کتاب پسلرزه ، نوشته هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی از نویسندگان محبوب و در عین حال بحثبرانگیز ژاپن است که نه تنها در کشور خود، بلکه در دنیای انگلیسیزبان و به لطف ترجمههای رو به افزایشِ فارسی در کشور ما نیز در میان خوانندگان علاقهمند به ادبیات داستانی برای خود جا باز کرده است. داستان زندگی ِ با ادبیات رنگگرفتهٔ او، علاقهٔ وافرش به تولستوی و داستایوفسکی و کارور، عشقش به موسیقی جاز و تصمیم به ظاهر ناگهانیاش برای نویسندگی بر هیچکدام از علاقهمندانِ داستانهای او و آشنایان به ادبیات پوشیده نیست و صفحات نخستِ هر کدام از ترجمههای او را که باز کنید و سراغ هر منبع پیشرفته و سنتی که بروید به همهٔ این نکات با تفصیل و رنگ و لعابی بیشتر برمیخورید.
نتیجه اینکه معرفی این نویسنده جز تکرار مکرراتی که خواندهاید و شنیدهاید نیست و نمیتواند باشد، اما ارجاع خوانندگان مشتاق به مرور دانستههای پیشین و یا خوانندگان جدید و ناآشنا به کارهای این نویسنده به کتابهای پیشین و منابع دیگر دور از سنتِ ترجمه است.
این شرح مختصر تنها منباب خالی نبودن عریضهٔ نویسندهای است که امیدوارم تبِ علاقهمندی به کارهایش نه به دلیل ویژگیهای خاص داشته و نداشتهاش، بلکه به این دلیل که دستِکم بخش قابلِ اعتنایی در ادبیات مدرن است، زود به عرق ننشیند.
هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹ در کیوتو، ژاپن متولد شد. با همسرش، یوکو، در دانشگاه آشنا شد و با هم کلوب جازی را در توکیو افتتاح کردند که پیتر کت (۱) نام داشت. موفقیت بزرگ رمانش، جنگل نروژی (۱۹۸۷) او را در سطح جهان مشهور ساخت. او ژاپن را ترک کرد و تا سال ۱۹۹۵ به آنجا بازنگشت. کتابهای دیگر او از این قرار است: رقص رقص رقص، سرزمین عجایب و پایان دنیا، تعقیب گوسفند وحشی، گاهشمار پرندهٔ کوکی، زیرزمین، و نخستین کتابِ غیرداستانیاش عزیزم اسپوتنیک، و جنوب مرز، غرب خورشید.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
او خود مترجم است و کارهای اف. اسکات فیتزجرالد (۲)، ترومن کاپوتی (۳)، جان ایروینگ (۴)، و ریموند کارور (۵) را به ژاپنی برگردانده است.
مجموعه داستانِ پسلرزه پس از زمینلرزهٔ کوبه نوشته شد. این زمینلرزه بهانهای شد تا موراکامی، که در آن زمان در خارج و مشغول نوشتن کتاب گاهشمار پرندهٔ کوکی بود به ژاپن بازگردد. پسلرزههای شوک این زمینلرزه در زندگی او در این کتاب بازتاب یافته و به پسلرزهٔ این فاجعه در زندگی شخصیتهایش و یا آمیختن با آنها منجر شده است.
نام اصلی کتاب پس از زمینلرزه بود و چون هم به وقایعِ پس از زمینلرزهٔ کوبه میپردازد و هم آثار و حواشی این زمینلرزه را چون پسلرزههایی در زندگی افراد مختلف دنبال میکند نام پسلرزه را برای آن برگزیدم که هر دو معنی را با هم میرساند.
مقدمهٔ مترجم
نقشمایههای ازلی ابدیِ تنهایی، عشق و مرگ و پرداختِ مدرن، طنزآمیز و سوررئال آنها در دنیای مدرن همواره جذاب و وصفِ حال انسانِ امروزیِ مبتلا به این دردها اما ناتوان از توصیفشان بوده است. موراکامی نیز با دست گذاشتن بر این پوچیها، ضربات و آسیبها، و کابوسهای پایانناپذیر از وسعت و قدرت نیروها و گسترههایی که از فهم آن عاجزیم، مخاطبان بسیاری وسوسه کرده و در «تعقیبِ این گوسفند وحشیِ» ادبیات ژاپن انداخته است.
طبیعی است که من نیز پس از دنبال کردن مضامین فوق در آثار غربی به فکر سر درآوردن از نوع نگاه نویسندگان شرقی به این مقولهها افتادم و کنجکاو شدم چهرهٔ دیگری از آدمهایی که بیشتر آدم ماشینی دیده میشوند و بیشترین چیزی که از آنها میدانیم پیشرفت صنعت و فنآوریشان است بدانم و دغدغههای دیگری پشتِ نقابهای یکسانشان ببینم.
اعتراف میکنم که خواندن مجموعه کارهای موراکامی همان حسی را که در جستوجویش بودم به وجود آورد، هر چند که آدمهای او جز نامِ خود و نامِ شهری که در آن زندگی میکنند یا از آن میآیند، از ژاپن هیچ ندارند. نوشتههای او معمولاً هیچ رنگ و بوی فرهنگی خاصی ندارد و هیچ نقطهای در آنها نیست که به یک ویژگی ژاپنی گره خورده باشد؛ صرفنظر از نامها، داستانِ هر کس میتواند باشد و در هر کجا اتفاق بیفتد.
این داستانها پس از یکی دو کتاب الگوی غالب خود را فاش میکند و تقریباً از داستان یا کتاب چندم به بعد میتوانی حدس بزنی که در داستانهای آینده با چه شخصیتهایی، چه نوع زندگیهایی، پوچیها و کابوسهایی روبهرو خواهی شد. با این وجود، زیاد پیش میآید که چند صفحهٔ نخست داستانِ او را محض کنجکاوی ورق بزنی و خیلی زود سر از انتهای داستان درآوری.
اما نوشتن دربارهٔ ترجمهٔ این مجموعه داستان و نوع و ویژگیهای آن به مراتب سهلتر است.
شاید در نظر نخست بیمعنی بهنظر برسد که متنی را ابتدا از زبان الف به زبان ب ترجمه کنند و سپس از زبان ب به زبان ج برگردانند. داستانِ قدیمی نیشِ خوانندگان و منتقدان به مترجمان دربارهٔ از دست رفتن شکل و گاه معنا در «هر ترجمهای» (که طبعاً بهطور طبیعی منظور ترجمه از زبان الف به ب است) کم بود، در این موارد خاص مشکل دو چندان میشود. اما نه فقط مترجمان، بلکه مخاطبان و منتقدان هم گاه چارهای جز این ندارند که این ترجمههای به اصطلاح برخی «دستِ دوم» را تحت شرایطی بپذیرند. از جمله آن شرایط یکی این است که مترجم قابلی برای زبان «الف» پیدا نمیشود و یا اگر پیدا میشود در حوزهٔ ادبیات فعال نیست تا متنِ زبان «الف» را مستقیماً به زبان «ج» برگرداند.
گاهی هم پیش میآید که شرایط مذکور نه حاصل دوری فرهنگها و نبودِ مترجم، بلکه برآمده از خواستِ ناشر باشد. بر سرِ این موضوع به توافق رسیدهایم که در ترجمه ویژگیهای زیادی از متن از دست میرود، اما اگر نه فقط به دیدهٔ انکار که به چشم ارادت نظر کنیم، میپذیریم که متن طی فرایند ترجمه ویژگیهایی (که باز هم به توافق میرسیم که لزوماً مثبت و یا حتی منفی نیست) هم به دست میآورد. این ویژگیها همان چیزی است که برخی ناشران به دنبال آن هستند. ناشر حس میکند که متن در شکل اصلی و با رنگ و بوی فرهنگی و ایدئولوژیک غلیظش برای خوانندهٔ زبان «ج» چندان افادهٔ معنی نمیکند و گذشتن آن از صافیِ یک زبان و فرهنگ آشناتر و باز شدنِ رشتههای در هم تنیدهٔ فرهنگی متن را فهمپذیرتر، جذابتر و پرمخاطبتر میسازد.
ترجمهٔ غیرمستقیم در گذشته و دوری فرهنگها و راهها معمولتر بود و در محدودهٔ علوم و ادبیات خودمان بسیاری از متون ابتدا از یونانی به عربی و سپس به فارسی ترجمه شد که اصطلاحات مبهمی چون بوطیقا (به جای ترجمهٔ درستتری مانند «شعرشناسی» یا «صنعتشناسی») حاصل همین وامگیری از متن دست دوم و تولید ترجمهای دستِ دوم است.
اما در همین دهکدهٔ جهانی امروز هم باید حق دهیم که مترجمِ مبرز زبان چینی، پرتغالی، یا ژاپنی در حوزهٔ ادبیات بسیاری از زبانها کم است و برای معرفی آثاری که به این زبانها نوشته میشوند راهی جز توسل به متن واسط نمیماند.
زبان واسط در ترجمههای صد سال گذشتهٔ ایران بیشتر فرانسه و زبان واسط امروز انگلیسی است که به زبانی میانجی در دنیا تبدیل شده است. ترجمهٔ فارسی کتابهای هاروکی موراکامی نیز از روی ترجمهٔ واسط آنها یعنی انگلیسی صورت میگیرد. مترجمان برجستهٔ کارهای موراکامی به انگلیسی که کارهای او را از اصل ژاپنی به انگلیسی برگرداندهاند آلفرد برنباوم، فیلیپ گابریل و جی روبین هستند.
جی روبین (متولد ۱۹۴۱) استاد دانشگاه هاروارد و مترجم بیشتر کارهای موراکامی به انگلیسی است. او دکترای ادبیات ژاپنی را از دانشگاه شیکاگو گرفته و یک تحلیل ادبی زندگینامهای بر کارهای موراکامی نیز نوشته است.
ترجمهٔ پیشِ رو در اصل ترجمهای است از ترجمهٔ جی روبین به انگلیسی و دلیل روی آوردن به آن نه پنداشتِ خاصی از جانب ناشر یا مترجم، که همان عدم دسترسی به مترجم قابلی در حوزهٔ ادبیات ژاپن بود. ترجمهٔ روبین ترجمهای بسیار روان و خوشخوان است. در فهم و تندخوانی داستانها هیچ مانعی پیشروی خواننده نیست. نه خودِ موراکامی از مفاهیم ِ فرهنگی یا سنتی خاص و بومی استفاده کرده که درک آن برای مترجم دشوار باشد و نیازی به پانویس دادن و یا سادهسازی پیدا شود (روبین در یکی از مصاحبههای خود گفته که اگر هم اشارهای فرهنگی در کارهای موراکامی ببینیم بیشتر اشاره به فرهنگ و موسیقی غرب است تا فرهنگ ژاپن) و نه روبین به دشوارنویسی و ادبینویسی به مفهوم سنتی آن روی آورده که البته طبق گفتهٔ او متن اصلی نیز چنین چیزی را نمیطلبیده است. دشواریآفرینترین نکات متن در ترجمهٔ ادبی نیز ارجاعات بومی، فرهنگی و ایدئولوژیک و همچنین پیچیدگیهای سبکی است، که بنا به گفتهٔ روبین متنِ داستانهای موراکامی اگر عاری از آنها نباشد، به موارد پراکندهای از آنها بسنده کرده است.
دکتر ابوالحسن نجفی معتقدند که ترجمه هر قدر هم که به متن اصلی نزدیک باشد باز اندکی از آن دور میافتد و میزان این فاصله در ترجمه از زبان واسط بیشتر است. اگر معیارِ خوش ترجمه بودنِ متن موراکامی را قولِروبین بگیریم و معیار خوش ترجمه بودنِ ترجمهٔ روبین را قول نگارنده، نتیجه این میشود که فاصلهٔ زیادی با متن موراکامی نداریم و میتوان تا حدی اطمینان داشت که روح اثر او (اگر اصلاً به مفهوم مبهمی به نام «روح اثر» اعتقاد داشته باشیم) در ترجمهٔ حاضر حفظ شده است.
گاه ترجمه از زبان واسط و عدم اطمینان از نزدیکی کامل ترجمهٔ غیرمستقیم به متن اصلی بهانهای شده تا خودِ مترجم به سراغ زبان اصلی (یا همان زبان الف در مثال ما) رود و پس از تسلط به آن متن را دوباره، اما این بار به شکل مستقیم ترجمه کند (نمونهای نادر که البته مثال روشن و حی و حاضرش استاد سروش حبیبی و ترجمهٔ دوبارهٔ برخی آثار روسی است). گاه نیز این ترجمهها تلنگری بوده برای مترجمان آن زبانِ نخست تا همت کنند و همان متن یا نوشتههای دیگر نویسنده را به شکل مستقیم و از متن «الف» به متن «ج» برگردانند. در اینکه مورد نخست تکرار شود البته تردید دارم، اما به امکان حدوث نمونهٔ دوم میتوان امید بست.
س. ق.
آبان ۱۳۸۸
یوفو در کوشیرو
زن پنج روز پشت سر هم، پای تلویزیون نشست و به بانکها و بیمارستانهای ویران شده، مغازههای در آتشسوخته و ریلهای قطار و بزرگراههای چند تکهشده، خیره شد. صمٌبکم، یک کلمه هم حرف نزد. با لبان بههم فشرده در کاناپه فرو رفت و جواب حرفهای کُمورا (۷) را هم نداد. حتی با سرش هم تأیید یا تکذیب نکرد. کمورا شک کرده بود که اصلاً صدایش را میشنود یا نه.
همسرِ کُمورا اهل شمال و شهر یاماگاتا بود و تا جایی که میدانست، همسرش هیچ دوست و قوم و خویشی هم در کوبه (۸) نداشت که نگرانش باشد. اما از شب تا صبح جلو تلویزیون خشکش زده بود. دستکم جلوی او که نه چیزی میخورد و نه چیزی میآشامید و دستشویی هم نمیرفت. بهجز اشارههای گاهبهگاه روی دکمههای کنترل تلویزیون برای تغییر کانال نیز جُم نمیخورد.
کُمورا هم، نان تُست و قهوهاش را آماده میکرد و راهی کار میشد. غروب هم که برمیگشت از هرچه در یخچال پیدا میشد ساندویچی درست میکرد و تنهایی سق میزد. شب که به خواب میرفت همسرش همچنان محو اخبار شبانگاهی تلویزیون بود. دیوار سنگی سکوت احاطهاش کرده بود. کُمورا هم دیگر از تلاش برای عبور از این دیوار دست کشید.
روز ششم، یعنی یکشنبه، که از سرِ کار به خانه برگشت، همسرش ناپدید شده بود.
کُمورا فروشندهٔ یکی از قدیمیترین فروشگاههای اجناس صوتی ـ تصویری به نام «شهر الکترونیک» بود. گرانقیمتترین اجناس را میفروخت و با هر فروش هم کمیسیون خوبی گیرش میآمد. بیشتر مشتریهایش یا دکتر بودند، یا بازرگانان مستقل متمول و شهرستانیهای ثروتمند. هشت سالی میشد که در این کار بود و از همان ابتدا حقوق آبرومندانهای دریافت کرده بود. اقتصاد، سالم بود، بهای اجناس روزبهروز بالاتر میرفت و ژاپنیها پول پارو میکردند. کیف پولها از تراکم اسکناسهای ۱۰ هزار ینی درحال پارهشدن بود و مردم دلشان لک زده بود که فرصتی برای خرج آن پیدا کنند. گرانترین چیزها زودتر فروخته میشد.
کُمورا بلندبالا و باریک و شیکپوش و مردمدار بود. دوران تجرد با زنهای زیادی دوستی کرده بود. اما بعد از ازدواج در ۲۶ سالگی، متوجه شد میل به ماجراجوییهای جنسیاش به راحتی ـ و البته به شکلی مرموز ـ فروکش کرده. در طول این پنج سال زندگی مشترکشان هم با هیچ زن دیگری جز همسرش نخوابیده بود. نه اینکه فرصتش پیش نیامده باشد، بلکه چون هوس آن روابط زودگذر و یک شبه را دیگر نداشت. بیشتر خوش داشت زود به خانه بیاید، شام ساده و سبکی با زنش بخورد، کمی روی کاناپه بنشینند و با هم گپ بزنند، بعد به رختخواب بروند و معاشقه کنند. از زندگی فقط همین را میخواست.
دوست و آشناها و همکاران کُمورا از همسری که انتخاب کرده بود حسابی جا خوردند. در مقایسه با خودش، با آن ظاهر آراسته و مقبول، همسرش خیلی عادی بهنظر میآمد. زنش کوتاهقد بود و بازوهای کتوکلفتی داشت و ظاهرش کُلاً، بیحال و حتی بیتفاوت بهنظر میآمد. این بیخاصیتی تنها در ظاهرش نبود، از لحاظ شخصیتی نیز جذابیتی نداشت. کمتر پیش میآمد حرفی بزند و تمام مدت عبوس بود.
با این همه، کُمورا، بدون اینکه بفهمد چرا، همیشه حس میکرد اضطرابهایش، وقتی که با این زن زیر یک سقفاند، از بین میرود؛ تنها در این موقع میتوانست واقعاً استراحت کند. در کنار او خوب میخوابید؛ خوابهای عجیبوغریبی را که پیش از این آزارش میدادند دیگر نمیدید. خوب به وجد میآمد و رابطهٔ جنسیشان گرم و پرحرارت بود. دیگر لازم نبود نگران مرگ، بیماریهای مقاربتی، یا وسعت جهان باشد.
بر خلاف او، همسرش از شلوغی توکیو گریزان بود و حسرت زندگی در یاماگاتا را داشت. زودبهزود دلش برای پدر و مادر و دو خواهر بزرگترش تنگ میشد و هروقت میخواست به دیدنشان میرفت. والدینش مهمانخانهٔ پُررونقی داشتند که جیبشان را همیشه پُرپول نگه میداشت. پدرش عاشق این دختر آخری بود و هزینهٔ بلیت برگشتش را با رضایت تمام حساب میکرد. بارها کُمورا از سر کار برگشته و دیده بود که همسرش نیست و یادداشتی هم با این مضمون روی میز آشپزخانه گذاشته که رفته پدر و مادرش را ببیند. هیچوقت اعتراضی نمیکرد. فقط منتظر میشد تا برگردد و او هم همیشه بعد از یک هفته، ده روز با روحیهای خوب برمیگشت.
اما نامهای که بعد از ناپدیدشدنش در پی آن پنج روزِ بعدِ زلزله برایش گذاشته بود تفاوت میکرد: نوشته بود، هیچوقت برنمیگردم، و در ادامه، ساده اما شفاف، توضیح داده بود که چرا دیگر نمیخواهد با او زندگی کند. نوشته بود:
مشکل اینجاست که از زندگی با تو هیچچیز نصیبم نمیشه. یا اگه بخوام واضحتر بگم، در درونت چیزی نداری که بتونی به من بدی. تو خوب و مهربون و خوشقیافهای، اما زندگی کردن با تو مثل زندگی با یک تودهٔ هواست که البته همهاش هم تقصیر تو نیست. زنهای زیادی هستند که ممکنه بهت علاقهمند بشن. اما لطفاً دیگه به من زنگ نزن. فقط از شر خردهریزهایی که از من باقی مونده راحت شو.
درواقع خردهریز چندانی هم از او بهجا نمانده بود. لباسها، کفشها، چتر، لیوان قهوه و حتی سشوارش، همه را برده بود. به احتمال زیاد صبح، بعدِ رفتن کُمورا، آنها را بستهبندی کرده و جلوجلو فرستاده بود. تنها چیز باقیمانده که «خردهریز او» محسوب میشد دوچرخهٔ خرید و چند تا از کتابهایش بود. سیدیهای بیتلز (۹) و بیل اوانز (۱۰) هم که کُمورا از دوران تجرد تا آن موقع برای خودش جمع میکرد، غیب شده بود.
فردای آن روز سعی کرد به پدر و مادر همسرش در یاماگاتا زنگ بزند. مادرزنش گوشی را برداشت و گفت که زنش نمیخواهد با او حرف بزند. لحنش پوزشخواهانه بود. این را هم گفت که خیلی زود فرمهای لازم را برایش میفرستند که او هم باید امضا کند و فوراً به آنها بازگرداند.
کُمورا گفت که به احتمال زیاد نتواند «فوراً» بازگرداند. این موضوع مهمی بود و به زمان احتیاج داشت تا دربارهاش فکر کند.
مادرزنش هم پاسخ داد: «میتونی هرچهقدر بخوای دربارهاش فکر کنی، اما فکر نکنم چیزی تغییر کنه.»
کُمورا به خودش گفت: شاید هم حق با او باشد. هرچهقدر هم فکر کند و انتظار بکشد هیچچیز مثل روز اول نخواهد شد. مطمئن بود.
کمی بعد از امضای فرمها و فرستادنشان، درخواست یک هفته مرخصیِ با حقوق کرد. رئیس دقیقاً نمیدانست که چه اتفاقاتی افتاده ولی تا حدودی اوضاع دستش آمده بود، فوریه هم ماه کساد و کمرونقی بود بنابراین بدون ناراحتی یا اذیت کردن برگهٔ مرخصی را امضا کرد. انگار چیزی نوک زبانش بود که به کمورا بگوید، اما نگفت.
ساساکی (۱۱)، یکی از همکاران کمورا، وقت ناهار پیشش آمد و گفت: «شنیدم مرخصی گرفتی. کار خاصی داری؟»
کمورا گفت: «نمیدونم. چه کار خاصی باید داشته باشم؟»
ساساکی مجرد و سه سال کوچکتر از کمورا بود. جثهای ظریف و موهای کوتاه داشت و قاب عینکش طلایی بود. خیلیها فکر میکردند زیاد حرف میزند و از خودراضی است، اما با کمورای آسانگیر خوب کنار میآمد.
«حالا هر چی، تو که داری مرخصی میگیری، چرا یه سفر درستوحسابی نمیری؟»
کمورا گفت: «بدم نیست.»
ساساکی عینکش را با دستمال پاک کرد و انگار که دنبال راهحلی بگردد در چهرهٔ کمورا دقیق شد.
پرسید: «تا حالا رفتی هوکایدو؟(۱۲)»
«نه، اصلاً.»
«دوست داری بری؟»
«چهطور مگه؟»
ساساکی چشمهایش را باریک و گلویش را صاف کرد: «راستشو بخوای بستهٔ کوچیکی دارم که میخوام بفرستم کوشیرو و میخوام ببینم تو برام میبریش یا نه. لطف بزرگی در حقم میکنی و بلیت برگشتت رو هم من حساب میکنم. پول هتل کوشیرو رو هم میدم.»
«یه بستهٔ کوچیک؟»
ساساکی گفت: «آره، اینقدر،» و مکعبی ده سانتی را با دستش نشان داد: «وزنی هم نداره.»
«مربوط به کارمونه؟»
ساساکی سرش رو تکون داد: «نه، اصلاً. بهشدت شخصیه. فقط دوست ندارم اینور و اونور بخوره، وگرنه پستش میکردم. دوست دارم اگه ممکنه خودت ببریش. حتماً باید خودم میبردم، اما وقت ندارم این همه راه تا هوکایدو پرواز کنم.»
«چیز مهمیه؟»
ساساکی لبهایش را روی هم فشرد و به تأییدِ حرف کمورا سر تکان داد: «نه شکستنیه و نه مادهٔ خطرناک. اصلاً نگران نباش. از زیر اشعهٔ ایکس هم که بگذرونند بهت ایرادی نمیگیرند. مطمئن باش توی دردسر نمیاندازمت. وزنی هم که نداره. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که این رو هم مثل وسایل دیگهات ببری. تنها دلیل پستنکردنش هم اینه که دلم راضی نمیشه که پستش کنم، همین.»
هوکایدو، در فوریه یخچال بود و کمورا هم این را خوب میدانست، اما سرد یا گرم فرقی به حالش نمیکرد.
«بسته رو میخوای به کی بدی؟»
«خواهرم، خواهر کوچیکم. اونجا زندگی میکنه.»
کمورا تصمیم گرفت پیشنهاد ساساکی را قبول کند. هیچ برنامهای برای آخر هفتهاش نریخته بود و برنامهریزی جدید هم خیلی مشکل بود. به علاوه، دلیلی هم برای نرفتن به هوکایدو نداشت. ساساکی همانجا با خطوط هواپیمایی تماس گرفت و بلیتی برای کوشیرو رزرو کرد. پرواز، عصرِ دو روز بعد بود.
روز بعد، ساساکی بستهای را در فروشگاه محل کارشان به کمورا داد که مانند جعبهٔ خاکستر جسد، اما بزرگتر بود و با کاغذ مانیل (۱۳) بسته شده بود. با لمس جعبه معلوم میشد که از چوب ساخته شده. همانطور که ساساکی گفته بود وزنی هم نداشت. روبانهای پهن و نازکی هم روی کاغذ مانیل بسته بود. کمورا بسته را دستش گرفت و چند ثانیهای وراندازش کرد. کمی تکانش داد، اما نشنید و حس نکرد چیزی داخلش حرکت کند.
ساساکی گفت: «خواهرم میآد فرودگاه دنبالت و یه اتاق هم برات میگیره. تو فقط این بسته رو تو دستت نگه دار و اون طرفتر از گِیت وایسا تا ببینتت. نگران نباش، فرودگاه زیاد بزرگ نیست.»
کمورا بسته رو در زیرپیراهنی کلفتی پیچید و در چمدانش گذاشت و خانه را ترک کرد. هواپیما شلوغتر از آنی بود که انتظار داشت. تعجب کرده بود که چرا همهٔ این مردم به سرشان زده وسط زمستان از توکیو به کوشیرو بروند.
روزنامهٔ صبح پُر از اخبار مربوط به زلزله بود. از اول تا آخر روزنامه را در هواپیما خواند. آمار کشتهها همینطور افزایش مییافت. مناطق بسیاری هنوز آب و برق نداشت و آدمهای بیشماری بیخانمان شده بودند. هر مقاله تراژدی جدیدی را بیان میکرد، اما در نگاه کمورا این جزئیات به شکلی غریب فاقد عمق بود. تنها مسئلهای که میتوانست خیلی جدی به آن فکر کند همان همسرش بود که به ظاهر عقب و عقبتر میرفت و بیشتر از او فاصله میگرفت.
چشمانش را مکانیکی، روی اخبار مربوط به زمینلرزه میگرداند و اینجا و آنجا ثابت نگه میداشت تا به همسرش فکر کند، بعد دوباره به متن روزنامه بازمیگشت. وقتی از این کار خسته شد، چشمانش را بست و چرتی زد و وقتی بیدار شد دوباره به فکر همسرش افتاد. چرا با آن پیگیری، بدون اینکه ذرهای بخورد یا بیاشامد، از صبح تا شب، اخبار زمینلرزه را دنبال میکرد؟ دنبال چه میگشت؟
دو زن جوان با پالتوهایی از یک طرح و رنگ در فرودگاه بهطرف کمورا آمدند. یکی از آنها پوست صافی داشت و احتمالاً صدوشصتوپنج سانتی قد، و مویش هم کوتاه بود. پشت لبش آنقدر غیرعادی بلند بود که کمورا را یاد اسبهای مو کوتاهشده انداخت. همراهش حدود صدوپنجاه سانت بهنظر میرسید و اگر بینیاش آنقدر کوچک نبود میشد گفت زیباست. موی بلند و صافش تا شانهها میرسید. گوشهایش معلوم بود و روی لالهٔ گوش راستش دو خال داشت که گوشوارههایش آنها را مشخصتر میکرد. هر دو بیستوچند ساله بهنظر میرسیدند. کمورا را به کافیشاپ فرودگاه بردند.
دختر بلندقدتر گفت: «من کیکو (۱۴) ساساکیام، برادرم برام تعریف کرد چهقدر کمکش کردید. اینم دوستمه، شیمائو (۱۵).»
کمورا گفت: «از دیدنتون خوشحالم.»
شیمائو هم گفت: «سلام.»
کیکو ساساکی با لحنی احترامآمیز گفت: «برادرم گفت همسرتون تازه فوت کردهاند.»
کمورا پیش از پاسخ دادن کمی مکث کرد: «نه، نمرده.»
«آخه من پریروز با برادرم صحبت کردم که خیلی مطمئن گفت شما همسرتون رو از دست دادهاید.»
«بله، ولی ازم طلاق گرفته. تا اونجا هم که من میدونم صحیح و سالمه.»
کیکو با لحنی آزرده گفت: «عجیبه. تا حالا نشده موضوع به این مهمی رو اشتباه بفهمم.» کمورا اندکی شکر در قهوهاش ریخت و پیش از نوشیدن چند بار هم زد. قهوه رقیق بود و هیچ طعم خاصی نداشت، بیشتر شبیه قهوه بود تا خود قهوه. از خودش پرسید: «اینجا چه کار میکنم؟»
کیکو ساساکی که حالا آشکارا راضی بهنظر میرسید گفت: «خب، احتمالاً اشتباه شنیدم دیگه. نمیدونم چهطور این اشتباه رو توجیه کنم.» نفس عمیقی کشید و لب پایینش را گزید. «لطفاً ببخشید دیگه. رفتارم خیلی بیادبانه بود.»
«نه بابا، اصلاً خودتونو ناراحت نکنید. اون به هر حال رفته.»
شیمائو در جریان صحبت کمورا و کیکو چیزی نگفت، ولی لبخند میزد و محو کمورا شده بود. انگار از او خوشش آمده بود. کمورا این را از حالات و حرکات بدنی ظریفش فهمید. سکوت کوتاهی بین هر سهٔ آنها حکمفرما شد.
کمورا گفت: «راستی بذارید بستهٔ مهمی رو که براتون آوردم بدم.» و زیپ چمدانش را باز کرد و بسته را از لای زیرپیراهن اسکی بیرون کشید. یادش افتاد که قرار بوده وقتی از هواپیما پیاده میشود این بسته دستش باشد و اصلاً با همین نشانه او را بشناسند. پس از کجا میدانستند من کی هستم؟
کیکو ساساکی دستش را روی میز دراز کرد و چشمان بیحالتش روی بسته ثابت شد. بعد از اینکه وزنش را چک کرد، همان کاری را کرد که کمورا کرده بود و بسته را نزدیک گوشش تکان داد. سپس لبخندی به نشانهٔ اینکه انگار همه چیز روبهراه است نثار کمورا کرد و بسته را به داخل کیف دستیِ بیش از اندازه بزرگش سُر داد.
کیکو گفت: «باید زنگی بزنم، اشکالی داره چند دقیقه برم؟»
کمورا گفت: «بههیچوجه، راحت باش.»
کیکو کیفش را روی دوش انداخت و بهطرف باجهٔ تلفنی که از آنها فاصلهٔ زیادی داشت راه افتاد. نیمهٔ فوقانی بدنش ثابت بود، اما از کمر به پایین بدنش زیادی نرم و مکانیکی حرکت میکرد. کمورا دچار این حس غریب شده بود که شاهد صحنهای از گذشته است که با تصادفی ناگهانی به زمان حال کشیده شده.
شیمائو پرسید: «قبلاً هوکایدو اومده بودی؟»
کمورا سرش را تکان داد که یعنی نه.
شیمائو گفت: «آره، میدونم، راهش خیلی دوره.»
کمورا با سر تصدیق کرد و بعد برگشت تا نگاهی به اطرافش بیندازد.
گفت: «جالبه، اینطوری که اینجا نشستهام اصلاً بهنظرم نمیآد از راهی به اون دوری اومدهام.»
«چون پرواز کردی. اون هواپیماهای لعنتی بدجور پرسرعتند. ذهنت نتونسته به سرعتِ بدنت حرکت کنه.»
«شاید حق با تو باشه.»
«خودت میخواستی به همچین سفر بلندی بیای؟»
«آره فکر کنم.»
«چون زنت ترکت کرده بود؟»
کمورا با سر تأیید کرد.
شیمائو گفت: «هرچهقدر هم که دور بری باز نمیتونی از خودت فرار کنی.»
وقتی شیمائو حرف میزد کمورا به کاسهٔ شکر خیره شده بود، اما آن لحظه سر بلند کرد و با او چشم در چشم شد.
گفت: «آره، راست میگی. هرچهقدر هم که دور بری باز نمیتونی از خودت فرار کنی. اصلاً عین سایه میمونه. همهجا دنبالته.»
شیمائو نگاهی جدی به کمورا انداخت: «شک ندارم عاشقش بودی، نه؟»
کمورا طفره رفت و پرسشی به میان کشید: «شما دوست کیکو ساساکی هستین؟»
«آره، یه کارهایی با هم انجام میدیم.»
«چه جور کارهایی؟»
شیمائو هم به جای پاسخ به او، پرسید: «گرسنه نیستی؟»
کمورا گفت: «چرا، یعنی هم گرسنهامه و هم نه.»
«پس سه تایی بریم و یه چیز گرم بخوریم. خستگیات بهتر در میره.»
شیمائو، سوباروی دو دیفرانسیالی داشت که از استهلاک ظاهریاش میشد حدس زد حدود ۱۵ هزار کیلومتری کار کرده. سپر عقبش بدجور غُر شده بود. کیکو ساساکی بغل دست شیمائو نشست و صندلی تنگ عقب هم به کمورا رسید. رانندگی شیمائو ایراد خاصی نداشت، اما عقب ماشین صدای وحشتناکی میداد و کمکفنرها هم به کلی داغان بود. دندههای جعبهدندهٔ اتوماتیکش محکم و با سروصدا جا میرفت و بخاریِ ماشین باد داغ و یخ، بیرون میداد. کمورا چشمانش را بست و حس کرد در ماشین لباسشویی زندانیاش کردهاند.
نگذاشته بودند ذرهای برف در سطح خیابانها و بزرگراههای کوشیرو بماند، اما گِل و شُلهای کثیف و یخزده اینجا و آنجای دو سوی بزرگراه دیده میشد. ابرهای سنگین پایین آمده و با اینکه هنوز غروب نشده بود، همهجا تاریک و دلمرده بود. باد با جیغهای کوتاه شهر را زیر پا میگذاشت. عابری نبود. حتی چراغهای راهنمایی هم یخزده بهنظر میآمد.
کیکو ساساکی بلندبلند گفت: «این قسمت هوکایدو برف زیادی نمیباره،» و برگشت عقب و نگاهی به کمورا انداخت، «ما توی بخش ساحلی هستیم و بادِ اینجا شدیده و هر چی رو که کپه بشه، سریع با خودش میبره. اما خب، سرده دیگه، یخچاله. بعضی وقتها حس میکنی گوشهات از شدت سرما داره میافته.»
شیمائو گفت: «حتماً دربارهٔ مست و پاتیلهایی که کنار خیابون میخوابند و توی سرما یخ میزنند، شنیدی.»
کمورا پرسید: «این طرفها خرس هم دارین؟»
کیکو نُقلی خندید و برگشت طرف شیمائو: «میگه خرس.»
شیمائو هم، همان خندهٔ نقلی را تحویل داد.
کمورا خواست توجیه کند، «من از هوکایدو چیز زیادی نمیدونم.»
کیکو گفت: «من داستان با حالی دربارهٔ خرسها بلدم. مگه نه شیمائو؟»
شیمائو گفت: «یه داستان محشر!»
اما حرفشان را همانجا قطع کردند و هیچکدام داستان خرس را تعریف نکرد. کمورا هم سؤالی نکرد. زود به مقصد که سوپفروشی بزرگی کنار بزرگراه بود، رسیدند. در قسمت پارک ماشین پارک کردند و داخل رفتند. کمورا یک کاسه سوپِ رشتهفرنگی داغ و آبجو سفارش داد. مغازه کثیف و خالی و میز و صندلیهایش زهوار دررفته بود، اما رشتهفرنگیاش فوقالعاده بود و بعد از تموم کردن سوپ واقعاً خستگیاش در رفت.
کیکو گفت: «بگید ببینم آقای کمورا، توی هوکایدو کار خاصی دارید؟ چون برادرم میگفت قراره یه هفتهای اینجا باشید.»
کمورا لحظهای فکر کرد، اما هیچکار خاصی که دوست داشته باشد بکند به ذهنش نرسید.
«با یه چشمهٔ آب گرم چهطورید؟ دوست دارید ساعتها توی وان آب گرم فرو برید و کیف کنید. من جای کوچیکی رو خارج شهر میشناسم، از اینجا زیاد دور نیست.»
کمورا گفت: «بدم نیست.»
«حتماً خوشتون میآد. خیلی عالیه. از خرس و اینجور چیزها هم خبری نیست.»
هر دو دختر دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند.
کیکو گفت: «اشکالی نداره دربارهٔ همسرتون سؤالی کنم؟»
«نه، اشکال نداره.»
«کی رفت؟»
«اوووم… پنج روز بعد از زلزله، یعنی الان دیگه دو هفتهای میشه.»
«رفتنش به زلزله ربطی داشت؟»
کمورا سر تکان داد: «نه احتمالاً. بعید میدونم.»
شیمائو اندکی سر خم کرد و گفت: «با این حال من همهاش فکر میکنم که نمیتونه ربطی بین اتفاقاتی مثل این نباشه.»
کیکو گفت: «آره، فقط نمیدونی چه جوری به هم ربط پیدا میکنند.»
شیمائو گفت: «درسته. این جور اتفاقها تمام مدت میافته.»
کمورا پرسید: «چه جور اتفاقها؟»
کیکو گفت: «این مدل اتفاقهایی که مثلاً برای یکی از دوستهای من افتاد.»
شیمائو پرسید: «آقای سائکی (۱۶) رو میگی؟»
کیکو گفت: «دقیقاً. همین آقای سائکی. توی کوشیرو زندگی میکنه و تقریباً ۴۰ سالشه. آرایشگره. زنش پارسال، پاییز، یه یوفو رو تو کوشیرو دید. نصف شب داشته توی حاشیهٔ شهر، تنهایی، رانندگی میکرده که میبینه یوفوی بزرگی تو یه مزرعه میشینه زمین. وااای! فکر کن! عین برخورد نزدیک از نوع سوم. یه هفته بعد، زنش میذاره از خونه میره. هیچ مشکل خانوادگی هم نداشتند. زنه یکهو غیبش میزنه و دیگه پیداش نمیشه.»
شیمائو گفت: «نیست و نابود شد.»
کمورا پرسید: «یعنی زیر سرِ یوفو بوده؟»
کیکو گفت: «حالا دیگه چی بوده نمیدونم. همینجوری رفت دیگه. نه یادداشتی، نه چیزی. دو تا بچهٔ دبستانی هم داشت. یه هفتهٔ قبلِ رفتنش رو هم فقط به این گذروند که به مردم دربارهٔ یوفو بگه. کسی جلودارش نبود. یهبند از بزرگی و قشنگیاش میگفت.»
بعد مکث کرد تا داستانش در ذهن مخاطب کامل تهنشین شود.
کمورا گفت: «زنِ من یادداشت گذاشت برام. تازه بچه هم نداریم.»
کیکو گفت: «پس وضع شما از سائکی یه کم بهتره.»
شیمائو با سر تأیید کرد و گفت: «آره، با وجود بچه وضع خیلی فرق میکنه.»
کیکو با اخم تعریف کرد: «پدرِ همین شیمائو، وقتی شیمائو هفت سالش بوده خونه و زندگی رو ول میکنه میره. با خواهرِ کوچیکترِ زنش فلنگ رو میبنده.»
شیمائو با لبخند گفت: «آره، یه روز، ناگهانی، غیبش زد.»
همه ساکت شدند.
کمورا برای اینکه جو را کمی تعدیل کند گفت: «حالا شاید زنِ آقای سائکی هم فرار نکرده باشه و آدمفضاییهای یوفو به زور برده باشنش.»
شیمائو با لحنی افسرده گفت: «ممکنه. از اینجور داستانها زیاد میشنوی.»
کیکو گفت: «یعنی از این داستانها که داری وسط خیابون راه میری بعد یکهو یه خرسه میخوردت؟» و دوباره دوتایی به هم نگاه کردند و خندیدند.
هر سه از سوپفروشی بیرون آمدند و به هتل عشاق (۱۷) نزدیک آنجا رفتند. این منطقه در حاشیهٔ شهر و در خیابانی بود که هتلهای عشاقش به صورت یکی در میان با سنگ قبرفروشیها قرار گرفته بود. هتلی که شیمائو انتخاب کرده بود ساختمانی عجیب داشت و مثل قلعههای اروپایی ساخته شده بود. پرچم مثلثیشکل قرمزی هم بر سرِ بلندترین برج آن تکان میخورد.
کیکو از پیشخوان جلو هتل کلید را گرفت و سه نفری سوار آسانسور شدند و به اتاق رفتند. پنجرههای اتاق به نسبت تختخوابِ بزرگ، خیلی کوچک بود. کمورا کتش را به یک جالباسی دستی آویزان کرد و وارد توالت شد. در آن چند دقیقهای که آنجا بود دختران نیز حمام را روبهراه کردند، نور اتاق را کم کردند، رادیاتورها را چک کردند، تلویزیون را روشن کردند، منویِ تحویل در محلِ رستورانهای نزدیک را از نظر گذراندند، کلیدهای برق بالای تختخواب را امتحان کردند و نگاهی هم به محتویات بارِ کوچک اتاق انداختند.
کیکو گفت: «صاحبان اینجا از دوستهای مناند. بهشون گفتم بزرگترین اتاق هتل رو براتون آماده کنند. اینجا یه هتل عشاقه، اما فکر نکنم مشکلی با این موضوع داشته باشی، هان؟ ناراحت که نمیشی؟»
کمورا گفت: «نه، اصلاً.»
«با خودم گفتم اینجا خیلی بهتره تا بخوام از هتلهای خشکوخالی و ارزونِ نزدیک ایستگاه یک اتاق تنگوتاریک رو برات بگیرم.»
کمورا گفت: «آره، راست میگی.»
«چرا یه حمامی نمیکنی؟ وان رو پُر کردم برات.»
کمورا کاری را که به او گفته بودند، کرد. وان حمام خیلی بزرگ بود. از اینکه تنها وارد وانی به این بزرگی شود معذب بود. عشاقی که به این هتل میآمدند احتمالاً دو نفری وارد وان میشدند.
از حمام که بیرون آمد تعجب کرد که دید کیکو ساساکی رفته. اما شیمائو هنوز آنجا بود، آبجو میخورد و تلویزیون تماشا میکرد.
شیمائو گفت: «کیکو رفتش خونه. از من خواست از شما معذرتخواهی کنم و بگم که فردا صبح دوباره برمیگرده. عیب نداره من یه کم دیگه اینجا بمونم و آبجویی بخورم؟»
کمورا گفت: «نه، مسئلهای نیست.»
«مطمئنی اشکال نداره؟ مثلاً اینکه بخوای تنها باشی، یا اگه کسی یا چیزی این دور و اطراف باشه نتونی استراحت کنی؟»
کمورا تأکید کرد که مشکلی نیست.
او هم همراه با شیمائو تلویزیون تماشا کرد، آبجو خورد و موهایش را با حوله خشک کرد. تلویزیون، اخبار اختصاصی زمینلرزهٔ کوبه را پخش میکرد. همان تصاویر تکراری را مدام نشان میدادند. ساختمانهای کجشده، خیابانهای زیروروشده، پیرزنانِ گریان، آشوب و بیقراری، بیهدف. به محض اینکه آگهیهای بازرگانی شروع شد، کمورا تلویزیون را خاموش کرد.
شیمائو گفت: «بیا تا با هم اینجاییم یه کم حرف بزنیم.»
کمورا گفت: «باشه.»
«هووم، حالا راجع به چی حرف بزنیم.»
«تو و کیکو تو ماشین یه چیزی دربارهٔ خرس گفتین. یادته؟ گفتی داستان محشریه.»
«آره،» و با سر تأیید کرد، «داستان خرس.»
«دوست داری برای من تعریف کنی؟»
«آره، معلومه.»
شیمائو آبجوی دیگری از بار آورد و لیوان هر دو نفرشان را پر کرد.
گفت: «یه کمی مورد داره! عیب نداره؟»
کمورا سر تکان داد که نه.
«آخه بعضی مردها دوست ندارند از زبون زنها اینجور چیزها رو بشنوند.»
«ولی من اینطوری نیستم.»
«راستش این اتفاقیه که برای خود من افتاده، واسه همین یهکم خجالت میکشم.»
«اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه، من دوست دارم بشنوم.»
«اگه تو راحت باشی، منم راحتم.»
کمورا گفت: «من راحتم.»
«سه سال پیش، که تازه رفته بودم سال دوم دانشکده، با پسری دوست شدم. اون دانشجوی یه سال بالاتر از من بود. اولین کسی هم بود که باهاش رابطه داشتم. یه روز دو تایی رفته بودیم کوهنوردی توی کوههای شمال.»
جرعهای از آبجویش نوشید.
«پاییز بود و تپهها پر از خرس شده بود. این فصلیه که خرسها دارند برای خواب زمستونی خودشونو آماده میکنند، اینه که میآن بیرون و دنبال غذا میگردند و واقعاً خطرناک میشن. بعضی وقتها حتی به آدمها حمله میکنند. سه سال قبلِ این ماجرا، یکی از کوهنوردها رو بدجور زخمی کرده بودند. برای همین یه نفر به ما زنگولهای داد ـ قدِ این زنگ کوچولوها که پشت درِ مغازهها آویزون میکنند ـ باید وقتی راه میری این زنگولهها رو مدام تکون بدی تا خرسها بفهمند آدمیزاده و بیرون نیان. چون خرسها عمداً به آدمها حمله نمیکنند. اصلاً بیشتر گیاهخوارند. مجبور نیستند به آدمها حمله کنند. این هم که حمله میکنند بهخاطرِ اینه که یکهو توی منطقهشون به آدمی برمیخورند و یا خیلی تعجب میکنند یا عصبانی میشن و عکسالعملشون هم اینه که حمله میکنند. برای همین اگه زنگولهزنان جلو بری کاری به کارت ندارند. متوجه میشی چی میگم؟»
«آره، میفهمم.»
«کارِ ما هم این شد که راه بریم و زنگوله رو به صدا دربیاریم. رسیدیم به جایی که هیچکس اون دور و اطراف نبود و دوستم یکهو گفت که میخواد… چیز… میخواد اون کار رو بکنه دیگه. منم بدم نیومد و رفتیم پشت بوتههای کنار جادهٔ کوه تا کسی نبیندمون و یه پلاستیک هم پهن کردیم رو زمین. ولی من خیلی میترسیدم خرسها سر برسند. فکر کن چهقدر وحشتناکه یه خرس سر برسه و وقتی وسط اون کاری از پشت بهت حمله کنه! من که اصلاً نمیخوام اونطوری بمیرم. تو چی؟»
کمورا هم تأیید کرد که هرگز نمیخواهد آنطور بمیرد.
«دیگه ما هم با یه دست زنگوله رو تکون میدادیم و در همون حال هم رابطه داشتیم. از اول تا آخرش زنگولهرو هی تکون دادیم. دیلینگ دیلینگ! دیلینگ دیلینگ!»
«کدومتون زنگوله رو تکون میداد؟»
«نوبتی تکون میدادیم. هروقت خسته میشدیم میدادیم به اون یکی. خیلی بامزه بود. فکر کن تمام مدت، زنگوله رو تکون بدی! هنوز هم که هنوزه یه موقع که رابطه دارم، یادش میافتم و خندهام میگیره.»
کمورا هم کمی خندید.
شیمائو از خوشحالی دست زد، «آخجون! پس بلدی بخندی!»
کمورا گفت: «معلومه که بلدم بخندم.» اما همان لحظه به ذهنش رسید که بعد از مدتها اولین بار است که میخندد. آخرین بار کی بود؟
شیمائو پرسید: «اشکالی داره منم برم حمام؟»
کمورا گفت: «نه، برو.»
شیمائو که حمام بود کمورا برنامهای تماشا کرد که مجریِ کمدیناش صدای بلندی داشت. بهنظر کمورا ذرهای هم خندهدار نبود، اما نمیدانست ایراد از برنامه است یا از کمدین. آبجویش را سرکشید و بستهای آجیل از بار کوچک برداشت و باز کرد. شیمائو خیلی در حمام ماند. بیرون که آمد به جز حولهای که دور خود پیچیده بود هیچ به تن نداشت. آمد و لبهٔ تخت نشست. حوله را انداخت و مثل گربه لای ملحفهها خزید و خوابیده به کمورا خیره شد.
پرسید: «آخرین باری که از اون کارها با زنت کردی کی بود؟»
«فکر کنم آخر دسامبر بود.»
«و از اون موقع به بعد دیگه هیچی؟»
«هیچی.»
«با هیچکس؟»
کمورا چشمانش را بست و سر تکان داد.
شیمائو گفت: «میخوای بدونی من چی فکر میکنم؟ تو باید یهذره خوش باشی، باید یاد بگیری چهطور از زندگیات بیشتر لذت ببری. منظورم اینه که فکر کن، شاید فردا زلزله بیاد؛ شاید آدمفضاییها بدُزدنت؛ شاید اصلاً خرس بخوردت. کسی چهمیدونه چی پیش میآد.»
کمورا هم تکرار کرد: «کسی چه میدونه چی پیش میآد.»
شیمائو گفت: «دیلینگ دیلینگ!»
کمورا بعد از چند تلاش ناموفق برای رابطه با شیمائو به کلی منصرف شد. تا به حال چنین مشکلی برایش پیش نیامده بود.
شیمائو گفت: «حتماً تو فکر زنت بودی؟»
کمورا گفت: «اوهوم،» اما واقعیت این بود که آنچه ذهنش را مشغول کرده بود زمینلرزه بود. تمام مدت تصاویر این فاجعه، مانند اسلایدهایی که روی پرده بیفتد و بعد محو شود، از جلو چشمانش میگذشت. بزرگراهها، شعلههای آتش، دود، کپههای سنگ، شکافهای خیابانها. نمیتوانست زنجیرهٔ این تصاویر بیصدا را بگسلد. شیمائو گوشش را به سینهٔ عریان او فشرد.
گفت: «بعضی وقتها پیش میآد.»
«اوهوم.»
«خودتو اذیت نکن.»
کمورا گفت: «نه، سعی میکنم خودمو اذیت نکنم.»
«ولی مردها معمولاً خیلی بهخاطر این مشکل خودشونو اذیت میکنند.»
کمورا چیزی نگفت.
شیمائو با نوک سینهاش بازی کرد.
«گفتی زنت برات یادداشت گذاشته، آره؟»
«آره.»
«چی گفته بود؟»
«اینکه زندگی با من مثل زندگی با یه تودهٔ هواست.»
«یه تودهٔ هوا؟» سرش را عقب برد تا صورت کمورا را ببیند، «یعنی چی؟»
«یعنی درون من هیچی نیست، فکر کنم.»
«راست میگه؟»
کمورا گفت: «ممکنه، البته مطمئن نیستم. شاید هیچچیزی درون من نباشه، اما اون چیز اصلاً چیه؟»
«آره، واقعاً، حالا که فکرش رو میکنم. اون چیز اصلاً چیه؟ مادر من عاشق پوست ماهی آزاد بود. یادمه همیشه میگفت: ای کاش میشد که یه نوع ماهی آزاد پیدا بشه که فقط از پوست ساخته شده باشه. پس بعضی وقتها بهتره که درون هیچی نباشه. بهنظر تو اینطور نیست؟»
کمورا سعی کرد تصور کند ماهی آزادی که فقط از پوست باشد چهطور میشود. اما حتی اگر تصور کنیم که چنین چیزی وجود داشته باشد، آیا خودِ آن پوست، چیزی در درون محسوب نمیشود؟ کمورا نفس عمیقی کشید و سرِ شیمائو هم با حرکت سینهٔ او بالا و پایین شد.
شیمائو گفت: «ولی اینو بهت بگم، من نمیدونم تو چیزی درونت داری یا اصلاً هیچی نداری، بهنظر من، تو حرف نداری. مطمئنم دنیا پُر از زنهاییه که تو رو میفهمند و بهت علاقهمند میشن.»
«این رو هم گفته بود.»
«چی؟ تو یادداشتی که گذاشته بود؟»
«اوهوم.»
شیمائو گفت: «نه بابا؟!» و دوباره سرش را روی سینهٔ کمورا گذاشت. کمورا گوشوارهاش را مثل شیئی پنهان روی سینهٔ خود حس کرد.
کمورا گفت: «فکرش رو که میکنم میبینم که مثلاً اون چیزِ درون جعبهای که با خودم آوردم چی بود؟»
«فکرش اذیتت میکنه؟»
«تا الان که نه، اما حالا، نمیدونم. انگار کمکم دارم اذیت میشم.»
«از کِی؟»
«از همین الان.»
«همینطور ناگهانی؟»
«آره، همینکه به فکرش افتادم، خیلی ناگهانی.»
«عجیبه، آخه چرا این فکر اینقدر ناگهانی شروع کرده به اذیتت؟»
کمورا دقیقهای به سقف خیره شد تا فکر کند. «برای خودمم عجیبه.»
به نالهٔ باد گوش دادند. باد، از جاییکه کمورا نمیشناخت میوزید، از آنها عبور میکرد و به جای دیگری که برایش ناشناخته بود، میرفت.
شیمائو آرام گفت: «من بهت میگم چرا. چون توی اون جعبه که آوردی همون چیزِ درون تو بود. تو هم که وقتی آوردیش اینجا و با دست خودت دادی به کیکو ساساکی اینو نمیدونستی. حالا هم دیگه نمیتونی پسش بگیری.»
کمورا از روی تشک کمی بلند شد و به این زن خیره شد. به بینی بسیار کوچک، به خالهای لالهٔ گوش. قلبش در سکوتِ عمیق اتاق با صدایی بلند و بیروح میزد. به جلو که خم شد استخوانهایش صدا کرد. در یکدهم ثانیه از ذهنش گذشت که در آستانهٔ ارتکاب عملی بهشدت وحشیانه است.
شیمائو که حالت ترسناک کمورا را در صورتش خوانده بود گفت: «شوخی کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. شوخی مزخرفی بود. ببخشید. خودتو اذیت نکن. نمیخواستم ناراحتت کنم.»
کمورا خودش را وادار کرد که آرام شود و بعد از نگاهی سرسری که به اطراف اتاق انداخت، دوباره سرش را در بالش فرو کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. تختخواب بزرگ مثل دریایی که شبها وحشی میشود در اطراف او کش آمد و پهنتر و پهنتر شد. صدای یخ باد را میشنید. تپش وحشیانهٔ قلبش استخوانهایش را به لرزه درآورده بود.
شیمائو پرسید: «حالا الان بهنظرت میآد که از راه دوری اومدی؟»
کمورا صادقانه پاسخ داد: «اوهووم. الان دیگه حس میکنم که از راه خیلی دوری اومدهام.»
شیمائو با سرانگشت شکل درهمی روی سینهٔ کمورا کشید، انگار که نشان وردی جادویی را بر آن میگذاشت.
شیمائو گفت: «اما بهت بگم، واقعاً، تازه اولشه.»
پسلرزه
نویسنده : هاروکی موراکامی
مترجم : سما قرایی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۴۴ صفحه