کتاب چای‌خانه‌ خانوادگی ، نوشته یکتا کوپان

۱. بچه‌های خوشبخت

گفتم: «می‌توانستم چنان چیزهایی برایت تعریف کنم که تنها یک کلمه‌اش عقل از سرت بپراند.»

درونم.

اما چی‌دِم (۱) انگار چیزی شنیده باشد برگشت، نگاهم کرد. درست بالای صخره‌ها ایستاده بود. از لابه‌لای موهای بور تابدارش تکه ابری گذشت.

داد زد: «چیزی گفتی؟»

ـ نه!

شاید باد صداهای درون آدم را هم با خودش این‌سو و آن‌سو می‌برد.

گفت: «بیا این‌جا مزیّن. (۲) ببین اون پایین موج‌ها چه‌جوری کف می‌کنن.»

اثری از اندوه در چهره‌اش نمانده بود، کودکی شاد بود.

با نفسی عمیق به سیگارم پک زدم. تا فیلترش سوخت و رفت. با تلنگری

ته سیگار را پرت کردم و افتادنش کنار صخره‌ای که شبیه کلهٔ بُز بود را تماشا کردم. آرام و بی‌صدا از جا بلند شدم.

چی‌دِم ده قدم با من فاصله داشت. شروع کردم به راه رفتن.

۲. مار و عقرب

خواهرم را هیچ دوست نداشتم.

از همان روزی که فهمیدم قرار است به دنیا بیاید. به جمع ما اضافه می‌شد…این‌جور گفته بودند.

با عروسک بافتنی‌ای که مادربزرگ به مناسبت سال نو هدیه داده بود بازی می‌کردم. به‌خاطر موهایش اسمش را گذاشته بودم سَرمه (۳)، چشم‌هایش دگمه بود و بینی‌اش از نخ سَرمه درست شده بود.

مادرم گفت: «از روی مار بلند شو.» دوست نداشت بنشینم روی نقش ماری که روی فرش بود. اعتقاد داشت اگر نقش مار دیده نشود یا عقرب وارد خانه می‌شود یا مصیبتی نازل می‌شود که از عقرب برمی‌آید. شش ساله بودم و از مار، از این‌که ماتحتم را نیش بزند، و از مصیبت عقرب نمی‌ترسیدم، ترسم فقط از ناراحت کردن مادرم بود.

می‌گفت: «دخترم، ناراحتم نکن، خودم به حد کافی غصه دارم.» مادرم غصه‌دار بود. هر وقت خیلی ناراحت می‌شد، از حال می‌رفت. یک‌بار توی بازار مثل گونی خالی ولو شد و سرش خورد زمین. نمی‌دانستم چه باید بکنم. فکر کرده بودم تقصیر من بود که پیله کرده بودم گل‌سری را که سنگ‌های براق داشت برایم بخرد. من ناراحتش کرده بودم. مردم آمدند کمک. قصاب ناگهان از دکانش پرید بیرون، بدن مادرم را چسباند به پیش‌بند خونی‌اش، از روی زمین بلندش کرد. دیدم که وقتی مادرم را می‌نشاند روی صندلی حصیری، دست پُرمویش خورد به بالاتنهٔ مادرم.

فوری از روی مار بلند شدم. نباید می‌گذاشتم حرف مادرم دو تا شود. با سَرمه رفتم کنارش.

با کف دست تاپ‌تاپ زد روی تشکچهٔ کنار دستش و گفت: «بیا دخترم، بشین این‌جا.» دست‌هایش کوچک بود، بوی مایع لباس‌شویی می‌داد. تمام روز خانه را تمیز می‌کرد. صبح زود بیدار می‌شد و شروع می‌کرد به کار کردن. اول آماده کردن صبحانه و روانه کردن همسرش برای کار و دخترش به مدرسه، بعد هم نظافت خانه که تمامی نداشت. اتاق‌ها، حمام، توالت، شیشه‌ها، درها، فرش‌ها و کاشی‌ها… دم ظهر هم شستن لباس‌ها، آبکشی ملحفه‌های سفید با آب داغ و لباس‌های رنگی با آب سرد. صابون عربی. مایع لباس‌شویی. خُرد کردن پیاز همراه با اشک ریختن هم بود. برای ناهار غذای جداگانه، برای شام حتماً سه جور غذا. قابلمه و تابه باید جوری مثل آینه برق می‌افتاد که تصویر خودش را توی آن‌ها ببیند. استراحتش شاید همان نوشیدن قهوهٔ دم ظهر و نیم ساعت صحبت با خاله نزیهه (۴) بود، همسایه‌ای که بیش از همه دوستش داشت. موضوع صحبت مشخص بود، دستور پخت غذاها، دکان‌های جدیدی که شوینده‌های ارزان می‌فروختند، نگرانی ندیدن حلّاج که اول هفته به پایین‌محله می‌آمد، بعد هم زود باش، زود باش، بلند شو که کارها مانده. مادرم جوری کار می‌کرد که انگار اگر آنی دست نگه دارد تعادلش به هم می‌خورد. زیاد بیرون نمی‌رفت، اگر هم ناچار می‌شد برود، فکرش پیش خانه بود.

روی کاناپهٔ سه نفره کنار هم نشستیم. دستی به موهایم کشید، روبان سفیدم را مرتب کرد. «تو دیگه دختر بزرگی شدی مزیّن.»

می‌دانستم. بزرگ شده بودم. شش ساله بودم و از کودکی‌ام فقط سَرمه مانده بود که با او هم فوقش روزی نیم ساعت بازی می‌کردم، آن‌هم نه بازی کودکانه، ماجراهای مدرسه را برای عروسکم تعریف می‌کردم.

زود به مدرسه رفته بودم. مادرم خیلی به پدر اصرار کرده بود هرچه زودتر مرا به مدرسه بفرستند. کتاب‌های داستان را بدون تپق زدن می‌خواندم، سَرمه هم بی‌صدا گوش می‌داد. وقتی مادرم نظافت می‌کرد، دوروبرش وول نمی‌خوردم. معلمم هم خیلی دوستم داشت، مرا می‌نشاند ردیف اول. وقتی آیهان (۵) به‌خاطر عینکم سربه‌سرم گذاشت، با خط‌کش او را زد. گریه کردنش را با غرور تماشا کردم. شیشه‌های عینکم را هر روز صبح با آب و صابون می‌شستم، مادرم تأکید کرده بود روزی پنج بار با دستمال نرمی که توی جعبهٔ عینک بود جوری که دسته‌هایش کج نشود تمیزش کنم. عینکم را اصلاً از روی چشمانم برنمی‌داشتم.

معلمم سال اول مرا مبصر کلاس کرده بود. سال دوم گفت: «تو دیگه مسئول بهداشت کلاس هستی مزیّن. آقای مدیر خیلی نگران بازرسی مدرسه‌س. امسال خیلی به بهداشت توجه می‌کنیم.» من مسئول تمیزی نیمکت‌ها، تخته، صندلی معلم، سطل زباله، قاب عکس آتاتورک و لوح‌های کلاس بودم. به معلم گزارش می‌دادم چه کسی بعد از توالت دستش را شسته و چه کسی نشسته. جوراب‌های سفیدم را تا جایی که دامنم پاها را می‌پوشاند بالا می‌کشیدم، حتی اگر کش جوراب روی ساق پاهایم خط‌خط جا می‌انداخت. اجازه نمی‌دادم پسرها روبان موهایم را بکشند و نامرتبش کنند. علاوه بر این، بلد بودم خودم موهایم را دم‌اسبی کنم. کلاس اول را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم، تمام نمره‌هایم خیلی خوب بود. معلمم گفت در مسابقهٔ شعرخوانی جشن مدرسه شرکت کنم. شعرها را از حفظ می‌خواندم. هفته‌ای یک کتاب می‌خواندم و خلاصه‌اش را در یک پاراگراف توی دفترچه‌ای که معلم هدیه داده بود می‌نوشتم. فراموش نمی‌کردم که باید سطر اول هر پاراگراف به اندازهٔ یک بند انگشت جلوتر از بقیهٔ سطرها باشد. دفترهایم را تمیز نگه می‌داشتم و کنار همهٔ صفحه‌ها را با مداد رنگی تزیین می‌کردم. برای این‌که لبهٔ برگه‌های دفترم تا نخورد، گیرهٔ کاغذ می‌زدم. زنگ‌های تفریح آت و آشغال‌های بوفه را نمی‌خوردم. مادرم هر روز توی کیف تغذیه‌ام نان و پنیر، کیک و میوه می‌گذاشت. شیر می‌نوشیدم، هم صبح هم شب. از غذا ایراد نمی‌گرفتم، هرچه مادرم می‌گذاشت جلویم می‌خوردم. می‌دانستم ماندن غذا در بشقاب گناه است. اگر با بی‌میلی غذا می‌خوردم، مادرم می‌گفت: «دخترم این لقمه‌ها گریه می‌کنن.» برای این‌که مادرم را ناراحت نکنم و لقمه‌ها را به گریه نیندازم، تندتند همه را می‌خوردم. گل‌کلم، بامیه و جگر حالم را به هم می‌زد، اما هیچ نمی‌گفتم. وقتی می‌رفتیم مهمانی، کاری نمی‌کردم که مادرم خجالت بکشد، حتی اگر صاحب‌خانه اصرار می‌کرد، تکهٔ دوم کیک شکلاتی را برنمی‌داشتم. ساکت گوشه‌ای می‌نشستم و کتاب می‌خواندم. مادربزرگم که می‌آمد، زود می‌رفتم و دستش را می‌بوسیدم، اگر پول‌توجیبی می‌داد. به مادرم می‌دادم، مثل بچه‌های پررو نمی‌چپاندم توی جیبم. فراموش نمی‌کردم قبل از خواب دعا کنم: «خدایا، خودت مادر و پدر و همهٔ عزیزانم را حفظ کن، سلامتی بهشان بده، آمین!»

من می‌دانستم که دختر بزرگ و مؤدبی هستم.

مادرم نفس عمیقی کشید. بی‌صدا منتظر ماندم.

«داری خواهر می‌شی مزیّن. یه خواهر برات می‌آد.»

سَرمه از دستم افتاد. خودش را توی هوا رها کرد. با صورت افتاد روی نقش مار فرش. خوب یادم هست دچار تهوع شدم. چشمانم را جمع کردم و سعی کردم به چیزهای دیگری فکر کنم، اما نتوانستم، حرف‌های مادرم تمام خانه را پر کرده بود، راه فراری نبود. روزهای عید دستم را توی ظرف شکلات فرو نمی‌کردم. اگر فیلم تلویزیون صحنهٔ ناجوری داشت، پیش از این‌که مادرم حرفی بزند، چشمانم را می‌بستم. سوگندمان را از حفظ می‌خواندم. وقتی مادرم کلاف کاموا را می‌داد دستم، جوری نگه می‌داشتم که نه شل باشد و نه سفت. آدامس را مثل لنگه کفش توی دهانم نمی‌انداختم. موقع مسواک زدن آب را می‌بستم که هدر نرود. وقتی می‌رفتیم دندان‌پزشکی، اصلاً گریه نمی‌کردم. وقتی دخترهای همسایه برای بازی صدایم می‌زدند، اگر مادرم اجازه نمی‌داد، جیک نمی‌زدم. بیرون از خانه لباس‌هایم را کثیف نمی‌کردم، گرگم‌به‌هوا بازی نمی‌کردم که عرق نکنم، با دهان باز نمی‌خندیدم، به پشمک‌های دستفروش‌ها، شیرینی‌های پیچیده‌شده توی کاغذ و بلال‌های آب‌پز نگاه نمی‌کردم. با صدای بلند آواز نمی‌خواندم. با این‌که سوت زدن بلد بودم، سوت نمی‌زدم، چون می‌دانستم این کار برازندهٔ دخترها نیست. وقتی می‌نشستم زانوهایم را به هم می‌چسباندم. صبح‌ها پیژامه‌ام را تا می‌زدم و رخت‌خوابم را مرتب می‌کردم، ناخن‌هایم را نمی‌جویدم، هیچ کار بدی نمی‌کردم. هیچ گناهی نداشتم. این مجازات حق من نبود.

«داری خواهر می‌شی مزیّن. یه خواهر برات می‌آد.»

چرا؟

چرا باید خواهر برایم می‌آمد؟ این خانوادهٔ ما بود. مادرم بود، پدرم بود و مادربزرگم که هفته‌ای سه، چهار بار می‌آمد خانه‌مان. همین و بس. خودشان سه نفری تصمیم گرفته بودند که خواهری برایم بیاید؟ چرا از من سؤال نکرده بودند؟ اگر می‌پرسیدند، خیلی مؤدبانه و بدون چهره در هم کشیدن، می‌گفتم: «نمی‌خوام.»

چرا؟

از آن روز سردی که سَرمه از دستم بیرون خزید و خودکشی کرد مدام از خودم پرسیده‌ام: «چرا خواهردار شدم؟»

تمام روزهایی که توی اتاق کوچک‌مان که دیوارهای سبزش نم‌زده بود با او درس کار می‌کردم، تمام شب‌هایی که مهمانی داشتیم که شب پیش ما می‌ماند و ناچار ما دو تا روی یک تخت می‌خوابیدیم، وقتی می‌گفتند تو مادر کوچولوی او هستی و من به چرت‌وپرت‌هایش گوش می‌دادم، تمام سال‌های کودکی، مدام این سؤال در ذهنم می‌چرخید: «اگر چی‌دِم به دنیا نمی‌آمد، زندگی من چه‌طور بود؟»

شاید مادرم نمی‌مرد و پدرم در این وضعیت نبود. اگر چی‌دِم به دنیا نمی‌آمد، بنایی که از «ما» ساخته شده بود ویران نمی‌شد. اما به دنیا آمد.

شش هفت ماه بعد از آن‌که مادرم دست به موهایم کشید و گفت خواهر می‌شوی، خبر رسید. علوم داشتیم. مبحث «دنیای ما و آسمان» را می‌خواندیم. یاد می‌گرفتیم که خورشید، ماه و ستاره‌ها اجسام آسمانی هستند. از روی لوحه‌هایی که معلم به تخته آویزان کرده بود تصاویر را خیلی قشنگ توی دفترم نقاشی می‌کردم که ناظم وارد کلاس شد. از جا برخاستیم. زیر گوش معلم آهسته چیزهایی گفت. ساکت منتظر ماندیم. ناظم که رفت، معلم بلند شد و گفت: «برای مزیّن دست بزنین بچه‌ها. امروز خواهر شده.»

صدای کف زدن‌ها اوج گرفت. حس کردم حالاست که از حال بروم. از بوسهٔ خیسی که کناردستی‌ام روی گونه‌ام زد چندشم شد. معلمم گفت: «مزیّن وسایلت رو جمع کن. تو رو با ویسل (۶) می‌فرستیم بیمارستان.»

کف زدن‌ها تمامی نداشت. دلم نمی‌خواست بروم. نمی‌خواستم با خدمهٔ مدرسه بروم دیدن او.

آقا ویسل جلوی در بیمارستان مرا به پدرم سپرد. وقتی پدر اسکناس مچاله‌شده‌ای گذاشت توی مشتش، دست کثیفش را کشید به موهایم، روبان سفیدم را نامرتب کرد. همسایه‌هامان توی راهروی بیمارستان بودند، همه مرا بوسیدند. بازوهایم را گرفتند و مرا کشیدند توی بغل‌شان. توی دهان همه فقط یک جمله بود: «خواهرش اومد.»

زمانی که وارد اتاق شدم و صدای مادرم را شنیدم فهمیدم هیچ کدام از آن اتفاقات کابوس نبوده. توی بغلش، لابه‌لای پارچه‌های سفید و صورتی، چهرهٔ چروکیدهٔ یک نوزاد، مثل یک تکه گوشت قرمز پیدا بود. «مزیّن، نگاه کن، خواهرت!»

نگاه کردم.

می‌گفتند ده روز دیر به دنیا آمده، اما زایمان خیلی راحت بوده و خدا چنین زایمان راحتی نصیب همه کند. اسمش را گذاشته بودند چی‌دِم. چی‌دِم. چی‌دِم.

پدر گفت: «ده روز منتظرمون گذاشت، اما با خودش برکت آورد.» اما نگفت چه برکتی با خودش آورده.

مادربزرگ بی‌حرکت روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دست‌ها را روی شکمش گذاشته بود. کت و دامن قهوه‌ای‌اش را که فقط موقع مهمانی می‌پوشید به تن کرده بود. چیزی را از روی دامنش تکاند و گفت: «صبر کرد که ستاره‌اش بیفته توی برج تازه، بعداً بیاد.»

آن روز تازه فهمیدم برجی به نام «برج عقرب» وجود دارد.


چای‌خانه‌ خانوادگی

 چای‌خانه‌ خانوادگی
نویسنده : یکتا کوپان
مترجم : مژده الفت
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۵۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]