را وفادارانه بازسازی کرد: با استفاده از سندی رادیویی، ویدئویی و یا تندنویسیشده. تازه این آخری هم نمونهای کاملاً مطمئن از لحن کلام و گفتوگوها، تا حد ویرگولی گذاشتن و برداشتن، نیست. درواقع مواقعی هست که تندنویس معادلنویسی میکند؛ خلاصهنویسی میکند؛ فرمول جمله را تغییر میدهد؛ در حاشیه نتیجهگیری میکند، اما میتوان گفت که روح و لحن کلام تا حدودی به شکلی رضایتبخش بازسازی شده.
هر چه که باشد، اگر دیالوگهایم نتوانند بر اسناد و مدارکی دقیق، قابلاعتماد و درست تا حد کلمه به کلمه استوار شوند، ساختگی خواهند بود. به هر رو چنین حالتی به دیالوگها نه عملکردی هیپوتیپوز، بلکه چیزی خلاف آن، عملکردی تمثیلی، خواهد داد. یا صحت و دقت به افراط، و یا مثال و تمثیلی به افراط. و برای جلوگیری از اغتشاش و سردرگمی، همهٔ دیالوگهایی که من خلق میکنم (تعدادشان چندان زیاد نخواهد بود) همچون صحنهٔ تئاتر خواهند بود. قطرهای سبکشناسی در اقیانوسی از واقعیت.
۱۶
هایدریش کوچولو، بامزه و حسابی بلوند، شاگردی خوب و درسخوان، کاردان و زرنگ، محبوب بابا و مامان، ویولنیست، پیانیست، شیمیست کوچولو، صدایی چنان خرخری دارد که موجب ساختن القاب گوناگون برایش شده. اولین آنها در میانهٔ لیستی طولانی: در مدرسه، «بزغاله» صدایش میکنند.
این دورهای است که هنوز بیآنکه جانت به خطر افتد، میتوانی مسخرهاش کنی. ولی این دورهٔ حساس دوران کودکی هم هست که در آن خشم و رنجش را میآموزیم.
۱۷
در مرگ کسب و کار من است، روبر مرل بیوگرافی داستانی فرمانده اردوگاه آشویتس، رودولف هُس، را با اتکا به شهادت گواهان و یادداشتهایی که پیش از اینکه در ۱۹۴۷ به دار آویخته شود در زندان از خود باقی گذاشته بازسازی میکند. همهٔ بخش اول به دوران کودکی او، به آموزشش که به نحو باورناپذیری توسط پدری فوق محافظهکار کاملاً روانی و نامنعطف کشنده و مهلک میشود، اختصاص داده شده است. منظور نویسنده روشن است: در تلاش یافتن دلایل، اگر نه توضیحی، برای مسیری که این مرد پیموده است. روبر مرل میکوشد حدس بزند ـ من میگویم حدس زدن، نه فهمیدن ـ چگونه میتوان فرمانده آشویتس شد.
من با هایدریش چنین نیتی ندارم ـ میگویم نیت، نه هدف ـ من ادعا نمیکنم که هایدریش مسئول پروژهٔ راهحل نهایی شد، چونکه همکلاسیهایش موقعی که ده سالش بوده او را «بزغاله» صدا میکردهاند. همچنین فکر نمیکنم آزار و اذیت و تکهپرانیهای محصلین، که او را هدف قرار میداده، چون او را یهودی محسوب میکردهاند، الزاماً باید توضیحدهندهٔ چیزی باشد. این واقعهها را تنها برای پاشیدن کمی رنگ طنز بر سرنوشتی که او با آن مصادف شد طرح میکنم: «بزغاله» کسی خواهد شد که او را در اوج قدرتش «خطرناکترین مرد رایش سوم» نام مینهند. و یهودی سوس به طراح بزرگ هالوکاست تغییر میکند. چه کسی میتوانست چنین چیزی را تصور کند؟
۱۸
صحنه را تصور میکنم.
راینهارد و پدرش، خمشده بر یک نقشهٔ اروپا که روی میز بزرگ ناهارخوری داخل سالن باز شده، پرچمهای کوچکی را جابهجا میکنند. هر دو حسابی روی این کار تمرکز کردهاند، چرا که زمان تعیینکنندهای است، شرایط بسیار جدی شده. شورش و نافرمانی ارتش پیروزمند گیوم دوم را تضعیف کرده. اما درعینحال کمر ارتش فرانسه را هم شکسته. و روسیه هم کاملاً درگیر انقلاب بلشویکی شده. خوشبختانه آلمان، مثل روسیه، این کشور عقبافتاده، نیست. تمدن ژرمنی بر چنان پایههای قدرتمندی بنا شده، که کمونیستها هرگز قادر به نابودی آن نخواهند بود. نه آنها، نه فرانسه و نه جهودها، طبعاً. در کیل، مونیخ، هامبورگ، برم و برلن نظم و انضباط آلمانی دوباره زمام منطق، قدرت و جنگ را در اختیار خواهد گرفت.
ولی در باز میشود، و الیزابت، مادر، سرزده داخل اتاق میشود. او کاملاً از کنترل خارج است. قیصر قدرت را واگذار کرده. اعلام جمهوری شده. پست صدارت عظما به یک سوسیالیست سپرده شده. آنها قصد امضای سند ترک مخاصمه را دارند.
راینهارد از فرط شگفتی لال شده، با چشمانی فراخ گشاده به پدرش نگاه میکند. و پدرش بعد از ثانیههایی طولانی در سکوت، تنها میتواند یک جمله زمزمه کند:
ــ غیرممکن است.
روز ۱۹ نوامبر ۱۹۱۸ است.
۱۹
نمیدانم چرا برونو هایدریش، پدر، ضدیهودی بود. در عوض، آنچه میدانم این است که او را مردی طناز و شوخ میشناختهاند. به نظر میرسد همکاری بانشاط و یک موتور شادی در جمع بوده. در موردش میگویند شوخیهایش اینقدر خندهدار بودهاند که جهود نباشد. لااقل این مورد را نمیتوان به پسرش تعمیم داد، که هرگز با شوخی و روحیهٔ شاد متمایز نمیشده.
۲۰
آلمان جنگ را باخت، کشور عملاً به بلبشو و بیسامانی کشیده شد، و به نظر بخشی رو به گسترش از مردم توسط یهودیان و کمونیستها رو به نابودی است. هایدریش جوان هم مثل همه و هر کس دیگری گهگاهی دست به یقه شد. به عضویت گروه شبهنظامیان (Freikorps(۳۰ درآمد، که قصد داشتند با درگیر شدن با همه، از چپ تا راست افراطی، جای خالی ارتش را پر کنند.
به این معنا که موجودیت جنگجویانی غیرنظامی، این سازمانهای شبهنظامی با وظیفهٔ مبارزه با بلشویسم، توسط دولت سوسیال دمکرات رسمیت یافت. پدرم خواهد گفت که هیچ موجب حیرت نیست، چون از نظر او سوسیالیستها همیشه خیانت کردهاند. پیمان با دشمن برای آنها هویت ثانویشان است. همیشه هم شمار زیادی مثال و نمونه دم دست دارد. در این مورد، واقعاً یک سوسیالیست است که انقلاب اسپارتاکیستی را سرکوب کرد و رزا لوکزامبورگ را کشت. [البته] توسط جنگجویان غیرنظامی.
میتوانم جزئیاتی دقیق در مورد نحوهٔ درگیری و دخالت هایدریش در این واحدهای جنگجویان غیرنظامی ارائه دهم، اما به نظرم نیازی به آن نیست. فقط کافی است بدانیم که او عضو «واحدهای امداد تکنیکی» بوده، که وظیفهٔ آن جلوگیری از اشغال واحدهای تولیدی و کارخانجات و تضمین فعالیت سرویسهای اجتماعی در شرایط اعتصاب عمومی بوده است. هنوز چیزی نشده، این درک و فهم خوب حکومت!
آنچه با داستانهای واقعی خوب است این است که نمیبایست نگران تأثیر واقعیات باشی. من نیازی ندارم که این دوره از زندگی هایدریش جوان را روی صحنه بگذارم. در فاصلهٔ سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۲، او همچنان در هال (۳۱)، نزد پدر و مادرش، زندگی میکند. طی این دوره، جنگجویان غیرنظامی در همه جا گسترش مییابند. یکی از آنها از بریگاد مشهور دریایی موسوم به «سفید» متعلق به دریابان ارهارد است. نشان این گروه یک صلیب شکسته است، و نام سرود جنگیاش هم HakenkreuzamStahlhelm (صلیب شکسته بر کلاهخود فلزی) است. به عقیدهٔ من، همین دکور بهتر از بهترین و طولانیترین تفصیلات جهان، توضیحگر اوضاع است.
هایدریش مغز هیملر است
نویسنده : لوران بینه
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۴۳۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید