کتاب پابرهنه در آتن، نوشته مکسول اندرسن
سقراط و خرد مینوی او
سقراط را در سال ۳۹۹ پیش از میلاد در آتن کشتند. در دوران زندگیاش، سوای نمایشنامهٔ ابرها (۱) که هجونامهای برای تئاتر کمدی است، چیزی دربارهاش ننوشتند، اما پس از مرگش مکتب نوشتاری تمامعیاری دربارهٔ وی پدیدآمد. گفتوگوهای سقراط را دستکم هفت نفر که برای ما نامهای آشناییاند، و شاید خیلیهای دیگر، نوشتهاند. نویسندگان شوری در سر داشتند که به صحنههای پرسش و پاسخی بپردازند که در آن سقراط چهرهٔ اصلی باشد، درست همانگونه که در دههٔ ۱۵۹۰ شور نوشتن غزلیاتی با موضوعات مرتبط در سر شاعران انگلیس افتاده بود.
شماری از آنان که این گفتوگوها را نوشتند، شاگردان یا رهروان سقراط بودند. بیشک آنان تلاش کردند تا داستان نسبتاً دقیقی از استاد درگذشتهٔ خود بازگو کنند. البته با علم به اینکه در آن دوران هیچ روش تندنویسیای وجود نداشته است، میتوان مطمئن بود که هیچکس واژگان دقیق سقراط یا ترتیب دقیق رویدادها را بهدرستی ثبت نکرده است. شاید دقیق بودن نگارش برایشان اهمیت چندانی نداشته است. هر یک از آنان که گفتوگویی را مینوشته، شاهکار هنری خودش را پدید میآورده و در هنگام یادآوری سخنان استادش خود را آزاد میدیده است که از آن چیزی بکاهد یا بر آن چیزی بیفزاید، حتی هنگامی که ظن قریب به یقین این بوده که سخن از سقراط است و او آن را نساخته است. خوب است بدانیم دو روایتی که از محاکمهٔ سقراط باقی ماندهاند، فقط در یک قطعه از متن همانندند و آن چینش واژگان کیفرخواست است. در هر دو روایتِ محاکمه، سخنان سقراط به تفصیل آمده است، اما مباحثاتی که حتی به طور تقریبی موازی آمده باشند، اندکاند؛ هیچیک از این مباحثات نیز همانند نیستند.
زمان، شمار زیادی از گفتوگوهایی را که پس از مرگ سقراط به نگارش درآمدهاند به یغما برده است و فقط آثار دو نفر، زنوفن (۲) و افلاطون، (۳) برجا ماندهاند. هر دو زمان زیادی را با سقراط سپری کرده بودند، هر دو هنگام مرگ او جوان بودند، و هردو نیز تا کهنسالی زیستند و بسیار نوشتند. هر دو آنقدر هوشمند بودند که در ادبیات جهان جایی برای خود باز کنند، اما زنوفن را مورّخی خُرد و افلاطون را استاد اندیشه میشناسند. گویا ایندو در زمان خود با هم دوست نبودند. نامههای زنوفن به تصویری که افلاطون از سقراط ارائه میدهد، خرده میگیرند. زنوفن خودش هم دودل بود که بگذارد گفتوگوهای سقراط به قلم او از محفل دوستان نزدیکش فراتر رود، که مبادا با واگوییهای کژ و کوژش از شهرت سقراط بکاهد. او آشکارا باور داشت که افلاطون، سقراط را نادرست واگویی کرده و به نام و آوازهٔ او آسیب رسانده است. طبیعتاً زنوفن نمیدانست که نام و آوازهٔ افلاطون در بیستوچهار قرن آینده چنان درخششی مییافت که نام و آوازهٔ سقراط را تقریباً محو کند. افلاطون هنرمندِ سخندانِ نیرومند و یگانهای بود. نیروی زبان ادبی ناب هم برتر از قدرت هر کشورگشای نظامی است. افلاطون از سقراط پیشی گرفت، زنوفن (و خیلیهای دیگر) را از میدان بهدر کرد، الهامبخش ارسطو (۴) و فیلسوف پیشتاز جهان غرب شد.
زمانی که در دانشگاه داکوتای شمالی شاگردی استاد هالت (۵) ـ انسانی دانشور و دوستداشتنی ـ را میکردم و در بحر افلاطون فرو رفتم، استادم هیچ شکی نداشت که افلاطون به همان اندازه که بسیار بزرگ بوده، راستگو نیز بوده است. البته هنوز هم در بزرگیاش شکی نیست. ترجمهٔ گفتوگوهای او فضایی همانند فضای آتن را به خواننده القا میکند: فضایی درخشان اما بیصاعقه، رنگارنگ اما ملیح، سرمست اما بهدور از بدمستی. او چنان ماهرانه حرفش را بیان میکند، چنان خوب صحنهسازی میکند که غالباً انگار هیچ حرفی نگفته و هیچ صحنهسازیای نکرده است. با این حال، همیشه حرفی، هدفی و طرحی هست؛ خواننده، آگاهانه یا ناآگاهانه، در امتداد راهی فریبنده به سوی نتیجهگیریای که او با وسواس برگزیده، راهنمایی میشود.
در محافل علمیِ اوایل این قرن (بیست)، نام افلاطون همواره یادآور ملاحتی روحانی، نیّتی پاک و اشتیاقی ستودنی برای دستیابی به دورانی طلایی در میان انسانها بود. خودم نخستین بار که کتاب جمهوری (۶) را خواندم، وقتی دستگیرم شد که فرمانروایانِ دولت آرمانی افلاطون به هنرها سخت میگیرند و فقط سبکهای نظامی خاصی از موسیقی را مجاز میدانند و همهٔ شعرا و رماننویسان را طرد میکنند، بگویی نگویی، خشکم زده بود. اما انگار هیچکس دیگری اعتراضی نداشت و انگار این کشمکشی کهنه بود، بنابراین خیلی به این مسئله اهمیت ندادم. به خواندن گفتوگوهای اولیهای که در آنها نظرات سقراط کاملاً مردمسالارانه بود، ادامه دادم و از جمهوری و قوانین (۷) به شدت دوری کردم.
بزرگتر که شدم، وقتی دریافتم آن سقراطی را که در گفتوگوهای اواخر دوران نویسندگی افلاطون به آن اندازه فریبا و فریبنده سخن میگوید دوست ندارم، در مطالعهٔ حکمت افلاطون بیش از پیش دچار مشکل شدم. سقراط را دوست نداشتم، زیرا به او اعتماد نداشتم. دریافتم که او نه از سر شوخی و نه برای رسیدن به حقیقت، بلکه برای پنهانکاری، خاک در چشم ریختن و گمراه کردن مردم با واژگان تردستی میکند. در آغاز، به بدگمانی خودم بدگمان شدم، چون طوری پرورش یافته بودم که به بنیانگذار نخستین «آکادمیِ» تدریس احترام بگذارم و برای یافتن معرفت بود که به او روی آورده بودم، نه برای انتقاد از او. اما پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که کمونیسم و سلطهگری نظامی آشکارا همداستان شدند، به سوی افلاطون بازگشتم تا نکتهای را که در کتاب جمهوری به دنبالش بود، دریابم و پیوند میان آرمانشهر او و دوران مدرن را هم کشف کنم. برای اطمینان از منظور جمهوری باید دیگر گفتوگوها را میخواندم و همزمان با این کار دریافتم که گردآورندگان، دانشمندان و مترجمان دیدگاههای خاصی دربارهٔ ترتیب نوشتن آثار افلاطون دارند. برخی از شواهد واقعی و مستدل بودند.
برای مثال، روشن است که قوانین آخرین اثر افلاطون است. تقریباً بهخوبی جاافتاده که دفاعیات (۸) نخستین اثری است که در آن نام سقراط آمده و افلاطون کریتو (۹) را نیز تقریباً در همین زمان نوشته است. با داشتن این تاریخهای آغاز و پایان میتوان بیهیچ شکی ترتیب زمانی کل مجموعه را روشن کرد، زیرا افلاطون در تفکراتش یک راه را برگزیده و سفر درازی داشته است. او یکسر از مکتب اصالت فرد و مردمسالاری در دفاعیات آغاز میکند و تا حکومت دیکتاتوری وحشیانه و کمونیستی در قوانین پیش میرود و هر گفتوگو نشانگر یک ایستگاه در این راه مالیخولیایی است.
اگر جمهوری افلاطون را بررسی کنید، درمییابید که او اساساً یک جمهوری نه، که یک دیکتاتوری را توصیف میکند. این دیکتاتوری دربرگیرندهٔ دو گروه است: فرمانروایان یا جنگجویان که مسلّحاند و فرمانبرداران یا کارگران، که مسلّح نیستند. فرمانروایان مسلّح از سه جنبه ـ نژاد، تحصیلات، و ارزشهای اخلاقی ـ بر کارگران بیسلاح برتری دارند. شیوههای پرورش و آموزش فرمانروایان به دقت برنامهریزی شده است. نباید از یک گروه به گروه دیگر هیچ ریزشی صورت گیرد. همینکه الگوی حکومت پابرجا شود، هیچ تغییر دیگری نباید پیش آید. میشود چنین فرض کرد که این دستگاه باید مانند تمدن زنبورها کار کند، که در آن، تمامی نسلهای نو الگوهای زندگی کندووار را همانند یک آیین تکرار میکنند و هر نوآوری یا اندیشهٔ نو یا انتقاد با مجازات مرگ روبهرو میشود.
درست است که افلاطون آرمانشهرش را بهعنوان شکل جاودان دولت توصیف میکند، کهنالگویی که ملتها با گرفتار شدن در دولتهای بدلی و فاسد از آن دور ماندهاند. اما او پرشورانه ادعا میکند که باید راه بازگشت به آن دولت کهن را بیابیم و مادام که انسانها ناچار باشند از میان آیینهای سیاسی ـ پادشاهی، حکومتهای استبدادی (یک، چند و چندین نفره) و انواع مردمسالاری ـ انتخاب کنند، هرگز به شایستگی اداره نخواهند شد. او شدیداً مخالف مردمسالاری است و خشم و خشونت تمامعیارش را نثار دولتی میکند که مردم آن را بچرخانند. در جمهوری از مردمی که قدرت در دستشان باشد با صفات اسرافکار و چشمتنگ، بیپروا، خودستا، بیشرم و بیقانون یاد میشود، کسانی که مانند کوسه و حیوانات شکاری، سیریناپذیرند، کسانی که فقط برای شهوترانی و برآوردن خواستههای پلیدشان زندگی میکنند. زمانی که مردم قدرت را در دست دارند «حرمت حماقت است، میانهروی بزدلی، و اعتدال و حساب و کتاب خواستن فرومایگی بهشمار میرود.» افلاطون سقراطش را وادار میکند که بگوید: «وقتی به بردههای زن و مرد که خریداری شده و برایشان پول خرج شده به اندازهٔ صاحبانشان آزادی بدهیم… آنوقت نتیجهٔ غایی کل این مسائل چیست؟ دل مردم از دیدن اسارت زنان و مردان چنان به درد میآید که از آزادی تمام بردهها دفاع کنند و باورشان شود که حتی بردهداری کاری شرورانه است، حتی زمانی که با بردهها خوب برخورد شود.» افلاطون با صراحت از بردهداری دفاع کرده است. پس در جمهوری مدنظر افلاطون کارگران را چگونه باید مهار کرد؟ باید سلسلهای اصول رسمی دربارهٔ هر چیزی وجود داشته باشد و همه باید این اصول را در سراسر کشور بپذیرند. آیا این اصول شامل دروغ هم میشوند؟ بله، افلاطون در این مورد صادق است. فرمانروایان باید مقدار معینی دروغگویی رسمی را مشخص کنند و در میان مردم بپراکنند. در این صورت، بر سر افراد لجوجی که نپذیرند آنگونه که فرمانروایان میخواهند، بیندیشند یا عمل کنند چه خواهد آمد؟ افلاطون به این پرسش نیز مستقیماً پاسخ میدهد. باید یک دادگاه شبانهٔ ویژه برپا کرد تا بهچنین مواردی رسیدگی شود. از فشار استفاده میکنند و اگر نتیجه نداد، شهروند یاغی را به آرامی از سر راه برمیدارند. «پاکسازی» واژهٔ نویی در این رابطه است، اما برای پیشنهادی که افلاطون برای افراد یاغی مطرح میکند، ترجمه مناسبی است. شکی نیست که افلاطون میخواست در جمهوریاش چارچوب جامعهای سعادتمند را تعیین کند، اما اگر جان کلام نوشتههایش را در نظر بگیریم، به چیزی همانند روسیهای میرسیم که زیر سلطهٔ دفتر سیاسی حزب کمونیست بود. مارکس (۱۰) نیز زمانی که آرمانشهرش را در سر پروراند، هدفش یک جامعهٔ سعادتمند بود. شاید آرمانشهر همیشه اینگونه از کار درمیآید. اما بیان چنین اصولی از زبان سقراط خیانتی است که به اندازهٔ خیانت آلسیبیادس (۱۱) به آتن آگاهانه و عمدی است. افلاطون، پس از صادقانه نوشتن دربارهٔ سقراط در کریتو و دفاعیات، با تغییر دیدگاهش شروع کرد به بیهودهگویی، طفره رفتن، و زبان بازی. آنوقت این عقاید جدیدش را در تمام گفتوگوهای بعدی اش، سوای قوانین، به سقراط نسبت داد. در این گفتوگوی آخری حتی نام سقراط نیز حذف شده و افلاطون اصول کمونیستی نهایی خود را بیان میکند. سبک نگارشْ جذاب، اما محتوا چندشآور است.
سقراط به سه روایت
با نگاهی به خاطراتِ (۱۲) زنوفن، به دنیای دیگری پامیگذاریم که سقراط کاملاً متفاوتی را نقش میزند. زنوفن یک سرباز، نجیبزادهای میهنپرست، شکارچی، مورّخ، سوارکاری چابک و گزارشگری شایسته بود. هنگامی که او دربارهٔ سقراط نوشت، برای شرح و بسط نظرات خودش نبود، زیرا او اصلاً نظری نداشت، بلکه میخواست از سقراطی که میشناخت دفاع کند، دفاع در برابر اتهامات کسانی که باعث مرگ او شده بودند و کسانی که همچنان در پی بدنام کردن استاد سابقش بودند. زنوفن میدانست که نبوغ ادبی ندارد، اما گمان برده بود که افلاطون نابغه است. با این وجود، او علاقهٔ افلاطون به «خودکامگان و ترجیح دادن تجمل سفرهٔ سیسیلیها (۱۳) به زندگی ساده» را سرزنش میکرد. افلاطون به دیدار هر دو دیونیزیوس (۱۴) اول و دوم در سیسیل رفته و تلاش نافرجامی کرده بود تا با کمک هر یک از آنها دولتی آرمانی بسازد. نمیدانیم زندگی زنوفن تا چه اندازه ساده بوده است، اما بر اساس نامههایش میدانیم که دوستیاش را با دوستان قدیمی سقراط یعنی کریتو (۱۵) و فائدو (۱۶) حفظ کرده و پس از مرگ سقراط در کمک به همسر و فرزندان او نیز دستی داشته است.
اما دل رئوف از لوازم ضروری آدم نابغه نیست، و برخی از شرافتمندانِ خلقت مردمان کودنی بودهاند. زنوفن خوب مینوشت، گاهی پرشور بود، همانند توصیف نخستین منظرهٔ دریا در آناباسیس (۱۷)، اما گفتوگوهای او فقط اندک نشانی از آن فضای پرجذبه دارد که هنگام خواندن افلاطون برقش آدم را میگیرد. مهمانی (۱۸) او حریفی برای مهمانیِ (۱۹) افلاطون و شرح او از محاکمهٔ سقراط رقیبی برای دفاعیات افلاطون بهشمار نمیآیند. افلاطون در کریتو و دفاعیات با هنرمندیِ تمام تفکرات و شخصیت سقراط را با اخگر بر آسمان غرب نگاشته است. بدون آنها، جهان سقراط را همانگونه که در نوشتههای زنوفن است، میشناختیم: پیرمردی خردمند، اما نه ستونی از آتش برای آدمی.
شخصاً همیشه از افلاطون برای صادقانه، جذاب و باشکوه نوشتنش دربارهٔ جوانیهای سقراط سپاسگزارم؛ از زنوفن هم سپاسگزارم که به من ثابت کرد بخش بزرگی از آنچه افلاطون در دوران میانسالی و پیریاش از زبان سقراط آورده، دروغ است. روایاتی که به شرح زندگی و گفتههای سقراط میپردازند، درواقع سه عدد هستند. نخست، روایت زندگی سقراط از نگاه افلاطون جوان، زمانی که هنوز به نظرات مردمسالارانهٔ پریکلس (۲۰) و سقراط پایبند بود. دوم، عقیدهای بر پایهٔ افلاطون سالمندتر، پس از اینکه یهودای (۲۱) سقراط شد و در برابر او و آتن ایستادگی کرد. سوم، روایت زندگی سقراط از زبان زنوفن، یعنی گزارشگری خوب و غیرتخیلی که توصیفاتش از استادش حقیقی و تا جایی که میتوانسته دقیق بوده است، اما هرگز انسان را به وجد نمیآورد. از نمایشنامهٔ ابرها که شاید چهارمی باشد سخنی نمیگویم، زیرا آشکارا تقلید و هجو است.
پابرهنه در آتن
نویسنده : مکسول اندرسن
مترجم : بهزاد قادری
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۲۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید