کتاب « آزادی به سرزمین خود باز میگردد »، نوشته سعید پورصمیمی
چهرهها:
اندیشمند
آزادی
نگهبان یک
نگهبان دو
ونوس
مرد عینکی
مردبیگانه
گردشگر
۱
تاریکی. بر پرده روبرو، نماهایی از شهر پاریس تابیده میشود. ساختمانها، موزهها… چند نما از در، پلهها و راهروهای موزه رودن. نماهایی از کارهای رودن. سپس پیکره «اندیشمند:» یا «مردی که فکر میکند» بر پرده نمایان میشود. کمکم تابش نماها پایان میگیرد و در همانجا، پیکره راستین «اندیشمند:» دیده میشود.
نیمهشب، موزه رودن، پاریس. از بین تاریک و روشنی، کم و بیش پیکرههای دیگری نیز به چشم میخورد. همهجا آرام است. هیچ آوایی به گوش نمیرسد. اندکی دیرتر زن: ی جامه بلندی دربر و کیفی در دست، از دل تاریکی بیرون میآید و به پیکره اندیشمند: نزدیک میشود. خاموش میایستد و به آن چشم میدوزد. همین که زن: تکانی میخورد، ناگهان هیاهوی آژیرها بلند میشود و در گوشه و کنار، چراغهایی روشن و خاموش میشوند. زن: ناپدید میشود. کمی دیرتر، دو نگهبان سراسیمه از راه میرسند و همهجا را جستجو میکنند.
نگهبان یک: (با بیسیم) آژیرها را ببندید. چراغها را هم خاموش کنید. ما اینجا هستیم. (چراغهای چشمکزن: و آژیرها خاموش میشوند. چراغهای دیگری همهجا را روشن میکنند) چی شده؟
نگهبان دو: (همچنان که جستجو میکند) هیچی…
نگهبان یک: (با بیسیم) نه چیزی نیست. ما را میبینید؟ بسیار خوب… درهای ساختمان را خوب نگاه کنید! باشد… اگر چیزی شد
میگوییم. چیزی پیدا نکردی؟
نگهبان دو: نه! شاید آژیرها درست کار نمیکنند…
نگهبان یک: آژیرها درستند. اگر یک پشه هم پرواز کند، اینها به کار میافتند.
نگهبان دو: بله. میبینی که اینجا پشه هم پر نمیزن: د.
نگهبان یک: خوب نگاه کن ببین چیزی جابجا نشده باشد.
نگهبانها همانگونه که همهجا را با چراغدستی وارسی میکنند، بیرون میروند. چراغهای بزرگ خاموش میشوند و دوباره همان روشنایی اندک، همهجا را میپوشاند. باز هیچ آوایی شنیده نمیشود. پس از زمان کوتاهی پیکره اندیشمند تکانی میخورد. به چپ و راست نگاهی میاندازد و آرام از جا بلند میشود. گوشه و کنار را وارسی میکند، برمیگردد، روی سکو مینشیند و دوباره دست را زیر چانه میزن د و اندیشیدن را نمایش میدهد. بار دیگر از روی سکو بلند میشود، سکو را کنار میزن د و از زیر آن کتابی بیرون میآورد. روی سکو مینشیند و کتاب میخواند. زن بار دیگر از تاریکی بیرون میآید. بدون آنکه به او نزدیک شود، از دور به او نگاه میکند. اندیشمند که بدون نگاه کردن، بازگشت زن را دریافته، از جا بلند میشود تا آژیر را به کار بیندازد. این بار آژیر روشن نمیشود. اندیشمند میکوشد آژیر را روشن کند.
زن: خودتان را خسته نکنید. آژیرها از کار افتادهاند.
اندیشمند: دیوانههای تنبل. برای اینکه خودشان را خسته نکنند و بگیرند بخوابند.
زن: من این کار را کردم.
اندیشمند: پس گروه ورزیدهای هستید.
زن: اگر باز هم آژیر روشن بشود، آنها نمیتوانند پیدایم کنند. میخواهید آژیر را به کار بیندازم تا ببینید؟
اندیشمند: پس هیچ کاری از من ساخته نیست! میخواهند شاهکار رودن را بدزدند، هیچ فریادرسی هم پیدا نمیشود. چندتا هستید؟
زن: همین که میبینید. تنها هستم.
اندیشمند: تنهایی؟ من نه گردنبند و گوشواره زیرخاکی هستم که توی کیفتان بگذارید، نه پرده دورنما که زیر بغلتان بزن: ید و از در بروید بیرون. میدانید من چه سنگینم؟
زن: بله میدانم. شما هم بدانید که من برای دزدیدنتان نیامدهام.
اندیشمند: برای دزدیدن نیامدهاید؟
زن: نه!
اندیشمند:
پس چه میخواهید؟
زن:
هیچی…
اندیشمند:
شما دیوانهاید یا دستم انداختهاید؟ این همه هیاهو و جنجال، این همه دردسر و گرفتاری برای هیچ؟ بسیار خوب، هر کاری که میخواهید بکنید. (مینشیند و کتاب میخواند.)
زن: نمیخواهید چیزی بگویید؟
اندیشمند: من چیزی ندارم به شما بگویم. نمیدانم کی هستید، از کجا آمدهاید و اینجا چهکار دارید.
زن: یک بازدیدکننده.
اندیشمند: پس اگر بازدید کنندهاید و همه این کارها از روی کنجکاوی بوده، باید به شما آفرین گفت.
زن: برای چه؟
اندیشمند: برای اینکه تا امشب دیگران نه سخنگویی مرا شنیده بودند، نه راه رفتنم را دیده بودند و نه تکان خوردنم را. آنها هرچه هم ناگهانی و سرزده سراغم آمدهاند، همیشه دیدهاند که روی این سکو نشستهام و میاندیشم. مگر خود رودن. خوب من از اینجا بیرون میروم، با آدمها هم سروکار دارم. آدمهایی که نمیدانند من کی هستم.
زن: من که میدانم.
اندیشمند: برای همین به شما آفرین گفتم. از کجا میآیید؟
زن: از هرجا که دوست داشته باشید…
اندیشمند: زبان ما را خوب میدانید… گویش آمریکاییتان را هم نمیتوانید پنهان کنید.
زن: چرا پنهان کنم؟
اندیشمند: نمیشود باور کرد یک گردشگر: باشید.
زن: چرا؟
اندیشمند: این را میدانم. وگرنه هرجور بود نگهبانها را اینجا میکشاندم. یا با پای خودم میرفتم و همهچیز را برایشان میگفتم. کاری که هرگز نکردهام.
زن: چهکاری؟ لو دادن یک بازدیدکننده؟
اندیشمند: نه! روبرو شدن و گفتگو با آدمهایی که مرا میشناسند.
زن: چرا؟ من که نمیخواهم آزاری به شما برسانم…
اندیشمند: مگر سالها پیش، یکی از شما در واتیکان آن دسته گل را به آب نداد؟
زن: نمیدانم. چهکار کرد؟
اندیشمند: چهکار کرد؟ با چکشی که توی کیفش پنهان کرده بود، زانوی عیسی مسیحِ میکلآنژ را زخمی کرد. این را نشنیده بودید؟
زن: چه دیوانگیای! زانوی عیسی مسیح را؟
اندیشمند: بله، آن هم جلوی چشم دهها بازدید کننده.
زن: من که نمیخواهم چنین کاری بکنم.
اندیشمند: میدانم. برای اینکه من عیسی مسیح نیستم. با همه اینها
ــ رک بگویم ــ به شما زیاد هم خوشبین نیستم. همه روز را این دور و بر پرسه زدید تا موزه بسته بشود و دزدکی بیایید سراغ من. برای چی؟
زن:
این روز دوم است.
اندیشمند:
بله، تازه پریروز هم که یک آن، نگاهی انداختید و رد شدید. چرا پس از بسته شدن موزه اینجا ماندید؟ شما که نمیخواستید دزدی کنید چرا برای خودتان دردسر درست کردید؟
زن:
میخواستم شما را بیشتر از آنچه توی دفترچه راهنما یا کتابهای هنری نوشتهاند بشناسم.
اندیشمند:
از کجا میدانستید من میتوانم دهان باز کنم و سخنی بگویم؟
زن:
همیشه با خودم میگفتم، اینکه این همه میاندیشد، پس میتواند سخن بگوید.
اندیشمند:
شما که نمیخواهید مرا دست بیندازید؟ با همان شوخیهای بینمکی که بیشتر آدمها میکنند.
زن:
چه شوخیهایی؟
اندیشمند:
میآیند اینجا هی راه میروند و میچرخند تا دیگران بیرون بروند. تنها که شدند، میخواهند با من یا آنهای دیگر عکس یادگاری بیندازن: د. آن هم چه ریختی! یک بار مردی که بچه سه چهار سالهای همراهش بود آمد اینجا و هی پرسه زد. همین که همه بیرون رفتند، بچه را نشاند روی دوش من. بچه توی سر و کله من میزد و مردک هم تند و تند فیلمبرداری میکرد. یا آن یکی که کلاه زن: انهاش را روی سرم گذاشت و کیفش را به دوشم انداخت. بیشرمانهتر از همه، کار آن زن: ک بود که یک کلاهگیس از توی کیفش درآورد و روی سرم گذاشت، یک مشت قرمزی هم به لبم مالید، سیگاری لای انگشتام بند کرد و عکس انداخت. بزرگوارتر از همهشان جوانی بود که کنار من نشست، دست را زیر چانه زد، این جوری. انگار که از من و از همه دانشمندان بیشتر میاندیشد… اینجا با همه ما از این شوخیها میکنند. ما هم باید این لودگیها را ببینیم و از جا تکان نخوریم. بدون کوچکترین واکنشی…
زن:
من که نمیخواهم از این شوخیها بکنم.
اندیشمند:
پس بگویید برای چی میخواستید مرا تنها ببینید.
زن:
چه جوری بگویم… برای اینکه… دوست دارم شما را…
اندیشمند:
همین یکی کم بود. ببینید خانم، هم خودتان را خسته میکنید، هم مرا آزار میدهید. من نه با دل و دلبری سروکار دارم، نه به درد دوست داشتن میخورم. خواهش میکنم این یکی را فراموش کنید.
زن:
نتوانستم درست بگویم… من دوست دارم شما را بیشتر ببینم… با شما گفتگو کنم… نه… دوست داشتن و دلبری در کار نیست.
اندیشمند:
دوست داشتن و دلبری در کار نیست، برای شوخی و دستانداختن هم نیامدهاید. دزدی هم که نمیخواهید بکنید. پس چی؟ هر چه هم که از من بخواهید بدانید، تو همان دفترچههای راهنما نوشتهاند. کنجکاویتان را کردید، باهاتان گفتگو هم کردم. دیگر چه میخواهید؟ بروید دیگر.
زن:
تنها همینهاست که دیگران را میکشاند تا به دیدار شما بیایند؟
اندیشمند:
خانم، ما نه از یک تیره و خانواده هستیم، نه با هم آشنایی داریم، نه همکار هستیم، نه دوست هستیم نه دشمن و نه از یک سرزمین. هیچ چیزی بین ما نیست.
زن:
شاید هم همه اینهایی که گفتید بینمان باشد.
اندیشمند:
دیگر دارید شورش را درمیآورید. وادارم میکنید بروم نگهبانها را بکشانم اینجا.
زن:
این روش مهماننوازی خودتان است یا همه مردم این شهر با یک تازه از راه رسیده همین رفتار را دارند؟
اندیشمند:
چهکار میتوانم برایتان بکنم؟ اگر به پول نیاز دارید که من پولی ندارم. چرا! گاهی بازدیدکنندهها چیزهای کمارزشی اینجا گم میکنند یا جا میگذارند آنها را برای خودم برمیدارم. (زیر سکو را جستجو میکند.) هیچکدامشان برای شندرغاز پول بیارزش اینجا برنمیگردند. (کمی پول خرد و پول کاغذی از زیر سکو بیرون میآورد و جلوی زن: میگیرد.) بفرمایید. اینها را دارم. کارتان راه میافتد؟
زن:
من که پول نخواستم…
اندیشمند:
پس بگویید چه میخواهید؟
زن:
میشود کمی بنشینم؟
اندیشمند:
آها… پس خستهاید. اینجا هم که جایی برای نشستن نیست. بفرمایید روی این سکو بنشینید.
زن:
اینکه جای خودتان است.
اندیشمند:
خواهش میکنم بفرمایید. من کمی راه میروم. شما بنشینید. بهتر است تنهاتان بگذارم.
زن روی سکو مینشیند. اندیشمند: کمی دورتر راه میرود و زن: را تنها میگذارد. زن: که روی سکو نشسته، دست را زیر چانه میزن: د و تلاش میکند بیندیشد. کمی دیرتر، ناگهان اندیشمند: شتابان به سوی او برمیگردد.
اندیشمند:
بلند شوید! زود! زود!
زن:
چی شد؟ نگهبانها آمدند؟
اندیشمند:
میگویم بلند شوید!
زن:
چی شده؟ بروم بیرون؟
اندیشمند:
بروید کنار. زود باشید.
زن از روی سکو کنار میرود. اندیشمند: روی سکو مینشیند و دست زیر چانه میزن: د. زن: کنجکاو دوروبر را وارسی میکند. چیزی دستگیرش نمیشود.
زن:
من که چیزی نمیبینم. خوب بگویید من هم بدانم. کی آمد؟ (اندیشمند: بدون آنکه پاسخی بدهد، همچنان خاموش نشسته است.) اگر رنجاندمتان ببخشید. شرمندهام. من میروم. نمیگویید چی شده؟ بدتان آمد؟ چیزی نمیگویید؟ نمیدانم گستاخی کردم… کار بدی کردم… خوب دیگر… پس من رفتم… نمیدانم چهکار کردم که این جور از من بدتان آمد… میروم… شبتان خوش… بهتر بود راست و پوستکنده میگفتید چی شده. پس ارزش این را نداشتم که پاسخم را بدهید؟ اگر میخواستید مرا از سر باز کنید، بهتر بود رُک میگفتید. بدم نمیآمد. باز هم نمیخواهید چیزی بگویید؟ نمیدانم برای چی این کارها را میکنید.
اندیشمند:
(از جا بلند میشود.) برای اینکه باید میاندیشیدم… پس خودت هستی!
زن:
همه خودشان هستند. چی میخواهید بگویید؟
اندیشمند:
چه جوری آمدی اینجا؟
زن:
اینجا که همه میتوانند بیایند. بپرسید پس از بستهشدن موزه. چه جور توانستم اینجا بمانم…
اندیشمند:
خودت میدانی چی دارم میگویم. چه جوری این راه دور و دراز را تا اینجا آمدی؟
زن:
مرا به جای کی گرفتید؟
اندیشمند:
به جای خودت. سالهاست که آدمها میآیند اینجا مرا ببینند. نمیدانند من بیشتر آنها را میبینم تا آنها مرا. بیش از آنچه آنها از من چیزی دستگیرشان بشود، من از کار آنها سردرمیآورم. در باره تو نیازی به اندیشیدن هم نبود. تو گیجم کردی وگرنه گوشه تاجی که از شکاف کیفت بیرون زده، همهچیز را میگوید… نمیخواهد پنهانش کنی. اینجا همه خودی هستند. هیچ پیشبینی نمیکردم یک روز این جور رو در روی هم بایستیم. آن هم نه به آن بلندبالایی که همه میدانند، این جور کوچولو…
زن:
این بار دیگران کوچکم کردند.
اندیشمند:
پیداست دل پری هم داری. اگر من جای تو بودم دیگر این کیف را دنبال خودم نمیکشیدم. بارت را سنگین کردهای.
زن:
این بار را باید همچنان به دوش بکشم…
اندیشمند:
داستان را اینجا از زبان بازدید کنندهها شنیدم. همه آگاهی من از گفتگوی آنها با هم است یا روزن: امههایی که این گوشه کنار جا میگذارند. روزن: امههای اینجا هم در باره این رویداد هیچ چیز نمینوشتند. تا اینکه ناگهان چند روز پیش همهچیز را گفتند. (از زیر سکو چند روزن: امه بیرون میآورد و در میانشان جستجو میکند) برای همهمان تکاندهنده بود. برای همین هم روزن: امهاش را نگه داشتهام.
زن:
چی نوشتهاند؟ نوشتهاند گم شدهام یا فرار کردهام؟
اندیشمند:
بیا! اینجاست. (از روی روزن: امه میخواند.) «سرانجام در پی سخنان پراکندهای که از هفته پیش تاکنون شنیده میشد، امروز افبیآی آشکار کرد که ناپدید شدن پیکره آزادی: یک رویداد تلخ است. شاید تلختر از رویداد یازده سپتامبر. آنچه تا دیروز پیرامون بازسازی آن گفته میشد، ترفندی بود که افبیآی برای سرپوش گذاشتن بر این پیشامد ترسناک پیش گرفته بود. امروز دیگر پنهان کردن این رویداد، بیهوده است. به راستی چگونه میتوان ناپدیدشدن پیکرهای به آن بزرگی و استواری را پذیرفت؟ باید یادآور شد درون پردهای که اکنون جایگاه پیکره آزادی: را به بلندی صدمتر پوشانده، بدبختانه دیگر پیکرهای نیست. خواه ناخواه امروز باید بپذیریم به راستی تندیس آزادی: را از دست دادهایم. چگونه؟ این رازی است که تاکنون نتوانستهایم به آن پی ببریم. گمان میرود که پیکره آزادی: در اقیانوس اطلس سرنگون شده باشد. از این روی، گروهی از شناگران ورزیده، روزهاست این دریای بیکران را کندوکاو میکنند که تاکنون همه کوششهایشان بیهوده بوده است. از چند روز پیش نیز پلیس آمریکا همه باراندازها، انبارهای بزرگ و کارگاههای دور افتاده را همچنان جستجو میکند. چون به گمان دیگر بیم تکهتکه کردن این پیکره ارزشمند، برای بیرون بردن از کشور آمریکاست. از این روی همه کشتیها و خودروهای باربری نیز از سوی پلیس بازرسی میشوند. همچنین گفته شد که از این پس هرگونه رویدادی در این باره، بیدرنگ از رسانههای گروهی به آگاهی خواهد رسید. در پایان یادآور میشویم که دیروز برای بازیافتن پیکره آزادی: از پلیس جهانی درخواست همکاری شده است.»
آزادی:
چه بامزه. تنها چیزی که میتوانند گمان کنند، دزدی و تکهتکه کردن است.
اندیشمند:
چه خوشبختم من! آزادی: ای که برای پیدا کردنش همه به دست و پا افتادهاند امشب مهمان من است.
آزادی:
چه هیاهویی راه انداختهاند. کجا بودند آن روز که من کیفم را دست گرفتم و آسوده از جلوی همین پلیس سختکوش رد شدم؟
اندیشمند:
چه جوری توانستی از مرز بگذری؟
آزادی:
با گذرنامه یک خانم فرانسوی که یک شب زیر پاهایم پیدا کردم. با یک بلیت هواپیما. با اینکه یک هفته به روز پرواز مانده بود، خانم گمشدن گذرنامه را به پلیس نگفته بود تا از بیرون آمدن من جلوگیری کنند. آن شب همین که کارمند فرودگاه چشمش را از روی گذرنامه برداشت و به چهرهام خیره شد، دل توی دلم نبود. میخواستم خودم را یک جور گم و گور کنم که لبخندی زد و گفت، چهره شما چه آشناست. شما را کجا دیدهام؟
اندیشمند:
و این جوری از کشور خودت زدی بیرون.
آزادی:
کشور من نه، کشور آنها. نمیدانی من همشهری تو هستم؟
اندیشمند:
بله. «آزادی:، روشنگر جهان» ساخت پاریس، ۱۸۸۶.
آزادی:
خوب است که توی کشور خودم هنوز فراموش نشدهام.
اندیشمند:
تو آنجا شناخته شدی.
آزادی:
و اینجا ساخته شدم.
اندیشمند:
بله و یادت باشد که همه زن: دگیات را آنجا گذراندهای. خوب، گهگاهی ما را برای نمایشگاه به اینور و آنور و کشورهای دیگر میفرستند. بدبختانه تو این را هم نداشتهای. این همه سال همان یک گُله جا بودهای. بدون یک جابجایی کوچک. از همه بدتر اینکه تو را جایی گذاشتهاند که همیشه توی چشم هستی. شبها هم نمیتوانی هرجا که بخواهی بروی. میدانم چرا این همه سختی را به جان خریدی و خودت را رساندهای اینجا.
آزادی:
این هم یکی دیگر از انگیزههای آمدنم بود. میدانی، باید سری به خانه پدری میزدم.
اندیشمند:
امیدوارم داستان زن: های جوانی نباشد که تا با شوهرشان بگومگو میکنند، زود به خانه پدری پناه میبرند.
آزادی:
(میخندد) من که شوهر نکرده بودم. گویا مرا برای کاری فرستاده بودند…
اندیشمند:
مگر کارت انجام شده که برگشتی؟
آزادی:
نه! آن کار هرگز انجام نمیشود. دلم گرفته بود. میخواستم بیایم زادگاهم را ببینم. بدانم چرا ساخته شدهام.
اندیشمند:
بله، تنها ما میتوانیم پاسخ این پرسش را بگیریم. وگرنه آدمها این بخت را ندارند. هیچ آدمی برای این پرسشِ بچهاش پاسخ درستی ندارد. بگو ببینم، چی شد آمدی پیش من؟ مرا میشناختی؟
آزادی:
راستش نه چندان. این چند روز که آمدهام اینجا، با پیکرههای زیادی برخورد کردهام که یا از نامآوران گذشته بودند یا پهلوانهای افسانهای. به این پهلوانها توانستم کمی نزدیک بشوم. آن آدمهای نامآور نگاهم هم نکردند. از تو چیزهایی شنیده بودم. یک بار هم دفترچه کوچک راهنمای این موزه را پیدا کردم. همیشه با خودم میگفتم که تو ویژگیهایی داری که هیچ پیکره دیگری ندارد. با تو میشود گفتگو کرد، میشود دوست شد، میشود درد دل کرد و میشود از تو راهنمایی خواست. از اینها گذشته، من و تو همشهری هستیم و همسال. تو روزگار مرا خوب میشناسی.
اندیشمند:
همسال بودن را ول کن. من و تو از یک تیره هستیم. ما نه از نامآوران گذشتهایم، نه از چهرههای افسانهای. من با پیکرههای این موزه کموبیش همسال هستم اما کمتر پیش میآید با آنها گفتگو بکنم. اینجا بالزاک را داریم، ویکتورهوگو و دیگرانی که از بزرگان روزگار خودشان بودهاند. هیچ کاری به کار هم نداریم. یک بار از هوگو پرسیدم برای این روزگار داستانی نداری بنویسی؟ گفت من آنچه را که باید در روزگار خودم نوشتهام. روزگار ما هم با مرگمان به پایان رسید. پیکره بزرگان یادآور زن: دگی آنهاست و پیکره شما، خود زن: دگی. گفت شما تندیس خواستهها و آرزوهای آدمها هستید، نه خود آدمها. برای همین، زن: دگیتان پایانی ندارد. این گفتههای هوگو پاسخت را میدهد؟
آزادی:
نه! شاید تو بتوانی پاسخم را بدهی.
اندیشمند:
امیدوارم. تا کی اینجا میمانی؟
آزادی:
تا روزی که دستگیر نشدهام یا تا روزی که به گفته آنها این شاهکار هنری ربوده شده را پیدا نکردهاند.
اندیشمند:
دزدش که من نیستم…؟ این چند روزه چهکار کردهای؟
آزادی:
بیشتر توی موزهها گشتهام. خوب، دوستهایی هم پیدا کردهام.
اندیشمند:
چه خوب! چرا ایستادهای؟ بیا بنشین، تو خستهای.
آزادی:
باید یک چیزی را به تو بگویم… میدانی… همیشه آرزو میکردم بتوانم روی این سکو جای تو بنشینم و ببینم چه جوری میاندیشی.
اندیشمند:
پس بنشین. بنشین جای من و هر کاری میخواهی بکن.
آزادی:
دیگر نمیخواهی آژیر را روشن کنی؟
اندیشمند:
نه، بنشین.
آزادی:
(روی سکو مینشیند) خودت نمیخواستی بنشینی؟
اندیشمند:
نه. کمی خستهام. میخواهم کتاب بخوانم…
آزادی:
دست و پا گیرت نشده باشم؟
اندیشمند:
نه. چه خوب که آمدی. برای درد دل کردن کی بهتر از تو؟ گاهی که دلتنگ میشوم، در شهر گشتی میزن: م، با آدمها سروکله میزن: م…
آزادی:
کجاها میروی؟
اندیشمند:
هرجا که بشود. میخواهی امشب برویم؟
آزادی:
نه. امشب میخواهم جای تو بنشینم و برایم از ایندر و آندر بگویی.
اندیشمند:
هرجور دوست داری…
اندیشمند روی زمین دراز میکشد. به سکو لم میدهد و کتاب میخواند. آزادی: همچنان که روی سکو نشسته، دست زیر چانه میزن: د و میاندیشد.
۲
شبهنگام. کنار یک خیابان. آزادی روی نیمکتی نشسته و اندیشمند: نگران راه میرود.
اندیشمند:
پس کی میآید؟
آزادی:
پیدایش میشود.
اندیشمند:
او همیشه دیر میآید.
آزادی:
شاید برایش گرفتاری پیش آمده باشد.
اندیشمند:
چرا همیشه برای او گرفتاری پیش میآید؟
آزادی:
ما که جایی نمیخواستیم برویم. همینجا نشستهایم و گفتگو میکنیم. اگر هم نیاید چیزی نمیشود…
اندیشمند:
میتوانستیم برای امشب برنامهای بریزیم. (روی نیمکت، کنار آزادی: مینشیند) میتوانستیم جایی برویم…
آزادی:
کجا میرفتیم؟
اندیشمند:
نمیدانم… بگذریم… خوب؟ تو بگو… بیا! دوستمان دارد میآید.
آزادی:
چیزی بهش نگو!
دوستشان از راه میرسد. او ونوسِمیلوست. خود را پوشانده و شنلی به دوش انداخته است.
ونوس:
شبتان خوش! خوبید؟
آزادی:
شب خوش. کجا بودی؟ نگران شدیم.
ونوس:
دیر کردم؟
اندیشمند:
نه چندان… کجا بودی؟
ونوس
اوه… چه شنل خوشگلی…
آزادی:
امشب بالاپوش بالزاک را گرفته.
ونوس
بالزاک شبهای زمستان زیر برف هم سردش نمیشود. شما سردتان است؟
اندیشمند:
این را از بالزاک موزه گرفتهام نه از بالزاک توی شهر.
ونوس:
خوب، سردتان است دیگر…
اندیشمند:
سردم نیست، میخواهم شناخته نشوم.
ونوس
افسوس… اگر من جای شما بودم همیشه لخت میگشتم. لخت لخت. هر روز هم برای پوشاندن خودم این در و آن در نمیزدم که از دیگران پیراهن و شنل بگیرم.
آزادی:
این جوری که نمیشد…
ونوس
چرا؟
آزادی:
خوب برایت دردسر میشد.
ونوس:
من نمیدانم… دوست داشتم همیشه برهنه باشم. اگر دیگران زیبایی را نبینند، به چه درد میخورد؟
اندیشمند:
گوش کن ببین چی میگوید. میگوید نمیشود.
ونوس:
میشود. من که همیشه همهجا لخت میگشتم، هیچ دردسری هم پیش نمیآمد.
آزادی:
کی؟
ونوس:
روزگاری که دست داشتم.
اندیشمند:
اوه… هزاران سال از آن روزگار میگذرد…
ونوس:
گمان نکنم ستمی که به من شده به هیچ پیکرهای شده باشد. مرا بدون دست نساخته بودند. جوری ساختند که نمودار زیبایی باشم. سرنوشت این بود که هزاران سال را با این دستهای شکسته سر کنم. روزگار تندرستی من چه کوتاه بود. کوتاه…
ونوس گریه میکند. آزادی: چشمان او را با دستمال پاک میکند و شنلش را که از روی شانهها کنار رفته، بالا میکشد.
آزادی:
گریه نکن ونوس… خواهش میکنم آرام باش…
ونوس
میبینی؟ شنلم را بالا میکشد که دستهای شکستهام دیده نشود. این دستها برای شما هم خواری و سرافکندگی میآورد…
آزادی:
خواستم تن لختت بیرون نیفتد.
اندیشمند:
اگر شنلت را بالا نکشیده بود، تن برهنهات اینجا جنجالی به پا میکرد که خودت هم دستهای شکستهات را فراموش میکردی.
ونوس:
خودم میدانم. به گناه نداشتن دست، همیشه باید خودم را پنهان کنم.
اندیشمند:
اگر دست هم داشتی، باز نمیتوانستی لخت توی شهر بگردی.
ونوس:
چرا نمیتوانستم؟
اندیشمند:
توی این روزگار نمیپسندند.
ونوس:
کی تن لخت مرا نمیپسندد؟
اندیشمند:
ببین. بپسندند یا نپسندند، بخواهی یا نخواهی، باید بپذیری آن روزگار گذشته.
ونوس;
کدام روزگار؟
اندیشمند:
روزگاری که شما خدا بودید و مردم ستایشتان میکردند.
ونوس:
پس دیگر ما چه ارزشی داریم؟ همین که توی موزه نگهمان دارند؟
اندیشمند:
این هم ارزشی است که به آن روزگار میدهند، نه به تو. ما باید هر کدام به ارزش خودمان پی ببریم. نه کمتر، نه بیشتر. من هم نمیتوانم همین جور که هستم توی شهر بگردم. میبینی که خودم را پوشاندهام.
آزادی:
پس روزگار من هم همین روزها به سر میرسد و پیکر مرا هم با دستهای شکسته زیر خاک پنهان میکنند؟
اندیشمند:
گویا سالهاست روزگار همهمان سر آمده. ما هر کدام برای آدمها یک نماد بودیم. نماد چی؟ توی این روزگار آدمها کمتر یادشان مانده. با شادی و شور به دیدار ما میآیند، نگاهمان میکنند، بَهبَه و چَهچَه میکنند و میروند. یادشان رفته ما برای چی ساخته شدهایم، پیام سازن: دههامان چه بوده. برای همین است که این روزها اگر در هنر نوین اندیشهای نهفته باشد، گناه بزرگی است.
آزادی:
پس توی موزه ماندن، پشت سر گذاشتن روزگار سربلندی است!
اندیشمند:
بله… شما سرانجامِ پیکره زئوس را میدانید؟
آزادی:
کدام یکی؟
اندیشمند:
همان که در بندر رودس برپا بود. بسیار بزرگ… بالا بلندتر از تو. تا جایی که یکی از شگفتیهای هفتگانه روزگار کهن شمرده میشد.
ونوس:
این کجاست؟ من هیچ عکسی هم از آن ندیدهام.
اندیشمند:
برای اینکه بیش از هزار سال است که از بین رفته.
ونوس:
چرا؟
اندیشمند:
در این باره چیزهای زیادی گفتهاند. که آن را دستیدستی از بین بردهاند یا با زمینلرزه و طوفان نابود شده است و افسانههای دیگر. من این داستانها را بسیار بررسی کردم.
آزادی:
به چی رسیدی؟
اندیشمند:
… اینکه به دنبال گسترش دین مسیح، پیکره رودس که بزرگترین و ارزشمندترین زئوسِ جهان گذشته بود، دریافت که روزگار خدایان المپ به سر رسیده و دیگر آن جایگاه گذشته را برای آدمها ندارد. به پاس روزگاران گذشته، تنها میتواند در افسانهها ماندگار بشود. دید که در جهان آن روز دیگر جایی برایش نمانده. سرانجام زئوس، خدای خدایان گذشته، به خواسته خود، خودش را در آبهای دریای اژه سرنگون کرد.
آزادی:
میخواهی بگویی خودکشی کرد؟
اندیشمند:
بله، خودکشی کرد. چون گاهی مرگ، پایان خوبی است.
آزادی به سرزمین خود باز میگردد
نویسنده : سعید پورصمیمی
ناشر: نشر ثالث
تعداد صفحات : ۹۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید